رمان خانوم بادیگارد قسمت هشتم
از خواب که بیدار شدم کش و قوسی به بدن خوش فرمم دادم. تار می دیدم چشمام و مالیدم. موهام و مرتب کردم.اخه صبح ها که از خواب بیدار
می شم موهام دقیقا شبیه جنگل های امازون می شه.
. چشمم به ساعت افتاد....
ساعت12چـــــی؟؟؟ساعت 12؟ساعت 12.30 پرواز داریم.
الان این هواپیمائه راه میافته ما هنوز اینجا ایم.
سریع پریدم تو اتاق رهام نیم تنه بالاش لخت بود .
چشمام روی هیکلش ثابت موند موهای کمی داشت اون تک توک
موهاشم طلایی بود.
عادت داره شبا بدون لباس می خوابه.
سعی کردم به هیکلش نگاه نکنم.
چند بار تکونش دادم.
نه بابا بیدار بشو نیست.روش خم شدم تا از رو میز اونطرف تختش اب و بردارم با اب بیدارش کنم که افتادم روش.
بد جور ترسید با حالت گنگی از خواب بیدار شدو به اطرافش نگاه کرد.
من و که دید خیالش راحت شد.
پتو رو کشید روم من و محکم بغل کرد و دوباره خوابید.
دلم می گفت همینوری بمونم گور پدر هواپیما اما عقلم می گفت از هواپیما عقب بمونیم هم پول بلیط ها می سوزه هم یه روز دیگه باید تهران بمونیم.دستم و به زور بیرون اوردم دوباره تکونش دادم
گفتم:
_رهام.رهام...ساعت دوازده بیدار نمی شی.
_دو دقیقه اروم بگیر دختر چقدر حرف می زنی...
نه این داره گیج می زنه .دوباره تکونش دادم این بار حرصش دراومد نیم خیز شد روم و زل زد تو چشام.
چشاش پف کرده بود.معلومه دیشب نخوابیده.
با جدیت گفت:
_می خوابی یا بخوابونمت؟
مضلوم نمایی کردم.با لحن بچه گانه ای گفتم:
_خب هواپیما میره...
_خانومم هواپیما ساعت 12.30شب پر واز داره.بخواب.
یه حس خوبی بهم دست داد.نه از اینکه گفت هواپیما ساعت 12.30 شبه از اینکه من و خانوم خودش می دونست.
خب حالا که خیالم راحت شد برم تو اتاقم با خیال تخت و اسوده لالا کنم. داشتم از جام بلند می شدم که محکم تر بغلم کرد
و پرسید:
_کجا می ری؟
_می رم بخوابم دیگه خودت گفتی بخواب.
_نگفتم اونجا بخواب که.گفتم اینجا بخواب.
گیج شده بودم .
پرسیدم:
_تو که دیشب گفتی خوشت نمیادبا کسی تو تختت بخوابی.
دوباره عمیق نگاهم کرد جوری که قلبم لرزید .
گفت:
__اولا تو که هرکسی نیستی.ثانیا من دیشب یه غلطی کردم.حالا افتخار می دی بخوابی بذاری منم بخوابم؟
وصف حال الانم مثل وصف حال ماهی تنگیه که تو اقیانوس ازادش می کنی.
از یه طرف خوشحاله که دیگه ازاده وبه معشوقش که دریاست رسیده.
از یه طرف دریا ازبس بزرگه می ترسه توش گم شه.
از یه طرفم اقیانوس اینقدر خواستنیه که می ترسه مال کس دیگه ای بشه.
دوباره تو تخت دراز کشیدم اما از بس این رهام گنده بود هر لحظه احتمال سقوط ازاد به پایین تخت و داشتم.
ما نخواستیم پیش این بخوابیم خواستم از تخت بیام پایین که از جاش بلند شدو
پرسید :
_دیگه چی شده؟
_تخت کوچیکه تو گنده ای من میوفتم.
غش غش زد زیر خنده دستاش وباز کرد ...
گیج نگاهش کردم
گفت:
_بیا تو بغلم.اونوقت نمی افتی.
_نه ممن...
نذاشت حرفم و ادامه بدم بغلم کرد و خودمون وانداخت تو تخت.
پتو رو هم کشید بالا.ضربان قلبم رفته بود روی 1000حالا هی
می خواستم دستم به بدنش نخوره نمی شد.
نفسش وبا حرص داد بیرون
وپرسید:
_چرا نمی ذاری بخوابم؟
_به خدا من کاری نکردم.
_ هر اتفاقی که تو زندگی من میوفته مسببش تویی.
بهم برخورد خواستم از توبغلش بیام بیرون که بی فایده بود ...
گفت:
_ببخشید اشتباه کردم.
بعد از مکثی ادامه داد:
_تو بری من خوابم نمی بره.
مثل بچه ها شده بود.
پرسیدم:
_چی؟تو که تا الان خواب بودی...
_10 دقیقه بیشتر نخوابیدم.
_مگه قرص خواب...
_نه ...چند وقته نمی خورم.
دلم براش سوخت.چرا این نمی تونه بخوابه.بخاطر مامانش بود؟باباش؟یا من؟
چشام داشت سنگین می شد.سرم و اوردم پایین گذاشتم کنار گلوش و خوابیدم.
قفسه سینه اش بالا پایین می رفت.نفس هاش هم به گوشم می خورد.
