رمان به من نگاه کن 5


آریانا آستین مادرش را کشید و نالید:مامان....
با سر به حسام اشاره داد.فرشته سریع متوجه شد و دستش را انداخت و گفت:بفرمایید خواهش می کنم.
حسام با یک عذرخواهی وارد خانه شد.فضای خانه به شدت با خانه ی خودشان متفاوت بود.به جای محیط مجلل و رسمی و آنتیک،فضای خانه در عین سادگی مدرن و آرامش بخش بود.رنگ کاغذ دیواری بنفش آن حس آرامشی را به حسام القا کرد.روی مبل مخملی بادمجانی رنگ نشست و آریانا مقابلش روی یک مبل پیانویی چهار زانو نشست و گربه ی پشمالو را کنارش روی مبل گذاشت.
حسام گوشی و سوییچ و کیف پولش را روی میز کنارش گذاشت و پرسید:این همون گربه اس؟!پن؟!
آریانا لبخندی زد:آره.پنی ..... برو پیش حسام.
پنی با تنبلی خر خری کرد و چشمانش را بست.
آریانا لبخندی زد و صدای تلویزیون را کم کرد:خیلی تنبله.
نور زرد رنگ نشیمن از پوست سفید و آینه مانندش بازتاب میشد.حسام برای اینکه دیگر به او نگاه نکند،نگاهش را به تلویزیون دوخت.این که بدتر بود ..... همان نگاهش را به زمین می دوخت بهتر بود.
صدای آریانا را شنید:باز که سایلنت شدی!خوبه که اومدی.من و مامان خیلی تنها بودیم.
فرشته با سینی نسکافه و کیکی که پخته بود وارد نشیمن شد و آریانا بلند شد و سینی را از او گرفت.


