رمان الهه شرقی 3

الين باز با اصرار گفت:

- تو واقعاً نمي خواي بگي چي شده؟ من كه امروز از درسهامون هيچي نفهميدم. همه حواسم به تو و کار دیشبت بود. مي دوني بيچاره رابين اون قدر دنبال تو دويده بود كه از سر تا پاش آب مي چكيد.

كيميا تنها شانه بالا انداخت و چيزي نگفت. الين دوباره گفت:

- وقتي برگشت خيلي ناراحت بود. تا آخر شب هيچ حرفي نزد. باور كن برات نگران بود... يعني هر سهمون نگران بوديم.

كيميا كه هنوز از دست رابين عصباني بود، با غيظ گفت:

- و شما نمي دونين چي شد؟ رابين هم چيزي بهتون نگفت. نكنه توقع داري باور كنم؟

- من و ديويد از
حرفهاي شما اصلاً سر در نياورديم. وقتي هم كه از رستوران خارج شدي، فكر
كرديم زود برمي گردي. البته رابين برامون توضيح داد كه همه شرقيها خصوصاً
ايراني ها زود براي خونه شون احساس دلتنگي مي كنن... گفت كه تو زود بر مي
گردي، اما وقتي چند دقيقه اي گذشت و تو نيومدي، همه نگران شديم. اون وقت
بود كه رابين اومد دنبالت ولي تو رو پيدا نكرد.

كيميا زير لب غريد:

- موجود مسخره ي بي شعور! دلتنگي براي خونه. چه چرندياتي از خودش درمياره.

الين كه هنوز با تعجب به كيميا نگاه مي كرد، پرسيد:

- تو چي گفتي؟

كيميا در دل خدا را شكر كرد كه الين فارسي نميداند و پاسخ داد:

- هيچي. چيز مهمي نبود.

الين دوباره گفت:

- بالاخره مي گي يا نه؟

كيميا لحظه اي
متفكرانه ايستاد. مسلماً توضيح آنچه اتفاق افتاده بود براي الين بي حاصل
بود و شايد مسخره. بنابراين ترجيح داد در اين مورد سكوت كند و براي آن كه
الين را راضي كرده باشد، آهسته گفت:

- مي دوني؟ به گمونم حق با رابينه. آخه من خيلي دلم براي خونه تنگ شده بود. يعني اون رستوران منو ياد تهران انداخت.

الين با حالتي
دلسوزانه به كيميا نگاه كرد، دست او را ميان دستهاي خود فشرد و لبخند زنان
در حالي كه سرش را به طرفين تكان مي داد گفت:

- مي فهمم... مي فهمم عزيزم.

كيميا پاسخ لبخند
الين را با لبخندي دوستانه داد و براي اولين بار احساس كرد به اين دختر بي
هيچ وجه تشابه و تفاهمي، علاقمند است. الين دست كيميا را گرفت و او را به
سوي در خروجي كشيد و با خنده گفت:

- ديگه ناراحتي بسه. بيا بريم هواخوري.

و بعد او را به حالت دو به حياط كشيد. كيميا كه از حركات كودكانه الين بشدت خنده اش گرفته بود، در ميان خنده گفت:

- دستم كنده شد الين. آرومتر.

الين ناگهان بر
جاي خود ايستاد و كيميا قبل از آن كه بتواند خود را كنترل كند، محكم به پشت
الين خورد. الين خيلي جدي به دست كيميا نگاه كرد و او دانست كاربرد كلمه
(( كنده شد)) باعث تعجب بيش از حد الين گرديده است. بعد هر دو با صداي بلند
شروع به خنده كردند. در همين حال كيميا سنگيني نگاهي را احساس كرد و
بلافاصله به سوي نگاه سر گرداند و رابين را در چچند قدمي خود ديد كه خيره
خيره به آن دو نگاه مي كرد. اما همين كه خواست از نگاه او بگريزد، الين
متوجه رابين شد و با چند گام بلند، فوراً خود را از جمع دوستانش جدا كرد و
به آنها نزديك شد و گفت:

- ببخشيد! مهد كودك تعطيل شد؟

الين با صداي بلند خنديد و گفت:

- براي چي:

رابين قيافه اي كاملاً جدي به خود گرفت و گفت:

- راستش من يه دختر چهار، پنج ساله دارم مي خواستم ببينم با شما همكلاسي نيست؟

الين باز خنديد و كيميا كه از فرط عصبانيت دندانهايش را به شدت روي هم مي سائيد، پاسخ داد:

- دختر شما رو مادرشون بردند. البته اگه شما بدونيد منظورم كدوم مادرشه؟

رابين لبخندي زد و با آرامش پاسخ داد:

- هنوز عصباني هستي؟

كيميا با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:

- اون قدر برام ارزش نداري كه روش فكر كنم.

رابين ببا همان لبخند زيبا سري تكان داد و گفت:

- بله خانم. مي فهمم، ولي... ولي مي خواستم بگم كه من واقعاً منظوري نداشتم....

كيميا به سرعت كلام رابين را قطع كرد و گفت:

- نمي خوام چيزي بشنوم.

بعد با سرعت كيف پولش را در آورد و از داخل آن يك اسكناس صد فرانكي بيرون كشيد و به طرف رابين پرت كرد و در همان حال گفت:

- بگير، بابت شام ديشبت.

چشمان رابين لحظه
اي از خشم درخشيد، ولي خيلي زود بر خود مسلط شد و همان چهره ي بي تفاوت
هميشگي را به خود گرفت و در حالي كه براي برداشتن اسكناس خم مي شد، با
لبخند گفت:

- كار خوبي كردي، منم به پولام احتياج دارم.

كيميا گرچه از
برخورد خونسردانه ي رابين جا خورده بود، ولي به روي خود نياورد و در حالي
كه دست الين را مي كشيد، از كنار رابين دور شد. تنها در آخرين لحظه يك بار
برگشت و به او نگاه كرد. رابين كه همچنان در جاي خود ايستاده بود، اسكناس
را كاملاً باز كرد، آن را بوسيد و در جيب گذاشت

روزهاي ابري و
دلگير پائيز با آرامشي طلايي رنگ در خوابگاه دانشگاه و در اتاق كوچك كيميا
بي هيچ وقفه اي سپري مي شد در حالي كه او همچنان به انزواي خود ادامه مي
داد. سكوت سنگين اتاق را جز رفت و آمدهاي گاه گاه الين، چيزي نمي شكست و
كيميا تمام اوقات فراغتش را پشت پنجره سپري مي كرد و به پاييز دلتنگ و
آسمان غالباً ابري و باراني پاريس خيره مي ماند. اكثر روزهاي زندگيش بدون
هيچ هيجاني سپري ميشد. تنها گاهي اوقات حضور كمرنگ رابين به روزهايش هيجاني
زودگذر مي بخشيد. اما اين تغيير هم كششي در وجودش نسبت به زندگي فعلي
ايجاد نمي كرد و او همچنان بي هيچ ميل و رغبتي، زمان را در خود مي كشت و
تنها پيوندش با زندگي گذشته و خانواده، مكالمات كوتاه مدت گهگاهي با مادر و
ندرتاً با پدرش بود و نامه هايي كه با بي حوصلگي تمام و با خطي خرچنگ
قورباغه نوشته مي شد.