دیگه چیزی یادم نیست.
بهترین خواب عمرم بود.چشمام و اروم باز کردم.که با دوتا چشم بسته برخورد کرد.پس خوابیده بود.
دستاش دورم حلقه شده بود به سختی تکون خوردم و ساعتش و نگاه کردم.ساعت6 بعد از ظهر بود.هنوز وقت داشتیم.
چند دقیقه ای گذشت ... دیگه حوصله ام داره سر می ره.
به صورتش دقت کردم.پشت چشماش یه کوچولو صورتیه.موژه هاش هم پر پشت و مشکیه . موهاش هم روی چشماش ریخته.
بینی شو که از نزدیک می بینی نوک تیزو کشیده اس.
لباشم که الان خشک شده. معلومه از دیشب تا الان اب نخورده . دو تا دستم و گذاشتم زیر سرم و همینطور بهش خیره شدم.
که چشماش و باز کرد.
مردمک چشمش ابیه اطراف چشماشم قرمز شده بود خیلی باحال شده.
یه لبخند زدم.اما اون هیچ عکس العملی نشون نداد.
فقط بهم نگاه می کرد.در حالی که موهام از روی گردنم می زد کنار
پرسید:
_چیزی خوردی؟
_نه.
_پس برو بخور من صبح صبحونه سفارش دادم تو یخچاله.
ذوق زده شده بودم از اینکه به فکرمه بعد یه دفعه ضد حال زد...
ادامه داد:
_اینقدرم سعی نکن تحریکم کنی من گول بخور نیستم.
اول تعجب کردم بعد پرسیدم:
_جـــــــان؟
پوزخندی زدم اما بعد تبدیل به خنده عصبی شد...
از عصبی و هیستیریک میستیریک هم گذشت...
واقعا که این پرروئه خودش گفت بدون تو خوابم نمی بره روانی الان می گه من و تحریک نکن من گول نمی خورم.
تو جام نیم خیز شدم.یه لبخند رو لبش بود.
روی کمرش دراز کشید
و پرسید :
_چیه ناراحت شدی از اینکه ذهنت و خوندم...اینقدر ابتدایی فکر می کنی که هر خری می تونه بفهمه به چی فکر می کنی.
_اخه ...الاغ من اگر بخوام تحریکت کنم که برام مثل اب خوردنه.
حالا اون عصبی می خندید.
با حرص از جام بلند شدم .پریدم تو حموم.یه دوش اب یخ حالم و جا میاره...
دوش گرفتم ولی حال نداشتم از تو حموم بیام بیرون.
وان و پر کردم و توش دراز کشیدم.
بعد از ده دقیقه داد رهام در اومد:
_مردی بیا بیرون دیگه...
_برو تو اون یکی حموم.
_فشار اب کمه.
_درد.
حوله بدنم و پوشیدم.کلاهش و گذاشتم روسرم و اومدم بیرون.
ساعت 6.45 دقیقه.بود.یه فکر شیطانی به سرم زد.
رهام تو حموم بود پریدم تو اون یکی حموم و شیر اب گرمش و باز کردم.
شیر اب گرم دستشویی ها رو هم باز کردم.
رهام داد زد:
_ماهان چرا اب سرد شده؟
جوابش و ندادم.مشغول خوردن عصرونه شدم.هنوز نق نق می کرد.
ده دقیقه که گذشت همه شیر هارو بستم.رهام هم شاکی اومد بیرون و گفت:
_اب گرم نمی اومد.مجبور شدم با اب سرد دوش بگیرم...
_اخی سرما نخوری خوبه.
_بسه فیلم بازی نکن می دونم کار توئه.
_نه به جون تو.
_به جون عمه ات.میز و جمع نکن منم می خوام غذا بخورم.
_اخیییی.زود تر می گفتی من همه اشو خوردم.
اهی کشید و تلفن و برداشت.سفارش چند نوع کباب و داد.مثلا می خواست دل من و اب کنه.
منم که انگار نه انگار...از بچگی عادت داشتیم تو هر هفته یه بار بیایم این ساندویچ کثیف ها یه ساندویچ بخوریم.
سالی در دوازده ماه یه کباب کوبیده بخوریم که از اشغال گوشت درست شده.
رهام همچنان درحال غذا خوردن بود.من هم پریدم از تو کیفم سریال کره ای تو زیبایی و دراوردم.
زندگی شخصیت اصلی فیلم گومی نام دقیقا مثل زندگی منه.
ده باری می شه این فیلم و دیدم اما هر دفعه می بینم یه جذابیتی برام داره.
دیسک چهارمش و گذاشتم تو دستگاه که رهام دستگاه و خاموش کرد و تلویزیون و روشن کرد.
شاکی شدم پریدم روش و کنترل تلویزیون و گرفتم و دوباره دستگاه دی وی دی و روشن کردم.
گفت:
_ماهان کنترل و بده الان پرسپولیس بازی داره.
_خب به من چه...من می خوام فیلم کره ای ببینم.
خواست به زور کنترل و ازم بگیره که با پام هلش دادم عقب.نمی دونست بخنده یا عصبانی باشه .
مثل دوتا بچه بخاطر تلویزیون دعوا می کردیم.
اون پام و که گذاشته بودم روی قفسه سینه اش تا نتونه به من نزدیک شه و با دستش گرفت و من و کشید سمت خودش.
