42روزای بارونی
سرش رو خم کرده بود روی برگه
های جلوش و داشت مواردی که یادداشت می کرد رو یه بار دیگه توی ذهنش با
بیماری که تشخیص داده بود تطبیق می داد ... تشخیصش درست بود ... باید کم کم
وارد مراحل درمان می شد ... برگه ها رو دسته کرد روی هم و لای پرونده
بیمارش قرار داد، از جا بلند شد تا پرونده رو روی فایلش بذاره تا بعدا منشی
اونا رو بایگانی کنه که در اتا با تقه ای باز شد و منشیش وارد شد ...
همونطور پرونده به دست وسط اتاق ایستاد و بهش خیره شد، دو ساعت تا پایان
وقت مطبش مونده بود! پس مسلما منشی درخواستی غیر از درخواست برای مرخص شدن
داشت ... منتظرش بهش نگاه کرد ... منشی دو دل وسط اتاق ایستاده بود و با
ترس به آرتان خیره شده بود ... آرتان پرونده رو روی فایل گذاشت، قدمی به
سمت منشی برداشت و گفت:
- چیزی شده خانوم صولتی؟!!
منشی
ناچار قدمی جلو برداشت و پاکت سفیدی که دستش بود رو با ترس جلوی آرتان
دراز کرد، آرتان با کنجکاوی پاکت رو گرفت و خواست سوال کنه اون پاکت چیه و
از کجا اومده اما قبل از اون با دیدن آرم دادگستری بالای پاکت حس کرد آب یخ
روی سرش ریختن. تنها کاری که تونست بکنه این بود که دستش رو بالا آورد و
اشاره کرد منشی بره بیرون ... همینطور که با حال داغون و اعصاب داغون تر
پاکت نامه رو باز می کرد توی دلش دعا می کرد یکی از مراجعینش از دستش شکایت
کرده باشن و داخل اون پاکت چیزی که از اون وحشت داره نباشه! اما دعاش
مستجاب نشد ... با دیدن احضاریه طلاق دیوونه شد! احضاریه رو بین دستاش
مچاله و مشت کرد و وقتی خیالش راحت شد که از اون له تر نمی شه به سرعت به
سمت کتش رفت، از روی چوب لباسی برداشت، تنش کرد و زد از اتاقش بیرون ...
منشی با دیدنش از جا پرید، مراجعنیش هم همینطور ، اما بی توجه به همه زد از
مطب بیرون ... خانوم طولتی اینطور مواقع خوب می دونست باید چی کار کنه و
نیاز به سفارش آرتان نبود ... اینکه چه طور چند طبقه رو پایین رفت و خودش
رو به ماشینش رسوند رو نفهمید ... وقتی به خودش اومد که در ماشین رو باز
کرد، سوار شد و با غیظ پاشو با تموم قدرت روی گاز فشرد ...هر چه توی این دو
هفته صبوری کرده و لی به لالای ترسا گذاشته بود بس بود! خسته بود ...
واقعا خسته شده بود ... سالگرد ازدواجشون گذشته بود و وضعیت روحی ترسا
اینقدر وخیم بود که حتی جواب تبریک آرتان رو هم نداده و بهش پوزخند زده بود
... آرتان دندون سر جیگرش گذاشته بود به این امید که این وضعیت گذراست،
اما دیگه طاقت نداشت ... برای سالگرد ازدواجشون یه ماشین نوبرای ترسا خریده
بود اما ترسا حتی سوئچیش رو هم نگرفته بود ... وقتی اتفاد توی ترافیک و
مجبور به توقف شد با غیظ روی فرمون کوبید و زیر لب غرید:
- لعنتیا!
جوتر
تصادف شده بود، یه پرشیای بژ از مسیر منحرف شده بود، زده بود دو تا ماشین
دیگه رو هم داغون کرده بود و خودش هم توی جوی آب چپه شده بود ... با دیدن
پرشیا یاد ماشین ترساش افتاد ... ماشین داغون شده ترسا که فقط به درد
اوراقی ها می خورد، اما آرتان دلش نیومده بود بفروشتش وگذاشته بود تعمیرش
کنن ... صدای پسرکی خط کشید روی ذهنش:
- آقا گل ... آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخر ...
