بازی سرنوشت

- نه پسرم ، نه تو حرف بدی نزدی بلکه مرا به یاد گذشته ها انداختی ، خاطره ای که همیشه و هر زمان مرا همراهی می کند ، می دانی من از پول و ثروت خوشم نمی آید شاید از غنی بودن خود نیز چندان راضی نباشم لابد تعجب می کنی و پیش خود می گویی حتما مشاعرم را از دست داده ام چه کسی جز یک دیوانه ممکن است از پول بدش بیاید ولی اگر خاطره ای را که در دوران کودکی داشتم برایت بگویم احساس مرا درک خواهی کرد و خواهی فهمید که چرا اینقدر از پول بدم می آید همین پول بود که زندگی برادر و خواهرم را نابود کرد و آنها را در عنفوان جوانی به خاک سرد گور سپرد من آن زمان پسر بچه ای 13 ساله بودم پدر بزرگم یکی از شاهزادگان قاجاریه بود ثروت بی حساب او از نسلهای گذشته به پدرم رسید ما یک خواهر و 3 برادر بودیم که در ناز و نعمت زندگی می کردیم و از اینکه اشراف زاده بودیم به خود می بالیدیم پدرم مردی خسیس و طماع بود با وجود ثروت سرشار روز به روز حریصتر می شد در زندگی به جز پول هرگز به هیچ چیز دیگر فکر نمی کرد پدر بزرگم آنطور که شنیده بودم حرمسرایی داشت که در آن زنان بیشماری را نگهداری می کرد چندین زن عقدی و صیغه ای داشت ولی پدرم بر خلاف او تا آخر عمر فقط با یک زن ساخت اما هیچگاه نتوانست پول را از یاد ببرد حتی مرگ دختر و پسرش در او کوچکترین تاثیری نگذاشت همانطور که گفتم من 13 ساله بودم که آن اتفاق افتاد برادرم که جوانی 19 ساله بود عاشق یک دختر از خانواده متوسطی شد اول جریان را با مادرم در میان گذاشت کم کم پدر هم در جریان قرار گرفت این موضوع باعث خشم پدر گردید او فهمیده بود که خانواده دختر از ثروت و مکنت بی بهره می باشند و پدر هرگز نمی توانست این موضوع را بپذیرد که پسرش با یک خانواده گمنام و بی اصل و نسب ازدواج کند برادر بزرگترم که 25 سال داشت بنا به دستور پدر با دختر یک مرد متمول و سرمایه دار ازدواج کرده بود در حالیکه قلبا از زندگیش راضی نبود اما نمی توانست روی حرف پدر حرفی بزند مخالفت با پدر مساوی بود با طرد از خانواده و هیچ آدم پول دوستی حاضر نبود عشق را به ثروت ترجیح دهد به جز برادر دیگرم ، او بنای مخالفت را با پدر گذاشت و تصمیم به ازدواج با دختر مورد علاقه اش را گرفت و در این راه سر سختانه مبارزه می کرد پدر به او گوشزد کرد که در تصمیمش تجدید نظر کند که در غیر اینصورت عواقب وخیمی انتظارش را می کشد اما برادرم قدرت عشق چنان بر او غلبه کرده بود که از تهدید پدر کوچکترین هراسی به دل راه نداد و بر تصمیم خود پا بر جا ماند ، پدر که می دید تهدیدش در او موثر واقع نمی شود و اصالت خانوادگی اش در معرض خطر قرار گرفته دست به اعمال نفوذ زد پس از جستجوی زیاد جاسوسانش نشانی منزل آن دختر را یافتند پدر اول به حیله پول متوسل شد خواست آنها را با پول بخرد ولی آنها به خصوص آن دختر حاضر نشد عشقش را با پول معاوضه کند و بعد پدر به زور و قدرت متوسل شد و با نفوذی که در دستگاه حاکمه آن زمان داشت پدر دختر را زندانی کرد و برادرانش از کار بیکار شدند خانه و زندگی شان بر باد رفت و هسته زندگی شان از هم پاشید برادرم که از این رفتار خصمانه پدر به سختی رنج می برد روزی بیخبر از ما با مقداری توشه به همراه آن دختر از تهران فرار کردند و در نقطه نا معلومی ازدواج کردند پدرم با شنیدن این خبر چنان خشم بر او مستولی شد که دستور داد اگر کسی جنازه آن دو نفر را برایش بیاورد جایزه کلانی خواهد گرفت ، مادر و خواهرم به دست و پای او افتادند اما پدر سنگدل و بیرحم حاضر به گذشت نبود ماموران مخفی او همه شهر ها را گشتند و عاقبت آنها را در یکی از روستا های اطراف شمال پیدا کردند خبر به پدر رسید و او دستور داد آنها را دستگیر کرده به تهران بیاورند دستور پدرم اجرا شد اما چون با هم ازدواج کرده بودند و از نظر قانونی جرمی به وقوع نپیوسته بود دستگاه قضایی نتوانست آنها را محکوم کند در نتیجه آزادانه به زندگی خود ادامه دادند اما پدر که به قول خودش نمی توانست این ننگ و رسوایی را بپذیرد دایم مزاحم زندگی آنها می شد هر کجا برادرم جهت کار مراجعه می کرد با نا کامی مواجه می شد یک روز پدر بیرحمم تصمیم خطرناکی گرفت نوکر های جیره خوارش به خانه برادرم حمله بردند و به زن جوانش که چند ماه بار دار بود تجاوز کردند و برای رسوایی بیشتر از او عکسهایی در حالتهای زننده برداشتند تا بدین وسیله برادرم مجبور به جدایی از او شود پس از انجام چنین عملی زن برادرم همان روز خود کشی کرد و تنها یاد داشتی از خود به جا گذاشت که واقعیت تلخ حادثه را برای شوهرش روشن نماید ، برادرم وقتی به خانه مراجعه کرد جسد بیجان و غرق در خون همسرش را مشاهده کرد که با کارد قلب خود را دریده است و بعد از خواندن یاد داشت همچو دیوانه ها بر بالین همسر بیگناهش اشک ریخت و بعد با همان کارد شکمش را پاره کرد و در کنار زنش بدرود زندگی گفت ، این واقعه شوم در روحیه پدرم چندان تاثیری نکرد و وقتی این خبر را شنید در کمال خونسردی گفت که سزای پسری که به حرف پدرش گوش ندهد همین است ، مادر و خواهر بیچاره ام روز ها و شبها گریه و زاری می کردند و در مرگ عزیز از دست رفته خود بی تابی می کردند اما از دست کسی کاری ساخته نبود . . . 
چند ماهی از این واقعه شوم نگذشته بود که پدر به خواهرم دستور داد که به زودی باید با مرد مورد نظرش عروسی کند و از حالا باید خودش را برای این ازدواج آماده نماید ، خواهرم که هنوز لباس عزا را از تن خارج نکرده بود از این موضوع به شدت نگران شد زیرا پدر برای او که دختری 17 ساله بود پیر مرد 55 ساله ولی پولداری را در نظر گرفته بود و خواهرم نمی خواست به این ازدواج تن در دهد و همچنین می دانست که مخالفت با پدر کاریست انجام نشدنی او نمی خواست با پدر به مبارزه برخیزد به همین جهت درست شبی که فردای آن جشن عروسیش بر پا می شد به وسیله سم خود کشی کرد و داغ تازه ای بر دل من و مادرم بر جای گذاشت از این واقعه شوم همگی از خود بیخود شدیم حتی پدر سنگدلم نیز به اتاقش پناه برد و در تنهایی و خلوت در مرگ تنها دختر یکی یکدانه اش گریست اما اشکهای او نمی توانست غبار غم و اندوه را از رخ مادر بیچاره ام پاک کند مادرم از مرگ فرزندانش همچو شمعی قطره قطره آب می شد تا اینکه یک روز بر اثر غم و غصه زیاد دق کرد و مرد ، با وجود آن همه ثروت و شهرت مصیبت بزرگی به ما روی آورده بود که حتی پولهای بی حد و حصر پدر قادر به جبران آن ضایعه نبود پدر گویی تازه متوجه اعمال زشت و سبعانه خود گشته بود زیرا مدام بیتابی می کرد اما گریه هایش چون نوش دارویی بود بعد از مردن سهراب . . . از پدرم که مسبب این همه بدبختی شده بود به شدت بیزار بودم و او این تنفر را کاملا حس می کرد من کم کم بزرگتر و بزرگتر می شدم و پدر پیر تر و ضعیف تر می گشت دیو مرگ بر سر تا سر وجودش چنگ انداخته بود اما گویی نمی خواست به این آسانی خلاصش کند 2 سال تمام پدر روی تخت بهترین بیمارستانهای اروپا جان کند ولی هیچ پزشکی قادر به معالجه او نبود و بیماری او نا شناس و غیر قابل علاج بود و او در مقابل مرگ به سختی مقاومت می کرد پس از دو سال رنج و عذاب چشم از دنیا فرو بست و ثروت هنگفتی به من و برادر بزرگترم رسید ، اما این ارثیه بریام پشیزی لرزش نداشت چون قسمت اعظم این پولها به برادر و خواهر نا کامم اختصاص داشت از آن به بعد تصمیم گرفتم این ثروت شوم را صرف کار های عام المنفعه نمایم تا شاید روح آنها در آن دنیا شاد گردد برای یاد بود چند مدرسه و یک پرورشگاه به نام برادر و خواهرم ساختم و پس از آن تمام تلاش خود را به کار بستم تا قلبها را شاد سازم قلبهایی که چون قلب برادر و خواهرم آرزومند هستند ، هرگز از پدر به نیکی یاد نکرده ام زیرا او ارزشهای والای انسانی را تنها با معیار پول و ثروت می سنجید و همین پول بود که فرزندانش را به خاک و خون کشید و خودش نیز از این ثروت فراوان بی بهره ماند . . . 

