چگونه بر ترس و اضطراب غلبه كنیم؟
ترس، اضطراب، پریشانی و تشویش از بلاهایی است كه گریبانگیر انسان امروزی شده است. مسیحیان نیز از گزند این آفت بهدور نیستند. سؤالاتی كه برای یك مسیحی در مواجهه با ترس و اضطراب مطرح میشود، اینست كه ریشه این ترس و اضطراب چیست؟ اگر روحالقدس در قلب ما ساكن است، چرا دچار اضطراب و تشویش میشویم؟ آیا این بهخاطر كمایمانی ماست؟ آیا الزاماً بهخاطر اینست كه گناهی در زندگی ما هست؟ و بالاخره آیا میتوانیم از بند ترس و اضطراب رهایی پیدا كنیم؟ در این زمینه، عیسای مسیح دعوتی منحصربهفرد كرد: «ای تمامی زحمتكشان و گرانباران، نزد من بیایید و من به شما آرامی خواهم داد. یوغ مرا بهگردن گیرید و از من تعلیم یابید، زیرا من بردبار و فروتن هستم و جانهای شما آرامی خواهد یافت، زیرا یوغ من آسان و بار من سبك است.» اگر مسیح چنین دعوتی كرده، چرا باز بسیاری از مسیحیان دچار ترس و تشویش هستند؟ مگر مسیح نفرمود كه هر كه نزد او بیاید، آرامی خواهد یافت؟ علت این امر واضح است: مسیح آرامی را به كسانی میدهد كه نه فقط نزد او میآیند، بلكه از او تعلیم نیز مییابند و یوغ او را بهگردن میگیرند. ما یك بار نزد مسیح میآییم، یعنی زمانی كه توبه میكنیم و به او ایمان میآوریم. اما تعلیم گرفتن از او فقط محدود به یك زمان و یك بار نمیشود. تعلیم گرفتن از او امری است دائمی. گاه آرامش خود را از دست میدهیم به این علت كه دائماً از او تعلیم نمیگیریم. ماجرای مرتا و مریم را بهیاد بیاورید. هر دو آنها نزد مسیح آمده بودند و او را دوست داشتند؛ اما یكی مضطرب و پریشان، دیگری آرام و آسوده! اولی مسیح را دوست داشت و برای جلب خرسندی او، خود را در امور بسیار گرفتار كرده بود؛ دومی مسیح را دوست داشت و زیر پایهای او نشسته بود و به او گوش میكرد و تعلیم مییافت و برای همین آرام بود. ما هم مضطرب و پریشان میشویم، چون مسیح را دوست داریم و با او هستیم، اما نزد پایهای او نمینشینیم و از او نمیشنویم! اگر از او دائماً بشنویم و تعلیم بگیریم، یقیناً عوض خواهیم شد. ریشۀ ترس و اضطرابنخست باید بدانیم كه ترس چیست. ترس در وجود انسان، یك پدیده طبیعی و خدادادی است، البته ترسی كه در اثر یك عامل واقعی و بیرونی باشد. چنین ترسی معقول و متناسب و مفید است. مثلاً اگر یك حیوان درنده به من حمله كند، عامل ترس در من باعث میشود كه تلاش كنم خود را نجات بدهم. اما ترس و اضطرابی كه ما از آن سخن میگوییم، علتی درونی و غیرواقعی دارد؛ یعنی شخص عاملی واقعی در بیرون از فكر خود سراغ ندارد كه بهخاطر آن مضطرب و پریشان شود؛ او در اثر عاملی تخیلی و ساختگی و واهی مضطرب است. واكنش انسان در مقابل چنین ترسی معقول و متناسب نیست. این حالت را اضطراب مینامند. اما این نوع اضطراب از كجا بهوجود میآید؟ ریشۀ آن در كجاست؟ چرا بعضی افراد ناخودآگاه احساس ترس و تشویش و اضطراب میكنند؟ روانكاوان ریشۀ بسیاری از اضطرابها را در دوران كودكی جستجو میكنند. بهطور كلی عواملی از این دست میتواند در كودكی كه هنوز قادر به تشخیص و تجزیه و تحلیل علل وقایع نیست، اضطراب و ترس بهوجود آورد: تنها ماندنِ كودك برای ساعات متوالی- اختلافات والدین و احساس عدم امنیت ناشی از آن- مرگ یكی از عزیزان- بیماری طولانی- سختگیری و انتظار بیش از حد والدین- حمایت بیش از حد والدین- ایجاد احساس خطا از طرف والدین- تنبیههای بیجا- تشویقهای بیمورد- بیتوجهی به كودك- ندادنِ فرصت به كودك برای ابراز احساسات- و نظایر اینها. برای رهایی از اضطراب...