مقدمات دوستی با علی
تعریفهای مقدماتی از دوستی پنجم، دوستی با علی
همونطور که قبلا هم بهتون گفتم، برای رسیدن به ماجرای علی باید از یه کمی قبل تر براتون توضیح بدم. سر جریان دوستیم با مهدی، گفتم که رفتم و تو شرکت فولاد استخدام شدم. حدود شش ماه اول ابداً مشکلی نداشتم. همه چی در صلح و صفا بود. به جز اون دختره زهره، دیگه هیچی ناراحتم نمیکرد. اونم اینجوری نبود که تمام وقت درگیر باشیم، لحظات خوب و کلی خنده و شوخی هم داشتیم. اون موقع ها علی مدیر مستقیم من و زهره بود اما عملا همه کاره و دست راست عموش (مدیرعامل شرکت) بود.
اکثر اوقات علی بیرون از شرکت بود و کارها رو با ما تلفنی هماهنگی میکرد. میدونست که من و زهره خوب نیستیم با هم و واسه همین کارهامون رو مجزا کرده بود که بابت کار درگیر نشیم. بعد از یه مدت هم یه روز تو راه نمایشگاه که بودیم (علی با ماشینش من و زهره و یکی از آقایون دفتر پائین رو برده بود نمایشگاه واسه بازدید)، بهم گفت که من رو بعنوان مسئول واحد بازرگانی شرکت انتخاب کرده. وای قیافه زهره دیدنی بود. اونقدر بهم ریخته بود که حتی ظاهرش رو نمی تونست حفظ کنه. فرداش هم اعلام کرده بود که من زیر دست خانوم ... کار نمیکنم. علی هم خیلی جدی برگشته بود گفته بود اگه نمیتونید باید تشریف ببرید. اون جا احساس کردم که علی یه جور خاصی بهم توجه داره اما بازم حتی یه درصد احتمال علاقه مند شدنش رو نمیدادم.
از اون روز به بعد زهره شروع کرد به اذیت کردن و بعدش هم حرف و حدیث ساختن. میخواست من رو خسته کنه و خودم بکشم کنار. یه روز که نیومده بود شرکت، تو سرویس از دهن یکی از دخترهای حسابداری که بچه محل مامانم اینا بود و خیلی دوست شده بودیم با هم، شنیدم که برگشته واسه بچه ها تعریف کرده که نورا از علی آقا دلبری میکنه و با همین کارهاشه که تونسته تو کمتر از شش ماه بشه مسئول واحد! خیلی از این حرفش ناراحت شده بودم و منتظر فرصت بودم تا حالش رو بگیرم.
یه بار علی سرماخوردگی خیلی ناجوری گرفته بود. اونقدر حالش بد بود که نرفت کارخونه و تو دفتر موند. رفت و تو اتاقش نشست (یه اتاق داشت که تایم هایی که سر میزد به دفتر میرفت اونجا مینشست). هر کاری که با ما داشت داخلیمون رو میگرفت و حرف میزد. چند بار زهره واسه کارهایی که با علی داشت رفت دم اتاقش. آخر سر علی کلافه شد و با صدای بلند جوری که من هم بشنوم برگشت گفت خانومها من بخاطر اینکه نگران سلامتی شما هستم اومدم و تو این اتاق خودم رو حبس کردم! پس لطفا اگه کاری دارید داخلیم رو بگیرید و به خودتون زحمت تا اینجا اومدن رو ندید. زهره خیلی بهش برخورد این حرف. اومد و پشت میزش نشست و دیگه دست به کار هم نزد. یه نیم ساعت بعد من اسناد حسابداری رو کامل کرده بودم و میخواستم تحویل حسابداری طبقه پائین بدم (حسابداری واحد ما با من بود، قبل از اینکه لیلی رو استخدام بکنن). این اسناد رو حتما باید علی امضا میکرد. رفتم دم در اتاقش و اسناد رو دادم و امضا کرد و برگشتم. زهره از اینکه دیده بود علی به من نمیگه نیا تو اتاقم خیلی حرصش دراومده بود. ابله متوجه نبود که کار من جوری نبود که بشه با تلفن حلش کرد. خلاصه که پشت سرم برگشته بود گفته بود نمیدونم نورا چی نشون علی آقا میده که اون هی صداش میکنه تو اتاقش اما تا من میرم پاچه ام رو میگیره! من که این حرفها به گوشم میرسید، واسه کم شدن تنش بین خودم و زهره و جلوگیری از هر نوع برداشت اشتباه بقیه، سعی کردم از علی فاصله بگیرم.
