رمان ناعادلانه قضاوت کردم3
میخوام راست باشه از اتاق کار می یام بیرون ، باید با عزیز حرف بزنم کسی تو پذیرایی نیست ، - زهرا خانم کمی طول می کشه - بله آقا - عزیز کجاست ؟- والا چی بگم ، خیلی ناراحت بود رفت ساختمون خودشون - مرسی خیلی وقت بود که دیگه اونجا نمی رفت ، اما حالا باران باز اومده بود و زندگی همه رو با اومدنش تحت تاثیر قرار میداد این بار به نحوی دیگه .در و باز میکنم و داخل میشم . طبقه پایین رو میگردم ولی نیست میرم بالا اتاق باران .هر پله ای که میرم بالا یه خاطره ازش می یاد جلوی چشمم پله ها رو یکی یکی بالا میرم . پشت در اتاق باران می ایستم ، چند تا نفس عمیق میکشم و در و باز میکنم .عزیز رو تک صندلی اتاق باران نشسته و عکس باران تو دستشه و داره نگاهش میکنه .میرم و رو تخت می شینم . نمی دونم باید چی بگم ولی اینو خوب میدونم که الان باید اینجا باشم .- دیدی چی گفت ؟ میگفت بچه داره ، یه پسر . باران من مادر شده . باران بچه است اما الان یه مادر .- عزیز نمی دونم چی بگم و چی کار کنم .سرشو بلند میکنه و نگاهم میکنه- هر کاری میکنی بکن ولی دیگه اشتباه نکن ، دیگه نمی زارم از دستم بره . چهار ساله از دستش دادم و تو حسرتش سوختم دیگه نمی زارم از دستم بره .- نمی خواد کسی رو ببینه- راضیش میکنم ، من مادربزرگشم . هر چند همون موقع هم که پشتشو خالی کردم مادربزرگش بودم - یعنی اون بچه ...نمی زاره حرفمو تموم کنم - یکبار اشتباه کردی ، دوباره همون اشتباه رو تکرار نکن. همون موقع هم گفتم دروغه ، گفتم باران من این کار رو نمیکنه ولی اینقدر آشفته بودی که باورنکردی . معامله بدی با باران کردیم ولی حالا می تونیم جبران کنیم .- اگه واسه آزمایش نیاید چی ؟- آزمایشسرمو می ندازم پایین ، خجالت میکشم از عزیز- قرار آزمایش بدیم ببینیم واقعا پسر من هست یا- معلوم میشه ؟- آره عزیز معلوم میشه یکم میگذره ، هردومون ساکتیم . چند دقیقه بعد عزیز به سختی از رو صندلی بلند میشه- شانس زیاد منتظر نمونه ، پس منتظرش نزارو بعد میره بیرون . عزیز که از اتاق می ره بیرون رو تخت دراز میکشم اتاقش هنوز هونجوریه ، هیچ تغیری نکرده فقط جای خالیش تو ذوق می زنه .حرف های عزیز آرومم میکنه حالا میدونم میخوام چی کار کنم . میخوام جبران کنم .به سقف اتاق خیره شدم و دستامو گذاشتم زیر سرم ، دوست دارم زمان موقف بشه و من تو این حالت بمونم .امیدوارم ، به فردا امیدوارم که باران رو ببینم ، باران رو میخواستم تنها کسی بود که تا این حد خواستارش بودم . کاش ببخشه ، کاش فراموش کنه ، کاش زودتر یادش بره اتفاق هایی که افتاده ولی حق میدم بهش اگه نبخشه ، اگه یادش نره .چشمامو و می بندم .یا روزی می یوفتم که باران تنها بود ، ترسیده بود ، تو اوج ترس بازم خواستنی بود .وقتی که زنگ زد نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم خونه . تنها تو یه خونه ی به این بزرگی هر کسی باشه می ترسه .به خاطرش حاضر بودم هر کاری بکنم . اون روز گفت فراموش میکنم ، باران میخواست فراموش کنه ، ولی من نمی خواستم ، نمی خواستم فراموش کنم که اون شب چطور دل به دلم داد . چطور فراموش میکردم حال بدمو . می خواستم یادش بمونه ، واسه همیشه ، یادش بمونه .بودن با باران فرق داشت ، یه فرقی که تا الانم نفهمیدم چی بود . این فرق متمایز میکرد باران رو از تموم دخترهایی که تا الان اطرافم بودنند .باران ساده بود ، خانم بود ، دوست داشتنی بود ، درسته سنش کم بود ولی نمی تونستم ازش بگذرم . من باران رو میخواستم واسه همه زندگیم .یاد روزی می یوفتم که قرار بود جواب کنکور رو بدن . شب قبلش شیفت بودم . ساعت 5 صبح بود که گوشیم تو جیبم تکون خورد . وقتی بیمارستانم گوشیمو سایلنت میکنم . گوشی رو درمیارم عکس خندون باران رو صفحه افتاده ، با لبخند جواب میدم .- جانم - الو بردیا - علیک سلام - وای ، ببخشید سلام- چی شده عزیزم ، سحرخیز شدی- بردیا - جون بردیا- خوابم نمی بره ، می ترسممیدونستم امروز جواب کنکورش می یاد و باران استرس داشت . واسه ایت آزمون خیلی زحمت کشیده بود . این آزمون باعث پیوند من و باران شد .- ترس نداره که - اگه قبول نشدم چی ؟- قبول میشی ، تو همه ی تلاشتو کردی با ناله میگه :- یعنی کافی بود ؟- البته که کافی بود . ببینم اصلا خوابیدی ؟- نه- کار خوبی نکردی باران - آخه خوابم نمی برد . گفتم سرت شلوغه به تو هم زنگ نزدم ولی الان دیگه داشتم دیونه می شدم - زنگ میزدی خوب دختر خوب ، منم حالم بهتر می شد - مریضی مگه ؟میخندم- نه ولی هر وقت صدای تو رو بشنوم سر حال می یام میخنده - آهان - کجایی الان ؟- جلوی لپ تاب نشستم با خنده یگم- از الان نشستی تا جواب ها بیاد تو سایت ؟- .. نخند - خوب آخه کارای خنده دار میکنی . برو بگی بخواب دختر خوب- خوابم نمی یاد که- باران خانم سریع میری تو رختخواب- آخه- همین که گفتم صدای آرومش که میگه بداخلاق می شنوم . دلم بی تابی میکنه واسش ، دو روزی میشه ندیدمش و فقط با هم حرف زدیم . از این رابطه ی پنهانی خسته شدم من باران رو تمام و کمال میخوام اما الان آمادگیشو نداره و من نمی خوام به زود و اجبار باشه .گوشی هنوز دستمه ، قطع نکرده هنوز- بردیا- مگه نگفتم برو بخواب- به خدا رو تختم - میگما - بگو عزیزم- اگه قبول نشدم جواب عزیز رو چی بدم ؟- عزیز چرا- الان میگه اینهمه اذیت کردی آخر هم قبول نشدی تو دلم میگم اگه اذیت نمی کردی که الان واسه من نبودی کوچولو- قبول میشی خانومم ، مطمعن باش صدام میکنه اما ایندفعه آروم تر - بردیا - جانم- دلم برات تنگ شده ، الان دو روزه ندیدمترو صندلی جابه جا می شم و چشمام و می بندم اگه تو دلتنگی ، ببین دیگه من چه حالی دارم از دوریت .- خوب تقصیر شماست دیگه ، نه اجازه میدی با عزیز حرف بزنم ، نه می یام سمت ساختمون - آخه همش لیندا اونجاست- خوب باشه با اون چی کار داریم - دوسش ندارم- خوب منم ندارم با حرص میگه - اما همش آویزون تو - آویزون ؟