شروع از پایان قسمت1
طبق معمول هر روز لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تا کار هر روزم که ول چرخیدن تو خیابونا بود و انجام بدم ،مدرسه ام تموم شده بود ودیگه بیکار بودم به کنکور فکر هم نمیکردم چون حالم از هر چی ریاضی بود به هم میخورد،رشته ی مورد علاقه ی خودم نبود ،خودم هنر دوست داشتم،ولی اصرار مادرم بود که ریاضی بخونم تا کلاسم از بقیه ی دخترای فامیل که طبق یه مرض مسری همشون مهندس بودن کمتر نباشه،اما دیگه بیشتر از این نمیخواستم به خاطر علاقه ی مادرم بهش ادامه بدم ،دیگه به هنر هم فکر نمیکردم، به هیچی فکر نمیکردم،اصلا برای چی به وجود اومده بودم ،من که کاری نداشتم که انجام بدم ........ولش کن ،بهتره برگردم خونه دیگه از تو خیابونا گشتن هم خسته شدم.
کلید وانداختم تو قفل و رفتم توخونه باید حالا حالا ها راه میرفتم تا به ساختمون اصلی برسم،ساختمون چیه خراب شده ی اصلی ،همین روزاست که این خونه ی اجدادی کلنگی رو سرمون خراب بشه کاشکی زودتر بشه ..... خواستم در ساختمونو باز کنم برم تو که صدای حرف زدن شنیدم،کنجکاو شدم چون صدای یه مرد بود....و صدای مادرم،اون این موقع روز تو خونه چیکار میکرد الان باید سر ساختمون باشه،یواش رفتم پشت پنجره ی قدی تا ببینم کی تو خونه است،خدای من چی میدیدم؟؟؟؟مادرم با دوست صمیمی بابام روی مبل نشستن و دارن خیلی صمیمی باهم میگن و میخندن ،اون عوضی بهترین دوست بابام بود،وقتی بابام مرد اون خیلی بهمون کمک میکرد،من بهش اعتماد داشتم،حتی دوستش داشتم،چطور میتونه؟؟؟مامانم چطور میتونه؟؟؟اون که بابا رو خیلی دوست داشت،حالا معنی حرفایی که این اواخر میزد ومیفهمم همش از اینکه یکی از دوستاش میخواد دوباره ازدواج کنه میگفت و اینکه کار درستو میکنه و ....پس دوستی در کار نبود،خدایا چطور میتونن اینکارو بکنن،اشکام بی اراده جاری بود،دیگه واقعا امیدی به ادامه ی این زندگی نداشتم،خسته و کوفته به سمت در خروجی قدم برداشتم اما نه دیگه نای بیرون رفتن هم نداشتم ،راه زیر زمین و در پیش گرفتم،زیر زمینی که هر وقت قهر میکردم میرفتم اونجا ،ولی حتی پله ها هم دیگه تمومی نداشتن،زیر زمین از این عمیقتر فکر نکنم کس دیگه ای ساخته باشه.....بالاخره رسیدم،خودمو انداختم روی زمین،دیگه اشکام هم نمیومد،دیگه نمیخواستم ادامه بدم،خدایا بهانه اش هم که خودت بهم دادی، فقط چه جوری؟؟......چشمم به یه تیکه شیشه خورد،خدایا ممنون که خودت کمکم میکنی،شیشه ر برداشتم و بهش نگاه کردم،چقدر قشنگ بود،به همه رنگی در میومد،زرد،سبز،آبی،یعنی شیشه ی چی بوده،همینجوری به شیشه نگاه میکردم که چشام گرم شد و خوابم برد...
وقتی چشامو باز کردم یه لحظه نفهمیدم کجام....به دور و برم نگاه کردم .... یه دفعه همه چی یادم اومد ،شیشه کنارم افتاده بود،باورم نمیشد که میخواستم خودمو بکشم، پرتش کردم اون ور که هزارتیکه شد،باید میرفتم با مادرم حرف میزدم این بهتر بود،آره خیلی بهتر بود،باید همه چی رو برام توضیح میداد.....
رفتم بالا ،باید قبل از هر چیزی مادرم و پیدا میکردم ،ساعت 8 صبح بود پس حتما رفته بود سرکار،با این حال به سمت اتاقش رفتم،در زدم جواب نداد،رفتم تو اتاق رو تختش خوابیده بود،یعنی چی شده که تا الان خوابه ،حتما از دیشب نگران من شده بوده و خوابش نبرده بوده،رنگش پریده بود،دست گذاشتم رو پیشونیش،....وای ،مثل برق گرفته ها دستمو کشیدم،سرد سرد بود،با وحشت،نبضشو گرفتم ،هیچ نبضی در کار نبود ،نمیدونم چی بر من گذشت ولی میدونم اگه همون لحظه جیغ نمیکشیدم و گریه نمیکردم حتما سکته میکردم،ضجه میزدم تا یه ساعت همونجا نشستم و مامانو بغل کردم و گریه کردم....
تلفن و برداشتم تا به اورژانس زنگ بزنم ،اما هر چی زنگ میزدم کسی بر نمیداشت،شماره ی خونه ی دایی رو گرفتم بازم کسی جواب نداد،به 110 زنگ زدم ولی کسی جواب نداد،خودمو کنار میز تلفن انداختمو تا میتونستم با صدای بلند گریه کردم تا حالا هیچ وقت خودمو اینقدرتنها ندیده بودم،به دفترچه ی تلفن نگاه کردم با اینکه از خالم خوشم نمیومد و یک ماه بود که باهاش قهر بودم اما دیگه چاره ای نداشتم،شماره شو گرفتم ولی جواب نداد،به هر شماره ای که فکرشو میکردم زنگ زدم حتی شماره ی دوست بابام که مرگ مامان رو از چشم اون میدیدم ،چون اگه به خاطر اون نبود من نمیرفتم زیرزمین قهر کنم و مامانم هم از دلشوره ی من نمیمرد،آره مامان از دلشوره ی من مرده،خدایا دیگه بدتر از این امکان نداره،دوباره اشکام جاری شد ....ولی نه ...الان باید یکی رو پیدا میکردم که ازش کمک میگرفتم ،بلند شدم تا برم از همسایه ها کمک بگیرم.