نه مثل اینکه داره کنترل و از چنگم در میاره.باید یه کلکی بزنم...
(دوباره افکار شیطانی)
گفتم:
_اصلا بیا سنگ کاغذ قیچی کنیم هرکی برد تلویزیون و کنترل مال اون می شه.
_خوبه.
چهار زانو رومبل نشستم خودم و کمی جابه جا کردم رهام هم مقابلم نشست درحالی که یه پاش روی مبل و یه پاشم روی زمین بود.
دست هامون و بردیم پشتمون.با یه لبخند مرموز به هم نگاه کردیم.
من بلند و کشیده
گفتم:
_سنگ ...کاغذ...قیچی
(قیچی اخرش و تند گفتم)
اه رهام سنگ اورد من قیچی.
دوباره گفتم:
_سنگ ...کاغذ ...قیچی.
ایشش دوباره اون برد من کاغذ اوردم اون قیچی.
_تو داری جر زنی می کنی...من قبول ندارم.
_به من چه تو بازی بلد نیستی؟
حرصم در اومده بود برای بار اخر
گفتم:
_سنگ...کاغذ...قیچی...
ایولللللل.من سنگ اوردم رهام قیچی.
_سنگ کاغذ قیچی.
نـــــــــــــــــه....رهام کاغذ اورد من سنگ...
داشت می خندید.
اروم با نوک انگشتش زد روی بینی ام .من که رفته بودم تو هنگ...
گفت:
_تو درمقابل من سوسک م نیستی کوچولوی ناز نازی...از مادر زاییده نشده بتونه رهام و توسنگ کاغذ قیچی ببره.
مثل لاستیک پنچر شده از جام بلند شدم.یه مقدار میوه گرفتم و تو ظرف گذاشتم.
و کنار رهام نشستم .میوه پوست می کندم.
و به صورت اجباری مشغول تماشای فوتبال شدم...
من خودم طرفدار استقلالم.ولی مواقعی که پرسپولیس بازی داره طرفدار پرسپولیسم.
زیاد فوتبالی نیستم اما از حرص خوردن های رهام معلومه از اون پرسپولیسی های ده اتیشه اس...
داشتم سیب می خوردم.که مظلومانه بهم نگاه کرد.عمرا بهت بدم.
پرسیدم:
_تو هم می خوای؟
_می دی؟
_اگر بذاری فیلم کره ای موببینم بهت می دم.
_ابدا.
_به سق سیا.
داشتم سیب و می ذاشتم تو دهنم که مچ دستم و گرفت به سمت دهنش برد و چنگال و کرد تو دهنش.
_اه ه ه.حالم بد شد.چنگال و چرا دهنی کردی...
_تا توباشی دیگه تک خوری نکنی.
بشقاب و محکم گذاشتم رو پاش اونم پرو پرو شروع کرد به خوردن میوه های نازنینی که پوست کنده بودم...
اتیشی شدم.خواستم بشقاب و بگیرم که نداد.
یه دفعه ساکت شد بشقاب و گذاشت رو میز .
صدای تلویزیونه و زیاد کرد.
وگفت:
__برو برو.برو....
داد زد :
_ارهههههه.
پرید و من و بغل کرد و رو هوا چرخوند.
_ایول...ما می بریم.
تو همون لحظه تیم مقابلش که دقیق یادم نیست کجا بود یه گل زد رهام هم مثل بادکنک خالی شد و نشست سر جاش...
هعیییی ای کاش همیشه پرسپولیس گل بزنه...
بازی تا اخر مساوی موند.من نمی دونم اینا چرا به مساوی قانع نیستن؟ رهام هنوز ناراحته...
دوباره دی وی دی و روشن کردم ...
مشغول تماشای فیلم بودم که رهامم کنارم نشست .
پرسید:
_موضوعش چیه...
_زیر 18به درد تو نمی خوره.
می خواست تلافی کنه کنترل و از تو دستم کشید.
گفت:
_می گی یا خاموشش کنم؟
_خب بابا...
کنترل و از تو دستش گرفتم.زدم رو استپ:
_داستان زندگی یه دختر راهبه به اسم گومی نیو که برادرش خواننده اس اما عمل جراحی داره.برای همین یه مدت خارجه.
گومی نیو به جای برادرش گومی نام وارد گروه اون (ای ان جل)می شه...
اما این وسط یکی از اعضای گروه به نام تاکیونگ که من عاشقشم می فهمه اون دختره...کم کم عاشق هم می شن...
همین.
_مزخرفه.خاموشش کن.
_ااااا؟چرا؟
_من از این تاکیونگ خوشم نمیاد.
یه کوچولو ذوق کردم.اما به روم نیاوردم...
گفتم:
_ولی من ازش خوشم میاد خیلی خوشگل وبا مزه اس.
_اصلا هم خوشگل نیست.چشماش و که مداد کشیده.تازه هیکلشم که خوب نیست.خاموشش کن.
_مسخرعه بازی درنیار می خوام ببینم.
_من نمی خوام ببینی...
_توروخدا؟
خدایا خودت ببخش.نمیخواستم.اسمتو بیارم.ولی تا گفتم توروخدا کم اورد.چیزی نگفت.
هر دوتامون مشغول تماشای فیلم شده بودیم
که گفت:
_چقدر این گومی نام خوشگله؟چند سالشه؟
محکم چشمام وباز و بسته کردم...جوابش و ندادم.