بعد از دو سه ماه، لیلی بعنوان حسابدار واحد بازرگانی استخدام شد. واحد بازرگانی هم با واحد خرید و تدارکات ادغام شد. حالا من شده بودم مسئول حدود 30 نفر آدم که نزدیک 20 نفرشون مأمور خرید بودن و کلا از این جمع سی نفره فقط سه نفر خانوم بودیم (من و لیلی و زهره). خیلی کار سختی بود. مردها زورشون میومد که یه خانوم اونم کوچیکتر از خودشون و با سابقه کمتر از اونا توی اون شرکت بشه مدیرشون. حسابی موش میدووندن تو کارم. علی اما حواسش شش دونگ بود و نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره. اگه کسی ناراحتم میکرد علی به رگبار میبستشون. همه میدونستن که اگه بخوان من رو اذیت کنن با علی طرف میشن.
من اون موقع هم باز متوجه علاقه اش نشده بودم. علی خیلی آدم خشک و سردی بود. به قول خودش یه ربات بود. مطلقا نمیشد به عواطفش پی برد. من فکر میکردم اینهمه حمایتش از من بابت دهن کجی به شرکت و بقیه پسرعموها و فامیلهاشه که اونجا کار میکردن و میخواستن که علی رو زمین بزنن و از چشم عموش بندازن. علی اون روزها عاشقانه عموش رو دوست داشت و براش جون میداد. خودش رو سرباز فدایی عمو و شرکت میدونست و با جون و دل براش کار میکرد بدون کوچکترین توقعی.
اون سال تولدم تو دفتر شهرک غرب بودیم هنوز (بعدش منتقلمون کردن دفتر دیگه شون سمت خیابون انقلاب). رسم بود که به هر کس روز تولدش یه دسته گل میدادن و شیرینی میخریدن. هدیه اش رو هم حسابداری میریخت به حساب اون فرد. من اما نمیدونستم رسمشون چیه. روز تولدم مرخصی ساعتی گرفته بودم. اولش رفتم شرکت آب و فاضلاب تا سفته ضمانتم رو پس بگیرم و بعدش هم رفتم مدارکم رو دادم و واسه کلاسهای رانندگی ثبت نام کردم. یادمه خیلی هوا سرد بود و برف میومد. آژانس گرفتم و به همه کارهام رسیدم و موقع برگشت رفتم و از قنادی کاخ تو امیرآباد، نزدیک شرکت آب و فاضلاب، دو تا کیک شکلاتی بزرگ خریدم (چون تعداد بچه ها تو دفتر زیاد بود). وقتی رسیدم تحویل مدیر اداریمون دادم که بده به خدماتی ها تا تقسیمش کنن. همون موقع عموجان (مدیرعاملمون) سر رسید. همه خبردار وایمیستادن وقتی میومد. یه نگاه کرد و تا کیک رو دید گفت امروز رژیمم رو میشکنم به شرطی که خانوم ... (یعنی من) خودش واسم کیک تولدش رو بیاره (یه مریضی ای داشت که بخاطرش همش تو رژیم غذایی بود). این دومین باری بود که من با بهرام (همون عموجان) برخورد میکردم. بار اول موقعی بود که تازه استخدام شده بودم. بهرام هر چند وقت یه بار هماهنگ میکرد تا بچه ها تک تک برن تو اتاقش و یه ملاقاتی داشته باشن. اینم بگم که بهرام آدم خیلی بزرگی بود یعنی دیدنش به اندازه دیدن یه رئیس جمهور سخت و ناممکن بود. شرکتش تو خاورمیانه بعنوان بزرگترین تولیدکننده فولاد شناخته شده و چندین کارخونه داره و به شدت آدم معروف و صد البته ثروتمندیه.
اون روز که براش کیک بردم گیر داد که بشین تا حرف بزنیم. واسه خودم هم کیک آوردن و همونجا نشستیم به حرف زدن. داشت از بازرگانی و کارها و ... میگفت. وسطهاش هی شوخی میکرد و چرت و پرت میگفت. کلا آدم خاکی و افتاده ایه. وسط حرفهامون بود که علی وارد اتاق شد. از دیدن من و عموش خیلی شوکه شد. بعدها میگفت قلبم از جا کنده شد، فکر کردم با عموم دوست شدی! چون حس میکردم به شدت چشمش دنبالته (که ابدا هم اشتباه نکرده بود. این رو خود من بعدا فهمیدم).