پسرم حالا فهمیدی که چرا سعی می کنم همیشه به نیاز مندان کمک کنم حالا من با ارثیه آنها زندگی می کنم و می خواهم برای شادی روحشان پولهایشان را در راه کمک به همنوعان خود خرج کنم . . . 
در این لحظه دیگر گریه مجالش نداد که ادامه دهد ، حس کردم در غم بزرگ و جانکاه او شریک هستم حالا می فهمم که چرا او این همه سعی داشت که به نیاز مندان کمک کند او دوباره لب به سخن گشود : 
- بله پسرم به همین علت بود که وقتی ازدواج کردم سعی نمودم که دخترم را آزاد بگذارم و مطابق میل او رفتار کنم تا به سرنوشت عزیزانم دچار نشود اما افسوس که دخترم جواب محبتهای من و تو را با نا سپاسی پاسخ داد . 
- از شنیدن داستان زندگیتان خیلی متاثرم باور کنید که با تمام وجودم با شما احساس همدردی می کنم نمی خواستم امشب شما را ناراحت کنم . 
- نه مهم نیست این درد و غم همیشه تا پایان عمر با من همراه است مگر می شود غم به این بزرگی را فراموش کرد پس از آن واقعه همیشه خود را در غم دیگران شریک می دانستم از فقر دیگران ناراحت بودم ، پسرم باور کن تنها به خاطر آینده دخترم است که این مقدار زندگی را جمع آوری کرده ام اگر دخترم نبود تمامی زندگیم را وقف مستمندان می کردم آه این پول لعنتی در دنیای کنونی نقش بزرگی را در زندگی انسان ایفا می کند ای کاش هرگز فقیر و غنی وجود نداشت . 
سرش را پایین انداخت مدتها در فکر فرو رفت . . . 
خداوندا نمی خواستم او را ناراحت کنم خودم را مسئول ناراحتی او می دیدم ای کاش می توانستم او را تسلی دهم اما از دست من کاری ساخته نبود او انسان شریف و مهربانی بود او مرد بزرگی بود و من برایش احترام خاصی قایل بودم ، او متوجه ناراحتی من شد لبخندی زد و گفت : 
- مرا ببخش که تو رو ناراحت کردم هر زمان که به یاد آنها می افتم تمام وجودم غمگین می شود خوب پسرم در تصمیمی که گرفتی به تو کمک خواهم کرد ، از گیتی جدا شو و به زندگی عادی خودت ادامه بده نمی خوام وجود دخترم باعث نابودی آینده ات بشه . 
با قلبی گرفته و ناراحت از او خداحافظی کردم و به سوی خانه به راه افتادم ، حدود یک ماه بعد من و گیتی با توافق یکدیگر از هم جدا شدیم و این آغاز زندگی جدیدم بود ، بلافاصله با پولی که از مدتها پیش پس انداز کرده بودم آپارتمانی اجاره کردم و به زندگی عادی خود ادامه دادم سعی کردم گذشته ها را دور بریزم و انسان جدیدی باشم با زندگی جدید تر و بهتر ، روز ها پشت سر هم سپری می شد در این ایام خاطره جالب و قابل ذکری ندارم ، بلکه زندگیم روال عادی خود را طی می کرد ، روز ها را طبق معمول به اداره می رفتم و شبها هم همچنان به درسم ادامه دادم تا اینکه موفق به اخذ دکترا شدم ، روزی که از دانشکده فارغ التحصیل شده بودم یکی از بهترین روز های زندگیم به شنار می آمد فردای آن روز فورا به نزد آقای رهبری رفتم ، در طی این مدت هر چند گاه یکبار به او سر می زدم وقتی جریان را برایش گفتم اشک شوق از چشمانش جاری شد مرا تنگ در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد و برایم آرزوی موفقیت نمود در خلال گفتگو ها متوجه شدم که گیتی چون محیط ایران را با روح خود نا ساز گار می دید به آمریکا به نزد دوستان متمدنش باز گشته است ، آن شب تا پاسی از شب در منزل آقای رهبری جشن گرفتیم و من پیشنهادم را در مورد استعفا از شرکت با او در میان گذاشتم حالا دیگر من یک دکتر بودم و باید برای مردمم خدمت می کردم پس به ناچار باید از کار در شرکت کناره می گرفتم آقای رهبری هم فکرم را پسندید و چند روز بعد یکی از کارمندان مجرب و با استعداد را که سالها با هم به رتق و فتق امور پرداخته بودیم جهت ریاست اداره شرکت در نظر گرفتم و کار او را به جوان تحصیلکرده دیگری سپردم و از سمت خود رسما کناره گرفتم آقای رهبری آن شب به پاس زحماتی که در طی این چند سال برای بهبود بخشیدن به وضه شرکت انجام داده بودم جشن کوچکی ترتیب داد و بیشتر همکاران اداری در آن شرکت داشتند و من در آن شب مراسم خداحافظی از کارکنان شرکت را به عمل آوردم و برای یکایک آنان ، آرزوی موفقیت و پیروزی نمودم و با صمیمیت بی شائبه ای از آنان جدا شدم ، پس از چند ماه تلاش در بیمارستانی مشغول کار شدم و در عرض کمتر از یک سال توانستم مطبی دایر کنم و بعد از ظهر ها پس از فراغت از بیمارستان به مطب می رفتم تا از بیماران در آنجا پذیرایی کنم در مطب خصوصی حتی المکان سعی می کردم بیماران بی بضلعت را رایگان معالجه کنم از این جهت بود که سیل بیماران به سوی مطب هجوم می آوردند و من با جدیت و رضایت کارم را ادامه می دادم ، لبخند رضایت آمیز یک بیمار شفا یافته بالا ترین مزد و حقوق برایم بود در بیشتر مواقع در هنگام ویزیت بیماران چهره رضایت آمیز و غرور انگیز پدرم در مقابلم ظاهر می شد که مرا تشویق به طبابت می کرد او همانطور که می خواست من یک پزشک شده بودم و سعی می کردم هدفم تنها جلب رضایت و تندرستی و سلامت بیمارانم باشد ، چند سالی گذشت حالا احساس می کردم بر چهره جوانم گرد و غبار پیری سایه افکنده و مو هایم رو به سپیدی می رفت بر روی پیشانی و زیر چشمهایم چین هایی افتاده بود اما اینها فقط برای لحظه ای می توانست فکر مرا به خود مشغول کند در زندگی کار های مهمتر و وظایف بهتری به عهده داشتم که فکر کردن به خود را نوعی گناه می پنداشتم چند بار فکر ازدواج به مغزم خطور کرد اما با تجربه تلخی که در ازدواج اولم برایم باقی مانده بود سعی می کردم به فکر ازدواج نباشم و تنها هدفم خدمت به مردم باشد و بس .