كيميا و رابين
تنها در درس ادبيات عمومي با هم همكلاس بودند، ولي او غالباً رابين را
همراه زيباترين دختران دانشگاه در محوطه و يا خيابانهاي اطراف مي ديد و
اغلب چنانچه رابين اجازه مي داد، بي تفاوت از كنارش مي گذشت.

روزهاي دانشگاه
سوربن، براي كيميا همان روزهاي ايران بود و او كم كم به اين نتيجه مي رسيد
كه از اين مهاجرت نيز آنچه طالبش بود، عايدش نگرديده و در اين گريز از خود،
همچنان ناموفق مي نمود. با تمام اينها همچنان راسخ بود كه درسش را در
دانشگاه ادامه دهد و شايد تنها دليل آن لجاجت با اطرافيانش بود.

***

باز كلاس ادبيات و
باز همكلاسي با رابين ككه كيميا بايد اعتراف مي كرد از شيرين ترين كلاسهاي
درس بود. از طرفي وجود رابين با آن لودگيهاي واقعاً شيرينش و از طرف ديگر
كلاس زنده و جالب دكتر ژوستين استاد بامزه ي ادبيات. دكتر تقريباً جوان ولي
بسيار با معلومات بود و بر حسب اتفاق، علاققه شديدي به ادبيات ايران
خصوصاً فردوسي و خيام داشت. به همين علت در كلاس با كيميا بيش از ساير
شاگردانش بحث و گفتگو مي كرد و گاهي حتي چند كلمه اي با شيريني خاصي و با
لهجه فرانسوي، فارسي صحبت مي كرد و كيميا و رابين را به خنده مي انداخت.
گرچه استاد با لباسهاي جين و اسپرت و خصوصاً موتورسيكلتي كه هر روز با آن
به دانشكده مي آمد، چندان شباهتي به اساتيد سوربن نداشت، ولي از نظر
معلومات، انسان قابل توجهي بود كه علاقه كيميا را از همان ابتدا به خود جلب
كرد.وقتي استاد چون هميشه با همان موهاي ژوليده وارد كلاس شد، رابين با
صداي بلند اعلام كرد: (( زيباترين استاد سوربن)) و چند لحظه بعد در ميان
خنده بچه ها، استاد بر جاي خود نشست و همان لبخند مضحك هميشگي را بر لب
راند. لحظاتي به دانشجويان نگاه كرد و بعد از جا بلند شد و قدم زنان طول و
عرض كلاس را چند بار طي كرد و بعد مقابل كيميا ايستاد. لبخندش عميقتر
گرديد. چند لحظه اي به او خيره ماند، بعد كتاب خيام چهار زبانه اي را كه در
دست داشت باز كرد و دنبال صفحه اي، چند بار آن را ورق زد و بعد در حالي كه
با رضايت مي خنديد، صفحه اي را تا آخر باز كرد و نقاشي مينياتوري داخل آن
را به كيميا نشان داد و گفت:

- كيميا!

و بعد در حالي كه سعي مي كرد فارسي حرف بزند، ادامه داد:

- شبيه... خيلي زياد.

كيميا آرام سر تكان داد و به فارسي تشكر كرد. دكتر ذوق زده چند بار سرش را تكان و با زحمت ادامه داد:

- خيام هم كيميا داشت، مثل شبيه تو!

كيميا خنده اش را به سختي فرو خورد، ولي رابين از ته كلاس با صداي بلند خنديد و گفت:

- مثل شبيه، دستور زبان تازه فارسي.

استاد نگاهي به
رابين كرد، ولي گويا منظورش را نفهميده باشد باز به كبمبا لبخند زد و در
حالي كه خيره خيره به عكس نگاه مي كرد، از او گذشت و بر جاي خود نشست. قبل
از آن كه استاد درس را شروع كند، رابين از او اجازه خواست تا كتاب را
ببيند. بعد به سرعت از جا برخاست و براي ديدن كتاب، كنار استاد ايستاد. چند
لحظه اي به كيميا خيره ماند. بعد به استاد چيزي گفت كه كيميا نشنيد. تنها
ديد كه دكتر سرش را بالا آورد و با تحسين به او نگاه كرد.

--------------------------------------------------------------------------------

مام شب قبل باران باريده بود و آن
روز شنبه ي تعطيل و آرامي بود و لطافت و پاكي هوا، كيميا را به قدم زدن در
بيرون خوابگاه تشويق مي كرد. محوطه در سكوتي عميق فرو رفته بود و دختران و
پسران دانشجو با استفاده از يك روز تقريباً آفتابي به گردش رفته بودند.
كيميا گرچه بدش نمي آمد در اين هواي خوش كمي قدم بزند، ولي چندان حوصله اين
كار را، آن هم تنها نداشت. در يك كشمكش كوتاه با خود، بالاخره تصميم گرفت
كه براي قدم زدن از اتاقش خارج شود. با سرعت باراني اش را بر تن كرد و شالش
را محكم بست. زماني كه قدم به داخل محوطه گذاشت، با نگاهي به آسمان احساس
كرد نمي توان به پايداري وضعيت آن اميد چنداني داشت. با اين حال و از آنجا
كه حوصله بازگشت و برداشتن چترش را نداشت، احساس كرد كنار رودخانه سن
بهترين مكان براي پياده روي است. دستهايش را در جيب فرو كرد و در حالي كه
سعي مي كرد با روحيه بيشتري تفريح كند، بزحمت لبخند بسيار خفيفي بر لب راند
و همچنان كه به ياد دكتر ژوستن، سعري از خيام را زير لب زمزمه مي كرد به
سوي سن حركت كرد.

به كناره سن كه
رسيد، بي اختيار متوقف شد و به آبي آرام آبها خيره گشت و دلش بشدت به هواي
ساحل ناآرام خزر پر كشيد و نگاهش رنگي از غصه به خود گرفت و قبل از آنكه
بتواند بر احساس خود تسلط يابد، قطرات اشك بر روي گونه هايش سر خوردند. ياد
آن ماه عسل كذايي در آن ويلاي مجلل و در كنار مردي كه برايش غريبه بود تا
هميشه غريبه ماند، دلش را به آتش كشيد. مي خواست فرياد بكشد، (( زندگي! از
تمام زشتيها و زيبائيهايت متنفرم.)) اما صدا در گلويش و در ميان بغضي پر
درد گره خورد و از دهانش بيرون نيامد. حتي از خودش هم به خاطر آن كه هنوز
نتوانسته بود خاطرات كهنه و پوسيده اش را دور بريزد، احساس تنفر مي كرد.

چند بوق ممتد
اتومبيلي كه از كنارش مي گذشت او را از دنيايي كه در آن غرق بود بيرون
كشيد. در حالي كه به سوي صدا سر بر مي گرداند، زير لب با غيظ گفت: ((
زهرمار))، ولي ناگهان نگاهش بر روي ماشين سياه رنگ رابين متوقف گرديد و قبل
از آن كه بتواند از آن چشم بردارد، چهره خندان و شيطان رابين به رويش
لبخند زد. او با همان فرانسه ي سليسش گفت:

- چه عجب مادموازل! از دير بيرون اومديد!