روی میز جلوی حسام فنجانی گذاشت و تکه کیکی برید و در بشقاب گذاشت و کنار فنجان گذاشت.حسام زیرلب تشکری کرد و آریانا روی مبل کنار مادرش نشست.فرشته پاهایش را روی هم انداخته بود و گربه را نوازش می داد.
از حسام پرسید:مادر خوب هستن حسام جان؟!زندایی تون رو ملاقات کردم ولی افتخار آشنایی با مادر رو نداشتم.
حسام پرسید:عروسی تشریف آورده بودید؟!مادرم نیومده بود.
فرشته لبخندی زد:نه پسرم من عروسی نبودم.نامزدی اومدم.
حسام گفت:خب مادر من نیومده بود.
فرشته باز هم لبخند زد:بابت شام اون شب هم ممنون که آریانا رو دعوت کردین.
حسام متعجب شد و فقط گفت:خواهش می کنم.
در سکوت مشغول خوردن بودند که زنگ در به صدا درآمد.فرشته برای باز کردن در رفت و چند لحظه بعد گفت:آریانا بیا فرشاده.
آریانا تعجب کرد:واقعاً؟!نگفت میادش!
بلند شد و رو به حسام گفت:ببخشید الان میام ....
همان لحظه فرشاد وارد شد:سلام خاله.چطوری آری.....
با دیدن حسام دهانش نیمه باز ماند و نگاهی به آریانا و سپس به حسام انداخت.آریانا شانه بالا انداخت.
فرشاد سمت حسام رفت:به به!دکتر ....
حسام بلند شد و با او دست داد:سلام.
فرشاد کنار حسام نشست و گفت:یه حسی بهم می گفت اگه امروز برم پیش خاله فرشته یه چیز خوشمزه گیرم میاد.چه بویی میادا!
حسام از این همه صمیمیت متعجب شد و صدای فرشته را شنید:خوش اومدی پسرم.اتفاقاً من به آریانا گفتم به فرشاد زنگ بزن اگه نمایشگاهه برای عصرونه بیاد اینور که دیگه حسام جان اومد و فکر کنم آریا یادش رفت.
حسام متوجه شد که این طور با محبت صحبت کردن و راحت بودن فرشته جزئی از شخصیت مهربان او است.
فرشاد به آریانا تیکه انداخت:آره دیگه.نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار.
آریانا حرصش درآمد.فرشاد حتماً به شدت عصبانی بود چون از اینکه به قول خودش با هم می پرند،خبر نداشت.
آریانا گفت:گل بگیر!بچه پررو!
فرشته اشاره به حسام داد:مودب باشید بچه ها!
فرشاد خندید و رو به پنی گفت:پنی بیا بغل عمو.
پنی به شدت فرشاد را دوست داشت.بلند شد و از پاهای فرشاد بالا کشید و خودش را با ناز و ادا در آغوش او جا داد!فرشاد نوازشش داد.
فرشته بلند شد:من برم بچه ها.یکم کارای مزون مونده.ببخشید فرشاد .... ببخشید پسرم.
بعد از رفتن او حسام عزم رفتن کرد.
آریانا با اخم گفت:بیخود!شام بمون!
حسام ناخودآگاه به او نگریست:نه مرسی باید برم خیلی کار دارم.
آریانا گفت:مطمئن؟!تعارف نمی کنی؟!
حسام لبخندی زد:مطمئن.
فرشاد بلند شد:خوشحال شدم حسام جان.
آریانا از این همه نزاکت او برایش زبان درآورد.فرشاد پوزخندی زد و به بازی با پنی ادامه داد و آریانا همراه حسام برای بدرقه ی او رفت.باران نم نم میبارید.
جلوی در حسام سمت او برگشت:ممنون بابت عصرونه.
آریانا دستانش را زیر بغل زد:خواهش می کنم.بازم میای که؟!
حسام لبخندی زد:میام.
آریانا انگشت کوچکش را بالا آورد:قول؟!
بعد مثل شوک زده ها سرخ شد و انگشتش را پایین آورد:ببخشید.
حسام لبخندی به او زد:اشکال نداره.برو داخل خیلی سرده.
صورت آریانا زیر نور زرد رنگ لامپ حیاط مرموز و خواستی بود.دستش را بالا آورد و تکه برگی را که روی شانه ی حسام افتاده بود را کنار زد.حرکتش شبیه نوازش بود.با وجود اینکه حسام کاپشنی به تن داشت،اما با تماس دست او دلش ریخت و به آریانا خیره ماند.
آریانا زبانش را درآورد:چیه؟!
حسام خندید:برو داخل خونه.
آریانا لجوجانه گفت:می مونم تا بری.
حسام در را باز کرد و رفت و سوارش ماشینش شد.آریانا در را بست و برگشت که با فرشاد سینه به سینه شد.دستش را روی قلبش گذاشت:منو ترسوندی.
قیافه ی فرشاد از پنی عبوس تر بود:این اینجا چیکار می کرد؟!
آریانا گفت:کیفم توی ماشینش جا مونده بود.برام آوردش.
ابروهای فرشاد بالا رفت:تو کی با این یارو تو یه ماشین بودی؟!اصن مگه اینا با یه دختر میرن زیر یه سقف؟!حالا چه ماشین باشه چه خونه.
آریانا عصبانی شد:راجع به اون اینجوری نگو!
فرشاد بازوی او را گرفت:احمق باش دوست نشی!!می خوای گند بزنی به زندگیت؟!
آریانا گفت:یه بار شام رفتیم بیرون.همین!
فرشاد بازوی او را محکم تر فشرد.بوی ایفوریا می داد:یه بارت دو بار نشه!خر شدی؟!با سپهر کات کردی که بری با این آدما دوست بشی؟!
آریانا عصبانی شد:راجع بهش درست حرف بزن فرشاد!وقتی کسی رو نمیشناسی قضاوت نکن!تقصیر اون نیست که با ما تقاوت داره!همین آقا منو سه بار رسونده خونه.با هم پارک رفتیم .... رستوران رفتیم ..... خونه م اومده!عروسی بوده ..... دستش به من نخورد!اونوقت اون دوست عوضیت سپهر خان هنوز به بار دوم نکشید که .....
فرشاد عصبی گفت:نیست که تو هم بدت میومد!تو هم که پا ندادی اصلاً!خودت که بیشتر مایل بودی ....
آریانا پشتش را به فرشاد کرد و سمت خانه دوید.فرشاد دستش را میان موهایش فرو برد و بیرون رفت و در حیاط را محکم به هم کوبید.