اگر در خود احساس اضطراب میكنید، دو راه میتوانید در پیش بگیرید: یا غصه بخورید و در عالم خود فرو بروید، یا دعا كنید و مشكل را نزد مسیح بیاورید. راه حلی كه برای نگرانی یا اضطراب ارائه میدهد اینست كه اول دعا كنیم، دعا در این معنا كه در حضور خدا بمانیم و منتظر شنیدن صدای او باشیم. در اینصورت، آرامشی را مییابیم كه مافوق فهم بشر است. با چنین آرامشی، میتوانیم بهتر ریشه مشكل و اضطراب خود را بیابیم و آن را حل كنیم. ما گاه فكر میكنیم كه همه مشكلات ما را خدا باید حل كند. اما خدا میخواهد ما هم تلاش كنیم. او به ما آرامش میدهد، تا با این آرامش بتوانیم مشكل خود را بیابیم و در حل آن بكوشیم. احساس ما رابطهای مستقیم با فكر ما دارد. یكی از علل مهم اضطراب و تشویش اینست كه شخص ابتدا در فكر خود حالتی منفی میگیرد و این حالت منفی بر احساس او تأثیر میگذارد. بهعبارت دیگر، ما اتفاقی را مشاهده میكنیم؛ بعد آن را در فكر خود تعبیر و تفسیر میكنیم؛ و در آخر، این تعبیر ما احساس ما را تحت تأثیر قرار میدهد و ما احساس شادی یا غم میكنیم. دوستان عزیز، فكر ما زبالهدانی نیست. فكر ما را خدا آفریده؛ ما موظفیم افكار بد و منفی را از خود دور كنیم و به آنچه كه راست و پسندیده است فكر كنیم؛ ما باید افكار خود را تحت كنترل درآوریم؛ ما باید به افكار منفی و نادرست بگوییم "نه!" باید افكار آزاردهنده ناشی از قضاوتهای شتابزده، زودرنجی و كمالگرایی را از خود برانیم. به این ترتیب، میبینید كه كلام خدا برای رهایی از اضطراب، راه حلی عملی پیش مینهد: با دعایی درست، آرامشی را بیابیم كه فوق از فهم بشر است؛ با اصلاح طرز تفكر و روش فكر كردن، سرچشمۀ احساس بد و احساس اضطراب را بخشكانیم؛ و با عمل كردن، زندگی خود را عملاً در مسیر درست قرار بدهیم. باشد كه خدایی كه منبع آرامش است، با ما باشد و بماند. آمین! | ||
|
|
|
یكی از مشكلات بشر در عصر ماشین و فضا، در دورانی كه انواع و اقسام تفریحات و سرگرمیها در اختیار انسان مدرن قرار دارد، احساس یكنواختی، ایستا و تكراری بودنِ امور زندگی است. بشر بهدنبال تنوع و تازگی است. و شگفتا كه هر چقدر زندگی مرفهتر، سبك زندگی مدرنتر و امكانات تفریحی بیشتر است، احساس یكنواختی و ایستایی بیشتر است! مسیحیان نیز از این احساس بهدور نیستند. برای بسیاری از ایمانداران، حتی زندگی روحانی نیز خستهكننده و یكنواخت میشود. وقتی انسان دچار چنین حالت روحی شد، هر نوع تنوع فقط اثری موقتی دارد؛ بعد از مدتی، باز احساس دلزدگی، دلمردگی، و یكنواختی بهسراغ شخص میآید و او را بهجستجوی تازگی و تنوعی نو وامیدارد. مشكل انسان اینست كه هیچگاه احساس رضایت و قناعت نمیكند. او همیشه بهدنبال گمشدهای است. مشكل انسان در خودِ واقعیت "جستجو" نیست، چرا كه جستجو انسان را بهجلو و به پیشرفت سوِ میدهد؛ مشكل او در اینست كه گمشده و نیاز خود را در "جای" اشتباهی جستجو میكند. انسان بهدنبال سعادت و رضایت درون است، اما سعادت خود را در جای اشتباهی جستجو میكند. این مسأله كه مشكل زندگی روزمره ایمانداران نیز هست، مرا به یاد ماجرای زیبایی در خدمت خداوندمان عیسای مسیح میاندازد. این ماجرای زن سامری است، در انجیل یوحنا، باب چهارم. زن سامری هنگام ظهر، زمانی كه هیچ زن دیگری برای آب كشیدن نمیآمد، بهسر چاه آمد؛ شاید او بهخاطر زندگی بدی كه داشت، از حضور یافتن در میان زنان دیگر شرم داشت. او بهسر چاه میآمد تا تشنگی خود را رفع كند. او مثل همۀ ما تشنه بود! اما آن روز، كسی سر چاه انتظار او را میكشید. زن با نهایت تعجب دید كه این مرد غریبه كه از ظاهرش نیز مشخص بود كه یهودی است، از او آب میخواهد. زن تعجب خود را پنهان نكرد. خداوند عیسی بهزبان امروزی چنین چیزی به او فرمود: «اگر میدانستی خدا چه لطفی در حق تو میخواهد انجام دهد، و اینكه چه كسی با تو صحبت میكند، از او خواهش میكردی كه به تو آب روان بدهد، نه آب چاه!» (آیه ۱۰). خدا بهسراغ ما میآید. خدا میخواهد "آب روان" (آب زنده) به ما بدهد، آبی كه پویا است و مانند آب ایستای چاه، كسالتآور و خستهكننده نیست. اما افسوس كه بسیاری از اوقات، قادر به تشخیص موقعیتها و فرصتها نیستیم. زن سامری به مسیح گفت: «ای آقا، دلو نداری و چاه عمیق است! پس از كجا آب زنده داری؟ آیا تو از پدر ما یعقوب بزرگتر هستی كه چاه را به ما داد و خود و پسران و مواشی او از آن میآشامیدند؟» (۱۱ و ۱۲). بله، زن حق داشت! چاه عمیق است! چاهی كه بتواند خواستههای سیرابنشدنی انسان را برآورده سازد، بسیار عمیق است! چطور میتوان از آن آب كشید! بهعلاوه، قرنهاست كه ما و اجدادمان سعادت خود را در این چاهها جستجو كردهایم. این چاهها را اجدادمان (یعقوب و پسرانش) به ما معرفی كردهاند! حالا تو آمدهای و راه تازهای نشان میدهی؟ تازه، میگویی آب این چاه ایستاست، كسالتآور و خستهكننده است و آبی كه خودت میدهی، آب زنده یعنی آب روان است؛ پویا است و متنوع و هیچ وقت ملالآور و كسالتبار نیست! عجب! مگر تو كیستی كه چنین راه جدیدی آوردهای؟ مگر تو چه تفاوتی با سایر انبیا و معلمین اخلاق داری؟ مگر تو چه مزیتی داری؟ پاسخ خداوند ما بسیار عمیق و قابلتعمق است: «هر كه از این آب بنوشد، باز تشنه گردد» (۱۳). از زمانی كه بشر بوده، همیشه از این چاهها آب كشیده؛ اما هنوز تشنه است! یك جوان فكر میكند كه اگر همسر دلخواه خود را بیابد، به همۀ آرزوهایش رسیده. بعد بهدنبال كار میگردد و فكر میكند كه اگر فلان كار را گیر بیاورد، سعادتمندترین فرد دنیا خواهد بود. بعد از آن نوبت خانه و خودرو و وسایل خانه و ... میرسد. وقتی همه اینها را بهدست آورد، متوجه میشود كه هنوز تشنه است! بله، هر كه از این آب بنوشد، باز تشنه گردد! چقدر از آب این چاهها نوشیدهایم و فكر كردهایم كه به سعادت رسیدهایم ولی باز دیدیم كه تشنهایم! بشر تشنه است، تشنه سعادت درون و قناعت! او در چاههای مختلف بهدنبال آب میگردد. هر انسانی برای خود چاههایی دارد! هر كس برای خود چاههایی حفر كرده است! چاه یكی، پول است و چاه دیگری، دوستان! چاه یكی، كار است و دوندگی؛ چاه دیگری، تفریحات و بیخبری! چاه یكی كتاب است و چاه دیگری سینما! چاه یكی صنعت است و حرفه، چاه دیگری هنر و خلاقیت! هر كسی برای خود چاهی دارد. هر كسی میكوشد از چاه مخصوص خود آب سعادت را بكشد! چاه تو كدام است؟ اما مسیح سخن را ادامه داد و فرمود: «لیكن كسی كه از آبی كه من به او میدهم بنوشد، ابداً تشنه نخواهد شد، بلكه آن آبی كه به او میدهم در او چشمه آبی گردد كه تا حیات جاودانی میجوشد» (آیه ۱۴). به فرمایش خداوند خوب توجه بفرمایید. این آب را او میدهد. درست است. ما یك بار نزد مسیح میآییم و از او آب حیات جاودانی دریافت میكنیم. اما در اینجا سرّی هست: این آبی كه مسیح به ما میدهد، "در درون ما" تبدیل به یك چشمه میگردد! بله، سرّ همین است: "چشمه در درون ماست!" نه در بیرون ما! اشكال ما انسانها اینست كه سعادت را در بیرون از خود جستجو میكنیم. اما مسیح "چشمۀ سعادت" را در "وجود خود ما" ایجاد میكند. جای دیگر نروید! چشمه در درون شماست! كافی است كه به لب چشمۀ درون بروید! آنجا خدا منتظر ملاقات با شماست، در خلوت دل، در "نهان" و نزد "پدر نهانبین". دنیای درون ما عالمی است! اما افسوس كه كنكاش نمیشود! افسوس كه ما از تنها بودن با خود و خلوت كردن با خویشتن هراس داریم. میترسیم لحظهای تنها باشیم. میترسیم ساعتی در تنهایی دعا كنیم. دوست داریم دور و برمان پر باشد. حتی دعا را بیشتر در جمع دوست داریم و نه در خلوت و در "حجرۀ خود". خدا زمانی با ما سخن میگوید و این سعادت را به ما میدهد كه به لب چشمۀ درون برویم! مسیح در درون ما "چشمه" بهوجود میآورد نه چاه. آب چشمه روان است و پویا؛ كسالتآور و یكنواخت نیست، بهشرط آنكه مرتب لب چشمه برویم. چشمهای كه مسیح در درون ما بهوجود میآورد، «تا حیات جاودانی میجوشد!» اما مراقب باشیم كه دچار همان سوءتفاهم زن سامری نشویم. او گفته مسیح را درك نكرد. او هنوز به نیازهای بیرونی خود و به چاههای خود میاندیشید. فكر كرد كه اگر این آب را از مسیح دریافت كند و در درونش چشمهای بهوجود آید، دیگر به چاههای دیگر نیاز نخواهد داشت؛ دیگر به كار كردن و امرار معاش و زحمت كشیدن نیاز نخواهد داشت. او فكر كرد كه مسیح وعدۀ زندگی مرفه و آسوده را میدهد. وقتی مسیح این چشمه را در درون ایجاد میكند، هنوز نیاز خواهیم داشت كه برای امرار معاش و گذران زندگی، از چاههای عادی زندگی آب بكشیم. اما تفاوت در این خواهد بود كه سعادت خود را در این چاهها جستجو نخواهیم كرد. سعادت ما در جای دیگری است: لب چشمۀ درون!
