رمان ادریس 3
اما تا مدتی که جوب آزمایشمان حاضر نشد ادریس به دیدنم نیامد و تماس هم نگرفت بعد از گذشت 5 روز با جعبه ای شیرینی به دیدنمان آمد و با خونسردی گفت : جواب آزمایش مثبت است و ما می توانیم با هم ازدواج کنیم نادیا تو خوشحال نشدی ؟
در جواب سوال مسخره ی ادریس به زور خنده ای کردم و گفتم : چرا خوشحال شدم .
نریمان هم خندید و گفت : آقا ادریس از من که تجربه ی صد سال دارم بپرس . نادیا به خاطر این که شما در این چند روز به دیدن او نیامدید و تماس نگرفتید ناراحت شده .
ما فرصت زیادی برای در کنار هم بودن داریم یک عم ، آن قدر که از دیدن هم خسته می شویم . در ضمن نادیا خانم با ورودم نشان داد که چقدر دلتنگ و ناراحت است .
مادر کنارم نشست و پرسید : ادریس جان پسرم اسم بچه ی مهدیس خانم رو چی گذاشتید ؟
اسمش را امین گذاشتیم .
مبارک باشد ما می خواستیم برای دیدن او به خانه ی شما بیاییم اما آدرس دقیقی نداشتیم . برای همین منتظر شدیم شما برای بردن ما به خانه تان بیایید
نعیم جان پس شما چطور در مورد من تحقیق کردید ؟
آدرس را پدرم دارد
با دلخوری گفتم : اگر ناراحت هستید ما به خانه تان نمی آییم .
نه ما از داشتن مهمان خوشحال هم می شویم . اگر موافق هستید همین الان برویم .
مادر کمی من من کرد و گفت : اما پدر نادیا هنوز نیامده و من نمی توانم بیایم . نعیم و نریمان هم که نمی توانند الان مزاحم شوند .
ادریس نگاهم کرد و پرسید : تو می خواهی با من بیایی ؟
نه
یعنی چی نادیا تو و ادریس الان باید بیشتر با هم بیرون بروید تا با هم آشنا شوید .
من میمیرم برای این روشن فکر ها .
ادریس این حرف را به لحن شوخی گفت ، همه خندیدند اما من می دانستم منظور او چیست ؟ نگاه تیزی به او کردم و برای این که او را خجالت بدهم گفتم : آن روز که در خانه مان را باز کردید گفتید باید با خودتان شلوار به اینجا بیاورید حالا آوردید ؟
ادریس تا بنگوش هایش سرخ شد و هیچی نگفت . نعیم شروع به خندیدن کرد و در گوش نریمان که متعجب او را نگاه می کرد چیزی گفت و نریمان هم شروع به خندیدن کرد .
به چی می خندید این خانه با من مشکل دارد .
نریمان گفت : نه ادریس جان با تو نه با شولار هایت مشکل دارد .
نعیم دوباره خندید و ادریس به اشاره ای کرد .
نادیا بلند شو تا با هم برویم .
مصلا کجا ؟
برویم خیابان ها رو نگاه کنیم .
ادریس ابرو در هم کشید و دیگر حرفی نزد .
سوار ماشین که شدم . دلم داشت از جا کنده می شد . ادریس هم نفس های کوتاه می کشید و دستش روی فرمان می لرزید چرا می لرزی ؟
نه من نمی لرزم با انشگتانم روی فرمان ضرب می زنم .
معلوم است دروغ نگو .
ادریس شروع به آواز خواندن کرد .
حالا کجا می رویم ؟ ببین نادیا ما باید مثل بقیه ی نامزد ها با هم بیرون برویم تا بزرگ تر ها و اطرافیان فکر نکنند ه ما با هم تفاهم نداریم و برای رسیدن به هدفمان اختلا به وجود آید ....
من باید کنار تو در ماشین بشینم و در شهر بگردم و وقتم را خدر کنم .
نه تو هم می توانی برای بیرون آمدن از خانه برای خودت برنامه ریزی کنی و با دوستانت قرار بگذاری که با آنها بیرون بروی و بعد من سر یک ساعت معین دنبالت بیایم و تو را به خانه تان ببرم . اینطوری خانواده هایمان هم فکر می کنند که ما با هم بودیم .
باشد من دوستان زیادی دارم که بتوانم با آنها باشم .
من همینطور اما امروز من می خواهم به خانه مهدیس بروم و امین کوچولو را ببینم .
باشد برویم اما قبلش من را کنار یک طلا فروشی پیاده کن .
می خواهی چی کار کنی ؟
می خواهم طلا بخرم .
برای خودت تو که طلا داری نادیا چی ؟
مگر فرقی هم می کند ؟
نه برو بخر .