- خوب همش چسبیده به تو - اهمیت نده عزیزم ، لیندا دختر خالمه فقط . اینجوری که توام میگی نیست - اون همش به تو توجه میکنه- ولی همه توجه من مال شماست . باران- بله- با عزیز صحبت کنم !- هین .. نه - چرا اونوقت - می ترسم بردیا ، حالا زوده- باران جان شرایط منم درک کن عزیزم ، درست نیست - حالا جواب کنکورم بیاد - خوب فردا می یاد ، من پس فردا با عزیز صحبت کنم خوبه - وای تو رو خدا نه ، علی بفهمه منو میکشه - باران من پیشتم در ضمن بچه که نیستم . من همیشه کنارتم . سخته دوریت عزیزم ، طاقتشو ندارم- میدونم ولی بعدا ... باشه ؟- با اینکه اصلا نمی خوای این رابطه اینجوری ادامه داشته باشه ولی ادامه میدم چون نمی تونم بدون تو ، نمی تونم - مرسی که درک میکنی از اون ور خط صدای خمیازش می یاد- خوابت گرفت عزیزم ؟با صدای خواب آلودی میگه- حرفات مثل لالایی می موند ، خوابم گرفت- بگیر بخواب عزیزم- کی می یای خونه- 10 کارم تموم میشه . یه سر میرم خونه - منم بیام ؟- بیام دنبالت باهم بریم - وای نه اگه کسی ببینهکلافم ولی حرفی نمیزنم . - باشه پس من میرم - منم خودم می یام- منتظرتم عزیزم ، خوب بخوابی- مرسی ، مواظب خودت باش - من باید بهت بگم مواظب خودت باش کوچولو بعد از خداحافظی با باران یکم استراحت میکنم و بعد میرم مریضام و ویزیت کنم.ساعت 9 : 30 بود که شیفت رو تحویل میدم و از بیمارستان در می یام بیرون و میرم سمت خونه .چند وقتی میشه یه آپارتمان کوچک گرفتم واسه خودم ، واسه تنهایی هام .موقعی که حوصله خونه رو نداشته باشم می یام اینجا و بعضی وقت ها که بشه باران هم همراهیم میکنه اما خیلی کم .یه دوش میگیرم و بعدش دراز می کشم . دارم از خستگی بیهوش میشم . سرم که به متکا رسید خوابم برد .از صدای تق تق چیزی چشمامو باز میکنم صدا از تو آشپزخونه می یاد ، باران اومده پس .به ساعت نگاه میکنم همش یه ساعت خوابیده بودم .از رو تخت بلند می شم میرم بیرون . باران تو آشپزخونه جلوی گاز ، داره چیزی درست میکنه . روی اپن پر از وسایل . نگاهش میکنم ، تو اون شلوار لی چسبون و تاب صورتی پشت گردنی هیکل خوش فرمش به چشم می یاد . موهاش و با گیرع بسته ولی نصفش ریخته رو شونه هاش . با لذت نگاهش میکنم - سلام سرشو برمیگردونه عقب - سلام ، خوبی ، بیدارت کردم ، نه ؟- نه عزیزم ، چی کار میکنی ؟- گرسنه نیستی ؟ دارم یه چیزی آماده میکنم بخوری .- چرا اتفاقا خیلی گرسنمه هنوز صبحونه نخوردم - باشه پس تو برو بخواب تا بیدارت کنماینو میگه و دوباره مشغول میشه .خواب از سرم کلا پریده .میرم تو آشپزخونه و پشت باران می ایستم . دستامو از پشت دور کمرش قفل میکنم و می چسبونم به خودم .- ا.. بردیا دارم غذا درست میکنمدستمو دراز میکنم و گاز رو خاموش میکنم - بیخیال غذاهنوز روبروی گاز ایستادیم باران به من تکیه داده . از بالا دارم نگاهش میکنم . سرشو به سینم تکیه داده و چشماشو بسته .- بردیاسنگین حرف میزنه ، همیشه وقتی کنارشم سنگین حرف میزنه- جونمساکته ، حرفی نمی زنه .نفسمو با صدا بیرون میدم . دستمو می برم زیر پاهاش و بلندش میکنم . همین که از رو زمین بلندش میکنم جیغ میزنه - وای بردیا باز تو منو اینجوری بغل کردی ، می یوفتم خوب دستاشو دور گردنم حلقه میکنه و سرشو میبره تو گودی گردنم .عاشقشم ، عاشق همه کارایی که انجام میده . مثل عروسک تو بغلمه ، عروسکی که من عاشقشم . خوابم می یادهمونجوری که موهاشو نوازش میکنم میگم :- اگه دیرت نمیشه یکم بخواب- به عزیز گفتم دوساعت دیگه برمیگردمسرشو بیشتر فرو می کنه به سینم منم محکم تر بغلش میکنم . باران همه ی زندگیم بود الان که تو آغوشم بود ، تازه می فهمم عشق یعنی چی ، زندگی یعنی چی .تازه داشتم معنی دوست داشتن و دوست داشته شدن و می فهمیدم . کششی که نسبت به باران داشتم بی نهایت بود ، بی انتها بود .میخواد از رو تخت بلند بشه که اجازه نمیدم - کجا- برم یه چیزی درست کنم بخوری- نمیخواد تو بخواب - آخه - باران خانم الان بلند بشی ضعف میکنیلباشو جمع میکنه تا جلوی خندشو بگیره . دوباره دراز میکشه رو تخت . ملافه رو روش مرتب میکنم و سرشو می بوسم و از اتاق در می یام بیرون .میرم تو آشپزخونه دو تا لیوان آب میوه میریزم . خودم همونجا میخورم و یه لیوان واسه باران می برم . میبینم بلند شده - چرا پس بلند شدی عزیزم ؟- می ترسم ماشین گیرم نیاد دیر برسم - آژانس که هستیکم فکر میکنه و میگه - نه ، با ماشین میرم آب میوه رو میزارم رو میز و میرم طرفش ، دستاشو میگیرم و می کشم سمت خودم و می شینیم رو تخت - چرا اونوقت- همین طوری- همین طوری که نمیشه ، الان سر ظهره خیابون ماشین زیاد نیست لبخند میزنم و میگم :- در ثانی تو واقعا انرژی داری الان با ماشین هایی بیرون بری و کلی معطل بشی .- واقعا که- چرا ؟چشم غره میره .میخندم و میکشونمش تو بغلم- بیا ببینم کوچولوآروم با مشت می کوبه رو سینم - ولم کن ، من چند دفعه گفتم نگو کوچولو به من- چرا ولت کنم کوچولوبا حرص میگه - میخوام برم ، دیرم میشهموهاشو بو میکنم - باران میدونی خیلی فوق العاده ای آروم میشه ولی حرفی نمیزنه- دوست داشتنی و خیلی خواستنیفقط صدای نفس هاش می یاد . دستمو دراز میکنم و گره لباسشو باز میکنم .آروم با دستم شونه هاش نوازش میکنم . سیر نمی شم از باران ، هیچ وقت . بودن همیشه با باران خوب بود ولی کافی نبود . باران واسم ارزشی بیشتر از همه داشت ، باران بهم عشق میداد و این فوق العاده بود .با لبام نوازشش میکنم ، صدای نفس هاش دیونه ام میکنه ، صدای قلبش رو می شنوم که می کوبه به سینه اش . ولی نمی دونم چرا اینقدر تند میزنه .هر چند حال خودم بهتر از اون نبود .- بردیا بسه- هیس...عقلم میگه جلوتر از این نرم ولی احساسم میگه نه هنوز کافی نیست . لبام بی خیال نمیشد بازم میخواست ، بیشتر میخواست .