سرگذشت حضرت یوسف
رؤياى يوسف
يعقوب(ع) به دو پسرش يوسف و بنيامين بيشتر اظهار علاقه و محبّت مىكرد و آنها را بر برادرانشان برترى مىداد، قرآن براى ما بازگو مىكند كه يوسف(ع) در خواب ديد، يازده ستاره و خورشيد و ماه خاضعانه بر او سجده مىكنند. هنگامى كه بيدار شد، ماجراى شگفتآورى را كه در خواب ديده بود، براى پدرش نقل كرد، يعقوب(ع) از اين خواب دريافت كه فرزندش در آينده ميان مردم به مقامى بس والا خواهد رسيد، ولى از كينه و حسد برادرانش بر جان وى ترسيد، و بدو سفارش كرد كه خواب خود را براى برادرانش بازگو نكند، تا شيطان براى نقشه ازبين بردن او، آنان را فريب ندهد و سپس برايش روشن ساخت كه وى درآينده شخصيتى برجسته خواهد شد كه همه، فرمانش را گردن مىنهند و خداوند او را به پيامبرى برمىگزيند و تعبير خواب را بدو مىآموزد و به زودى نعمت خويش را با خير و رحمت و بركاتش بر او و بر آل يعقوب تمام مىكند، همان گونه كه آن را قبلاً بر ابراهيم و اسحاق تمام كرده بود:
إِذ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّى رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَالشَّمْسَ وَالقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِى ساجِدِين * قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ * وَكَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الأَحادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعلى آلِ يَعْقُوبَ كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَإِسْحقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ * لَقَدْ كانَ فِى يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسّائِلِينَ؛(1)
آنگاه كه يوسف به پدرش گفت: پدرجان، من در خواب ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه بر من سجده مىكنند. پدرش گفت: پسركم، رؤياى خود را براى برادرانت بازگو نكن؛ زيرا در حق تو حيله و نيرنگ خواهند كرد، چه اين كه شيطان دشمن آشكار آدمى است و اين چنين خدايت تو را برگزيد و تعبير خواب را به تو آموخت و نعمت خويش را بر شما و آل يعقوب تمام كرد. همانگونه كه قبلاً بر پدرانت ابراهيم و اسحاق، تمام نموده بود. به راستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است و در ماجراى يوسف و برادرانش نشانههايى براى اهل تحقيق وجود دارد.
توطئه بر ضدّ يوسف
وقتى پسران يعقوب ملاحظه كردند پدرشان در مورد يوسف و برادرش بنيامين بيش از آنها اظهار محبت و علاقه مىكند، خشمگين شدند و آنان به گمان خود، مجموعهاى نيرومند بودند كه بيش از آندو نسبت به پدرشان سود و منفعت مىرساندند و در نتيجه گمان مىكردند پدرشان اشتباه مىكند و با اظهار علاقه به يوسف و برادرش، از حق و حقيقت به دور است.
از اين رو، آنان آسيب رساندن به يوسف را در دل نهان ساختند و بين خود نقشه كشيدند تا از وجود اوخلاصى يابند، يا او را بكشند و يا در سرزمينى دور دست بيندازند كه نتواند براى بازگشت به سوى پدر راهى بيابد.
آنها تصور مىكردند با اين كار، مورد علاقه و محبّت پدرشان قرار خواهند گرفت و سپس از اين كار خود توبه كرده و افرادى شايسته خواهند شد، همان گونه كه پدرشان عذر آنها را مىپذيرد، خداوند نيز توبه آنها را خواهد پذيرفت.
يكى ازبرادران اشاره كرد كه يوسف را نكشند،بلكه او را در جايى، دور از چشم مردم در چاهى بيفكنند، شايد كاروانى از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد، و بدينترتيب به هدف خود كه دور كردن او از پدرش بود، رسيده باشند و از گناه كشتن وى رهايى يابند.