بعد از اون روز علی تا یه مدتی با من سرسنگین بود. اون موقع ها علتش رو نمیفهمیدم. بعدا فهمیدم که بخاطر عموش مثلا خواسته خودش رو کنار بکشه چون فکر میکرده من هم به عموش علاقه مندم.
روزهای آخر سال بود. کلی فاکتور اومده بود واسم که بچه های خرید رفته بودن و یه عالمه خشکبار و آجیل واسه شب عید کارگرها و کارمندها گرفته بودن و قرار بود بینشون تقسیم بشه. مسئول نظارت روی این کار هم من بودم. حالا فکر کنید چه حجمی میشه اگه بخوان واسه حدود دو هزار نفر آجیل و شکلات و ... بسته بندی کنن! همه رو بردن تو کارخونه تا بسته بندی بشه بعد برای بچه های تهران رو با یه نیسان بفرستن و مال کارگرها رو همونجا بدن بهشون.
من مجبور بودم برم کارخونه. قبلش چند باری واسه بازدید و سرکشی به انبار و ... رفته بودم البته. این قضیه موند واسه هفته آخر اسفند. یه روز رفتم کارخونه. ظاهرا همون روز از حسابداری به واحد ما اعلام کردن که هم لیلی و هم یکی دیگه از بچه ها بمونن و واسه بستن حسابهای آخر سال به حسابداری کمک کنن. من که نبودم، لیلی هم فکر میکرده که این قضیه انتخابیه و میتونه بمونه و میتونه بره که اونم گزینه دوم رو انتخاب میکنه و میره خونه. زهره هم لجش میگیره و میگه به من چه که بمونم و اونم میره. آقایون هم که تو دفتر پائین بودن و به امید بچه های واحد بالا، هیچکدوم نیومده بودن کمک. خلاصه من با علی و چند تا از بچه های تدارکات تا عصری کارخونه بودیم. خیلی هم بهمون خوش گذشت. کلی حرف زدیم و خندیدیم و یه عالمه آجیل خوردیم! علی که داشت از خوشی میمرد واسه این کنار هم بودنمون.
غروب راه افتادیم و اوایل شب رسیدیم تهران. تو راه چند تا تلفن به علی شد که خیلی حالش رو دگرگون کرد. هی با زبون خودشون حرف میزد و نمیفهمیدم چی میگه و چی شده. عصبی بود. من رو آورد و رسوند دم خونه مون و خودش سریع رفت.
اون سال من و پارسا عید سختی رو پیش رو داشتیم (مشابه چند تا عید قبل البته!). چون خونه اولمون رو تازه خریده بودیم و بخاطرش کلی مقروض بودیم. شب عید قرار بود همه عیدی هامون رو بدیم بابت تسویه یکی از قرضها. تو شرکت فولاد هم عیدی رو دقیقا آخرین روز سال میریختن به حساب و تا لحظه آخر بلاتکلیف بودیم. من اما ته دلم کلی ذوق داشتم چون شنیده بودم به جز عیدی اعلام شده از طرف وزارت کار، بهرام یه عیدی قابل توجه هم از طرف خودش به کارمنداش میده. به پارسا نگفته بودم تا مثلا سورپرایزش کنم.
خلاصه من رسیدم خونه. از خستگی داشتم میمردم. پارسا فوتبال بود. لباس عوض کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم و خوابم برد. با صدای موبایلم بیدار شدم. دیدم یه عالمه میس کال از دفتر شرکت و زهره و لیلی و بچه های خرید دارم. دوباره لیلی زنگ زد. داشت گریه میکرد. گفتم چی شده؟! گفت از شرکت بهت زنگ نزدن؟ گفتم چرا اما خواب بودم جواب ندادم. گفت نورا بیچاره شدیم! اخراجمون کردن!!! گفتم چی؟! گفت بهرام بابت اینکه هیچ کس از واحد ما نمونده واسه کمک به حسابداری ناراحت شده و همه مون رو تعلیق کرده. وا رفتم. تازه فهمیدم چرا علی اونقدر تو راه ناراحت شده، احتمالا همون موقع بهش خبر دادن. هی سعی کردم لیلی رو آروم کنم اما خودم بیشتر از اون شوکه و ناراحت بودم. مسائل مالی کارم واسم حیاتی بود و بیکاریم سکته میداد من رو.
