رمان اگر چه اجبار بود(3)


فصل دوم***

کش و قوسی یه بدنم دادم..چشمامو مالیدم..نگام رو لباس عروسم که دیشب درِش آورده بودم و لبه ی تخت انداخته بودم، ثابت موند..پوزخندی زدم..چه شب عروسی باشکوهی! خدا امروز و به خیر کنه..چشمام هنوزم از گریه ی دیشب میسوخت..خودمو تو آینه نگاه کردم..صد رحمت به روح! رنگم حسابی پریده بود..حالا هر کی ندونه فکر میکنه از درد زیاد بوده!! نیشخندی زدم..موهام ژولیده و به هم چسبیده بود..دیشب وقت نکردم برم حموم..انواع و اقسام ژل مو و واکس مو و هزار کوفت و زهرمار دیگم به موهای نازنین و عسلی رنگم زده بودن.. با چه بدبختی ای دیشب اون گیرا و تاج و از رو موهام کندم..اوووف!موهامو شونه زدم..رنگشو خیلی دوس داشتم..تونسته بودم از رو ژورنالی که زن آرایشگر بهم داده بود رنگ عسلی و انتخاب کنم..عاشق این رنگ بودم..رنگ چشای آروین! با آوردن اسمشم تنم لرزید..از اتاق اومدم بیرون..وارد هال شدم..آروین بیدار شده بود تی شرت سبز کاهویی تنگی تنش بود..کت و شلوار خوش دوخت دیشبش رو مبل افتاده بود..میخواست نشون بده که تا چقدر از دیشب بیزار بوده..چشماش از بیخوابی سرخ شده بود..اون چرا نخوابیده بود؟ اون که با شکستن دل من باید عشق دنیا رو میکرد؟برای خودش قهوه ریخته بود و داشت با کیک میخورد..انگار نه انگار منم تو این خونه آدمم!!خواستم حرفی بزنم..که متوجه نگاه های غضبناکش شدم.._ چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟فنجان قهوشو طوری پرت کرد کف آشپزخونه که هزار و یه تیکه شد..اینم کنترل اعصابشو نداره ها!داد زد: برو لباستو عوض کن..نکنه فکر کردی اومدی خونه ی خالت؟!به لباسم نگاه کردم..یه تاپ مشکی و تنگ پوشیده بودم با یه شلوارک سفید..از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارم..وا..این کجاش دعوا داشت؟حالا هر کی نمیدونست فکر میکرد من چی پوشیدم که این قاطی کرده!! وقتی دید زل زدم بهش ..عصبی تر شد و داد زد: نمیشنوی چی میگم؟ برو لباستو عوض کن..با بی خیالی داخل آشپزخونه شدم و مشغول ریختن قهوه برای خودم شدم و گفتم: من که از حرفات سردرنمیارم..داشتم قهوه جوش و میذاشتم رو گاز، که از پشت بازوم به شدت کشیده شد..خل شده بود..قهوه جوش از دستم افتاد و پخش زمین شد..از عصبانیت داشت نفس نفس میزد..واقعاً روانی شده بود..خشم از چشاش میبارید.به سختی از لابلای دندونای به هم قفل شدش گفت:فکر کردی میتونی با پوشیدن چنین لباسایی منو خام کنی و کاری کنی که بهت دست بزنم؟ نه خانوم! من عقده ی این چیزا رو ندارم..ازتوام تا حد مرگ متنفرم و مطمئن باش نمیرسه روزی که بهت دست بزنم..لیاقتشم نداری... .پس برو لباستو عوض کن تا قاطی نکردم..واقعاً درموردم اینطوری فکر میکرد؟ که من میخوام تحریکش کنم تا باهام...اوووف..خودشیفته! از ترس زبونم بند اومده بود..آب دهنمو قورت دادم و گفتم: مگه..مگه لباسم چشه؟..من همیشه همین مدلی لباس میپوشم..آروین فشار دستشو رو بازوم بیشتر کرد..خیلی دردم اومد..وحشی شده بود..با خشم گفت: تو خونه ی بابات هر غلطی میکردی به من مربوط نیس..اینجا خونه ی منه و این من هستم که میگم چی بپوشی و چی نپوشی..انقدر عصبی بود که ترسیدم سر به سرش بزارم..چند دیقه ای با خشم تو صورتم زل زده بود بعد که یه کم آروم شد بازومو ول کرد و گفت:زود عوضش کن!از اینکه بخوام تو سری خور باشم بیزار بودم اما خب..خیلی قیافش ترسناک شده بود..بدون اینکه حرفی بزنم به اتاق خوابی که مال من شده بود رفتم..اشکام راه گرفت..

این چه زندگی ای بود که حتی حق نداشتم اونطوری که دوس دارم لباس بپوشم؟!!