دسته
گل های مریم رو آورده بود داخل ماشین و آرتان از عطر غلیظشون احساس سر درد
کرد ... اینقدر عصبی بود که یم تونست همه گلا رو از پر بچه بگیره و پر پر
کنه بکوبه توی سرش ... اما اون بیچاره چه گناهی کرده بود؟!!! زن اون داشت
خل بازی در می آورد تاوانش رو که بقیه نباید پس می دادن ... شیشه رو داد
بالا و راه افتاد ، ماشینش از کنار پرشیای له شده رد شد، با ناراحتی به
ماشین خیره شد و یه بار دیگه زیر لب برای سالم بودن ترساش خدا رو شکر کرد
... بوی مریم ماشینش رو پر کرده بود ... یاد اون روز افتاد ... ماشین ترسا
رو برده بود تعمیرگاه و تعمیرکاره ازش خواسته بود توی ماشین رو یه نگاه
بندازه که چیزی جا نمونده باشه بعدا ادعا کنن گم شده ... آرتان هم خم شده
بود زیر صندلی ها رو نگاه کرده بود... اون لحظه تنها چیزی که پیدا کرد چند
تا برگ خشک شده مریم بود ...
با باز شدن مسیر پاشو با تموم توان روی پدال گاز فشرد، انداخت توی اتوبان و با همه قدرت به سمت خونه روند ...
***
- مامان ...
بی روح و دلمرده بود ... اما نه اونقدر که دل پسرشو بشکنه ...
- جان مامان ؟
- گوشیت داره زنگ می خوره ... بیارم برات؟
بدون
هیچ هیجانی سرشو تکون داد و آترین با یه حرکت پرید از توی ماشین سارژیش
بیرون و شیرجه رفت سمت اتاق مامانش ... ترسا کتابش رو بست و پرت کرد اون
طرف ... هیچی نمی فهمید! اینقدر ذهنش درگیر و مشغول و خسته بودم که از
خوندن اون مطالب سنگین جز سر درد هیچی به مغزش وارد نمی شد ... آرتان لی لی
کنان گوشی ترسا رو آورد ... دست دراز کرد و گوشی رو از بچه گرفت و به عادت
همیشه که وقتی آترین کاری براش انجام می داد می بوسیدش، گونه تپل و نرمش
رو بوسید ... آترین دوباره توی ماشینش نشست و مشغول بازی شد ... ترسا با
نگاهی روی صفحه گوشی شماره شایان رو شناخت ... بغض به گلوش چنگ انداخت ...
باز شماره شایان ... باز بغض برای شنیدن خبری که آمادگیشو نداشت ... باز
داشت با همه وجودش دعا می کرد رفتنش عقب بیفته ... چطور می تونست زندگیشو
به این راحتی توی سینی بذاره و تعارف کنه به رقیبش؟!!! حس و حالش عجیب اسف
بار بود ... دکمه سبز رو کشید و جواب داد:
- الو ...
صدای خسته شایان رو شنید:
- سلام ترسا ...
- سلام ...
- چطوری؟!
صداش توی بغض نشست اما بازم اجازه نداد بشکنه ...
- زنده ام ...
- اینجوری حرف نزن جلوی بچه ...
شایان به خوبی صدای آرتین رو می شنید ... ترسا پشت به آترین نشست و گفت:
- چه خبر؟
-
صبح تا حالا یم خوام بهت زنگ بزنم وقت نمی شه ... با کلی دوندگی کارت رو
جلو انداختم ... امروز احضاریه به دست آرتان رسیده ... خودت رو برای عواقبش
آماده کن ... بهتره توی خونه نمونی ... اون شوهر وحشیت می زنه ...
داد ترسا بی اراده بود:
- درست حرف بزن شایان!