ادریس کنار مغازه طلا فروشی ایستاد و گفت : آن انگشتر زیباست .
پس بخر .
نادیا من بخرم .
نه می خرمش .
ادریس با دقت بیشتری ردیف انگشترها را نگاه کرد و ییکی دیگر از انگشتر ها را برداشت و گفت . این را می خرم .
برای امین دستبندی خریدم و گفتم .
لطفا کادویش کنید .
تا فروشند آن را کادو کند به انگشتری که در دست ادریس بود نگاه کردم و یکی دیگر از انگشتر هایی را که توجهم را جلب کرده بود را خریدم فروشنده گفت : خانم فکر می کنم متوجه نشدید همسرتان برای تان انگشتر خریدند .
چرا متوجه شدم اما این آقا انگشتر را برای کس دیگری خریدند .
لطفا این انگشتر را هم کاد کنید . ادریس دوباره پرسید : برای کی کادو خریدی ؟
من هم دوستانی دارم که به آنها کادو بدهم
بیا بروییم تا من هم به کار هایم برسم . زود باش پول طلا هایی رو که خریدی حساب کن تا من هم حساب کنم .
ادریس فکر می کرد که من توقع دارم که او حساب کند اما خبر نداشت که مادرم برای این که پیش خانواده ی او سر بلند باشم کیفم را پر پول کرده .
ادریس اگر می خواهی برای شما را هم حساب کنم .
نه خانم شما کار خودتان را کنید .
بعد با خنده گفت : اگر این انگشتر را به او بدهم خیلی خوشش می آید .
او آن انگشتر را برای دختری که دست داشت خریده بود . چقدر به او حسادت می کردم . ادریس پرسید حالا کجا برویم ؟
برویم خانه مهدیس خانم .
تو آن انگشتر را برای مهدیس کادو کردی ؟
چه پر توقع .
ادریس یکه ای خورد از حرفی که زده بود پشیمان شد و دست پاچه به نظر می رسید .
خانه مهدیس بزرگ و زیبا بود و همه جا رنگ های هماهنگ و تززین های مدرن به چشم می خورد ادریس امین را بغل کرده بود و مدام صورتش را می بوسید و آن قدر خوشحال بود که هی سر به سر مهدیس و مازیار می گذاشت و مادرش به دور از چشمان او در آشپزخانه اشک می ریخت .
از بی توجهی ادریس خسته شده بودم برای همین گفتم : بچه را خوردی آنقدر بوسش نکن مریض می شود .
تو که دایی نشدی تا بدانی چه احساس خوبی دارم . بیا نادیا بگیرش بغلت تا ببینی چه قدر شبیه دایی اش است . او مثل من زیباست و در آینده دختر ها به ازدواج با او التماس می کنند .
ادریس با این حرف طوری وانمود کرد که من به او برای ازدواج التماس کردم . همه اعضای خانواده اش می دانستند که ادریس قصد ازدواج ندارد و این یعنی که من به او التماس کرده بودم . زیر نگاه های کنجکاو مهدیس ذوب شدم . اما با خونسردی دروغکی گفتم : اگر این بچه یه تار مویش هم به ادریس رفته باشد من برای مهدیس جان متاسفم چون او هم باید برای ازدواجش و قالب کردن خودش به دختر ها جند سالی بشیند و فکر کند تا راهی به ذهنش برسد و دختر ها را گول بزند . البته من که هیچ شباهتی بین امین و ادریس نمی بینم .
ادریس برای گرفتن امین به طرفم اومد و در همان حال خیلی آهسته گفت : بچه را بده به من تا از ترس گریه کردن یادش نرفته .
بله امین کوچولو برو پیش دایی ات تا شیر خوردن یادت برود اما صبر کن عزیزم .
ادریس دستش را برای گرفتم امین باز کرد اما بچه را به او ندادم و در کیفم دنبال دستبندی که برای او خریده بودم گشتم و آن را روی پتویی که پیچیده بود گذاشتم .
و در حال که امین را به دست ادریس می دادم گفتم : خواهش می کنم من را به خانه مان ببر. ادریس بی تفاوت گفت : من که راننده شخصی تو نیستم . خودت برو من می خواهم همینجا بمانم .
بلند شدم و گفتم : مهدیس جان امیدوارم همیشه سالم باشی و امین جان در آینده آدم نامداری بشود .
نادیا جان کجا ؟ حالا نشستی مادر دارد برایتان غذا درست می کند .
نه من باید بروم آقا مازیار ببخشید که مزاحم استراحت تان شدم .
مادر ادریس با چشمان متورم و سرخ از آشپرخانه بیرون آمد گفت : کجا من تازه داشتم می آمدم تا پیش شما بشینم .