قطع که کردم زنگ زدم به علی. میدونست چی میخوام بگم. هی عذرخواهی میکرد و میگفت بسپارید به من خودم حلش میکنم. خیلی جالب بود، من که تو کارخونه خودش بودم، چرا باید من رو اخراج میکرد؟!!! لیلی گفت مدیراداری زنگ زده بهش و گفته تا بهتون اطلاع ندادیم حق ندارید بیاید شرکت! فکر کن این رو کی به ما گفتن؟! دو سه روز بیشتر به عید نمونده بود. خیلی حالم خراب بود. پارسا که از من بیشتر داشت غصه میخورد.
اون چند روز رو با حال بد گذروندم. روز آخر سال عیدیم رو ریختن اما فقط عیدی وزارت کاری رو یعنی عیدی بهرام رو واسه ماها نریختن. این دومین شوک بود. بعدش هم از اونهمه آجیل و خشکبار که بخاطرش اونقدر پدرم دراومده بود حتی یه تخمه هم به دستم نرسید. یعنی ما رو سریع از لیست حذف کرده بودن. خیلی دلم سوخت. قبل از اون، عید سال 84 که پیام اومد و طلبش رو ازمون خواست و باعث شد هر چی داشتیم و عیدی ای که گرفته بودیم رو بدیم بهش و حتی پول نداشته باشیم یه جفت کفش یا یه کیلو آجیل بخریم، بدترین عیدم بود اما اون سال اونقدر برام تلخ بود که اون عید رو به کل از یادم برد و بدترین عیدم شد عید سال 89 (گرچه بعدش هم به لطف بهرام خان بازم از این عیدهای سیاه داشتیم!).
13 روز عید شرکت تعطیل بود. یکی از همکارهای شرکت آب و فاضلاب به اسم بیتا رو هم خودم برده بودم تو شرکت فولاد. خیلی خودش رو مدیون من میدونست. اون تو واحد فروش کار میکرد. خدا میدونه که چقدر بخاطرش رو انداختم تا تونستم استخدامش کنم. بعدها اما این بیتا خانوم تیشه به ریشه خودم زد! حتی دو بار میخواستن اخراجش کنن که با حمایت من و دخالت علی قسر در رفت و موندگار شد اما بیشترین دشمنی رو هم با من و هم با علی این دختر کرد.
اون سال عید که بیتا میدونست ما اخراج شدیم، هی به بهانه مختلف زنگ میزد که بگه رفته سر کار و شرکت تو عید بازه و من رو حرص بده. دیگه داشتم نا امید میشدم. تصمیم داشتم بعد از تعطیلات، بگردم دنبال کار. از اون عید هیچی نفهمیدم بس که غصه خوردم.
اما 15 فروردین زنگ زدن که برگردید سر کارتون!!! خیلی خوشحال شدم اما دلم بدجوری از بهرام و شرکت شکست. قبلش واقعا با همه وجودم براشون کار میکردم و از جون مایه میذاشتم اما وقتی اینکار رو باهام کردن دیگه شل شدم و بی رغبت میرفتم سرکار. بزرگترین حسن اون شرکت این بود که حقوق خوبی میگرفتم بعلاوه یه عالمه مزایا که اون روزها واسم خیلی ارزشمند بود. مخصوصا اینکه همیشه سر وقت هم پرداخت میشد.
وقتی زنگ زدن و ما برگشتیم سر کار، گفتن که باید برید دفتر پائین و کل واحدتون اونجا مستقر بشه. من که خیلی خوشحال شدم. اول اینکه اونجا لباس فرم اجباری نبود، دوم اینکه به خونمون خیلی نزدیک بود و حتی میشد پیاده رفت و آمد کرد. سوم اینکه به محل کار پارسا هم نزدیک بود و دیگه با هم بودیم تو مسیر سر کارمون. چهارم اینکه یه آشپز باحال داشتن و غذاهاشون خیلی خوب بود و از شر ناهار مزخرف این یکی دفتر راحت میشدم. دیگه هم لازم نبود روزی 5 طبقه رو هی بالا و پائین کنم.
همه این مزایا رو داشت اما ..... از روزی که رفتم مصیبتم شروع شد. چیزی که ابدا فکرش رو هم نمیکردم. یادمه وقتی تو دفتر بالا بودیم، مدیر دفتر پائین به اسم آقای ع رو هر روز صبح میدیدم که واسه خوردن صبحانه و جلسه داخلی میومد پیش بهرام. همیشه علی هم همراهش بود. خیلی سر و زبون خوبی داشت. با من هم خیلی گرم میگرفت. هی به شوخی میگفت آقای ن از این دفتر تکون نمیخوره بخاطر اینکه کارمندای خوبی مثل شما داره. میدونست که آقای ن با من میونه خوبی داره.