پامو که تو کوچه گذاشتم اولین چیزی که خیلی جلب توجه میکرد،سکوت خیابونا بود،نه صدای ماشین میومد،نه صدای هیچ جنبنده ی دیگه ای ،تا حالا هیچ وقت خیابونا اینقدر آروم نبوده،به آسمون نگاه کردم خیلی صاف بود ،خورشید تو وسط آسمون داشت میدرخشید،همچین چیزی تو تهران غیر ممکن بود،یه لحظه ترس برم داشت از این همه سکوت،سرمو تکون دادم تا این افکار مزاحم ازم دور بشن و رفتم طرف خونه ی همسایه، هیچ کس جواب نداد همین طور ادامه دادم به زدن زنگ همه ی همسایه ها،اما بی فایده بود؛تا اینکه چشمم به سر کوچه افتاد،یه دوچرخه افتاده بود اونجا و یه نفر هم کنارش،دوییدم طرفش ،با دست تکونش دادم ،اما اون هیچ تکونی نخورد،صداش کردم:
-آقا....اقا
ولی هیچی نگفت،دستمو گذاشتم رو گردنش ،نبض نداشت،بی اختیار یه جیغ کشیدم و خودمو پرت کردم عقب،از ترس داشتم میلرزیدم ،یعنی چی شده بود،با زحمت خودمو به خیابون اصلی رسوندم چیزی که میدیدم رو تا به حال نه تو واقعیت ونه حتی توی هیچ فیلمی ندیده بودم،همه ی ماشینا وایستا ده بودن، وسر نشیناشون به نظر میرسید که خواب باشن،نه اصلا به نظر خواب نمیومدن،به نظر مرده میومدن،توی پیاده روها پر از آدمایی بود که رو هم افتاده بودن و همه به نظر مرده بودن،همونجا زانو زدم و با وحشت به چیزایی که روبروم بود خیره شدم...تنها چیزی که تونستم با بهت از خودم بپرسم این بود:
-اگه همه مرده بودن،اگه این آخر همه چیز بود ،که به نظر میومداینطور باشه،پس چرا من زنده بودم؟؟
همینجور سرگردون تو خیابونا قدم میزدم،با وجودی که سعی میکردم به جسد هایی که اطرافم هستن توجهی نکنم اما نمیشد،همش فکر میکردم که زل زدن به من،میترسیدم؛ با تمام وجودم ،باید برمیگشتم خونه نمیشد مادرم و همینجوری ول کنم،راه زیادی رو اومده بودم نای پیاده برگشتنو نداشتم،تصمیم گرفتم با یکی از این همه ماشین بی صاحب برم،ولی باید دنبال یکی میگشتم که جنازه ای پشت فرمونش نباشه،اما همه ی ماشینای خالی درشون قفل بود،مجبور بودم یکی از جنازه ها رو کنار بزنم،نباید کار سختی باشه فقط باید چشمامو ببندم وبه طرف نگاه نکنم،همین....ولی باید یه ماشین دنده اتوماتیک انتخاب میکردم چون رانندگی بلد نبودم،فقط یه بار سوار ماشین مادرم شده بودم که اونم بعد از دو متر رفتن کوبونده بودم به دیوار،.....
با الاخره یه ماشین انتخاب کردم،فقط مونده بود که با خودم کنار بیام و درشو باز کنم،
_ نباید به صورتش نگاه کنم....نباید... نباید....
این جمله رو هی با خودم تکرار میکردم تا فرصت فکر کردن به هر چیزی رو از خودم بگیرم،در یک اقدام شجاعانه با سرعت در ماشینو باز کردم،مرده رو با زور کشیدم بیرون و خودم سریع نشستم توش و در و بستم ،یه نفس عمیق کشیدم،باورم نمیشد ولی انجامش داده بودم،دلم نمیومد به فرمون دست بزنم ،روسریمو در آوردمو با قدرت لکه هایی که اصلا نمیدیدم و از رو فرمون پاک کردم و روسری رو از شیشه بیرون انداختم،فکر نمیکنم گشت ارشادی مونده باشه که بخواد بهم گیر بده،هر چند در حال حاضر منتهای آرزوی منه که باشن و هر چقدر میخوان بهم گیر بدن،فقط باشن...
با هزار بدبختی ماشین و روشن کردمو از بین ماشینا شروع به حرکت کردم،فکر کنم اگه تو اون لحظه یه افسر منو میدید ازم تست میگرفت که ببینه مستم یا نه،چون دقیقا مثل مستا میروندم،اگه میدونستم همچین روزایی در انتظارمه حتما رانندگی یاد میگرفتم...
به خونه که رسیدم احساس کردم بوی بدی میومد،وقتی به فکرم رسید که این بوی چی میتونه باشه همونجا دم در نشستم و شروع کردم به گریه کردن،چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم و بلند شدم رفتم طرف اتاق مامان،تو دلم دعا میکردم که مامان اونجا نباشه ولی بی فایده بود مامان همونجوری که ترکش کرده بودم رو تخت خوابیده بود،دوییدم سمت حیاط باید یه کاری میکردم رفتم از گوشه ی حیاط یه بیلچه برداشتم وبا دستای لرزون شروع کردم به کندن باغچه و در همون حال با اشکام هم آبیاریش کردم،بی وقفه میکندم تا اینکه بعد از تقریبا یه ساعت دست از کار کشیدم و خودمو پرت کردم رو زمین،از خستگی نفسم در نمیومد،صدای شکمم هم در اومده بود،دو روز بود که هیچی نخورده بودم،اما هیچ اهمیتی نداشت،بلند شدم رفتم تو اتاق مادرم با زحمت بردمش تو حموم و شستمش اوردمش بیرون یه لباس تمیز تنش کردم باید نماز میت میخوندم،بلد نبودم اما مطمئنا در این شرایط خدا هر چیزی رو قبول میکرد،با گریه شروع کردم به خوندن، وبا هزار بدبختی خاکش کردم،از گوشه ی باغچه چند تا بوته گل در آوردم و دور تا دور قبر کاشتم،خودمو انداختم رو ی قبر و تا میتونستم گریه کردم،.....حق مامان این نبود...حقش این نبود که نگران من باشه و از دنیا بره ،حقش این نبود که اون اینقدر دوستم داشته باشه و من اینقدر اذیتش کنم،خیلی دوستش داشتم اون تنها کسی بود که داشتم ولی هیچ وقت دختر خوبی براش نبودم ،هیچ وقت کاری نکردم که بتونه بهم افتخار کنه....دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.....
چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود،با سختی از جام بلند شدم ورفتم طرف ساختمون،چراغا رو روشن کردم و بی اختیار راه افتادم سمت آشپزخونه،در یخچالو باز کردم یه کم سالاد الویه که چند شب پیش مامان درست کرده بود تو یخچال بود،آوردمش بیرون،مطمئنا این آخرین غذا از دستپخت مامان بود که میتونستم بخورم ،هر لقمه شو با یاد مامان خوردم ورفتم سمت هال ساعت روی دیوار،ساعت 3 نیمه شب رو نشون میداد،رفتم یه دوش گرفتم و گرفتم خوابیدم.
صبح که بیدار شدم چند دقیقه بیحرکت روی تخت نشستم وبه نقطه ی نا معلومی نگاه کردم،باید یه کار ی میکردم ،من از این تنهایی خیلی میترسیدم،شاید کسای دیگه ای هم زنده باشن،من باید پیداشون میکردم....
از پله ها که میرفتم پایین یه لحظه چشمم به تلوزیون خیره موند،آره خودشه،مثل جت خودمو بهش رسوندم و روشنش کردم،همش برفک بود،ریسیور ماهواره رو روشن کردم اما اونم برنامه نداشت،شبکه ها ی کشورای مختلف و امتحان کردم ولی بیفایده بود،یعنی همه ی دنیا مرده بودن؟؟؟ عزارئیل فقط منو جا گذا شته بود؟
تلفن و برداشتم و شروع کردم به گرفتن کد شهرهای مختلف و برای هر کدوم یه شماره ی شانسی گرفتم،صبر میکردم تا خودش بوقش تموم بشه بعد قطع میکردم،اما هیچ کدوم جواب نمیدادن ،یه ساعتی همینجور به کارم ادامه دادم،کد گیلان و که گرفتم اومدم قبل از تموم شدن بوق قطعش کنم چون نا امید شده بودم،همین که قطع کردم درجا خشکم زد،چون قبل از اینکه قطع کنم یه نفر تلفن و برداشته بود....سریع دوباره همون شماره رو گرفتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم،بعد از خوردن یه بوق یکی گوشی رو ورداشت،یه صدای بچه گونه از اون ور خط گفت:
_الو......