ادریس با دیدن مادرش گفت : مادر در آشپرخانه چی کار می کردید ؟ داشتم برای غذا پیاز خرد می کردم .
مهدیده خانم خداحافظ .ادریس خدا حافظ .
نادیا جان تو چرا با ادریس خداحافظی می کنی ؟ ادریس تو را می رساند .
نه مهدیده خانم من جایی کار دارم برای همین خودم می روم .
نه جانم ادریس تو را می رساند .
اجازه بدهید خودم بروم .
ادریس غمگین گوشه ای ایستاده بود و نگاهم می کرد او حتی تعارف هم نکرد که من را برساند . برای همین با عصبانیت و لجاجت مخفی از آنها خداحافظی کردم و به سمت خانه راه افتادم . نگاه های شاد ادریس که با امین بازی می کرد .مدام جلو چشمم بود . ادریس که می توانست آن همه خوش اخلاق باشد چطور سنگدلی را پیشه کرده بود . ما قرار بود با هم و جدا از هم زندگی کنیم . اما ادریس چرا حالت جنگ و تمسخر به خود گرفته بود و سعی می کرد مطمئنم کند که دوستم ندارد . این همه محتاط بودن و نقشه کشیدن برای چی بود ؟هرچه بود من او را دوست داشتم . باز مدتی بود که از ادرس خبری نبود حتما به خانواده اش می گفت که با من بیرون است اما با آن یکی دختر به گردش و تفریح می رفته . دلم می خواست آن دختر را با ادریس ببینم و او را با خودم مقایسه کنم و بدانم او چه دارد که من ندارم .
بعد از مدتی یک روز صبح ادریس به خانه مان آمد و گفت که می خواهد به دیدن مهشید برود اما خانواده اش با او مخالفت کردند و او گفته که به اینجا برای دین من می آید .
کمی از آمدن او به خانه ما می گذشت که تلفن زنگ زد و مادر شروع به صحبت با مادر ادریس کرد و شروع به تعارف کرد و کمی بعد گفت : مهدیده جون خواستند که برای شام مهمان آنها باشیم .
اما مادر نریمان امشب به خانه پریناز می رود و آنجا دعوت است . نعیم هم که بی حوصله است و پدرم دیر می آید چطور می خواهیم به آنجا برویم .
می دانم نادیا جان من هم به مهدیده خانم گفتم اما قبول نکرد . من خودم هم دلم برای مهدیده خانم تنگ شده و
کتایون خانم اگر اجازه بدهید من و نادیا بیرون می رویم و تا شب با هم هستیم و شب او را به خانه مان می آورم .
باشد اگر دوست داری بروید . نادیا تو که کاری برای انجام دادن نداری ؟
نه مادر کاری ندارم اما نعیم تنها می ماند .
ادریس متعجب پرسید : نعیم چرا خانه است ؟
او مدتی است که به سرکارش نمی رود . و فقط گاهی از خانه بیرون می رود .
خب آقا نعیم هم با ما بیاید .
مادر نعریم را از اتاقش صدا کرد و نعیم با آشفتگی از ان بیرون آمد .
سلام آقا نعیم .
سلام ادریس جان .
ما می خواهیم برویم بیرون تو هم با ما بیا .
من حوصله ندارم بعدا می آیم .
تنبل بازی در نیاور .
نه به جان خودت باور کن اصلا حوصله ندارم .
با ادریس از خانه بیرون رفتیم اما قبل ار سوار شدن ماشین گفتم . کجا می رویم .
معلوم است دیدن مهشید .
من باید خودم برگردم ؟
نه خودم می رسونمت خانه مان .
و اگر با تو نیایم ؟
باید تا شب پیش دوستانت بمانی . فقط به من آدرس بده تا به دنبالت بیایم .
اما .... باشد من هم به دیدن مهشید می آیم .
هر طور راحتی نادیا من اصلا اصراری ندارم .
در ماشین کنار ادریس نشستم و به خودم و این که حتی یک دوست هم نداشتم پیش او بروم فکر می کردم . آخرین دوستم شقایق بود که بعد از ازدواجش با او قطع رابطه کرده بودم .
با تو هستم .
چیه ادریس ؟
گفتم چیزی می خوری ؟
نه نمی خورم
امروز می خواهم تمام وقتم را کنار مهشید باشم در این چند روز کلی برنامه ریزی کرده و کارهایم را مرتب کردم تا بتوانم امروز رو به طور کل در کنار مهشید باشم .
باشد هیچ اشکالی ندارد . ماشین کنار در بزرگ ایستاد و از ماشین پیاده شد . خواستم از ماشین پیاده شوم که ادریس گفت : کجا پیاده می شوی ؟
می خواهم به دیدن مهشید بیایم .