لباسمو تو دستش مشت میکنه- بردیا - فقط چند دقیقه عزیزمدقیقه ها مثل ثانیه می گذرن وقتی با بارانم ، بودن با باران لذت بخش ترین چیزی بود که می خواستم .کنارش باشم همیشه ، وقتی هایی که از بیمارستان برمیگردم ، وقتی هایی که بیرونم ، وقت هایی که خوشحالم ، وقت هایی که دلم گرفته ، همیشه و همیشه کنارم باشه .شالشو مرتب میکنه و میره سمت در .- کاری نداری ؟- نه عزیزم ، ممنون که اومدیلبخند میزنه - کی می یای خونه ؟- زود- فقط کاش امروز اون دختره نیاد- دختره کیه باران خانم ؟با حرص میگه :- دختر دیگه ، زن که نیست نگاهش میکنم و می زنم زیر خنده- بله شما راست میگید دختره .- امروز که اصلا نزاشتی ببینمت- میخوای پسر مردمو دید بزنی، فکر نکنم درست باشهچشم غره میره بهم میرم سمتش ، بغلش میکنم و میگم :- دوست دارم - خیلی ؟- خیلی .ازم جدا میشه و فوری میره سمت در و میره بیرون و در می بنده .با لخند به در بسته خیره میشم . خستگیم رفع شده . باران یه نیرویی داره که می تونه هر کسی رو سر حال کنه و خوشحال کنه ولی اون فقط برای من بود ، فقط برای من .هنوز به سقف خیره شدم خاطرات باران مثل فیلم می یان جلوی چشمام انگار زمان نگذشته ، انگار همین الان بود ، ولی حیف چه قدر گذشته از اون روزا . باران ، یادش هنوز تو ذهنم قوی ، خیلی قوی .چشمامو می بندم یاد روزی می یوفتم که با چند از بچه ها رفته بودم بیرون شهر .اون روز خوب یادمه ، مثل تمام روزایی که باران تو زندگیم بود . روزایی که فراموش نمی شن .حسام زنگ زده بود . قرار گذاشته بودیم واسه نهار بریم بیرون .از جمله روزایی بود که بیمارستان نبودم و کاری نداشتم . از صبح باران رو ندیده بودم و فکر نمی کنم بیاد این سمت ، آخه طبق معمول لیندا اینجا بود .تو کمد دنبال لباس میگشتم که در زدند-بله-بردیا جان -جانم مامان ، بفرمایید تو در باز میشه و مامان می یاد تو اتاق . یه نگاه به من میکنه و یه نگاه به کمد -جایی می خوای بری ؟-آره ، نهار با بچه ها میریم بیرون سرشو تکون میده و میره سمت کاناپه و میشینه روش .-میخواید نرم ؟-خیلی وقت همش کارت شده رفتن بیمارستان و شب اومدن تازه بعضی وقت ها که شبا شیفتی نمی یای . اصلا واسه ما وقت نمی زاری .نگاهش میکنم زیبا بود . گذر روزگار رو صورتش مشخص بود ولی هنوز اونقدر زیبا بود که بابا از هر چیزی بیشتر دوسش داشت . لبخند میزنم . در کمد و میبندم و میرم سمتش.-ببخش مامان ، حق با شماست . این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود-فقط این مدت ؟بلند می خندم-نه خوب یکم بیشتر -نمی گم نرو بیمارستان . میگم یکم بیشتر واسه خودت و خانوادت وقت بزار .-چـشم-خیالم از بابت بردان راحته ، زندگی خوبی داره ، ملیکا هم دختر خوبیه . توام باید یه فکر یه حال خودت بکنی .-چه فکری مثلا ؟-مثلا پیدا کردن یه دختر خوب لبخند میزنه و میگه :-28 سالته بردیا جان ، نمی خوای ازدواج کنی .-یه فکرایی دارم مامان -واقـــــــــــعا-بله واقعا ، ولی الان موقعیتش نیست-نه بابا ، مثل اینکه واقعا یه نفر دلتو برده ، حالا چرا شرایطش نیست ؟حالا کی هست ، یعنی واقعا خبرایی ؟خندم میگیره -مگه همین الان نگفتی ازدواج کن -چرا ولی خودم یه دختر خوب پیدا کرده بودم برات .تو دلم میگم : مسلما دختری که من پیدا کردم خیلی بهتر از اونی که شما پیدا کردی ، من دختری پیدا کردم که عاشقشم .-کی هست حالا ؟-لیندا .-کــــی ؟-چرا که نه . لیندا هم زیباست ، هم فامیله و می شناسیمش تازه بهت علاقم داره .حالت صورتم جدی میشه -مامان جان ، بله مطمعنا لیندا دختر خیلی زیبا و خوبیه ، ولی من دختر دیگه ای رو دوست دارم .یه ربعی مامان از محاسن لیندا و ازدواج فامیلی حرف زد . تو فکر بودم اگه این حرف ها به گوش باران برسه چی میشه . اون همینجوری هم از لیندا خوشش نمی یاد وای به حال اینکه حرف های مامان هم بشنوه .فقط به حرف های مامان گوش میدادم و حرفی نمی زدم . لیندا با باران اصلا قابل مقایسه نیست . نه از نظر ظاهری ، نه از نظر فکری و نه از هیچ جنبه ی دیگه .میدونم لیندا همه فن حریفه ولی باران من آفتاب مهتاب ندیده بود . لیندا کجا و باران کجا ...؟ساعت 30 :11 بود که از خونه دراومدم بیرون . کسی تو پذیرایی نبود . طبق معمول باران تو ساختمون نبود . گوشی رو برمیدارم و شمارشو میگیرم .در حین اینکه شماره میگیرم ماشین رو روشن میکنم و راه می یوفتم .با صدای خواب آلودی جواب میده .-الو-سلام خانم خواب آلود -سلام خوبی ؟-مرسی ، شما چطوری بانو ؟-خوابم-مشخصه از صداتون -هنوزم خوابم می یاد میخندم . عاشق همین کاراش شدم .-عزیزم من دارم میرم بیرونصداش یکم هشیار میشه -کجا میری ؟ تو که امروز بیمارستان نباید می رفتی ؟-نه عزیزم بیمارستان نمی رم . با بچه ها نهار میرم بیرون .-آهان ، باشه . خوش بگذره .-ممنون ، شما می خوابی ؟-فکر کنم بعد از حرف زدن با باران سرعتمو بیشتر میکنم .همین که میرسم و ماشین رو پارک میکنم ، گوشیم زنگ میخوره .-الو-کجایی پسر ؟-دارم ماشین رو پارک میکنم -پس بیا ، ما تو قهوه خونه ایم -اوکی الان می یام .میرم تو قهوه خونه کاملا سنتی . بچه ها دو تا میز و بهم چسبوندن و خیلی صمیمی نشستن . ده نفری میشن که بعضی هاشونم آشنا نیستن .میرم جلوتر و باهاشون دست میدم و حسام بچه ها رو معرفی میکنه .-بردیا جان ایشون خانم مهندس بهتویی هستن .با دست به دختر که کنارش ایستاده بود اشاره میکنه . نگاهش میکنم و دستمو جلو می برم و با هم دست میدیم . چهره زیبا و تیپ خوبی داشت . -خوشبختم خانم بهتویی-سحر صدام کنید . منم همینطور-البته سحر جانلبخند میزنه و دست دختر بغلیشو میگیره -ایشون خواهرم هستن سمیرا با خواهرشم آشنا میشم . یه کم از خودش بچه تر بود ولی از شباهتشون می شد فهمید خواهرن .