رمان از بخشش تا ارزو(3)
به ياد شيطنتهاي قديم،قبل از اينکه ظرف خورش آرش رو جلوش بذارم فلفل سياه رو خالي کردم توش... ميدونستم خورش فسنجون خيلي دوست داره.... ظرف خورش رو با لبخند جلوش گذاشتم و نشستم... در همون حال که آرش مشغول گذاشتن خورش روي برنجش بود؛ مامان هم به کم و کسري سفره ميرسيد.
-گيلدا مادر پاشو از توي يخچال پارچ آب رو بيار.. يادم رفت بيارم...
سريع پاشدم و رفتم توي آشپزخونه... پارچ شيشه اي رو آوردم ولي همينکه به جلوي ورودي آشپزخونه رسيدم با چهره ي برافروخته ي آرش مواجه شدم... انگشتش رو به نشانه ي تهديد تکون ميداد و با قدمهاي بلند به سمتم ميومد.. ميخواستم برگردم برم توي آشپزخونه که پام به آستانه ي در گير کرد و روي زمين افتادم... درد شديدي توي دستم پيچيد... چند ثانيه بعد از آرش؛ بقيه هم اومدن و کنارم ايستادن.. پارچ شکسته بود و يک تکه ي بزرگ شيشه توي ساعد چپم فرو رفته بود.. زخمش عميق و بزرگ بود.. نميخواستم گريه کنم. هرچند دردش زياد بود.. لبم رو گاز گزفتم...
علي به کنارم اومد.. آروم آرش رو کنار زد و دستم رو با احتياط گرفت.
-پاشو بريم بيمارستان... خيلي عميقه...
-نترس آقا علي، بادمجونِ بم آفت نداره
نگاهي به آرش انداختم... لبخند ميزد و سعي داشت من رو هم بخندونه. علي خيلي سريع شال و مانتوم رو برام آوردم... مانتو رو تن کردم اما دست چپم رو توي آستين نکردم...
-مجبوري انقدر شوخي بيمزه بکني که نتيجه اش اين بشه؟
جوابش رو ندادم... درد دستم دقيقه به دقيقه بيشتر ميشد.. هنوز شيشه توي دستم بود.. صلاح ديدم که درش نيارم تا برسيم بيمارستان... ميدونستم قطعا" بخيه ميخواد.هميشه از بخيه ميترسيدم...با اينکه هيچ تجربه اي هم ازش نداشتم...
نگاهي به علي انداختم.. نگاهش به نگاه نگرانم گره خورد.. سريع اومد و کنارم ايستاد...
-ميترسي؟
-آره...
-اصلا" درد نداره... فوقش درد هم داشت دست منو محکم فشار بده... چند ثانيه طول ميکشه...
اما بيشتر طول کشيد.. زخم دستم عميق و بزرگ بود و نُه تا بخيه خورد.. با دستِ راستم؛ دست علي رو گرفته بودم و محکم فشار ميدادم... اونم هيچي نميگفت.. ساکت کنارم ايستاده بود و گه گاهي با انگشتش پشت دستم رو نوازش ميکرد.
-علي بريم خونه...
سرش رو تکون داد و به راه افتاد.. بي صدا پشت سرش حرکت ميکردم.. بي حال بودم... اصلا" حالم خوب نبود.. فشارم افتاده بود... حس ميکردم هيچ خوني توي بدنم در گردش نيست... خودم رو به ماشين رسوندم و به بدنه اش تکيه دادم... علي برگشت و براي يک لحظه بهم نگاهي انداخت که متوجه حال خرابم شد.. سريع اومد و کنارم ايستاد.. دست راستم رو توي دستهاي گرمش گرفت...
-چته؟
-حالم خوب نيست....
-ضعف کردي.. بشين تو ماشين الان ميام...
تشنه ي محبتش بودم.. دوست داشتم تمام سال بيمار و ضعيف بودم تا ذره اي بهم توجه ميداشت..خيلي مهربون شده بود. برام عجيب نبود که اينقدر عاشق و دلبسته ي علي بودم.. من دختري بودم که قبل از علي هيچ پسري توي زندگيم نبود... علي اولين مرد زندگي من بود.. توي اين چند ماه که از ازدواجمون ميگذشت متوجه رفتار ها و اخلاق و منشش شده بودم ... بهتره بگم من عاشق کردارش شدم نه تيپ و قيافه ي علي.. با اينکه اين فاکترو ها هم مهم بودن اما رفتارش من رو بيشتر تحت تاثير قرار داد.. با اينکه با من خيلي خوب نبود.. زياد بهم توجه نداشت اما ميدونستم که رفتار اصليش اينطور نيست.. رفتارش رو با پدر و مادرش ميديدم که چطور بهشون احترام ميذاره و به قول معروف عصاي دستشونه.. همين برام کافي بود که بدونم کسي که به پدر و مادرش انقدر اهميت ميده؛ ديگران هم براش مهم اند.. نه به حد اونها ولي براي ديگران هم احترام و ارزش خاصي قائل بود..
-بيا اين شکلات رو بخور.. اينجا که يه سوپر مارکت نبود.. بريم توي راه برات آبميوه ميگيرم...
لباسهام رو درآوردم و روي تخت دراز کشيدم...علي رو ديدم که اومد توي اتاق.. بليزش رو خيلي سريع عوض کرد و اومد کنارم...
-بهتري؟
سرم رو تکون دادم و پتو رو روي سرم کشيدم..
.............................
دوستان اگه يه وقت يهويي رفتم و چند روز نبودم... نتم قطع ميشه وگرنه سعي ميکنم هر روز بذارم...
و اينکه فردا تا غروب کلاسم... بعد از کلاس پست ميذارم...
امشب هنوزم داريم...
-مامان من دارم ميرم
-گيلدا يادت نره شب خونه ي جواهر خانوم اينا دعوتي...
-نه مامان با علي ميرم.
توي ماشين نشستم و با سرعت به طرف خونه رفتم... بايد براي ترم بعد انتخاب واحد ميکردم. درک و بيان 2 و آشنايي با تاريخ معماري جهان رو با علي برداشتم.. تنها استادي بود که اون درسها رو ارائه داده بود. فقط خدا رو شکر ميکردم که مجبور نشدم با نويد افراسياب کلاس داشته باشم...
آرايش ملايمي کردم و بافتم رو تن کردم...
-علي بريم؟
جواب نداد... رفتم توي هال.. ديدم داره با تلفن صحبت ميکنه... اونقدر عصبي بود که از نزديک شدن بهش ترسيدم.. توي همون فاصله ايستادم و ناخودآگاه تمام مکالمه اش رو شنيدم..
-خانوم من اصلا" شما رو نميشناسم...
-خانوم براي آخرين بار دارم ميگم... ديگه اين حرکت زشت و تکرار نکنيد وگرنه بد ميبينيد...
-به فکر ترم بعد هم باش ...
واقعا" ديگه نميدونستم قضيه چيه؟! اون از اون دفعه که اون دختر به موبايلش زنگ زد و اين هم از اين سري... ناخودآگاه اخمي کردم.. اما حالا مطمئن شده بودم که علي بي تقصير بود و اين دانشجوهاش بودن که با رفتارها و تماسهاشون بذرِ شَک رو توي دلم کاشتن.
تماس رو با عصبانيت قطع کرد و گوشي رو روي مبل انداخت. برگشت بره توي اتاق که سينه به سينه ي من شد...
-چي شده؟
دستم رو کنار زد و خيلي عصبي جواب داد
-ولم کن بابا همتون مثل هميد.
-يعني چي همتون مثل هميد؟
-يعني همين که شنيدي...