وقتی اومدیم دفتر پائین، آقای ع خیلی خوشحال بود. کلی ذوق میکرد و میگفت دیدی بالاخره آوردمت پیش خودم! یه دفتر بزرگ بهمون داده بود که من و زهره و لیلی باید مینشستیم کنار علی و ده دوازده تا مأمور خرید. خیلی بد بود. اصلا نمیشد تکون بخوریم. همه تو شکم همدیگه نشسته بودن انگار. زهره که رسما تو حلقم بود! بعد این مردها میرفتن بیرون و تو گرما و ... عرق میکردن و ........... وای یعنی وقتی میومدن اتاق بوی سگ مرده میگرفت! همش حالت تهوع داشتم. خیلی ناجور بود. یه اسپری گذاشته بودم بغل دستم و مرتب تو هوا اسپری میکردم!
سر همین موضوع خریت کردم و رفتم پیش آقای ع که گلایه کنم و یه اتاق جدید به ما بدن. اون موقع علی رفته بود ژاپن واسه خریده یه خط کامل کارخونه. این شد استارت مزاحمتهای آقای ع. ظرف یه هفته یه اتاق جدید واسه ما خانومها آماده کرد. حتی داد بهترین میز و صندلی رو واسمون خریدن. بعد یه روز من و زهره حرفمون شد. زهره احمق رفته بود پشت سر من به آقای ع چغلی کرده بود. اونم چون من رو خیلی دوست داشت، زهره رو اخراج کرد! زهره هر کاری کرد نتونست برگرده شرکت.
من و لیلی تو اون اتاق با هم بودیم. خیلی خوش میگذشت بهمون. یه سره یا میخوردیم یا حرف میزدیم و هر و کر میکردیم.
آقای ع شروع کرده بود به زبون ریختن. من با لیلی خیلی صمیمی بودم. براش تعریف میکردم که ع چیا بهم میگه. لیلی گفت که به اونم میگه! یه بار حرف افتاد، بیتا گفت که ع به اونم همون جوری حرف میزنه. من خیالم راحت شد و فکر کردم شخصیتش این مدلیه و کاری به من نداره. اما اشتباه میکردم!
من اون موقع دانشجوی کارشناسی بودم. وقتی فهمید دانشگاه تهران قبول شدم گیر داد که باید شیرینی بدی. بعد قبل از اینکه من بخوام بخرم یکی رو فرستاد و واسه همه بچه ها شیرینی خرید. به هیچ کس هم نمیگفت مناسبتش چیه. فقط به من گفت بخاطر قبولی تو خریدم! یه سره هم من رو خانوم مهندس صدا میکرد! هر چی میگفتم رشته ام مهندسی نیست قبول نمیکرد و اصرار داشت که بهم بگه خانوم مهندس.
خرداد ماه بود و اواخر ترم و نزدیک امتحانات. علی در جریان کلاسهام بود و همیشه بهم مرخصی میداد. اما اون ماه چون علی ایران نبود و ما هم تو دفتر پائین بودیم، باید برگه مرخصیم رو میدادم به آقای ع تا امضا کنه.
من تو شرکت همش لباسهای رنگ و وارنگ و شاد و جیغ می پوشیدم. کلی باشگاه رفته بودم و هیکلم میزونه میزون بود. مانتوهای تنگ و شلوار کوتاه و کلا تیپهای خفن میزدم. اون روز چون باید میرفتم دانشگاه، لباس رسمی پوشیده بودم و مقنعه سرم بود. وقتی برگه مرخصیم رو بردم تو اتاقش با دیدن من شوکه شد. گفت وای نورا خانوم چقدر خوشگل شدی! مثل فرشته های معصوم شدی. تشکر کردم و برگه رو دادم دستش. یه نگاه کرد و گفت کجا میخوای بری؟ گفتم دانشگاه، کلاس دارم. گفت به یه شرط موافقت میکنم. گفتم چه شرطی؟! یه برگه برداشت و یه آدرس روش نوشت. گفت برو سر خیابون و یه دربست بگیر و برو به این آدرس. تا تو برسی من هم میام! گفتم برای چی؟! گفت همینجوری. بشینیم با هم یه پیک بزنیم. از قدیم گفتن مستی و راستی! ببینم تو مستی حرف راستت چیه! وا رفتم. باورم نمیشد که اینقدر وقیحانه داره بهم پیشنهاد میده. برگه مرخصیم رو از دستش کشیدم و پاره کردم و گفتم شرمنده آقای ع، طرفتون رو اشتباه گرفتید! بعد اومدم بیرون و در اتاقش رو کوبیدم به هم. کیفم رو برداشتم و از شرکت زدم بیرون. اینجوری شد که آقای ع تبدیل شد به دشمن درجه یک من!