نه او اگر من را با تو ببینید می فهمد که من با شما یک رابطه ای دارم و دوباره به هم می رید .
یعنی من باید تا شب همین جا بمونم ؟
چاره ای نداریم نادیا تو فکر بهتری داری ؟
تو از وجود ممن سوئاستفاده می کنی و به بهانه برگشتن و تفریح با من می خواهی من را ازنجا تنها بگذاری ؟
نه نادیا باور کن هر چند ساعت به سری می زنم .
ادریس با خوشحالی رفت و من در ماشین تنها موندم . ادریس خیلی به نظر پست امد و دلم می خواست همان لحظه او را ترک کنم و خودم به خانه برگردم ، به خودم نفرین فرستادم که چرا برای خودم دوستی را انتخاب نکرده ام که حداقل در چنین روزی به خانه او بروم .
سکوت آن طبیعت به قدری زیبا بود که کمی باعث آرامشم شد و تسلط پیدا کردم . از برق شادی در چشمان ادریس بود و او آن را بروز نمی داد احساس رضیت می کردم . من باید برای کشست دادن آن دختر که هنوز او را ندیده بودم به ادریس می فهماندن که او را دوست دارم تا او هم من را دوست داشته باشد . مگر می شد با این همه بدخلفی ها و بی تفاوتی های ادریس غرورم را زیر پایم بگذارم و به او بگویم که دوستش دارم اگر من را دوست نداشت و آن دختر را برای ازدواج انتخاب می کرد من آدم پاک باخته ای می شدم که عشق برایم بی معنی می شد . از ماشین پیاده شدم و زیر سایه دختری نشستم و به اطراف نگاه می کردم . نمی دانم چقدر گذشته بود که ادریس آمد . اینجایی ؟ چرا این همه با تو تماس گرفتم جواب ندادی . نادیا چرا ......
گوشی ام در کیفم است و آن را در ماشین گذاشتم صدایش را نشیندم چی کارم داری >
می خواستم بگویم من خودم می دانم کار بدی در حق تو کردم .
بله من و شما قرار بود فقط با هم هم خانه شویم نه جورکش خوشی های دیگری .
من متاسفم نادیا ابور کن این تنها راهی بود که بتوانم مهشید را ببینم تو هم اگر دوست داری می توانی او را ببینی فقط او نباید بفهمد که ما با هم رابطه ای داریم من اینجا صبر می کنم تو برو و مهشید را ببین و زود برگرد .
بلند شدم و از داخل ماشین کیفم را برداشتم و پیش مهشید رفتم و سلام کردم و او فقط چشمش را بست و باز کردم . روبه رویش نشستم و گفتم : من را می شناسید . من خواهر نعیم هستم که آن روز با برادرتان به اینجا آمدیم . من از این به بعد زیاد به اینجا می آیم چون دوست دارم در مورد افرادی که در اینجا هستند بیشتر بدانم و با شما دوست شوم . به من این اجازه را می دهید که شما را تنها دوست خودم بدانم. باور کنید من هیچ دوستی ندارم .
مهشید که از لحن التماس گونه امم متعجب شده بود باز چشمانش را به نشان موافقت روی هم گذاشت و قطره اشک از چشمانش چکید . مهشید جان ناراحت نباش و باور کن تو در اینجا هستی هیچ چیز از ندگی بیرون آن را کم نداری و تازه راحت تر هستی ، آن بیرون هیچ خبری نیست .
انگشتریکه بی هدف خریده بودم را از کادویش بیرون کشیدم و در انشگت مهشید انداختم و دستش را بالا آوردم و به او نشان دادم .
من می دانستم که این انشکرت زیباست اما نمی دانستم در انگشتان تو این زیبایی صد چندان می شود .
در چشمان مهشید برقی درخشید و همان لبخند کمرنگ نمایان شد . دست بی حس مهشید را کنارش گذاشتم و صورتش را بوسیدم . مهشید به سختی به دستش نگاه می کرد فکر کردم دوست دارید آن انگشتر را باز هم نگاه کند . برای همین دستش را روی سینه اش گذاشتم و او دوباره همان لبخند را زد /
ادریس بیرون زیر سایه همان درخت نشسته بود و با دست روی خاک چیزی می کشید که با دیدنم بلند شد و با پاهایش خاک را بهم ریخت و به طرفم آمد . آمدی نادیا من می روم .
ادریس مثل کبوتری که تازه بال برای پرواز باز کرده بود به سمت در رفت و با خوشحالی آن را پشت سرش بست .