به سختی به خودم اومدم و با صدایی که خودمم نمیشناختم جواب دادم:
_الو... تو کی هستی؟
اونم با گریه شروع کرد به تند تند حرف زدن.
_خانوم من خیلی میترسم،اینجا همه مردن،تو رو خدا کمکم کنید من خیلی میترسم.....
_باشه عزیزم من کمکت میکنم تو تنهایی؟
_آره....من از تنهایی میترسم،بابام و مامان بزرگ مردن،من بابامو میخوام...من خیلی میترسم...من...
_خیلی خوب دیگه گریه نکن من الان میام دنبالت ،تو فقط آدرس خونه تونو بده، باشه عزیزم؟
آدرس خونه شون و گرفتم هر چند که آدرسش دقیق نبود ،چون نمیدونست دقیقا خونشون تو کدوم کوچه و خیابونه و بدتر از اون اینکه من هیچ جا رو بلد نبودم،حتی نمیدونستم از کدوم جاده باید برم رشت،اول باید دنبال یه نقشه میگشتم،ازش خواستم کنار تلفن بمونه ومنتظرم باشه و خودم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کنم،خوشحال بودم،خیلی خوشحال بودم که تنها نیستم حتی اگه اون یه بچه ی 5-6 ساله باشه بازم خیلی بهتر از اینه که فکر کنم فقط من فراموش شدم،حلا دیگه امیدوار شده بودم که بازم کسای دیگه ای میتونن باشن،بی اراده یه لبخند گوشه ی لبم نشست،یه شلوار جین آبی پوشیدم بایه تیشرت قهوه ای آستین کوتاه،مانتو وروسریمو هم برداشتم تا اگه لازم شد بپوشم،کیفم و برداشتم و توش موبایل و شارژر و یه مشت خرت وپرت دیگه ریختم ،اسپری بدن هم برداشتم چون معلوم نبود دفعه ی دیگه کی میتونم برم حموم، رفتم تو آشپزخونه و یه کم میوه ریختم تو پلاستیک و بقیه ی سالاد الویه رو ریختم تو یه ظرف ویه کم نون و یه بطری آب برداشتم و رفتم تو حیاط ،چشمم به قبر مامان افتاد،رفتم وسایل و گذاشتم تو ماشین و برگشتم تو حیاط،شیلنگ و برداشتم و به گلای دور قبر مامان آب دادم،
_مامان سعی میکنم زود برگردم پیشت اما خودمم مطمین نیستم بتونم....مامان برام دعا کن،خیلی بهش احتیاج دارم.
قطره اشکی که از چشام افتاده بود و پاک کردم و رفتم سوار ماشین شدم،شیشه رو دادم بالا چون شهر و بوی گند گرفته بود کنار یه کتاب فروشی نگه داشتم،درش قفل بود با هر بدبختی بود قفلشو شکستم و رفتم تو ویه نقشه پیدا کردم وسریع رفتم تو ماشین چون تو شهر اصلا نمیشد نفس کشید،حالا میدونستم از کدوم طرف باید برم رشت،ماشین رو روشن کردم وبه سمت رشت روندم، بدون اینکه بدونم چی در انتظارمه...
بالاخره به رشت رسیدم،بااین رانندگی واقعا کارم هنر بود،همش از وسط خیابون میومدم و چرخ میخوردم اینور اونور ولی حالا یه کم رانندگیم قابل تحمل تر شده بود، بهش زنگ زدم و ازش خواستم بیاد تو خیابون اصلی تا بتونم پیداش کنم و خودم همینجور تو خیابونا چرخ میخوردم،یه ساعتی همینجور میگشتم ولی خبری نبود، تا اینکه چشمم خورد خورد به آینه بغل دیدم که یه بچه داره دنبال ماشین میدوه،زدم رو ترمز و پیاده شدم،یه لحظه وایستاد سر جاش و با شک بهم زل زد،چشماش گریه ای بود،یه پسر بچه ی 4-5 ساله ی خوشگل چشم و مو عسلی بود،یه قدم رفتم جلو که خودش دویید و پرید تو بغلم،به خودم فشردمش و نازش کردم:
_ آروم باش عزیزم...چیزی نیست...من اینجام.
سرشو از رو سینه ام برداشت و با یه حالت گنگ بهم نگاه کرد،موهاشوبا انگشت از رو پیشونیش کنار زدم و بهش لبخند زدم:
_ اسمت چیه عزیزم؟
_ آرش.
_اسم من هم کیاناست.میای با هم دوست بشیم؟
سرشو به معنی تایید تکون داد.
_ منو میبری پیش بابات و مامان بزرگت؟
دوباره با سر تایید کرد،دستشو گرفتم و بردمش تو ماشین،خودمم نشستم و ازش خواستم راهنمایی کنه تا بریم خونشون.
وقتی رسیدیم ورفتیم تو خونشون هم خیلی بوی بدی می اومد هم قیافه ی جسدها خیلی وحشتناک شده بود،دیگه نمیتونستم بشورمشون فقط باید خاکشون میکردم،وقتی بهش گفتم سرشو به تندی تکون داد و با گریه مخالفت کرد،کنارش زانو زدم و خواستم متقاعدش کنم:
_ ببین آرش من با مادر خودم هم همین کارو کردم،ما نمیتونیم بزاریم همینجوری بمونن،اگه این کارو نکنیم اونا آرامش پیدا نمیکنن و از دست ما ناراحت میشن.
بالاخره راضی شد و با هر سختی ای که بود خاک خاکشون کردم،به دستام نگاه کردم پینه بسته بود و زخم زخم شده بود،یادم نمیاد تو تموم عمرم بیل دست گرفته باشم،موقعی که من این کارا رو میکردم آرش یه جا نشسته بود و با اخم زمینو نگاه میکرد،گریه هم نمیکرد این موضوع منو میترسوند که نکنه بهش شوک وارد شده باشه،رفتم کنارش نشستم :
_ تو از این که من اینجام خوشحال نیستی؟
با بغض بهم نگاه کرد،بهش لبخند زدم:
ولی من از اینکه تو رو پیدا کردم خیلی خوشحالم._
خودشو انداخت تو بغلم :
_من گرسنه ام.
خدای من این بچه چی کشیده؟همونجوری که تو بغلم بود رفتم طرف خونه ،براش تخم مرغ درست کردم و دادم با نون و عسل و چایی بخوره،خودمم باهاش خوردم.
_ آرش تو وقتی این اتفاق افتاد کجا بودی؟
دست از خوردن کشید وبهم نگاه کرد:
_ کدوم اتفاق؟
_ یعنی قبل از اینکه ببینی همه مردن کجا بودی؟
_خواب بودم.
_کجا خواب بودی؟
_نمیدونم.....وقتی بیدار شدم زیر درخت بودم،تو حیاط.
_ دیشب اونجا خوابیده بودی؟
_ نه ....یادم نمیاد.
یه نفس عمیق کشیدم و به فکر فرو رفتم،نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم،آرش و بردم حموم کردم و لباس تمیز تنش کردم،خودم هم همون لباسای قبلیمو پوشیدم ،خیلی خوشگل شده بود نتو نستم خودمو کنترل کنم و یه ماچ گنده از لپش کردم،خندید و اونم لپمو بوسید،هر دو داشتیم میخندیدیم که نمیدونم یه دفعه این فکر بکر از کجا به ذهنم رسید،اینترنت....