حسام اونقدر چرت و پرت می گفتد که بچه ها دل درد گرفتن اینقدر خندیدند . بعد از مدتی که همش خودمو سرگرم کار و بیمارستان و مریضا کرده بود واقعا به یه تفریح احتیاج داشتم . الان واقعا دلم میخواست باران کنارم باشه تا خوشحالیم تکمیل بشه .به حسام و ترانه نگاه میکنم . معلومه همدیگرو دوست دارند . حسام اونقدر سربه سر ترانه گذاشت که آخر جیغ ترانه رو درآورد . یدفعه اذیتش میکرد یدفع طرافداریشو میکرد . به قول معروف یکی به نعل میزد یکی به میخ .سنگینی نگاهی باعث شد سرمو برگردونم ، که چشم تو چشم سحر شدم . یه لبخند زد و سرشو به سمت خواهرش چرخوند .غذا رو سفارش دادیم .-من میخوام برم دستامو بشورم کی می یاد ؟همه اعلام آمادگی کردن که ترانه گفت :-پس اول ما دخترا بریم ، شما هم بعد از ما برید .-چــــــــــــشم سرورمدخترا به اداهایی که حسام درمی یاورد نگاه میکنن با خنده بلند شدند و رفتند .حسام داشت به ترانه نگاه میکرد یا بهتره بگم با نگاهش داشت درسته قورتش می داد که علی صداش دراومد -بابا حسام دختر مردم و خوردی-مال خودمه ، مشکلی داری ؟علی یدونه پس گردنی به حسام زد . گوشیمو از تو جییب سویشرتم درآوردم و و شماره باران رو گرفتم ساعت نزدیک 2 بود و الان صد در صد دیگه بیدار شده بود . منتظر می مونم تا جواب بده ولی برنداشت همون موقع دخترا اومدن و حسام اینا بلند شدن ، منم گوشی رو گذاشتم رو تخت و بلند شدم .تا ما دستامونو بشوریم و برگردیم سفره رو انداخته بودن رو تخت و غذا رو آورده بودنند .میشینیم رو تخت وو دنبال گوشیم میگردم .-ببخشید سحر جان گوشی من اون گوشه است لطف میکنید .-ا.. گوشی شما بود -چطورر مگه ؟-زنگ خورد . من فکر کردم گوشی حسامه جواب دادم .یه نیمچه لبخند می یاد رو لبم -اشکال نداره -ببخشید تو رو خدا اصلا نمی دونستم مال شماست -مشکلی نیست دیگه سرگرم غذا خوردن شدیم و یادم رفت گوشی رو نگاه کنم ببینم کی زنگ زده بود . تا عصری اونجا بودیم . ساعت 7 بود که از بچه ها خ داحافظی کردیم و هر کدوم سوار ماشین های خودمون شدیم .تو راه به باران زنگ زدم ولی جواب نداد . سرعتم بیشتر کردم تا زودتر به خونه برسم از صبح که با باران حرف زده بودم ازش خبر نداشتم .ماشین و پارک می کنم و میرم تو ساختمون . کسی تو پذیرایی نیست ولی صدای حرف زدن از تو آشپزخونه می یاد . میرم تو آشپزخونه . مامان ، زهرا خانم ، عزیز ، ملیکا نشسته بودن -سلام به همگی -سلام عزیزم ، اومدی ؟-آره مامان ، همین الان رسیدم -خوبی بردیا جان ؟-مرسی عزیز ، شما خوبید -الحمدالله به سمت زن بردان برمیگردم -خوبی ملیکا ؟-مرسی ، تو چطوری ؟-خوبم ، بردان کجاست ؟ -دارن با بابا صحبت میکنند .-بردیا جان چای می خوری یا آبمیوه ؟-مرسی زهرا خانم ، چای بی زحمت .زهرا خانم میره چای بریزه . لیندا نیست ولی بارانم نیست .بعد از اینکه چای و میخورم میرم تو اتاقم . اول یه پیام به باران میدم -عزیزم خوابی ؟بعد میرم یه دوش میگیرم تا خستگیم در بیاد . بعد اینکه از حموم در می یام لباس می پوشم و میرم سمت گوشیم ولی باران جواب نداده . شمارشو میگیرم ولی بازم جواب نمی ده . سابقه نداشته اینقدر زنگ بزنم و باران جواب نده . یعنی خوابه ؟ نه مگه میشه تا الان خواب باشه . اتفاقی هم نیوفتاده که اگه می یوفتاد عزیز حتما با خبر بود . رو تخت دراز می کشم و گوشیمو دستم میگیرم. دوباره یه پیام به باران میدم .-کجایی دختر ؟یک بعد خوابم می بره. بلند می شم هوا کاملا تاریک شده و هنوز گوشیم دستمه . به ساعت گوشی نگاه میکنم . نه و نیم . بدون معطلی شماره باران رو میگیرم ولی بازم بر نمی داره . دیگه نگران شدن . یعنی چی شده ؟دو روزی بود که هوش و حواس درست و حسابی نداشتم . از صبح روز جمعه که با باران حرف زده بودم تا الان خبری ازش نداشتم . به تماسام و پیامام جواب نمی داد . نمی تونستم از عزیز سراغشو بگیره . داشتم دیوانه می شدم .چرا نباید تلفنامو جواب بده ، نگران بودم ولی کاری هم نمی تونستم بکنم . تو این دو روز انقدر کلافه بودم که حتی مامان هم فهمیده بود اتفاقی افتاده . دو روزه میرم خونه می بینم چراغ اتاقش روشنه ولی هر چی زنگ میزنم جواب نمیده . چند دفعه خواستم سراغشو از عزیز بگیرم ولی گفتم به چه بهونه ای آخه .آخرین مریضمو ویزیت میکنم و شیفت رو تحویل میدم . بازم گوشی رو برمیدارم و شماره باران رو میگیرم . طبق معمول این دو روز تماسام بی جواب موند .کلافه شدم از دستش ، چه دلیلی داره هر وقت زنگ بزنم جواب نده .ماشین و پارک میکنم و میرم تو . چراغ اتاقش خاموشه دم در ساختمون دنبال کلیدام میگردم که پیدا نمی کنم ، مگه این باران هواس میزاره واسه آدم . زنگ در و میزنم .در باز میشه و باران و می بینم -سلام آقا نگاهش میکنم ، تو این دو روزی که ندیده بودمش ، دلم براش خیلی تنگ شده ، خیلی زیاد . الان که می بینمش تازه می فهمم که دور بودن از باران سخت بود اخم میکنم -علیک سلام میرم تو خونه و در پشت سرم می بنده . سرشو میندازه و می خواد بره . دستشو میگیرم و اجاز نمیدم بره -وایستا ببینم ، کجا ؟اونم اخم میکنه -دستمو ول کن ، الان یکی می بینه با این که بچه است ولی راست میگه . دستشو ول میکنم -چرا تلفن ها مو جواب نمی دی ؟سرشو میندازه پایین کجا موندی باران ؟- اومدم عزیز - کی بود - آقا بردیا باران میره سمت پذیرایی و منم دنبالش میرم . الان که می بینمش خیالم راحت مییششه از یه طرفم عصبانی شدم .- سلام بردیا جان - سلام عزیز - شام که نخوردی ؟- نه - پس تا دست و صورتتو بشوری میز و می چینیم .تا دمه آشپزخونه با نگاهم باران و تعقیب میکنم . خیالم از بابت سالم بودن باران راحت شد ، فکر میکردم مریضی یا ناراختی دارهه که جوابمو نمیده . میرم بالا و لباسامو عوض میکنم و دوباره می رم پایین . مامان اینا پشت میز نشستن . - سلام بابا - علیک سلام . کی اومدی ؟- تازه رسیدم - بیا بشین پسرم میرم و کنار مامان می شینم و باران غذا رو می یاره .