-علي تو چته؟ چرا با هرکي مشکل داري سرِ منه بدبخت خالي ميکني؟
-تو بدبختي؟ جدي؟ چه جالب.. اين من بودم که توي اين ماجرا بدبخت شدم.. خانوم مثل اينکه فراموش کردين که مسخره بازي شما و دوستات باعث شد من به اجبار تن به اين ازدواج بدم.. بچه بازيه شماها باعث شد به اين روز بيوفتم..
-علي مگه من راضي بودم؟ مگه منم به زور راضي نشدم؟ من که بيشتر از تو زجر کشيدم.. هر روز فوش و تحقير و تهمت...
-گيلدا خانوم... براي شما که بد نشد نه؟ بالاخره شوهر و خونه زندگي و هزار کوفت و زهر مار ديگه که آرزوي همتونه.. يه شبه به همش رسيدي...
بغض گلوم رو ميفشرد.. اشک به چشمهام اومد.. از اينکه انقدر بدبخت بودم براي خودم دلم ميسوخت.. از اينکه علي اصلا" من رو قبول نداشت...
-من بدبختم.. آره من بدبختم که از صميمي ترين دوستام نارو خوردم.. من بدبختم که حتي پدر خودم حرفم رو قبول نداشت.. من زندگيم تباه شد.. آينده ام با وجود همسري که منو به عنوان همسرش قبول نداره تباه شد.. مگه من چند سالمه؟ هان؟ من تازه بيست سالمه.. ميفهمي؟ من نه راه پس دارم نه پيش... از اينجا مونده و از اونجا رونده شدم... خسته شدم از اين زندگي.. خسته ام... بخدا ديگه طاقت ندارم.... اينجا بايد رفتار و تحقير و تهمت تورو قبول کنم و خونه مامان بابام بايد هنوز از بابا تيکه و کنايه در مورد اتفاق يکسال پيش بشنوم... من بدبختم...
-گيلدا....
دويدم توي حياط... دلم ميخواست توي هواي آزاد نفس بکشم... حس ميکردم اکسيژن به اندازه ي کافي توي هوا وجود نداره... علي رو ميديدم که با قدمهاي بلند دنبالم ميدويد...
-گيــــلدا
-ولم کن... بذار به درد خودم بميرم..
در رو باز کردم و خودم رو با دويدن به سر کوچه رسوندم... بي هدف توي خيابونها قدم ميزدم.. بوق ماشين ها.. متلک و تيکه ها رو نميشنيدم.. فقط لبهاي متحرک بعضي از آدمها رو ميديدم... مدام از خدا ميپرسيدم«مگه من چه گناهي کردم که اين تاوانشه؟» دستهاي سردم رو توي جيبهام فرو بردم و به سمت پارک کوچکي که اون اطراف بود رفتم.. روي نيمکت سرد نشستم..
از سرما جمع شده بودم.. هنوز اشک ميريختم.. اما بي صدا... به زنگهاي پي در پي گوشيم اهمت نميدادم...
-خانوم.. خانوم..
به دختر بچه ي کوچيکي که کناره ي بافتم رو ميکشيد چشم دوختم... نگاهم به چشمهاي سبز تيله ايش افتاد... چشمهاش فوق العاده زيبا بودن... ناخودآگاه لبخندي زدم و بهش چشم دوختم... بسته ي فالش رو روبه روم گرفت...خيلي کوچيک بود. البته تنها نيومده بود.. دخترِ ديگه اي که چند سال ازش بزرگتر بود و به قولِ خودش همسايشون بود، همراهش بود
-خودت يکي برام بردار... باشه؟
سرش رو تکون داد و برام به انتخاب خودش فالي رو بيرون کشيد... اصلا" به فال اعتقاد نداشتم.. چون هرموقع گرفته بودم خيلي بي ربط دراومده بود... لبخند بي جوني زدم و فال رو ازش گرفتم.. بي درنگ گذاشتمش تو جيبم...
-اسمت چيه؟
-نسيم
-چه اسم قشنگي.... نسيم. با پدر مادرت زندگي ميکني؟
- نه خانوم.. با مادر بزرگم...
انقدر شيرين حرف ميزد که دوست داشتم چند ساعت فقط برام صحبت کنه و من شنونده باشم... نميدونم چرا انقدر در مورد نسيم کنجکاو شده بودم... پاکي و معصوميت رو از چشمهاش ميشود خوند.. ناراحت بودم از اينکه توي اون سرما؛ مجبور بود کار کنه.. دستهاش سرد بودن... ناخودآگاه دستهاي سردش رو توي دستهام گرفتم و «ها» کردم.. سعي داشتم کمي دستهاش رو گرم کنم...
-تو و مادر بزرگت تنها زندگي ميکنين؟
-آره خانوم.
-نسيم خونتون نزديکه به اينجا؟
-آره خانوم... مامان بزرگم ميگه فقط حق دارم بيام اينجا.
دوست داشتم مادر بزرگش رو از نزديک ببينم... ميخواستم در حدي که ميتونم بهشون کمک کنم.. دلم نميخواست نسيمي که فقط چهار سالش بود ،توي اون شرايط و در اون جامعه کار کنه... خيلي خطرها براش وجود داشتن..
-من رو ميبري پيش مادر بزرگت؟
-اوهوم..
سرش رو دو سه بار بالا و پايين برد.. بلند شدم دنبالش به راه افتادم.
به ساختمون رو به روم نگاهي انداختم... يک خونه ي قديمي خيلي فرسوده.. توي يک کوچه ي تنگ و تاريک... «يالله» اي گفتم و وارد حياط شدم... البته حياط که نه.. يه فضاي خيلي کوچيک که شامل دوتا اتاق کوچيک بود. همين و بس.. حتي آشپزخونه هم نداشتن... اتاقک کوچيکي هم کنار در ورودي بود که احتمال دادم سرويس بهداشتي باشه...
-حاج خانوم؟
-بفرماييد...
رفتم کنارِ يکي از اون دو اتاق که کنار هم بودن... به داخل يکي سرک کشيدم تا مادر بزرگ نسيم رو ببينم ... در همين حين صداي شکسته ي زني رو از پشت سر شنيدم...
-بفرما دخترم...
-سلام مادر... خوبين؟
-شکر خدا... دخترم چيزي شده؟ نسيم کاري کرده؟
ناخودآگاه نگاهم به دنيال نسيم رفت.. گوشه ي اتاق نشسته بود و درحالي که عروسکش توي بغلش بود؛ بهمون خيره شده بود...
-راستش حاج خانوم... نميدونم چطور بگم...
-دخترم حرفت رو بزن
فکر کردم که مادر بزرگ با مِن و مِن کردنم نگران شد... سريع حرفم رو ادامه دادم..
اون روز فهميدم که نسيم تک دختر پسر و عروس حاج خانوم؛ تنها مونس و همدم حاج خانومه... مادر و پدر نسيم توي يک تصادف درست سه سالِ پيش فوت شده بودن که نسيم در اون لحظه کنارشون نبوده...همونطور هم که معلوم بود وضع مالي خوبي نداشتن.. علاوه بر خرده کاريه حاج خانوم؛ نسيم هم گاهي توي همون پارک فال ميفروخت...
نگاهي به ساعتم انداختم... ساعت نُهِ شب بود.. گوشيم رو درآوردم و نگاهي بهش انداختم... خاموش شده بود.. هر کاري کردم روشن نشد...
-حاج خانوم... ميشه من با نسيم دوست باشم؟ شما اين اجازه رو ميدين؟
-دخترم سنِ تو... سنِ نسيم...
-بخدا خودمم موندم.. ولي نميدونم چرا انقدر برام مهمه.. دوست دارم باهاش همصحبت بشم.. همچنين با شما...