كيميا بي حوصله نگاهش كرد و پاسخ داد:

- بايد از شما اجازه مي گرفتم؟

رابين لبخند زد و
كيميا اين بار به همراه او چشم دوخت كه طبق معمول دختري زيبا و جذاب بود و
وقتي نگاه كيميا را ديد، سر تكان داد و لبخند زد. رابين دوباره گفت:

- اگه مقصد خاصي دارين مي تونم برسونمتون.

كيميا با چشم اشاره اي به دختر جوان كرد و گفت:

- فعلاً همين يه نفر رو برسون.

رابين با شيطنت خنديد و پاسخ داد:

- هر دوتون رو هم مي تونم برسونم.

كيميا كه كم كم عصباني مي شد، گفت:

- من جايي نمي رم، فقط مي خواستم كمي گردش كنم.

رابين چند بار به
علامت تفهيم سر تكان داد و بي آن كه حتي يك كلمه ديگر بگويد با سرعت از
كنار او گذشت. كيميا باز به سوي رودخانه چرخيد و با عصبانيت غريد، ((
مرتيكه ي مزخرف!)) سپس دستش را ستون چانه كرد و به قايق هاي تفريحي كه بر
روي سن در تردد بودند خيره ماند. هنوز نيم ساعتي نگذشته بود كه باز صداي
آشناي همان بوق در گوشش پيچيد، اما اين بار به سوي صدا برنگشت. رابين باز
چند بوق ممتد زد و كيميا ناچار به سوي او چرخيد. و باز همان آبي آرام و شاد
با تمام وجود به سويش لبخند زد. كيميا بلافاصله متوجه شد كه صندلي كنار
رابين خاليست، بنابراين به طعنه گفت:

- از كي توي آژانس اتومبيل استخدام شدي؟

برعكس كيميا، رابين با لهجه ي زيباي فارسي- انگليسي اش پاسخ داد:

- از همون وقتي كه دختراي تهران كنار سن دنبال ماشين مي گردن.

كيميا بي اختيار لبخند زد و رابين بي حوصله و عجولانه گفت:

- مياي بالا يا بيام پايين؟

كيميا لحظه اي مكث كرد و بعد پاسخ داد:

- هيچ كدوم.

رابين چند لحظه به
او خيره ماند و بعد به عقب برگشت و چيزي گفت كه كيميا نفهميد. از جايي كه
او ايستاده بود، فقط مي توانست صندلي جاو را ببيند، ولي بدون ترديد كسي پشت
سر او نشسته بود.

انتظار كيميا
چندان به طول نينجاميد. در عقب ماشين باز شد و كيميا در كمال ناباوري الين
را ديد كه با يك جهش سريع، خود را به او رساند و هر دو دستش را در ميان
دستان خود گرفت. كيميا با خوشحالي خنديد و گفت:

- چطور منو پيدا كردي؟

الين به رابين كه همراه ديويد به سوي آنها مي آمد اشاره كرد و گفت:

- فكر نمي كردم راست بگه... چطور شد تصميم گرفتي گردش كني؟

كيميا خنديد، ولي قبل از آن كه پاسخي بدهد، صداي رابين در گوشش طنين انداخت:

- بفرما! اينم دوست شما. تمام پاريس رو دنبال اين دوتا گشتم.

كيميا نگاهي به ساعتش كرد و گفت:

- تمام پاريس؟ اونم تو كمتر از يك ساعت؟

به جاي رابين، ديويد پاسخ داد:

- اين شيطون تمام جاهايي رو كه ممكنه من و الين بريم، مي شناسه.

رابين با خنده گفت:

- فكر كردم قايق سواري اين طوري براتون دلچسبتره.

كيميا با تعجب تكرار كرد:

- قايق سواري؟!

رابين اجازه نداد او حرف ديگري بزند و با عجله گفت:

- خب ديگه بريم اسكله.

الين چون بچه ها ذوق زده به هوا پريد و گفت:

- عاليه بريم

و كيميا ناچار در سكوت همراه آنها
به راه افتاد. رابين خيلي سريع بليط تهيه كرد و هر چهار نفر سوار يك قايق
تفريحي كوچك شدند. كيميا نگاهي به رديفهاي چهارتايي صندلي ها كرد و
بلافاصله روي اولين صندلي كنار بدنه ي قايق نشست و الين و ديويد را در
انتخاب صندليهايشان مردد گذاشت، ولي رابين بلافاصله الين را در كنار كيميا
نشاند، بعد از او ديويد و در آخر هم خودش چهارمين صندلي را اشغال كرد. وقتي
تمام صندليها پر شد، قايق به راه افتاد. كيميا كاملاً صورتش را به طرف
كناره هاي رود گرداند و غرق تماشا شد. تنها گاه گاه با جملات كوتاه، پاسخ
هايي به الين مي داد. وقتي قايق به نزديكي كليساي نتردام رسيد، در حالي كه
هيجان زده به سوي الين مي چرخيد، گفت:

- نمي دونم چرا هنوز گاهي اوقات به نظرم مياد كه زندگي زيباست، گرچه هيچ وقت...

كلمات در زبانش ماسيدند و با حيرت به صورت مخاطبش نگاه كرد. رابين لبخند زد و خونسردانه پاسخ داد:

- هيچ مي دوني تو يكي از زيباترين مظاهر زيبايي طبيعت هستي؟

كيميا كه همچنان متعجب به او نگاه مي كرد، با غيظ پرسيد:

- تو كي جاتو با الين عوض كردي كه من نفهميدم؟

رابين تنها لبخند زد و خودش را در جا كمي جمع كرد. كيميا باز با عصبانيت گفت:

- چرا اينجا نشستي؟

رابين مظلومانه سر تكان داد و گفت:

- معذرت مي خوام. فكر نمي كردم اشكالي داشته باشه. اگه ناراحتت مي كنه الان مي پرم توي رودخونه.

كيميا نگاهي به الين كرد كه با ديويد غرق گفتگو بود و بعد با همان عصبانيت رو به رابين كرد و پاسخ داد:

- اگه مي تونستم خودم پرتت مي كردم.

رابين بي آن كه پاسخي بدهد، دستش را در جيب فرو برد و كيف پولش را از داخل آن بيرون كشيد و گفت:

- فقط اينها رو نگه دار خيس نشه.

و بعد از جا برخاست. كيميا با نگراني پرسيد:

- چي كار مي خواي بكني؟

رابين با همان خونسردي هميشگي پاسخ داد:

- چون نمي خوام شما كارهاي سخت بكنين، ميپرم توي رودخونه.

كيميا كه حرف
رابين را جدي نگرفته بود، با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت. رابين
كنار لبه قايق ايستاد و به ديويد كه با تعجب نگاهش مي كرد، گفت:

- هوس كردم يه كم شنا كنم.