حالا برای خود دم و دستگاهی بهم زده بودم آپارتمان کوچک و مرتبی داشتم یک اتومبیل ارزان قیمت هم زیر پایم بود تا به وسیله آن بتوانم مسیر بیمارستان تا منزل و مطب را طی کنم پیر زنی را هم استخدام کرده بودم که هفته ای یک بار جهت شستشوی لباس و سر و سامان دادن به وضع خانه مرتبا به منزل می آمد و گاه گاه سر به سرم می گذاشت و می گفت که در این خانه تنها وجود یک کدبانوی با سلیقه و صدای شادی بچه ها است که می تواند کمبود زندگی شما را برطرف کند ، خودم هم اکثر اوقات به فکر تشکیل خانواده افتاده بودم اما کار و تلاش تمامی لحظات زندگیم را به خود اختصاص داده بود و دیگر وقتی جهت فکر کردن به زن و فرزند برایم باقی نمی گذاشت تا اینکه یک روز بعد از ظهر طبق هر روزه به طرف مطب حرکت کردم هوا بارانی بود زمین در اثر رطوبت باران لغزنده شده بود ، من همیشه در هوای بارانی درست مثل دوران بچگی در خود احساس غم می کردم همیشه در هوای ابری زمستان دلم می گرفت انگار که دل من هم می خواست همراه آسمان ببارد و در میان چنین هوایی به یاد روز های نا کامی و حسرت بار گذشته می افتادم همانطور که به یاد گذشته ها بودم ناگهان متوجه زن جوانی شدم که وسط خیابان ایستاده و با دستهای از هم گشوده ، راه را بر من سد نمود با عجله پایم را روی ترمز گذاشتم و ماشین با صدای گوشخراشی چند قدم آن طرفتر ایستاد . 
سرم را بیرون آوردم و فریاد زدم : 
- خانم مگه دیوانه شدی اگه یک قدم جلو تر اومده بودی مرگت حتمی بود . 
صدای غم آلودش را شنیدم که می گفت : 
- آقا خواهش می کنم ، مادرم مریضه ، گوشه خیابان وایساده لطفا اونو به بیمارستان برسونین خواهش می کنم کمک کنین . 
گریه به او مجال سخن گفتن نداد فورا ماشین را گوشه خیابان پارک کردم و به طرفش دویدم . 
- خانم معذرت می خوام فکر نمی کردم که ممکنه مریض داشته باشین لطفا مادرتونو به داخل ماشین بیارین .
- متشکرم آقا . 
او لحظه ای بعد دست زن ناتوانی را گرفت و داخل ماشین شدند و من حرکت کردم . 
- آقا می بخشین که مزاحمتون شدم ساعتهاست که اینجا تو بارون ایستادم به هر ماشینی که گفتم حاضر نشد به ما کمک بکنه . 
نگاهی به چشمان پر از اشک او انداختم و گفتم : 
- خانم نگران نباشین اتفاقا من خودم پزشک هستم الان مادرتان رو به مطب خودم می برم و کاملا از ایشون مراقبت خواهم کرد . 
- اوه آقای دکتر چه حسن تصادفی باور کنید شما فرشته نجات بودید که خداوند از آسمان نازل کرد . 
- متشکرم خانم . 
به سرعت خود را به مطب رساندم با وجود داشتن بیماران دیگر بلافاصله او را معاینه کردم از دخترش پرسیدم :
- ناراحتی مادرتون چیه ؟ 
- آقای دکتر معمولا از ناحیه شکم ناراحتی داره درد گاهی وقتا چنان اونو از پا در میاره که مدتی بیهوش می شه اصلا نمی تونه غذا بخوره و روز به روز هم ضعیفتر می شه . 
من همانطور که مشغول معاینه شکم ورم کرده آن زن بودم دوباره پرسیدم : 
- تا به حال مادرتونو دکتر بردین ؟ 
- بله آقای دکتر به چند تا دکتر مراجعه کردیم اونا گفتن که باید مادرم عمل بشه . 
- متاسفانه بله خانم حدس دکترا درسته مادرتون باید هر چه زود تر عمل بشه تا به حال هم به قدر کافی سهل انگاری شده ، بعد از مریض خواستم که لحظه ای بیرون باشد ، دختر که گویی متوجه شده بود با شتاب از من پرسید : 
- دکتر بیماری مادرم خطرناکه ؟ 
- تا حدودی بله فکر می کنم تومور خطرناکی در ناحیه شکم داره که روز به روز داره رشد می کنه . 
آهسته سر در گوش من نهاد و گفت : 
- یعنی . . . سرطانه . 
- متاسفانه احتمالش خیلی زیاده ولی تا عکسبرداری نشه نمی تونم جواب قطعی به شما بدم مرض خیلی پیشرفت کرده . 
او را که به آرامی می گریست آرام کردم و گفتم : 
- فعلا یکی دو تا آمپول مسکن می نویسم همین امشب آمپولها را تزریق کنید ، در ضمن این معرفی نامه را هم براتون می نویسم فردا صبح اول وقت اونو بیارین بیمارستان خودم آنجا هستم سعی می کنم که عملشو شخصا به به عهده بگیرم هیچ نگران نباشین . 
او لحظه ای با تردید به من نگاه کرد و با شرمندگی گفت : 
- ولی آقای دکتر برام امکان نداره که مادرمو جهت عمل به بیمارستان بیارم . 
- برای چی ؟ 
- آخه . . . چطوری بگم ما پول برای مداوا نداریم مخارج عمل را از کجا باید تهیه کنیم لابد خیلی هم گرونه ؟ 
- خانم خواهش می کنم نگران مخارج عمل نباشین ، جان مادرتون بیشتر از اینها ارزش داره من سعی می کنم رییس بیمارستان رو راضی کنم که مخارج عمل رو براتون رایگان در نظر بگیره خودم هم از هیچ کوششی فرو گذار نخواهم بود بهتره نگران مخارج عمل نباشین . 
- آقای دکتر بذارین دست شما رو ببوسم . 