_ آرش بابات کامپیوتر داره؟
_ اوهوم
_ منو ببر اونجا
فوری لپ تاپشو روشن کردم و به اینتر نت وصل شدم ،باید یه فیلم میذاشتم روی یو تیوپ،اما قبلش رفتم ببینم کسی قبل از من این کارو نکرده؟یه فیلمی پیدا کردم،با هیجان بازش کردم ،توش یه مرد تقریبا 40ساله نشسته بود و به انگلیسی حرف میزد،خدا رو شکر بلد بودم انگلیسی حرف بزنم،داشت میگفت که از سوئد حرف میزنه و همه ی مردم اونجا مردن ومیخواست اگه کسی زنده هست بهش زنگ بزنه ،از خوشحالی سر از پا نمیشناختم با یه نفس عمیق شماره اشو گرفتم و همینجور که گوشیو دودستی چسبیده بودم منتظر موندم تا جواب بده،بعد از چند تا بوق جواب داد:
_ الو
یه لحظه زبونم بند اومده بود
_ الو...
به انگلیسی جوابشو دادم:
_سلام.... تو کی هستی؟
_من نیک هستم ؟ تو تنهایی؟
_ ما دو نفریم ،تو چی؟
_خودم تنهام ولی 12 نفر دیگه از جاهای مختلف بهم زنگ زدن. تو کجا هستی؟
_ ایران.
_ یه نفر دیگه از ایران به من زنگ زده شماره شو بهت میدم،تو هم شماره تو بهم بده، تا بعدا همه با هم فکر کنیم که چطور میتونیم دور هم جمع بشیم.
شماره رو ازش گرفتم و شماره ی خودمو بهش دادم و تلفن و قطع کردم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم، با خنده آرش وبغل کردم و دور خودم چرخوندمش:
_ ما تنها نیستیم آرش،کسای دیگه ای هم هستن.
نمیتونم حال اون لحظه ی خودمو توصیف کنم،نسبت به همه ی اونایی که زنده بودن با اینکه ندیده بودمشون و نمیدونستم چه جور آدمایی هستن احساس نزدیکی میکردم،اما یه لحظه به ذهنم رسید اگه همه ی اونا مرد باشن وفقط من زن باشم چی میشه،یه لحظه ترس برم داشت،و از صمیم قلب دعا کردم که بین اونا زن هم باشه.
باید شماره ی اون یارویی که تو ایران بود ومیگرفتم ،اینبار از اون دفعه که به نیک زنگ میزدم بیشتر میترسیدم،شاید چون نیک و قبلا تو فیلمش دیده بودم و به نظرم قابل اعتماد میومد،شایدم چون این یکی بهم نزدیکتر بود،سرمو تکون دادم وسعی کردم این فکرای مزخرف و از خودم دور کنم ،رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خوردم ،چشمام وبستم ،یه نفس عمیق کشیدم و شماره رو گرفتم، یه بوق که خورد یکی سریع گوشیو برداشت منم چون غافلگیرشد از هولم گوشی رو قطع کردم،چند لحظه بعد که به خودم اومدم از این کار احمقانه حرصم در اومد،اما فرصت اینکه خودمو سرزنش کنم پیش نیومد،چون گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن،همون شماره ای بود که چند دقیقه پیش زنگ زده بودم،گوشی رو جواب دادم ولی چیزی نگفتم که یه صدای مردونه از اون ور خط گفت:
_ الو ... شما کی هستین؟... چرا قطع کردین؟
_ الو...
یه نفس عمیق کشید وگفت:
_خدا رو شکر ... تو الان کجا یی؟
_ رشت
_ خیلی خوب من الان میام اونجا...
_مگه شما کجایین؟
_من تهرانم،الان میام ...منتظرم باش
آدرسو گرفت وتلفن وقطع کرد،انگار خیلی عجله داشت که بیاد اینجا،ناخود آگاه یه لبخند گوشه ی لبم جا خوش کرد از این که اینقدر مشتاق دیدنم بود و براش مهم بود که منو ببینه خوشحال شدم،خیالم یه کم راحت شده بود چون به صداش نمیخورد آدم بدی باشه،لحن حرف زدنش مودبانه بود،آرش و بردم تا بخوابونمش چون ساعت نزدیک یک نصفه شب بود،خودم هم کنارش رو تخت یه نفره ی کوچیکش خوابیدم،نمیخواستم یه لحظه هم تنهاش بذارم، خودشو بیشتر بهم چسبوند و دستای کوچیکشو دورم حلقه کرد ،منم موهاشو نوازش کردم تا اینکه خوابم برد.
نمیدونم ساعت چند بود که از صدای تلفن بیدار شدم ،گوشی و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون تا آرش بیدار نشه.
_ بله
صدای گرفته ی همون آقا که اسمشو هم حتی یادم رفته بود بپرسم ، در حالیکه نفس نفس میزد از اون ور خط اومد:
_ الو....خانوم
_ بله، چی شده؟ شما کجایین؟
_ من تو جاده تصادف کردم؟
_ با چی؟مگه ماشین دیگه ای هم تو جاده بود؟
درحالیکه معلوم بود از سوال بی موردم عصبانی شده با صدای بلند گفت:
_ نه ماشینو کوبوندم به صخره ..
خیلی ناراحت شدم که سرم داد زده،برای همین از لجش گفتم:
_ فکر میکردم فقط من بلد نیستم رانندگی کنم،نمیدونستم خدا همه ی اونایی که رانندگی بلد نیستن و زنده گذاشته...
ظاهرا خیلی بهش برخورده بود چون از بین دندونای قفل شده اش با عصبانیت گفت:
_من رانندگی بلدم فهمیدی بچه جون؟ پشت فرمون خوابم برده بود،الانم پام گیر کرده،نمیتونم تکون بخورم ....
از مزخرفاتی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و حرفشو بریدم:
_شما الان تو کدوم جاده هستین؟من خودمو میرسونم
_تو که گفتی رانندگی بلد نیستی؟
_تازگیا یه کم یاد گرفتم،دیروز همون مسیرو تا رشت اومدم
با سرعت رفتم آرش و بیدار کردم و بردم تو ماشین خوابوندمش،جعبه ی کمک های اولیه و لپ تاپو بقیه ی خرت وپرتا رو جمع کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم.
یه ساعتی که روندم از دور دیدم یه ماشین کنار صخره به پهلو افتاده ،کنارش که رسیدم نگه داشتمو رفتم سمت ماشین اون،از تو پنجره ی کنار راننده بهش نگاه کردم چون پنجره ی راننده رو به زمین بود،از اون زاویه ای که من میدیدم تصویر کجکی بود،اما از همونجا هم قیافه اش یه کمی معلوم بود،یه مرد تقریبا 30 ساله با صورت تقریبا سبزه و موهای خرمایی یه کمی بلند که به هم ریخته رو ی پیشونی و چشاش ریخته بود،یه ته ریش دو سه روزه هم داشت،روی هم رفته خیلی چشمگیر بود،چشاش بسته بود،تکون هم نمیخورد،یه لحظه ترس برم داشت،سعی کردم از همونجا دستم و دراز کنم و تکونش بدم ولی دستم نمیرسید
_آقا....هی اقا....