اینم از روز اول!! خیر سرم تازه عروس بودم!! از تو کمد، تی شرت صورتی رنگی در آوردم..بهم زیادی گشاد بود و تو تنم زار میزد..خودمو تو آینه نگاه کردم..بغض کرده بودم! من تو خونه ی بابام خیلی راحت بودم و هر چی دستم میومد میپوشیدم..اما از اینکه آروین لباس پوشیدنمو پیش خودش اونطوری تعبیر میکرد به همین راضی بودم..عجب موجودی بود! فقط میخواست با من سر هر چیزی دعوا راه بندازه ورو مخم، دراز نشست بره! میخواست زخم رو دلشو آروم کنه! با آزار دادن من!!برگشتم آشپزخونه..لبخند پیروزمندانه ای رو لباش بود..از آشپزخونه بیرون اومده بود و روی مبل لم داده بود و تی وی میدید..حواسم به تیکه های فنجان شکسته شده نبود! پام رفت رو یه تیکه ی تیز! خون غلیظی از پام اومد..با ناله گفتم: آخ پام..!!نگام کرد..هیچ نشونه ای از نگرانی تو صورتش معلوم نبود..با خونسردی در حالیکه چشاش رو صفحه ی تی وی قفل شده بود گفت: سریع ببندش خونه رو به گند نکشی!بغض کردم..نگران خونه ش بود؟؟!! پس من چی؟ کشک بودم این وسط؟ چقدر بی توجهیش داشت لهم میکرد..لنگون لنگون داخل آشپزخونه شدم مراقب بودم که پای خونیمو زمین نزارم..جعبه ی کمکای اولیه رو از تو کابینت برداشتم..حالا خوبه شیرین جای اینو بهم گفته بود!انگار اونم میدونست این خونه بیشتر شبیه میدون جنگه و این چیزا لازم میشه! با هر زحمتی بود پامو پانسمان کردم..خداروشکر زخمش سطحی بود! بلند شدم و تیکه های شکسته ی فنجون و با جارو و جمع کردم و تو سطل آشغال ریختم..تقصیر اون بود که فنجونشو شکونده بود و پای من اینطوری زخمی شد..باید ازم عذرخواهی میکرد..عذرخواهی؟!! هه..چه رویای محالی! میدونستم امروز مرخصی داشت و خونه بود! سوهان روح من! حوصله ی کنایه زدناشو نداشتم..یه صبحونه ی سرسری خوردم و برای اینکه بازم مجبور نباشم با آروین همصحبت شم به اتاق برگشتم..موبایلم زنگ میخورد..قبل اینکه قطع شه جواب دادم.._ الو بله؟انقدر عجله ای جواب دادم که نگاه نکردم ببینم اسم کی رو ال ای دی گوشیم حک شده بود.._ الو و مرض! حُناق! مُردی؟ میدونی چقدر زنگ زدم..؟آی جونم! مونا بود...چقدر دلم براش تنگ شده بود..ذوق کردم و با هیجان گفتم:_ وایـــــــــی سهلااااااام مونایی..چطوری؟_ مرض و سلام.._ خب ببخشید..تو آشپزخونه بودم نشنیدم صدای گوشیمو.._ اوکی بخشیدم..خوفی تربچه؟_ تربچه تویی بیشور..خوبم..چرا دیشب نیومدی؟_باور کن تولد خواهر شهریار بود..نشد نریم..شهریار و که میشناسی رو خونوادش خیلی حساسه! خوش گذشت؟_ چی؟_ دیشب دیگه خنگ!پوزخندی زدم اما سعی کردم از لحنم چیزی نفهمه.._ آره خیلی!_ کوفت و خیلی! چه خوششم اومده..خندیدم..مونا دوست خیلی فابم بود..وقتی تازه دانشگاه تهران قبول شدم اولین نفری بود که باهاش دوست شدم و همیشه باهام بود.._ از ساحل شنیدم پسر خوشگل و خوش تیپی و تور زدی شیطون..!_ آره دیگه!_ خیلی زود ازدواج کردیا..تا من یه دو ماه با شهریار رفتم ماه عسل، تو هم عقد کردی هم عروسی! زبل شدیا.._ هول هولکی شد..آروین عجله داشت.._ آخییی بچم طاقت یه لحظه دوریتو نداشته!کاش اینجوری که مونا میگفت، بود!_ شهریار چطوره؟_ اونم خوبه..وقتی شنید عروسی کردی ماتش برد..میگفت راویس چه زبل شده! تا ما دوماه رفتیم ازدواج کرد!_ شهریار فکر کرده ترشیده بودم و مونده بودم رو دست بابام!_ نه خب..ولی حق داره! منو که یادته خودمو کشتم تا شهریار گیرم اومد..تو این قحطی شووور! اما تو در عرض 2ماه..ایول داری راویس..دوس نداشتم این بحث کِش پیدا کنه..سعی کردم بحث و عوض کنم.._ از بچه های دانشگاه خبر نداری؟_ تو که مدرکتو گرفتی دیگه کنکورارشد ندادی که بیای..همه قدیما اکثرشون هستن..چند تا شهرستانی جدیدم داریم تو کلاس! همه سراغتو میگیرن.. تینا رو یادته؟_ تینا؟!! اوووممم..بهادری؟_ آره خودش! بالاخره با مهبد ازدواج کرد.._ بابا اون که از اون اولش معلوم بود مال همَن! ندیدی چطوری سر کلاسا میچسبیدن به هم..؟_ آره..اما بابای تینا راضی نبود..که راضی شد..ماه عسل رفتن ترکیه..عروسی نگرفتن!_ چه خوب! پس تینام مزدوج شد.._ اوووی راویس! فکر نکنی چون مزدوج شدی باید قید منو بزنیا..به جون شهریار بخوای بی محلی کنی، حالتو بد میگیرما!_ باشه بابا..چرا جوش میاری؟ دیوونه من به جز تو و شیرین کسی و تهران ندارم.._ شوهر جونتو از قلم انداختی.._ خب غیر از آروین!

