قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا)

وقت ملاقات نبود ولی از بس گریه کردم جلوی نگهبانه قبول کرد برم تو

وارد اتاق آبتین شدم.....خوابیده بود........آخی نگاش کن چقد مظلوم خوابیده.....نمیدونه که قراره همه ی زندگیش بریزه به هم منم اصلا دوست ندارم کسی باشم که این قضیه رو بهش میگه ولی چاره ای ندارم.کنار تختش نشستم دستشو گرفتمو با انگشتاش بازی کردم..........به صورتش نگاه کردم......من چجوری میتونم ازش بگذرم؟واقعا دلم میاد؟خدا لعنتت کنه صدری احمق بیشور عوضی......عصبانی

کم کم چشماشو باز کرد........

آبتین:به به به عروس خانوم.......چ خبرا؟با جواب اومدی دیگه

دست خودم نبود اما چهرم غمگین شد و گفتم:هنوز معلوم نیست

-به زِرس قاطع میتونم بگم جوابت مثبته خــــــــــانــــــــــــوم........قمپوز هم در نمیکنم..........به محض این که از بیمارستان مرخص شدم یه خونه میکنیم و میریم سر خونه زندگیمون البته اگه بخوای این خونه هه رو بفروشیم 

آقارو باش........یکم دیگه بزارم حرف بزنه اسم نوه هامونم تعیین میکنه

آبتین:وااااااا چرا گریه میکنی؟

گریه؟به صورتم دست کشیدم خییس خیس بود......girl_cray.gifاه خاک توسرم که نمیتونم حتی اشکامو هم کنترل کنم.........

ولی خب همچین بدم نشد آخه نمیدونستم چجوری شروع کنمو قضیه رو بهش بگم

با دست پاچگی گفتم:خب......خب راستشو بخوای...

نذاشت ادامشو بگمو گفت:نه پس دروغشو میخوام........خب راستشو بگو دیگه

اوووووووووووف حالا اگه گذاشت این کلمات تو دهنم منعقد بشه..........

-آبتین الان وقت شوخی نیست قضیه خیلی جدی تر از اونیه که فکر میکنی

شدت فجاعت این فاجعه رو درک کردو اخماش رفت توهم......نشستو گفت:چیشده؟واسه بابام اتفاقی اقتاده؟

-نه.........درمورد خودمونه...اون......اون یارو که بهش زدی.......

-خب؟

-پسرش رضایت نمیده که کاری به کارت نداشته باشن مگر اینکه......سرمو انداختم پایینو اشک ریختم

با نگرانی پرسید:دریا حرف بزن دیگه..........جونم به لبم رسید.......مگر اینکه چی؟

همونطوری که سرم پایین بود گفتم:مگر اینکه من باهاش ازدواج کنم

با عصبانیت داد زد:چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟confused0068.gif2227570x95wxmei1y.gif

یه پرستار اومد داخل و با داد گفت:چ خبرته آقا؟اینجا بیمارستانه ها..........خجالتم خوب چیزیه

آبتین اصلا بهش توجه نکرد........تا پرستاره دهنشو باز کرد که یه چیز دیگه بگه آبتین گفت:حق نداری همچین کاری کنی فهمیدی؟حتی اگه خواستن اعدامم کنن حق نداری اینکارو بکنی

حالا اینم جو گیر شده:)) آخه واسه قتل غیر عمد که اعدام نمیکنن

کودک درونم:بدبخت منظورش اینه که تو سخت ترین شرایط هم حق نداری همچین کاری کنی افتاد؟

-خیله خب حالا شما نمیخواد اینجا واسه من مترجم بازی در بیاری

پرستاره هم که دید حرفاش خریدار نداره بیخیال شدو رفت بیرون 

الهی بمیرم نگاش کن چقد ناراحته.........خودمم دست کمی ازش ندارم ولی از بس گریه کردم دیگه خسته شدم....

وقتی سرمو آوردم بالا دیدم داره گریه میکنه.......آخه مردو گریه؟

دوباره دستشو گرفتم تو دستمو فشار دادم.........بهم نگاه کردو گفت:دریا قول بده هیچ وقت تحت هیچ شرایطی با اون.....

بقیه ی حرفشو نزدو سرشو انداخت پایین

دوباره رو به من گفت:قول بده

نمیتونستم...نمیتونستم قول بدم و پر پر شدن عشقمو تو زندان ببینم نمیتونستم ببینم داره زجــــر میکشه و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد

-چرا جوابمو نمیدی؟گفتم نباید همچین کاری کنی فهمیدی؟

-باید فکر کنم

-نه.......... حتی دربارش فکر هم نمیکنی.......من میرم هــــــــــــــر جایی که بخوان ببرنم تو هم حق نداری لگد به بختت بزنی........گریه ش شدت گرفتو با بغض گفت:اگه یکیو پیدا کردی که واقعا دوسش داشتیو اونم دوست داشت باهاش ازدواج کن ولی به خاطر من با این یارو نباش.......... از کاری که کرده معلومه که آدم عوضی ایه

-آبتین من میتونم باهاش ازدواج کنمو تو هم آزاد شی میفهمی؟

داد زد:نـــــــــــــــــــــــــه........