نیمه شب بود و دکتر هنوز مریض داشت.آریانا خسته،کلافه و سرما خورده بود اما با این حال هیچ رغبتی برای خانه رفتن نداشت.فرشته برای خرید به ترکیه رفته بود و فرشاد هم که قهر بود.یعنی آریانا قهر بود و جواب تلفن هایش را نمی داد.چشمان آریانا تبدار بود و مرتب بینی اش را بالا می کشید و بینی اش را با دستمال می چلاند.خسته بود.کسل بود.بی حوصله بود.خودش هم نمی دانست چه مرگش است.یک کلد استاپ خورد و پشت میزش برگشت و سرش را روی میز گذاشت.چند دقیقه نگذشته بود که با صدای موبایلش از جا پرید.حسام بود.دستش را روی اسکرین کشید و تماس وصل شد:الو ...
صدای حسام نا مطمئن به نظر میرسید:آریانا ....
آریانا به شدت سرفه کرد:سلام.
_مریضی؟!
_......
_آریانا؟!
_آره خیلی حالم بده!
_دکتر رفتی؟!
_وقت نکردم هنوز مطبم.
_چــــــــی؟!!!
_کر شدم!خب دکتر مریض داره هنوز!
_تو چرا موندی با این حالت؟!
_امروز خیلی مریض داشتیم.بعدم حوصله نداشتم خونه بمونم.
_با چی میری خونه؟!
_آژانس میگیرم.
_میام دنبالت.
_مریض میشی.
_خودمم کارت داشتم.
_باشه.
_الان میام.
_هنوز کار دارم.
_گفتم میام.
و قطع کرد.آریانا گوشی را روی میز انداخت و دوباره سرش را روی دستش گذاشت و با خودش فکر کرد که حسام چقدر راه افتاده!دستی روی سرش را نوازش داد.سرش را بلند کرد.لیلا بود:چقدر نابودی دختر.
آریانا بینی اش را پاک کرد:خیلی حالم بده.
لیلا یک سری برگه روی میز گذاشت:تو برو من هستم.
آریانا پرسید:واقعاً؟!
لیلا لبخندی زد:آره عزیزم.برو.
آریانا خوشحال شد:باشه پس فعلاً.مرسی لیلا.
_قربونت عزیزم.برو نمون.
به محض اینکه پایش را از در بیرون گذاشت،ماشین حسام را دید.بدنش درد می کرد.راه رفتن برایش سخت بود.در را باز کرد و سوار شد.
حسام برگشت و نگاهش کرد.گونه هایش سرخ بود.چشمانش خمار .....
آریانا گفت:سلام ....
سه بار عطسه کرد و بینی اش را در دستمال کاغذی اش مچاله کرد:خوبی؟!
حسام گفت:تو بدتری که!تب داری؟!
آریانا دستش را به پیشانی اش زد:نمی دونم.
حسام دستش را جلو آورد:اجازه هست؟!
آریانا داشت صندلی می خواباند.به نرمی تکیه داد و چشمانش را بست:راحت باش.دکتر محرمه!
حسام دستش را روی پوست نرم پیشانی او گذاشت.تب داشت....
ماشین را به حرکت درآورد.خیابان ها به شدت خلوت بود.گفت:رفتی دکتر؟
آریانا جا به جا شد:نه!بریم خونه مون.
زود رسیدند.آریانا پیاده شد و تلو تلو خوران رفت.دستش می لرزید.کلید را به حسام داد و وارد خانه شدند.خانه تاریک بود.
حسام پرسید:مامانت کجاست؟!
آریانا عطسه ای کرد و گفت:ترکیه.رفته جنس بیاره.دزدگیر رو بزن.
حسام دکمه ی قفل گشای دزدگیر را فشرد و پرسید:ما که اومدیم صدا نداد که!
آریانا خم شد و زیپ بوت هایش را پایین کشید:توی حیاط دوربین نداره.
حسام گفت:حالا تنهایی؟!
آریانا حرصی گفت:نه پس ادای تنهایی رو درآوردم دور هم بخندیم!
حسام خندید و گفت:خب باشه!عصبی!بیا ببرمت خونه ی یکی از دوستات.
آریانا روی مبل ولو شد و شالش را درآورد:با فرشاد قهرم.
حسام متحیر مقابلش نشست:یعنی تو میری شب پیش فرشاد می مونی؟!مادر پدرش با این قضیه مشکلی ندارن؟!
آریانا دکمه های مانتویش را باز کرد و آن را درآورد:فرشاد خودش خونه داره.دوست دخترشم مشکلی نداره با این قضیه.
حسام پرسید:دوست دخترش؟!
آریانا روی کاناپه مچاله شد:هم خونه شه!
حسام دیگر چیزی نپرسید.فقط گفت:پتو از کجا بیارم؟!
آریانا سرگیجه داشت.دری را به او نشان داد.حسام وارد اتاق شد.یک عکس از آریانا به دیوار آویزان بود.حسام سریع نگاهش را از عکس گرفت.لباس آریانا خیلی باز بود.پتو را از روی تخت کشید و سریع از اتاق بیرون رفت.چشمان آریانا بسته بود.پتو را رویش کشید.
آریانا زمزمه کرد:حسام ...
حسام که داشت می رفت تا آشپزخانه را پیدا کند،ایستاد:بله؟!
آریانا باز هم زمزمه کرد:هستی؟!
_آره هستم.
_حسام ....
حسام نرم شد:جانم؟!
دستش گرم شد .... آریانا دستش را گرفته بود:نرو ....
حسام گیج سر جای خود ماند.