تمام مدتی که داشت غذا رو می یاورد سرش پایین بود و اصلا سمت من نگاه نمی کرد . نمی دونم چی شده بود ، باران تو این چند ماهی که با هم بودیم تا حالا این برخورد رو نداشت ، اما حالا .بعد از خوردن غذا بلند میشم تا برم تو اتاقم - قهوه نمی خوری پسرم - خستم مامان اگه اجازه بدین تو اتاقم میخورم با یه شب بخیر میرم سمت اتاقم . تو دلم دعا دعا میکنم که باران قهوه رو بیاره و کسه دیگه ای نیاد . چند دقیقه میگذره که تلفنم زنگ میخوره ، شماره حسامه . - الو - چطوری ؟- تو سلام بلندی نیستی - تو که بلدی چرا سلام ندادی .- خیلی پرویی به خدا - اختیار دارید . غرض از مزاحمت - اوه ، اوه چه با کمالات - ببین من میخوام مودب باشم تو نمی زاری - بگو بابا - هفته ی بعد شب جمعه تولد سحر بعد از چند لحظه یادم افتاد سحر کیه - مبارک باشه - میخواست خودش دعوتت کنه ، فعلا با من کاری نداری ؟- چه کاری مثلا - ما همه کار بلدیما - زهره مار گوشی رو بده - سلام بردیا - سلام سحر جان - خوبی- مرسی ، تو چطوری - خوبم ، حسام که گفت شب جمعه یه مهمونی جمع و جور گرفتم خوشحال میشم بیای - مرسی بابت دعوتت . اگه تونستم حتما می یام همین که با سحر خداحافظی میکنم و گوشی رو میزارم رو میز در اتاق باز میشه و باران با یه سینی که یه فنجون توش بود می یاد داخل . از پشت میز بلند می شم و میرم روبروش وایمیستم - میخوام قهوه رو بزارم رو میزدستامو میزارم تو جیبم و نگاهش میکنم . سرشو انداخته پایین و نگاهم نمیکنه - اگه نمی خورید ببرم - چی شده باران ؟ سرشو بلند می کنه و نگاهم میکنه . چشماش از اشک لبریز شده . ناراحته ، ولی چرا ؟قهوه رو از دستش میگیرم و میزارم رو میز - چی شده باران - چیزی نشده - آهان ، چیزی نشده که چند روزه جواب تلفن های من و نمی دی ، چیزی نشده که الان چشماتو ببندی اشک های می یاد پایین - لازم بازم بپرسم چی شده یا خودت میگی ؟- پایین کار دارم میخوام برم پایین - اگه فکر کردی اجازه میدم بدون اینکه توضیح بدی این چند روز چرا جواب تلفنامو ندادی بری پایین اشتباه کردی .- با کی حرف میزدی ؟هنوز روبروی هم وسط اتاق ایستادیم . از سوالش جا میخورم چه ربطی به بحث ما داشت . حالت چهرمو که می بینه یه نیشخند میشینه رو لبش . - حسام ابروهاش میره بالا- آهان ، حسام - باران معلوم هست چی میگی . دارم میگم چت بود تو این چند روز . فکر نمیکنی نگرانت می شم ؟- با اجازه دستشو میگیرم تا مانع رفتنش بشم ولی همین که دستشو تو دستم میگیرم از سردیش تعجب میکنم .- چرا اینقدر سردی ؟دستمو با زور از دستم جدا میکنه - چیزی نیست میره سمت در . اجازه نمی دم در و باز کنه - شب زنگ میزنم ، جواب بده ، هیچ عکس العملی نشون نمی ده انگار خلی دورتر از منه و تو یه دنیای دیگه - باشه ؟فقط سرشو تکون میده و از اتاق میره بیرون .قهوه رو میخورم و یکم منتظر می مونم تا باران بره خونه .زنگ میزنم ولی جواب نمی دم . عصبانیم ، دختره ی بی فکر . چند بار زنگ میزنم ولی بی نتیجه . یه سویشرت برمیدارم و از ساختمون میزنم بیرون . چراغ اتاقش روشنه میرم سمت باغ تا یکم راه برم . این چند روز فکرم همش درگیر باران بود . چرا رفتارش تغییر کرده بود . هر چی فکر میکنم می بینم کاری نکردم که از دستم ناراحت باشه پس چه دلیلی داشت چند روز زندگی رو زهر کرده واسه هر دومون .نیم ساعتی تو باغ چرخ زدم، آروم تر شده بود داشتم میرفتم سمت ساختمون که دیدم در خونه باز شد و عزیز اومد بیرون - بردیا جان کجا بودی- تو باغ بودم عزیز ،چی شده - باران ، بچم داره از دستم میره . رفتم تو اتاق نبودی میخواستم دیگه به اورژانس زنگ بزنم بدتر از عزیز هول میشم - چی شده مگه عزیز ؟همونجوری که میره سمت خونه حرف میزنه - چند روز بود حال نداشت ولی آخر شب که رفتیم خونه حالش بدتر شد . دارو دادم گفت خوب میشه ولی بدتر شد - کجاست ؟- تو اتاقشه میدم سمت خونه . در و باز میکنم و بدون معطلی میرم طبقه بالا . در و باز میکنم می بینم رو تخت خوابیده ، رنگش خیلی پریده بود . میرم و معاینش میکنم . فشارش به شدت افتاده . - چش شده سرمو بلند میکنم و به عزیز که دم در وایستاده بود نگاه میکنم دارو چی بهش دادید عزیز ؟- مسکنداشت به خودش می لرزید پتو رو میندازم روش .- عزیز یه پتوی دیگه بندازین روش تا من بیام .- کجا میری - میرم دارو بیارم . از پله ها با سرعت می یام پایین . میرم تو خونه و کلید ماشین و برمیدارم از باغ در می یام بیرون . با سرعت میرم سمت یه داروخانه شبانه روزی که حدوده یه ربعی با خونه فاصله داشت ساعت یه ربع به دو بود . یکم دارو میگیرم و میرم سمت خونه . رفتن و برگشتم بیست دقیقه بیشتر طول نکشید . میرم سمت خونه عزیز . در و باز میکنم و میرم طبقه بالا . عزیز بالا ی سر باران نشسته و دستش تو دسته بارانه . - اومدی بردیا جان - آره عزیز مشکلی نیست الان یه سرم بهش میزنم خوب میشه سرمو وصل میکنم و یه آمپول تقویتی تو سرم براش میزنم - از کی اینطوری شده بود ؟- دو سه روزی بود حال نداشت ولی امشب اومدیم خونه رنگ به رو نداشت - کاش زودتر به من میگفتید عزیز- فکر نکردم حالش انقدر بد بشه و گرنه زودتر می بردمش دکترنبضشو میگیرم . دمای بدنش کم کم داره نرمال میشه دیگه از اون سردی قبل خبری نبود .چرا خودم وقتی تو اتاق دستشو گرفتم و متوجه سردی بیش از اندازش شدم کاری نکردم . به خاطر بی توجهی خودم ناراحت بودم . به باران نگاه میکنم ، چه دلیلی داره که به این حال و روز بیوفته .- عزیز شما برید استراحت کنید از صبح سرپا بودید ، من هستم عزیز داره با تعجب نگاهم میکنه . حالا که باران یکم بهتر شده خیالم راحت شده . تو دلم دعا می کنم عزیز متوجه نشده چیزی نشده باشه . عزیز و که تو حیاط دیدم و فهمیدم باران مریض شده بدون توجه به عزیز یه راست اومدم بالای سر باران و اصلا نپرسیدم اتاقش کجاست ؟