مهشید زیبا و دوست داشتنی بود ، می دانستم اگر سالم بود در کنار او لحظات خوبی را می گذارنم . با بی حوصلگی شروع به قدم زدن کردم و کنار در رفتم و از درزی که میان در و دیوار بود به داخل نگاه کردم . این تنها کاری بود که از یادم می برد تنها هستم . چه جای ساکت و آرامی بود . آدم به رمز بی خیالی کشیده میشد . و انگار در آسمان پرواز می کند . و میتواند به هرچیزی که دوست دارید بدون وابستگی و نگرانی از گذشت زمان فکر کند .
ساعتی نگذشته بود و من هنوز پشت آن در بی هدف ایستاده بودم و به محیزی که کم کم برایم تکراری می شد نگاه می کردم ادربی درمیان درز دیده شد . اومهشید را پشتش سوار کرده بود و در حیاط می چرخید و خندید . انگار زیر پوست مهشید زندگی دمیده بودند و شاد به نظر می رسید .
پرستاری که با صندلی چرخ دار به دنبال آنها می امد می خندید و سر به سر ادریس می گذاشت . ادریس خستگی ناپذیر چه توانی داشت . او با این که عرق کرده بود و بر اثر فشار سرخ شده بود اما می خندید پرستار دیگری ادریس را صدا کرد و او با ناراحتی به سمت اتاق مهشید رفت .
خوشبختی یعنی این ادریس با بودند در کنار مهشید خوشبخت بود پاهایم از خستگی گز گز می کرد در ماشین نشستم دو ساعت از ظهر مانده بود من باید تنها می ماندم . نادیا خوبیدی ؟
نه
تو آن انگشتر را در دست مهشید انداختی .
بله .
مهشید خیلی خوشحال بود . من نمی توانستم تصور کنم که او از تو هدیه بگیرد و آن قدر خوشحال شود .
او به خاطر آن انگشتر خوشحال نیست من به مهشید چیزی هایی گفتم که ...
چی گفتی ؟
چرا داد می زنی ؟
تو به مهشید چی گفتی ؟ گفتی که با من آمدی ؟
ساکت به ادریس نگاه کردم .
حرف بزن نادیا .
من به او گفتم برای آشنایی با افرادی که اینجا هستند آمده ام اما می خواهم با مهشید دوست صمیمی شوم او هم قوبل گرد که من به دیدنش بروم .
نادیا چرا می خواهی نقش یک رانپزشک رو بازی کنی ؟
به نظر تو دوستی من و مهشید یک تظاهر است ؟ مثل دوست داشتن همدیگر ؟
نادیا تو یک نادانی که می خواهی ادای آدم های عاق رو دربیاوری . ادریس از ماشین پیاده شد و در آن را محکم بست و پیش مهشید برگشت .
چه آدم خودخواهی بود . از ماشین پیاده شدم . بعد هم از حرص در ماشین را محکم بهم کوبیدم و در جاده شنی راهی در پیش گرفتم .آفتاب داغ بود و به سختی راه می رفتم . گرسنگی بی طاقتم کرده بود . صدای زنگ گوشی ام بلند شد . مادر ادریس بود .
بله سلام مهدیده خانم .
سلام عزیزم ادریس آنجاست . نه رفته غذا بگیرد .
چرا تلفنش را جوب نمی دهد ؟
تلفنش اینجا پیش من است . من نمی دانستم شما هستید برای همین جواب نمی دادم .
الان کجا هستید ؟
کنار پارک در ماشین منتظر ادریس هستم .
خوش بگذرد دخترم .
ممنون مهدیده خانم . خداحافظ
خداحافظ
هنوز گوشی را در کیفم نگذاشته بودم که دوباره زنگ خورد . ادریس بود .
آن را قطع کردم و دوباره به راهم ادامه دادم . دوباره صدای زنگ بلند شد اما اعتنایی نکردم . از کیفم یک شکلات برداشتم و آن را در دهان گذاشتم که از چشت سرم صدای ماشین شنیدم خوشحال از این که بقیه راه را با ماشین می رم خندیدم و ماشین با سرعت سرسام آوری که خاک پشت سرش بلند بود به طرفم آمد و ترمز وحشتانکی گرفت : ادریس با حالتی تهاجمی به طرفم آمد و شانه هایم را گرفت و با قدت تمام تکان داد و با فریادی که از او بعید بود گفت : تو کجا رفتی ؟
از ترس شکلاتی که در دهانم بود به گلویم پرید و شروع به سرفه کردم اما ادریس فقط داد می زد و چیز هایی می گفت که نمی فهمیدم راه نفس کشیدنم بسته شده بود با مشت به سینه ام کوبیدم اساس کردم صورتم داغ و کبود شده .
نادیا چرا اینطوری شدی ؟
جلو شکلات را نشانش دادم و تازه فهمیده بود که من دارم خفه می شوم . ادریس با دست محکم چند تا به کتف هایم کوبید و شکلات از دهانم بیرون پرید . بعد از ماشین کمی برایم آب آورد و در حالی که به سمت دختری بزرگ می رفت شروع به خندیدن کرد و گفت : یادم باشد از این به بعد خواستم دعوایت کنم ببینم چیزی در دهانت نباشد .