|
اضطراب وجود، بي قراري آدم
(بخش دوم از سلسله مباحث اضطراب وجود)
بيقراري آدم
به روايت قرآن، پيش از آنكه آدم به هبوط گرفتار شود، ساكن جنت بود. يعني خداوند به آنها گفته بود در اين جنت ساكن باشيد. مفهوم «ساكن بودن» كه در آيه 35 سوره بقره آمده است، از نوعي ايستايي و نبودن صيرورت هم حكايت ميكند. اما بعد از هبوط، ساكن بودن جاي خودش را به نوعي بيقراري ميدهد. خداوند هم به آدم ميگويد كه: «لكم فيالارضِمستقر و متاع الي حين» در اين آيه، «مستقر» به معناي محل قرار، ايستايي و سكونت نيست بلكه به معناي جايي است كه آدمي در آن طلب قرار ميكند و نه اينكه قرار داشته باشد
همچنين در اين موقعيت تازه، «متاع» جاي «اساس» را ميگيرد. «متاع» عبارت است از هرچيزي كه آدمي به طور موقت از آن بهره ميگيرد و بعد از بهرهگيري آن را بايد رها كرد و به وادي تازهي ديگري رسيد كه آن وادي تازه نيز متاع ويژه خود را دارد. آنچه براي ماندن و ايستادن است«اساس» نام ميگيرد. هرنوع شالودهاي و هر بنياني كه هميشگي و لايتغير شمرده شود اساس ناميده ميشود. اما بعد از داستان هبوط و اين بيقراري انسان، هر خانهاي، هر سقفي، هر دانشي و هرقانوني، متاعي بوده براي دورهاي گذرا.
آدم بهعنوان فرد، در زندگي فردي خويش و آدم به عنوان مجموعهي بشري از آغاز تا اكنون، مانند مسافري است كه نميتواند هيچ چيزي را بهعنوان بنيان و اساس لايتغير بپذيرد. حتي تلقي انسان از خداوند، نو به نو ميشود چه رسد به آنچه قانون و شريعت نام گرفته است.
اين بيقراري -همانگونه كه پيشتر اشاره شد- حاصل سرشت دوگانه و متضاد انسان است. از اين منظر، زندگي طبيعي انسان كه با بيقراري و اضطراب رقم ميخورد با زندگي طبيعي جانوران ديگر كه ساكن خانهي امن و بهشتِ بي صيرورت خويش هستند بسيار متفاوت است. انسان هميشه چشماندازي متعالي را در افق انديشگي خويش تصوير ميكند كه با وضع اكنون زندگياش متفاوت است و با كششهاي نفسانياش در تضاد قرار دارد. همين چشم اندازهاي ذهني سبب ميشود تا با كششهاي و جاذبههاي طبيعي خود بهجدال بر خيرزد و حتي آنچه را تاكنون براي خويش بافته و به آن دل بسته، از هم بگسلد، رها كند، ويران كند و باز از نو قانوني تازه براي زندگي وضع كند، سقفي تازه ايجاد كند، اما هنوز در زير اين سقف تازه هم چندان نياسوده و در اين جامهي تازه خوابي آسوده نكرده كه باز رؤياهاي تازه به سراغش ميآيد و بيقرار و بيتاب افق ديگري ميشود. انگار شيدايي و عاشقي آدم را پاياني نيست.
آدمي با همهي بيقراري كه براي تحقق رؤياهاي متعالي خود دارد، باز هم رها شدن از چنبرهي هواي نفس، يا لگام زدن بهآن، برايش آسان نيست و همچنين، رها كردن آنچه تا كنون بافته و فراهم آورده نيز برايش دردناك است. دلشورهها از دو سو جان آدمي را به بازي مي گيرد. رها كردن و خراب كردن اين خانه، منسوخ اعلام كردن اين قانون كه روزگاري نه چندان دور براي تحقق آن رنجها كشيديم و بسياري از ما جان بر سر آن نهادند بسي پردرد و سوگناك است. همچنين، از كجا كه آنچه در رؤياهامان ميبافيم مايهي نجات ما باشد؟ از كجا كه اين عشق به تعالي، اين سوداي بيدليل به زيبايي و كمال، اين عشق به قانوني تازه و برتر، هم خواهر شهوتها نباشد؟ در عرصهي زندگي اجتماعي، آيا ايجاد جامعهاي بيگزند براي زندگي، رؤيايي صادق است؟ آيا ميتوان به تجربه تلخ نوح گرفتار نشد؟ ميتوان كشتي نجات را بدون حضور اهريمن به سوي زمين نوآباد هدايت كرد؟
در مضامين قرآني، «بلا» يعني همين، يعني برسر دوراهيِ انتخاب قرار گرفتن. حفظ و پاسداري از آنچه هست؟ تسليم فرمانهاي غريزه شدن؟ محتويات نفس را كه ميراث نياكان ناديده ما است به صحنهي عمل آوردن؟ يا رها شدن از اين ميراثي كه ما را در چنبرهي خود گرفته است و شتاب گرفتن براي تحقق ايدهي مطلوب و تازه كه به زندگي معناي تازهاي ميبخشد؟ مراقبت پيگير و بي وقفه از اسماعيلي كه آنهمه انتظارش را كشيده بوديم؟ يا ذبح همهي آن تعلقخاطرها بر آستانهي چشماندازي كه شايد فريبي بيش نباشد؟ از همين ترديدها و اضطرابها است كه جدال كهنه و نو نيز شكل مي گيرد. يا بهتعبيري ديگر، جدال محافظهكاري و شالودهشكني پديد ميآيد.