آنها نزد پدر رفته و براى بردن يوسف با خودشان، متوسل به حيله و نيرنگ شدند و اين نيرنگ بعد از آن كه احساس كردند پدر يوسف، وى را از آنها دور نگاه مىدارد انجام گرفت، از اين رو بدو گفتند: پدر جان، در باره ما چه فكر مىكنى كه يوسف را از ما دور كرده و اگر همراه ما باشد احساس آرامش نمىكنى؟ ما تأكيد مىكنيم كه وى را دوست داريم و به او مهربان هستيم. فردا او را با ما به دشت و سبزهزارها بفرست، تا در آنجا بازى كند و به شادمانى پرداخته و مانند ما از خوردن و آشاميدن لذت ببرد، و ما همان طور كه مواظب خود هستيم، از او بيشتر مراقبت خواهيم كرد. پدرشان كه علاقه زيادى به پسرش داشت، بدانان پاسخ داد: اگر يوسف از او دور شود، اندوهگين خواهد شد و بيم آن دارد كه اگر بدانان اطمينان كند در حال غفلت آنها، طعمه گرگ شود، آنان براى پدرشان سوگند خوردند كه آنچه سبب ناراحتى او شود پيش نخواهد آمد، و اگر براى او ناراحتى پيش آيد، لكه ننگ و عارش بر دامن آنها باشد.
خداى سبحان فرمود:
إِذ قالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِى ضَلالٍ مُبِينٍ * أُقْتُلُوا يُوسُفَ أَو اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ * قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِى غَيابَتِ الجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ * قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنّا عَلى يُوسُفَ وَإِنّا لَهُ لَناصِحُونَ * أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنّا لَهُ لَحافِظُونَ * قالَ إِنِّى لَيَحْزُنُنِى أَنْ تَذهَبُوا بِهِ وَأَخافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ* قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنّا إِذاً لَخاسِرُونَ؛(2)
زمانى كه برادران يوسف گفتند: يوسف و برادرش بنيامين، پيش پدرمان از ما محبوبترند، در حالى كه ما چندين برادريم و ضلالت و گمراهى پدر در محبت به يوسف آشكار است. بنابراين يوسف را يا بكشيد و يا در سرزمين دور از پدر بيفكنيد و پدر را متوجه خود كنيد و سپس توبه كنيد و انسانهاى صالح و درستكار شويد. يكى از برادران يوسف (روبيل) اظهار داشت اگر مىخواهيد سوء قصدى انجام دهيد، يوسف را نكشيد و او را در قعر چاه افكنيد كه كاروانى او را بيابد و پس از انجام اين كار، برادران نزد پدر رفتند و گفتند: اى پدر، چرا تو بر يوسف از ما ايمن نيستى، در حالى كه ما خيرخواه يوسف هستيم. او را با ما بفرست كه در چمن و سبزهزار گردش كند. و ما از او مراقبت خواهيم كرد، پدر گفت: اگر يوسف را ببريد، من اندوهگين خواهم شد و مىترسم گرگ او را پاره كند و شما از او غافل شويد. گفتند: ما گروهى هستيم كه اگر گرگ او را طعمه خود كند، بنابراين ما زيان كار خواهيم بود.
يوسف در چاه
يعقوب به پسرانش اجازه داد كه يوسف را با خود ببرند، آنان وى را بيرون برده و طبق نقشهاى كه كشيده بودند او را در چاه افكندند. در اين هنگام بود كه خداوند به قلبش الهام نمود كه او را از آنجا رهايى خواهد بخشيد و روزى خواهد آمد كه در آن روز به برادرانش خواهد گفت: چه بلايى بر سر وى آوردهاند، در حالى كه آنان در برابر يوسف به صورت افرادى نيازمند ظاهر مىشوند، و به جهت مقام برجسته آن حضرت تصور نمىكنند كه او يوسف است.
