رمان وقتي او آمد14
شادمهر سريع نگاهش و گرفت و همونجوري كه از در اتاق ميرفت بيرون با صدايي لرزون گفت :
- شب بخير .
رفت و در اتاق و بست . اين چرا يهو جني شد ؟ دوباره نگاهم به لباسم افتاد پيراهن كوتاه سفيد كه خيلي نازك بود و معمولا واسه خواب ميپوشيدمش تنم بود . دوباره خجالت زده به تختم پناه بردم . لبخندي روي لبم نشست . خوشحال بودم كه آشتي كرديم
صبح سرحال از خواب بيدار شدم لباسام و عوض كردم و به طبقه ي پايين رفتم . همه جا ساكت بود انگار همه خواب بودن هنوز . رفتم تو آشپزخونه تا كتري رو بذارم جوش بياد كه ديدم سوسن مشغول كار كردنه . خوشحال شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود . آروم رفتم طرفش و از پشت بغلش كردم اول ترسيد برگشت طرفم و با ديدنم من و توي بغلش گرفت و گفت :
- واي شميم تويي ؟ دختر سكته كردم چرا اينجوري مياي تو . دلم برات تنگ شده بود . خوبي ؟ سلامتي ؟ سالمي؟
دوباره شروع شد لبخندي زدم و گفتم :
- سوسن همه چي رو به راهه . تو خوبي ؟ منم دلم برات تنگ شده بود .
من و از خودش جدا كرد و اطراف و پاييد و آروم گفت :
- اين پسره باهات خوب رفتار كرد اين مدت ؟
نميدونم چرا همه اولين سوالشون ازم اين بود ! منم مثل خودش آروم گفتم :
- آره همه چي خوب بود .
سوسن نفسش و پر صدا بيرون داد و گفت :
- خدارو شكر .
- همه خوابن هنوز ؟
- آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو اتاقشونن .
- باشه پس من برم يه سر بهشون بزنم .
بوسه اي روي گونه ي سوسن كاشتم و به سمت اتاق خانوم بزرگ رفتم . تقه اي به در زدم صداش ميومد كه من و به داخل دعوت ميكرد .
- سلام صبح بخير خانوم بزرگ .
روي تختش دراز كشيده بود و كتاب ميخوند . عينكش و برداشت و لبخند به لب آورد :
- سلام صبح توام بخير . سحر خيز شدي . من فكر كردم ديشب انقدر دير اومدين حتما امروز تا ظهر ميخوابين .
- مگه شما فهميدين كي اومديم ؟
- من گوشام تيزه .
خنديدم .
- راستش خوابم نبرد .
- ديشب خوش گذشت بهت ؟
- آره عالي بود . با شادي مگه ميشه بد بگذره ؟
- شادي مثل بمب انرژي ميمونه . هر لحظه آماده ي انفجاره . خوب تعريف كن چيكارا كردين ؟
براش با آب و تاب همه ي اتفاقايي كه ديشب افتاده بود و تعريف كردم البته با سانسور فراوون ! صداي شادي صحبتم و قطع كرد همونجور كه وارد اتاق ميشد رو به من گفت :
- انقدر تند تند همه چي و نگو بذار يه چيزيم من تعريف كنم .
خنديديم دوباره شادي گفت :
- سوسن ميز صبحانه رو چيده مازيارم بيدار شده بياين صبحانه بخوريم .
زير بغل خانوم بزرگ و گرفتيم و كمكش كرديم بلند شه . همه سر ميز حاضر بودن به جز شادمهر . شادي نگاهي به جاي خالي شادمهر انداخت و گفت :
- پرنس هنوز خواب تشريف دارن ؟ خودم بايد وارد عمل شم .
- شادي ولش كن حتما خستست . بيدار شه مياد پايين .
- مامان انقدر طرفداري دردونت و نكن . الان بر ميگردم .
شادي به طبقه ي بالا رفت 10 دقيقه بعد صداي خنده جيغ شادي اومد پشت سرش صداي شادمهر كه سعي ميكرد عصبانيتش و كنترل كنه . شادي نفس نفس زنون كنار مازيار نشست و رو به خانوم بزرگ گفت :
- واي مامان پسرت روانيه . بيدارش كردم كم مونده بود من و بكشه .
خانوم بزرگ نگاه شكاكي به شادي انداخت و گفت :
- من مدلاي بيدار كردن تورو ميدونم . انقدر آتيش نسوزون .
شادي سرخوش لقمه اي واسه خودش گرفت و بيخيال مشغول خوردن شد . 5 دقيقه بعد شادمهر اومد پايين به همه سلام كرد جوابش و داديم . سر ميز سكوت مطلق بود . يهو خانوم بزرگ به حرف اومد :
- فريبا صبح زنگ زد .
شادي با تعجب گفت :
- خاله فريبا ؟
- آره
- چيكار داشت ؟
- خوب دختر بذار بگم مگه تو امون ميدي ؟
- ببخشيد ببخشيد .