ترديد ميان ملك و ملكوت
انگاره هايي كه آدمي براي فرجام خود پيدا مي كند، از آن جهت كه بيشتر به انگاره مي ماند همراه با رمز و راز نيز هست و تا كنون تاويل و تفسيرهاي گوناگون از آن رمز و رازها بيان شده است. علاوه بر اين تفسيرهاي نظري، در عمل نيز نشان داده شده است كه زندگيطبيعي انسان، صرفا تكرار گذشته نيست بلكه نوعي صيرورت يافتن و گشودن راهي به سوي مقصدي است كه دقيقا نميداند چيست. آيا مقدر است كه آدم ـ به عنوان مجموعهاي بشري- در همين زمين عيني و مادي به كمال انساني و روحي خود برسد؟ يا آنكه آدم، چه بهلحاظ مجموعهاي بشري و چه بهلحاظ فردي، در عالم ديگري كه غير از اين زمين عيني و مادي است به كمال نهايي خود دست خواهد يافت؟
مهمترين تاويلها از آن مقصد ناپيدا كه تاكنون وجه غالب بوده است، طرح اقنومي ديگر به نام ملكوت، بهشت، عالم لاهوت، عالم روح، و مضاميني از اين گونه بوده است. طرح چنين عالمي نهايتا به نفي زندگيِ گيتيانه، نفي ملك، و نفي عالم ناسوت انجاميده است.
نفي زندگي گيتيانه، با نفي نفس، و طبعا نفي زندگي جسماني در اين جهانِ عيني و مادي همراه بوده است. به تعبير ديگر، «نفس» كه شورمندي حيات را در اين جهان تدارك ميبيند داراي زيرمجموعههايي شده است كه عبارتند از «جسم»، «ملك»، «ماده»، «ناسوت»، «دنيا»، «اشقيا» و... از سوي ديگر، «روح» نيز زيرمجموعههاي ويژهي خود را پيدا كرده است كه عبارتند از «عالم بالا»، «ملكوت»، «لاهوت»، «بهشت»، «آخرت»، «قديسين» و...
در برخي تعبيرهاي مسيحي و نو افلاطوني، و همچنين تعبيرهاي عرفاني خودمان، از ملك به عنوان «خر» و از «ملكوت» با عنوان «روح» ياد شده است. حتي در آثار مولوي نيز اين گونهتعبير و تفسيرها ديده ميشود. ظاهرا اين تعبير و تفسيرها با سرشت دوگانهي انسان تعارضي ندارد اما هنگامي كه براي رسيدن به ملكوت، انسان ناگزير است كه سر انجام «خر» را كه نماد زندگيِ گيتيانه است رها كند و با عيسي كه نماد روح است به ملكوت برسد. در واقع چنان است كه يكي از دو اقنوم، يعني «نفس» را نفي كرده است و ظاهرا به آن تضاد دروني خاتمه داده است. به تعبير ديگر، لگام زدن به غرايز و هواي نفس، و بهره جستن از آن در راه حيات و زندگيآگاهانه، متفاوت است با رها كردن و نفي آن.
به نظر ميرسد اينگونه نفي كردن «نفس» يا نفي دنيا، به بوي روح و آخرت و عالم لاهوت، نوعي فرار از طبيعت واقعي انسان است تا شايد آن اضطراب وجود كه حاصل همان سرشت متضاد انسان است كاهش پيدا كند. به گمان من، تفاوت رويكرد مولوي به انسان با رويكرد حافظ، در همين است كه حافظ، انسان را در ميانهي اين دو اقنوم تصوير ميكند. انساني كه در برزخ ميان خاك و خدا گرفتار آمده است. انساني كه هم عاشق و دلبستهي زندگي در اين زمين است و هم ملكوت را ميخواهد.
شايد به همين جهت باشد كه اضطراب وجود در واگويههاي حافظ بسيار آشكارتر است از آنچه در كلام مولوي در باره ي اطمينان و يقين آمده است. مولوي عاشقان را به عالم بالا و جاودان فرا ميخواند كه:
هرسوي شمع و مشعله، هر سوي بانگ و مشغله كامشب جهان حامله زايد جهان جاودان
ولي حافظ از شب تاريك و بيم موج ميگويد، از مشكلها كه براي عشق افتاد و از اينكه آسمان كشتي ارباب هنر ميشكند.
اضطراب وجود :دوگانگي در نهاد آدم
بخش اول از سلسله مباحث اضطراب وجود
شاره:
ترديد داشتم كه عنوان مطلب را «اضطراب» بگذارم يا «اشتياق و بي قراري»، ديدم اگر چه اين هردو معنا سخت درهم تنيده اند، در عين حال باز هم انگار مضمون «اضطراب» براي اين نوشته گوياتر باشد.
********
هنگامي كه در شناكردن مهارت نداشتهباشيم، ترس ما از گام نهادن به دريا، ترسي منطقي، آگاهانه وعاقلانه است. اما داشورهها، بيقراريها، و ترسهاي ديگري هم هست كه عقل و منطق و دانش و آگاهي ما هيچ توجيه روشني براي آن ندارد. انگار نيرويي پنهان در وجود ما منتظر بهانهاي براي برانگيختن اضطراب در ما ميشود يعني ترس از چيزي كه نميدانيم چيست به سراغمان ميآيد اما از آنجا كه ميخواهيم خود را عاقل و منطقي نشان بدهيم، همينبهانههاي ساده را عامل ترس خود ميشماريم، مثل ترس از بيماريهاي ناشناخته، ترس از كساني كه نميشناسيمشان و آنها را دشمن ميانگاريم، تر از قلمروهاي ناشناخته و نامكشوف. ترس از فرو غلتيدن درظلمات. در تمامياين نمونهها ممكن است چيزي مثل پرهيز از گرفتار شدن به آن ناشناختهها در ما بيدار شود.