-باشه دخترم.. فقط اين سري که همش من حرف زدم و از گذشته گفتم.. سري بعد تو بايد برامون حرف بزني.. مخصوصا" ميخوام دليلِ سرخ بودن اين چشمهاي قشنگت رو بدونم مگه نه نسيم؟
نگاهي به نسيم انداختم که ريز ميخنديد... با اينکه فقر بودن اما شرافتمندانه زندگي ميکردن.. حاج خانوم که با اون سن هنوز کار ميکرد و نسيم هم گدايي نميکرد... حتي لباسِ مندرس و کثيف هم به تن نداشت.. لباسهاش تميز بودن اما کهنه و قديمي
صورتشون رو بوسيدم و از خونه زدم بيرون... خودم رو سريع به خونه رسوندم .. به آرومي در زدم.. فکرش رو هم نميکردم که علي انقدر سريع در رو باز کنه.... به محض باز شدن در يک طرف صورتم آتيش گرفت... دست سنگينِ علي روي صورتم نشست....
-کجا ول کردي رفتي هان؟
داد و بيداد ميکرد.. نگاهي ناراحت بهش انداختم... چشمه ي اشکم خشک شده بود... چونه ام ميلرزيد..
-مگه با تو نيستم؟
با دستم کنارش زدم و رفتم توي هال... از توي آيينه ي جلوي در نگاهي به صورتم انداختم.. چشمهام پف کرده و قرمز بودن.. آرايشم پاک شده بود... سريع رفتم توي اتاق و دستي به صورتم کشيدم.. بايد اون شب حتما" ميرفتيم خونه ي علي اينا... چند وقت بود که مدام مامان جواهر اصرار داشت که بريم خونشون.. با اينکه حالم اصلا" خوب نبود اما بايد ميرفتم... درسته علي خيلي با من خوب نبود.. اما هميشه دعوت مامانم رو قبول ميکرد و توي همه ي دورهمي هامون هم بود...
-بريم..
نگاهي با عصبانيت بهم انداخت و دوباره کنترل رو توي دستش گرفت...رفتم و کنترل رو از دستش گرفتم و اناختم روي مبل... انقدر با عصبانيت اين کار رو کردم که نه تنها علي بلکه خودمم تعجب کردم.
-مامانت منتظره... بعدا" ميتونيم به اين دعوا و اعصاب خوردي ادامه بديم...
سرم درد ميکرد.. مسکني خوردم و رفتم توي حياط...
-دخترم خوبي؟
-ممنونم بابا .. شما بهترين الحمدلله؟
-شکر خدا... چشمات چرا انقدر قرمزن؟
-واي بابا سرم خيلي درد ميکنه...
-چرا؟
-نميدونم... مهم نيست.. مسکن خوردم.. بهتر ميشه
-گيلدا مادر مياي؟
رفتم توي آشپزخونه.. مادر مشغول کشيدن برنج توي ديس بود و منم مسئول خورش و مخلفات شدم..
-گيلدا گريه کردي؟ آره؟ علي کاري کرده؟
-وا مامان يعني انقدر قرمزن؟ نه .. فقط سرم خيلي درد ميکنه...
-برو يه نگاه توي آيينه بنداز ميفهمي..
رفتم و از توي آيينه ي دم در نگاهي به چشمهام انداختم... واقعا" قرمز و به خون نشسته بودن.. توي خونه متوجه نشده بودم...دوباره رفتم توي آشپزخونه و بقيه ي وسائل رو روي ميز گذاشتم...
اون شب بابا ايرج برام از خاطرات قديم گفت که چطور با وجود اينکه يتيم بوده به اينجا رسيده... با حرفهاي گاهي غم انگيز بابا ايرج بيشتر پي به زندگي تلخ نسيم و مادر بزرگ بردم.. دوست داشتم هر طور شده بهش کمک کنم...
کم کم به شروع ترم جديد نزديک ميشديم... رابطه ي من و علي بهتر که هيچ بدتر هم شده بود.. گاهي جواب سلام همديگه رو هم به زور ميداديم.. علي شبها ديرتر از معمول به خونه ميومد و سريع ميخوابيد..
-ديوونه... دلم برات انقده شده بود..
به مسخره بازي هاي قاصدک نگاه ميکردم... دلم براش تنگ شده بود.. دختر شوخ و بامزه اي بود..
-گيلدا الان چي داريم؟
من و قاصدک واحدهامون رو با هم هماهنگ کرده بوديم و همه ي کلاسهامون يکي بود.. اينطوري براي هردومون بهتر بود.. چون با هم به نسبت صميمي تر بوديم تا با ديگران...
نگاهي به برگه ي انتخاب واحد انداختم... البته اينها همه ظاهر سازي بود.. در اصل خيلي خوب ميدونستم که درک و بيان با علي داريم...
-ايول بالاخره امروز آقا رو زيارت ميکنيم... خيلي باحاله ها.. کنجکاوم ببنم چه شکليه که انقدر تعريفش رو ميکنن... مگه نه؟
-ها؟
-امروز تو باغ نيستيا...
-ول کن بابا .. بيا بريم. الان ديگه کلاس شروع ميشه...
دست قاصدک رو گرفتم و با يک حرکت بلندش کردم... رديف اول نشستيم.. درست مثل هميشه... نيمي از بچه ها رو ميشناختم و نيم ديگه برام ناآشنا بودن... البته اونها هم ترم دو معماري بودن اما واحدهاشون توي ترم يک با ما يکي نبود بنابر اين نميشناختيمشون.. از بين تمام دانشجوهاي حاضر توي اون کلاس ؛ فقط از مهتاب خوشم نميومد... دختر فوق العاده حسود و آبزيرکاه...
با ورودِعلي همگي به احترام بلند شديم... اون روز کت وشلوار مشکيش رو پوشيده بود.. البته به دليل سرد بودن هوا؛ پالتوي بلندش رو هم به همراه داشت... کيف و گوشيش رو روي ميز گذاشت و نگاهي به تک تکمون انداخت... نگاه و حرکاتش خيلي عادي بود.. البته سعي ميکرد بهم نگاه نکنه اما چون دقيقا" رو به روش بودم زياد موفق نميشد... پچ پچ دانشجوها رو از پشت سرم ميشنيدم... علي هم ساکت به ليستش نگاه ميکرد و چيزهايي رو تند تند يادداشت ميکرد.
-واي گفته بودن خيلي جيگره... من که تا همين امروز نديده بودمش...
-آره خدايي خيلي خوشتيپه... چشمهاش خيلي قشنگنا... مشکيه مشکي... منم که عاشق چشم و ابرو مشکي...
-واي باز شماها در نگاهِ اول عاشق شدين؟
جمله ي آخر رو قاصدک با طعنه به مهتاب و دوستهاش گفت و دوباره به رو به رو خيره شد.. با اينکه از جوابي که به مهتاب داده بود خوشم اومد اما خيلي عادي رفتار کردم.. لبخند نزدم و بجاش اخمم غليظتر شد..
-خوب فعلا" ليست کلاستون رو بهم ندادن... تا من قوانين کلاس رو ميگم.. شماها هم اينجا اسمهاتون رو يادداشت کنيد...
و بعد برگه اي رو رو به روي من گذاشت... سريع اسمم رو روش نوشتم و برگه رو به قاصدک دادم.
-کلاسمون چهار ساعته... توي اين چهار ساعت دوست ندارم مثل کلاسهاي ديگه بيکار باشين و تمام کارها رو توي خونه انجام بدين... اکثر کارهاتون رو اينجا انجام ميدين فوقش براي تکميل ميبرين خونه... در مورد غيبت هم که همون قانون دانشگاه.. تا سه جلسه مجاز هستين... در کل توي اين ترم يکبار بازديد ميبريمتون... در مورد پروژه ي پاياني نيمه ي ترم به بعد توضيح ميدم.. از همين حالا هم بگم.. اين ترم به نسبت کوتاهه و تعطيلات نوروز هم داريم..کم کاري کنين به ضرر خودتونه...