ادامه داد:
_لبای خیلی خوشگلی هم داره.با اینکه ارایش نمی کنه خیلی خوشگله.
برگشتم سمتش و تو چشماش زل زدم.
پرسیدم:
_خب که چی؟
_هیچی.من تو یکی از شرکت های ساختمون سازی کره ای سهام دارم یادم باشه امار دختره و دربیارم.
نمی دونم می خواست حرص من و دربیاره یا واقعی می گفت. ولی باز ناراحت شدم ...
داد زدم:
__تو خجالت نمی کشی؟خودت زن داری ولی چشمت دنبال زنهای دیگه اس؟
_حالا چرا ناراحت می شی؟
_نه...اصلا هم ناراحت نشدم تو ارزش ناراحت شدن و نداری.
داشتم بلند می شدم که مچ دستم و کشید .تعادلم و از دست دادم افتادم کنارش. دستش و گذاشت رو پهلوم .
گفت:
_شوخی کردم...تو خیلی خوشگل تری...
_بسه دیگه...عادت داری مردم وناراحت کنی بعد بگی شوخی کردم؟
_خب ببخشید دیگه.داشتم شوخی می کردم من که اصلا از کره ای ها خوشم نمیاد همه اشون ناقص اند...
دیگه هیچکدوم مون حرفی نزدیم.چهار قسمت اخر و پشت سر هم دیدیم البته رهام زیاد از فیلمه خوشش نیومد مجبور بود ببینه.
یه خمیازه کشید...به ساعت مچی ام نگاه کردم.چشام داشت درمیومد:
_رها.رهام..
_چیه؟
_ساعت 11.20دقیقه اس.
_چی؟
_مگه دواز ده ونیم پرواز نداریم.
_چرا برو وسایلتو جمع کن.
تند تند وسایلم و جع کردم به ده دقیقه نکشید اما رهام ریلکس نشسته بود سرجاش.
متعجب پرسیدم:
_چرا بلند نمی شی؟می ره ها؟
_کی میره؟
_هواپیما.
_اون بدون ما کجا می خواد بره؟
_چی؟
_تنها مسافرای هواپیما ماییم.بدون ما کجا می خواد بره.
_یعنی چی تنها مسافرای هواپیما ماییم.
_ای کیو هواپیما خصوصی مال پدر بزرگه.بدون ما پرواز نمی کنه.
جـــــــــــــــان؟هواپیم ا خصوصی؟من هواپیما عمومی اش و هم سوار نشدم چه برسه به خصوصی ....
بابا پولدارا...
با اژانس تا فرود گاه رفتیم...از قسمت های مخصوص که عبور کردیم.به هواپیما رسیدیم.نسبت به هواپیما های دیگه کوچیک تر بود.
با پله های مخصوص وارد شدم.
نـــــــه؟؟؟؟هواپیماش چهار تا صندلی بیشتر نداشت.دوتا سمت راست.دوتا سمت چپ.شیشه هاش هم خیلی گنده تر بود.
مثل این ندید بدید ها به این ور اونور نگاه می کردم که مهمون دار اومد.
یه سینی اب میوه دستش بود خواستم بلند شم کمکش کنم که رهام چشم غره رفت.
دختره چهره معمولی داشت بهم که رسید
گفت:
_بفرمایید عروس خانوم...
جــــــــان؟اینم فهمید دیشب عروسی ام بود؟چه زود اطلاعات به همه می رسه به رهام که رسید گفت:
_رهام خان بفرمایید.سفارشیه...
_رهام هم لبخندی زد
و گفت:
_شیرین ...جلوی زنم ابرو داری کن.
ابمیوه پرید تو گلوم رها خواست بزنه پشتم که
گفتم:
_بهم دست نزن.
اخم هاش و کرد تو هم.وسرجاش نشست.هنوز سرفه ام بند نیومده بود که از دیدن منظره پایین چشام چهارتا شد...
کوهستان های تهران معلوم بود.
مگه می شه ادم یه همچین منظره ای وببینه و شکر خدا رو نکنه؟
با اینکه شب بود ولی برف های قله دماوند خیلی خوب دیده می شد...
دستام و تو هم گره کردم و شروع کردم به شکر گذاری.
رهام جور خاصی بهم نگاه می کرد.
جوری که هیچ وقت اینطور نگاهم نکرده بود...چشمام و ازش گرفتم و مشغول تماشای بیرون شدم.
رهام خوابیده بود اما من همینطور به بیرون نگاه می کردم.می ترسیدم خوابم ببره نتونم این منظره ها رو ببینم...
چشام دیگه سنگین شده بود.به سختی باز نگهشون داشتم...
رهام از خواب بیدار شد...متعجب نگاهم کرد .
و پرسید:
_نخوابیدی؟
_نه.می خوام بیرون وببینم.
لبخند قشنگی زد
وگفت:
_بخواب سر درد می گیری ها...
از جاش بلند شد اومد کنارم نشست.
سرم و گذاشت روی شونه اش.
من هم مقاومت نکردم وخوابیدم.
چشمام و باز کردم اونم خوابیده بود....
.چی دارم می بینم؟نــــه....خدایا این الان من و می کشه...عادت بد من اینه که شب ها با دهن باز می خوابم.
الانم با دهن باز خوابیدم اب دهنم ریخته رولباسش...