حسابی عصبانی بودم اما هنوز نفسم درست بالا نمی آمد و با ناراحتی او را نگاه می کردم . ادریس رویش را به طرفم برگرداند وکمی از درخت فاصله گرفت و گف : شما دختر ها همه تان مثل هم هستید احساس قدرت می کنید اما هیچی نیستید فقط بلد هستید جیغ بکشید و قهر کنید تا یکی به شما می گوید بالای چشمت ابرو می خواهید بروید خانه باباتان ، ما مرد ها خیلی با معرفت هستیم با شما زن ها ازدواج می کنیم . که خانه پدرتان نترشید .
ادریس دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را برای تکیه دادن به درخت دراز کرد ، اما چون فاصله اش با دختر بیشتر بود دستش به درخت نرسید و با همان حالت حق به جانب گرفته وسط خاک ها افتاد . شروع به خندیدن کردم حالا نوبت من بود که به او بخندم .
بله نادیا خانم بخند باید هم بخندی .
رویم را برگرندانم و به راه افتادم . سریع بلند شد و گفت : باز کجا می روی ؟ نادیا با تو هستم . باشد دختر صبر کن من بروم با مهشید خداحافظی کنم بیایم تا با هم به خانه مان برویم . از بی توجهی ام به تنگ آمد و دستم را کشید و با خود به سمت ماشین برد و در آن را باز کرد و گفت : بشین الان برمی گردم .
ماشین با حرکت سریعی از جا کنده شد و ادریس برای خداحافظی با مهشید پیش او برگشت .
زمان به کندی می گذشت نگاهی به ساعتم انداختم سه ساعت بود که مثل مجسمه در ماشین منتظر ادریس نشسته بودم و از او خبری نبود . حتما باز با دیدن مهشید من را فراموش کرده بود . !
از ماشین پیاده شدم و به عقب ماشین رفتم و روی صندلی ها دراز کشیدم و خوابم برد . هوا رو به تاریکی می رفت که با صدای باز شدن در ماشین چشم هایم را باز کردم . ادریس نگاهی به ماشین انداخت و دوباره در را محکم به هم کوبید و با صدای بلند صدایم کرد . چند قدم از ماشین فاصله گرفت و در اطراف دنبالم گشت . گوشی ام شروع به زنگ زدن کرد . به آرامی گفتم : بله .ادریس فریاد کشید : کجا رفتی نادیا ؟
مگر اهمیتی دارد ، تو برو با مهشید خانم خداحافظی کن .
نادیا کجایی ؟
گوشی ام را خاموش کردم و ادریس عصبانی سوار ماشین شد و به راه افتاد .
دختره دیوانه ببین با یک فراموش کاری من چه کار می کند اصلا من به عادت ندارم و فراموشش کردم .
ادریس عصبی بود و صدای نفس هایی که می کشید در ماشین می پیچید و مدام هم با خودش حرف می زد . ماشین در جاده اصلی پیچید و ادریس دوباره شروع به شماره گرفتن کرد و بعد گوشی را به روی صندلی که روی آن خوابیده بودم انداخت و گفت : لعنت به تو نادیا .
بیشتر از این طاقت نیاوردم و دلم به حالش سوخت ، در واقع دلم نمی خواست آن روز خوبی را که با مهشید داشته خراب شود و ناراحت به خانه برود .
ادریس دوباره شروع کرد با خود صحبت کردن .
حالا دیگر کارم ساخته است . جواب مادر و پدرت را چی بدهم . دختر دیوانه نادیا ای کاش الان اینجا بودی .
دلم می خواست بیشتر او را اذیت کنم ، باید تاوان این همه تنهایی و گرسنگی که من کشیده بودم را پس می داد اما دوام نیاوردم و گفتم : ادریس در آینه ماشین به من که نیم خیز شده بودم نگاه کرد و پایش را روی ترمز گذاشت .
نادیا
بله قرار بود کسی دیگر در اینجا باشد . مثلا کسی که آن همه دوستش داری ؟ آن دختر را هم با دیدن مهشید فراموش می کنی ؟ یا فقط من باید قربانی خوش گذرانی های تو باشم ؟
آب دهانش را قورت داد و نگاه مشتاقی کرد و گفت : اگر هر چیزی را فراموش کنم کار امروز تو را فراموش نمی کنم .
ولی من قصد دارم تو را فراموش کنم .