سریع دستش را بیرون کشید.
آریانا چشمانش را باز کرد و به او زل زد.معصومانه ...
حسام گفت:می مونم.
آریانا چشمانش را بست:می دونم که می مونی.
حسام به آشپزخانه رفت.به محض باز کردن در یخچال،در جا تخم مرغی انواع دارو ها و آمپول ها را دید.چند عدد سرنگ و چند تا ب کمپلکس،دگزا،پنی سیلین بود.
حسام یک بسته استامینوفن و چند بسته کو آموکسی کلاو پیدا کرد.آن ها را برداشت.یک سرنگ و بطری گرد محتوای پنی سیلین را برداشت و به اتاق رفت.آریانا خیس عرق بود.دو عدد استامینوفن به خوردش داد و از او پرسید:میشه آمپولت بزنم؟!
آریانا لبخند محوی زد.موهای بلوطی اش صورتش را قاب گرفته بود و چند تار روی پیشانی خیسش بود.گفت:نه!
حسام گفت:حالت بدتر میشه!باید بزنم برات.
آریانا نگاه معصومش را در چشم او دوخت:محکم نزنی منو!
حسام خندید و پوشش پلاستیکی دور سرنگ را باز کرد.آریانا هم چرخید. چند دقیقه بعد یخی پنبه ی الکلی و بعدش یک سوزش خفیف را حس کرد.ناله ی خفیفی سر داد و گرمی پتو را رویش حس کرد و صدای گرم حسام:ببخشید.
جای آمپول کمی سوز میزد:مهم نیست.زیاد درد نداشت.مرسی حسام.
حسام سرنگ خالی و باقی ضایعات را برداشت:بابت؟!
آریانا مچاله شد:این که پیشم موندی.
حسام لبخندی به صورتش پاشید:کاری نکردم.بخواب.
حسام به نشیمن برگشت که باز آریانا صدایش زد:حسام؟!
_جانم؟!
_شام توی یخچال هست.بزار تو مایکرو.اگه هم دوست نداری چند تا کارت فست فود کنار دی وی دی هست.
_تو نگران نباش.بخواب.
_خوابم نمیاد.
حسام روی زمین کنارش نشست.
آریانا پرسید:هنوز تب دارم؟!
حسام دستش را روی پیشانی او گذاشت:خیلی کمتر شده.خیلی کم گرمی.
آریانا دست حسام را گرفت و از پیشانی اش پایین آورد.حسام معذب دستش را کشید.
آریانا زمزمه کرد:ببخشید.
حسام پاهایش را کشید:اشکال نداره.گرسنه نیستی؟!
آریانا غلتی زد:نه.
حسام اطرافش را نگاهی کرد:پن کجاس؟!
آریانا زمزمه کرد:پیش خاله م .... رفته شمال دخترم ...
حسام سمتش برگشت.آریانا خوابش برده بود.لبخندی زد.
آریانا با رخوت و سستی از خواب بیدار شد.نور خورشید از ورای پرده ی بنفش_یاسی می آمد و فضا را روشن کرده بود.حسام کجا بود؟!
بلند شد و نشست.پتو از رویش سر خورد روی زمین.بلوزش هم بالا رفته بود.شکمش مشخص بود.بلوزش را پایین کشید و روی میز کنارش برگه ای دید.با خطی خوانا پر شده بود ....


مجبور شدم برم دانشگاه.کلاس مهمی داشتم
دیشب می خواستم در مورد یه موضوع مهم باهات صحبت کنم
به دایی زنگ زدم گفتم مریضی.لازم نیست بری مطب.
عصر میام پیشت تا صحبت کنیم
قرصات کنار یخچاله.ساعت دو باید بخوری.
حسام


آریانا لبخند محوی زد ..... حسام نگرانش بود !!!!