چیکار کنم؟چیکار نکنم؟
الان من و می کشه.خونم دیگه حلال شده.یه دستمال از تو جیب مانتوم در اوردم و لباسش و تمیز کردم.
بیدار شد.یه نگاه به من کرد یه نگاه به لباسش کرد. در گاله رو باز کردم.تا بناگوشم لبخند زدم.
اول چهره اش عصبانی بود ...بعد مثل این سندرومی ها زد زیر خنده.
دستش و گذاشت رو سرم
و گفت:
_تو نمی تونی مثل ادم بخوابی؟
_من من...
_ولش کن ...رسیدیم؟
در همین حین شیرین همون مهمانداره اومد
و گفت:
_امیدوارم در طول راه بهتون خوش گذشته باشه.رسیدیم.
اروم گفتم:
_بدون تو بیشتر خوش می گذشت.
رهام زد زیر خنده.
وگفت:
_این از روی حسادت بود؟
_جــــــــانم؟حسادت؟هه...زی اد خودت و تحویل نگیر.
****
خونه ای که قرار بودچند ماه توش زندگی کنیم کنار دریا قرار داشت.
به صورت ویلایی بود.
از دوطبقه هم کف که ساختمون قرار داشت و طبقه پایین هم کف که استخر و جکوزی قرار داشت.
همین وارد خونه که شدم هیبتش من و گرفت...
خونه دکوراسیون چوبی و شیشه ای داشت.حال و اشپزخونه توسط نرده های چوبی با فاصله از هم جدا شده بودند.
دیوار پشت تلویزیون تو حال تماما شیشه ای بود که با یه پرده قهوه ای پوشانده شده بود.
لوستر های بزرگم که پر از کریستال بودن از سقف اویزون شده.
راه پله هایی هم که به طبقه بالا منتهی می شوند.
نرده های بلند شیشه ای داشتند.
دیوار طبقه بالا از سنگ های اخری استفاده شده.کلا طبقه بالا سه تا اتاق داره دوتا اتاق خواب.یک اتاق مطالعه.
رهام وارد اتاق خوابش شد.من م وارد یک اتاق خواب دیگه شدم.
ساکم و گذاشتم روی تخت و خودم هم نشستم روش که رهام اومد تو اتاق
وپرسید:
_چرا اومدی اینجا؟اتاق ما اون یکیه...
به دلم نبود باهاش تو یه اتاق باشم.
شاید هم می ترسم باهاش تو یه اتاق باشم...
هرچند و من اون ازدواج کردیم با این حال سخته ...
گفتم:
_رهام.گوش گن. می دونم طرز تفکرم اشتباهه.توروخدا ناراحت نشو ولی...
ولی فکرش وبکن.یه شبه یه نفر وارد زندگی ات بشه که بهت بگه 20سال شوهرت بوده.
حق انتخاب نداری مجبوری قبولش کنی.
اما من نه ذهنم.نه روحم تورو به عنوان شوهرم قبول نداره.
خواهش می کنم یه کم درکم کن.
لبخندی زد
و گفت:
_حق با توئه.منم همین نظرو دارم.ما فقط اسما زن و شوهریم.
رفت...
نمی خواستم ناراحتش کنم.فقط...
فقط اینکه سختمه شبا تو بغل کسی بخوابم که من و به چشم زنش نمی بینه.
28سال از من متنفر بود.
اولین چیزی که یاد گرفته تنفر از من بود.
نمی خوام وقتی صبح چشم باز می کنه بگه اه این همونه که20سال زندگی م و تباه کرده.
نمی خوام.
صدای اب میومد.حتما رفته دوش بگیره.
ساکم و باز کردم ویه نگاه به اتاق انداختم.
دوتا در تو اتاقه.یه درو باز کردم.سرویس بهداشتی بود.
یه در دیگه روباز کردم.اتاقک کوچیکی بود که
میله های اویز لباس و یه کمد برای وسایل دیگه توش قرار داشت.
وسایلم و تو کمد چیدم.
بدجور خوابم میومد. این دوساعتی که تو راه بودیم.سرهم نیم ساعت بیشتر نخوابیدم.
****
هنوز چشمام وباز نکرده بودم... ولی صدایی باعث شد که فکر کنم رو ابرام...
اولین چیزی که توجهم و به خودش جلب کرد صدای برخورد امواج دریا با صخره ها بود...
اروم اروم چشمام و باز کردم...اخخ دیشب با همون لباسایی که تنم بود خوابیدم الان همه جام درد می کنه...
یه تاب قرمز بندی و یه شلوار خونگی سفید پوشیدم...یه شالم انداختم روی شونه ام.
دست وصورتم و خوب شستم و از پله ها اومدم پایین.
هنوز خودم و با این خونه وفق ندادم.همه چیزش برام جالب وتازه است.
با اینکه زمستونه ولی اینجا هوا گرمه.
از دیوار شیشه ای به بیرون نگاه کردم.خونه ای این اطراف نیست ...
کسی هم دیده نمی شد.
در یخچال وباز کردم.
ایول...همه چیز توش هست.میز صبحونه رو اماده کردم.رفتم بالا تا رهام و هم بیدار کنم.
دوبار به در زدم ووراد شدم...اما کسی تو اتاق نبود...این کی رفت بیرون؟
تختش هم مرتب بود.