برادران يوسف شبانگاه باز گشتند و خود را به ظاهر اندوهگين نشان داده و صداى خويش را به گريه بلند كردند و گفتند: پدرجان، ما براى مسابقه در تيراندازى و دويدن رفته بوديم و يوسف را براى مراقبت از كالاى خود، نزد آنها گذاشتيم، بعد از برگشتن از مسابقه، ديديم گرگ او را خورده است و ما از او دور بوديم، هر چند ما راست بگوييم، ولى تو به دليل اين كه ما را به بدخواهى يوسف متهم كردى، سخن ما را باور نداشته و آن را نمىپذيرى. سپس پيراهن يوسف را كه آغشته به خون كرده بودند بيرون آوردند، ولى هنگام امتحان آن، دروغشان براى پدر آشكار شد، كه آن خون از فرزندش نبوده است، چون پيراهن وى پاره نبود، و يا شايد با فراست و تيزبينى خود، دروغشان را آشكار ساخت و بدانان گفت: نفس شما امر بزرگى را برايتان آسان جلوه داد و شما بدان دست يازيديد و من در فراق و جدايى يوسف بىآن كه ناراحتى كنم و مأيوس گردم، به گونهاى شايسته شكيبايى پيشه مىكنم و براى پديدار شدن حقيقت گفتههاى شما، تنها از خدا كمك خواسته و تحمل رنج و فراق او را از وى خواستارم. خداى متعال فرمود:
فَلَمّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَن يَجْعَلُوهُ فِى غَيابَتِ الجُبِّ وَأَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ * وَجاءُوا أَباهُمْ عِشاءاً يَبْكُونَ * قالُوا يا أَبانا إِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَلَوْ كُنّا صادِقِينَ * وَجاءُوا عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ المُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ؛(3)
آنگاه كه يوسف را بردند و نظر آنها بر اين قرار گرفت كه او را در قعر چاه بيندازند و ما به او الهام نموديم كه روزى تو آنها را بر اين كارشان آگاه مىسازى و آنها آگاهى ندارند. برادران، شامگاهان با گريه و زارى نزد پدر آمدند و گفتند: اى پدر، ما براى مسابقه به صحرا رفتيم و يوسف را نزد كالاهاى خود گذاشتيم و گرگ او را طعمه خود ساخت و ما اگر راست هم بگوييم شما سخن ما را نمىپذيرى، و پيراهن او را كه به دروغ خون آلوده كرده بودند، آوردند. پدر گفت: بلكه نفس شما، اين كار زشت را در نظرتان زيبا جلوه داد، و من در اين مصيبت صبرى پايدار خواهم كرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصيف مىكنيد، يارى خواهد فرمود.
نجات يوسف و فروش او
كاروانى كه آهنگ مصر كرده بود، از مقابل چاهى كه يوسف در آن بود گذشت، يكى از مردان كاروان را فرستادند تا برايشان از چاه آب بياورد. او زمانى كه دلو خود را پايين فرستاد. يوسف(ع) بدان آويزان شد و از چاه بيرون آمد، آن مرد بسيار شادمان شد و با صداى بلند، شادى كنان او را نزد رفقايش آورد و گفت: خبرى خوش؛ اين جوانى است كه با خود آوردهام. آنان يوسف را ميان كالاهاى خود نهان ساخته و او را از جمله كالاهايى قرار دادند كه تمايل به فروش آنها داشتند.
كاروانيان از ترس اين كه مبادا كسانِ اين جوان از راه برسند و او را از آنها بستانند، وى را در مصر به بهايى اندك فروختند تا از او خلاصى يابند و كسى كه او را خريدارى كرد، وزير(4) پادشاه بود. وى آن جوان را به منزلش فرستاد و به همسرش زليخا سفارش كرد كه به نيكى با او رفتار كند و بدو گفت: با او نيك رفتار كن و وى را احترام نما، تا از زندگى با ما خرسند باشد، شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به فرزندى قبول كنيم.
همان گونه كه خداوند در خانه وزير پادشاه، مقام شايستهاى به يوسف عنايت كرد، تصرف در اموال وزير را نيز نصيب وى ساخت و در سرزمين مصر، مقامى برجسته يافته و تعبير خواب را بدو الهام فرمود و خداوند هر كارى را كه بخواهد به اجرا در مىآورد، ولى بسيارى از مردم به حكمتهاى نهان الهى پى نمىبرند.
هنگامى كه يوسف(ع) رشد كرد و به كمال قدرت خود، كه همان دوران جوانى بود رسيد، خداى متعال بدو مسند حكمفرمايى و دانشى سودمند عنايت فرمود و خداوند چنين پاداشى را به نكوكاران مىدهد.