جواب نمیداد،بازحمت خودمو کشیدم داخل ماشین به خاطر شیب رو به پایینی که داشت سر خوردم وافتادم روش،یه تکون خورد و چشمامو باز کرد،خواستم خودم ازش جدا کنم و برم عقب که آخش در اومد،
_ ببخشید الان میرم اون ور
_یواش...چیکار میکنی؟
و سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد،چشمامون تو هم قفل شده بود و هیچکدوم تکون نمیخوردیم،چشماش مشکی بود و به طرز فجیعی گیرا،جوری که نمیتونستم چشم ازش بردارم.
_خیال نداری از روم بلند شی؟
تازه به موقعیت خودم پی بردم،من تقریبا روش خوابیده بودم و صورتم چیزی نمونده بود که بچسبه به صورتش،نفسهای گرمش داشت میخورد به صورتم ،گر گرفتم یادم نمیومد تا به حال به هیچ مردی اینقدر نزدیک بوده باشم،دستامو از رو سینه اش سر دادم پایین و خودموبا فشار دستام روسینه اش ازش جدا کردم.
اون هنوز داشت بروبر نگاهم میکرد.
_ ببخشید من میخواستم از اون پنجره بیام پایین که.....
حرفمو قطع کرد:
_اشکال نداره....
با خجالت سرمو انداختم پایین که گفت:
_ نمیخوای کمکم کنی از این جا بیام بیرون؟
بدو ن اینکه بهش نگاه کنم یه نگاه به پاش انداختم و خم شدمو پاشو تکون دادم که فریادش به هوا رفت:
_ آیییییی........ ولش کن اینجوری که نمیشه،برو یه چوبی،میله ای چیزی پیدا کن بیار.
از رو پاهاش بلند شدم و رومو برگردوندم که برم بالا،همینجور که میرفتم بالا یه لحظه دوباره لیز خوردم، دستامو گرفتم به لبه ی پنجره ی بالایی و اونم همونجور که پشتم بهش بود کمرمو با دو تا دستاش از دو طرف گرفت و آروم گفت:
_ مواظب باش
بدبختی این بود که چون دستامو رو به بالا به لبه ی پنجره گرفته بودم تیشرتم رفته بود بالا و دستش در تماس مستقیم با بدنم بود؛سرخ شده بودم اما به روی خودم نیاوردم و خودمو به سختی کشیدم بالا و از پنجره رفتم بیرون.
هوا دیگه روشن شده بود،از همون داخل ماشین داد زد:
_ برو جک و از صندوق عقب ماشینم بیار.
بدون اینکه جوابشو بدم اول رفتم سمت ماشین خودم تا یه سر به آرش بزنم،نمیدونم چرا روم نمیشد جوابشو بدم،انگار که کار خیلی زشتی کرده باشم،در صورتی که اصلا اینجور نبود ولی ازش خجالت میکشیدم،در ماشینو باز کردم،آرش خیلی ملوس خوابیده بود خم شدم و بوسیدمش که چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد،خودشو از گردنم آویزون کرد و با حالت خواب آلودی گفت:
_ ما کجاییم؟
_اومدیم دنبال همون آقاهه،ماشینش تصادف کرده.
دستاشو از دور گردنم باز کردم و از تو یه پلاستیک یه بیسکوییت در آوردم و بهش دادم:
_ اینو بخور تا من بیام باشه
و خودم رفتم سمت صندوق عقب ماشین اون،جک و پیدا کردم و خو استم برم سمت پنجره که دیدم آرش اومده همونجا وکنارم وایستاده،دستش و گرفتم وبردمش اونورتر و گفتم:
_ تو همینجا وایسا ،کنار ماشین نیا خطرناکه من الان میام
دوباره دستمو گرفتم به لبه ی پنجره و رفتم بالا،اینبار موقع داخل رفتن مواظب بودم که سر نخورم،
_ داشتی با کی حرف میزدی؟
_با آرش، همون بچه ای که به خاطرش از تهران رفتم گیلان
_ از کجا میدونستی اون تو گیلان زنده است؟
_ به شهرای مختلف زنگ میزدم وشماره ها رو تصادفی میگرفتم،که شانسی یکیشو آرش جواب داد.
_ شماره ی منو نیک بهت داد؟
_ آره
مکثی کرد وگفت:
_ اسمت چیه؟
_ کیانا،شما چی؟
_ بهزاد
سرمو خم کردم و رفتم پایین تا پاشو آزاد کنم،برای این کار باید رو زانوهاش میخوابیدم، دستشو گذاشته بود رو کمرم،انگار خیال برداشتنش هم نداشت،منم که روم نمیشد بهش اعتراض کنم،سعی کردم بی خیالش بشم،همینجور داشتم اون پایین با جک ور میرفتم که آخش در اومد:
_ سعی کن با جک فرورفتگی های ماشین وجابه جا کنی تا پام آزاد بشه، نه اینکه باهاش بیوفتی به جون پای من.
_ ببخشید ولی نمیشه
_ معلومه که میشه یه کم زور بزن
با یه حرکت سریع اومدم غافلگیرش کنم ،که فریادش رفت هوا و این وسط کمر من هم زیر پنجه هاش له شد، ولی خوبیش به این بود که پاش آزاد شد،سرمو آوردم بالا،موهامو کنار زدم و از اون زیر اومدم بیرون،سرشو تکیه داده بود عقب و چشماشو بسته بود،صورتش هم کشیده بود تو هم،با یه دست لباسمو از دستش کشیدم بیرون وصاف نشستم:
_ خوبی؟
_فکر کنم،کمکم کن بیام بیرون
رفتم بالا و همونجا روی پنجره از بیرون نشستم،دستمو دراز کردم سمتش :
_ بیا
با دست پاشو از اون پایین کشید بالا و دستمو گرفت و خودشو کشید بالا،همین که این کارو کرد ماشین یه تکون خورد که هر دومون خشکمون زد،دوباره آروم شروع کرد به بالا اومدن، با هزار بدبختی کمکش کردم بیاد پایین،دستشو انداختم دور گردنم و کمکش کردم بیاد سمت اون یکی ماشین،تازه داشتم به قد وهیکلش دقت میکردم ،سر من به زحمت تا شونه هاش میرسید،هیکلشم خیلی درشت و عضلانی بود،از دستش که دور گردنم بود عضلانی بودنش مشخص بود ،من در مقابلش مثل یه بچه بودم و داشتم زیر سنگینی وزنش له میشدم، در عقب ماشین وباز کردم و کمکش کردم جوری بشینه که پاهاش بیرون از ماشین باشه،خواستم برم جعبه ی کمکهای اولیه رو بیارم که دیدم آرش یه طرف وایستاده و داره ساکت به ما نگاه میکنه،صداش کردم :
_ آرش بیا اینجا
کنارش زانو زدم ودستم وگذاشتم پشتش و گفتم:
_ این آقا اسمش بهزاده و میخواد به ما کمک کنه.
بهزاد هم با لبخند دستشو دراز کرد طرفش:
_ سلام،چطوری؟
آرش بیسکوییتی که دستش بود و سریع انداخت تو دهنش و دستشو با پیرهنش پاک کرد و باهاش دست داد، از این حرکت بامزه ی آرش هیچکدوم نتونستیم جلوی خنده مونو بگیریم.رفتم از در اون وری، جعبه ی کمکهای اولیه رو آوردم،پاچه شو زدم بالا.
_ فکر همه جا رو کردی نه؟
بدون اینکه سرمو بالا بیارم یه لبخند زدم،دستمو گرفت،بهش نگاه کردم
_ بهم اعتماد نداری یا ازم خجالت میکشی؟
_خجالت نمیکشم..