من سرم گرم خوردن بود و زياد توجهي به حرفاشون نداشتم چون يه بحث خانوادگي بود و مسلما ربطي به من نداشت . خانوم بزرگ دوباره به حرف اومد :
- زنگ زده بود واسه امر خير صحبت كنه باهام .
شادي با خنده رو به شادمهر گفت :
- خوب مثل اينكه بخت اين پير پسرم باز شد ديگه .
شادمهر نگاهي غضب آلود به شادي انداخت كه باعث شد شادي آروم بگيره . شادمهر رو به خانوم بزرگ با بي حوصلگي گفت :
- اگه قضيه ي پونست من از اولم گفتم نه . به خود پونم گفتم . دليلي نميبينم هي اين مسئله رو پيش بكشين .
خانوم بزرگ كلافه گفت :
- بابا شماها چند ماهه به دنيا اومدين بذارين حرفم و بزنم . اصلا قضيه ي پونه و تو نيست . قضيه ي پورياست .
شادي با تعجب گفت :
- خوب پوريا امر خيرش چه ربطي به ما ميتونه داشته باشه ؟
خانوم بزرگ نگاهي به من كرد و گفت :
- فريبا گفت پوريا توي اون 2 باري كه شميم و ديده ازش خوشش اومده حالا ميخواد بياد جلو بيشتر با هم آشنا بشن . منم ديدم پوريا پسر خوبيه . گفتم حالا بياد ببينيم تصميم خود شميم چي ميشه . هان شميم جان خودت چي ميگي ؟
لقمه پريد توي گلوم و به سرفه انداختم . يكم از چاييم خوردم . نميدونستم چرا جلوي شادمهر خجالت ميكشيدم حرفي بزنم ولي بالاخره نگاهاي خيره ي اونا مجبورم كرد به حرف بيام .
- راستش من الان درس ميخوام بخونم . شرايط ازدواجم ندارم .
خانوم بزرگ با خنده گفت :
- اينا كه بهانست مادر . ما هم كه نخواستيم همين الان شوهرت بديم فعلا باب آشنايي تو و پوريا رو داريم باز ميكنيم .
سرم و زير انداختم شادي خنديد و گفت :
- واي اين عروسمون چقدر خجالتيه .
از فكر عروس خندم گرفت سرم و بالا گرفتم كه نگاهم با نگاه غضب آلود شادمهر گره خود . اين چرا انقدر قرمز شده بود ؟ خفه نشه يه وقت ؟ دليل عصبانيتش و نميدونستم . شادي گفت :
- خوب مامان حالا خاله اينا كي ميان خونمون؟ واسه همين باب آشنايي و اين حرفا ؟
- راستش فريبا رو كه ميشناسيد هميشه هوله . هر چي بهش گفتم بذار با شميم حرف بزنم ببينم اون كي راحته هي ميگفت نه ما امشب ميايم . منم هيچي نتونستم ديگه بگم حقيقتش حالا قراره امشب بيان .
پوريا رو 2 بار ديده بودم و اين براي ازدواج شناخت كاملي نيست . نميدونستم بايد به علاقه ي شادمهر اميدوار باشم يا اينكه به طور جدي رو پوريا فكر كنم . ولي آخه تا كي ميتونم منتظر شادمهر بمونم ؟ شايد اصلا اون از من خوشش نياد . يعني من تا آخر زندگيم بايد توي اين شك بمونم كه آيا اون دوستم داره يا نه ؟!
بعد از خوردن صبحانه به اتاقم رفتم . روي تختم نشسته بودم و فكر ميكردم . در اتاقم باز شد و شادي اومد تو گفت :
- چرا پس نشستي ؟
- بايد چيكار كنم ؟
به سمت كمد لباسم رفت و درش و باز كرد گفت :
- واسه امشب چي ميپوشي ؟
روي تخت دراز كشيدم و گفتم :
- حالا كو تا شب !
-يعني چي حالا كو تا شب ؟ چشم به هم بذاري شب شده .
دونه دونه لباسام و نگاه ميكرد از بينشون 2 - 3 دست لباس بيرون آورد و مجبورم كرد به زور بپوشمشون . اوليش كت و دامن سبز خوش دوخت بود يكم نگاه كرد و گفت
- نه عين پير زنا ميشي . بعدي
بعدي شلوار و تونيك فيلي رنگ بود دستش و زير چونش گذاشت و گفت :
- بدك نيست ولي زيادي اسپرته واسه خواستگاري .
لباس بعدي دامن و بلوزي كوتاه به رنگ آبي بود نگاهي بهم انداخت و گفت :
- همين خوبه . همين و امشب بپوش .
بعد من و جلوي ميز آرايش نشوند و گفت :
- خوب حالا آرايشت .
- شادي تورو خدا الان خيلي زوده واسه آرايش .
ولي شادي بي توجه به من شروع كرد به آرايش كردن .
- ريملت خوب نيست بذار برم ريمل خودم و بيارم اون بهتره .
بدون اينكه اجازه بده من حرفي بزنم از اتاق رفت بيرون . توي آينه نگاهي به خودم كردم و نفسم و بيرون دادم . تقه اي به در خورد به خيال اينكه شاديه گفتم :
- بيا تو .