چشمای
شایان گرد شد و دست ترسا جلوی دهنش قرار گرفت ... حقیقت تلخی بود ...
هنوزم طاقت نداشت کسی به آرتانش توهین کنه ... اما برای توجیه حرکتش نالید:
- بابای بچه مه شایان ...
شایان پوفی کرد و گفت: - برای
همین چیزاست که من هیچ وقت زیر بار زن گرفتن نمی رم! خدا شاهده چند تا
پرونده خیانت تا حالا از زیر دست من رد شده! آدم نمی دونه دیگه باید به کی
اعتماد کنه! هنوزم باورم نمی شه! آرتان و خیانت ... ترسا با صدای بی جون نالید: - خودمم باورم نمی شه ... اما صداشو شایان نشنید و گفت: -
در هر صورت ترسا مواطب خودت و بچه ات باش ... به نظر من که بهتره بری یه
جایی که دستش بهت نرسه تا روز دادگاه ... این کارای لعنتی نذاشت زودتر خبرت
کنم ... اما هنوزم تا برگشتنش وقت داری ... پاشو زود راه بیفت ... ترسا آهی کشید و گفت: - باشه ... - فعلا کاری نداری؟!! مامان اینا امشب می خوان برن خونه شبنم باید برم دنبالشون، حسابی دیر شده ... - نه ... سلام برسون ... - بزرگیتو می رسونم ... آترین رو ببوس ... خداحافظ ... - خداحافظ ... بغض
گلوش لحظه به لحظه بزرگتر و دردناک تر می شد ... قصد رفتن نداشت، چون
آرتان رو خوب می شناخت ... زیر سنگ هم که می رفت آرتان پیداش می کرد و برش
می گردوند ... علاوه بر اون خودش هم نمی خواست بره ... تصمیم داشت تا اخرین
روزی که زن آرتانه توی همین خونه بمونه و از لحظه لحظه اش استفاده کنه ...
نمی خواست حسرت به دل بمونه ... روی کاناپه مورد علاقه آرتان ولو شد و زل
زد به آترین ... می دونست طوفان در راهه ... اما ترسی نداشت ... دیگه از
هیچی نمی ترسید ... حتی از مرگ ... زل زده بود به آترین و بازی کردنش که در
خونه باز شد ... بدون اینکه سرش رو بالا بگیره و به آرتان نگاه کنه حضورش
رو حس کرد ... جیغ آترین هم حضور باباش رو تایید کرد: - بابایی ... آرتان
همه تلاشش رو می کرد تا خونسردی خودش رو حفظ کنه ... الان وقت حرف زدن با
ترسا نبود ... وقت دور کردن آترین از خونه بود ... نباید می ذاشت آترین هم
درگیر دریگیری های مامان باباش بشه و توی بزرگسالی لحظه لحظه اون روزای رو
به یاد بیاره و دوبامبی توس سر بابای روانشناس و مامان پزشکش بکوبه ... اگه
اونا نمی تونستن درست بچه تربیت کنن چه انتظاری می شد از بقیه داشت؟!!
گونه آترین رو پدرانه بوسید و گفت: - آقا آترین ... چطوری بابا؟ آترین دستی توی موهاش کشید و با ادای بزرگسال ها رو گفت: - خوبم بابا ... مواظب مامان بودم تا بیای ... لبخندی
تلخ روی لبهای آرتان نشست ... چند روزی بود قبل از رفتن به آترین سفارش می
کرد هوای مامانش رو داشته باشه و هر شب آترین مامانش رو صحیح و سالم تحویل
باباش می داد ... پیشونی پسرش رو بوسید و گفت: - دوست داری با عمو نیما و نیاوش بری شهربازی؟!! آترین دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت: - آخ جون!!! آرتان با لبخند زورکی گفت: - عمو پایینه ... بیا بریم تو رو تحویلشون بدم ... آترین
شروع به ورجه وورجه کرد و آرتان بدون توجه به اینکه باید لباس بچه رو عوض
کنه با سرعت نور آترین رو برد دم در ... بین راه نیما زنگ زده بود بهش و
گفته بود می خواد نیاوش رو ببره شهربازی تا دوری مامانش کمتر اذیتش کنه ...