الين وحشتزده پرسيد:

- توي اين هوا؟

رابين تنها لبخند
زد و آماده پريدن شد. در آخرين لحظه كيميا كه او را در پريدن ميان آبهاي
سرد سن مصمم مي ديد، گوشه لباسش را به سوي خود كشيد و گفت:

- نپر ديوونه.

رابين به سويش خم شد و آهسته به زبان فارسي گفت:

- نه كاري كه تو خواستي بايد انجام بشه خانم كوچولو.

و در يك چشم به هم زدن به داخل آب پريد.

در يك لحظه ولوله اي ميان مسافران
قايق افتاد و همه خيره خيره به آن قسمت از آب كه رابين در آن فرو رفته بود
نگاه كردند و چون دقايقي گذشت و از او خبري نشد، هيجان بيشتري تماشاگران را
در خود گرفت. كيميا كه تمام اندام نحيفش از شدت هيجان و سرما مي لرزيد، با
آشفتگي بسيار از جا برخاست و ملتمسانه به ديويد نگاه كرد. ديويد و الين
چنان غافلگير شده بودند كه هنوز هم نميتوانستند آنچه را كه ديده بودند،
باور كنند. لحظات براي كيميا به سختي و كشدار ميگذشت و نگاهش هر لحظه مضطرب
تر مي شد، از داخل وجودش با تمام قوا نام رابين را فرياد مي كشيد، بي آنكه
حتي كلمه اي از حنجره اش خارج شود.

بالاخره بعد از
چند دقيقه جسم بي حركت رابين روي آب شناور شد. كيميا كه نفسش از شدت هيجان
بالا نمي آمد، لحظاتي به جسم شناور رابين روي آب خيره ماند و بعد ناگهان
بغضش تركيد و در ميان گريه چندين مرتبه ناليد:

- نه... نه...

تمام مسافران با
تعجب به او نگاه مي كردند. الين به زحمت كيميا را روي صندلي نشاند و سعي
كرد او را آرام كند، اما خودش نيز چنان آشفته بود كه هيچ كاري از دستش
برنمي آمد. حتي ديويد هم گيج شده بود و نمي دانست چه بايد بكند. كيميا
همچنان كه گريه مي كرد، فرياد زد:

- چرا هيچ كس كمكش نمي كنه؟ كمكش كنيد.

زبان فارسي كيميا
گرچه براي همه ي نظاره گران نامفهوم و عجيب مي نمود، اما ديويد را به خود
آورد. او ناگهان از جا جست و با سرعت كاپشنش را از تن در آورد و به سوي
الين پرت كرد و ه سوي لبه قايق دويد. وقتي ديويد خود را براي پريدن در آب
آماده مي كرد، ناگهان جسم بي حركت رابين تكاني خورد، لحظه اي زير آب رفت و
دوباره بيرون آمد و در حالي كه تمام تن و سرش زير آب بود دستش را در هوا
تكان داد و بعد صداي هميشه شادش به گوش رسيد كه فرياد مي كشيد:

- براوو! شرقي زيبا براي من نگران مي شه... خودت بيا كمكم كن... بپر... بپر.

كيميا چند لحظه اي
بي آنكه بتواند حتي دهانش را باز كند، همان طور وحشتزده به رابين نگاه
كرد. سرنشينان قايق به افتخار او و شيرجه ي موفقش برايش دست مي زدند، اما
كيميا همچنان مي لرزيد و نمي توانست حركت سريع چانه اش را مهار كند. چند
لحظه اي بعد رابين به سوي قايق شنا كرد و با كمك خدمه از آب بيرون كشيده شد
و يكراست به سوي كيميا آمد، ولي به جاي آن كه روي صندلي بنشيند جلوي پاي
كيميا، كف قايق زانو زد و گفت:

- من فقط از امر تو اطاعت كردم. باور كن نميخواستم ناراحت بشي.

كيميا لحظه اي به
او نگاه كرد. از موهاي زيتونياش قطره قطره آب مي چكيد و لبهايش به سفيدي
گرائيده بود و به شدت مي لرزيد كه البته در آن هواي سرد چيز عجيبي نبود.
كيميا كه هنوز هم نمي توانست حرف بزند، به زحمت بر خود مسلط شد و با
عصبانيت گفت:

- تو واقعاً فكر
مي كني ترسوندن من موفقيت بزرگيه...؟ تو فكر مي كني اين كه من برات نگران
شدم، جز حس همنوع دوستي، معناي ديگه اي داره؟

رابين چند لحظه اي متفكرانه سكوت كرد و بعد با تأسف سري تكان داد و گفت:

- حقق با توئه
كيميا. شما دختراي شرقي احساسات عجيب و غريبي داريد. من مطمئنم كه اگه به
جاي من يه مورچه هم تو آب غرق مي شد، تو بازم همين كار رو مي كردي.

كيميا فاتحانه لبخند زد و نگاهش را از نگاه نافذ و بي قرار رابين دزديد.

حرارت گرم و مطبوع
بخاري ماشين، خيلي زود سرما را از بدنهاي بي حس آنها دور كرد. رابين با
كمك ديويد، لباسهاي خيسش را از تن به در كرد. كيميا كاملاً سرش را پايين
انداخته بود و اصلاً به آنها نگاه نمي كرد. تنها يك بار وقتي رابين چند بار
پياپي عطسه كرد، سرش را بالا آورد و اندام ورزيده او را در حالي كه خود را
با كاپشن ديويد مي پوشاند، ديد و از ديدن عضلات محكم و پيچيده او تعجب
كرد.

صبح روز بعد كيميا
بدون آنكه بخواهد، تمام كلاسهاي دانشكده را در جستجوي رابين بازرسي كرد
ولي از او خبري نبود. با اين حال سراغش را از كسي نگرفت، حتي از ديويد و يا
مايكل كه از دوستان نزديك او بودند و خود را به اين كه او يكي از همان
غيبتهاي تفريحي اش را خارج از دانشگاه مي گذراند، قانع كرد. با اين حال
احساس عجيبي داشت و نگران بود. وققتي غيبت او سه روز متوالي به طول
انجاميد، براي يافتن اطلاعات از او دست به دامان الين شدو الين با تعجب
نگاهي به كيميا كرد و گفت:

- يعني تو واقعاً نمي دوني رابين چرا نيومده؟

- از كجا بايد بدونم؟

الين لبخند پر شيطنتي زد و پاسخ داد:

- خب معلومه، با اون بلايي كه تو سرش آوردي اون اگه بتونه يه هفته ديگه از توي رختخواب بيرون بياد خيلي شانس آورده.

كيميا چشمهايش را تا آخرين حد گشود و گفت:

- يعني اون مريضه؟

- كسي كه توي اون هوا به خواست شما توي سن شنا كنه، نبايد مريض بشه؟

كيميا در پاسخ به لبخند پر معناي الين، چيني به پيشاني انداخت و گفت:

- من ازش نخواستم بپره توي رودخونه، خودش خواست.

- خيلي خوب، ناراحت نشو. منظوري نداشتم... دوست داري به ديدنش بريم:

- به ديدن كي؟

- خوب معلومه ديگه، رابين.