- نه بردیا جان ، شما برو بخواب فردا صبح باید بری بیمارستان من خودم بلای سرش هستم لبخند دلگرم کننده ای به عزیز میزنم - برید و استراحت کنید عزیز . من حواسم به باران هست .- آخه - بهتره من پیشش باشم . ممکنه حالش بد بشه و یه دکتر بالای سرش باشه بهتره عزیز و قانع میکنم . یکم پیش باران میشینه و میره که بخوابه . از صبح سرپا بوده و خسته است از یه طرفم دلم میخواست عزیز بره و معذب نباشم . دمای بدنش نرمال شده برق اتاق و خاموش میکنم . روشنایی که از تو باغ می یاد صورت رنگ پریده باران رو رنگ پریده تر نشون میده .یه ساعتی هست که کنارش نشستم و دارم نگاهش میکنم . تکون میخوره و زیر لب چیزی میگه که نمی شنوم .- باران جان - سرده پتویی که از روش برداشته بودم دوباره میکشم روش - خوبی عزیزم ؟- کجام- تو اتاقتی - چی شده ؟- یک فشارت پایین بود - تو اینجا چی کار میکنی ؟لبخند میزنم و میگم :- بخواب ، چه قدر حرف میزنی چشماشو میبنده و سعی میکنه دوباره بخوابه . ولی بعد از چند دقیقه میگه :- برو حالم خوبه- باران خانم الان اصلا وقت لجبازی نیست- مگه فردا بیمارستان نداری برو دیگه بلند میشم و کنارش دراز میکشم- چی کار میکنینزدیکش میشم و بغلش میکنم - وای بردیا عزیز خندم گرفته از اون موقع یاد عزیز نبود - بهش گفتم بره بخوابه حواسم بهت هست نفسی از سر آسودگی میکشه و میگه - باشه خوبم توام برو بخواب - تو بخواب تا منم بخوابم یکم تقلا میکنه- اگه عزیز بیاد ببینه - گفتم که رفت بخوابه هنوز حالش زیاد خوب نشده و نمی تونه با تقلا از بغلم بیاد بیرون . چند دقیقه بعد آروم میشه . دستمو دورش حلقه میکنم . دو روز نا آروم و پشت سر گذاشتم اونم به دلایل نامعلوم ولی الان آرومم مثل باران که الان تو بغلم آرومه گرفته .- چرا جواب تلفنامو نمی دادی عزیزم .... چی شده ... ناراحتت کردم ..؟حرفی نمی زنه - نمی گی نگرانت می شم .. نمیگی دلم برای حرف زدنت تنگ میشه ، از ندیدنت داشتم دیونه میشدم ، نمی تونستم از عزیز بپرسمسرشو فشارم میده رو سینم ، منم محکمتر بغلش میکنم- چیزی شده عزیزم ؟ از چیزی ناراحتی ...موهاشو می بوسم - چی شده که به این حال و روز افتادی ، چرا باید فشارت بیاد پایین آخه - بردیا - جانم - تو .. - من چی ؟- تو دختر دیگه ای رو دوست داری ؟دستام که دور باران حلقه شده شل میشه ..یکم جابه جا میشم و سرشو میگیرم بالا تا به صورتش نگاه کنم - چی ؟نگاهم میکنه- متوجه نشدم باران ، چی گفتی ؟- با دختر دیگه ای رابطه داری ، نه ؟چشمام از تعجب گرد شده ، رابطه داری .- معلوم هست چی میگی ؟خودشو از بغلم در می یاره بیرون . بلند میشه می شینه و به تخت تکیه میده - میدونم کسی هست .منم به تبعیت اون بلند میشم و میرم کنارش- باران حالت خوبه ؟با خشم نگاهم میکنه و با حرص میگه :- بــــله خوبم - پس چرا داری چرت و پرت میگی- راست میگم دستشو میگیرم تو دستم . - میشه بدونم این فکرا از کجا اومده تو کله ی شما خانوم کوچولو میخواد دستشو از دستم دربیاره بیرون که اجازه نمیدم - راست میگی من کوچولوام . اگه کوچولو نبودم که هر حرفی که میزدی باور نمی کردم - باران میشه واضح حرف بزنی . چه حرفی ، چه دختری آخه ؟با شوک دارم نگاهش میکنم . صورتش از اشک هاش خیس شده .- باران جان عزیزم چی شده آخه ، چرا اینطوری میکنی با خودت .میخوام بغلش کنم - دست به من نزن - باران آروم تر ، خواهش میکنم ممکنه عزیز بیدار بشه .دستشو میگیره جلوی صورتش تا صدای گریه اش نیاد- کی هست حالا . از من بهتره ، خوشگل تره یا بزرگتره ؟عصبی شدم - بارات بهتره هر چه زودتر تمومش کنی تا عصبی تر از این نشدم .میخواد خودشو کنترل کنه ولی انگار اشک هاش تمومی نداره . هق هق گریه هاش رو عصابمه ولی با این حال خودمو کنترل میکنم .از رو تخت بلند میشم و تو اتاق قدم میزنم تا به خودم مسلط بشم . در آروم باز میکنم و میرم بیرون . نشیمن با چراغ کمی روشن شده و از عزیز خبری نیست . می ترسم با صدای گریه باران از خواب بیدار شده باشه . برمیگردم داخل اتاق و در آروم می بندم . هنوز داره گریه میکنه - باران تمومش میکنی یا نه .ده دقیقه ای هردومون حرف نمیزنه . آروم شده . نمی دونم چی شده خودشم که حرف درست نمی زنه صندلی رو می کشونم کنار تخت تا نزدیک باران باشم .- حالا که آرومی بهتره بگی چی شده .حرفی نمی زنه و این سکوتش آزارم میده - باران اگه نگی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی- خودم شندیدم - چی شنیدی ؟بازم ساکت شده . دستمو می برم نزدیک تر و دستشو میگیرم . ایندفعه اسراری به درآوردن دستم از دستش نمی کنه .- چی شده خانومم ، چی انقدر ناراحتت کرده ؟- بردیا - جان بردیا می یاد جلوتر . - اون دختره کی بود ؟- کی باران ، کدوم دختره ؟ - همون که اون روز تلفنتو جواب داد - کی تلفنمو جواب داد ؟- همون روز شمرده شمرده میگم - کدوم ...روز... باران ..؟سرشو میندازه پایین و با انگشتاش بازی میکنه - همون روزی که با دوستات رفته بودی بیرون - خوب - اون دختره تلفنتو جواب داد- باران جان اون روز من خیلی زنگ زدم ولی شما جواب ندادی . - زنگ زدم ولی اون دختره برداشت .فکرم میره اون روز . من چند بار به بار زنگ زدم ولی تماسی از اون نداشتم . با کف دستم میزنم به پیشونیم تازه یادم افتاد اون روز سحر گفت اشتباهی فکر کرده تلن حسام و جواب داد . چه افتضاحی با بغض میگه :- یادت اومد نه ؟- باران توضیح میدم فقط آروم باشه . باشه ؟خیلی مظلوم سرشو تکون میده .میرم کنارش رو تخت میشینم . - اون روز با چند تا دختر آشنا شدم ولی اونطور که تو فکر میکنی نیست عزیزم . اشتباهی تلفنمو جواب داد فکر میکرد گوشی حسامه .- دروغ نگو ، امشب که داشتی باهاش حرف میزدی شنیدم افتضاح پشت افتضاح . - باران فقط زنگ زده بود واسه تولدش دعوتم کنه - پس چرا گفتی حسامه- چون با حسام بودن و اون موقع داشتم با سحر حرف میزدم- پس اسمش سحره- باران ، باران جان بهتره فکرای مزخرفه و از خودت دور کنی - بهش گفتی سحر جان - باران جان تو که میدونی لحن حرف زدن منو . بی غرض گفتم جان... عزیزم باورکن نگاهش میکنم اونم نگاهم میکنم . از حالت چهره اش چیزی نمی فهمم- باورم میکنی ؟