با این که آبتین مخالفت کرد اما من تصمیممو گرفته بودم..........من با اون یارو ازدواج میکردم تا کسی که همه ی وجودمه آزاد باشه.........اون که خوشحال باشه انگار من هم خوش حالم

یه چند ساعتی پیشش موندمو با هم گریه کردیم........2024.gifواقعا تا حالا یه مردو ندیده بودم که اینقد گریه کنه........گرچه حقم داشت............

باید خودمو واسه یه دعوای درستو حسابی با مامانو بابا و همچنین آبتین آماده میکردم............

وسایلمو برداشتم از آبتین خداحافظی کردمو راهی خونه شدم...........

از اونجایی که یه دستمو یه پام شکسته بود با کلللللللی بدبختی رانندگی میکردمو تو راه هزار بار صلوات میفرستادم تا سالم به خونه برسم.................وقتی در خونه رو دیدم نظرم عوض شد......تصمیم گرفتم برای آخرین بار برمو خواهش کنم برمو التماس کنم تا دست از سرش بردارن.......

با یه تیکاف عالی مسیرمو به سمت خونه ی صدری تغییر دادمwind14.gif

تو راه همش حرفامو تو ذهنم مرور میکردم میخواستم جمله هاییو به کار ببرم که بیشترین تاثیرو روشون داشته باشه............

آقای صدری من میدونم که غم از دست دادن پدر چقد بده اما این اتفاقیه که ممکنه برای هرکسی بیفته..........

نه نه این خوب نیست.......آقای صدری این اتفاقیه که برای همه میفته......دیر یازود.....اون بنده خدا عمرش به دنیا نبوده شما نباید کس دیگه ای رو مقصر بدونین.......نچ اینم خوب نیست........یکم فکر کن اه.........

آقای صدری این اتفاق برای هرکسی ممکنه بیفته........آدما بلاخره یه روزی رفتنی میشن شما نباید کس دیگه ای رو مقصر بدونین این سرنوشت اون خدا بیامرز بود.......با تنبیه آبتین پدرتون زنده میشه؟آقای صدری که فوت کردن شما با این کارتون دارین زندگی یکی دیگه از بنده های خدارو هم نابود میکنید...........هیچ کس غیر از خدا حق چنین کاری نداره.........باور کنین این کارتون دست کمی از قتل نداره..........

این بدک نیست.........بعد از این همه فکر بالاخره به خونشون رسیدم..........اوووووف که چقد خونه شون بزرگه.......خدایا یه عقلی به این پسره بده یه پولی به ما..........

رفتم آیفونو زدم یکی برداشت که فکر کنم خدمتکار بود چون صداش مثه خانوم صدری نبود

-بله؟

- میشه خواهش کنم درو باز کنید؟

- شما؟

-پیشداد هستم... به خانوم صدری بگین خودشون متوجه میشن

-چند لحظه صبر کنید.......

خیلی استرس داشتم به خاطر همین کف دستام عرق کرده بود

-بفرمایید تو

دروباز کردو من یک بار دیگه با اون منظره ی زیبا که پر از گل بود متحیر شدم



مطالب مشابه :


مهناز زنی 16 ساله

بیا و رمان بخون پدرت وایسن و فقط به خاطر اینکه دلشون واسه تو میسوزه اشک بریزن و بخوان هی دل




غزل عاشقی

بیا و رمان بخون - غزل عاشقی - خوش اومدی فصل هفتم قسمت اول آیلار واقعا دیگه باید بگم رفتارت




رمان بازگشت2و3

بیا و رمان بخون - رمان بازگشت2و3 - خوش هنوز ساعت 12 نشده که بخوان سگ هارو باز کنن




دو راهی عشق و هوس

بیا و رمان بخون - دو مامانش گفت بیا عزیزم چرا هرجور خودشون بخوان بعدشم رو به




قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا)

بیا تو رمان بخون :d - قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا) - - بیا تو رمان بخون :d




رمان آغوش سرد

بیا و رمان بخون - رمان آغوش «خدا خیرت بدهد نسرین جان یک کم به سرش بخوان دیگر مثل سابق دل به




کسی می آید

بیا و رمان بخون - کسی می آید - خوش اون طوري نباشه كه مدام بخوان بيرون برن




شب های تنهایی 3

بیا و رمان بخون - شب گفت بهرام مرد باش ، روي پاي خودت واستا ، درستو بخوان و كاره ღعاشقان




همخونه7

بیا و رمان بخون میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق خانم یاری بخوان.




برچسب :