وَجاءَتْ سَيّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ * وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكانُوا فِيهِ مِنَ الزّاهِدِينَ * وَقالَ الَّذِى اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِى مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَكَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الأَرضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الأَحادِيثِ وَاللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ * وَلَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَعِلْماً وَكَذلِكَ نَجْزِى المُحْسِنِينَ؛ (5)
كاروانى از راه رسيد و سقاى قافله را براى آب فرستادند، دلو را كه از چاه برآورد گفت: چه مژدهاى! او را پنهان داشتند كه سرمايه تجارت آنان باشد و خداوند به آنچه انجام مىدهند آگاه است و او را به بهايى اندك فروختند و در آن بىرغبت بودند. عزيز مصر كه او را خريدارى كرد، به همسر خويش سفارش كرد كه مقامش را بسيار گرامى دار كه اميد است براى ما سودمند واقع شود و يا او را به فرزندى انتخاب كنيم و ما اين چنين يوسف را به مكنت و اقتدار رسانديم و براى اين كه به او تعبير خواب را بياموزيم و خداوند بر كار خود غالب و تواناست، ولى بيشتر مردم نمىدانند و آنگاه كه يوسف به سن رشد و كمال رسيد، او را مسند حكمفرمايى و مقام و دانش عطا كرديم و اينچنين، نيكوكاران را پاداش مىدهيم
1- يوسف (12) آيات 4 - 7.
2- يوسف (12) آيات 8 - 14.
3- يوسف (12) آيات 15 - 18.
4- وى (فوطيفار) همان عزيز بود كه در دوران يكى از پادشاهان هكسوس، خزانهدار مصر بود.
5- يوسف (12) آيات 18 - 22.
*******
نيرنگ همسر عزيز مصر با يوسف
يوسف(ع) در خانه عزيز مصر زندگى مىكرد، همسر عزيز به خاطر زيبايى يوسف(ع)، به او علاقهمند شده و احساساتش در مورد وى شعلهور شد. زليخا همسر عزيز نمىدانست چگونه احساسات و عواطف خويش را به يوسف(ع)ابراز كند تا اين كه عشق و علاقه بر عواطف وى چيره گشته و ضعف طبيعى بر احساساتش حكمفرما شد.
روزى او را در خانهخود تنها يافت، فرصت را غنيمت شمرده، درها را بست، زيبايى و زينتهاى خود را بر او عرضه كرد تا با عشوهگرى او را بفريبد. زليخا بدو گفت: نزد من بيا، كه خود را برايت مهيا ساختهام. يوسف(ع)با حالتى از خشم، از چنگال او گريخت و آن كار را از وى بسيار ناپسند شمرد و گفت: من به خدا پناه مىبرم تا مرا از اين گناه حفظ نمايد و چگونه دست به چنين گناهى بيالايم، در حالى كه شوهرت عزيز، بر من حقّ بزرگى داشته و مرا احترام كرده و در اين خانه، به من احسان روا داشته است و كسى كه احسان را با مكر و حيله و خيانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد، ولى چشمِ دل او كور شده و از آنچه كه يوسف مىگفت پروايى نداشته و بر اين امر پافشارى مىكرد و اگر يوسف، نور الهى و حق را در برابر خود نديده بود، نفسش وى را به سوى زليخا مىكشاند، وى با استفاده از اين نور الهى به تمايلات نفس بىاعتنايى كرد و از انجام آن گناه خوددارى نمود، و بدين ترتيب خداوند، عمل زشت زنا و خيانت را از او دور ساخت؛ زيرا او از بندگانى بود كه خود را براى خدا خالص گردانده بود.