- نه، اصلاً... من دوست دارم ديگه هيچ وقت نبينمش.

الين چند لحظه اي با شيطنت به كيميا نگاه كرد و بعد گفت:

- البته اون چندان نيازي به من و تو نداره. پرستارهاي خوب، مهربون و زبده زياد داره.

كيميا كه كاملاً متوجه كنايه الين شده بود، با بي تفاوتي شانه بالا انداخت و گفت:

- به من چه زبطي داره؟

الين خنده بلندي كرد و پاسخ داد:

- حالا چرا چشمات شبيه چشماي گربه اي شده كه مي خواد موش شكار كنه؟

كيميا در حالي كه سعي مي كرد قيافه اي كاملاً عادي به خود بگيرد، با عصبانيت فرياد كشيد:

- الين بس كن.

الين باز بشدت خنديد و بعد گفت:

- چرا از عذاب
دادن دوست من لذت مي بري؟ شما شرقي ها هميشه دوست داريد از قسمت سخت كار،
وارد بشيد و اين طوري هم خودتون رو عذاب مي ديد هم طرف مقابلتون رو.

كيميا چند بار پياپي و با عصبانيت سر تكان داد و پاسخ داد:

- مطمئنم كه اين چرنديات رو رابين بهت ياد داده، نه؟

الين با زيركي شانه بالا انداخت و گفت:

- بالاخره نگفتي به ديويد بگم بعد از ظهر بياد دنبالمون؟

كيميا دسته ورقه هايي را كه در دست داشت لوله كرد و به آرامي بر سر الين كوبيد و گفت:

- تو ديوونه شدي دختر.

و بعد به نرمي از كنار او رد شد.

***

تا آنجا كه او مي
دانست قرار بر اين بود كه رابين لااقل يك هفته استراحت كند، بنابراين براي
اولين بار كلاس درس ادبيات عمومي بددون حضور فعال و پر شيطنت رابين برگزار
مي شد. تنها كلاس مشترك كيميا و رابين كه امروز بشدت سرد و بيروح مي نمود.
دقايقي از شروع كلاس گذشته بود و دكتر ژوستن چون هميشه با اشتياق تدريس مي
كرد كه چند ضربه به در خورد و بعد باز شد. اول صداي چند سرفه ي خشن در فضا
پيچيد و بعد اندام كشيده رابين در كلاس ظاهر شد. دكتر با تعجب به رابين
نگاه كرد و او ضمن عذرخواهي به سوي اولين صندلي خالي حركت كرد. كيميا چند
لحظه اي به او كه هنوز آثار بيماري در زير چشمهاي به گودي نشسته و رنگ
مهتابي صورتش به خوبي عيان بود خيره ماند. رابين در اولين گردش چشمانش در
كلاس، گمشده اش را يافت و به روي كيميا لبخند زد و كيميا چشمان تبدارش را
در ميان هاله اي سرخ رنگ، بي قرار و بيمار ديد. برافروختگي تب، چشمان زيباي
او را، جذابيتي صد چندان بخشيده بود و نگاهش را داغتر از هميشه مي نمود،
آنچنان ه كيميا سوزندگيش را با تمام وجود احساس مي كرد. در سراسر طول مدت
كلاس، صداي سرفه هاي شديد رابين لحظه اي قطع نمي شد و حالش چنان وخيم بود
كه حتي دكتر ژوستن را نيز متوجه كرد. او همچنان كه هنگام گفتگو در كلاس راه
مي رفت، نزديك رابين شد و چند كلمه اي با او صحبت كرد. كيميا حدس زد كه از
او مي خواهد اگر توانايي ادامه كلاس را ندارد، آن را تعطيل كند. چند لحظه
اي در انتظار پاسخ رابين گوش خواباند ولي صدايي نشنيد، تنها ديد كه او با
لبخند سر تكان داد و دكتر دستي به پشتش زد و از كنارش گذشت. وقتي زمان كلاس
تمام شد، كيميا بي توجه به رابين، لوازمش را جمع كرد و آماده خروج از كلاس
شد كه رابين او را به نام خواند. چند لحظه اي مردد ماند، ولي بالاخره به
سوي صندلي رابين حركت كرد. وقتي كنار او رسيد، رابين به سختي سعي كرد به
احترام او از جا برخيزد، اما كيميا او را دعوت به نشستن كرد و آهسته گفت:

- شنيده بودم يك هفته اي رو استراحت مي كني.رابين سر تكان داد و گفت:

- - آره غيبت مي كنم اما نه از كلاسي كه تو همكلاسيم باشي. تمام دلخوشي من توي دانشكده همين يه درسه.

كيميا خونسردانه خود را به ناداني زد و به خنده گفت:

- شايد قصد داري شاعر بشي.

رابين چند لحظه اي با دلخوري به كيميا نگاه كرد ولي بعد با همان خونسردي هميشگي پرسيد:

- مثل خيام؟

كيميا سر تكان داد و رابين دوباره گفت:

- اونم بدون داشتن كيميا.

كيميا چيني به پيشاني انداخت و گفت:

- دست از سر من بردار. تو كه كيميا زياد داري.

و بعد از او روي
گرداند. رابين دوباره صدايش كرد و كيميا احساس كرد گرفتگي سينه، صداي بم او
را جلايي تازه بخشيده است. بعد بي اختيار به سوي او برگشت و گفت:

- من خيلي كار دارم. لطفاً حرفت رو زودتر بزن.

- ديشب به عموت زنگ زدم.

- عموي من يا شوهر خاله ي خودت؟

رابين در حالي كه سعي مي كرد خونسردي اش را حفظ كند، گفت:

- عموي شما و شوهر خاله ي من؛ خوبه؟

- خب كه چي؟

- هيچي. راجع به رسومات شرقي ها در ارتباط با عيادت از مريضها پرسيدم... ظاهراً شما به يه چيزايي در اين مورد خيلي معتقديد.

كيميا شانه بالا انداخت و بي حوصله گفت:

- قصه نگو، حرفت رو بزن.

رابين كه حالا صدايش به نحو عجيبي غمگين و گرفته به نظر مي رسيد، پاسخ داد:

- توقع داشتم توي اين چند روز براي يك بار هم كه شده بهم سري بزني.

كيميا لبخندي زد و با لحن مأيوس كننده اي پاسخ داد:

- چرا بايد اين كار رو مي كردم؟

- اگه همكلاسي و دوست نيستيم، به گمونم به نوعي فاميل هستيم.

كيميا با حالت خاصي گفت:

- فاميل؟! مسخره است.

قبل از آنكه رابين پاسخي بدهد، بشدت به سرفه افتاد. كيميا نگاه تخقير آميزي به او كرد و گفت:

- واجب بود با اين حالت بياي دانشگاه؟

رابين مظلومانه نگاهش كرد و آهسته پاسخ داد:

- فكر كردم شايد دوست داشته باشي بيمارت رو توي تب چهل درجه ببيني.

با آن كه از حالت نگاه و تُن صداي رابين دل در سينه كيميا لرزيد، اما زبانش همچنان تيز و برنده پاسخ داد:

- من ديگه مثل جراح ها شدم. ديدن مريض توي تابوت هم برام تازگي نداره.