بیخیال رهام شدم رفتم ویه دل سیر صبحونه خوردم.که بالاخره اقا اومد.
یه شلوار ولباس گرمکن سفید پوشیده بود.کلاهم روی سرش بود.
شیشه خالی اب معدنی هم حاکی از این بود که ... که چی؟
لابد خیلی بیرون هوا گرمه.من که زیر کولرم گرممه.چه برسه به اون بیرون.
_دید زدنت تموم شد؟
_ها؟
_چیه؟خوشگل ندیدی؟
_چرا...خودم و تو اینه دیدم.
جوابم و نداد رفت طبقه بالا.بعد از ده دقیقه درحالی که لباساش و عوض کرده بود و موهاشم خیس بو اومد پایین.
فکر کنم حموم بود.چه شوور خوش قیافه ای دارم.
اقا من اشتباه کردم دیشب گفتم به عنوان شوهر قبولت ندارم.
نشست پشت صندلی و یه چایی ریخت خورد.
تازه متوجه یه چیز شدم اینکه ...چرا امروز اصلا به من نگاه نمی کنه؟؟؟
یعنی به خاطر دیشبه؟داشتم ظرفام و جمع می کردم
که گفت:
_بشین می خوام یه چیز بگم...
نشستم...
اونم ادامه داد:
_هرچند پیوند بین من وتو کامل نیست...
(قرمز شدم.)
__ولی چه بخوای چه نخوای من شوهر توم...از گشت وگذار با مردا واین جور کثافت کاری ها...
حرفش و نصفه گذاشتم.بدجور بهم برخورده بود.
می دونم بخاطر دیشبه داره عقده اش و سرم خالی می کنه.
داد زدم:
_خفه شو.کثافت کاری خودت راه می ندازی.عوضی.
خواستم از کنارش رد شم که بازوم و گرفت
گفت:
_حرفم تموم نشده...
بعد از مکثی
ادامه داد:
_من هر کاری بخوام می کنم ولی تو باید قبل از هرکاری از من اجازه بگیری...
_جانم؟ببوگلابی گیر اوردی؟
_همینه که هست...این توئی که افتخار نمی دی من و شوهرت بدونی.
هرچند شوهر تهفه ای مثل تو بدون بهتر از نبودنش نیست...
من خودمم تمایلی به تو ندارم.قبل از تو اینقدر ...
دوباره حرفش و قطع کردم
و پرسیدم:
_پس چرا قبول کردی باهام ازدواج کنی؟چرا طلاقت ونگرفتی؟
_یعنی باور کنم که بابا جون کاوه ات چیزی بهت نگفته؟
_بابا کاوه چی و بهم نگفته؟
_می خوای بدونی؟
_اره.
_مادر بزرگ من تو وصیت نا مه اش شرط گذاشت درصورتی اموالش به من وتو می رسه که تو20سالگی جناب مراسم عروسی بگیریم وباهم زندگی کنیم.
اما چون اموالش زیاد نبود من بی خیال اموال شدم مراسم عروسی و نگرفتم.
تا اینکه دوسال بعد هم پدر بزرگم شرط گذاشت اموال خودش و اموال پدرم و که قبلا ازش گرفته بود ودرصورتی بهم بده که ما ازدواج کنیم.وبا هم زندگی کنیم.
واگرنه همین اموالی و هم که دارم ازم می گیره..
منم مجبور شدم.
عاشق سینه چاکت هم نبودم.
ارث مادر بزرگ وپدر و پدربزرگ و که گرفتم حقت ومی دم .
شمارو به خیر و مارو به سلامت...
قلبم بدجور گرفت...اقا رهام خیلی نامردی...چرا هیچکس چیزی به من نگفت.حتما ارثیه اشون خیلی زیاده که ...
حتی نمی خوام بهش فکر کنم.
ادامه داد:
_در ضمن اگر از پدرت بپرسی شرط رسیدن اموالش به تو هم همینه...
البته تا موقعی که پدر بزرگم باهاش حرف نزده بود با ازدواج ما مخالف بود...
اما الان خیلی هم راضیه...فکر کنم همه می خواستن از دستت خلاص شن که تورو به زور به من انداختن...
دستم و بردم بالا تا بزنم تو دهنش...اما منصرف شدم
و گفتم:
_پست تر از تو توعمرم ندیدم.اینقدر بی ارزشی که لیاقت یه سیلی و هم نداری.
_چیه؟ناراحتی از اینکه عاشق وشیدات نیستم؟
_خواهش می کنم. خفه شو.
دویدم سمت اتاقم.بالشت و گذاشتم رو سرم و زار زدم.
من چرا اینقدر بدبختم؟چرا کسی منوبه خاطر خودم نمی خواد؟
چرا یکی من و می خوادتا یاد عشق قدیمی اش بیفته؟
یکی م نو به خاطر پول می خواد؟یکی من و به خاطر زن مرده اش
می خواد؟چرا؟چرا؟
چند روزی از اومدنمون به کیش می گذره.زیاد همدیگه رو نمی بینیم.
یعنی اون کمتر جلوم ظاهر می شه منم زیاد جلوش رژه نمی رم.
امروزم طبق معمول با کسالت وبی حوصلگی شروع شد.
رهام که خونه نبود.
من هم که اینجا هارونمی شناسم.
بیشتر با ماهواره و تلویزیون خودم و سرگرم می کنم.