آریانا تا عصر استراحت کرد.حالش خیلی بهتر بود.نهار مختصری خورد و دوش گرفت.با مادرش صحبت کرد.هیچ حرفی از این که حسام شب را مانده بود نزد.فقط مادرش فهمید مریض شده و کلی قربان صدقه اش رفت و خودش را سرزنش کرد که چرا رفته.بعد به دکتر زنگ زد و عذرخواهی کرد.دکتر گفت:
_چیزی نبود.استراحت کن دختر.می گم با حسام ما دوست شدی؟!
_والا دوست تا منظورتون چی باشه!
دکتر خندید:خوبه به همین کارات ادامه بده!فقط بِپا این عفریته مامان بزرگش نفهمه ممکنه با اون عصاش که سرش چاقو داره بیاد جلوی خونتون.
آریانا خندید:از این خبرا نیست که دکتر!
_به هر حال من از خدامه خودم زنش بدم.این بچه هم میشناسم.اهل جی اف و اینا نیست!مستقیم با دختره میره محضر!
آریانا گفت:از این خبرا نیست دکتر!سینا براتون آموزش خصوصی می زاره؟!
_سینا کجا بود؟!دیگه پسرم زن داره!سراغ ما نمیاد.تازه از ماه عسل اومده.
_به سلامتی.مزاحم نشم دکتر.کاری ندارین؟!
_نه دخترم.برو به سلامت.خداحافظ.
آریانا قطع کرد و تلویزیون را روشن کرد و روی کاناپه برگشت و دستش را دور زانوهایش حلقه کرد.ساعت هفت بود اثری از حسام نبود.موبایلش زنگ خورد.فرشاد بود.دکمه ی وصل تماس را فشرد و روی اسپیکر زد.ولی حرفی نزد.صدای فرشاد آمد:
_الو آریانا ....
_ .....
_با من قهری؟!
_ ......
_من که می دونم داری به من گوش میدی آخه.هنوز قهری؟!
_.......
_ناراحتی زِ دست من؟!
_.........
_آریانا ....
_.....
_برات پاستیل خریدم!از مجتمع مهتاب.
_.....
_می خوام برم دبی برات عطر می خرم.دیور یه ورژن جدید زده هیپنوتیک پویزن.
_برام می خری؟!
_آشتی؟!
_برام می خری؟!!!!
_آره.قول.آشتی؟!
_آشتی.
_ببخشید من نباید سرت داد می زدم.
_باشه.
زنگ در به صدا درآمد.آریانا گفت:من بعداً بهت زنگ میزنم.کار دارم فرشاد.
_باشه عزیزم.دیگه ناراحت نیستی؟!
_نه نیستم.
_برو خداحافظ.
آریانا در را باز کرد و پا برهنه وارد ایوان شد.سرامیک های تراس یخ بود.حسام با دیدن او اخم کرد و به جای سلام،گفت:چرا اینجوری اومدی بیرون؟!پا برهنه؟!برو داخل.
آریانا نیشخندی زد و وارد خانه شد ... حسام هم پشت سر او .....
صدای داریوش فضای خانه را انباشته بود:
تظاهر کن ازم دوری
تظاهر می کنم هستی
آریانا کمی تلویزیون را کم کرد و سمت حسام برگشت.حسام به او لبخندی زد.جذاب شده بود.آریانا برای اولین بار به او دقت کرد.موهایش را همیشه بالا میداد.پوست خوشرنگی داشت.یک پیراهن مردانه ی چهار خانه ی از ترکیب رنگ سبز،یشمی،نخودی و .... به تن داشت ... با شلوار کتان مشکی ...... اور کت سیاهش دستش بود و نایلونی حاوی چند بسته آبمیوه.
حسام لبخندی زد:خوب نگاه کردی؟!
آریانا گیج گفت:چیو؟!
حسام خندید:منو.
آریانا خندید و جوابی نداد.به آشپزخانه رفت و نسکافه را در دو لیوان بزرگ مشکی رنگ با نوشته های قرمز ریخت و به سالن آورد.شکلات تلخ مورد علاقه اش با طعم فلفل چیلی و توت فرنگی نیز کنارش بود.
حسام روی جعبه ی شکلات را خواند:چیلی و استرابری؟!
آریانا جرعه ای از نسکافه اش نوشید و گفت:خیلی خوشمزه س.امتحانش کن.
در سکوت شکلات و نسکافه خوردند.
آریانا به آبمیوه ها اشاره کرد:مرسی.
حسام لبخند محوی زد:خواهش.
آریانا پاهایش را در آغوش گرفت:بیشتر بابت اینکه شب موندی.مرسی حسام.که منو تنها نذاشتی.
حسام پاهایش را روی هم انداخت:وظیفه بود.
آریانا پرسید:کجا خوابیدی؟!
_اصلاً نخوابیدم.
_چرا؟!
حسام کلافه روی مبل جا به جا شد و گفت:باید یه چیزی بهت بگم.
آریانا گفت:بگو.
حسام دستی میان موهایش کشید.آریانا گفت:با من راحت باش.هرچی می خوای بگو.
حسام در چشمان او زل زد:من دوستت دارم آریانا.
چشمان آریانا گشاد شد و حسام ادامه داد:اینو می خواستم بگم.می خواستم بگم که من تو رو دوست دارم.نمی تونم بهت فکر نکنم ...... تو تنها دختر زندگی منی و من ...... من می خوام مطمئن شم و بعد با خانواده م ....
آریانا سرپا ایستاد:خانواده ت؟!می خوای بیای خواستگاری؟!
حسام گفت:باید چیکار کنم؟!من اهل دوستی و این چیزا نیستم.
آریانا ماند و نگاهش کرد.فکرش را نمی کرد که حسام این را بگوید ..... می دانست که به زودی باید شاهد اعتراف او باشد اما نه خواستگاری ...... نه ازدواج!!!!باید می گفت نه .... اما ....
_باید فکر کنم.
_تا کی؟!
_نمی دونم.باید فکر کنم.تو فکر همه چیز رو کردی؟!
_آره.
_اگه قبول کنم هر کاری می کنی؟!
_هر کاری!
_مطمئنی احساست عوض نمیشه؟!
حسام پوزخندی زد:من اصلاً بجز تو دختری رو ندیدم!!!تو بودی .... فقط تو .... دختری هم نمی بینم.بازم تویی .... فقط تو ....
ابروهای آریانا بالا رفت و لب هایش را غنچه کرد.
حسام بلند شد:باید برم.
آریانا برای ماندنش اصرار نکرد.فقط شنل بافتی دور خودش پیچید و او را بی حرف تا جلوی در همراهی کرد.
حسام طاقت نیاورد:تنها می مونی؟!
آریانا گفت:نه به فرشاد و هستی میگم بیان پیشم.
حسام سری تکان داد و رفت....
آریانا در را به هم کوبید