يوسف به سرعت به سمتِ در حركت كرد تا راه فرارى بيابد، زليخا نيز به سرعت پشتسر او به حركت در آمد تا از بيرون رفتن او جلوگيرى كند، و از پشت سر به پيراهن او در آويخت تا نگذارد بيرون رود. پيراهن پاره شد، ولى يوسف موفق به فرار شد. در همين حال همسر زليخا را مقابلِ در، يافتند، زليخا با پيشدستى، يوسف را متهم ساخت كه قصد داشته با وى عمل ناروا انجام دهد، و شوهر را تحريك نمود، تا وى را زندانى سازد، ولى يوسف اتهام را از خود رد كرد و گفت: زليخا بود كه مىخواست به شوهرش خيانت كند، و او از دادن پاسخ مثبت به زليخا، امتناع ورزيده است. در همان حال كه يكديگر را متهم مىساختند، يكى از نزديكان زليخا در محل بحث و جدل حاضر گرديده و در آن قضيه داورى كرد و گفت: اگر پيراهن يوسف از مقابل پاره شده باشد، زليخا در ادعاى خود راست مىگويد؛ زيرا معناى آن اين است كه يوسف به سمت او دويده و زليخا از خويش دفاع كرده است، و اگر پيراهن يوسف از پشت سر پاره شده، معناى آن اين است كه وى قصد فرار داشته و در اين صورت زليخا دروغ گفته و يوسف راستگو است. وقتى شوهر، ملاحظه كرد پيراهن يوسف از پشت سر پاره شده، گفت: اين كار، از مكر و ح
يله زنان است و مكر و حيله زنان بسيار است، ولى شوهر زليخا مىخواست براين كار زشت سرپوش گذارد، لذا به يوسف گفت: آنچه برايت پيش آمده فراموش نما و آن را نهان ساز، و به همسر خود گفت: از گناهت استغفار كن و از عمل زشتى كه انجام دادهاى توبه نما، به راستى كه تو با اين كارى كه انجام دادهاى در زمره گناهكاران خواهى بود.
وَراوَدَتْهُ الَّتِى هُوَ فِى بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأَبْوابَ وَقالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّى أَحْسَنَ مَثْواىَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ * وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها لَوْلا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنا المُخْلَصِينَ * وَاسْتَبَقا البابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَأَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى البابِ قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ * قالَ هِىَ راوَدَتْنِى عَنْ نَفْسِى وَشَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الكاذِبِينَ * وَإِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصّادِقِينَ * فَلَمّا رَأى قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ * يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَاسْتَغْفِرِى لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الخاطِئِينَ؛(1)
بانويى كه يوسف در خانه او بود، به ميل نفس خود با وى بناى مراوده گذاشت و درها را بست و گفت: من براى تو آمادهام. يوسف پاسخ داد: من به خدا پناه مىبرم. او به من مقامى منزه و نيكو عطا كرده است و ستمكاران را رستگار نمىسازد و اگر لطف خدا نبود، او هم به ميل طبيعى اهتمام مىكرد و اين چنين، ما او را از انجام كار زشت بازداشتيم، زيرا او از بندگان خالص ما بود. هر دو به جانب در شتافتند و پيراهن يوسف از پشت دريده شد كه در همان حال، شوهر زن را بر در منزل يافتند، زن با پيشدستى به شوهر گفت: كيفر كسى كه به همسر تو خيانت كند چيست؟ آيا چيزى جز زندان و يا شكنجه دردناك است؟ يوسف گفت: او با وجود بىميلىام با من مراوده كرد و بر صدق گفتار يوسف، شاهدى از نزديكان همسر عزيز گواهى داد و گفت: اگر پيراهن يوسف از پيش رو دريده شده زن راست مىگويد و يوسف دروغگوست و اگر پيراهنش از پشت پاره شده، زن دروغ مىگويد و يوسف راستگوست و زمانى كه شوهر ديد پيراهن از پشت دريده شده گفت: اين شيوه تهمت زنى از مكر و حيله شما زنان است، مكر و حيله زنان بسيار زياد است. به يوسف گفت: قضيه را پنهان دار و از ماجرا بگذر و به زن گفت: تو از
گناه خود توبه كن؛ زيرا مرتكب خطاى بزرگى شدى.
يوسف و زنان
خبر ماجراى فريفتگى زليخا در شهر به جمعى از زنان رسيد، و آن را در جلسات خود نقل مىكردند و مىگفتند: همسر عزيز، غلام خويش را فريفت و به خود فراخواند تا از او كام برگيرد و عشق او سراسر وجود زليخا را فرا گرفته بود. زليخا از ديدگاه آنان، زنى گمراه و دور از حقيقت به شمار مىآمد.