_پس اعتماد نداری؟
_ نه....موضوع این نیست،آخه تو غریبه ای
_من اذیتت نمیکنم،نترس
برای اینکه خیالش راحت بشه یه لبخند زدم و دوباره مشغول کارم شدم،زخمش خیلی داغون بود،تمیزش کردم و پانسمانش کردم وکمک کردم بشینه جلو ،آرش و عقب سوار کردم و خودم نشستم پشت فرمون.
_خوب حالا کجا بریم؟
_ برو تهران، میریم خونه ی من
کلیپسمو از رو داشبورد ورداشتم و موهامو جمع کردم بالا،ماشینو روشن کردم و حرکت کردم.
_ آرش دیگه از اون بیسکوییتا نداری؟
_ آرش پلاستیک وبهش بده ،توش میوه هم هست، بخور به آرشم بده
_ خیلی بد میرونی ها
_ خودم میدونم
_ خوب بابا حالا چرا میزنی
خنده ام گرفته بود.
_ چاقو تو کیفم هست،خواستی وردار واسه میوه
شروع کرد به میوه پوست گرفتن،به آرش و من هم میداد.
_ بهزاد خان شما موقع این اتفاق چیکار میکردی؟کجا بودی؟
_ تو استخر بودم،یه چند ساعتی اونجا بودم،یه خورده خوابم گرفت و وقتی اومدم بیرون همه چی تموم شده بود،تو کجا بودی؟آرش چی؟
_ من تو زیر زمین خونه مون خواب بودم،آرش وقتی بیدار شده زیر درخت تو حیاط بوده،قبلشو یادش نمیاد،تو میتونی بفهمی جریان چی بوده؟
_ نه اصلا نمیتونم بفهمم قضیه چی بوده،تو تو زیر زمین چیکار میکردی؟
_ کاری نمیکردم.
_ یعنی نمیخوای بگی دیگه؟
_ شاید...چطور موقع رانندگی خوابت برد؟
با صدای بلند خندید:
_به دو علت، اول اینکه چند روز بود درست نخوابیده بودم،دوم اینکه مثل تو اینجوری دو دستی فرمون و نچسبیده بودم،نترس در نمیره یکم شل تر بگیریش....
یه پوزخند زدم:
_ظاهرا که روش من بیشتر از مال شما جواب میده،میتونین الان بیخوابیتونو جبران کنین عوض اینکه از رانندگی من ایراد بگیرین...
با خنده جواب داد:
_ باشه،پس جونم دستت سپرده
تا تهران دیگه حرفی رد وبدل نشد چون هم اون هم آرش خواب بودن.وقتی رسیدیم تهران بدون اینکه بیدارشون کنم جلوی یه داروخونه نگه داشتم،داشتم سعی میکردم قفلشو بشکونم که از سروصداش بیدار شد:
_ چیکار میکنی؟
_ میخوام برات کپسول خشک کننده ای ، تتراسایکلین ی چیزی پیدا کنم.
_ نمیخواد بیا تو خونه دارم.
رفتم سوار شدم که گفت:
_ نمیتونستی قبلش ازم بپرسی که اینقدر خودتو دردسر ندی؟
از لحنش اصلا خوشم نیومد،عوض تشکرش بود؟
_ نه نمیتونستم.
_در هر صورت ممنون
جوابشو ندادم
_ببخشید
بازم جوابشو ندادم،دستشو گذاشت رو دستم که رو دنده بود،
_ ببین....
بهش نگاه نکردم ، دستمو هل داد اونور و روشو کرد طرف پنجره وزیر لب غر زد:
_ به درک که نمیبخشی...چه نازی میکنه واسه من.
به سختی بغضم و خوردم که اشکام در نیاد،پسره ی پررو....
ادرس خونه ش و داد منم بدون گفتن حرفی فقط روندم.خونه ش تو یه محله ی خوب و خوش آب و هوا بود،اما چه فایده ،کل شهرو بوی گند مرده گرفته بود،وقتی پیاده شدیم گفت:
_ باید مرده هارو جمع کنیم،
قهرمو یادم رفت:
_ چی ؟ میخوای این همه مرده رو چیکارش کنی؟
_ میسوزونیمشون ،نکنه میخوای تو این هوا نفس بکشی؟
در خونه رو باز کرد ورفتیم داخل،یه حیاط خیلی بزرگ وخوشگل داشت که پر از دار و درخت بود با یه ساختمون خیلی لوکس و مدرن خوشگل.
موقع داخل رفتن کمکش میکردم،بهم گفت اتاقش کدوم وره و راه افتادیم،در همین حین به دور و بر خودم نگاه میکردم،خونه ی بزرگ وروشنی بود وبا وسایل خیلی شیکی هم تزئین شده بود،کمکش کردم که رو تختش دراز بکشه،به تخت دونفره و اتاق خوشگلش نگاه کردم و پرسیدم:
_ خانومتون و تو این حادثه از دست دادین؟
با لحن خشک ورسمی ای جواب داد:
_ نخیر،اونو دو سال پیش از دست دادم.الان پدر و مادرم واز دست دادم.
_ متاسفم،منم مادرم و از دست دادم،آرش هم پدر و مادربزرگشو.
_منم برات متاسفم،یه اتاق واسه خودت انتخاب کن.
_ ما تا کی اینجا میمونیم؟
_ نمیدونم.من میخوابم ،اگه کار ی داشتی صدام کن.
رفتم بیرون تا بخوابه،یه اتاق برای آرش انتخاب کردم و یکی برا خودم،از آرش خواستم بخوابه اما خیال خوابیدن نداشت،هر جایی من میرفتم دنبالم میومد،رفتم تو اشپزخونه ی مجهز و لوکسش و برا نهار به درخواست آرش یه ماکارونی خوشمزه درست کردم ،سه ساعتی از وقتی بهزاد خوابیده بود میگذشت،از آرش خواستم بره واسه نهار صداش کنه.