لبهاي رابين به
آهستگي لرزيد و بي آنكه حرفي بزند از جا برخاست و در حالي كه پاهايش را روي
زمين مي كشيد، از كلاس بيرون رفت. براي لحظه اي كيميااحساس كرد دلش مي
خواهد به دنبال رابين بدود، او را با تمام وجود فرياد بزند و تب سوزاش را
در وجود سرد خود مدفون كند، اما احساس يخزده اش به او اجازه ي برداشتن حتي
يك گام را هم نداد.

در اتاق زده شد، از آن حالت خواب و بيداري با نارضايتي خارج شد و بي حوصله پرسيد:

- بله؟

- منم مادر، برات شام آوردم.

- ممنون مادر جون، من ميل ندارم... اصلاً گرسنه نيستم.

- چطور گرسنه نيستي مادر جون؟ تو كه از وقتي اومدي چيزي نخوردي.

- گفتم كه ميل ندارم... مي خوام بخوابم.

- پس لااقل در رو باز كن، اجازه بده چند لحظه ببينمت. تو كه مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود.

كيميا به سنگيني از جا بلند شد و با بي ميلي در را باز كرد. مادر سيني غذا در دست وارد شد. سيني را روي ميز تحرير گذاشت و گفت:

- چيه دختر گلم؟ نكنه غذاهاي سنتي ما از چشمت افتاده؟

كيميا لبخند كجي زد و پاسخ داد:

- اين حرفا چيه مامان؟ تو هيچ جاي دنيا غذايي بهتر از دستپخت شما وجود نداره.

مادر نزديكتر آمد و دستي روي موهاي سياه و بلند كيميا كشيد و گفت:

- اگه ميي خواي حرفت رو باور كنم، تا اينجا هستم چند قاشق بخور.

- مامان؟

- ديگه مامان نداره... زود باش.

كيميا پشت ميز
نشست و با بي ميلي قاشق در دست گرفت و شروع به بازي با غذا كرد. مادر كه از
زير چشم او را مي پاييد، با لحني چون هميشه مهربان گفت:

- كيميا تو چت شده؟

كيميا دستپاچه به زور لقمه اش را فرو داد و گفت:

- هيچي... چيزي نيست...

- ولي من احساس ديگه اي دارم. مثل اينكه يه چيزايي هست كه تو از من پمهون مي كني.

- اشتباه مي كنين.

- مطمئن باشم؟

- آره...آره مطمئن مطمئن.

- تو چشاي مادر نگاه كن و حرفت رو تكرار كن.

كيميا بلافاصله نگاهش را از مادر دزديد و سر به زير انداخت. مادر كنارش نشست و مصرانه پرسيد:

- نمي خواي بگي چي شده؟

- آخه وقتي چيزي نيست چي بگم؟

- ولي چشات اينو نميگه.

- مي شه شما بگين چشاي من چي مي گه كه خودم نمي دونم؟

- چشات مي گه تو
داري يه چيزايي رو از مادرت پنهون مي كني... حرف بزن دختر گلم... حرف بزن و
خودت رو سبك كن. اينقدر خودت رو عذاب نده.

چشمان كيميا پر از اشك شد و بغض آلود پاسخ داد:

- ببين مار جون!
من خوب مي دونم كه شما، پدر، كاوه و بقيه از من چي مي خوايد، ولي خواهش مي
كنم كمي به من مهلت بديد. من بايد فكر كنم.

- تو مطمئني كه مي دوني من از تو چي ميخوام؟

كيميا چند لحظه اي با ترديد به مادر نگاه كرد و پاسخي نداد. مادر اين بار حالتي جدي به خود گرفت و گفت:

- ببين دخترم! تو
در مورد هر كس اشتباه نكني در مورد من داري اشتباه مي كني. من بر عكس اون
چيزي كه تو فكر مي كني، دلم مي خواد تو اون كاري رو بكني كه صلاحت در اونه.

لبخند كمرنگي چهره غم زده كيميا را زينت بخشيد و او لحظه اي به چشمان مهربان مادر خيره ماند و بعد آهسته گفت:

- چرا مادر؟ چرا
همه ي بلاهاي دنيا بايد سر من بياد؟ تازه داشتم به اين وضع عادت مي كردم،
تازه چند ماهي بود كه اعصابم آروم شده بود، تازه خيالم راحت شده بود، يه كم
احساس آرامش ميكردم، اون وقت دوباره بايد اين وضع پيش بياد؟

مادر با تأسف سري تكان داد و پاسخ داد:

- عزيز دلم، با قسمت كه نميشه جنگيد. تقدير هر كس يه چيزه.

- و تقدير من همه اش سياهه، نه؟

- ناشكر نباش دخترم.

- ناشكر نيستم مادر، خسته ام، داغونم. دارم منفجر مي شم. عين موش توي تله افتادم.

- كيميا... كيميا! دختر عزيزم! مادر جون يه كم آروم باش. آخه چته؟ چرا اين طوري فرياد مي كشي؟ هنوز كه اتفاقي نيفتاده.

كيميا كه حالا با
تمام وجود سعي مي كرد بر خود مسلط شود، به طرف پنجره رفت و آن را گشود.
ريههايش را از هواي سرد و تازه پر كرد، لحظاتي به همان حالت ايستاد. بعد
روي پاشنه پا چرخيد و رو به مادر ايستاد و گفت:

- معذرت مي خوام مادر جون... واقعاً معذرت ميخوام.

- عيبي نداره
دخترم. بيا اينجا پيش مامان بشين غذات سرد مي شه، از دهن مي افته. بيا هم
غذات رو بخور هم با مامان يه كم صحبت كن. بگو ببينم تو اون دل كوچيك و
مهربونت چي مي گذره كه اينطوري اون چشماي سياهت رو به آتيش كشونده.

كيميا لبخندي زد و به سوي مادر آمد و گفت:

- مادر جون! قرار شد چند روزي بهم فرصت بدي كه فكر كنم.

- خيلي خب عزيزم. فكر كن ولي هم غذات رو بخور، هم غصه نخور.

- چشم. ديگه چي؟

- سلامتي نازنينم.

- اونم به چشم.

- خب، حالا براي اين كه حسن نيتت رو نشون بدي، شروع كن.

كيميا دوباره پشت ميز نشست و قاشق را در دست گرفت. مادر از جا بلند شد و پرسيد:

- چاي يا قهوه؟

- هيچ كدوم مادر. فعلاً غذام رو بخورم.

- باشه، ولي هر وقت چاي خواستي منو صدا كن.

- خودم ميام پايين مي ريزم.

- باشه عزيزم. فقط يادت باشه زود بخواب، چون قيافه ات نشون مي ده كه خيلي خسته اي.

كيميا با حركت سر تأييد كرد، مادر جلوي در كه رسيد، باز ايستاد و گفت:

- يادت نره كه به مادر قول دادي.

- حتماً خيالتون راحت باشه.

مادر باز مردد ايستاده بود و كيميا حدس زد كه در گفتن جمله اي دچار ترديد است، بنابراين گفت:

- مادر جون، سفارش ديگه اي هم مونده؟

- نه عزيزم، فقط...