لباشو جمع میکنه و دوباره بغض میکنه . آروم سرشو تکون میده . خیالم راحت شده که حداقل باور کرد و گرنه نمی دونستم چه جوری باید درستش کنم .بغلش میکنم و یه نفس از سر آسودگی می کشم . باران بغلمه حالش خوبه و این از همه چی بهتره - بردیا - جانم- من .. من خیلی بچم ؟- آره بچه ای ولی من عاشق همین بچگییت شدم میخواد مطمعن بشه که دوسش دارم . نمی دونم تو این دو روز چی کشیده بود که امشب به این حال و روز افتاد . باید حواسمو جمع کنم و تو روابطم با دخترا محتاط تر باشم . نمی خوام باران فکر دیگه ای راجع به من بکنه و هم خودشو آزار بده و هم از من دور بشه . باید متعهد تر رفتار کنم .دوباره داره گریه میکنه - باران جان همه چی تموم شده . گریه نداریم که- فکر کردم اون دختره رو دوست داری . فکر کردم دیگه منو دوست نداری . اون موقع من باید چی کار میکردم- آخه مگه میشه من دوست نداشته باشم دیوانه ، من عاشقتم . دیگه از این فکرا نکن باران . من تو رو با دنیا عوض نمی کنم .الان بهترین موقعیت بود که باهاش راجع به عزیز حرف بزنم - باران باید با عزیز حرف بزنیم . این رابطه باید زودتر علنی بشه ایندفعه مخالفتی نمی کنه و با صدای آرومی میگه - باشه خوبی این موضوع این شد که باران اجازه داد با عزیز حرف بزنم و این خودش کلیه بعد از این همه مدت . ترس با آدم ها چه کارا که نمی کنه . رو تخت دراز می خوابونمش و پتو رو می کشم روش . - بخواب عزیزم ، تا فردا حالت خوب خوب میشه .دستمو میگره . نگاهش میکنم - دوست دارم لبخند میزنم . داشتن دو روز استرس و نگرانی می ارزه به داشتن این لحظه ها . زیر لب زمزمه میکنم :- دوست دارم بعد از چهار سال دارم جواب دوست داشتنشو میدم . درسته یه هفته بعد از اون روز بود که اون اتفاق افتادی . اتفاقی که مقصرش خودم بودم فقط خودم .چهار سال گذشته و من اینجا رو تخت باران دراز کشیدم و دارم به این فکر میکنم که واقعا اون بچه ، بچه ی منه . اگه اینطور باشه دیگه اشتباه نمی کنم . دیگه اجازه نمی دم باران از دستم بره . کاری میکنم که منو ببخشه و زندگی می سازم که همیشه دلم میخواست با باران داشته باشم .عزیز راست میگه نباید دوباره اشتباه کنم . منتظر تماس وکیل می مونم و بعد میگم که میخوام با باران حرف بزنم . آدرسشو باید بده و من باید برم ببینمش .با فکر دیدن باران لبخند می یاد رو لبم ولی زود محو میشه . میدونم الان از دستم چه قدر ناراحته . مثل تموم اون سالهایی که من ناراحت بودم با این حال که اون می دونست مقصر نیست . از فکر اینکه تا الان کجا بوده و چی کار میکرده دارم دیونه می شم ولی نمی خوام دوباره اشتباه کنم و زود قضاوت کنم . پس همه ی اینا رو میزارم تا وقتی دیدمش باهاش حرف بزنم و مطرح کنم . باران باید منو ببینه . اون دفعه مقصر من بود ولی ایندفعه جبران میکنم . اگه باران منو ببخشه همه ی کارای گذشته رو جبران میکنم . نمی دونم تو این یکی دو ساعته چی شد که الان به این فکر میکنم که داشتن بچه می تونه چه لذتی داشته باشه . تا الان فقط کار کردم و به یاد گذشته خودمو آزار دادم ولی الان میدونم زندگی چیز های دیگه هم داره که کم کم دارم می فهمم .داشتن خانواده ، همسر ، بچه .از شنبه که با وکیل باران حرف زده بودم خبری ازش نبود ، نگران بودم که زنگ نزنه و به قول بابا ریگی به کفشش باشه . استرس داشت دیونم میکرد ولی کاری نمی تونستم بکنم .امروز سه شنبه است و دارم آماده می شم برم اتاق عمل . عمل سختی نبود . یه برخورد باعث ایجاد یه لخطه ی خون شده بود و باید اونو خارج میکردیم . بعد اینکه برگشتم به اتاقم تلفنمو چک کردم . یه شماره ناشناس تماس گرفته بود . منتظر تلفن وکیل بودم پس بدون معطلی با شماره تماس گرفتم .- الو - سلام آقا . من پژوهنده هستم . تماس گرفته بودید - سلام جناب دکتر . احتشام زاده هستم وکیل خانم عجله دارم و اجازه نمی دم حرفشو تموم کنه - منتظر تماستون بودم . - خانم بهرامی بابت آزمایش پسرتون اعلام رضایت کردنند . لبخند می یاد رو لبم . تموم افکار منفی از سرم میره بیروناحتمال اینکه باران واسه آزمایش رضایت نده خیلی آزار دهنده بود ولی حالا با تماس وکیل خیالم آسوده می شه و ته دلم خوشحالم و ذوق میکنم ، مطمعنا اون بچه مال منه ، که اگه اینطور نبود هیچ وقت تن به آزمایش نمی داد .آدرس یه آزمایش گاه و داد تا واسه آزمایش برم . زیاد اسراری نداشتم تا بیام همین جا تو بیمارستان آزمایش بگیرم . دوست نداشتم دیگه واسه باران تعیین تکلیف کنم . قرار شد که من خودم برم و اونا خودشون واسه آزمایش اقدام کنند . بی تاب بودم تو دادن آزمایش ، تو دیدن باران ، تو دیدن پسرم که تا الان حتی نمی دونستم وجود خارجی داره ، بی تاب وقتی بودن که باران روبروم ایستاده باشه .خوشحالم ، اینو تو تک تک کارام میشه دید . روحیه نسبتا بهتری نسبت به چند هفته قبل دارم . درسته فکرم مشغوله ، مشغوله خیلی چیزا ولی با این حال خوشحالم و افکاره پیچیده و مشوشم نمی تونه از خوشحالیم چیزی کم کنه . همین که میرم تو باغ ماشین لیندا رو می بینم که پارک شده . با اکراه ماشین و پارک میکنم و میرم داخل .بعد از اون روز دیگه نمی خواستم ببینمش ، هنوز یادم نرفته با زندگیم چی کار کرد با خودخواهیش کاری کرد به باران شک کنم و چهار سال زندیگم به باد بره . با دیدنم از رو مبل بلند میشه و سلام میکنه . به خاله نگاه میکنم و سلام میدم . نباید توقع داشته باشه بتونم حضورشو تحمل کنم .- خوبی بردیا جان - ممنونبه چهره نگران مامان نگاه میکنم و لبخند میزنم . حتی لیندا و حضورشم نمی تونه ناراحتم کنه - خوبی پسرم ، خسته نباشی - مرسی ، با اجازه من برم لباسمو عوض کنم - میز تا چند دقیقه دیگه می چینن لباستو عوض کن بیا سری تکون میدم و بدون توجه به لیندا میرم سمت اتاقم . خودم میدونم منظورم اینکه نمی یام .