اینم بگم که هم آقای ن و هم آقای ع هر دو با علی خصومت داشتن. چون میدیدن که به شدت مورد علاقه و اعتماد عموشه و از طرفی ابدا اهل دله دزدی و مماشات با اونا نیست (اون دو تا و خیلی های دیگه بطور وحشتناکی از شرکت دزدی های کلان میکردن!)، میخواستن به هر طریقی که شده زیرآبش رو بزنن و باعث اخراجش بشن یا سمت کمتری داشته باشه. حمایت علی از من، ناخودآگاه اونا رو با من هم دشمن میکرد اما تا اون روز خودشون رو نشون نداده بودن.
قبل از اون روز، هر روز که آقای ع میومد دفتر، اولین کارش این بود که داخلی من رو بگیره و به یه بهانه ای سر حرف رو باز کنه. یه روز مانتوی سفید و شال و شلوار استخونی و خیلی روشن تنم بود. در اتاق ما باز بود و من کنار کمد وایستاده بودم و داشتم دنبال یه برگه میگشتم. من رو دید. رفت تو اتاقش و زودی شماره ام رو گرفت. گفت خانوم من الان میومدم یه فرشته تو اتاقتون دیدم! میشه بگید بیاد اتاق من؟! یا یه روز شال قرمز سرم بود. داخلیم رو گرفت و گفت اونقدر امروز خوشگل شدی که جرأت نمیکنم بگم بیا اتاقم کارت دارم، میترسم قورتت بدم! یا یه بار موهام رو مش کردم، یه مش خیلی پر و خیلی خیلی روشن. رسما کم مونده بود همون وسط شرکت ترتیب من رو بده! از این دست موارد خیلی بود.
بگذریم. آقای ع برخوردش با من مثل سابق بود اما یه ذره رسمی تر. منم از خدام بود. خیلی مودبانه و رسمی باهاش برخورد میکردم و ظاهرا در صلح و صفا بودیم. نمیدونستم که این آرامش قبل از طوفانه! تا اینکه علی از سفر برگشت. خیلی ذوق داشت. واسه همه سوغاتی آورده بود اما واسه من یه ذره خاص تر و ویژه تر بود. تو اون تایمی که ایران نبود (حدود سه ماه) همون دعوای کذایی بیتا پیش اومد و از همون ژاپن و با تلفن مشکل بیتا رو حل کرد و نذاشت اخراج بشه و به اصرار من احمق، آوردش تو واحد خودمون. تمام اون مدت هم با ایمیل و تلفن و چت ازم خبر میگرفت یعنی گزارش اوضاع واحد و کارخونه رو لحظه به لحظه بهش میدادم. حتی سندهای مالی رو اسکن میکردیم میفرستادیم تا ببینه و تأیید کنه.
وقتی اومد، یکی دو روز بعد، من رو صدا کرد تو اتاق جلسات. بهم گفت شما با آقای ع مشکلی دارید؟! گفتم نه چطور مگه؟ گفت من نبودم با ایشون درگیر شدید؟ گفتم نه، فقط یه بار سر برگه مرخصیم از دستشون ناراحت شدم (توضیح ندادم که چه غلطی کرده مرتیکه). گفتم چطور مگه؟ گفت به شدت پشت سرتون جو سازی کرده و عمو رو شورونده بر علیه تون! گفته شما همش یه سره دارید با تلفن شرکت صحبت شخصی میکنید، به ایشون احترام نمیذارید، سر موقع نمیاید شرکت، زود و بدون اجازه میرید بیرون، اصلا دست به کارهای واحد نمیزنید و بقیه رو استثمار کردید و .... چشام گرد شده بود. گفتم به خدا الکی میگه. گفت میدونم الکی میگه. من شش دونگ ازتون دفاع کردم. اینها رو گفتم که اولا حواستون رو حسابی جمع کنید و ثانیا بهم بگید که چرا میونه تون بد شده؟ اونقدر اصرار کرد که بالاخره مجبور شدم جریان پیشنهاد برج رفتنش رو بگم. علی چشماش گرد شده بود. باورش نمیشد. میگفت میدونستم که آقای ن اهل این حرفها و ماجراها هست اما حتی یه درصد احتمال نمیدادم که آقای ع اینقدر بی حیا و عوضی باشه. اون روز موقع تعریف کردن این جریان، من گریه کردم. خیلی ناراحت بودم. علی با دیدن اشکهای من خیلی عصبی شده بود و گفت پدر ع رو درمیاره.