جمله اش را نيمه تمام گذاشت و كيميا را مجبور كرد بپرسد:

- فقط چي؟

- من... من فكر مي كنم توي دلت يه راز داري كه از من پنهونش مي كني.

- دوباره كه شروع كردي مادر جون.

- يعني هيچ كمكي از دست من بر نمياد؟

- چرا.

- بگو.

- لطفاً بريد و استراحت كنيد، نگران منم نباشيد.

مادر يرس تكان داد و گفت:

- باشه شيطون بلا، ولي بدون كه نمي توني چيزي رو از من پنهون كني.

كيميا خنده اي كرد
و مادر در را پشت سر خود بست و كيميا دوباره تنها شد. چند بار طول و عرض
اتاق را پيمود. هواي سرد ناچارش كرد پنجره را ببندد. وقتي دوباره برگشت
ناخودآگاه در مقابل ميز ايستاد، نگاهي به سيني غذا كرد و با تصور آن كه
مادر براي تهيه ايين چند نوع غذاي مورد علاقه او چقدر زحمت كشيده، پشت ميز
نشست و به اجبار چند قاشق از غذا را فرو داد.

بعد به طرف
تختخوابش رفت و روي آن دراز كشيد و چشمانش را بست. چقدر اين حالت خلسه را
دوست داشت، حالتي كه در آن به آنچه كه دوست داشت، به راحتي و بدون مزاحمت
فكر مي كرد.

يك هفته بعد از
زماني كه رابين پس از يك بيماري طولاني به دانشگاه بازگشت، در نظر كيميا
چنان تغيير كرده بود كه گويا شخص ديگري به جاي او پا به دانشگاه گذاشته
بود. البته كيميا خيلي زود فهميد كه تغيير رفتار رابين تنها در مورد او
صادق است و جز آن، رابين همان رابين هميشگي بود.

آن روزها كيميا
ديگر در رفتار او هيچ اصراري در برقراري ارتباط با خود نمي ديد و به جاي آن
ميديد كه رابين تا آنجا كه امكان داشت ا او دوري مي كرد و حتي در اكثر
مواقع در تنها كلاس مشتركشان حاضر نمي شد. ديگر از آن سر به سر گذاشتنهاي
پر شيطنت و آن اداهاي كودكانه خبري نبود و از آنچه بين آندو گذشته بود تنها
يك چيزي باقي مانده بود و آن احترام عجيبي بود كه رابين براي كيميا قائل
بود، احترامي كه كيميا به جرأت مي توانست قسم ياد كند كه براي هيچ كس
ديگري- حتي پدرش- قائل نبود.

او ديگر هيچ علاقه
اي به رديابي گردشهاي الين و ديويد كه غالباً كيميا نيز همراهيشان مي كرد،
نشان نمي داد و كيميا هر روز او را مي ديد كه با دوست مؤنث تازه اي به
دنبال تفريح و خوشگذراني به گوشه اي از پاريس مي رفت. بي تفاوتي رابين چنان
برايش آزار دهنده بود كه حتي خودش هم نمي توانست باور كند. به همين خاطر
پيوسته مترصد فرصتي بود تا به هر صورت ممكن او را آزار دهد- كه البته در
غالب موارد رابين يا اين فرصت را به او نمي داد و يا با بي اعتنايي كسل
كننده اش از آن مي گذشت- كيميا كم كم عواقب عقب نشيني حمايتي رابين را با
تعجب مي ديد. تك و توك پسراني كه پيش از اين به نحوي قصد آزار كيميا را
داشتند، ولي از ترس رابين كنار كشيده بودند، اكنون با شجاعت تمام او را به
انحاء مختلف آزار مي دادند و كيميا تازه مي فهميد آن روز كه الين به او
گفت:، (( حمايت رابين از او نعمت بزرگي است))، چه مفهومي داشت. در اين ميان
رفتار مايكل، بيش از همه عذابش مي داد و اين در حالي بود كه خوب مي دانست
مايك كه يك دانشجوي آمريكائيست، از نزديكترين دوستان رابين است، با اين حال
او صبورانه تحمل مي كرد. اما خيلي بيش از گذشته احساس تنهايي مي كرد و
خيلي دلش مي خواست همزباني داشته باشد تا با او به زبان شيرين فارسي درد دل
كند. اما هر بار كه جمله اي با رابين هم كلام مي شد، او با سرعت پاسخش را
به فرانسه يا انگليسي مي داد و كيميا ناچار بود به شنيدن گاه گاه كلمات
فارسي با لهجه ي افتضاح دكتر ژوستن دل خوش كند.

در يكي از روزهاي
باراني نزديك سال نو كه بچه هاي دانشگاه در تدارك جشن سال نو در
دانشكدههايشان مشغول بودند، كيميا بيش از هر روز ديگري احساس تنهايي مي كرد
و دلش به هواي سفر به وطن در تعطيلات كريسمس پر ميكشيد، ولي با توجه به
مدت كوتاه تعطيلات و هزينه رفت و برگشت، اين تصميم تقريباً غير معقول به
نظر مي رسيد و او را مجبور مي كرد راه بهتري را انتخاب كند. شايد در آن
شرايط بهترين كار ديدار با خانواده خونگرم توكلي بود. هم صحبتي با هموطنان
مسلماً مي توانست اندوه غربت را كاهش دهد. با اين فكر بلافاصله لباس پوشيد،
چترش را برداشت و از اتاقش خارج شد. در بين راه روي پله ها الين را ديد كه
چون هميشه خندان به سوي اتاقش مي رفت. با ديدن او ناچار لبخند زد. الين به
سويش دويد و گفت:

- كجا كيميا؟

- مي رم به ديدن يكي از دوستان پدرم.

- آهان. همون آقايي كه روزهاي اول خونه شون مي رفتي؟

- بله، اسمش آقاي توكليه.

- پس مهموني چي ميشه؟

- برمي گردم عزيزم. نمي رم كه تا سال ديگه اونجا بمونم.

- باشه برگرد... آهان راستي كيميا تو ميدونستي مراسم جشن اينجا برقرار نميشه؟

كيميا با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:

- اينجا برقرار نمي شه؟

- نه، بچه ها يه جاي ديگه رو براي اين كار در نظر گرفتن. اونا دوست دارن راحت باشن.

كيميا كه قصد شركت در جشن را نداشت، بيتفاوت شانه هايش را بالا انداخت و گفت:

- مگه اينجا راحت نيستند؟

الين لبخند پر شيطنتي زد و پاسخ داد:

- خب نه كاملاً.

كيميا سري تكان داد و زمزمه كرد:

- خيلي خب، هر قبرستوني كه دلشون مي خواد جشن بگيرن.

الين كه باز هم با مشكل زبان مواجه شده بود، با خنده گفت:

- كيميا من بازم نفهميدم چي گفتي.

كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:

- گفتم پس كجا مي خوان جشن بگيرن؟

- يه جاي ديگه. گمون كنم يه ويلاي بزرگ.