- نه خانم این کار لزومی نداره فقط سعی کنید فردا صبح زود آنجا باشین فراموش نکنید که وضع ایشان چندان رضایت بخش نیست اگر فورا اقدام نشه ممکنه عواقب خطرناکی به همراه داشته باشد . 

- دکتر مطمئن باشد که فردا صبح اول وقت آنجا خواهم بود خدا شما را حفظ کنه خداوند بچه هایتان را نگه داره . . . 

آن شب خیلی به آن زن و دخترش فکر کردم زن چندان هم پیر نبود شاید سی و چند ساله اما در اثر مشقات زندگی پشتش خم شده بود آثار پیری خیلی زود خودش را به رخ او کشیده بود . 

نمی دانستم حدسم درست بود یا نه ولی وضع آن زن بسیار وخیم بود نمی شد پیش بینی کرد چند درصد شانس زنده ماندن دارد فردا پس از عکسبرداری می تونستم تصمیم بگیرم که آیا عملش کنم یا بگذارم چند روز آخر عمرش را با درد و رنج بمیره . . . صبح روز بعد به بیمارستان رفتم حدود نیم ساعت بعد آنها را به اتاقم راهنمایی کردند هر دو مقابلم نشستند و من فورا دستور دادم مادرش را در اتاقی بستری کنند بلافاصله او را به اتاق عکسبرداری بردند نزدیک ظهر جواب عکس را گرفتم نتیجه همان بود که حدس می زدم سرطان به طرز وحشتناکی در سراسر شکمش ریشه دوانیده بود حتی پنجه های مرگبارش را روی روده هایش کشیده بود در بلا تکلیفی عجیبی به سر می بردم نمی دانستم لزومی دارد که او را عمل کنم یا نه به همین جهت بعد از ظهر همان روز در بیمارستان به اتفاق چندین دکتر به مشاوره پزشکی پرداختیم رای اکثر دکتر ها این بود که بیمار چند روزی بیشتر زنده نخواهد ماند و عمل بی نتیجه است ولی من که به دخترش قول داده بودم که کمکش کنم تصمیم گرفتم هر طوری شده او را عمل کنم و علیرغم مخالفت شدید رییس بیمارستان و دکتر بخش همان شبانه او را به اتاق عمل بردم و پس از 4 ساعت تلاش و کوشش عملش به پایان رسید ، نتیجه عمل را به هیچ عنوان نمی شد پیش بینی کرد تنها گذشت زمان بود که می توانست ما را یاری دهد ، نمی دانستم آیا توانسته ام او را از مرگ حتمی نجات دهم یا نه ، وقتی از اتاق عمل خارج شدم دختر را دیدم که در گوشه ای از سالن روی نیمکت به خواب رفته او را بیدار کردم معلوم شد که از صبح تا به حال چیزی نخورده چون خودم هم بسیار گرسنه بودم او را به رستوران بیمارستان بردم و سفارش شام دادم . در حین شام خوردن مختصری از وضع عمل را برایش شرح دادم و در پاسخ سوالش که می گفت آیا نتیجه قطعی است به او گفتم که هنوز نمی توان نظر داد باید چند روزی صبر کرد پس از صرف شام چون خیلی خسته بودم به مقصد مراجعه به منزل سوار ماشین شدم از او خواستم که آدرسش را بگوید تا او را به منزل برسانم بعد به ساعتم نگاه کردم و گفتم : 

- ساعت 2 نیمه شبه شاید درست نباشه این وقت شب شما برین خونه اگه مایل بودین امشب شما را به منزل خودم می برم صبح زود می تونید مجددا برگردید بیمارستان . 