یکی دو روزی گذشت،توی این مدت پای بهزاد هم دیگه خوب شده بود،چند باری هم با نیک تماس برقرار کردیم ، که البته هر بار بهزاد باهاش حرف میزد و به من درست نمیگفت که چی به هم میگن،روز دوم بهزاد گفت باید بریم بیرون و جنازه ها رو تا جایی که میتونیم جمع کنیم وبسوزونیم،چون دیگه پنجره رو هم نمیشد باز کرد،صبح زود از خونه رفتیم بیرون،آرش هم با خودمون بردیم،چون نمیشد تو خونه تنها بمونه،بهزاد ماشینو میروند و بعد از کمی که روندیم کنار یه ماشین آشغال جمع کن نگه داشت و از من خواست با ماشین دنبال ماشین آشغالی که اون میروند حرکت کنم،دماغامونو با پارچه پوشونده بودیم اما چندان اثری نداشت،قرار بود از دور وبر خونه ی بهزاد شروع کنیم به جمع کردن.اولین جایی که وایستاد از من هم خواست پیاده بشم و کمکشکنم تا جنازه رو بلند کنه،قیافه ی جنازه به طرز فجیعی وحشتناک شده بود،با وجود اینکه دستکش دستم بود حتی از تصور اینکه بخوام بهش دست بزنم حالم بد میشد،نتونستم جلوی خودمو بگیرم و رفتم گوشه ی خیابون بالا آوردم.از بهزاد خواستم دست از سرم برداره،اونم وقتی دید حالم اونجوریه دیگه چیزی نگفت و خودش رفت سعی کنه جنازه رو جابه جا کنه،بلند کردنش برای بهزاد نمیتونست کار سختی باشه ولی داشت سعی میکرد جوری جا به جاش کنه که کمترین تماس و با بدنش داشته باشه،وقتی دیدم که چقدر این کار سختشه رفتم جلو و با اکراه یه طرف دیگه شوگرفتم و باهم انداختیمش تو ماشین آشغالی،اون روز تا ساعت 3-4 کارمون این بود که جنازه ها رو جمع کنیم و وقتی ماشین پر شد ببریماطرف شهر تو محوطه ی باز رو هم بریزیم رو هم ،طرفای ساعت 4 رفتیم و جنازه ها رو که اندازه ی یه کوه شده بود آتیش زدیم،صحنه ی وحشتناکی بود انگار همه ی اون مرده ها داشتن بهمون نگاه میکردن ودور سرمون میچرخیدن،اون روز نهار نخوردیم ، در واقع اصلا نمیتونستیم بهش فکر کنیم،ولی این وسط به آرش بیگناه که تو ماشین خوابش برده بود هم یادمون رفته بود نهار بدیم.عصر خسته و کوفته ی جسمی و روحی برگشتیم خونه.قبل از هر چیز خودمو انداختم تو حموم و همچین شروع کردم به سابوندن خودم که یه لایه از پوستم فکر کنم رفت،حمومم که تموم شد تازه یادم اومد که هیچ لباسی غیر از همین لباسای کثیفم ندارم،از سر ناچاری بهزاد و صدا زدم و ازش خواستم یه دست لباس بهم بده، برام یکی از پیرهنا و شلوارکای خودشو آورد،میگفت شلوارک آوردم که برات اندازه ی شلوار بشه،ازش خواستم یکی از لباسای مامانشو بیاره که گفت با پدر مادرش زندگی نمیکرده،چاره ای نداشتم باید همینا رو میپوشیدم،پیرهنش برام اندازه ی مانتو شده بود وشلوارکش اندازه ی یه شلوار گشاد و بی ریخت،کمر شلوارک هم اینقدر گشاد بود که اگه ولش میکردم فوری میافتاد پایین ، رفتم بیرون ویه سنجاق پیدا کردم و محکمش کردم.رفتم پایین که دیدم بهزاد حموم کرده وتمیز با آرش نشسته و دارن املت میخورن.
همین که چشمشون به من افتاد شرع کردن بلند بلند خندیدن.زیر لب غریدم:
_ رو آب بخندی ....بچه پررو
و بدون تعارف رفتم نشستم و واسه خودم لقمه گرفتم،هنوز لقمه ی دومم و قورت نداده بودم که یه لحظه صحنه ی کوه جنازه ها اومد جلو چشمم،بی اراده و بی صدا چند قطره اشک از چشام سر خورد پایین،بغضم وهمراه با لقمه به سختی فرو دادم و پاشدم برم که بهزاد گفت:
_ چی شد؟
_ هیچی من میرم بخوابم
فکر کنم دیگه تا آخر عمرم باید با ارواح زندگی کنم.هر چقدر میخواستم بهشون فکر نکنم فایده نداشت،صحنه ش همش میومد جلو چشمم.
رفتم بخوابم ،اینقدر خسته بودم که همین که سرم به بالش رسید خوابم برد،اما چه خوابی؟همش کابوس میدیدم،آخرش هم با ترس و وحشت از خواب پریدم،عوض اینکه خستگیم در بره بدتر کلافه شده بودم،هوا دیگه تاریک شده بود،با همون حال بلند شدم و رفتم پایین ،خبری ازشون نبود،صداشون کردم،همه ی اتاقا رو گشتم،آشپزخونه،حموم، حیاط،ولی نبودن،ماشین هم نبود،برگشتم داخل خونه و مثل آدمای مسخ شده رو مبل نشستم،اون ولم کرده بود....تمام افکار بد با سرعت به سمت مغزم هجوم آورد،اون منتظر یه فرصت بوده تا ولم کنه،برای همین هم همیشه خودش با نیک حرف میزد و به من نمیگفت چی به هم میگن،اون از من بدش میومد....آخه چرا؟؟؟ با صدای بلند گریه میکردم،همینجور نشسته بودم و اشک میریختم،دیگه صدام هم در نمیومد،اون حق نداشت آرش و با خودش ببره،من آرش و پیدا کرده بودم،اون چیکاره بود...
یه دفعه صدای حرف زدن و خنده از بیرون اومد ،در باز شد و بهزاد و آرش با خنده وارد شدن،بهزاد همونجور که میخندید به من نگاه کرد،که یه دفعه خنده رو لباش خشکید و پلاستیکایی که دستش بود و ریخت رو زمین و با سرعت به سمتم اومد ،کنارم نشست و دستم و گرفت تو دستش و با نگرانی پرسید:
_چی شده؟کیانا تو حالت خوبه
من همونجور که آرو آروم گریه میکردم با بهت نگاش میکردم،سعی میکردم نفس عمیق بکشم اما نمیشد،رفت برام یه لیوان اب آورد و به زور چند قلپ به خوردم داد،یه دفعه راه نفسام باز شد و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.سرمو تو آغوش گرفت و خواست آرومم کنه:
_ شششش .....آروم ...چیزی نیست عزیزم...آخه به من بگو چی شده؟
سرمو بیشتر تو سینه اش فرو بردم و همونجور که گریه میکردم با هق هق بریده بریده گفتم:
_ من...فک....کر...دم .....ولم....کردین...
_ آخه من چرا باید ولت میکردم هان؟
سرمو از رو سینه اش برداشتم وبا دست اشکامو پس زدم :
_چون وقتی رفتی بیرون خبرم نکردی،حتی برام یادداشت نذاشتی ،چون وقتی نیک زنگ میزنه به من نمیگی چی بهت میگه....من ترسیده بودم،خیلی زیاد
_ تو اون قدر خسته بودی ، که من فکر نمیکردم حالا حالاها بیدار بشی،ما رفته بودیم یه کم لباس برا تو و آرش گیر بیاریم. در مورد نیک هم حالا بعدا که حالت بهتر شد بهت میگم.
یه نفس راحت کشیدم و سرمو تکیه دادم به مبل که چشمم به آرش افتاد که با چشمای گریه ای زل زده بود به من،با بی حالی یه لبخند بهش زدم و دستامو دراز کردم که بیاد بغلم که آروم اومد تو بغلم و بدون هیچ حرفی سرشو گذاشت رو شونه ام. چه بچه ی آروم وساکتی بود.
بهزاد رفت لباسایی که برام گرفته بود و آورد ومن یکی یکی آوردم بیرون،لباس زیاد گرفته بود،سلیقه ش هم خیلی خوب بود،ولی بیشتر لباسایی که آورده بود یا پیرهنای کوتاه ویقه باز بود یا تاپای بندی،جای شلوار هم دامن کوتاه و شلوارک آورده بود،تنها چیز به درد بخورش یه دونه شلوار جین بود،میخواستم گله کنم ولی با خودم گفتم ولش کن همین روزا خودم میرم واسه خودم لباس پیدا میکنم دیگه.