كيميا با بي حوصلگي گفت:

- خيلي خوبه. موفق باشيد. من فعلاً عجله دارم.

- موفق باشيد؟ يعني تو نمي خواي بياي؟

كيميا كه هيچ حوصله بحث با الين را نداشت، دستپاچه پاسخ داد:

- من گفتم نميام؟

- نه، ولي طوري حرف زدي كه من فكر كردم...

- گرچه اين عيد، عيد من نيست، ولي باشه ميام.

الين نفس راحتي كشيد و گفت:

- خب حالا برو، ولي مطمئن باش من نمي ذارم تو نياي.

كيميا خنده اي كرد و گفت:

- باشه. گفتم كه ميام. فعلاً باي.

الين دستي تكان داد و با خنده گفت:

- باي.

و كيميا همچنان كه
سر تكان مي داد از كنار او رد شد. اما هنوز چند گامي نرفته بود كه صداي
گامهاي الين كه به حالت دو پشت سرش مي آمد ناچارش كرد بايستد.

به پشت سر نگاه كرد و چون الين را ديد گفت:

- ديگ چي شده؟

الين كمي اين پا و آن پا كرد و گفت:

- تو ديديش؟

كيميا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:

- تو حالت خوبه؟ چه كسي رو بايد ديده باشم؟

- اونو ديگه.

- اونو ديگه، كيه؟

الين باز هم سكوت كرد و كيميا كه كم كم كلافه مي شد، با عصبانيت پرسيد:

- بالاخره مي گي يا نه؟ عجله دارم ها!

الين به جاي آن كه پاسخ سؤال كيميا را بدهد، گفت:

- تو كه ناراحت نمي شي؟ هان؟

- ديگه داري عصبانيم مي كني. اصلاً تو چي ميگي؟ از چي بايد ناراحت بشم؟

الين سر به زير انداخت و گفت:

- اون دختره رو ديگه.

كيميا كه كمي خيالش راحت شده بود، با خونسردي پرسيد:

- كدوم دختره؟

- همون كه تازگيها با رابين مياد و ميره.

كيميا خنده اي كرد و گفت:

- كدوم يكيشون؟ من رابين رو با چهره هاي مختلفي مي بينم... تو منظورت كدومه؟

الين به سرعت پاسخ داد:

- نه اين يكي فرق داره. پس تو نديديش، نه؟

پيش از آنكه منتظر پاسخ كيميا بماند دوباره گفت:

- خداي من! نمي دوني چيه! يه مانكنه، خيلي قشنگه، خيلي.

كيميا چند لحظه اي سكوت كرد و بعد با عصبانيت پاسخ داد:

- خب اينا كه تو مي گي به من چه ربطي داره؟ اين پسره هر روز با يك نفر مياد، با يك نفر ديگه ميره، به من چه؟

الين با تعجب به كيميا نگاه كرد و گفت:

- هيچي، فقط مي
خواستم بدوني. معذرت ميخوام اگه ناراحتت كردم. ولي... ولي كيميا اين يكي
ديگه فرق داره... نمي دونم از كجا پيداش كرده، اما من در تمام عمرم دختري
به اين زيبايي نديدم. بچه ها مي گن دختره سوئديه.

كيميا به آرامي سر تكان داد و بعد گفت:

- خواهش مي كنم ديگه در مورد رابين با من حرف نزن... خواهش مي كنم.

الين لبخندي زد و پاسخ داد:

- باشه عزيزم. هر طور كه تو بخواي ولي من هنوزم مطمئنم كه رابين تو رو دوست داره.

كيميا دستش را روي شانه الين فشرد و گفت:

- ازت ممنونم، ولي
نوع دوست داشتن اون اصلاً به درد من نمي خوره. من يه دختر ايراني هستم كه
اومدم فرانسه فقط درس بخونم بعدم برگردم به كشورم.

- آخه...

- ديگه آخه نداره... خدانگهدار.

و بعد بي آنكه منتظر پاسخ الين بماند، سالانه سالانه از راهرو خارج شد و به طرف منزل آقاي توكلي رفت.

هنوز به منزل او
نرسيده بود كه باران شروع به باريدن و شيشه هاي ماشيني را كه او سوار بود
خيس خيس كرد. وقتي از ماشين پياده شد، بلافاصله چترش را باز كرد تا از بارش
تند باران در امان بماند. با عجله به سوي در خانه آقاي توكلي دويد و
انگشتش را دو بار پياپي روي زنگ فشرد. چند لحظه اي مكث كرد و چون خبري نشد،
دوباره زنگ زد، اما باز هم پاسخي نشنيد. اين بار به ناچار زنگ طبقه بالا
را زد. لحظه اي بعد صدايي از آيفون برخاست. كيميا ضمن غذرخواهي از گوينده،
سراغ آقاي توكلي را گرفت و زن پاسخ داد آقاي توكلي و همسرش براي ديدن
پسرشان به تولوز رفته اند.

كيميا نااميدانه
دستش را از روي زنگ انداخت و قدم زنان راه خوابگاه را در پيش گرفت. خيلي
زود سوار ماشين ديگري شد تا زودتر به خوابگاه برسد، اما وقتي به كناره سن
رسيد، بي اختيار از راننده خواست او را پياده مند. كنار رودخانه ايستاد و
به نرده ها تكيه كرد و به رودخانه خيره ماند. قطرات باران بر روي آب امواج
كوچك و زيبايي مي آفريدند و موج دوار هر قطره با دايره هاي ديگر تداخ


مطالب مشابه :


اكوسيستم مرتع

مقدار بارش . فصل بارش . تعداد روزهاي باراني در يك دوره معين .شدت بارش توپوگرافي .




روش نگهداري بن ساي

باشيد كه برخي از اين گياهان فضاي باز به غرقابي حساس هستند و در روزهاي باراني مقاله Pdf




ترجمه متن آهنگ YOU ARE EVERYTHING

Under the sun,under the rain روزهاي آفتابي روزهاي باراني just as long as I'm with you, with you دانلود رايگان كتاب PDF




سخنان بزرگان - سخنان پند آموز - سخنان حکیمانه - 6

سخنان حکیم ارد بزرگ - نسخه pdf; دوست بجاي چتريست که بايد روزهاي باراني همراه شما باشد .




سخنان حکیمانه پند بزرگان سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 9

دوست بجاي چتريست که بايد روزهاي باراني همراه شما باشد . پل فرمت پی دی اف pdf




مروري بر زندگي و آثار هنري رنوار/دست هاي شوخ

pdf تالس در و نوار پيشنهاد كرد كه موزه لوور را براي پناه گرفتن كودكان در روزهاي باراني




رمان الهه شرقی 3

رمانکده گلها 27 - الين باز با اصرار گفت: - تو واقعاً نمي خواي بگي چي شده؟




احداث نهالستان مرکبات

صد ها مقاله pdf. حلزون‌ها در شبها و روزهاي باراني از خاك بيرون آمده و از علفهاي




آنچه که از 206 نمی دانستید

چنان‌چه در هواي باراني قبل از خاموش در مدل هاچ‌بك در روزهاي باراني وقتي از برف




برچسب :