_ عوضی چه اسم ناناسی هم داره!

بلند خندیدم..مونا یه درصدم آدم نشده بود..همیشه همینطوری برای پسرای خوشگل و خوش اسم غش و ضعف میرفت..فکر میکردم عروسی کنه آدم میشه..عروسی نگرفته بود. .فقط یه مراسم عقد ساده بعدشم که 1ماه و خورده ای رفت کیش ماه عسل، و چند هفته ای هم رفتن ایلام پیش خونواده ی شهریار..شهریار ایلامی بود..همکلاس من و مونا بود..از همون ترم اول..چشمش دنبال مونا بود و چند باریم پررو بازی درآورد که مونا شدید حالشو گرفت.. بخاطر اینکه کلاساش با مونا یکی باشه شماره دانشجویی و رمزشو حفظ کرده بود و میرفت میدید مونا چه درسایی و گرفته اونم همونا رو میگرفت..البته بعد که با مونا نامزد شدن اینا رو بروز داد و منو مونا چقدر خندیدیم بهش! همیشه فکر میکردیم آقا علم غیب داره!! اوووف..._ یه روز میام دیدنت..دوس دارم شوهرتم ببینم..ببینم راویس! خیلی دوسِت داره نه؟لبخند تلخی زدم..کاش مونا همه چیز و میدونست با حسرت گفتم: خیلی زیاد!_ بایدم دوسِت داشته باشه! دختر از تو بهتر گیرش نمیومد..نه تا حالا با کسی بودی نه هیچی! تو رو رو هوا میزدن.._ خب شهریارم که برای تو میمیره.._ اونکه گربه ی دم حجله ی خودمه!خندیدم..مونا وقتی بود تموم غم و غصه هام یادم میرفت.._ اوووووپس..دختر من باید برم جایی..این شهریار گیر داده بریم پارک..بعداً میبینمت قربونت برم.._ باشه گلم..به شهریارم سلام برسون..بای.._ اوکی حتماً بای..گوشیمو قطع کردم..کاش مونا الان پیشم بود..! به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم..اوووه داشت ظهر میشد..باید یه فکری به حال ناهار میکردم..به سمت آشپزخونه رفتم..آروین همچنان رو کاناپه ی لم داده بود و تی وی روشن بود..من نمیدونم این خسته نمیشد؟ میخ شده بود جلوی تی وی..دوس داشتم اولین ناهار مشترکمون، با سلیقه و خوشمزه درست شه..هوس ماکارونی کرده بودم..جرئت نداشتم ازش بپرسم ماکارونی دوس داره یا نه؟..مثل بلانسبت سگ، پاچه میگرفت..بی خیال نظر سنجی شدم و مشغول آشپزی شدم..حس خانومای کدبانو رو داشتم..جوگیر شده بودم دیگه!بالاخره بعد از گشت و گذار تو کابینت و یخچال، مواد مورد لازممو پیدا کردم و مشغول شدم! غذا درست کردن تو ظرف و ظروف جدیدم عجیب حال میدادا..اصلاً آدم حال میکرد..همه چی نو بود..غذا آماده شد..سالادم درست کردم..میز و خوشگل چیدم..پوشالای رنگی هم لابلای ظرفای غذا گذاشتم..دیس ماکارونی و با گوجه فرنگی های ریز تزیین کردم..دیس و وسط میزگذاشتم و گفتم: آروین! بیا ناهار..به پذیرایی نگاه کردم..بدون توجه به من، هنوز پای اون تی وی لعنتی لم داده بود..دوس داشتم تی وی و روی سرش خورد کنم!دوباره صداش زدم..از رو کاناپه بلند شد..نیشم باز شد..بالاخره مَرده و نمیتونست جلوی شیکمشو بگیره و باید از راه شکم وارد میشدم..خونسرد نگام کرد و رفت به سمت تلفن..گوشی و برداشت و بعد از چند لحظه گفت:سلام خسته نباشید..یه پرس کوبیده میخواستم..اشتراک 490..به اسم آروین مهرزاد..ممنونم..گوشی تلفن و سرجاش گذاشت..برگشت نگام کرد..وقتی قیافه ی متعجبمو و دید پوزخندی زد و رفت سرجاش نشست..