اضطراب، همچنين بهگونهاي ديگر هم رخ مينمايد كه نهتنها پرهيز، بلكه همراه با اشتياق پر شور و سودايي ما نيز هست. مانند اضطرابي متبرك در برابر عظمت و زيبايي. يا اضطراب مبهم عاشقي دلباخته از مواجههي با معشوق و حتي اينكه مبادا به عللي مبهم و ناشناخته مورد قبول معشوق واقع نشود يا صلاحيت رسيدن به او را پيدا نكند.
شايد از غرور و خودخواهي ما باشد كه نميتوانيم بپذيريم انسان ممكن است ذاتا گرفتار بيقراري و اضطراب باشد. نميتوانيم اين بيقراري و اضطراب را به عنوان طبيعت انسان به رسميت بشناسيم. اين است كه يا بهانه پيدا ميكنيم براي سرپوش نهادن بر آن، يا آن را نوعي بيماري رواني ميخوانيم و در صدد درمان آن برميآييم بيآنكه توفيق چنداني در ريشهكن نمودن آن داشته باشيم. اگر اين «اضطراب» را به عنوان طبيعت انسان در نظر بگيريم، سرپوش بر آن نگذاريم، بهانههايي را كه به گونهاي بدلي جايگزين اضطراب بنيادين وجود شدهاند پس بزنيم، آنگاه شايد اهميت وجود و ضرورت آن را در شكل گيري تمدن و فرهنگ بشري درك كنيم.
به گمان من، از نگاه ديني، و تا آنجا كه از متوني مانند اوستا، تورات، انجيلها و بهويژه از قرآن بر ميآيد، بيقراري و اضطراب، وجودي و ذاتيِ انسان است. نوع آفرينش انسان بر ثنويتي متضاد استوار است كه همين دوپارگي و ثنويت متضاد، چنين اضطرابي را دامن ميگستراند. در اين تلقي، تفاوت انسان و حيوان در همين است كه انسان، در حالت طبيعي خود بيقرار و مضطرب است ولي جانوران در حالت طبيعي شايد چنين نباشند.
دوگانگي وجود انسان در داستان آفرينش:
در باورهاي رايج ديني، معمولا ثنويت وجود آدمي را با عنوان «ماده» و «معنا» يا «جسم» و «روح» تعريف ميكنند. اينكه خدا آدم را از گل، لجن و خاك آفريده است، صورت مادي و زميني آدم را تصوير ميكند و اينكه خدا از روح خود در آدم دميده است، وجه آسماني و روحانيِ آدم را بيان ميكند. اگر به همين تعريف بسنده كنيم مشكل زيادي پيش رو نداريم. زيرا خداوند فرمانرواي مطلق دانسته ميشود و هنگامي كه آدم از روح خدا در خويش داشته باشد، به معناي آن است كه به سادگي و آساني ميتواند بر جسم مادي خود فرمان براند. يعني با آنكه آدم در آفرينش دوگانه است اما اين دوگانگي، تضاد و كشمكش ايجاد نميكند. بههرحال از نگاه ديني «ماده» بايد رام و تابع «روح» باشد. همان گونه كه خداوند بر آسمانها و زمين فرمان ميراند و همهي مخلوقات ديگر تابع محض فرمان خداوند دانسته ميشوند پس چرا انسان كه از روح خداوند برخوردار است نتواند بر جسم خويش فرمان براند؟
به نظر ميرسد اشتباهي كه در تعريف از انسان و آفرينش انسان، از سوي برخي دينداران شده اين است كه «جسم» يا «ماده» را با «نفس» يكي پنداشتهاند. به تعبير ديگر، تضاد اصلي ميان جسم و روح نيست بلكه ميان «نفس» و «روح» است. در قرآن، «جسم» يا «ماده» پليد و سركش توصيف نشده است بلكه همهي تباهكاريها، وسوسهها، و طغيانها، به «نفس» نسبت داده شده است.
مطابق آنچه در داستانهاي قرآن آمده، حتي رسولان از نفس خويش در امان نيستند (سوره يوسف آيه54) همچنين بسياري از ويژگيهايي كه براي توصيف نفس در قرآن آمده با ويژگيهايي كه براي توصيف شيطان آمده يكي است. هردو وسوسهگر به سوء هستند و هردو فرمانرواي قلمروهاي تجاوز و طغيان توصيف شدهاند. اين هماهنگي ميان نفس و شيطان ياد آور توصيف ديگري است كه در آيين مزديسنا از اهريمن و جهان معنوي او «انگره مينو» شده است.
در آيين مزديسنا هم، از دو قلمرو متضاد ياد شده است كه هردو قلمرو معنوي هستند و مدام با هم در نبرد و كشمكش ميباشند يكي قلمرو«سپنت مينو» كه قلمرو معنوي هورمزد است و ديگري قلمرو «انگره مينو» كه قلمرو اهريمن دانسته شده است. واژه «مينو» تعبيري براي بيان قلمروهاي معنوي وغير مادي است. «انگره مينو» به معناي جهان مادي نيست، بلكه به معناي قلمرو زشت و پليد معنوي وغير مادي است. بنا براين، معنويت و غير مادي بودن هميشههم خير و نيكي نيست. اما اينكه چرا در تاريخ ديني، و تقريبا اكثر اديان، اين معنويت زشت و پليد را به ماده تقليل دادهاند و مثلا به جاي «نفس» واژهي «جسم» را نشاندهاند جاي بحث بسياري است. كه در ادامه، اشارهاي به آن خواهم داشت.