یادم باشه امشب به رهام بگم اینترنت مون و وصل کنه.
حداقل تو اینترنت با چند نفر حرف می زنم دلم وا می شه ...
این رهام که به ادم نگاهم نمی کنه چه برسه به اینکه بخواد حرف بزنه.
ساعت 6بود که رهام اومد خونه .
جلل خالق....
جالبه همیشه ساعت 12 .1 شب به بعد میومد خونه.
نمی دونم افتاب از کدوم طرف دراومده که ساعت 6 بعد از ظهر خونه است.
برای خودم بستنی درست کرده بودم.
بستنی درست کردن و از مادرم یاد گرفتم
(مادر اصلیم نه مادر بزرگ رهام)
خیلی زن کدبانوی بود.انواع دسر ها و غذا هاو سوپ هارو بهم یاد داده بود.
هرشب یه نوع غذا می خوردیم.
بستنی کاکائویی و ریختم تو جای مخصوصش پریدم روی مبل.فیلم نور و می داد.
فیلم درباره دختریه به اسم نور که شوهرش به اجبار خانواده اش باهاش ازدواج کرده و ازش خوشش نمیاد.
اما کم کم عاشق هم می شن.
رهام هم کنارم نشست
و گفت:
_قدیما شوهرا که می اومدن خونه زنهاشون می رفتن به استقبالشون کیفشون و می گرفتن یه ابی هم جلوشون می ذاشتن.
با پوزخندی جواب دادم:
_منظورت از زنای قدیمی مادرته؟
_خوشم میاد زبونت هنوز درازه.این چند وقته کار داشتم وقت نکردم زبونت و کوتاه کنم.
ولی از این به بعد به اندازه کافی برای کوتاه کردنش وقت دارم.
_اگر کوتاه بشه که حوصله ات سر می ره...
اونوقت با کی کل کل می کنی؟
_اونوقت می رم سراغ یه نفر دیگه که زبونش و کوتاه کنم.
_خوبه.
دیگه به حرفاش توجه نکردم.چند دقیقه ای گذشت و رفت تو اشپزخونه و برگشت درحالی که یه گیلاش شراب قرمز ریخته بود.
داد زدم:
_ این چیه دیگه؟من تو این خونه نماز می خونم.
_اگر من راضی نباشم نماز بخونی چی؟اونوقت باطله؟
_اونوقت از این خونه می رم.
_خب برو...
داشتم از جام بلند می شدم که دستم و کشید ومجبورم کرد کنارش بشینم.
دستش و محکم دورم حلقه کرد گیلاس مشروبم به لبم چسبوند
و گفت:
_بخور اگر بد بود دیگه نخور.
گیلاس و هل دادم عقب افتاد رو زمین هزاران تیکه شد.
فریاد زدم:
__کافر.
بجای اینکه خودتو اصلاح کنی می خوای من و هم مثل خودت الکلی کنی؟
شنلم و گذاشتم شالمم انداختم رو سرم.
از خونه زدم بیرون.
نامرد نکرد بیاد بیرون دنبالم مبادا که زنش گم بشه.
روی صخره کنار ساحل نشسته بودم.هوا تاریک شده بود.
به انعکاس مهتاب روی دریا نگاه می کردم.خیلی زیباست...
حتی تو دل شب هم یه نوری هست.
یه امیدی هست که جلوی نا امیدی و بگیره.
شالم افتاده بود روی شونه ام.شبای اینجا خیلی سرد می شه.روز هاش هم خیلی گرم.
با زوهام و تو بغلم گرفته بودم.و کمی هم می لرزیدم.نفسم به صورت بخار بیرون میومد.
خودم از این حرکت بچه گانه ام خنده ام گرفته بود...
صدای رهام از پشت گوشم اومد.
گفت:
_ماهان هوا سرده بیا بریم داخل.
عجب رویی داره این مردک...یه عذر خواهی هم نکرد.
بهش توجهی نکردم و جوابش و ندادم.خوشم نمیاد بایه الکلی مرتد حرف بزنم.
دوباره گفت:
_ماهان جان بیا بریم داخل بارون گرفته...
باز جواب ندادم . این بار عصبانی شد.
بایه حرکت بازوم و گرفت من و چرخوند
و گفت:
_میای یا به زور ببرمت؟
سکوت...
نفسش ومحکم داد بیرون.دهنش بوی مشروب نمی داد.معلومه نخورده.
یه کوچولو خوشحال شدم.
ارومتر گفت:
_خانومی.ببخشید.می دونم حرکت زشتی وانجام دادم.قسم می خورم دیگه تکرار نکنم.
_جـــانم؟قسم می خوری؟تو قسم خوردنم بلدی.تو مرتد الکلی؟
_من مرتد نیستم.
_اااا؟اره؟پس چرا مشروب می خوری؟پس چرا نماز نمی خونی؟چرا روزه نمی گیری؟چرا تا الان ندیدم دعا کنی؟
_ماهان بس کن.
_حرف حق تلخه؟؟؟
_اره تلخه...کی بود که بهم یاد بده؟
پدرم؟اون که همیشه پیش تو بود.
مادرم؟اون و که بابات دزدید ازم.
مادربزرگم اون که همه فکر وذکرش تو بودی.غذا می خوردیم سر میز می گفت...
دخترم ماهان الان گشنه اس.یه کم غذا برای ماهان ببرم.