او در حالیکه زیر لب زمزمه می کرد گفت : 

- از لطف شما متشکرم ، من در خانه کسی را ندارم که منتظرم باشد ترجیح می دم اگر مزاحم شما نباشم شب را به خانه شما بیام . 

آن شب او وقتی وارد آپارتمانم شد انتظار داشت با زن و احیانا فرزندانم روبرو شود چرا که از من سوال کرد پس خانمتان کجاست ؟ ایشان شبها منتظر ورود شما نمی ماند ؟ 

- من هنوز ازدواج نکرده ام . . . 

و او تنها با گفتن ( آه – که اینطور ) اکتفا نمود و من او را به اتاق خوابش که در واقع اتاق خواب خودم بود راهنمایی کردم و خودم در سالن پذیرایی روی مبلی خوابیدم صبح زود او مرا از خواب بیدار کرد و هر دو عازم بیمارستان شدیم از وضع بیمار پرسیدم پرستار ها گفتند که هنوز به هوش نیامده و من پس از ویزیت او مجددا به پرستار ها سفارش کردم که هر گونه تغییری را به من اطلاع دهند و کاملا مراقب او باشند ، نهار را با هم در رستوران بیمارستان خوردیم و من چون باید بعد از ظهر به مطب می رفتم نخواستم او را در بیمارستان تنها بگذارم بنابراین او را به آدرسی که داده بود رساندم و ازش خواهش کردم که بعد از ظهر را به بیمارستان نرود و صبح روز بعد می تواند به بیمارستان بیاید ، او با شرمندگی مرا به داخل خانه دعوت کرد با وجودی که می دانستم قلبا مایل نیست داخل خانه شوم و وضع رقت انگیز آنجا را ببینم ولی با کمال میل دعوتش را برای صرف چایی پذیرفتم و وارد اتاقش که بی شباهت به بیغوله ای نبود شدم ، از این همه بدبختی دلم گرفت ، سعی کردم نسبت به اطرافم بی توجه باشم تا شخصیت او را جریحه دار نسازم ، و پس از صرف چای در حالیکه مبلغی پول روی طاقچه می گذاشتم از و خداحافظی کردم او از گرفتن پول امتناع می ورزید ولی به او گفتم که این پول را به عنوان قرض به او می دهم بعد ها می تواند کار کند و قرضش را ادا نماید ، با تردید به چشمانم نگاه کرد و سپس پول را گرفت و من از او خداحافظی کردم و از آنجا خارج شدم .

در تمامی مدتی که در مطب مشغول مداوای بیماران بودم آنی از فکر او غافل نشدم به یاد روز های در بدری و آوارگی خود افتادم ، شب وقتی مثل همیشه مشغول خواندن نماز و عبادت بودم در سر سجده از خدا خواستم که مادرش را نجات دهد و نگذارد که او بمیرد ، فردای آن روز وقتی به بیمارستان رسیدم متاسفانه پرستار خبر داد که بیمار مرده است . او گفت که نیمه های شب قلبش از کار ایستاده و پرستار ها نخواستند شبانه مرا از خواب بیدار کنند با وجودی که به آنها گفته بودم هر زمان حال بیمار رو به وخامت گذاشت تلفنی به من خبر دهند ولی آنها گفتند که او اصلا به هوش نیامده و نیمه شب زندگی را بدرود گفته ، خیلی اندوهگین شدم نمی دانستم چطور به دخترش که پشت در اتاقش منتظر ایستاده خبر دهم که مادرش از دنیا رفته ، پرستار از من خواست که اگر مایل باشم خودش این خبر را به او برساند ولی من وظیفه خود دیدم که تا پایان این راه با او باشم . بنابراین به هر زحمتی که بود جریان را برایش گفتم و او را به بالین مادرش بردم او برای آخرین بار صورت رنج کشیده اش را بوسید و با او وداع کرد جسد را به سرد خانه سپردیم تا بعدا مراسم تدفین را انجام دهیم نتوانستم در بیمارستان بمانم بلافاصله همراه او از بیمارستان خارج شدم . 
با هم سوار ماشین شدیم و در خیابانها به راه افتادیم او به آرامی اشک می ریخت و چون هیچ سرپرستی را نداشت به همین جهت به او پیشنهاد کردم که چند روزی را در منزل من بماند تا برایش کار مناسبی در نظر بگیرم او فورا قبول کرد . 
فردای آن روز مادرش را به خاک سپردیم و او وسایلش را که تنها یک بقچه لباس بود همراه خود آورد تا برای مدتی در منزل من بماند چند روزی گذشت و من که از قبل فکر هایم را کرده بودم منشی مطب را که مرد جوانی بود مرخص کردم و شغل او را به مهناز که حالا با من خودمانی شده بود سپردم . در خانه ام اتاقی را به مهناز اختصاص دادم و او مثل یک کدبانوی با ذوق خانه را می آراست ، صبحانه ام را آماده می کرد و بعد مرا از خواب بیدار می کرد . بعد از ظهر ها وقتی به منزل برمی گشتم خانه را غرق در تمیزی و پاکی می دیدم ، لباسهایم شسته و اطو کشیده و مرتب در کمد آویزان بود میز کارم مرتب و کتابهایم منظم در کتابخانه قرار داشت . آشپزخانه از تمیزی برق می زد . 
یک شب به او گفتم که تو در این خانه فقط مهمان هستی وقتی حقوقت زیاد شد با پس انداز خودت می توانی مستقل زندگی کنی هیچ وظیفه ای نداری که در قبال من انجام بدی . کار های نظافت منزل به عهده پیر زنی است که برای این کار در نظر گرفته شده و او در حالیکه اخم زیبایی به پیشانی می انداخت گفت : 
- اگر شما دوست ندارین به وسایل خصوصیتان دست بزنم ، باشه دیگه این کارو نمی کنم ولی بدونین که من یک زن هستم و یک زن تحت هر شرایطی که باشه خوی زنانگیشو حفظ می کنه . من اگر یک روز کار خونه انجام ندم حس می کنم اون روز مریضم . 
و من از اینکه رضایتش را می دیدم دیگر حرفی نزدم پیر زنی که برای نظافت به آنجا می آمد با دیدن او خیلی تعجب کرد وقتی جریان را به او گفتم بینهایت خوشحال شد و با شیطنت خاصی گفت : 
- آقا حالا که هر دو تاتون تنها هستین چرا باهاش ازدواج نمی کنین ؟ دختر خوشگلیه خیلی هم نجیب و با سلیقه اس شما در کنار اون می تونید خوشبخت باشید . 
و من در حالیکه می خندیدم گفتم : 
- ننه شیطون بهتره سر به سر من نذاری اون یه دختر جوان 19 ساله است در حالیکه من یه مرد 36 ساله هستم در واقع من به جای پدرش محسوب می شم . 
- نه آقا شما اشتباه می کنید ، شما دو تا بهتر می تونید همدیگر رو خوشبخت کنید . درسته که من مثل شما سواد ندارم ولی لا اقل کمی تجربه که دارم ، شما هر دو درد کشیده هستین و درد همو بهتر درک می کنین . . . 
راستی هم او حرف خوبی می زد . خود من چند بار به فکر افتادم ولی هر بار به خود نهیب زدم که من به جای پدرش هستم . من 36 سال دارم و او 19 سال ، 17 سال با او اختلاف سنی دارم . 17 سال کم نیست او هنوز جوان و شاداب است . . . تازه از کجا معلوم پیشنهاد مرا بپذیرد ؟ . . .