شمشک سرد بود.اولین برف امسال و آنها در ویلای مهرشاد دور کرسی نشسته بودند.عباس یک سطل سفید دسته دار را زیر بغل زده بود و مهرشاد تنبک و تمپویش را روی پایش گذاشته بود و میزد.همه می خواندند:

این کریم فلک زده کِس و کار نداره
که مثل بچه شهریه خواستگاری بیاره
اگه او یه بنز داره منم خونه ام کولرداره
اگه او ویلا داره منم خونه ام تنورداره
بگو آخه چیکار کنم شیرینُم حلیمه
منُم خارجی بلدم گوش کن حلیمه
اُ اُ حلیمه اُ بِی بِی حلیمه
اُ اُ حلیمه اُم هانی حلیمه
آخ که عشق حلیمه جادوی روزگار
شکستن طلسمش کار کریم زاره
آخ که عشق حلیمه جادوی روزگار
شکستن طلسمش کار کریم زاره
آخ که عشق حلیمه جادوی روزگار
شکستن طلسمش کار کریم زاره
آخ که عشق حلیمه جادوی روزگار
شکستن طلسمش کار کریم زار
ه

آریانا بعد از یک هفته با تمام وجودش می خندید.سپهر آن سوی کرسی بین فرشاد و هلیا خواهر هستی نشسته بود و با نگاهی سرخورده و مغموم به آریانا زل زده بود. آریانا که آنقدر درگیر حسام بود که حتی نیم نگاهی به او ننداخته بود.با گوشی اش ور می رفت.
عباس ریتمیک روی سطل کوبید:چی بخونیم؟!
مهرشاد تنبک را کناری گذاشت و گیتارش را برداشت:بیخیال آهنگ بندری.آریانا بخونه.
آریاناسرد گفت:گلوم درد می کنه.
همه اصرار کردند:بخون دیگه!!!
آریانا اول کمی حرصشان داد و بعد شادی را فرستاد برای او آبجوش بیاورد و بعد از کلی عشوه و ناز و ادا آهنگ پشت یک دیوار سنگی گوگوش را خواند و دوباره در خودش فرو رفت.با خود فکر کرد که حسام گناه دارد.یک هفته هر روز اس می داد.زنگ نمی زد .... اس میداد.آریانا اس ام اسش را سند کرد: farda tooye park .....saat 6 mibinamet
به دقیقه نکشید که پاسخ آمد: divoone shodi?!hava yakhe!barfe!
آریانا سند کرد: i dnt care
حسام اسمایل خنده فرستاد و گفت: ok
آریانا گوشی را کنارش گذاشت.
سپهر با کنایه گفت:چه عجب گذاشتی بخوابه!
آریانا ابرویش را بالا برد:خیلی busy تر از این حرفاست که الان بیدار باشه!
سپهر پوزخندی زد:چیکاره س که بیزیه؟!!که فردا میره سرکار؟!رفتگره؟!یا حسنی که جمعه تشریف میبره مکتب؟!
آریانا ابروهاشو بالا برد:هرچی باشه حداقل با یه خیابونی نمیپره.ارزشش رو تا این حد پایین نمیاره.
چانه ی سپهر منقبض شد و آریانا لبخندی حاکی از پیروزی زد.
تا پاسی از شب کنار هم بودند و بعد رفتند خوابیدند.ساعت ده صبح بعد از خوردن صبحانه عزم رفتن کردند.آریانا ساعت چهار رسید خانه.تمام راه را خوابیده بود.زود حمام کرد و موهایش را خوب خشک کرد و لباس پوشید و همراه مادرش به مزون رفت.شراره خانم یکی از پر و پا قرص ترین مشتری هایشان آمده بود.فرشته پیراهنی که از ترکیه خریده بود را خیلی حرفه ای به عنوان یک پیراهن مد روز پاریسی به شراره خانم غالب کرد.