به همسر عزيز خبر رسيد كه زنها در غياب او سخنانى ناروا مىگويند. وى ترتيبى داد تا آن زنان، يوسف را ببينند تا زليخا را در مورد دلدادگى يوسف نكوهش نكنند. روزى آنها را دعوت كرد و براى نشستن آنان جايگاهى بسيار باشكوه تدارك ديد، و طبق رسم اشراف، براى راحتى بيشتر آنها، بالشهايى برپشتىها قرار داد و پس از آن كه ميهمانان وارد شده و در جاى خود قرار گرفتند، به كنيزكان خويش دستور داد تا خوراك آماده سازند و همانگونه كه رسم است، براى بريدن گوشت و ميوه، كارد بر سفره مىچينند، به هريك از ميهمانان كاردى سپرد و سپس شروع به خوردن كردند و با شادمانى و خندهكنان به گفتوگو پرداختند. در اين هنگام، زليخا به يوسف دستور داد تا بر آنها وارد شود. زنان كه از چهره فوقالعاده زيباى يوسف(ع) مات و مبهوت شده بودند، از فرط شگفتى و بهت از ديدار او در حالى كه ميوه را با كارد مىبريدند، دستان خويش را مجروح ساخته و درد خود را از ياد بردند و گفتند: اين شخص با اين زيبايى و صفات، بشر نبوده، بلكه فرشته است.
وقتى همسر عزيز ديد ميهمانان نيز در محو جمال يوسف با وى شريك شدند راز دل خويش را برايشان بازگو كرد و گفت: اين همان جوانى است كه شما مرا در گرفتارى عشق او نكوهش مىكرديد. زيبايى وى، شما را مات و مبهوت ساخته و از خود بىخود كرد. اين همان جوانى است كه خواستم او را بفريبم، ولى امتناع ورزيد و سوگند خوردم كه اگر مرا كامروا نكند، كيفرش زندان باشد،تا خوار و بىمقدار گردد.
يوسف در برابر اين تهديد، سست نشده، همان گونه كه به نصيحت آن زنان گوش فرا نداد و به خداى خويش پناه برد و زندان را بر معصيت او ترجيح داد. و از پروردگار خويش خواست شرّ مكر و حيله آنان را از او برطرف سازد تا به تمايلات نفسانىشان تمايل نشان ندهد و بدين ترتيب، از كمخِرَدان بهشمار آيد. خداوند دعايش را به اجابت رساند و اين گناه را از او دور ساخت. به راستى تنها او، دعاهاى پناهبرندگانِ به درگاهش را مىشنود. خداى متعال فرمود:
وَقالَ نِسْوَةٌ فِى المَدِينَةِ امْرَأَةُ العَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبّاً إِنّا لَنَراها فِى ضَلالٍ مُبِينٍ * فَلَمّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَئاً وَآتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَقالَت اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلّا مَلَكٌ كَرِيمٌ * قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِى لُمْتُنَّنِى فِيهِ وَلَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُوناً مِنَ الصّاغِرِينَ * قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ وَإِلّا تَصْرِفْ عَنِّى كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الجاهِلِينَ * فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ العَلِيمُ؛(2)
زنانى كه در شهر بودند گفتند: همسر عزيز با غلام خود مراوده برقرار كرده است و علاقه به يوسف، او را شيفته خود ساخته و ما او را در گمراهى آشكارى مىبينيم. وقتى زليخا از ملامت زنان در باره خود آگاه شد، در پى آنها فرستاد و مجلسى آراست و براى هريك تكيه گاهى قرار داد و به دست هريك كاردى و ترنجى داد و سپس به يوسف گفت: به مجلس اين زنان در آى. چون زنان مصر يوسف را ديدند، محو جمالش شده و بر حسن و زيبايى او شگفتزده شدند و دستهاى خود را از فرط شگفتى بريدند و گفتند: تبارك الله! اين جوان از جنس بشر نيست، بلكه فرشته است. زليخا گفت: اين همان نوجوانى است كه مرا در محبّتش ملامت مىكرديد. من از او تقاضاى مراوده كردم و او عفّت ورزيد و اگر از اين پس هم خواهش مرا ردّ كند قطعاً بايد زندانى شود و خوار و ذليل گردد. يوسف كه اين سخن شنيد عرضه داشت: پروردگارا، زندان بهتر از چيزى است كه مرا به سوى آن فرا مىخوانند و اگر مكر و حيلهزنان را از من دفع نفرمايى به آنها تمايل پيدا كرده و از زمرهجاهلان و شقاوتمندان درخواهم آمد. خداوند دعاى او را مستجاب گرداند و مكر آنها را از او برطرف ساخت. به راستى كه او شنونده داناس ت.