آن شب مدتها در چهره اش خیره شدم تا به حال این چنین با دقت به او نگاه نکرده بودم صورتش بسیار نجیب و زیبا بود هرگز چنین ، زیبایی را حتی در تابلو های نقاشی هم ندیده بودم او که مرا متوجه خود دید گفت : 
- دکتر به چی اینطور خیره شدین ؟ 
- به تو 
- به من ؟ ببینم نکنه من شاخ در آوردم ؟ 
- نه اینطور نیست داشتم فکر می کردم کدام نقاش چیره دستی پیدا می شه که بتونه صورت زیبای تو رو مثل خدا نقاشی کنه ؟ 
او از شرم صورتش قرمز شد و به اتاقش فرار کرد ، پس از نیم ساعت دوباره آمد و کنارم نشست در دستش آلبوم کهنه ای دیده می شد به من گفت : 
- دلتون می خواد عکسهای خانوادگیمو ببینید ؟ 
- آره خیلی خوشحال می شم . 
با هم به تماشای عکسها نشستیم همانطور که او عکسها را ورق می زد ناگهان چشمم به روی عکسی خیره ماند ، نه خدای من این عکس چقدر شبیه او بود ، نه باور کردنی نیست حتما اشتباه می کنم مهناز که توجه منو نسبت به عکس دیده بود آهی کشید و گفت : 
- این عکس پدرمه می بینی چقدر شبیه خودمه البته این عکس مال جوونیهاشه ، سالهاست که ازش بیخبرم . 
دوباره به عکس خیره شدم خدایا شباهت وحشتناکی بود یعنی ممکنه خودش باشه نه نه امکان نداره ولی چشماش ، حالت نگاهش ، حتی لبخندش . . . با تردید پرسیدم : 
- پدرت الان کجاست ؟ 
با شرم خاصی گفت : 
- سالهاست که توی زندانه چند ساله که ندیدمش . 
باز هم به عکس نگاه کردم و زیر لب گفتم : 
- زندان ، زندان ، لابد خودشه دوباره پرسیدم : 
- ممکنه بگی اسم پدرت چیه ؟ 
- چیه دکتر خیلی به عکس پدرم نگاه می کنی جریان چیه ؟ 
- هیچی در دوران جوانی با پسری دوست بودم که خیلی شبیه پدرته شایدم خودش باشه . 
- نه دکتر متاسفانه پدر من شایستگی اینو نداره که با آدمهای نجیب و تحصیلکرده دوست بشه حتما دوست شما فقط شباهتی به پدرم داشته . 
- زود باش بگو اسم پدرت چیه ؟ 
- اسم پدرم عباسه ، عباس پناهی . 
زیر لب با خود گفتم : 
- عباس ، عباس خوشگله اوه خودشه ، خدایا اون پدر توئه ؟ روزی که شناسنامتو دیدم اصلا فکر نمی کردم که عباس پدرت باشه . 
- دکتر شما پدر منو می شناسین ؟ 
- آره من مدتها باهاش دوست بودم . 
- ولی یه دکتر چطور می تونه با یه سارق بد نام و بی آبرو دوست باشه ؟ 
- نه مهناز اینطور در مورد پدرت قضاوت نکن این درست نیست . 
- من ازش متنفرم اون باعث مرگ مادرم شد کاش اون به جای مادرم می مرد . 
- خواهش می کنم اینطور حرف نزن اینقدر بیرحمانه قضاوت نکن پدرت مرد پاکی بود .