بر خلاف انتظارم شادمهر اومد تو سريع شالم و از روي تختم برداشتم و روي سرم انداختم .
- كاري داشتي ؟
نگاه خيرش روي لباسا و آرايش نصفم موند . دوباره گفتم :
- چيزي شده ؟
نگاهش و به صورتم انداخت و گفت :
- انقدر ذوق و شوق داري واسه شب كه از الان داري حاضر ميشي ؟
- براي چي بايد ذوق و شوق داشته باشم ؟
پوزخندي زد و گفت :
- نميدونم شايد براي ازدواج .
بدون اينكه بذاره حرفي بزنم از در اتاق بيرون رفت . اين همه راه اومده بود فقط همين و بگه و بره ؟ شادي دوباره اومد توي اتاق و آرايش و از سر گرفت . ولي ديگه حتي ذوق و شوق اين و كه تو آينه به خودم نگاهم بكنمم نداشتم . ناراحتي ها و نگاه شادمهر انگار همه ي انرژيم و گرفته بود . چرا انقدر بد اخلاق بود ؟
به هر جون كندني بود زمان گذشت و ساعت6 و نشون ميداد . همه آماده بودن من تو آشپزخونه پيش سوسن بودم و مدام از استرس و نگراني قدم ميزدم آخر سوسن به حرف اومد و گفت :
- بگير بشين مادر سرم گيج رفت انقدر دورم نچرخ .
- نميتونم . نگرانم سوسن . من اصلا اين پسره رو نميشناسم . اصلا حتي قصد ازدواجم ندارم .
- هميشه اولين خواستگار همينطوره مادر . نترس خانوم بزرگ كه به آدم بد نميدتت . خيالت راحت تا 7 گوشه ي دلش راضي نباشه دختر به كسي نميده . از من بپرس .
با حرفاي سوسن انگار آروم تر شدم . بالاخره زنگ در به صدا در اومد از پنجره ي آشپزخونه دزدكي داشتم سرك ميكشيدم كه صداي سوسن اومد :
- نكن مادر از اون ور ديده ميشيا زشته . بيا بگير بشين . دو دقيقه ديگه ميري تو اتاق خودت ميبينيشون .
ولي كنجكاويم اجازه ي نشستن بهم نميداد . دوباره فريبا مقتدر و محكم جلو تر از بچه هاش حركت ميكرد . نگاهم به پوريا افتاد كت و شلوار مشكي و بلوز سفيد پوشيده بود كراواتي سفيد مشكي هم زده بود . از نظر تيپ كه خوب بود . از نظر قيافه هم جز مرداي خوش قيافه حساب ميشد . نگاهي به قد و هيكلش انداختم . قد بلند و هيكل 4 شونه ي شادمهر كجا و اين كجا . افكارم و پس زدم اگه به فكر آيندم بودم نبايد اونو با هيچ كس مقايسه ميكردم . از پشت پنجره اومدم كنار و پيش سوسن نشستم و سرم و روي ميز گذاشتم . 10 دقيقه از اومدنشون ميگذشت كه شادي توي آشپزخونه اومد و گفت :
- عروس خانوم يه سيني چايي ميريزي بياري ؟
- شادي تورو خدا اينجوري نگو عصبي ميشم .
- آروم باش . چيزي نيست كه فرض كن مهمون عادين .
- سعي ميكنم .
شادي رفت به كمك سوسن يه سيني چاي ريختم و به پذيرايي بردم . اول از همه سلام بلندي كردم همه نگاهاشون به طرف من برگشت . فريبا بر خلاف دفعه هاي پيش با ديدنم لبخندي به لب آورد و پوريا طبق معمول دوباره نيشش باز شد ! پونه ديگه نگاهش خصمانه نبود بهم . يه جور بي تفاوتي خاصي داشت نسبت بهم . چاي و به همه تعارف كردم . تنها كسي كه بر نداشت شادمهر بود . از اول تا آخر هم با اخم به پوريا نگاه مي كرد .
مطالب مشابه :
رمان وقتي او آمد13
شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون رمان لجبازی آقا بزرگ
رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5
رمــــان ♥ وقتي بلند شدم همه داخل وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و
رمان وقتي او آمد17
رمان وقتي او هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد
رمان وقتي او آمد16
رمان وقتي او يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم
رمان وقتي او آمد14
رمــــان ♥ - رمان وقتي او خوشحال شدم چقدر دلم براش - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو
رمان وقتي او آمد15
پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم . وقتي برگشتيم رمان لجبازی آقا بزرگ
رمان وقتي تو هستي
رمان وقتي تو و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم
رمان وقتي او آمد12
میخوای رمان يهو از اين كارش شوكه شدم : 1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ
رمان وقتی او آمد3
رمان وقتی او تا وقتي شازدشون شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از
رمان عاشق اسیر 1
رمان رمــــان ♥ كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه وقتي چشمامو باز كردم این
برچسب :
رمان وقتي بزرگ شدم