1- يوسف (12) آيات 23 - 29.
2- يوسف (12) آيات 30 - 34.
*****تهمت به يوسف و زندانى كردن او
آنگاه كه خبرهاى مربوط به ماجراى همسر عزيز با يوسف در گوشه و كنار شهر پيچيد، عزيز و خاندانش ملاحظه كردند كه هيچ چيز آنها را از عار وننگ نجات نمىدهد و زبان بدگويان را از آنها كوتاه نخواهد كرد، مگر اين كه يوسف را به زندان افكند تا تهمت را به او ببندد، با وجودى كه وى تبرئه شده و امانت دارى و پاكدامنى او روشن شده بود.
يوسف در زندان، حالتى آميخته به اندوه و شادى داشت: ناراحتى او اين بود كه به ناحق زندانى شده و كسانى كه از واقعيت امر بىخبرند، او را گناهكار مىشمارند.جهت شادى او نيز اين بود كه از خانه عزيز مصر بيرون رفته و از مكر و حيله همسرش دور شده بود، ولى زندان براى او آغازى نيك بود (چه بسا رنج و زحمتى كه در كنارش گشايشى وجود دارد).
وقتى يوسف وارد زندان شد، دو جوان از خدمتكاران پادشاه كه يكى رئيس سقايان به نام <نبو» و ديگرى رئيس نانوايان، به نام <ملحب» بود، به تهمت توطئه بر ضدّ پادشاه با او وارد زندان شدند. پس از مدتى هر يك از آنها خوابى ديد و آن را براى يوسف نقل كردند. فرد نخست گفت: من در خواب ديدم آب انگور مىگيرم تا آن را شراب سازم و ديگرى اظهار داشت كه در خواب ديدم بالاى سرم نان حمل مىكنم و پرندگان از آن مىخورند.
اين دو جوان پس از آن كه احساس كردند يوسف تعبير خواب مىداند و از تقوا و احسان برخوردار است، تعبير خوابهاى خود را از او درخواست نمودند.
يوسف(ع) با تأكيد بر نعمتِ تعبير خواب و علم غيبى كه خداوند بدو عنايت و الهام نموده بود، بدانها گفت: توانايى آن را دارد كه به عنوان مثال به آنها بگويد. چه نوع غذايى براى خوردن، در زندان برايشان خواهند آورد، و اينها امورى بود كه خداوند اختصاص به وى داده بود، چه اين كه او براى خدا خالصانه عبادت مىكرد و براى او شريك قائل نشد و از مسلك كسانى كه به وجود خدا ايمان نداشته و به روز رستاخيزكفر مىورزيدند، دورى جست:
وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّى أَرانِى أَعْصِرُ خَمْراً وَقالَ الآخَرُ إِنِّى أَرانِى أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِى خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنّا نَراكَ مِنَ المُحْسِنِينَ * قالَ لايَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمّا عَلَّمَنِى رَبِّى إِنِّى تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ؛(1)
و سپس بعد از آن كه دلايل پاكدامنى يوسف را ديدند، باز هم صلاح دانستند كه او را مدتى زندانى كنند. دو جوان ديگر هم با يوسف زندانى شدند، يكى از آنها گفت: من در خواب ديدم كه انگور مىفشارم. ديگرى گفت: من در خواب ديدم بر بالاى سر خود طبقى از نان مىبرم و مرغان هوا از آن مىخورند. ما را از تعبير اين خوابها آگاه ساز. ما تو را فردى نيكوكار مىپنداريم. يوسف گفت: من تعبير خوابتان را قبل از اين كه طعامى بيايد وتناول كنيد، خواهمگفت. خداوند اين علم را به من آموخته است؛ زيرا من از آيين كسانى كه به خدا بىايمان و به آخرت كافر شدند دست برداشتم.
يوسف و دعوت به پرستش خداى يكتا
تعبير خواب و غيبگويى يوسف، سبب شگفتى و احترام آنها به وى شد و اين فرصتى بود كه وى آن را غنيمت شمرده و از هويت خويش پرده برداشت و اصالت و نجابت نسبت خود را بيان داشت و با احترام گذاردن به آنان، آنها را به آيين خداى يگانه و بطلان شرك كه متكى به دليل و برهان نيست، فرا خواند.