- شما به یه دزد می گین مرد پاک ؟ دکتر حرفای عجیبی می زنین اون ما رو ول کرد رفت دنبال دزدی من حاضر بودم گدایی کنم ولی پدری دزد نداشته باشم اون آینده همه ما رو تباه کرد . 
لحظه ای مکث کرد و گفت : 
- خوب لابد حالا که فهمیدین اون پدرم بوده منو از خونتون بیرون می کنین اینطور نیست ؟ 
- تو اشتباه می کنی من به پدرت احترام می ذارم اگر تو هم مثل من توی جلسه دادگاه او شرکت داشتی و می دیدی که چطور دادگاه و تمامی جامعه را محکوم نمود آن وقت تو هم مثل من به او احترام می ذاشتی ، خوب گوش کن می خوام چیز هایی رو امشب برات تعریف کنم که تا به حال در عمرت نشنیدی می خوام داستان زندگیمو از اول کودکی تا به اینجا رو برات بگم جریان آشنایی من و پدرت را پس خوب گوش کن . . . 
ساعتها بود که من برایش صحبت می کردم پاسی از شب گذشته بود خواب از دیدگان هر دو فراری گشته بود او سرش را پایین انداخته و به سرنوشت غم انگیز من گوش می داد پس از اینکه صحبتهایم تمام شد به او گفتم : 
- حالا فهمیدی که چرا خواستم مادرت رو از مرگ نجات بدم ؟ فهمیدی چرا به تو کمک کردم که روی پا های خودت بایستی من هم مثل تو ام ، مثل تو از این اجتماع محروم برخاسته ام و حالا همه چیز خود را مدیون زحمات و محبتهای دیگران می دانم و برای همین است که به پدرت احترام می گذارم . . . او آرام آرام اشک می ریخت و من همچنان به صحبتهایم ادامه دادم در خاتمه از او خواستم که برایم بگوید در طی سالهایی که پدرش زندان بود از کجا امرار معاش می کردند او گفت که مادر و عمه ام در منزل مردم کلفتی می کردند عمه ام پس از چندی ازدواج کرد و به ده خودشان برگشت دیگر از او خبری ندارم من هم درس می خواندم تا موفق شدم دیپلم بگیرم مادرم کار می کرد تا مخارج تحصیل مرا تامین نماید چند سال است که من به دیدن پدرم نرفته و حتی قیافه اش را به خاطر ندارم من خجالت می کشیدم که او را پدر بنامم ولی حالا که همه چیز را فهمیدم خودم را ملامت می کنم من دختر بدی هستم . 
- نه اینطور نیست تو اشتباه می کنی بهتره بری بخوابی سعی می کنم یک روز به اتفاق به دیدنش برم حالا برو بخواب خیلی خسته شدی . . . 
آه اتفاق عجیبی بود ، دختر عباش خوشگله ، حالا توی خانه من بود خدایا حوادث چه کار ها که نمی کند هرگز تصورش را نمی کردم شاید دست تقدیر بود که ما را در مسیر هم قرار داد . 
یک هفته بعد یک روز به اتفاق مهناز بهزندان قصر رفتیم سالها بود که عباس را ندیده بودم وقتی او را به اتاق ملاقاتی آوردند اول خودم به تنهایی به ملاقاتش رفتم در مقابلم مرد شکسته ای را دیدم که مو های جو گندمیش حالت خاصی به قیافه اش داده بود او دیگر آن عباس 27 ساله نبود بلکه حالا مرد با تجربه و جا افتاده ای شده بود که سالهای مشقت بار جوانی را پشت سر نهاده بود با دیدنم مرا فورا شناخت با وجودی که من هم تغییرات زیادی کرده بودم اما او مرا به خاطر آورد خودش می گفت که بعد از آخرین دیدار همیشه سیمای من در خاطرش مانده است به او گفتم که به همراه دخترش آمده ام و تمام ماجرا را بطور خلاصه برایش شرح دادم او تعجب کرد از اینکه چطور دست تقدیر ما را بهم رسانده از من تشکر کرد و با شرمندگی گفت : 
- پس دخترم کجاست ؟ لابد از دیدن من شرم داره ؟ 
- نه اینطور نیست الان می گویم بیاید . 
با اشاره من مهناز وارد شد هر دو همدیگر را تنگ در آغوش گرفتند ، چه لحظه پر شکوهی بود لحظه دیدار پدر و دختر ، آنها لحظاتی چند وجود مرا فراموش کرده و در خود غرق بودند من در گوشه ای ایستاده و به این منظره رویایی می نگریستم سوزش اشک را در چشم خود حس می کردم قلبم می لرزید آن روز لحظات خوبی را در کنار هم گذراندیم عباس از اینکه همسر وفا دارش را از دست داده بود خیلی گریه کرد اما اشک ندامت فایده ای نداشت او گفت که در طی این مدت توانسته خیاطی را در قسمت کارگاه مردانه کاملا بیاموزد او حالا مبدل به کارگر شریفی شده بود و من از این بابت خیلی خوشحال بودم او همچنان گفت که آخرین روزی که تو به ملاقاتم آمدی از آن روز به بعد سعی کردم به گفته هایت فکر کنم به خود گفتم تا به امروز کار هایت اشتباه بود ، هنوز برای جبران خطا های گذشته دیر نشده پس تصمیم گرفتم که تنها به خدا بیاندیشم از آن به بعد دست به نماز و دعا برداشتم احساس می کردم که هر چه به خدا نزدیکتر می شوم چون پرنده ای ، سبکبال می گردم همین ایمان به خدا بود که باعث شد خود را مرد خوشبختی بدانم حتی در این زندان تنگ و تاریک . . . وقتی با خدای خود خلوت می کردم می دیدم دیگر تنها نیستم بلکه بزرگترین و بالا ترین حامی را دارم . . .