چند دقیقه بعد در اتاقو میزنن - بلهمامان در و باز میکنه و می یاد داخل اتاق- میز و چیدن- من میل ندارم مامان ، نوش جان می یاد جلوم و دستمو میگیره - به خاطر مامان ، آبروم جلوی خواهرم میره اخم میکنم - مامان مثل اینکه یادت رفته لیندا با من چی کار کرده - میدونم اشتباه کرده ، میدونی تا الان چند دفعه اومده معذرت خواهی - به نظر شما با معذرت خواهی چیزی عوض میشه ، زمان به عقب برمیگرده . میشه من یه آدمو بکشم و بعد عذرخواهی کنم تموم بشه - خدا نکنه این چه حرفیه ، میدونم اشتباه کرده ولی امشب به خاطر من بیا سر میز . حالا که خدارو شکر باران پیداش شده با یادآوری باران لبخندی می یاد رو لبم که زود جمعش میکنم ولی اونقدر زود نبود که از دید مامان پنهان بمونه . لبخندم و که می بینه دلش قرص تر میشه . - می یای ؟- ولی ..- ولی نداره دیگه ، پاشو پسرم - باشه شما برید من خودم می یام .با اینکه اصلا دلم نمی خواست برم پایین و به خون لیندا تشنه بودم ولی به خاطر مامان بلند شدم و رفتم سر میز . همه دور میز نشستن و منتظر من بودند .سلام میدم و میشینم . - خوبی بردیا خان - ممنون ، شما چطورید - ای شکر میگذره - جویای احوالتون از خاله هستم - لطف داری پسرم به بابا نگاه میکنم و با نگاهش به آروم بودن تشویقم میکنه . سعی میکنم اصلا به سمتی که لیندا نشسته نگاه نکنم ولی تا وقتی که از رو میز بلند بشم سنگینی نگاهشو حس میکرد ولی اهمیتی نداشت . بعد از خوردن شام با عذرخواهی میرم تو اتاقم . خسته بودم ولی خوشحال . برق اتاق و خاموش میکنم و منتظر می مونم تا خاله اینا برن تا برم و با بابا صحبت کنم . نمی دونم شاید باید خجالت بکشم که این موضعات با بابا حرف بزنم . همون موقع که همه فهمیدن رابطه من و باران کسی هیچ حرفی نزد . شاید تو دلشون بابت کاری که کرده بودم زیاد خوشحال و راضی نبودنند ولی خدا شاهده که عاشق باران بودم و نمی خواستم از سن کمش سوء استفاده کنم .در اتاق باز میشه . با تعجب به لیندا که اومده تو اتاق و در بست نگاه میکنم . از رو تخت بلند میشم و با اخم و طلبکاری نگاهش میکنم - بردیا میخوام باهات حرف بزنم - بهتره بری بیرون ، من حرفی باهات ندارم - من دارم ، تو رو خدا به حرف هام گوش بده - چه حرفی مثلا ، دلت نمی خواد که پیش بابات آبروت بره پس برو بیرون تا صدام بلند نشده .همونجا دمه در وایستاده - حالا که ، حالا که باران پیداش شده خیز برمیدارم سمتش از ترسش می چسبه به دیوار - اسم باران و نیار ، دیگه اسم منم نیار ، دور باش ، دور باش از من و از زندگی من . از هرچیزی که مربوط به منه و گرنه رسوات میکنم ، پیش عام و خاص رسوات می کنم . بابات خبر داره تازگی ها با کی میپری - من اختیارم دست خودمه - جدی ، چه خوب . پس بابات مشکلی نداره که با یه مرد زن دار و متاهل رابطه داری رنگش می پره و با ترس نگاهم میکنه و با لکنت میگه - تو .. تو از کجا میدونی نگاهش میکنم . موضعشو ترک نمیکنه - اون داره از زنش جدا میشه یه قدم میرم عقب تر . از سر تا پاشو نگاه میکنم و با تمسخر میگم - تا چند وقت پیش عاشق من بودی ، حالا فارغ شدی.. میدونی چه قدر از این رفتارات حالم بد میشه . - اگه منو ببخشی تا آخر عمر باهات می مونم - با من می مونی ، خوبه ، خیلی خوبه . من زن میخوام ، نه یکی مثل تو .سخت شدن چشماشو می بینم ولی به روی خودم نمی یارم . هر کاری هم که بکنم هر حرفی هم که بزنم جبران اون کاری که اون با من کرد نمی کنه .میرم سمت پنجره و پشت بهش می ایستم - گم شو بیرون ، از زندگیم گم شو بیرون لیندا به ثانیه نمیکشه که در اتاق بسته میشه .بیرون انداختن آدم ها یا به عبارتی آشغال های زندگیم اولین کاری بود که انجام دادم . باید خودم آماده میکردم واسه عذرخواهی طولانی از باران . پشت پنجره ایستادم و به رفتن خاله لینا نگاه میکنم ، همین که ماشینشون از پارکینگ میره بیرون منم از اتاق درمی یام بیرون . مامان و بابا تو پذیرایی نشستن - فکر کردم خوابیدی - نه مامان میخواستم باهاتون حرف بزنم - چیزی شده ؟- نه مامان جان ، چرا نگران میشی - بیا اینجا بشین بابا به مبل کناریش اشاره میکنه .- برم عزیز و صدا کنم می یام .همه دور هم نشستیم - چی شده از باران خبر گرفتی ؟به عزیز نگاه میکنم ، به چهره نگرانش ، به چهره مهربونش ، به غصه ای که ت
مطالب مشابه :
رمان ناعادلانه قضاوت کردم6
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه باران من زود قضاوت کردم ، بد قضاوت کردم
رمان ناعادلانه قضاوت کردم9
رمان ناعادلانه قضاوت بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو
دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)
بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2) - رمــان
رمان ناعادلانه قضاوت کردم5
رمان ناعادلانه قضاوت گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و
رمان ناعادلانه قضاوت کردم8
رمان ناعادلانه قضاوت کردم8 وو من چه قدر ناراحت بودم از اینکه می دیدم چی کار کردم با این
رمان ناعادلانه قضاوت کردم7
رمان ناعادلانه قضاوت بریمم داخل حرف می زنیم تا وقتی کلید انداختم و در واحد و باز کردم
رمان ناعادلانه قضاوت کردم3
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم3 رمان ناعادلانه قضاوت کردم3
رمان ناعادلانه قضاوت کردم4
رمان ناعادلانه قضاوت به من اجازه حرف زدن نمی داد چند دفعه صداش کردم تا بالاخره
رمان ناعادلانه قضاوت کردم1
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم1 - انواع رمان های رمان ناعادلانه
رمان ناعادلانه قضاوت کردم2
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم2 امروز بد هوای باران رو کردم
برچسب :
رمان ناعادلانه قضاوت کردم