این هم گذشت. بازم بین من و علی جز کار و احترام هیچی نبود. اون روزها با مهدی سر و کله میزدم و داشتم سعی میکردم از سرم بازش کنم.
چند ماه به سختی گذشت تا آقای ع دوباره باهام مثل قبل شد. یعنی بازم شوخی و تحویل گرفتن و ... اما حرف اضافه نمیزد. تولد علی آبان ماه بود. تصمیم داشتیم سورپرایزش کنیم. با بیتا و لیلی قرار گذاشتیم که به بچه های واحدمون بگیم و همگی بریم فرحزاد و علی رو با کلک بکشونیم اونجا و بعد کیک و کادو و ... اما از شانس بدمون علی دو روز مونده به تولدش باز رفت سفر، اینبار رفت بلژیک. اون روزها بهرام با دولت درگیر بود و سر جریان وام یا اراضی یا یه همچین چیزهایی دعواشون بالا گرفته بود که اونا هم اومدن و دفترها رو پلمپ کردن. من خونه دومم رو خریده بودم. مشغول تزئینات و کارهای داخلیش بودیم. اون خونه نوساز بود و اولین نفر ما بودیم که قرار بود مستقر بشیم اونجا. خیلی زحمت داشت و البته خیلی هم هزینه. از خریدن پکیج و رادیاتور بگیر تا کولر گازی و نصب پنل و خرید یه ال سی دی جدید و سقف زدن روی پاسیو و آهنگری در ورودیش و خرید دستشویی فرنگی و شیرآلات و .... هر روز عصر تا نصفه شب مشغول بودیم. از شانس خوبم درگیری شرکت و پلمپ دفتر مصادف شد با اسباب کشی من. دو هفته تعطیل بودیم و سر فرصت وسایلم رو چیدم. بعد دفتر باز شد و برگشتیم سر کار. تو اون دو هفته هر روز علی زنگ میزد و اخبار شرکت رو بهم میداد (خودش که ایران نبود، از بقیه می پرسید و بعد هم به من میگفت).
اون روزها هم گذشت تا رسید به تولدم. میدونستم دفتر پائین از اون مراسم دفتر بالا رو واسه تولدها ندارن و فقط همون پول رو میریزن به حساب. روز قبلش رفتم خرید. یه پالتوی قرمز جذب و تقریبا کوتاه خریدم که روی آستین و یقه و کمربندش پارچه چرمی مشکی کار شده بود. خیلی ناز بود. یه شلوار مشکی تنگ کشی و زمستونی خریدم که کنارش دوخت تزئینی داشت. یه بوت ورنی پاشنه بلند خیلی خیلی شیک هم خریدم و همه اینها با هم یه پکیج استثنایی و فوق العاده شده بود. یه شال مشکی و قرمز هم از قبل داشتم. روز تولدم همه خریدهام رو تنم کردم. موهام رو حسابی درست کردم و یه آرایش خیلی تمیز و شیک هم کردم. هوا حسابی برفی و بارونی بود. یه ذره زود بود و قنادی ها بسته بودن واسه همین با تأخیر رفتم. آژانس گرفتم و سر راه یه کیک بزرگ خریدم و رفتم دفتر.
عجب روزی بود. یعنی گاهی این مردها رو میشه با چیزهای بصری حسابی مطیع و برده کرد جوری که هیچ اختیاری از خودشون نداشته باشن! اون روز دفتر تو مشت من بود. مثل آدمهای مسخ شده دنبالم میومدن. به خدا لباسم جلف و ناجور نبود فقط خیلی خاص و تو چشم بود. از همون در ورودی همه عکس العمل نشون میدادن به تیپم. میدونستم که باید منتظر باشم تا آقای ع و آقای ن هم حرفی بهم بزنن.
من معمولا روز تولدم پر از انرژی و خیلی شاد هستم. اون روز هم همین جوری بودم. با بیتا و لیلی کلی تو اتاقمون عکس یادگاری انداختیم. بیتا واسم یه شال بافت آبی رنگ خریده بود و لیلی هم یه بلوز و شلوار نخی تو خونه ای.