يوسف بدانان مىگفت: من آيينى را اختراع نكردهام، بلكه از آيين پدران و اجداد خود ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى مىكنم كه خداوند آنان را به اعتقادى صحيح، كه پرستش خداى يگانه بود، هدايت فرمود. و اين هدايت چيزى بود كه خداوند به ما و مردم عنايت كرد، وما به سوى آنان فرستاده شديم، تا آنها را به دين و آيين صحيح هدايت و راهنمايى كنيم، ولى بيشتر مردم بوسيله شكر و ايمان، اين عنايت الهى را پاس نداشتند، بلكه به انكار آن پرداختند و كافر شدند.
يوسف، دوستانش را مخاطب ساخت و گفت: آيا انسان براى هر يك ازخدايان متعدد كرنش نمايد بهتر است يا براى خداى يگانهاى كه مغلوب نمىگردد؟ آنچه را به جاى خدا مىپرستيد چيزى جز نامهايى نيست كه شما و پدرانتان آنها را به وسيله اوهام و خيالات بىاصل و ريشه خود ساختهايد، و هيچ دليل و برهان عقلى، بر پرستش آنها نداريد، تا آنان كه به جاى خدا آنها را مىپرستند، بدان دلايل قانع و مطمئن گردند. خداى واقعى و كسى كه شايسته پرستش است جز خداى يگانه نيست.او دستور داده كه غير او را پرستش نكنيد، اين همان آيين حق و صحيحى است كه با ادلّه و برهان بدان هدايت مىشويد، ولى بيشتر مردم با اين دلايل به هدايت دست نيافته و بر اين حقيقت روشن آگاهى نمىيابند.
خداى متعال فرمود:
وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِى إِبْراهِيمَ وَإِسْحقَ وَيَعْقُوبَ ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَىءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَعَلى النّاسِ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَشْكُرُونَ * يا صاحِبَىِ السِّجْنِ أَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الواحِدُ القَهّارُ * ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلّا أَسْماءاً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَآباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الحُكْمُ إِلّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلّا تَعْبُدُوا إِلّا إِيّاهُ ذلِكَ الدِّينُ القَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ؛(2)
من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم و ما را نمىسزد كه به خدا شرك بورزيم و اين از فضل و عنايت خدا بر ما و بر مردم است، ولى بيشتر مردم سپاسگزار نيستند. اى همزندانىهاى من، آيا خدايان متفرق و عارى از حقيقت بهترند يا خداى يكتاى توانا؟ آنچه را شما به جاى خدا مىپرستيد، جز نامها و لفظهاى بىحقيقتى كه آنها را شما و پدرانتان نامگذارى كردهايد نيستند و خداوند هيچگونه قدرتى بدانها نبخشيده و حكمفرمايى بر جهان تنها از آنِ خداست. او فرمان داده تا غير وى را نپرستيد و اين آيينِ استوار و پا برجاست، ولى بيشتر مردم در اثر جهل و نادانى از آن آگاهى ندارند.
مطالب مشابه :
تعبیر دیدن 'جماع (نزدیکی) ' در خواب
تعبیر دیدن 'جماع (نزدیکی) ' در خواب. ابن سیرین می گوید : اگر کسی در خواب ببیند که با زن خود یا
بهمن
تعبير خواب Tabir Khab | در عشق به شما خيانت مي شود . برادر شوهر برادر
تعبیر خواب قسمت اول
ايد که آن را دزديده اند و شما براي يافتن آن جستجو مي کنيد به شما خيانت تعبير خواب شوهر
حرف گ
امانتي كه به او سپرد هاند، خيانت در خواب براي زن، به شوهر. تعبير خواب در پرتو
سرگذشت حضرت یوسف
گزيند و تعبير خواب را بدو مى و حيله و خيانت پاسخ دهد شوهر، ملاحظه
حرف الف
دوستانش خيانت مي كند و بدعتي را پايه گذاري مي شوهر مي كند يا بچه تعبير خواب در پرتو
داستان زندگی حضرت يعقوب و یوسف (ع)
تعبير خواب شوهر خود را تحريك كرد تا يوسف را زنداني نمايد ولي يوسف اين اتهام را از خود رد
برچسب :
تعبير خواب خيانت شوهر