چی؟ چه کار کنی ؟
من وسیله ی تفریح تو نیستم من آدمم و می خواهم زندگی کنم و اگر قرار باشد تا مدتی که من با شما زندگی می کنم اینطوری زندگی کنم و از تفریح و شادی فقط در ماشین ماندن را داشته باشم این زندگی را نمی خواهم .
نه نادیا این کار را نکن . البته من اصراری ندارم اما دیگر تو را با خودم به اینجا نمی آورم و قول می دهم که از قبل همه چییز را با تو هماهنگ کنم .
در جواب ادریس سکوت کرده و از پنجره به بیرون نگاه کردم و تا رسیدن به خانه شان حرفی نزدیم و فقط ادریس از آینه نگاهم می کرد و به حالت تاسف آه می کشید . ادریس حتی به خودش زحمت نداد که از من عذر خواهی کند . با ورودمان به خانه پدری ادریس مهدیده خانم با شوق بغلم کرد و گفت : عرروس گلم به خانه خودت خوش آمدی .
خانه بزرگ بود ، از آن خانه هایی که من حتی در خواب هم نمی دیدم که بتوانم روزی در آن زندگی کنم .
همه چیز به مدرن ترین شکل چیده شده بود و از هماهنگی خاصی در رنگ برخوردار بود . پله ای بلند و مارپیچ وسط سالن بود و نرده آن رنگ محو و طلایی داشت . آن قدر مجذوب آن همه زیبایی شدم که متوجه اطرافم نبودم .
سلام عرض کردم نادیا خانم .
ببخشید آقا مازیار سلام .
ادریس کمی پهلویم را هل داد و گفت : بیا بریم پیش بقیه .
با سلام و احوال پرسی با بقیه کنار مادرم نشستم و مهدیده خانم با سر به خانمی که به نظر خدمتکار آنها بود اشاره کرد . بعد با مهربانی گفت : به نظر خیلی خسته شدی عزیزم .
نه
ما حسابی بی حال و رنگ پریده هستی ... آن موقع که با شما تمای گرفتم می خواستم بدانم که .... ادریس میان حرف مادرش پرید و پرسید : مادر شما کی تماس گرفتید .
آن موقع ککه رفته بودی غذا بگیری و گوشی ات رو در ماشین جا گذاشته بودی .
زمزمه وار گفت : غذا بگیرم ؟
بعد نگاه معنی داری به من کرد و سرش را پایین انداخت و بلند شد و از پله ها بالا رفت .
مادر با نگاه ادریس رو بدرقه کرد و پرسید : خب نادیا جان امروز کجا رفته بودی .
جاهای سر سبز خیلی آرام و خلوت بود . جای همگی خالی بود .
مهدیس بلند شد و کنارم روی مبل های پشتی بلند نشست و در گوشم گفت : ادریس که اذیتت نکرده ؟
نه چطور ؟
چون راستش از آن موقع که آمدی لبخند هم نمی زنی .
راستش مهدیس خانم .
چیه عزیزم بگو .
من نمی دانم آقا ادریس چه جور آدمی است . او رفتار های زیادی از خودش نشان می دهد به طاهر بی تفاوت است و برایش اهمیت ندارم اما حرف هایش چیز دیگری را می گوید . من می ترسم باعث بدبختی هردو شویم و این ازدواج اشتباه باشد .
نه نادیا جان او فقط خیلی مغرور است . در برابر غرور ادریس سر خم نکن چون او اینطور عادت می کند وبه تو به زور می گوید اما وقتی در برابر او ایستادگی کنی و خواسته هایت را به او بگویی او می فهمد که باید با تو درست صحبت کند . ادریس هیچ کس جز خودش را جدی نمی گیرد پس تو محکم باش و از خودت دفعا کن .
مهدیس خانم پس من باید در زندگیم با او بجنگم ؟ من این زندگی را نمی خواهم .
نه نادیا جان جنگی در کار نیست . فقط او نمی تواند به راحتی با تو که یک زن هسستی ارتباط درستی برقرار کند ادریس آدمی نیست که به راحتی به عشق اعتراف کند و غرورش را بشکند اما قلبش پاک است و با کوچک ترین تلنگری می شکند . تو می توانی با ادریس زندگی کنی و به او فرمان بدهی و او از تو اطاعت کند فقط باید بدانی که چطور با او رفتار کنی . او یک پسر بچه لوس است که اگر آب نباتش را از او بگیری فقط نگاهت می کند . صدای زنگ نلفن در خانه بلند شد و کمی بعد مهدیده خانم با صدای بلند ادریس را صدا کرد و او پله ها را با وقار پایین آمد لباس راحتی کرمیپوشیده بود و موهایش کمی خیس بود . ادریس گوشی را برداشت و در حالی که به صورتم زل زده بود گفت : بله اتفاقی افتاده .... چطور اتفاق افتاده ؟.... من الان می آیم آنجا .... اما من می خواهم او را ببینم .... پس گوشی را کنار گوشش بگیرید تا من صدای من را بشنود ....