پیشنهاد کرده بود آترین رو هم ببره تا نیاوش تنها نباشه و آرتان از خدا
خواسته پذیرفته بود ... اصلا دوست نداشت آترین مابین دعواهاشون مدام پای
مامانشو بچسبه یا توی بغل باباش قایم بشه ... بترسه ... گریه کنه ... بلرزه
... نمی خواست ... اون و ترسا خواسته بودن اترین به این دنیا پا بذاره پس
باید تا وقتی توی خونه اونا بود آرامشش رو فراهم می کردن ... اون بچه ثمره
زندگیشون بود ... اساس و پایه زندگیشون ... همین که رسید دم در نیما هم
رسید ... قیافه داغون نیما خبر از حال خرابش داشت ... هر دو مرد نابود و
داغون دست دادن و لبخندی تلخ به هم تقدیم کردن ... اترین از بغل آرتان پرید
توی ماشین عمو نیماش و نیما تلگرافی گفت: - اخر شب می یارمش ... آرتان هم سری تکون داد و گفت: - خوش بگذره ... نیما
دستی بین ریش های نا مرتبش کشید، پوزخندی زد، ماشین رو دور زد و سوار شد
... آرتان هم چرخید، بین راه دستی برای آرتان توی ماشین تکون داد و دوباره
با سرعت داخل ساختمون شد ... تازه برنامه اش با ترسا شروع می شد ... سوار
آسانسور شد و دکمه طبقه بیست رو از همیشه محکم تر فشار داد ... **** به
محض بیرون رفتن آرتان و آترین از جا بلند شد و راهی اتاقش شد ... بغض داشت
بیچاره اش می کرد اما قول داده بود خودش که گریه نکنه ... که نشکنه ...
نمی خواست شکستنش رو کسی ببینه ... رفت توی اتاق و برای بار هزارم خودش رو
توی آینه میز آرایش جدیدش بر انداز کرد ... مشتی توی شکم کوچولوش کوبید و
گفت: - حتما ... حتما تو باعث شدی آرتان از من بدش بیاد ... سر
و وضعش هم روز به روز داشت بدتر می شد ... یاد اون دختر افتاد و اتیش گرفت
... دختری که خوش اندام بودنش توی همون چند لحظه ای هم که ترسا دیده بودش
داد می زد! بغض شدید تر شد ... روی شکم اتفاد روی تخت ، دماغش رو روی لحاف
فشار داد ... بوی آرتان رو می داد مخلطو شده با اسپری بدن خودش ... این تخت
هم می خواست یادش بیاره که با آرتان یکی بوده اما الان وقت جدائیه ... با
عطش بو کشید ... بو کشید و یه دفعه بغضش شکست ... هق زد و بو کشید ... هق
زد و نالید ... هق زد و خدا رو صدا زد ... صدای به هم خوردن در رو شنید ولی
باز هم هق زد ... دیگه براش مهم نبود آرتان ببینه داره گریه می کنه ...
دمین دری که صداشو شنید در اتاقشون بود که کوبیده شد توی دیوار ...
مطالب مشابه :
دانلود رمان روزای بارونی pdf
دنیای رمان - دانلود رمان روزای بارونی pdf - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران ,
59روزای بارونی
رمان ♥ - 59روزای بارونی - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان ♥ رمان 59روزای بارونی.
42روزای بارونی
42روزای بارونی - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان ♥ رمان 183-رمان روزهای شیرین
روزای بارونی 13
رمان ♥ - روزای بارونی 13 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان ♥ رمان رمان
95روزای بارونی
رمان ♥ - 95روزای بارونی - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان ♥ رمان 95روزای بارونی.
برچسب :
دانلود رمان روزهای بارونی pdf