وقتی آقایون اومدن، مستقیم رفتن تو اتاق آقای ع. علی هم همراهشون بود. بعد علی عین قرقی پرید و اومد تو اتاق ما (به سنت همیشگیش). وقتی من رو دید کوپ کرد. همونجوری وسط اتاق وایستاده بود. بعد خودش رو زد به اون راه و حرف کار رو زد. نمیدونست تولدمه. حالم گرفته شد. توقع داشتم یه تبریک خوش و خالی بگه که نگفت. بعد آقای ع صدام کرد که برم و پاکتی که از کارخونه واسم اومده بود رو بگیرم. یعنی تا در رو باز کردم و رفتم تو، هم ع و هم ن پا شدن وایستادن! بعد ع گفت خانوم میخوای ما رو دیوونه کنی امروز؟! چقدر خوشگل و خوش تیپ شدی! ن اما خونسردتر و معقول تر بود. گفت من میدونم امروز تولدتونه، مبارک باشه! ع وا رفت. نمیدونست. کلی عذرخواهی کرد. بعد برگشتم تو اتاقم. نیم ساعت بعد خدماتی کیک رو پخش کرد بین همه. حالا تلفن بود که پشت هم میزدن و تبریک میگفتن.
بعد آقای ن یه اس ام اس فرستاد و بازم تبریک گفت. نوشت که یه هدیه ناقابل براتون تهیه دیدم که تو نمازخونه شرکت، تو کمد سمت چپی گذاشتم لطفا زود برید و برداریدش. کلی تشکر کردم و تعارف. بعد رفتم و برداشتمش. یه ساک دستی بود که توش یه چیز سنگین بود. به بیتا چیزی نگفتم اما به لیلی یواشکی گفتم. تا بیتا رفت بیرون پریدیم سر کادو و بازش کردیم. شامپاین بود! یه مدل خیلی کمیاب و لوکس. با اس گفت که این سفارشی واسه شماست و تو ایران لنگه اش رو پیدا نمیکنید.
بعد ع داخلیم رو گرفت. از تو دوربین کادو و ... رو متوجه شده بود. به خنده گفت تو رو خدا جواب آقای ن رو نده! بخاطر من! بعد صدام کرد تو اتاقش و یه جعبه از این منبت کاری ها داد دستم. گفت ناقابله. من سلیقه خوبی تو خریدهای خانومها ندارم. فقط واسه عرض تبریک و ارادته. باز کردم توش دو تا سکه بهار آزادی بود. گفت به نیت دومین سالی که تولدتون رو تو این شرکت جشن میگیریم.
تا عصرش دیوونه ام کرده بودن. هی ن اس میداد که عصری برنامه نذار که با هم بریم بیرون بگردیم، هی ع اس میداد که شام مهمون من هستید و جایی قول ندید!
عصری که از شرکت دراومدم، دم در علی رو دیدم. گفت دارید تشریف میبرید؟ گفتم بعله. گفت به نظرم با این پاشنه ها سختتونه، وایستید من میرسونمتون. بعد پرید رفت بالا که کتش رو برداره و بیاد. منم چون حوصله اش رو نداشتم سریع یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه.
بعدا فهمیدم طفلک فهمیده تولدمه، رفته یه دسته گل بزرگ و کادو خریده و به این بهانه میخواسته من رو برسونه و کادوم رو هم تو ماشین بده، که من جیش کردم به همه برنامه اش!
خوب تا اینجا رو داشته باشید تا دفعه بعد ادامه اش رو بگم و کم کم برسم به شروع دوستیم با علی.
مطالب مشابه :
مقدمات دوستی با علی
سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته
تعطیلات عیدانه!
خاطرات من (نورا) - تعطیلات عیدانه! - خاطرات روزانه سه شنبه تو شرکت از درد گلو و گوشم بیچاره
خرید سرویس طلا
خاطرات من (نورا) - خرید سرویس طلا - خاطرات
عروسی داداش راحله!
خاطرات من (نورا) - عروسی داداش راحله! - خاطرات روزانه
عروسی و پایتختی
سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته
ادامه + بارداری
خاطرات من (نورا) - ادامه + بارداری - خاطرات روزانه تقریبا دو هفته ای از تولدم گذشته بود و
بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!
خاطرات من (نورا) - بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم! - خاطرات روزانه
روزهای بد
خاطرات من (نورا) - روزهای بد - خاطرات روزانه دیگه تو شرکت راحت شده بودم. هیچ کس کارم نداشت.
برچسب :
خاطرات نورا