ادریس پشتش را به جمع کرده و با لحن خیلی آرامی شروع به صحبت کرد و چند دقیقه بعد با خوشحالی به سمت پدرش رفت و صورتش را غرق بوسه کرد
چی شده ؟ چزیز نشده مهدیس .
مهدیده خخاننم نگران گفت : اما تو گریه کردی ؟ با هیجان جواب داد نه مادر .
ادریس دهانش را به طرف گوش پدرش برد و شروع به صحبت کرد که بشقاب میوه از دست پدرش افتاد و با تعجب ادریس را نگاه کرد و او با سر بله ای گفت : کدام انگشتر ؟
نادیا برایش خریه بود .
مهدیده خانم بی تاب پرسید : چرا به من نمی گویید چی شده ؟ عمار خان بریده بریده گفت : مهدیده ... مهشید ... مهشید دستش را تگان داده .
نعیم با اشتیاق پرسید چی چطور اتفاق افتاده ؟
همه به نعیم نگاه کردیم و او گفت : ببخشید .
عمارخان آب دهانش را قورت داد و ادامه داد .
گویا نادیا برای مهشید یک انگشتر خریده و آن را بهش هدیه کرده و مهشید که از آن خوشش آمده و می خواسته آن را نگاه کند ، اما چون دستش کنارش بوده نمی توانسته وقتی پرستار کنار او بوده مهشید خواسته به او بفهماند اما او متوجه نشده و مهشید که عصبانی بوده چشمش را می بندد و پرستار برای رفتن بلند می شده بود که متوجه می شود دست مهشید حرکت می کند و او توانسته دستش را تا روی سینه اش بالا بیاور و بعد چشمش را باز کرده و به انگشتر خیره مانده . دکتر ها نمی توانند باور کنند اما مهشید این کار را کرده .
مادر ادریس شروع به گریه کرد و مهدیس که حالی بهتر از هیچ کدام نداشت از خوشحالی در پوست نمی گنجید و پرسید : ادریس گفتی تو برای مهدیس انگشتر خریدی ؟
نه نادیا امروز به او هدیه داد
مادرش به طرفم آمد و مرا محکم در بغلش فشرد ، آن قدر محکم که احساس کردم استحوان هایم زیر بار آن همه فشار خرد می شود . با التماس گفتم .
من از لطف شما ممنونم .
مهدیده خانم با گریه گفت : عزیزم خدا تو را در زندگی من قرار داد تا بلاخره بعد از این همه مدت رنگ خوشبختی را ببینم و بیشتر شارم داد .
مهدیده خانم خواهش می کنم .
به مادرم نگاه ملتمسی کردم اما مادر متوجه نشد . مهدیده خانم از فرط خوشحالی کنترلش را از دست داده بود و داییم به فشار دادنم ادامه می داد .
به ادریس نگاه کردم . او متوجه حالم شد و با تندی گفت : مادر .... مادر نادیا را اذیت نکنید .
فکر می کنم سرخ شده بودم . ادریس بلند شد و به آرامی دستان قدرتمند مادرش را از دورم باز کرد و گفت : مادر نادیا هنوز اتاق من را ندی
مطالب مشابه :
رمان ادریس برای دانلود
اینم از رمان ادریس تقدیم به عسل رمان ادریس mina mahdavi nejad ، رمان برای کامپیوتر و موبایل.
رمان ادریس 4
دنیای رمان - رمان ادریس 4 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان برای کامپیوتر و موبایل.
رمان ادریس 9
به جمع رمان خوان های رمان برای کامپیوتر و موبایل. که فکر می کردم ادریس برای چیدا کردن
رمان ادریس 5
بزرگترین وبلاگ رمان برای کامپیوتر و موبایل. بودم و منتظر ادریس برای بدن کتش چشم
رمان ادریس 1
بزرگترین وبلاگ رمان رمان برای کامپیوتر و موبایل. به آرامی بلند شدم و برای ادریس که
رمان ادریس 18
رمان برای کامپیوتر و موبایل. بله آقا ادریس برای من هم افتخاری بود اما رمان ادریس mina mahdavi
رمان ادریس 7
به جمع رمان خوان های ایران رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای آرامش من چه
رمان ادریس 3
رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گرفتن امین به طرفم اومد و در رمان ادریس mina
رمان ادریس 2
رمان برای کامپیوتر و موبایل. باشد مادر اگر ادریس برای بردنم آمد با او چیز رمان ادریس mina
رمان ادریس 11
رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گردگیری آن قدر این طرفو آن طرف رمان ادریس mina
برچسب :
رمان ادریس برای موبایل