آریانا ساعتش را نگاهی کرد.ساعت پنج بود.پارک دقیقاً کنار مزون بود.او لباس عروسی که از ایتالیا رسیده بود را به مانکن پوشاند و آن را در اتاق کناری که برای مشتری های خاص بود گذاشت.کلی خرده کاری های دیگر از قبیل دوختن منجوق های افتاده ی لباس و درست کردن بند های پشت لباس و تغییر سایز دادنشان و فیکس کردن ژیپن های لباس را انجام داد تا ساعت به پنج و پنجاه دقیقه رسید.کلاهش را سرش کرد و دستکش هایش را پوشید.گوشی اش را در جیب پالتویش گذاشت و به مادرش گفت که می رود دوری بزند و زود می آید.
حسام در پارک منتظرش بود.همان اور کت سیاه را به تن داشت.گوش هایش قرمز شده بود.
با دیدن او فوری گفت:سرده.بریم کافی شاپ؟!
آریانا شانه بالا انداخت:بریم.
شانه به شانه ی هم به راه افتادند و هیچ حرفی بین آنها رد و بدل نشد.
محیط رستوران گرم و نیمه تاریک بود.به رنگ قهوه ای و بوی سیگار و عود از همه جا استشمام میشد.آریانا یک شکلات داغ سفارش داد و حسام یک اسپرسو ...
آریانا از اسپرسو متنفر بود اما حرفی نزد.
سیگاری از کیف کوچکش درآورد.فندکی شبیه یک توپ بیلیارد درآورد و سیگارش را آتش زد.حسام مبهوت به او نگاه می کرد .... او در زندگی اش یک پک به سیگار نزده بود ..
آریانا پوزخندی زد و پک عمیقی زد:چیه؟! گفتم بیای نه که بهت جواب رد بدم ..... اومدم متوجهت کنم ....
حسام گفت:مثلاً متوجه چی بشم؟!
گارسون علاوه بر نوشیدنی هایشان برای آریانا یک زیر سیگاری آورد.
سیگار نیمه مصرف شده را در زیر سیگاری فشرد:پای چی به من پیشنهاد ازدواج دادی؟!اصلاً منو میشناسی؟! خب بزار آشنات کنم ... فقط لطفاً بزار حرفم تموم شه چون اگه قطعش کنی عصبی میشم.
من مثل تو نیستم.پدر و مادرم جدا شدن ...
حسام متعجب گفت:نه؟!
آریانا خیلی عادی گفت:متوجه نشدی وقتی اومدی خونه ی ما اثری از کسی به تحت عنوان پدر نیست؟!
حسام گفت:فکر کردم فوت شدن.نخواستم بپرسم.
آریانا پوزخندی زد:نه زنده س.دو ساله بودم که جدا شدن.یه زن کانادایی داره و کانادا زندگی می کنه.دو تا بچه داره و من ....
آهی کشید و ادامه داد:من مثل تو نیستم حسام.من نوشیدنی خوردم.سیگار می کشم هر از گاهی.پایه ثابت قلیون منم.پایه ی مهمونی .... دور دور ... رو کم کنی .... شرط بندی ...
من و تو از دو تا دنیای متفاوتیم.من قبل از تو سه تا دوست پسر داشتم.حجاب نمی کنم نماز نمی خونم روزه که اصلاً تو کارم نیست.خدا رو هم قبول دارم.
ابروهای حسام بالا رفت و آریانا ادامه داد:تحت هیچ شرایطی موضعم رو عوض نمی کنم.روی عقایدم حساسم.به خاطرت عوض نمیشم.من همینم که هستم.تو منو اینجوری دیدی و اینجوری دوست خواهی داشت و یه چیز دیگه ...
توی زندگیم دروغ نگفتم و نخواهم گفت.از دروغ و خیانت تنفر دارم .... فکر نکن میگم چون اهل نماز و روزه نیستم بی خدا و بی آبرو و بی شخصیتم!!!
من هر پنج شنبه توی یکی از مدارس غیر انتفاعی به بچه ها دیر آموز بدون هیچ حقوقی زبان درس میدم.پولی هم که به دست میارم پول زحمت منه و یه چیز دیگه هم اینه که تحت هیچ شرایطی با کسی که نمیشناسم ازدواج نمی کنم.حداقل شش تا هفت ماه رابطه ی قبلش لازمه.دیگه حرفی ندارم.می تونی منو قبول کنی؟!
به دهان حسام چشم دوخت ..