لجم گرفت و گفتم: من غذا درست کردم..دوساعته تو آشپزخونم!صدای سرد و بی تفاوتش اومد: مگه من بهت گفتم غذا درست کنی؟ خودت درست کردی خودتم بخورش..به من مربوط نیس.._ نمیشه بیای، اولین ناهار مشترکمون و با هم بخوریم..؟_ لطفاً از این لوس بازیای بعد از عروسی درنیار که خوشم نمیاد..من بمیرمم با تو غذا نمیخورم..بغض کردم..من این همه زحمت کشیده بودم! به حالت قهر به اتاقم رفتم و در رو محکم کوبیدم..نه خیــــر! این آروین به هیچ صراطی مستقیم نبود..حرف، حرفِ خودش بود فقط! چه زندگی ای داشتم من! همه ی دخترا از روز اول بعد از عروسیشون به خوبی و خاطره انگیزی یاد میکردن..یادم میاد ساحل،همکلاس مشترک من و مونا،وقتی تازه عروسی کرده بود از خاطرات روز بعد از عروسیش میگفت که چطوری غذا رو سوزونده و شوهر بیچارش با، به به و چه چه خورده! کلی هم منو مونا خندیدیم..اما من! هیچ خاطره ی خوبی نداشتم..اگه بخوام تعریف کنم، باید چی رو تعریف کنم؟ بگم روز بعد از عروسیم، داد زد سرم که تاپ نپوش..یا بگم ناهار درست کردم اما رفت کباب سفارش داد؟؟پوفی کشیدم..خیلی گشنم بود..ته دلم قار و قور میکرد..آروین داشت بدجوری لهم میکرد..براشم مهم نبود..چون تا حدودی حق و بهش میدادم زیاد باهاش لج نمیکردم و سعی میکردم عصبیش نکنم..اما خدا کنه باهام کم کم راه بیاد..قبل اینکه از دستش سکته کنم!صدای زنگ تلفن اومد..بعد از چندبار زنگ زدن صدا قطع شد..معلوم بود آروین جواب داده..از اتاق بیرون اومدم..به من چه که اون نمیخورد! به درک! خودم تنهایی میخوردم..گشنم بود خب!آروین داشت با تلفن حرف میزد..ظرف یه بار مصرف کوبیده و ماست موسیر و نوشابه ی زرد رنگش رو میز وسط هال بود..بی توجه به آروین، به سمت آشپزخونه رفتم..به دیس ماکارونی نگاه کردم..بخاری که تا چند دیقه پیش از توش بلند میشد دیگه دیده نمیشد..معلوم بود که سرد شده..باز هر چی بود از گشنگی بهتر بود..لبخند رو لبام ماسید..براش زحمت کشیده بودم..حیف بود اینطوری شه! [ چهارشنبه چهارم بهمن 1391 ] [ 15:37 ] [ مهسا ] آرشیو نظرات


مطالب مشابه :


دانلود رمان اگرچه اجبار بود

نام کتاب : اگر چه اجبار بود . نویسنده : nazi nazi |(الهام.ح) کاربر انجمن نودهشتیا. حجم کتاب : ۳٫۱ مگا




رمان اگرچه اجبار بود

رنیس - رمان اگرچه اجبار بود - رمان و . - دانلود رمان ماکه شانس نداریم برای




رمان اگرچه اجبار بود 16

بـــاغ رمــــــان. همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید. صفحه اصلي | عناوين مطالب |




رمان اگر چه اجبار بود(1)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمان اگر چه اجبار بود دانلود رمان های بسیارزیبا رمان اگرچه اجبار بود




رمان اگر چه اجبار بود(3)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود(2)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان اگر چه اجبار بود رمان اگرچه اجبار بود;




رمان اگرچه اجبار بود 12

بـــاغ رمــــــان - رمان اگرچه اجبار بود 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :