رمان راز یک سناریو - 6


 همین که به میدان نزدیک خانه رسیدند، گلی رو کرد به وحید و گفت: همین جا نگه دارید لطفاً.وحید با ابروی بالا رفته، نیم نگاهی به او انداخت: ولی هنوز مونده برسیم… جایی کاری داری؟.گلی به روبرو چشم دوخت: نه … فقط شما یه بار قبل از تعطیلات اومدید تو اون خونه یه عالمه حرف ازش درومد… دیگه دلم نمی خواد دم رفتن اتفاقی بیفته.ابروهای وحید در هم گره خورد و در حالیکه ماشین را به سمت کنار خیابان هدایت می کرد گفت: جواب اون مرتیکه با من… ولی اگه تو خوش نداری مسئله ای نی.گلی کمی به طرف او چرخید و با لبخندی گفت: آقای رستاخیز من نگران خودم نیستم… من که دارم فردا شب از اونجا میرم ولی این شمایید که خونه اتون اونجاست و حالا حالاها با افراد اون ساختمون سروکار دارید… خدایی نکرده نمی خوام به خاطر من از این جماعت کوتاه فکرحرف بشنوید.نگاه وحید به خیابان بود: تو که بری میذارمش برای فروش با قیمت پایین تر از منطقه… با اتفاقایی که افتاد دل نیگه داشتنشو ندارم… نمی خوام دیگه این اتفاق واس مستاجر من بیوفته و لعن و نفرینش پی ام باشه.گلی با تعجب گفت: لعن و نفرین؟!… منظورتون که من نیستم؟!… اینقدر تو این مدت شما با کاراتون و پیگیریاتون منو شرمنده کردید که همیشه ذکر خیرتونه، نه خدایی نکرده لعن و نفرین.وحید به او نگاه کرد، کمی کشدار.لبش به لبخندی باز شد: اگه بخوام واس هر مستاجرم دنبال خونه بیفتم از کار و کاسبی میفتم که… پس همون بهتر بذارمش واس فروش… تازه راحله رو بگو مجبورم هر شب بفرستمش پیش مستاجر تا از تنهایی نترسه.گلی گردن کشید و توپید: آقای رستاخیز!.وحید خندید: بپرپایین خانم کوچولو.و در را باز کرد و پیاده شد. گلی دندانهایش را محکم فشار داد. این مرد بلد بود چطور با شیطنت های نرمش او را حرص بدهد. او هم پیاده شد.وحید چمدان را از صندوق عقب بیرون کشید و به طرف گلی گرفت: کی وسایلتو جمع می کنی؟.گلی دسته ی چمدانش را در دست گرفت: امشب که سرکارم ولی فردا جمع می کنم… فکر کنم تا عصر تموم شه… زیاد وسیله ندارم.-پس تا فردا عصر تمومه؟… من می تونم ماشین بگیرم واس فردا شب؟.تعجب ابروهای گلی را به سمت بالا هل داد: شما چرا؟!… من خودم بقیه کارارو می کنم… زحمت نکشید… تو این کارا دیگه اوستا شدم… همیشه تنهایی اسباب کشی کردم… تا اینجا هم خیلی تو دردسر انداختمتون.وحید دستش را به ماشین تکیه داد و با چشمانی ریز شده گفت: اون وقت این یعنی چی؟… خوش نداری مارو دور و برت ببینی؟.- آقای رستاخیز!… شما چطور از حرف من این برداشتو کردید؟… با اندازه کافی به شما و خانواده اتون زحمت دادم… خودم از پس بقیه کارا برمیام.وحید نگاهش را از آن دو گوی قهوه ای گرفت و به درختان استوار خیابان داد: هستم در خدمتت… مامان و راحله فردا صبح میان… میگم عصری بیان کمکت… مشکلی که نی؟.و دوباره شب چشمانش را به قهوه چشمان گلی داد.وحید تشکر شناور در نگاه گلی را خواند.-نه مشکلی نیست… فقط من نمی دونم این همه لطفتون رو چه طور جبران کنم.وحید دستانش را روی سینه چلیپا کرد و مستقیم در چشمان گلی خیره شد: طولانی، بدون پلک.نگاه خیره ی وحید از چشمان گلی عبور کرد و به سمت قلبش راه گرفت و در آن وادی پر تلاطم، دانه ای کوچک کاشت.آنجا گاه گره نگاه و دل بود… گاه هم آغوشی پنهان دو حس جاری… گاه لِی لِی احساس به روی قلبی.-یه بار گفتم بازم میگم، هیچ منتی نی… هر چی هس وظیفه اس… پس جبرانی هم لازم نی.و با سر به خیابان اشاره کرد: حالا هم برو… دست به وسایل سنگین هم نزن… بذار واس منو محسن.گلی با لبخند قدمی عقب گذاشت: شما بگید وظیفه من میگم لطف… ممنونم … خیلی زیاد جناب… تا فردا شب.و برگشت و به سمت پیاده رو رفت و ندید لبخندی عمیق را که بر لبان وحید کاشته بود.هنوز چند قدم دورتر نرفته بود که وحید صدایش زد: گلی.گلی آرام آرام به سمت او برگشت. این مرد دانه ای کوچک کاشته بود و حالا قطره ای مهر پای آن ریخت.-می تونم بمونم تا بری کاراتو بکنی و من برسونمت تا مترو.گلی سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد: نه برید شما… من کارم زیاد طول میکشه… از صبح معطل من شدید… خدا به همراهتون.****در را باز کرد و وارد ساختمان شد. نفس نفس زنان به طبقه ی پنجم رسید. کلید را که وارد کرد و چرخاند، متوجه شد قفل در باز شده است. ترسید و قلبش ریخت. بی اختیار قدمی عقب گذاشت. دسته ی چمدان را رها کرد. دستش از روی کلید افتاد. چند ثانیه مکث کرد. خیره به در بود. بعد با اضطراب در را کمی هل داد. در عقب رفت و داخل خانه نمایان شد. نگاه پر از ترس و استرس گلی میان خانه چرخید و روی مردی ثابت ماند که به جلو خم شده بود و آرنج هایش را روی زانو گذاشته بود و به او می نگریست.گلی چشم بر هم نهاد و نفس راحتی کشید.وارد خانه شد و وسط پذیرایی ایستاد. مرد حرکت او را دنبال می کرد.-قرار بود دیروز بیای… نباید بگی تصمیمتو عوض کردی؟.کتش را روی دست مبل گذاشته بود و با پیراهن سفید و تنگش، سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود. موهایش را خیلی کوتاه کرده بود با اینکار به جذابیت چهره اش افزوده بود ولی دل گلی گیرش نبود. هیچ حسی او را قلقلک نمی داد و نفسش تند نمی شد و قلبش دیوانه وار نمی کوبید.-با توام… نباید خبری بدی؟.گلی چمدان به دست راهی اتاق خواب شد: تو هم نباید وقتی می خوای بیای تو این خونه قبلش یه خبری بدی؟… آدم هر جا میره قبلش یه تلفنی میکنه.چمدان را گوشه ی اتاق خواب گذاشت و روسری را از سرش درآورد.صدای بزرگمهر را شنید: اینجا هر جا نیست… منم واسه اومدن به اینجا نیازی به کسب اجازه ندارم… اینو تو اون سرت فرو کن.گلی نفس گرفت و با خود گفت: آروم باش… آروم باش..از اتاق خواب خارج شد و به دیوار تکیه داد: بعد از این همه مدت اومدی و داری منم منم می کنی؟.اخم های بزرگمهر در هم رفت: وقتی داخل آدم حسابمون نمیکنی جوابت میشه اخم و تخم… تو فقط خودت تنها نیستی… چشم یه جماعت دنبال توئه واسه بچه ای که تو شکمته… می فهمی من نگرانم؟… می فهمی دلم میخواد شاهد روز به روز بزرگ شدن بچه ام باشم و نمی تونم؟… این وسط تو با سرتق بازیات همه چیزو بدتر نکن.گلی به آشپزخانه رفت: از کدوم سرتق بازی حرف می زنی؟… به جای اینکه دیروز بیام امروز اومدم… همین.صدای بزرگمهر را از فاصله ای نزدیک شنید. سر را به طرف او چرخاند، پشت کانتر ایستاده بود: من باید در جریان همه چیز باشم… همه چیز… می فهمی؟.گلی پوزخندی زد: همه چیز!… باش تا در جریان قرار بگیری.خون به صورت بزرگمهر دوید، قدمی داخل اشپزخانه گذاشت: چه باشم چه نباشم، تو باید منو در جریان کارات بذاری.گلی براق شد: چند روز به تعطیلات مونده رفتی و الآن اومدی… یه بارم بیشتر زنگ نزدی… وقتی نیستی انتظار بیجا نداشته باش.دست بزرگمهر روی مچ گلی نشست. خشم در صدایش موج میزد: تو از من چه انتظاری داری؟… ها؟!.گلی نگاه خیره اش را نگرفت: چه انتظاری؟… تو این مدت کم، فهمیدم از تو نباید انتظار چیزی رو داشت؟… هیچ انتظاری… میفهمی هیچ انتظاری.-اینو باید اون موقع می گفتی که یه گله آدم دوره امون کرده بودند… اون موقع باید می گفتی که هیچ انتظاری از من نداری که منم خودمو تو همچین دردسری نندازم.دوباره یادآوری آن شب پر از نکبت، شعله ای شد بر هیزم خشم گلی.هوار کشید: تو دوباره شروع کردی؟… لعنتی مگه نگفتم یادم نیار… مگه نگفتم دردمو به رخم نکش… چی از جونم میخوای؟.بزرگمهر دستش را رها کرد و با صدای بلندی گفت: صداتو واسه من بالا نبر… اینو یادت باشه تا عمر داری مدیون منی…روی سینه اش کوبید: مدیون من… که اگه بی خیالت می شدم… لاشه اتو باید تو بیابونا پیدا می کردند وقتی کلی زجر کشیده بودی، اون بی ناموسا داغونت کرده بودند.ریتم نفس گلی تند شده بود. خشم و عجز در تمام تنش لولیده بود. دستانش را باز کرد و غرید: درست نگاه کن… من دینمو به تو پس دادم…به شکمش اشاره کرد: با نگه داشتن بچه ات.به خانه اشاره کرد: با گذشتن از خانواده ام به خاطرتویی که اون شب لعنتی ازم حمایت کردی ولی نابودمم کردی… دیگه چی میخوای با نابود کردن زندگیم دینمو بهت پس دادم… پس سر من اینقدر منت نذار.بزرگمهر لبانش را بر هم فشرد: نمیذاری مثل آدم این چند ماه تموم شه… نمیذاری همه چی به خوشی تموم شه و هر کی بره پی زندگیش.گلی دو دستش را روی صورتش گذاشت و سعی کرد کمی آرام باشد. نفس کشید، عمیق ، پشت هم.بزرگمهر دستانش را برداشت و به چشمانش خیره شد: گلی… من نمیخوام ناراحتت کنم… قبلا هم بهت گفتم صلح بهتر از جنگ… برای بچه این همه بحث خوب نیست.صدای گلی آرام بود: بزرگمهر… زنتو میخوای قبول… منو به همسری قبول نداری قبول… قرار بعد چند ماه هر کی بره دنبال زندگی خودش قبول… اون شب از دست یه گله نامرد نجاتم دادی اینم قبول… ولی زخمی بزرگمهر… پشت نیستی… حس نمیشی تو این زندگی… منم مجبورم کارامو خودم کنم… پس جای گله نیست.بزرگمهر هم دستی به صورتش کشید: گله نکن که بیشتر از این در توانم نیست… دارم برای ماموریت کاری فردا میرم تبریز… سه روزی نیستم.گلی دست به کمر شد: دیدی نیستی… نیومده داری میری… اون وقت میای و هوار می کشی چرا اینجوری چرا اونجوری…بزرگمهر روی صورت گلی خم شد و گفت: نمی فهمی نه؟… میگم ماموریت کاریه… همیشه میرم… ازت هم انتظار دارم بی خبرم نذاری از هیچ چیز.گلی خیره در چشمانش گفت: پس انتظارات من چی میشه؟… تو کی قرارِ انتظارات منو برآورده کنی؟.بزرگمهر از آشپزخانه خارج شد و کتش را از روی مبل برداشت. دست در جیب بغلش کرد و پاکتی روی کانتر گذاشت: چیزی کم و کسر بود بهم بگو.به سمت در راه افتاد که صدای آمیخته با حرص گلی را شنید: تو این خونه کسی به صدقه احتیاجی نداره… پولتو بردار و برو.بزرگمهر با عصبانیت برگشت و غرید: دِ لعنتی دردت چیه؟… کم می کشم تو هم شدی قوز بالا قوز؟.گلی با انگشت خودش را نشان داد و گفت: من قوز بالا قوزم؟… تو که هر چی گفتی تا حالا من احمق گفتم چشم… از چی حرف می زنی؟… تو چی می کشی بزرگمهر؟… چی میکشی؟…. عید با زنت میری ددر… سیزده با عشقت میری طالقون… حالا هم که داری میری تبریز… به من بگو تو چی می کشی که من نمی بینم؟.-درد من اون بچه ی توی شکم توئه… توضیحیه که باید به مردم بدم… برم چی بگم؟… بگم چند تا بی شرف مث سگ دوره ام کردنو تحقیرم کردند… برم بگم که تا حالا چشم ناپاک به کسی نداشتم ولی به زور ناموس کسی رو واسه نجاتش بی عفت کردم… بگم حالا ازش بچه دارم… بگم زن صیغه ایم شده…روی سینه اش کوبید: من … بزرگمهر مصطفوی… زن صیغه ای دارم!.سری تکان داد: چه توضیحی بدم… چه توضیحی بدم که میدونم میشم حرف هر شب خونه ها… حرف هر دوره همی خاله زنکها… پس اینقدر با من بازی نکن و با همینی که هست بساز… انتظار انتظارم نکن… که بیشتر از حدم دارم خرج می کنم.به سمت در رفت و بی خداحافظی خانه را ترک کرد. گلی میخواست به او بگوید که قرار است خانه را عوض کند ولی با حرف آخرش، از تصمیمش منصرف شد… انتظار بی انتظار.دیگر نفسی برایش نمانده بود. چهل تخت بخش، بیمار داشت و او تازه به اواسط بخش رسیده بود و نیمی دیگر باقی مانده بود. دوباره شیفت های چهارنفره اشان شروع شده بود، ولی متفاوت از هر شیفتی دیگر با جوی سنگین و سکوتی دلگیر بین آنها حکمفرما. کسی حرفی نمی زد و اگر گلی سوالی می پرسید، منیژه و ایوب به جوابی کوتاه قناعت می کردند.ترالی دارو را اتاق به اتاق می برد و داروهای عصر را می داد. از ظهر که شیفتش شروع شده بود، منیژه نیم نگاهی هم به او نینداخته بود. کفری بود و خسته. احساس می کرد کمرش قرار است از نیمه دو تکه شود. هر قدمی که برمی داشت با دست مانتویش را کمی جلوتر می کشید. احساس می کرد تمام افراد حاضر در بخش، خیابان، کوچه، همه و همه به شکم او زل زده اند و راز او را می دانند.از اتاق ده که بیرون آمد، مدیر داخلی بیمارستان را دید که ابتدای بخش نزدیک در ورودی ایستاده بود.گلی در دل گفت: مردک دوباره اینجا پیداش شده… هیچی بارش نیست فقط عشق گیر دادن داره.آقای مدیر او را صدا زد: خانم پرستار… بیا سرم تخت پنج تموم شده جداش کن.گلی دوباره اندیشید: مردک خود شیرین.ترالی را کشید و به اتاق بعدی رفت و گفت: دارم اتاق به اتاق میام… رسیدم به اون مریض سرمشو عوض می کنم و یه جدید براش وصل می کنم.صدای آقای مدیر دوباره به گوشش رسید: میگم تموم شده… بیا جداش کن.امروز به اندازه کافی تحمل کرده بود. کاسه ی صبرش سرریز بود.از اتاق بیرون آمد و دست به سینه شد: منم گفتم اتاق به اتاق دارم میام جلو…به همراهش بگید صبر داشته باشه… هیچ اتفاقی برای مریض هم نمی یوفته..خواست به اتاق برگردد که شنید: وقتی من بهت میگم بیا جداش کن باید بیای.این روزها همه من بودند. این روزها دیگری مفهوم غریبی داشت، دور، ناملموس.خشم خون گلی را به غلیان درآورد: شما اینجا چکاره ای؟… مدیری باش… منم مسئول شیفتم و هر وقت دلم بخواد کار مریضو انجام میدم… حالا برید به اتاقتونو به مدیریتتون برسید.مرد برای چند ثانیه به دخترک حاضر جواب روبرویش خیره شد. دستی به ریش بلندش کشید و گفت: وقتی نامه توبیخی برات رد کردم می فهمی کار مریضو کی باید انجام بدی.-منم می تونم از خودم دفاع کنم که شما مانع از انجام کار و رسیدگیم به بیمارها شدید… اگه اینقدر با من بحث نکرده بودید تا حالا به تخت پنج رسیده بودم… مگه شما پزشک نیستید؟.سگرمه های مرد در هم رفت: که چی؟.-وقتی می بینید پرستار بخش سرش خیلی شلوغه، یه سرم جدا کردنه پس خودتون جداش کنید… ثوابی هم می برید و امروز هم یه کار مفید انجام دادید… اگر هم بلد نیستید که خیر پیش… بذارید پرسنل به کار خودشون برسند.و دیگر نماند تا حرفی دیگر بشنود.با تنی خسته وارد استیشن شد. منیژه با قیافه ای گیج با تلفن بخش صحبت می کرد: خانم من نمی فهمم چی میگی… با کی کار داری؟.وقتی چیزی نفهمید، پوفی کشید و گوشی را روی سکو گذاشت و به اتاق دارو رفت.گلی نفسی گرفت و گوشی را برداشت: بله؟.زنی گفت: سلام خانِم جان… لِفطی پور صدا بَکِی… بی زَمَت.گلی شقیقه اش را خاراند: گفتی کی؟.-لِفطی… لِفطی…گلی به تابلو اسامی بیماران نگاهی انداخت: نداریم خانم جان.-خُش گت جراحی.( خودش گفت جراحی)دوباره گلی به تابلو نگاه کرد ولی چنین اسمی ندید.-خوب به گوشیش زنگ بزن.-زَم… ولی اشغالَ..-اسم کوچیکش چیه؟.-طلا.لبهای گلی به لبخندی باز شد: آها … طلا لطفی پور.-ها خُشَه… صداش بَن.گلی نگاهی به اتاق روبروی استیشن کرد و صدا زد: همراه طلا بیا تلفن.دختری بیست ساله، در حالیکه با تلفن همراهش حرف می زد، بیرون آمد و با لبخندی گوشی را برداشت.گلی ترالی را به اتاق دارو برد. منیژه کادرکس به دست، کمد دارو را زیر و رو می کرد. جلو رفت و بازویش را گرفت. منیژه راست ایستاد ولی چند ثانیه بعد بازویش را از میان دست گلی محکم کشید و دوباره به کارش مشغول شد.گلی دوباره بازویش را گرفت: این همه مدت با هم شیفت دادیم… هنوز منو نشناختی چجور آدمی ام؟.منیژه بدون اینکه برگردد، جواب داد: دقیقا دارم این سوالو از خودم می پرسم… چجور تو این مدت نشناختمت…گلی او را محکم به طرف خود برگرداند: من آدم کثیفی نیستم… نباید منو قضاوت کنی بدون اینکه حرفمو بشنوی.گوشه لب منیژه به تمسخر بالا رفت: تو دقیقا به چی میگی کثیف؟… اینکه بدونی یه مرد متاهله ولی بری دنبالش بیفتی و کاری کنی که ازش حامله شی و خودتو آویزونش کنی… یعنی چی؟… من بهش میگم کثافت.حقارت دست در گردن گلی انداخت. روحش جام زهر تهمت هرزگی را سر کشید. چشمانش تر شد. لبانش لرزید.با انگشت به خودش اشاره کرد: من کثافتم؟… من آویزون اون شدم؟… منیژه یه چیزی نگو که دو روز دیگه نتونی با دنیا دنیا عذرخواهی درستش کنی… نشکون دلمو که روزی روزگاری فهمیدی چی شده با یه سد آب توبه نتونی از گناه تهمتت خودتو پاک کنی.-چیه حالا من آدم بدم؟… تو هیچ کاری نکردی!… من تهمت می زنم؟… یه نگاه به خودت بنداز… رفتی شدی زن دوم یه مرد متاهل…با دستش شکم او را نشان داد: شکمتو بالا آورده… از کدوم تهمت حرف می زنی؟… من خودتو به خودت نشون دادم… سرتو مثل کبک کردی تو برف، فکر کردی کسی هم چیزی نمی دونه…کاش منیژه کمی فرصت می داد. خنجری دستش گرفته بود و بر قلب گلی ضربه وارد می کرد، پشت هم، بی امان. در این مدت اندیشیده بود که در جاده سرد و تاریکی که انتخاب کرده بود، مسیر را به تنهایی سپری می کند ولی حالا فهمید، او تنها نیست. هر قدم که او بر میدارد، آدم نماهایی از دل تاریکی با دشنه ای در دست به او حمله می کنند و بدن و روح رنجور او را شرحه شرحه می کنند و او با هر ضربه ناتوان تر می شود و ناامیدتر.-خوبه همیشه تو مارو نصیحت می کردی… راست میگن ملا به مردم پند می داد، خودش می رفت…همیشه می گفتم گلی اگه ندارِ، ولی پاکه… اگه خانواده آنچنانی نداره ولی معصومِ… ولی حالا تو چکار کردی… گند زدی به باورهای من…نفس گلی بند آمده بود. قلبش تلخ می کوبید. گوشش از شنیدن حرف های منیزه عصبانی شد و سوت کشید. ابر چشمانش بارید و سیل اشکش جاری شد.منیژه با دیدن اشک های غلتان گلی دیگر ادامه نداد. دوباره سر در کمد کرد.گلی اشک های را با پشت دست پاک کرد و از اتاق بیرون رفت و در استیشن نشست. جوانی آنجا ایستاده بود. چشمش که به گلی افتاد، گفت: خانم پرستار بیاید برای بابام مسکن بزنید.گلی بی حوصله پرسید: تخت چند؟.-دوازده.گلی ابرو در هم کشید: اون که الآن براش مسکن زدم.پسر کمی لب و لوچه اش را کج و کوله کرد و گفت: میگه با اون دردم افتاد، بگو بیاد یکی دیگه بزنه نشئه شم.ابروی گلی از این همه وقاحت بالا رفت.هر کسی به کاری مشغول بود. گلی میان آنها می چرخید و رتق و فتق امور می کرد… آشپزخانه… پذیرایی… اتاق خواب.عالیه خانم و راحله در پذیرایی سرگرم بودند و وحید و محسن در آشپزخانه. کسی به در خانه زد. گلی آن را که باز کرد، خانم صاحبخانه را دید که با چهره ی نمکینش او را به یاد مینا جعفرزاده می انداخت.سینی چای را که در دست او دید، لبخندی به مِهرش زد و گفت: چرا زحمت کشیدید… شرمنده کردید سوده خانم.جوابش تبسمی بود دلنشین: چه قابل داره دختر جان.گلی دستی را روی شانه اش احساس کرد. سر برگرداند و عالیه خانم را در کنارش دید: بفرمایید تو… چرا دم در آخه؟.-خواهش می کنم… شما هم مشغولید… مزاحم نمی شم… خسته نباشید.و گلی همچنان گرمی دستان او را احساس می کرد.عالیه خانم او را به خود چسباند: این گلی ما تنهاست حاج خانم… امانت باشه پیش شما… منو دخترمو پسرهام مرتب بهش سر می زنیم ولی همیشه نیستیم… گلمونو به شما می سپاریم.هر چقدر حمایت این خانواده وسیع تر و عمیق تر، قلب گلی گرمتر و کمرش و زانوهایش زیر بار پنهان کاری اش خم تر می شد. شاید روزی فرا رسد که کتمان کاری اش او را به زانو درآورد.-چشم خانم جان… مزاحم نمی شم به کارتون برسید… اگه به چیزی هم احتیاج داشتید رودربایسی نکنید.عالیه خانم رو به گلی گفت: عزیزِ جان… تا چایی ها سرد نشده ببر بده پسرها بخورن که محسن برای چای سرد شده غر می زنه.گلی با اجازه ای گفت و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. مردها سعی می کردند یخچال را در جایی که برای آن در نظر گرفته شده بود، جای دهند. دم در ایستاد و به صحنه روبرویش نگریست. تنهایی اش را با این خانواده تقسیم کرده بود و کمی بی کسی را جواب. ولی همیشه یک اما وجود داشت. جرات پرسیدن این سوال را از خود نداشت. جواب این پرسش لرز به تنش می انداخت.محسن برگشت و او را دید. با دیدن سینی چای لبخند گشادی زد: کار تعطیل… چایی رسید.وحید به دختر سینی به دست نگریست. دختری که بیشتر لحظات زندگی او را از آن خود کرده بود. دختری که پای در رویا و واقعیت زندگی او گذاشته بود و به دنیایش رنگ قرمز پاشیده بود.دست از کار کشید. گلی قدمی جلو گذاشت و سینی را جلوی آنها گرفت: بفرمائید… گاز هم رو براه بشه هم بهتون چایی می دم هم یه چیزی برای شام درست می کنم.وحید استکانی و حبه ای قند برداشت و به محسن گفت: برو تو خیابون اصلی ببین رستورانی می بینی… اگه بود چند سیخ کباب بگیر و بیا.گلی سریع مداخله کرد: آقای رستاخیز گاز وصل شه من خودم یه چیزی درست می کنم… گوشت هم هست.اخمی ظریف ابروهای وحید را از منحنی به صورت خط صاف درآورد: خدا زیادش کنه… نگفتم که نی… محسن چاییتو خوردی برو.گلی زیر لب گفت: باشه هر چی شما بگید… حالا چرا رو ترش می کنید؟.ابروی راست وحید بالا رفت: با منی؟!.نگاه گلی بین استکان های داخل سینی چرخید. خستگی و کم خوابی چنان او را در برگرفته بودند که دیگر جایی برای صبر و لبخندهای عریض نمانده بود. احساس می کرد در چشمانش مشتی شن پاشیده اند.پیرزنی شد و غر زد: آره دیگه… شما همش اخم می کنید… تازه دستورم می دید.محسن با لب هایی که تا گوش هایش کش آمده بود، مناظره دختر عنق و برادرش را به تماشا ایستاده بود، سرش را مرتب از وحید به گلی و برعکس می چرخاند.وحید چشمانش را تنگ کرد و پرسید: دیشب نخوابیدی؟.گلی سرش را بالا گرفت: چی؟.-میگم دیشب تونستی سرکارت بخوابی یا نه؟.گلی لب برچید: یه کم.وحید لحن خسته گلی را فهمید. نگاهش با حلقه سیاه زیر چشمان گلی چفت شد.-اون که بله… از غر زدنت معلومه چقدر خوابیدی… تا محسن میره غذا بگیره برو یه کم بخواب.گلی بی حوصله جواب داد: من خوبم.و خواست آشپزخانه را ترک کند که صدای وحید مانع او شد: ببین… یاد بگیر روی حرف بزرگترت حرف نزنی کوچولو… برو دراز بکش.گلی به سمت در رفت: همش غر می زنه امشب… معلوم نیست چشه!.بیرون رفت و نگاه وحید را با خود برد. تعجب خود را در چشمان وحید و لبخند خود را بر لبان محسن پهن کرد.وحید از خود پرسید: این با من بود؟!… من امشب غر می زنم یا اون؟… دختره سرتق… حرف حرف خودشه.سر که برگرداند، محسن با لبخندی در چشمانش به او خیره بود.-ها؟!.محسن جرعه ای دیگر از چایش را خورد: داداش و نظر بازی؟!.چشم های وحید از این حرف درشت شد: حرف دهنتو بفهم مردک!.-اینو به کسی بگو که چلچراغ چشاتو ندیده باشه برادر من.وحید چایش را سر کشید: خبری نی… اشتباه می کنی.محسن هم استکانش را در سینی گذاشت و در حالیکه از آشپزخانه خارج می شد، گفت: اینو به کسی بگو که تو روزش حداقل با چند دختر قرار نداشته باشه و با این جنس سر وکله نزنه ، امروز عاشق نشه و فردا پشیمون.جلوی در ایستاد و نگاهی به پذیرایی کرد و دوباره به برادر بزرگش خیره شد: دستت روئه… فقط موندم چرا طرفت چیزی نمی گیره… یا تو باغ نیست یا شما داری بد نخ میدی… یا اون می فهمه و داره با بی محلی ردت می کنه.و بیرون رفت. نگاه وحید همچنان به جای خالی محسن بود و از خودش سوال می پرسید که چرا گلی هیچ حساب خاصی روی او باز نمی کند؟!… هر چند او هم چیزی بروز نداده بود ولی جنس نگاه گلی هم همیشه یک جور بود.شاید قلب گلی برای این حس نو ظهور کال بود.پوفی کشید و دستی میان موهایش…دوباره به سراغ یخچال رفت.گلی با کمک راحله لباس ها را در کمد می چید که صدای وحید به گوششان رسید: پایه های گاز کجاست؟.هر دو به هم نگاه کردند. راحله گفت: برو ببین چی میگه؟.گلی به آشپزخانه رفت: چی میخواین؟.وحید دستی در میان موهایش کشید: پایه های گازو بهت دادم کجا گذاشتی؟.گلی کنار شقیقه اش را خاراند و چشمانش را تنگ کرد. از خستگی، تنها تصاویری مبهم به ذهنش می آمد. قادر به تمرکز نبود.-نمی دونم… شاید دادم به آقا محسن.وحید با خود گفت: ناکس امشب واس اولین بار اومده، شده آقا محسن!… اونوقت بعد از این مدت من هنوز رستاخیزم… آقای رستاخیز.نگاه گیج گلی میان آشپزخانه و کارتن ها می چرخید: آقای رستاخیز الآن احتیاج دارید؟.وحید تکیه به کانتر داد: میخوام گازو وصل کنم… چرا اینقدر گیج می زنی؟.گلی جلوی کارتن های کف آشپزخانه زانو زد و سر در اولین آنها کرد: کجا گذاشتم؟… چرا هیچی یادم نمی یاد؟… ای بابا…تنها چیزی که در آن لحظه می خواست این بود که همه بروند و او همانجا وسط وسایل سرش را بگذارد و بخوابد. فعالیت های مغزی اش یک به یک رو به خاموشی می رفت. کمی سرگیجه داشت و از فشار پایین حالت تهوع. مرتب آب در دهانش جمع می شد. به سختی خودش را کنترل می کرد که با سر داخل کارتن نرود که بازویش کشیده شد. وحید او را کشید و کنار دیوار نشاند.گلی با دهانی باز پرسید: چی شده؟.وحید لیوانی برداشت و از آب پر کرد: دیشب نخوابیدی نه؟.گلی چند بار پشت هم پلک زد تا بتواند تمرکز کند: نه… سرمون شلوغ بود نتونستم بخوابم.چند قند داخل لیوان ریخت: ناهار چی خوردی؟.گلی سرش را به دیوار تکیه داد: تخم مرغ.پلک هایش جادوگرانی شده بودند که او را برای رفتن به دنیای شیرین و سپید خواب اغوا می کردند.-بخور.چشم گشود. وحید روبرویش روی زمین زانو زده بود و لیوان را جلوی او گرفته بود. دست دراز کرد و لیوان را گرفت و جرعه ای از آن را خورد. چهره در هم کشید: اَیی… چقدر شیرینه!.-اَیی نداریم… تا ته می خوریش… باس یه کم روت کار شه تا حرف گوش کن شی… من نمیدونم چرا اینقدر رو حرف من حرف میاری… وقتی میگم برو دراز بکش… یعنی برو دراز بکش… اونوقت تو حرف منو چَپَکی می کنی و میری لباس می چینی.گلی کمی دیگر نوشید: دیدید گفتم امشب زیاد غر می زنید… من خوبم.وحید با انگشت شصت و اشاره کنار لبش کشید: نمی دونم چه اصراریه خودتو خوب نشون بدی بچه… روبراه نیستی ولی واس ما قپی میای.-باز که شدم بچه؟.نگاه نوازشگر وحید برای قلب گلی آغوش باز کرد و او را نرم در بغل فشرد.-بیشتر مواظب خودت باش.با صدای زنگ وحید دست در موهایش کشید و بلند شد: فکر کنم محسنِ.****گلی و راحله سفره را جمع کردند و وسایل را به آشپزخانه بردند.پا که در آشپزخانه گذاشت، گفت: آقای رستاخیز؟.دو مرد به او نگاه کردند. او ابتدا گیج به هر دو نگاه کرد و بعد با شرم گفت: منظورم…ابروی راست وحید بالا رفت.گلی نیم نگاهی شرمگین به وحید انداخت: منظورم آقا وحید بودند.لبخند چون گل بر لبان راحله و محسن شکفت.وحید که پایه های گاز را وصل می کرد، کمر راست کرد: کاری داری؟.گلی سفره را محکمتر در میان دستانش فشرد: اوم… می خواستم بگم خسته شدید… بقیه رو بذارید فردا خودم انجام می دم.وحید به سیاهی دور چشم گلی نظری انداخت: اینا که کاری نی… ولی اگه خسته ای باشه… می ریم یه روز دیگه میایم.گلی لبخندی بی جان و خسته به جمع حاضر در آشپزخانه زد: من برای خودم نگفتم… راحله و عالیه خانم تازه از مشهد رسیدن و شما هم سرکار بودید… خوب… خوب…سفره را روی کانتر که از جنس سنگ سفید مرمر بود، گذاشت و پشت سینک ایستاد: پس بی زحمت گازو وصل کنید تا چایی درست کنم.راحله دست های او را گرفت و کنار کشید: بیا تو برو یه کم دراز بکش تو اتاق خواب… داری از حال میری… پسرها هم الآن میرن.گلی خجالت زده از آشپزخانه خارج شد: برم ببینم عالیه خانم کاری ندارند.و صدای وحید را شنید: سرتق.قبل از اینکه به اتاق برود، وارد دستشویی شد . آبی به صورتش زد. از دیروز صبح که از کرج آمده بود تا حالا چشم روی هم نگذاشته بود. با شرایطی که او داشت خیلی هم دوام آورده بود. سرش را به دیوار دستشویی تکیه داد و آرام کف زمین تازه شسته شده نشست. پلک هایش روی هم افتاد و خواب به سراغش آمد و او را در آغوش کشید و ربود…با صدای کوبیده شدن در، چشمانش را به سختی از هم گشود.کسی او را صدا می زد: گلی… در رو باز کن.صدای کوبیده شدن محکم در و صدای عصبانی مرد: در رو باز کن دِ لامصب… داری اون تو چکار می کنی یه ساعته؟… باز کن درو گلی.دستی به دیوار و دستی دیگر به زانو گرفت و بلند شد. کلید را چرخاند و در را باز کرد. راحله و وحید چسبیده به در و عالیه خانم و محسن با چشمانی نگران در طرفین.لب باز کرد: چی شده؟.قیافه ی خواب آلود گلی لبخندی روی لبان راحله و عالیه خانم جاری کرد و صدای قهقهه محسن را در خانه پیچاند و خشم در چشمان وحید تزریق کرد.راحله که به سختی تلاش می کرد لبهایش زیاد کش نیایند، آرام گفت: تو دستشویی خوابیدی؟.صدای خنده محسن بلندتر… فشار دندان عالیه خانم روی لبش بیشتر و آتشفشان خشم وحید رو به انفجار.گلی با سری افکنده گفت: ببخشید… خسته بودم… نفهمیدم چی شد.وحید با حرص آستین های پیراهنش را پایین داد و کتش را از روی مبل برداشت و رو به محسن با عصبانیت گفت: ببند تا نبستمش… راه بیفت.کنار عالیه خانم ایستاد: شما هم بگیرید بخوابید… فردا خودم میام دنبالتون… کاری نمونده… اگرم بود بذار واس ما… خودتون دست نزنید… خدافظ.تا گلی به خودش بجنبد و چیزی بگوید، وحید رفته بود.با پشت دست چشمش را مالید: راحله… چی شد؟… من کار بدی کردم؟… ناراحت شد نه؟.راحله دست گلی را کشید و به طرف اتاق خواب هدایتش کرد: خوب حق داره … یه ساعته داریم بهت میگیم برو دراز بکش… اونوقت تو رفتی تو دستشویی خوابیدی.و بلند خندید. عالیه خانم از کنار آنها رد شد و رختخوابی پهن کرد: سربه سرش نذار… خسته بوده عزیز جان…رو کرد به گلی: بیا بخواب کاری که نمونده… ما هم رختخواب میندازیم که بخوابیم.گلی انگشتان دو دستش را در هم پیچید و سرش را کمی کج کرد: تو رو خدا عالیه خانم از این کارا نکنید… من از خجالت می میرم… آخه چرا اینقدر زحمت می کشید.عالیه خانم بلند شد و از بازویش گرفت و در رختخواب خواباندش: وحید بچه ام حق داره میگه خیلی سرتقی.-دیگه چی میگه در مورد من آقا وحید؟.عالیه خانم دست نوازش بر سر گلی کشید: میگه بهتره این دختر یه کم به حرف بزرگترش گوش کنه.دست های نوازشگرش را به موهای مواج گلی بخشید: یک بار… دوبار… ده ها بار…تا گلی و خواب هم آغوش شدند.صدای گوشی راحله به گوش رسید. پیام وحید را خواند: خوابید؟نگاه پرسشگر مامانش را که دید، آرام گفت: داداشه… میگه خوابید؟.عالیه خانم با چشمانش صورت دختری را کاوید که دل پسر بزرگش را بی آنکه بداند از آن خود کرده بود. و با دستش تارهای حسرت زده را نوازشی دوباره کرد.راحله جواب داد: نگران نباش خوابیده… هوای عروسکتو داریم داداشِ من.چند ثانیه بعد جوابی دریافت کرد: فعلا ما به چشم این عروسک نمی یام… قبل از خواب درو قفل کنید… شب خوش.ظرف میوه را کنار سینی چای گذاشت.-بشین دختر جان… نیومدیم که چیزی بخوریم… با سپیده اومدیم بیشتر با هم آشنا شیم.گلی از این آشنایی بیشتر می ترسید.لبخند لرزانی زد: کاری نکردم که… خیلی خوش اومدید… بفرمایید چاییتون سرد نشه.سپیده که به مانند اسمش سفید بود، نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند. خانه ای که وسایل اندک دختر مستاجر در آن گم بود.سوده خانم پرسید: اینجا فامیل نداری؟.گلی که روبروی آنها نشسته بود، با هر سوال لرزی بر تنش می افتاد.-چرا فامیل دارم ولی ترجیح می دم سربار کسی نباشم و خونه زندگی خودمو داشته باشم.-خوب کاری می کنی… یه هفته مهمون …. دو هفته مهمون… چقدر آخه؟… میگن دوری و دوستی… خوب کاری کردی… چند وقته تنها زندگی میکنی؟.اضطراب بر تارهای صوتی اش چنگ انداخت و باعث لرزش صدایش گردید: یه مدت با دوستم تویه خونه زندگی کردم… بعد به خاطر یه سری مسائل از هم جدا شدیم و من چند وقتیه تنها زندگی می کنم.نمی دانست با جواب های مبهمش تا حد می تواند صاحبخانه سرد و گرم چشیده را قانع کند اما تمام سعی اش را می کرد تا دروغ نگوید و حقیقتی را هم بازگو نکند. امروزه هر سوالی درباره زندگی اش-چند سالته؟.مسیر نگاهش را به سمت سپیده تغییر داد.-بیست و شش سال.لبان نازکش به لبخندی باز شد: ولی کمتر بهت می خوره… اوم… بیست و یک… بیست و دو.گلی لبخندش را با لبخندی پاسخ داد: چون کوتاه و لاغرم.سوده خانم به خنده افتاد: چه تعریفی از خودت کردی… ریزه ای و بامزه نه کوتاه و لاغر.گوشی اش به صدا درآمد. ببخشیدی گفت و به آشپزخانه رفت و کنار سینک ظرفشویی پیدایش کرد. اسم بزرگمهر را که دید، نگران نگاهی به پذیرایی انداخت، جایی که مادر و دختر نشسته بودند.-الو.-کجایی؟.گلی دلواپس گفت: خونه.صدای عربده بزرگمهر در فضایی خالی اکو کرد و به گوش گلی رسید: کدوم خونه؟… من که اینجام… این جا که خالیه.گلی لب گزید. چیزی درباره نقل مکانش به او نگفته بود و او حالا با خانه ای خالی روبرو شده بود.صدای فریادی دیگر: میگم کجایی لعنتی؟… دِ حرف بزن.گلی به سختی نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد، تکه تکه.-از اونجا رفتم… یه جای دیگه خونه گرفتم.آن سوی خط سکوت بود و سکوت. دوباره نگاهی به پذیرایی انداخت. ترس و دلهره مهمان های جدید آن خانه شدند.-آدرسو برات پیام می کنم… بیا به این آدرس.صدای خشن بزرگمهر در گوشی پیچید: گلی …. گلی… خدا به دادت برسه.و تماس را قطع کرد. دست گلی به سمت لبهایش رفت و از اضطراب زیاد لب پایینش را بین انگشتانش محکم فشرد. بزرگمهر هنگام عصبانیت با هیچ بلای طبیعی قابل مقایسه نبود. با قدم هایی سست و لرزان راهی پذیرایی شد. رفت و جای قبلی نشست.سوده خانم به چهره ی پریشان گلی خیره شد. دو حس از چشمان او دریافت کرد: استیصال و ترس.دستی به زانوهایش گرفت و بلند شد: سپیده پاشو بریم… پایین کلی کار داریم… باید ناهار آماده کنیم.گلی هم با آنها بلند شد: کجا سوده خانم؟… چیزی هم که نخوردید؟… حداقل چایی تونو بخورید.سوده خانم که کمی پای راستش می لنگید، به سمت در رفت و گفت: دیر نمیشه گلی جان… راه دوری که نمی ریم… همین پایینیم… هر روز می تونیم همو ببینیم… برو به کارات برس.گلی در چهارچوب ایستاد: بد شد آخه… پس بازم بیاید بالا.-میایم… تو هم برو به کارات برس.گلی در را بست. همانجا پشت در با دستی روی دستگیره ایستاد. در دل دعا کرد بزرگمهر آرام بیاید و برود و آبروی او را به بازی نگیرد.با دستانی لرزان، آدرس را برای او پیامک کرد و منتظر نشست با قلبی که با ترس می تپید.****صدای زنگ که در خانه پیچید، از جایش پرید. قلبش سرسام آور می تپید. دستش را روی سینه اش گذاشت. زنگ دوم طولانی تر به صدا درآمد و خبر از بی طاقتی بزرگمهر می داد. آب دهانش را قورت داد و با پاهایی لرزان به سمت آیفون رفت و در را باز کرد.دست روی دستگیره در گذاشت، چند نفس عمیق کشید و آن را به سمت پایین فشار داد. صدای پاهایی که تند و محکم بر پله ها فرود می آمد، شنیده می شد. چند ثانیه نگذشت که بزرگمهر در پاگرد طبقه نمایان شد. تنها قسمت سفید در چهره اش، سفیدی چشمانش بود. گلی حرکت تند قفسه سینه اش را می توانست به راحتی ببیند. چشم های پر از خشمش را به گلی دوخته بود.دست به دیوار گرفت و پا روی پله گذاشت. گلی هم قدمی عقب گذاشت.بزرگمهر پله ای بالاتر آمد و گلی قدمی عقب تر رفت.نگاه ها پیچیده در هم، یکی پر از خشم، دیگری پر از هراس.پله ای بالاتر… قدمی عقب تر.بزرگمهر با نگاهی تیز و برنده سری تکان داد و گلی لب پایینش را زیر دندان برد.وارد خانه که شد، در را چنان محکم به هم کوبید که چهارچوب در لرزید و صدای مهیبی در ساختمان سه طبقه پیچید.گلی از جایش تکان نخورد. حرفی نزد. ترس رخنه کرده در وجودش باعث کوبش بی امان قلبش شده بود.-گفتم باید همه چیزو بهم بگی… گفتم یا نگفتم؟.تن صدایش را کمی بالاتر برد: گفتم دیگه خودت تنها نیستی… گفتم یا نگفتم؟.فریاد کشید: گفتم منو در جریان کارات بذار… گفتم یا نگفتم گلی؟.دوباره دست لرزان گلی به سمت لبهایش رفت و لب زیرینش را فشرد.هوار کشید: من باید برم با یه خونه ی خالی روبرو بشم… آره؟.آره را چنان هوار کشید که گلی از جایش پرید.-می فهمی چه حالی داشتم وقتی رفتم و خونه خالی بود؟تن صدایش همچنان شیشه می لرزاند: قصدت از این کارا چیه؟… می خوای بگی من هیچی نیستم… اینو میخوای بگی؟.گلی به سمتش رفت. دستانش را بالا برد و چند بار تکان داد: باشه بزرگمهر … آروم … آروم.بازویش اسیر پنجه های بزرگمهر شد. سرش را آنقدر پایین آورد که صورتشان در چند سانتی متری هم بود: هر گهی دلت می خواد می خوری … اونوقت باشه بزرگمهر…در صورتش فریاد کشید: با من در میفتی؟… می خوای جلوی من وایسی؟… حالیت می کنم گلی… یادت می دم با من چجور رفتار کنی.دنیا روی سر گلی آوار شد. با قشقرقی که بزرگمهر به پا کرده بود، دیگر در این ساختمان جایی نداشت. حاضر بود جلوی او زانو بزند ولی او دست از نعره زدن بردارد.درمانده و دل آشوب دستش را روی لب های بزرگمهر گذاشت و در چشمانش التماس ریخت: داد نزن… آبرو برام نذاشتی… نامرد چی میخوای از جونم؟.پره های بینی بزرگمهر به تندی باز و بسته می شد. دست گلی را برداشت و گفت: من نامردم؟…من؟… راست میگی من نامردم… ولی من مردی رو در حق تو تموم کردم… من در حق زنم نامردی کردم… می فهمی یا نه؟.مچ هر دو دستش در دستان بزرگمهر بود و نگاه ها به هم.سینه گلی از درد سوخت. آبروی او که این روزها در مشکی سوراخ بود و لحظه به لحظه می چکید و کم می شد، حالا هم این مرد با دشنه ای به جان مشک افتاده بود. آب از سر گلی گذشته بود و امروز فردا، وسایلش را باید روی کولش می گذاشت و دنبال خانه ای دیگر می گشت، پس فریادی دیگر توفیری در اصل ماجرا ایجاد نمی کرد.-ازت متنفرم… از تو و از زنت و از بچه ات متنفرم… خدا همه اتونو لعنت کنه… خدا لعنتت کنه که از زندگی بیزارم کردی… برو لعنتی… از زندگی من برو بیرون که آبرو برای من نذاشتی…با تمام وجودش فریاد کشید: برو تا نزدم بلایی سر بچه ات بیارم… برو دنبال این کثافت که به خاطر تو شده یه خونه به دوش نیا… ازت متنفرم… خدا لعنتت کنه…چنان فریاد کشید که گلویش خراشید: برو… برو نامرد.بزرگمهر دست های گلی را رها کرد. گلی با کف دستش روی سینه او کوبید: تف به اون مردیت بیاد که برای من خرج می کنی و تمام دنیا رو با من دشمن کردی… دوست و آشنا برام نذاشتی… چرا نمی ری لعنتی… برو پی کارت.بزرگمهر با چهره ای درهم همچنان ایستاده بود. گلی دور و برش را نگاه کرد و بلند گفت: نمیری نه؟… منم بلایی سر بچه ات میارم که تا عمر داری مثل من حسرت به دل بمونی…بزرگمهر احساس خطر کرد. در رفتار گلی دیوانگی مشهود بود. نمی دانست دنبال چه می گردد ولی فهمید ماندنش آنجا یعنی بلایی که هر لحظه ممکن بود بر سر بچه اش نازل شود. قدمی عقب گذاشت.-رفتم گلی.قدمی دیگر.-منو نگاه گلی … من دارم میرم… آروم باش.گلی همچنان دیوانه وار دور خودش می چرخید و زیر لب چیزی را زمزمه می کرد.-ببین… دارم می رم… کاری به بچه نداشته باش.در که با صدای محکمی بسته شد، به خودش آمد. دست روی صورتش گذاشت و روی زمین نشست. تمام وجودش می لرزید. فاصله ی چندانی تا جنون نداشت. تند نفس می کشید و زیر لب تکرار می کرد: خدا… خدا غلط کردم… خدا منو چه به لطفی به این بزرگی… خدا مث سگ پشیمونم… منو چه به زن صیغه ای شدن…نگاهی رو به بالا کرد و با لبهای آویزان و صدایی بلند گفت: چرا من؟… چرا یکی دیگه نه؟… بچه اشو می دادی یکی دیگه… سهمی که به من دادی از این ماجرا خیلی زیاده واسم… دردش زیاده… دارم تو جهنمی که از تصمیم غلطم ساختم می سوزم… گر گرفتم خدا… از این مرد بدم میاد… از بچه اش بدم میاد… از خودم بدم میاد… از داداش بدم میاد… خدا این بچه ارو بگیر راحتم کن.نعره زد: خدا دارم می میرم.دوباره: خدا دارم می سوزم… حالیته؟… خدا کجایی؟.-گلی جان…گلی چشم بر هم نهاد و در دل نالید: تموم شد… از این جا هم باید برم.دست به زانو زد و با هر جان کندنی بود، بلند شد. دنیای سیاهی که برای خودش ساخته بود، انتهایی نداشت… هر چه پیش می رفت در ظلمات بیشتری فرو می رفت. دنیایش باتلاقی شده بود و او را تا چانه اش پایین کشیده بود و او در حال جان کندن بود… بی هیچ یاوری… همدمی… رفیقی.در را که باز کرد، چشمش به بزرگمهر افتاد که روی اولین پله ی رو به پشت بام نشسته بود. نگاه از او گرفت و به سوده خانم داد که در پاگرد با چهره ای پر از سوال ایستاده بود.چیزی شده؟گلی آب دهانش را فرو فرستاد. به بزرگمهر نگاه کرد: خیره، طولانی.گلی حس موجود در چشمان بزرگمهر را خواند: پشیمانی. مردی که گدازه های خشمش سرسام آور بیرون می ریخت و زود هم فروکش می کرد و سرد می شد.آهی کشید و به سوده خانم گفت: چیزی نیست… از اقوامند… دارن میرن… ببخشید به خاطر سروصدا.و سوده خانم نگاه مشکوکش را نمی گرفت و قلب گلی را بیچاره تر می کرد. گلی چیزی نمی گفت فقط نگاه شکاکش را با نگاه غمگینش پاسخ می داد.زن دست به دیوار گرفت و لنگ لنگان از پله ها پایین رفت. بزرگمهر از جایش بلند شد. گلی به داخل خانه برگشت و قبل از اینکه بزرگمهر به او برسد در را بست و قفلش کرد.-گلی در رو باز کن حرف بزنیم… گلی…گلی عقب عقب رفت و کنار دیوار نشست، با زانوهایی در آغوش.-من عصبانی بودم… باز کن بیام تو با هم حرف بزنیم.با انگشت چند ضربه به شیشه های در قدیمی زد: گلی به بچه آسیبی نرسونی.باز هم بچه… فقط بچه… تمام نگرانی ها، عذرخواهی ها، پشیمانی های بزرگمهر به بچه ختم می شد. گلی سرش را روی زانوهایش گذاشت و خودش را تاب داد.-من تخت خریدم … تو ماشینه دم در… باید بیارم تو تا صاحب ماشین بره به کاراش برسه… باز کن درو…سکوت تلخ و سیال خانه گاهی به گلی نگاه می کرد و گاهی به سایه بزرگمهر پشت در.بزرگمهر روی پله نشست: تا درو باز نکنی از اینجا نمی رم…. خود دانی.گلی بلند شد و به آشپزخانه رفت. استکان ها را شست. میوه ها را در یخچال جا داد.جارو برقی را برداشت و آن را روی آخرین درجه تنظیم کرد و با صدایی کر کننده خانه ی تمیز را دوباره جارو کشید، بی حواس، بی حوصله، بی تمرکز… آشپزخانه…. پذیرایی… اتاق خواب…و هنوز سایه بزرگمهر از پشت شیشه دیده می شد.حوله ی حمامش را برداشت و به آن سمت رفت که زنگ خانه را زدند.-کیه؟.-خانم با این بار پشت ماشین چکار کنم؟… یه ساعته تو کوچه علافم… عجب آدمایی هستید!… من کار دارم خانم… آقاتون چی شد؟.گلی گوشی را گذاشت و دکمه را فشار داد.سایه تکان خورد. گلی در را باز کرد و به آشپزخانه رفت. حوله را گوشه ای انداخت و نشست.چند دقیقه بعد صداهایی به گوشش رسید. ولی نگاه او به پنجره ای بود که روشنایی را به داخل خانه ی او هدایت می کرد. کاش کورسویی هم به زندگی تاریکش تابیده می شد.لحظاتی بعد بزرگمهر به آشپزخانه آمد و گلی را کز کرده گوشه ی آن دید. همانجا ابتدای آشپزخانه نشست. زانوهایش را بالا آورد و دستانش را از آنها آویزان کرد.-وقتی رفتم تو خونه و دیدم خونه خالیه، قلبم از کار افتاد… هزار جور فکر به ذهنم اومد… گفتم بلایی سر بچه آوردی و فرار کردی… گفتم دزد زده… گفتم اتفاقی برات افتاده… هزار جور فکر… مگه نگفتم بهم بگو میخوای چکار کنی… چرا اومدی اینجا؟… گلی…گلی همچنان به نور تابیده شده در فضای دلگیر آشپزخانه نگاه می کرد.-تو که منو می شناسی… زود جوش میارم… وقتی عصبانی می شم تو چیزی نگو… بذار آروم شم بعد حرفتو بزن… نمیخوای چیزی بگی؟… چرا دوباره اسباب کشی کردی؟… دست تنها بودی؟… یه زنگ می زدی به من یا مامان.بزرگمهر لب فشرد. دخترک به او محل نمی گذاشت. او را نادیده می گرفت. نگاه خیره به پنجره اش را دوست نداشت.-گلی با توام… بعد می گی چرا هوار میکشی… حرف بزن ببینم چی شده؟… صاحبخونه جوابت کرد؟.و قیافه ی مردی با پوستی سبزه و نگاه سیاه و گرم در ذهن گلی نقش بست. مردی نرم، آرام و همراه… کمی و فقط کمی دلتنگ شد.بزرگمهر از جایش بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت. تکه های تخت را سر هم کرد. تشک را روی آن گذاشت. ملحفه را کشید و در آخر روی آن نشست. دو دستش را روی صورتش گذاشت و پوفی کشید. چه زندگی مزخرفی داشت. باید با هزار ترفند و بهانه شرکت را ترک می کرد و به سمت گلی می راند. شب هم نشده باید به خانه می رفت و به خانواده اش می رسید. آبش با گلی در یک جوی نمی رفت و همیشه با هم بحث داشتند. همیشه دل نگران بود و کاری از دستش بر نمی آمد. حالا هم که معلوم نیست دخترک چرا خانه اش را عوض کرده است و با داد وبیداد های او قهر کرده بود. فشار پدر و مادر ش برای دیدن دوباره ی گلی هم از طرف دیگر… نگران رسوایی بود، وقتی مردم رازش را می فهمیدند… مردی نبود که زندگی اش را در بوق کند و جار بزند ولی داشتن فرزندی از زنی دیگر هم چیزی نبود که بتواند روی آن سرپوش بگذارد… این روزهایش بد می گذشت، باکلافگی، سردرگمی، دلهره… و او مرد بود و باید همه دردهایش را درون سینه اش حبس می کرد و دم نمی زد.زندگی بی امان به او فشار می آورد… همه از او توقع داشتند و کسی او را درک نمی کرد… احساس می کرد تنها و یک تنه قرار است با سرنوشت مجهولش روبرو شود و بارش را به دوش بکشد.از جایش بلند شد. دست به کمر شد و در اتاق قدم زد… بالا …. پایین.از قهر متنفر بود… از اینکه کسی به او بی محلی کند… او بزرگمهر مصطفوی بود… نفسی گرفت و به آشپزخانه رفت. گلی پشت سینک ایستاده بود… کوچولوی معصوم… کوچولویی با موهای پریشان و رها شده که اسیر دیو سرنوشت شده بود… اگر همسر واقعی اش بود، در آغوشش گم می شد… این دختر با نگه داشتن بچه اش به او لطف بزرگی کرده بود ولی نمیدانست چرا سنگ بنای رابطه اشان با بحث و دلخوری و گلایه گذاشته شده بود.قدم جلو گذاشت… جلوتر… جلوتر…دستانش را باز کرد و در آغوشش کشید: آغوش عذرخواهی.گلی لرزید. عضلاتش منقبض شد. تنها صدای شرشر آب، موسیقی لحظاتشان بود.بزرگمهر سرش را نزدیک گوشش برد: نباید داد می کشیدم… زیاد گرد و خاک کردم… ولی توهم باید به من می گفتی..گلی تقلا کرد ت


مطالب مشابه :


سراغاز

دوخت انواع سرویس اشپزخانه و عروس کشدار و فانتزی. خشک ملحفه تشک و




البسه بیمارستانی

تولیدکننده انواع روتختی و ملحفه کشدار در سایزهای توزیع کننده رول های ملحفه دوخت عالی




تزیین خانه با پارچه های قدیمی

آموزشگاه خیاطی و طراحی دوخت از پارچه ها، ملحفه ها یقه دراپه استین کیمونو در پهلو کشدار.




به اميد يه لباس تازه‌تر

آستین‌های کشدار چادر برای این است و بافت پارچه و دوخت اي و لباسي و ملحفه‌اي ـ هر




رمان لیلی و هزار داماد(قسمت اخر)

دکتر ملحفه رو زد کنار و صداي نفساي کشدار و ترسناک من بهم چشم دوخت ، مي خواستم نگاهمو




رمان راز یک سناریو - 6

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان راز یک سناریو - 6 -




یک شب ارامش 19

کشدار گفت : ببخشید نگاه جدیش رو دوخت به چشمهام و آروم گوشه ی دیگه تخت دراز کشیدم و ملحفه




برچسب :