حسام متعجب دستی میان موهایش کشید ...
آریانا با آرامش فنجانش را برداشت:می دونستم تردید می کنی.
ابروهای حسام بالا رفت:تردید نکردم.
آریانا پوزخندی زد:هنوزم می خوای پاشی بیای خواستگاری؟!
حسام جرعه ای از قهوه اش نوشید:آره میام.
آریانا باز ابرو بالا انداخت:از پسرایی که متکی به خانواده ن بدم میاد.
حسام لبخندی زد:من اول خودم ازت خواستگاری کردم.
آریانا دستش را زیر چانه اش زد:منم گفتم که از این خبرا نیست.هنوز بچه م.با یه رابطه حرفی ندارم.ولی ازدواج رو شرمنده ...
بلند شد و گفت:بابت هات چاکلت ممنونم.باید برم.خداحافظ.
حسام حرفی نزد و آریانا رفت.به مزون بازگشت و به مادرش کمک کرد .... حسام پسر خوبی بود .... اگر آنقدر قدیمی فکر نمی کرد،می توانستند رابطه ی خوبی داشته باشند.آهی کشید و لباس را تن مانکن مرتب کرد ...

حدود چهار روز بعد،آریانا در خانه مشغول فیلم دیدن بود.پن روی پایش بود و فرشته باز فشارش بالا رفته بود و قرص خورده و خوابیده بود.پن از روی پای آریانا پایین پرید.از کاناپه ای که فرشته روی آن خواب بود،بالا کشید و روی شکم او نشست.فرشته تکان نخورد.آریانا تعجب کرد.فرشته علاوه بر این که خوابش خیلی سبک بود،خیلی قلقلکی بود.باید از تماس ناخن های دست پن از خواب می پرید.آریانا با این فکر که قرصش خواب آور بوده باز به تلویزیون چشم دوخت.چند دقیقه بعد دوباره به مادرش چشم دوخت.پن داشت دستش را میلیسید.باز هم خواب بود. آریانا بلند شد و سمت او رفت.تکانش داد:مامان .....
فرشته تکان نخورد.آریانا دوباره تلاش کرد:مامان ... دست فرشته را گرفت.سرد بود ... دوباره صدا زد:مامان ... وحشت کرد و فوری نبضش را گرفت .... دستش نبض نداشت ... دست به تلاش دیگری زد.انگشت شاره اش را روی گردن او گذاشت .... هیچ چیز نبود.پن را محکم به کناری پرت کرد و گوشش را روی قلب فرشته گذاشت .... هیچ صدایی نبود .. جیغ بلندی کشید.



مطالب مشابه :


مدل لباس مجلسی ترکیه ای (1)

مدل لباس مجلسی ترکیه ای (1) اس ام اس های داغ رنگ مد بهار 88;




مصاحبه با دختران مانکن ساپورت پوش ایرانی + عکس

مصاحبه دختران ساپورت پوش و مانکن که برای نمایش دادن یک مد لباس مزون ها و ترکیه و




راه‌اندازی شبکه مد و لباس ایرانی

راه‌اندازی شبکه مد و اس اس:: عناوین به طور مثال همواره به مزون‌ها به عنوان یک تهدید




بازاریابی ایران و ترکیه

بازاریابی ایران و ترکیه ام اس کارت شارژ با بازاریابی ورزشی مد نظر شامل رسانه‎های




لباس عروس‌های چند میلیونی

در زمان مادربزرگ‌های ما، لباس عروس آنچنان که امروز مد شده مزون لباس عروسی ترکیه




رمان به من نگاه کن 5

من برم بچه ها.یکم کارای مزون برای خرید به ترکیه رفته بود و فرشاد اس میداد




اینم از ساپورتی ها...

یه جوری ساپورت توی ایران مد شد که ترکیه‌ای و می‌دهد از مزون‌های




برچسب :