اونروز هم هر طوری بود گذشت تا اینکه فرداش یه اتفاق خیلی گندی برام افتاد که البته مقصرش خودم بودم،کاش هیچ وقت دهنم و بدون فکر باز نمیکردم،اونروز صبح بعد از اینکه صبحونه مون و خوردیم تلفن زنگ خورد و بهزاد بلند شد بره تو حیاط که راحت با نیک حرف بزنه ،آرش هم رفت دنبال بازی خودش،منم رفتم توی اتاق آرش که هم اتاقشو مرتب کنم و هم لباسایی که دیشب برا خودش گرفته بود و بچینم تو کمد،چند دقیقه ای که گذشت بهزاد با عصبانیت اومد داخل اتاق،چند دقیقه ساکت به لبه ی پنجره تکیه داد و هیچی نگفت،و یه دفعه خیلی آروم ولی خشک در حالیکه به یه نقطه خیره شده بود شروع کرد به حرف زدن:
_ میخواستی بدونی چرا نمیخوام حرفای نیک و بدونی؟ چون اون همش اصرار میکنه که ما بریم اروپا و همه دور هم جمع بشیم،امروز هم بدون اینکه به من چیزی بگه یه نفر و با هواپیما فرستاده دنبالمون.
_ اینکه خیلی عالیه.
داد زد:
_ چی؟ کجاش عالیه؟تو تا حالا تو غربت زندگی کردی که این حرف و میزنی؟
_ نه تا حالا زندگی نکردم ولی ما الان توی شرایط عادی نیستیم،اونجا واینجا چه فرقی میکنه؟مهم اینه که دور هم باشیم.
_ اگه دوست داشته باشن اونا میتونن بیان اینجا ولی من از اینجا جم نمیخورم،همین کوچه های خالی و درب وداغون تهران و با هیچ کدوم از شهرای پر زرق و برق اونجا عوض نمیکنم...
_ اما اینجوری ما از تمدن دور میمونیم...
_ ما هر وقت بخوایم میتونیم با اونا ارتباط برقرار کنیم،از هیچ تمدنی هم قرار نیست دور بمونیم،اگه بریم اونجا از قرار معلوم همین نیک که اینقدر بهش اعتماد داری میخواد بشه رهبر....
_ خوب چه اشکالی داره؟
_ شاید الان بدون اشکال و آرمانی به نظر بیاد اما تاریخ ثابت کرده که هر کسی که به قدرت برسه به طرز غیر ارادی ای جاه طلب و خود رای میشه اونوقت یکی مثل من و تو باید توسری خور باشیم،اما اگه اینجا بمونیم حداقل میتونیم خودمون برای خودمون تصمیم بگیریم ولی در عین حال رابطه مونو با اونا حفظ کنیم تا اگه یه وقت به مشکل برخوردیم ازشون کمک بخوایم...حتما خدا از بوجود آوردن این شرایط دلایلی داشته که من فکر میکنم یکی از اون دلایل اینه که از زیر حکومت کسای دیگه در بیایم و آزادی عمل داشته باشیم...
یه دفعه ساکت شد و به فکر فرو رفت انگار که داشت به خودش فشار میاورد که یه چیزی بگه که گفتنش براش خیلی سخته،بالاخره دهن باز کرد:
_ اما تو میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری، اگه بری ناراحت میشم و برات نگران میشم ولی نمیتونم تو رو وادار به کاری کنم.
و بعد انگار که منتظر جواب از طرف من باشه بهم خیره موند.بهش لبخند زدم وگفتم:
_ من بهت اعتماد میکنم.
اونم لبخند زد و به طرف پنجره برگشت.منم کار خودمو از سر گرفتم که پرسید:
_ وقتی که تنها بودی از این نمیترسیدی که چطوری میخوای با مردهای دیگه روبرو میشی و در مقابلشون از خودت دفاع کنی؟
و اینجا بود که اون جمله ی مسخره از دهنم پریدبیرون، با لبخند و بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم:
_ چرا خیلی میترسیدم،ولی الان خیلی خوشحالم که تو سردی و مثل بقیه ی مردا رفتار نمیکنی.
یه دفعه دستم تو هوا خشک شد و به یه نقطه مات شدم،تازه داشتم میفهمیدم که چه حرف مزخرفی زدم،اصلا نمیدونم کلمه ی سرد و از کدوم جهنم دره ای پیدا کردم،یادم نمیاد تا حالا ازش استفاده کرده باشم،با احتیاط به امید اینکه حرفمو نشنیده باشه بهش نگاه کردم که دیدم داره با خشم بهم نگاه میکنه واز چشماش آتیش میزنه بیرون،یه پوزخند عصبی زد و گفت:
_ من سردم ؟
و همونطور به طرفم اومد،انگار خیلی بهش برخورده بود،زبونم بند اومده بود و با ترس بهش نگاه میکردم که اومد بازوهامو زیر پنجه هاش فشار داد و آروم با نفرت گفت:
_میتونی امتحان کنی؟
و بدون اینکه فرصت هیچ کاری بهم بده،لباش و محکم به لبام فشرد و با ولع شروع کرد به بوسیدنم،تو همون حال پرتم کرد رو تخت آرش و خودشم افتاد روم، حتی اجازه ی نفس کشیدن هم بهم نمیداد و همینطور با شدت منو میبوسید هر چه قدر تقلا میکردم در مقابل قدرت اون بیفایده بود،فکر کنم لبام تیکه پاره شده بود،تا اینکه بعد از یه مدت نسبتا طولانی لبام و ول کرد شروع کرد به بوسیدن گردنم و بعدش سر شونه هام،همونجورکه تقلا میکردم به سختی با فریاد گفتم:
_ بهزاد معذرت میخوام، غلط کردم
از روم بلند شد، فکر میکردم همه چی تموم شده که با سرعت تیشرتش و در آورد و دوباره از لبام شروع کرد،پنجه هامو تو بازوهاش فرو میکردم، ،فکر کنم زخمیش کرده بودم،ولی مطمئنا از کاری که اون با لبای من میکرد بدتر نبود،مثل وحشی ها شده بود.به نفس نفس افتاده بودم،یه لحظه که لبام آزاد شد،با گریه گفتم:
_ بهزاد تو رو خدا، به خدا نمیدونم اون حرف احمقانه رو از کجا زدم...
انگار یه کم به خودش اومد،چون گردنم و ول کرد و همونجور که روم خم شده بود بی حرکت موند،صورتش برافروخته بود وبه تندی نفس نفس میزد و عرق کرده بود.روشو ازم برگردوند ولبه ی تخت نشست در حالیکه سرش پایین بود و موها ش ریخته بود رو صورتش زیر لب گفت:
_ معذرت میخوام.... تو با اون ح
مطالب مشابه :
رمان تاوان بوسه های تو
رمان اسیر شدگان عشق. از همونجا دستی برای شیفته تکون و از صفحه موبایل به
رماان عشق فلفلی 10
رمان اسیر شدگان عشق. ها نگاه میکردم .برای همشون متناسب بودند رو بگم که موبایل
رمان سمفونی مرگ پست 17
رمان اسیر عشق. رمان تمنا برای نفس رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه
رمان لالایی بیداری8
رمان اسیر شدگان عشق. بچه امون بیچاره صبح تا حالا دل تو دلش نیست برای دوباره موبایل و
شروع از پایان قسمت1
رمان اسیر عشق. رمان تمنا برای نفس رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه
برچسب :
دانلود رمان اسیر شدگان عشق برای موبایل