آن روز وقتی از نزد عباس می رفتم از من خواست که مراقب مهناز باشم گفت که من در زندگی بعد از خدا همین یک دختر را دارم و او را به تو می سپارم سعی کن از این یادگاری من به خوبی محافظت کنی و من در حالیکه به او قول می دادم که همیشه حامی و پشتیبان مهناز باشم از او خداحافظی کردم . . . 
چند روزی گذشت و من می دیدم که مهناز روز به روز شادابتر و زیبا تر می شود انگار عشق پدر در روح و قلب او جوانی و نشاط آورده بود یک روز وقتی وارد مطب شدم دیدم بیماری جهت ویزیت ندارم . بنابراین فرصت را مغتنم شمردم و با حالتی بسیار جدی به مهناز گفتم : 
- مهناز از امروز دیگه نمی خوام تو مطب کار کنی از همین حالا باید استعفا بدی . 
او در حالیکه اصلا انتظار چنین حرفی را نداشت گفت : 
- یعنی باید از اینجا برم دکتر ؟ 
- بله مهناز من یک پسر جوان را برای اینجا در نظر گرفتم و تو از فردا آزادی . 
اشک در چشمانش حلق بست در حالیکه سعی می کرد روحیه اش را نبازد گفت : 
- ولی دکتر چرا ؟ من که کار بدی نکردم مگه خطایی از من سر زده که شما می خواین منو بیرون کنین ؟ 
- تو رو بیرون کنم ؟ کی همچنین حرفی رده ؟ 
- خود شما همین الان گفتین که از فردا به وجود من احتیاج ندارین . 
- بله گفتم به وجودت در مطب احتیاج ندارم چون . . . چون می خوام امشب ازت خواستگاری کنم تو از فردا به عنوان همسرم در کنار من خواهی بود . 
- آه دکتر خواهش می کنم منو مسخره نکنین اگه قصد شوخی دارین بد موقعی رو انتخاب کردین . 
- نه مهناز من شوخی نمی کنم ، واقعا تصمیم به ازدواج با تو را گرفتم البته اگه منو شایسته همسری خودت بدونی ؟ 
- دکتر شما . . . شما چی دارین می گین ؟ 
- یعنی من اینقدر پیر و بد قیافه ام که تو تحمل شنیدنشو نداری ؟ 
- نه دکتر باور کنین اینطور نیست ولی من خودمو شایسته همسری شما نمی بینم . 
- این حرفو دیگه نزن من در انتخابم هرگز دچار اشتباه نخواهم شد . . . ببین مهناز من دوران جوانی را پشت سر گذاشتم حالا یه مرد جا افتاده هستم 17 سال تفاوت سن اختلاف فاحشیه می دونم که تو آرزو داری همچو دختران همسن و سال خودت همسری جوان و زیبا داشته باشی ، من تو را به این جهت برای همسری انتخاب کردم چون هر دوی ما شایستگی رسیدن به خوشبختی را داریم حالا بسته به نظر توست ، می تونی فکر کنی بعدا جواب بدی ولی بدون که من دیگه یه مرد جوان نیستم بلکه مردی هستم که در زندگی بیش از هر چیز به یه پناهگاه احتیاج داره اگه مایل بودی با من ازدواج کنی نتیجه را بعدا به من بگو باور کن حتی اگه جوابت منفی هم باشه ازت ناراحت نمی شم . 
- دکتر ، دکتر من حالا به شما جواب می دم مدتهاست که من شما رو دوست دارم در تمامی مدتی که شما را شناختم به شما فکر می کردم من شما رو دوست دارم و با کمال میل حاضرم همسر شما بشم من شما رو می پرستم . . . 
بعد شروع به گریستن نمود . 
- خیلی خوب دختر احساساتی ، امشب وقتی کارت تموم شد فرصت داریم بیشتر با هم صحبت کنیم بهتره که از امروز گذشته ها رو دور بریزیم و تنها به فکر آینده باشیم . . .
7 روز بعد من و مهناز در جشن مختصری که تنها خانم و آقای رهبری و پیر زن مستخدمم شاهد ازدواجم بودند با همدیگر پیمان زناشویی بستیم . حالا که در کنار هم خوشبخت بودیم خیلی دلم می خواست پدر زنم آزاد بود تا در مراسم ازدواج ما شرکت می کرد ما زوج واقعا خوشبختی بودیم این آرزو هم دیری نپایید یعنی دو سال بعد که زنم اولین پسرمان محمود را حامله بود عباس پس از مدت 15 سال زندانی عفو عمومی شامل حالش شد و از زندان آزاد گردید . 
آن روز در کنار همدیگر جشن گرفتیم و در مقابل عظمت و بزرگواری خداوند توانا سر به سجده نهادیم . 
چند ماه بعد به همیاری یکی از دوستانم یک مغازه خیاطی برای عباس خریداری کردیم و او در آن مشغول به کار گردید زندگیمان از این پس پیشرفت روز افزونی داشت مغازه کوچک پدر زنم به همت بازوان پر توان او به کارگاه بزرگی مبدل شد و من به سمت ریاست بیمارستان برگزیده شدم و سالهای سال در کنار هم به خوشی و شاد کامی سپری نمودیم حالا می فهمم که تنها صبر و مقاومت است که انسان را قوی می سازد من روزی انسان فقیری بودم اما با کوشش و ایمان به خدا و اتکا به نفس و پایداری و استقامت در مقابل نا ملایمات توانستم دیوار عظیم فقر را بشکافم ، توانستم انسانی باشم تنها نیازمند به پروردگار . . . 
آن روز می خواستم خود را بشناسم می خواستم یک انسان به معنی واقعی باشم اینک فهمیده ام که تنها راه رسیدن به سعادت و خوشبختی همانا داشتن قلبی سر شار از عشق به خدا و همت و پشتکار است و همین سبب شد که در پیکار با مشکلات خود را به پیروزی نهایی نزدیکتر می یافتم آری می باید شجاع بود حالا که به همه چیز رسیده ام در مقابل ذات اقدس خداوند سر تعظیم فرود می آورم و او را سپاس می گذارم که به زندگیم نور و روشنی بخشید . . . 
سالها از آن زمان می گذرد و من خود را خوشبخت ترین مرد روی زمین می دانم من همان مغروقی بودم که در دریای پر تلاطم زندگی شنا کنان امواج خروشان حوادث را پشت سر نهاده و خود را به ساحل خوشبختی رسانده بودم و اینک که در کنار این ساحل زیبا خود و همسر و کودکانم قدم زنان به سوی آینده ای زیبا و روشن پیش می رفتیم من به یاد سخنان گهر بار پیامبر بزرگوار اسلام حضرت محمد ( ص ) می افتم که می فرمایند ( سه چیز نشانه سه چیز دیگر است ، پیروزی نتیجه بردباری ، گشایش نتیجه رنج ، آسایش نتیجه سختی ) 

                                                                                             پایان 

 


مطالب مشابه :


خانه و دکوراسیون خود را آنلاین طراحی کنید

خانه و دکوراسیون خود را آنلاین اگه The Sims را بازی کرده روشول کثافتی برای نظافت




تأثیر چید مان منزل در آرامش کودک

تأثیر چید مان منزل آموزش آنلاین همچنین باید ارزش و اهمیت نظافت محیط زندگی




درس امروز

خوردن آب مناسب و تصفیه شده و نظافت منزل و حیاط و ماشین تذکراتی داده بازی آنلاین




"جديد" لیست کامل خريد جهيزيه عروس و لوازم منزل

مبلمان و تختخواب منزل جاروي نظافت سنگ لیست بازی های آنلاین.




خانه داری - خانه تکانی - نظافت همه وسایل خانه

نظافت و پاکیزه خانه.در این سلسله مقالات، با راه کارهای مفیدی برای تمیز کردن منزل و




بازی سرنوشت

بازی آنلاین | کار های نظافت منزل به عهده پیر زنی است که برای این کار در نظر گرفته شده و




تاثیر معجزه آسای سرکه و جوش شیرین در نظافت منزل!

تاثیر معجزه آسای سرکه و جوش شیرین در نظافت منزل! یه بازی جالب ; یک کردن منزل کمتر از




برچسب :