در تعبيرهاي قرآني، معمولا از دو «او» سخن رفته است. يعني از دو شخص، يا از دو فرمانرواي غايبي كه در عين غيبت، حضوري قطعي در وجود انسان دارند. يكي «خدا» و ديگري «شيطان». حضورِ غيبتگونهي خدا و شيطان در انسان، ميتواند تعبير ديگري از همان حضور «روح خدا» و «نفساماره» در انسان باشد. اين دو اقنوم، هردو مينوي، در عين حال متضاد هستند.
غيبت در عين حضور، شايد به اين معنا باشد كه «من=ego» به عنوان كسي كه بودنِ خويش را درك ميكنم، و ميدانِ برخورد اين دو جريان شدهام، به حضور اين دو فرمانروا در ساختار وجودي خويش چندان آگاه نيستم. زيرا از اين منظر، سرچشمهي جريانِ هركدام از اين دو اقنوم، به فراسوي تاريخ، و به جنگلهاي رازآلود اسطوره كشيده ميشود. مطابق آنچه در قرآن آمده، شناخت و آگاهي انسان از روح و نفس، شناختي بسياراندك و جزيي است. در باره «روح» در متن قرآن تصريح شده است كه:
«از تو ميپرسند در بارهي روح، بگو روح از امر خداوند است و در مورد او (روح) دانشي به ما نرسيده است مگر اندكي» (آيه85سورهي17)
در بارهي نفس نيز، مشابه همين كمآگاهيِ ما نسبت به نفس بيان شده است:
«خداوند شما به آنچه در نفسهاي شما هست داناتر است...»(آيه 25سورهي 17)
با همهي ابهام و ناشناختگي كه از روح و نفس براي ما است، شايد بتوان دو جهت كاملا متفاوت و حتي متضاد را در كاركرد روح و نفس بيان كرد. «روح» كه از عالم برتر و افقهاي متعالي توصيف شده است، شبحي از ايدهها و زيباييهاي متعالي را به ذهن ميافكند و آدمي را بهافقهاي برتر از اين زندگيِ كنوني و به «شدن»فرا ميخواند. و نفس كه صيانت و پاسداري از حيات را بهعهده دارد براي دوام و بقاي همين زندگي، از تمامي غرايز طبيعي براي «ماندن» به هرقيمت بهرهميگيرد.
همانگونه در آدم نخستين از روح خدا دميده شده است و اكنون نيز در همهي آدمها، منشاء واحدي دارد. همچنين، همهي آدمها نيز از «نفسواحده»اي پديد آمدهاند كه اين نفسواحده، بنمايهي وجود همهي مردمان در امر زندگي و زندهماندن است (آيهاولسورهيچهارم)
بنا براين ميتوان گفت كه مطابق آنچه در قرآن آمده است، روح و نفسِ هر آدمي را چه امروزي و چه سنتي را، به دورترين دورههاي زندگيِ نياكان نايدهي خويش پيوند ميدهد و دغدغهها وتجربههاي انباشتهشدهي همهي آنان را در پستوخانههاي وجودِ من كه در اين روزگار كنوني هستم، بايگاني كرده است.
همانگونه كه «نفس واحده» كه به نقطهي آغاز زندگي انسان در اين هستي راه مي برد، «آدم» نيز به عنوان پدر و نياي همهي آدم ها، به گونهاي در قرآن تصوير شده است كه بيشتر به اسم عام مي ماند و انگار مجموعهاي از نياكان ناديده ما كه در دورترين اعصار زندگي ميكردند در يك نام واحد به نام «آدم» حضور پيدا كردهاند.
از سوي ديگر، مطابق آيات قرآن، همهي همعصران من، كه اكنون زندگي ميكنند، يعني همهي آدمها از هر قبيله و قومي، از كثير شدن و تنوع يافتنِ همان نفس واحدهي نخستين پديد آمدهاند و همچنين بني آدم نيز خوانده شدهاند. بنا براين، با همهي تنوعي كه در روند تكثير شدن آدم پديد آمده، و با آنكه در اين قبيله قبيله شدنها، هر قومي و هر قبيلهاي و حتي هر فردي ويژگيهاي متفاوتي از هم يافتهاند، بازهم همهي آدمها در ريشه و آبشخور اصليِ «نفس» مشترك مينمايد. اين درحالي است كه هركسي درعين اشتراك ريشهها با ديگران، همچنين نفس و روحي مستقل از ديگران نيز دارد. اين استقلال چندان پر رنگ ميشود كه از قتل يك فرد، با عنوان «قتل نفس» ياد شده است.
همين تركيب «قتلنفس» در آيات قرآن، نشان ميدهد كه انگار «نفس» بنمايهي اصلي براي زنده بودن و ادامهي حيات است. مثل نَفَس كشيدن ميماند. اقنومي دروني وغالب در بنِ وجود انسان كه در تمناي بودن- از منظر بيولوژيك- فرمان ميراند وتلاش ميكند. اما اينكه چرا «نفس» امارة بالسوء توصيف شده است شايد به اين دليل كه تمناي بودن و زيستن از سوي نفس چندان قدرتمند و لجام گسيخته است كه هيچ قيد و بندي را بر نميتابد و براي تامين زندگيِ فرد، حقوق و حدود ديگران را رعايت نميكند. توانمندي نفس را هنگامي ميتوان بيشتر مورد تامل قرار داد كه او را منبع تمامي نيروهاي غريزي بدانيم. در اينجا منظورم از «غريزه» صرفا غريزهي جنسي نيست بلكه غريزه جنسي هم يكي از نيروهاي نهفته در نفس بهشمار ميرود. يعني خواهش نفس را نميتوان به غريزه جنسي كاهش داد. به نظر ميرسد كه نيروهاي مرموز و تاريك ديگري هم در نفس تعبيه است كه با ميدان يافتن به صحنهي عمل وارد ميشوند و شكل عيني به خود ميگيرند.