و بعد؛ توضيحات مقدماتي در مورد اسکيس و پرسپکتيو رو گفت... يک ساعتي از حضورمون توي کلاس ميگذشت که گوشي علي زنگ خورد.. ناخودآگاه حواسم رو جمع کردم تا شايد متوجه بشم که کيه.. اما علي بلافاصله رفت بيرون از کلاس و ده دقيقه استراحت اعلام کرد...
-واي گيلدا خيلي خوبه ها مگه نه؟
-هان؟
-چته تو امروز؟ هر چي ميگم هي ميگي «هان؟»
-اي بابا .. گير دادي به من امروز ...
-ميگم من که شخصا" عاشق شدم... فقط موندم توي تعطيلات دوري از يار رو چطور تحمل کنم...
با حرص به قاصدک نگاه کردم.. درسته شوخي ميکرد اما ميدونستم که اون هم از علي خوشش اومده.. کي بود که بدش بياد؟ فقط من بودم.. که اون هم همش تظاهر بود.. من دوستش داشتم.. اون رو در کنارم داشتم اما فرسخ ها باهاش فاصله داشتم...
حضور علي رو بالاي سرم حس کردم.. برگه ي زير دستم رو که داشتم پرسپکتيو ميکشيدم از زير دستم بيرون کشيد و نگاهي انداخت...
-جايي کلاس رفتي؟
نه من و نه اون هيچي از گذشته ي هم نميدونستيم... مثل دو غريبه بوديم که به اجبار با هم زندگي ميکنن.. البته حالا ديگه اين اجبار براي من عشق و دوست داشتن شده بود و براي علي همون اجبار باقي مونده بود..
جو کلاس طوري بود که به راحتي ميشد توي کلاس راه رفت و با ديگران صحبت کرد و ايده هاي ديگران رو هم شنيد.. براي خروج از کلاس هم اجازه لازم نبود... بلند شدم و به کار بچه هايي که ترم يک باهاشون همکلاس بودم نگاهي انداختم.. البته مهتاب رو ناديده گرفتم... به علي حق ميدادم که فکر کنه من کلاس خصوصي براي اسکيس و پرسپکتيو رفتم.. در صورتي که چنين نبود.. کار بچه ها خيلي ضعيف و پر اشکال بود و کار من بدون نقص و ايراد.. اين رو مديون اساتيد هنرستانم بودم..
نگاهي به ساعت انداختم.. يک ربع به پنج بود.. سريع وسايلم رو جمع کرد و توي کوله ام انداختم.. با خروج علي از کلاس به سمت سرويس بهداشتي رفتم و طبق عادت هميشه رژم رو دوباره تمديد کردم...
گوشيم زنگ ميخورد... با ديدنِ شماره ي علي تعجب کردم
-بله؟
-کجايي؟ بيا بريم ديگه...
خوشحال شدم از اينکه نبايد اون مسير طولاني رو بدون ماشين ميرفتم... روزهايي که علي کلاس نداشت معمولا" ماشين رو براي من ميذاشت ولي روزهايي که خودش کلاس داشت ماشين هم با اون بود...سريع رفتم توي محوطه و به دنبال ماشين علي گشتم... دوباره گوشيم زنگ خورد...
-بيا بيرون.. سر کوچه ايستادم...
رفتم سر کوچه و با ديدن ماشين و علي رفتم و خيلي سريع توي ماشين نشستم... علي هم بلافاصله ماشين رو به حرکت در آورد...
باز دوباره گوشيم زنگ خورد... «چقدر امروز زنگ خورت بالا رفته» نگاهي به شماره ي ناشناس انداختم و جواب دادم
-بله؟
-واقعا" که... تو که انقدر بي معرفت نبودي...
-واي آرش ببخشيد.. بخدا اصلا" وقت نداشتم...
-اوه اوه.. ببخشيد خانوم مهندس. نميدونستم کاراي شرکتتون لنگ مونده بخاطرِ دستِ شمشير خوردتون.
-مسخره... خوب تو که همش درگيرِ کاراي شرکت بودي.. منم گفتم مزاحم نشم.
ريز خنديدم...
-بچه پررو... امشب ميخوايم با گلاره و ماني و دانيال شام بريم بيرون. تو علي هم بياين...
-خواهش کن...
-ديوونه دارم دعوتت ميکنم.. باز جو گرفتت؟!
-خوب بابا... کدوم رستوران؟
اسم رستوران سنتي رو گرفتم و تماس رو قطع کردم...
-امشب شام دعوتيم...
-من امشب کار دارم.
باز داشت بهونه ميآورد ... شونه اي بالا انداختم
-هر طور راحتي...
نگاهي مشکوک بهم انداخت
-کيا هستن؟
-گلاره و ماني و دانيال و آرش.
-دانيال؟
-همون شريک آرش ديگه.
-آها...
دوباره سکوت کرد... با رسيدن به خونه سريع پياده شدم و رفتم تو... صورتم رو شستم و آرايشم رو دوباره انجام دادم... پالتو ي مشکي کوتاهم رو تن کردم و کيفم رو برداشتم و رفتم توي هال و بوتهام رو پوشيدم...
-کجا؟
نگاهي به چهره ي پر سوالش انداختم و دوباره سرم رو پايين انداختم و بند بوتم رو محکم کردم
-رستوران.
-بمون با هم ميريم...
تعجب کردم... تا همين نيم ساعت پيش نميخواست بياد اما حالا... بدون اينکه بوتهام رو دربيارم روي زمين نشستم و منتظر علي موندم... چند دقيقه بعد اومد... شلوار جين تيره و پيرهن سفيد پوشيده بود و پالتوش هم روي دستش بود.
-به به سلـــام گيلدا خانوم... همبازي قديمي...
نگاهي به چهره ي خندونِ دانيال انداختم و دستش رو به گرمي فشردم..
-سلام بر همبازيِ بدجنسِ کودکي...
-تو هنوز يادته؟ بابا بيخيال... بچه بوديم ديگه
-بچه بوديم؟ ده سالت بودا...
-گيلدا
به سمت آرش برگشتم... با هم دست داديم و کنار آرش روي صندلي نشستم... علي هم بعد از آشنايي با دانيال روي صندليِ کنارِ من جاي گرفت...
-کوبيده؟
با خنده حرف آرش رو تاييد کردم... من هميشه عاشق کوبيده بودم و معمولا" کوبيده سفارش ميدادم.
-گيلدا از همين حالا گفته باشم.. اين چند وقت بايد پا به پاي من بياي براي خريد..
-چه خريدي باز گلاره جوون؟
-ديووونه. خريدعروسي ديگه..خاک بر سر من با اين خواهرم.. روز عروسي من يادش نره بياد خيليه.
-نه به جوونه تو يادم نميره..
و بعد با خنده و صدايي آهسته رو به علي کردم و گفتم:
-علي يادم بندازيا...اگه نرم آبروم رو ميبره.
همه خنديدن... علي هم لبخندِ کمرنگي زد و دوباره مشغول صحبت با ماني شد...
-بريم؟
نگاهي ناراحت به علي انداختم... خسته بود.. داشتم بلند ميشدم که با صداي دانيال از حرکت ايستادم...
-خوب آقا علي اگه خسته اي برو. ما گيلدا رو ميرسونيم.
نگاهي به علي انداختم... اخم غليظي کرد و رو به من گفت:
-چيکار ميکني؟
خودمم خيلي خسته بودم... از ساعت ششِ صبح بيدار شده بودم و يکسره هم کلاس داشتم.. ديگه واقعا" خوابم ميومد.. لبخندي زدم و با همه خداحافظي کردم..
نگاهي به چشمهاي سبز تيله ايش انداختم... دستي به موهاي نرم و لختش کشيدم .. خودش رو بهم نزديک تر کرد و توي آغوشم نشست... هنوز اون عروسک کهنه و قديمي توي بغلش بود..
-آخه از چي بگم حاج خانوم؟
-از دليل اين همه غم و غصه اي که داري... چرا انقدر ناراحتي؟
دوست نداشتم زياد از جزئيات زندگيم بدونه... همين که ميدونست علي من رو دوست نداره کافي بود.. متوجه شده بود که نميخوام وارد جزئيات بشم و ديگه سؤال پيچم نکرد.
حاج خانوم ميشه من و نسيم بريم بيرون؟ قول ميدم زود برگرديم..
-آخه..
-خواهش ميکنم.. فقط يک ساعت...
لبخندي زد و «باشه » اي گفت... سريع دست نسيم رو گرفتم و رفتيم بيرون.. نزديک عيد بود.... تصميم گرفته بودم براش لباس نو بخرم.. بايد براي حاج خانوم هم عيدي ميخريدم... هميشه فکر ميکردم با وجود مامان و گلاره که انقدر بهشون نزديکم هيچ وقت احساس تنهايي نميکنم.. اما حالا وجود نسيم خيلي برام با اهميت شده بود.. حاج خانوم هم مثل مادر بزرگم ميموند.. مهربون و شيرين زبون...
-دوستش داري؟
نگاهي به لباس توي دستم انداخت و ريز خنديد... فروشنده با گيجي نگاهمون ميکرد.. يک پالتوي کوچيکِ دخترونه براش انتخاب کردم و يک دست لباس خنک هم براي عيدش... براي حاج خانوم هم يک پيرهن گرفتم..
-اين عروسکت رو خيلي دوست داري؟
-آره... اسمش ليلاس.
-حالا چرا ليلا؟
-اسم مامانم ليلا بوده.
بغض کردم. انقدر معصومانه گفت که واقعا" دلم گرفت.. نسيم به معناي واقعي حسِ کمبود پدر و مادر رو داشت.
-دخترم آخه اين چه کاري بود؟ به خدا شرمنده ام.
-اين چه حرفيه حاج خانوم. دشمنت شرمنده.. اميدوارم خوشتون بياد...
نگاهي به ساعت انداختم.. شب شده بود و ديگه کم کم علي بايد پيداش ميشد..
-خب من ديگه برم. الان علي هم مياد خونه.
-حاج خانوم لبخندي زد و دستم رو فشرد...
-صبر حلاله مشکلاته. دخترم صبور باش.
لبخندي زدم و صورتش و بوسيدم...
-خاله نرو...
به صورت نسيم نگاه کردم... روي زانو نشستم و صورتش رو بوسيدم..
-خاله جوون زود ميام... الان بايد برم.
به محض اينکه در حياط رو باز کردم با چهره ي علي رو به رو شدم..
-کجا بودي؟
-سلام. بيرون.
-هه. ميدونم بيرون. کجا بودي؟
-علي چته؟ خب رفته بودم پيشِ دوستم..
-جالبه.. کدوم دوستت؟
دوست نداشتم از ارتباط من و نسيم با خبر بشه.. دوست داشتم فعلا" هيچ کس چيزي ندونه. ميخواستم اول خوب باهاشون آشنا شم..
-تو دوستاي من رو ميشناسي؟
کلافه دستي به موهاش کشيد و رفت بيرون...
توي آشپزخونه بودم و داشتم ظرف ميشستم. گوشيم رو روي کانتر گذاشته بودم و به آهنگ «مهسا وحدت» گوش ميدادم... بعضي جاها باهاش همخوني ميکردم..
-گيلدا پرسپکتيو ها رو کشيدي؟
-واي قاصدک دو بار پرسيدي.. گفتم که آره.
-خب کوفت.. منظورم اينه بيا و براي منم بکش.
-به من چه...
-بي ادب. اينه رسم دوستي؟
-چه ربطي داره. يک هفته وقت داشتيا...
-سلام استاد.
با ورود علي به احترامش بلند شديم... بالاخره ليست رو بهش داده بودن.
-خانومِ افشار.
قاصدک با ترس و لرز بلند شد و رو به علي گفت
-استاد ببخشيد ولي من نتونستم بکشم.
-چرا؟
انقدر جدي و با اخم پرسيد که من به جاي قاصدک ترسيدم.
-راستش استاد بلد نبودم.
همه ي بچه ها هم حرف قاصدک رو تاييد کردن. همه منتظر يه بهانه بودن . فقط من ساکت بودم و هر از گاهي به جملات بعضي ها پوزخند ميزدم.. از گرفتاري حرف ميزدن.. اما گرفتار ترين من بودم.. هم بايد به خونه زندگي و آشپزي ميرسيدم و هم به دانشگاه. تازه با گلاره خريد هم ميرفتم.
-خانومِ اميني شما هم؟
-نه استاد.
و بعد کارا رو، روبه روش گذاشتم...
نگاهي به کارها انداخت و لبخند کمرنگي زد.
-ممنون.
توي ليستش چيزي رو يادداشت کرد و دوباره توضيحاتي در مورد پرسپکتيو داد.
-از همين حالا هر کي مشکل داره بگه. جلسه ي بعد دوباره توضيح نميدم.
-ببخشيد استاد. شماره ي ماژيک هايي رو که بايد تهيه کنيم ميگين؟
باز به قاصدک با لبخند اين رو پرسيد نگاهي انداختم.. اخم کردم و دندونهام رو روي هم فشردم. علي هم بلند شد و روي تخته شماره ي ماژيک ها رو نوشت
بعد از اتمام کلاس قصد داشتم با قاصدک به سمت سرويس بهداشتي برم که صداي علي باعث شد همون لحظه از قاصدک خداحافظي بگيرم.. قاصدک هم با وجود کنجکاوي راهش رو کشيد و رفت
-کجا ميري؟ با هم ميريم ديگه.
-بايد برم ماژيک هم بخرم.
-من همه رو دارم. نياز نيست.
علي يه خورده کار داشت که باعث شد نيم ساعتي توي محطه باشم.. همه رفته بودن.. بالاخره علي هم اومد. اما نويد افراسياب هم همراهش بود.
-سلام خانوم.
-سلام استاد. خسته نباشين.
-سلامت باشين. خب بريم؟
مونده بودم چيکار کنم.. من به نويد گفته بودم نامزد دارم.. اصلا" نميدونستم که نويد ميدونه که علي همسرمه يا نه.
-گيلدا بيا ديگه...
-خانوم اميني هم با ما ميان؟
با همين جمله فهميدم که نويد چيزي نميدونه... علي هم لبخندي زد و تاييد کرد.. خوشحال شدم که بالاخره داشت به نويد ميگفت.. اين يعني توي دانشگاه هم ميپيچيد. البته اگه نويد اينو به بقيه هم ميگفت.
-خانوم نامزدتون خوبن؟
انقدر با حرص و طعنه اين رو پرسيد که جا خوردم.. فهميده بود که بين و من و علي يه چيزهايي هست. اما مطمئنا" فکر نميکرد که من و علي ازدواج کرده باشيم.
-نامزدش؟
علي با تعجب اين رو پرسيد
-سلام دارن.
اين رو گفتم و با حرص به بيرون نگاهي انداختم.. نويد سر يه کوچه پياده شد و دوباره به راه افتاديم.
–قضيه ي اين نامزد چيه؟
-چيز خاصي نيست.
دوست نداشتم در اين مورد توضيحي بدم. چون علي نميدونست که نويد ازم خواستگاري کرده. ولي علي حسابي کنجکاو شده بود.
-پس نويد چي ميگفت؟
-چه ميدونم.
-گيلدا بهت ميگم قضيه چيه؟
-اي بابا. چيز خاصي نيست خب.
-بالاخره که ميفهمم.
و بعد دنده رو عوض کرد و به سرعتش افزود.
-گيلدا لوس نشو... ماني هم نمياد. من تنها برم؟
-تولدِ خواهرِ دوستِ تو به من چه؟
-خب تو هم خواهرِ مني.... بيا ديگه خوش ميگذره.
خودمم دوست داشتم توي يه جمع شاد باشم.. چي بهتر از يه تولد... فرداي اون روز بعد از آماده کردن نهار رفتم حموم و آرايش کردم ..بليز طوسي روشن مجلسي و شلوار کتون مشکيم رو پوشيدم و موهام رو باز روي شونه ها ريختم.. پايين موهام رو بابليس کشيده بودم... هنوز هوا سرد بود. پالتوم رو به دست گرفتم و توي دست ديگه ام کيف مجلسيم بود. رفتم توي هال و کفشهاييم رو که پاشنه ي پنج سانتي داشتن پوشيدم.. قدم بلند بود و همون پاشنه ها هم زياد بودن.
-اومدي؟
در رو براي گلاره باز کردم که اومد تو.. با ديدنِ علي «سلام» کرد و رو به من غر زد.
-تو هنوز آماده نشدي؟ خودت بايد جوابِ فرزاد رو بدي...
تا اون لحظه نميدونستم فرزاد و فريما هم ميان... فکر ميکردم فقط من و گلاره هستيم.. ماني که براي ماموريت رفته بود اصفهان...
-فرزادو فريماه هم هستن؟
اين رو علي پرسيد.. نگاهش عوض شده بود.. حس ميکردم روي فرزاد حساسه. با اينکه فرزاد هيچ حرکتي نکرده بود که باعث حساس شدن علي بشه.
-آره... پايينن.
حس ميکردم دوست داره بياد.. يعني با شنيدن اسم فرزاد و اين که تولد مختلته ميخواست حتما" اونجا باشه.. دوست نداشتم بيخود حساس بشه..
-خوب تو هم ميخواي بيا.
-آره اگه ميخواي بيا. اما زود آماده شو.
-زشت نيست بدونِ دعوت؟
-نه بابا. آرزو که از خداشه شلوغ باشه.
گلاره رفت پايين و من هم توي اين بين پيرهن سفيد علي رو اتو زدم.. پيرهن رو رو به روش گرفتم.. بدون تشکر گرفت و رفت سمت کفشهاش...
-کادو رو چيکار کنيم؟
واقعا" نميدونستم... توي راه با گلاره هماهنگ کرديم و من و علي سريع به يه ادکلن فروشي رفتيم و يه ادکلن خوش بو البته با بوي تلخ براش خريديم.
...................................
صداي موزيک به حدي بلند بود که صحبتهاي گلاره رو که کنارم بود و داد ميزد نميشنيدم... سرم درد گرفته بود.. بي اهميت به سردرد؛ سعي کردم تا جايي که ميتونم خوش بگذرونم.. تولد خوبي بود. شلوغ.. آرزو اکثر مهمونهاش رو نميشناخت.. به دوستهاش گفته بود هر کس رو خواستن همراهشون بيارن و همه هم درست مثل ما ايل و طايفه اي با هم اومده بودن... گلاره دستم رو گرفت و بلندم کرد
-باز مثل پيرزنها نشست... پاشو ديگه
به همراهش بلند شدم و رفتم سمت کسايي که داشتن ميرقصيدن.. داشتيم ميرقصيديم که فرزاد و فريماه هم بهمون ملحق شدن. ميدونستم که اگه به علي بگم بياد حتما" مخالفت ميکنه. بنابراين اصلا" بهش تعارف نکردم... سعي کردم زياد به اخم و صورتِ ناراحتش توجه نکنم... متوجه شده بودم که از رقصيدن من با فرزاد بدش مياد.. اما سعي کردم بيتفاوت باشم. داشتم با فرزاد ميرقصيدم و با هم حرکات گلاره و فريماه رو مسخره ميکرديم که دستي دور کمرم حلقه شد.. سريع برگشتم که چشمم به چشمهاي مشکيش خورد... هنوز هم ناراحت بود.. لبخندي زد و فرزاد هم با لبخندي رفت به طرف گلاره و فريماه.
-خوش گذشت با آقاي عاشق پيشه؟
متوجه منظورش نشدم.. منظورش نميتونست فرزاد باشه. چون فرزاد حرکتي نکرده بود که علي اينطور برداشت کنه.
-چي؟
-هيچي.
بعد از دو دقيقه من رو به دنبال خودش کشوند و روي صندلي اي نشست و منم به اجبار کنارش نشستم.. داشتم به گلاره نگاه ميکردم که ناخودآگاه براي يک لحظه نگاهم به در وروديِ خونه افتاد... چشمهام داشتن از حدقه بيرون ميزدن.. بعد از يک مدت طولاني دوباره ديبا و سپيده.. با هم اومدن تو و پالتوهاشون رو به خدمتکار دادن. هنوز من رو نديده بودن.. ميخنديدن و با همه احوال پرسي ميکردن.. نميدونستم چه نسبتي با آرزو دارن.. شادي اونها باعث به يادآوردن غمهام شد. به ياد آوردن رفتار عذاب آور علي... اشک توي چشمهام حلقه زد.. تند و تند اشکهام روي گونه هام ميريختن.. با اشاره ي آرزو چراغها رو خاموش کردن.. خونه تاريک شد و فقط فلشر باعث ايجاد روشنايي مسخره اي شده بود... با خيال راحت به اشکهام اجازه ي جاري شدن دادم... ديگه ديبا و سپيده رو نديدم.. به حدي تاريک بود که حتي علي رو که کنارم نشسته بود به سختي ميديدم. صورتم رو بين دستهاي سردم گرفتم دوباره سرم رو بلند کردم... تاريکي فضا اذيتم ميکرد... با روشن شدن ناگهاني چراغ شک شدم. چشمهاي گريونم رو به علي دوختم... نگاهي گذرا بهم انداخت که با ديدن اشکهام نگران شد.. نگراني رو از توي چشمهاش خوندم.
-چي شده؟
خيلي سريع دستم رو گرفت.. گرماي دستهاش بهم جوونِ دوباره دادن.
-علي بريم.
-آخه چي شده؟
-علي خواهش ميکنم بريم. تروخدا.
دستم رو نوازش کرد... اشکهام رو که روي صورتم جاري بودن با دست پاک کرد.. «باشه » اي گفت و بلند شد.. به همراهش بلند شدم و رفتم سمت در ورودي.. منتظر مونديم تا خدمتکار پالتوهامون رو بياره.. هنوز دستم توي دستش بود.. براي اولين بار بود که دستم رو ميگرفت.. با ديدن ديبا که با تعجب بهم نگاه ميکرد به خودم اومدم. صورتم رو به سمت علي برگردوندم و سرم رو پايين انداختم.. درست پشت به ديبا ايستاده بودم..
-گيلدا
جوابش رو ندادم.. فشار دست علي به دستم بيشتر شد.. دستم درد گرفت.. نگاهش کردم.. صورتش منقبض شده بود و لبهاش رو با حرص روي هم فشار ميداد.
-گيلدا...
متوجه لرزشِ صداي ديبا شدم.. از سپيده خبري نبود. اشکهام به شدت ميباريدن و شونه هام ميلرزيدن... نميدونستم چه حکمتيه که بايد بعد از چند ماه دوباره ديبا رو ببينم.. دوست نداشتم ديگه ببينمش.. اما مثل اينکه نميشد.. بايد وجودش رو تحمل ميکردم. علي غير منتظره دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و تکوني بهم داد که باعث شد سرم روي سينه اش قرار بگيره.. دست چپش رو روي موهام ميکشيد و هيچي نميگفت.. خودم رو به سينه اش فشردم...
-علي بريم.
-باشه عزيزم. ميريم..
براي اولين بار من رو «عزيزم» خطاب ميکرد.. با اينکه خوشحال شدم اما وجود ديبا تمام خوشحاليم رو از بين ميبرد... نگاهي به راه پله انداختم.. خدمتکار رو ديدم که آهسته از پله ها پايين ميومد... به سرعت پالتو ها رو از دستش گرفتم و بدون اينکه تنم کنم به حياط رفتم... سرماي استخوان سوزي بود... علي بي صدا کنارم راه ميومد..
-پالتوتو بپوش.
ميخواستم پالتو رو تن کنم که از دستم افتاد.. خم شدم که برش دارم همزمان با من علي هم خم شد.. دستهام به وضوح ميلرزيدن.. به قدري شديد بود که خودمم تعجب کردم.. دندونهام تکون ميخوردن.. علي رو عصبي ديدم.. دستم رو کنار زد و پالتو رو برداشت و خيلي سريع تنم کرد.. دستم رو گرفت و به سمت ماشين بردم... بخاري ماشين رو روشن کرد و به راه افتاد.
با يکي حرف بزنم.. دلم براي نسيم تنگ شه بود... براي خنده ها و ذوق کودکانه اش...
-حاج خانوم نهار با من. باشه؟
-مگه بلدي؟
نگاهي ناراحت به حاج خانوم انداختم که بلند خنديد.
-دست شما درد نکنه ... يه غذايي بهتون بدم انگشتهاتونم بخورين.
-باشه مادر.. ببينم چه ميکني...
سريع دست به کار شدم . نسيم عدس پلو دوست داشت... تا جايي که بلد بودم خودم پيش ميرفتم و بعضي جاها از حاج خانوم کمک ميگرفتم.. اون روز انقدر گفتيم و خنديديم که اتفاقات شب گذشته اش رو بکل از ياد بردم.. نسيم با عروسک جديدي که براش خريده بودم سرگرم بود و حاج خانوم هم در حالي که شال گردني ميبافت باهام صحبت ميکرد...
نگاهي به صفحه ي گوشيم انداختم.. عجيب بود که علي داشت زنگ ميزد.
-بله؟
-کجايي؟
-سلام.. بيرون.
-دانشگاه؟
-نه
-مگه کلاس نداشتي؟
-چرا. حوصله نداشتم.
-امشب زيبا مياد. ميخوايم بريم فرودگاه.. ساعت 8 آماده باش.
و بعد تماس رو قطع کرد... با ديدن نسيم که چشم به دهنم دوخته بود لبخندي زدم.
-خاله ميخواي بري؟
-آره خاله... بايد برم وگرنه عزرائيل ميکشتم.
حاج خانوم بلند خنديد که باعث شد نسيم هم با اينکه متوجه نشده بود، بخنده. گونه اش رو بوسيدم و از خونه خارج شدم.
-به به عروس خانوم. زندگي به کامه؟
چشمهاي قهوه اي روشن و پوستي گندمي داشت.. قيافه اش خيلي با علي متفاوت بود. خوشگل نبود ولي بانمک بود. قد بلند و هيکلي تقريبا" پر. خودش تنها اومده بود.. تمام حرفهاش با طعنه و کنايه بود. باهام رو بوسي کرد و در آخر کنار گوشم خيلي آهسته گفت..
-جالبه قبلا" دختر رو به زود شوهر ميدادن.. به داداش ما که رسيد آسمون تپيد.. خوشحالي که بدبختش کردي؟
آه از نهادم بلند شد.. پس اون تمام ماجرا رو ميدونست.. قبلا" شنيده بودم که زيبا و علي خيلي با هم صميمي بودن. اون من رو باعث تباه شدن زندگي داداشش ميدونست... از همون دقيقه ي اول سر ناسازگاري با من داشت.
-گيلدا مياي يه لحظه...
به سمت آشپزخونه رفتم.. مامان جواهر داشت ميز رو آماده ميکرد.. کمکش کردم و همه رو براي شام صدا زدم... اون شب دير شام آماده شده بود و معده ي منم خيلي حساس بود.. تير ميکشيد.. اشتهام رو به دليل درد معده ام از دست داده بودم. يک کفگير برنج کشيدم و مشغول خوردن شدم.. مامان جواهر مدام اصرار ميکرد که بيشتر بکشم اما واقعا" نميتونستم.
دستم رو روي معده ام گذاشته بودم وفشار ميدادم.. شربت معده ام توي خونه بود و علي هم خيال نداشت بريم خونه. اصلا" حوصله ي اخم و غيض زيبا رو نداشتم.. علي کم بود حالا خواهرش هم بهش اضافه شده بود. همسر و پسرش نيومده بودن و قرار بود براي نوروز خودشون رو برسونن.
-راستي عيد کجا بريم؟
-آرش خان فکر کنم عروسي من و گلاره خانومه ها
-خب که چي؟
ميدونستم آرش دوست داره سر به سر نويد بذاره...
-درد.. اصلا" به درک. برين مسافرت... همون بهتر تو جشنِ ما نباشين
برام عجيب بود که گلاره هم شوخي هاي آرش رو جدي برداشت کرده بود. البته آرش جدي صحبت ميکرد ولي گلاره به اخلاق آرش خيلي خوب آشنا بود.
-بالاخره ما نفهميديم امسال کجا ميريم؟اصلا" علي تو چي؟ مسافرت رو هستي ديگه؟
-نه راستش امسال کارهاي شرکت خيلي زيادن.. پدر هم حالش خوب نيست.. تصميم گرفتيم عيد رو کرج باشيم. فوقش تابستون جبران ميکنيم.
واقعا" شک شدم.. اين تصميم به اين مهمي رو به من نگفته بود... با هر حرکت سعي ميکرد بهم بفهمونه که توي زندگيش نقشي ندارم.. اما ديگه اين زياد از حد بود.. الان 6 ماه از ازدواجمون ميگذشت يعني حق نداشتم از تصميم به اين مهمي خبر داشته باشم؟
-پس گيلدا چي؟ چيکار ميکنه؟
-به گيلدا هم گفتم. ميتونه با شما بياد. امسال ما جايي نميريم. توي خونه حوصله اش سر ميره . مخصوصا" دوست داره خاله هاش رو ببينه.
ديگه نميتونستم تحمل کنم. به راحتي به پدر دروغ ميگفت «به گيلدا هم گفتم»کِي گفته بود که خودم متوجه نشده بودم... سعي کردم صدام رو بالا نبرم
-کِي گفتي؟ والله من همين الان شنيدم.
-گيلدا..
-چيه؟ خوب راست ميگم. بهم نگفته بودي.. ولي مهم نيست.
-دخترم..
صداي مامان باعث شد کوتاه بيام.. عذر خواستم و رفتم توي اتاق سابقم.. طبق عادت لبه ي پنجره نشستم و به حياط چشم دوختم... ديگه نميخواستم خودم رو اسير علي کنم.. بايد خوش ميگذروندم.. بايد بهترين عيد ميشد...
-گيلدا ساکِ تو کجاست؟
-نميدونم. فکر کنم آرش برد بذاره تو صندوقِ ماشينش.
-گلاره...
-بدو ديگه. ماني ده باره داره صدات ميزنه..
با رفتنِ گلاره منم رفتم و توي ماشين آرش نشستم... مامان و بابا هم توي ماشين پشت سرمون به راه افتادن.
-از همين حالا بگم.. مسئول آشپزخونه يِ اينجايي
-ها؟
-تو هنوز اين «ها» گفتن رو ترک نکردي؟ اين علي چيکار کرده تو اين مدت پس؟
-همينه که هست. از سرشم زيادم...
-اون که بله...
و بعد بلند بلند خنديد...
-هنوزم مثل قديم لجبازي.. حرف حرفه خودته...
ميخواستم فرياد بزنم که من ديگه گيلداي قديم نيستم... من ديگه اون گيلداي مغرور و لجباز که هيچ کس جرات نداشت بهش چپ نگاه کنه نيستم.. من حالا گيلدايي هستم که غرور و لحبازي و يک دنده بودن رو به خاطر دوست داشتن کسي که ذره اي براش مهم نيستم ؛ کنار گذاشتم.. اما دوستنداشتم آرش چيزي بدونه... بغضم رو فرو خوردم و سعي کردم چهره اي بي تفاوت به خودم بگيرم...
دو روز خونه ي خاله مونديم و به خاطرِ جشنِ گلاره و ماني برگشتيم.. توي ِ اين مدت علي فقط يکبار باهام تماس گرفت.. اونم دقيقا" موقعِ تحويلِ سال...
-نه بابا. بهت اميدوار شدم. همسفرِ خوبي بودي...
به بازوش کوبيدم..
-آرش...
-کشتي منو بابا. برو ديگه از شَرِت راحت شم.
ساکم رو به دست گرفتم و لبخند زنان به سمتِ خونه رفتم. کليد انداختم و در رو باز کردم... چراغها خاموش بودن. نگاهي به ساعت ،که از نيمه گذشته بود انداختم...
-رسيدن بخير...
به سمتِ علي که تويِ راه پله ايستاده بود چرخيدم...
-ممنون.
-چقدر زود برگشتي...
-اگه مزاحمم برم ديرتر بيام.؟!!
اخمي کرد و دوباره به بالا رفت... ساک رو توي هال گذاشتم و به اتاق رفتم.. رويِ تخت دراز کشيده بود... لباسهام رو بيتوجه به نگاهِ خيره اش عوض کردم... دوست داشتم تويِ خونه ام راحت باشم. نبايد به حضورش اهميت ميدادم. هرچند سخت بود...مثلِ اينکه خيال نداشت بره رويِ کاناپه بخوابه... موهاي فِرم رو که تا زيرِ کمرم ميرسيدن ،شونه کردم و رفتم رويِ تخت، به فاصله ازش دراز کشيدم... با دراز کشيدنِ من، پشتش رو بهم کرد و خوابيد... صدايِ نفسهاي منظمش رو ميشنيدم.. خوابم نميبرد...
-کجا؟
-بيرون...
-به درک...
با اخم بهش خيره شدم.. پوزخندي زدم و رو بهش گفتم:
-قبلا" مؤدبتر بودي...
-کمالِ همنشينه ديگه...
دوباره همون پوزخندي که عصبيش ميکرد زدم
-آها منظورت خواهرته؟ راستي خوبه؟
به طرفم اومد که با حالتِ دو خودم رو به کوچه رسوندم... دلم برايِ نسيم تنگ شده بود.. تلفن نداشتن تا باهاشون در ارتباط باشم...
دستِ حاج خانوم رو بوسيدم...
-عيدتون مبارک... ببخشيد تروخدا دير شد...
-عزيزم اين چه حرفيه؟ بيا تو...
-نسيم کو؟!
-رفته پارک....
-رفته فال بفروشه؟
-آره
سريع کيفم رو که تازه رويِ زمين گذاشته بودم برداشتم..
-ببخشيد حاج خانوم. من الان ميام...
ميدونستم حاج خانوم مجبوره نسيم رو بفرسته برايِ کار.. ولي واقعا" خطرهايِ بزرگي نسيم رو تهديد ميکردن.. اون يه دختر بچه ي تنها و خوشگل.. بينِ اين همه گرگ تويِ جامعه.. با اون سنِ کم هيچ حامي اي نداشت... انقدر دويدم تا به پارک رسيدم... رويِ نيمکتي که برايِ اولين بار نسيم رو ديدم ، توجهم رو جلب کرد.. تک و تنها نشسته بود و به اطراف چشم دوخته بود.. به سمتش رفتم و با يک حرکت در آغوشش کشيدم..
-نسيم جان خوبي؟
ريز خنديد...
-سلام خاله..دلم برات تنگ شده بود...
-عزيزِ خاله. منم دلم برات انقده شده بود..
نوکِ ناخنم رو نشونش دادم. باز هم نمکي خنديد...
-قربونِ خنده هات بشه خاله.. پاشو بريم خونه...
-اما هنوز چيزي نفروختم...
-اصلا" خودم همه رو ازت ميخرم.. حالا چند؟
پول رو تويِ دستهاش گذاشتم... دلم نميخواست ديگه تنهايي به اون پارک بياد...
تا اين وقتِ شب کجا بودي؟
-پيشِ گلاره...
دوباره دستِ سنگينش رو رويِ گونه ام حس کردم.. صورتم سوخت، آتيش گرفتم...
-فکر کردي من خرم؟ هان؟ گلاره چند دقيقه پيش اومده بود دنبالت...
واي خدا... حسابي دروغِ شاخداري گفته بودم... نميدونم چرا اما دوست نداشتم در موردِ نسيم چيزي بگم.. حتي گلاره هم چيزي نميدونست... دوست داشتم رازِ خودم باشه... هنوز رابطه ام با علي طوري نبود که بخوام بهش اين مسئله رو بگم.
-کجا بودي لعنتي؟
-بخدا اونطور که فکر ميکني نيست!!!
-همون روز که تورو خونه ي اون دوستهايِ عوضيت ديدم بايد ميفهميدم تو هم مثلِ اونهايي...
-چي؟
داشت بهم تهمت ميزد... رفتم و دستش رو گرفتم... با خودم برد
مطالب مشابه :
رمان از بخشش تا ارزو(1)
مانتو ي نخي سورمه اي و شال مشکيم رو به دست گرفتم و رفتم ديبا از جواب دادن به سوالم طفره
گالــري عكسهاي محمد رضا پهلوي و فرح ديبا
پسران اينترنتي - گالــري عكسهاي محمد رضا پهلوي و فرح ديبا-جدیدترین بیوگرافی و عکس هنرمندان
دنیا پس از دنیا (8)
من داريوشِ ديبا ،،،پسر کمال ديبا ،،،برادر دنيا مدل جدید مانتو; مدل های پالتو
رمان از بخشش تا ارزو(2)
ديبا ميگفت که علي ازش خواسته تا پرونده اي رو که از شرکت مانتو و مقنعه ام رو درآوردم و
دنیا پس از دنیا (10)
گلچین عاشقانه ها - دنیا پس از دنیا (10) - اس ام اس-جدیدترین اس ام اس های روز,گلچینی از بهترین اس
پیکر فرهاد /معروفی
بچگيهاي ديبا و ، موهای درهم و برهم سیاه ، پیراهن بلند و سیاهی که در تابلو شما یک مانتو
رمان دنيا پس از دنيا23تا24
فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو شلوار مشکي با جزداريوشِ ديبا
رمان دنیا پس از دنیا قسمت 10
نشيني برم فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو ديبا هيچ کس
رمان از بخشش تا ارزو(3)
مانتو رو تن کردم اما دست چپم رو توي آستين با ديدن ديبا که با تعجب بهم نگاه ميکرد به خودم
نمونه سؤالات تستي تاريخ ادبيات ايران و جهان
باد صبا درآمد، فـردوس گشت صحرا / آراست بوستان را نيسان به فرش ديبا 2) جراحی بینی | مدل مانتو.
برچسب :
مانتو ديبا