ماهان الان داره چی کار می کنه؟
ماهان.ماهان.ماهان.
خسته شدم...
خسته شدم ازبس همه توروخواستن .
خسته شدم.
توهیچ چیز جذابی نداری.
تو بهترین اخلاق دنیارونداری.
توبهترین چهره دنیارونداری.
خسته شدم از بس بهت حسادت کردم.
شب به امید اینکه فردا بابام ولت می کنه میادسراغ بچه هاش می خوابیدم.
اما نمی اومد.
اشک از چشماش می ریخت.اما صداش نمی لرزید با همون صلابت می گفت.باورم نمی شه الان داره گریه می کنه.
جلوی من اشک می ریزه.
دستم بردم جلو تا اشک هاش وپاک کنم اما دستم و پس زد
و گفت:
_می خواستی همین هارو بشنوی؟می خواستی ببینی چقدر حقیرم؟
دیدی؟راحت شدی؟
_من.من...
_بسه دیگه.
رفت.
من هم دویدم دنبالش .رفت تو اتاقش اما من تو حال موندم.
اینجا چرا اینطور شده؟
همه ی شیشه های مشروب و گیلاس ها رو شکسته بود.کف سالن پراز شیشه و شراب شده بود.
جارو اوردم و جمعشون کردم ویه دستمالم به سالن کشیدم تا لکه اش رو سرامیک های سفید سالن نمونه.
کارم که تموم شد رفتم بالا و در زدم.بعد از چند ثانیه که جوابی نداد وارد شدم.
جلوی کامپیوترش نشسته بودو با هدفون اهنگ گوش می داد.
هدفون واز تو گوشش دراوردم
و گفتم:
_هی پسره ی لوس.
پس چرا جا زدی؟چرا صبر نکردی تا حرفای من و هم بشنوی ؟
بچه پولدار عقده ای؟
فکر کردی تو کمبود محبت داری؟
فکر کردی بابات 24ساعته پیشم بود و بهم محبت می کرد؟
فکر کردی محبت های زن 50ساله ای که فکر می کردم مادرمه برام کافی بود.
لای پرقو بزرگ شدی خبر از دنیای مافقیر فقرا نداری.
از صبح تا بعد از ظهر با سرخوردگی تو مدرسه درس می خوندم.
دوستام همه بچه پولدار بودم.اونم به لطف یه بورسیه بود که وارد اون مدرسه شدم.
از بعد از ظهر تا شب هم کفش مردم و واکس می زدم.
از پسرای همسن خودم کتک می خوردم.
از سقف خونه امون اب میومد.
غذاهای اشرافی می خوردم نمی گم نمی خوردم ولی همه اش پس مونده تو بود.
تو چی؟همین هارو می خواستی بشنوی؟
می خواستی حقارتم وببینی؟راحت شدی؟
عقده هات بر طرف شد؟خوشحال شدی؟
پسر کوچولوی نانازی.
تو عقده هات وبا دوست شدن با دخترای رنگارنگ خالی کردی...اما من چی؟
از بچگی ماشین وخونه ولپ تاب و کامپیوتر و کار و پول و کوفت ودرد و زهر مار و همه چیز داشتی.اما من یه تلویزیون هم نداشتم.اخرم با پول کارگری یه تلویزیون سیاه وسفید گرفتم...
مگه کسی بود که به من نماز خوندن ویاد بده؟مگه تو مدرسه شما بهتون یاد ندادن؟
مات مونده بود.
فقط نگاهم می کرد.
خندیدو گفت:
__دختره نادون من تا 17سالگی مو تو لندن زندگی می کردم.مدرسه های اونجا به کسی نماز خوندن یاد نمی ده...
مطالب مشابه :
رمان باديگارد
♀رمـــــان هـایـــ بادیگارد خواست زنگ بزنه شام منظرهٔ نفس گیری بود، انگار تهران زیر
خانوم بادیگارد 7
رمــــــان هـــــای منــــــــــــ - خانوم بادیگارد 7 کوهستان های تهران معلوم
خانم بادیگارد قسمت1
رقص های مختلف و __پس بادیگارد جدید وایساببینم؟دریا؟یعنی من الان شمالم؟ما تهران
خانوم بادیگارد 8
رمــــــان هـــــای _ چند دست لباس خواب.لباس خواب های خودم و از تهران خانوم بادیگارد
رمان بادیگارد عاشق من 1
دنیای رمان های زیبا - رمان بادیگارد عاشق من 1 وای که از این ترافیک تهران که آدمو میکشه ساعت
خانوم بادیگارد 9
رمــــــان هـــــای _ جدا؟چه خوب سایه که رفته تهران بی خبر.من رمان خانوم بادیگارد
فیلم های کنسرت تهران مرتضی پاشایی+فیلم کنسرت بوکان+عکس
دانلودفیلم های کنسرت شهریور۹۳ تهران مرتضی پاشایی: اینم عکس اینستاگرام آقای بادیگارد:
خانم بادیگارد قسمت6(قسمت آخر)
رمان های موجود در رمان خانم بادیگارد. خودکشی کردی فرستادنت تهران.به بیمارستان که رفتم
رمان خانوم بادیگارد قسمت هشتم
رمان خانوم بادیگارد قسمت کوهستان های تهران معلوم بود. مگه می شه ادم یه همچین منظره ای
برچسب :
بادیگارد های تهران