«نفس» كه شورمندي حيات را به صورتي لجام گسيخته و كور فرمان ميراند، در برابر «روح» قرار ميگيرد. از آنجا كه در تعبيرهاي قرآني «روح» خصلتي خدايي دارد، ميتوان نامهاي خداوند را نيز براي توصيف روح در نظر گرفت. نامهايي مانند، عالم، عزيز، حكيم، رحيم، و... شايد هم بتوان گفت كه «روح» طرحي شبحگونه از ايدههايي متعالي به ذهن ميافكند و «من» را به زيباييها و عظمت خويش، مشتاق و گرفتار ميكند. درست در همين جا است كه تضاد بنيادين ميان نفس و روح در «من» شكل ميگيرد. به تعبير ديگر، عامترين شكل تضاد دروني، ميان نفس و روح است و من را در ميانهي اين دو اقنوم به كشمكش و ترديد گرفتار ميكند. سر سپردن به فرمانهاي پر كشش نفس، «من» را از ايدههاي متعالي دور مي كند و در اشتياق امر متعالي هم گام نهادن، با لجام گسيختگي نفس امكان پيدا نميكند.
تعبير ديگري در قرآن هست كه اين كشمكش را بهتر مينماياند. در اين تعبير آمده است كه:«لقدخلقناالانسنفيكبد»(آيهي4سوره90) واژهي «كبد» به معناي رنج نيست بلكه به معناي ميانهي دو قلمرو بودن يا ميانهي دو جاذبه بودن است و اگر دو اقنوم نفس و روح را در نظر بگيريم و خود را در ميانهي اين دو اقنوم بهياد آوريم، طبعا حاصل چنين تصويري، رنجي است كه انسان را مدام در گير خود دارد.
تقريبا در همهي مذاهب، تمهيدات بسياري براي لگام زدن به نفس در نظر گرفته شده است. «تعقل» نيز كه ويژهي انسان است به معناي همين لگام زدن و به كمند انداختنِ فرمانهاي نفس است تا «من» كه از نفس خويش جدا نيستم، در جهت امر متعالي صيرورت يابم . بديهي است كه چنين صيرورتي همراه با دردهاي بسياري خواهد بود. آدمي تا هنگامي كه در قيد حيات باشد، از يكسو مدام در چالش با نفس خويش است و از سوي ديگر بيقرار و مشتاق ايدههايي كه به نام امر متعالي ميشناسد. در اين كشاكش، اضطراب آدم تنها از نيروهاي مرموز نفس نيست، بلكه گاهي از نرسيدن به آن ايدههاي متعالي بيشتر مضطرب و نگران است. اين گونه اضطراب را كه همراه با نوعي شيفتگي و شيدايي در آدمي هست شايد بتوان اضطرابهاي عاشقانه نام نهاد.
در قرآن از نفس با تركيب «نفسمطمئنه» نيز ياد شده است. يعني «نفسامارةبالسوء» ممكن است در طول زمان، و بامجاهدتهاي بسيار آدمي، به «نفسمطمئنه» تغيير يابد و آن تضاد جانكاه ميان نفس و روح پايان پذيرد و نفس هماهنگ روح گردد، اما از آيات 27 تا 30 كه در سوره فجر آمده چنين برميآيد كه به محض رسيدن نفس به اين نقطه، زندگي آدمي هم در اين جهان نيز پايان ميپذيرد و هنگام رجعت او به سوي خداوند فرا ميرسد.
به تعبير ديگر، چنان است كه در اين مرحله، انساني كه به تماميت و كمال خويش رسيده باشد، نيازي وفرصتي براي ماندن در اين جهان ندارد.
مطالب مشابه :
مهارت غلبه برترس
میگیریم که بر ترسهایمان غلبه کنیم، نه دلیل ترس ما از خدا و بی ارتباط
چگونه بر ترس و اضطراب غلبه كنیم؟
چگونه بر ترس و اضطراب غلبه بیجا- تشویقهای بیمورد- بی دلیل شادی
چگونه بر ترس و استرس غلبه کنیم...
چگونه بر ترس و استرس غلبه بنابراین هراسهای ما نیز به قرار بگیرد، کم طاقتی و بی
هراس و تبعات آن در غواصی
بنابراین نقش یادگیری در ایجاد ترس و افزایش ترسهای غلبه بر هراس ترسهای طبیعی به دلیل
6 شبح ترس
به کمک آن بر هراس غلبه های ترس از فقر: 1- بی به آن هر گونه دلیل و منطق را
ترسهای زنانه از ازدواج
به همین دلیل است که ارتباط و گفتگو آیا از مسئولیتهای ازدواج هراس برای غلبه بر ترس از
ریشه ترس در انسان از کجا ناشی می شود و راههای غلبه بر آن چیست؟
می شود و راههای غلبه بر به دلیل نیافتن راه حل های منطقی از ترس موجب بی قراری
ترس در کودکان و شیوه های درمانی
در عوض به کودکتان کمک کنید که بر ترس غلبه و دلهره دائمی و بی دلیل می های کاهش ترس:
پنج دلیل نگرانی در مورد امتحان آیلتس و شیوه غلبه بر آنها
پنج دلیل نگرانی در مورد امتحان آیلتس و شیوه غلبه بر پنج دلیل ترس و هراس به
برچسب :
غلبه بر ترس و هراس های بی دلیل