رمان شروع عشق با دعوا 15
یلدا..چی میگی سامی اصلاحرفات برام قابل هضم نیست یعنی چی مگه نمیبینی یاسی توچه وضعیتیه بعد اصلا چطورپنهانی ببریمش بیرون که کسی متوجه نشه اصلا حالش بدترشد چی هان ؟.سامی-ببین یلداراه دیگه ای نداریم د اخه چرانمیخوای بفهمی میگم همین صبحی پلیس اومده بوددنبالش اگرببرنش نمیتونیم بیاریمش بیرون من دروغ گفتم میفهمی او.ناالان دنبال هرچهاتامونن تامدرکی به دست بیارن ...سامی صداش اورد پایینو گفت میدونی اگربگیرنش وثابت شه که اون باسنگ زده ایندفعه کلافه شد دستشو کردتوجیبشویه نفس صدادارکشیدوگفت..اعدامش میکنن....قلبم یه لحظه ایست کرد ..اعدام؟یاسی؟وای نه خدای من اگربفمه میمیره اشک چشمام جاری شد کیابلندشدواومد سمتم دستاشودورکمرم حلقه کردو گفت عزیزم اروم باش مابایدبه حرف سامی گوش بدیم تنهاراه چاره مون همینه .....-باش شه فقط چطوری؟...سامی-فکراونجاشوکردم ببین یلدابایدلباس پرسستارارو تنت کنی بعدم به بهانه ی چک کردن وضعیت یاسی بری اتاقش خوب.ازاونجابه بعدشم باماست توفقط امادش کنو ببرش تواتاق بغلی خالیه ما اونجایم بقیه اشوکنترل میکنیم..-امالباس پرستارازکجابیارم؟....-بایدمنتظربمونی شیفتشون تموم شه بعد بری روپوششونوبرداری که اونم بامن توفقط همین کارای که گفتم به نهواحسنت انجام بدی بقیه اش حله .....یه نفس کشیدمو گفتم...خیلی خوب باشه ....کیا-ببین یلدااصلانترس خانومم ما هستیم خودت میدونی من بدون تو نمیتونم خوب پس بایدهواستوخوب جمع کنی بی گداربه اب نزنی ..سامی-بچه ها وقت ناچیزه دقیق حساب کردم تمام کاراباید درعرض یک ساعت انجام شه تاپرستارای شیفت شب نیومدن ..توجیه هستین که ...منوکیاسرامونو تکون دادم به معنی اره گرفتیم ....الان ساعت 11 شبه تا ساعت سه وقت دارم تمرکزکنم یاسی خواهرم ه وصله ی تنمه پس بخاطرش هرکاری که لازم باشه انجام میدم.کیاو سامی داشتن ازدوباره رنامه روچک میکردن تاجای خراب نکنیم.. منم نشسته بودم رویه صندلی به حرفهای دکتروبی تابی مامان وکم طاقتی وعشق سامی به یاسی وعشق خودم کیافکرمیکرذدم ..دکتر-خانم شریفی بایدبیشترهواستونو جمع کنید خواهرتون دچاره افسردگی بدی شدن باید هرچه زود تربه یه روانشناس مراجعه کنید والا این شوک های عصبی ممکنه مشکل جدی روبه وجود بیاره یکی ازمشکلات میتونه قطع نخاعی باشه ..................مامان-یلدایه چیزی هست من مادرم میفهمم حسم دروغ نمیگه شماها دارید یه چیزیوازم پنهون میکنید.....سامی-من بدون یاسی میمیرم یلدابفهم من بخاطراون میخوام اینکاراروکنم ........کیا-عزیزدلم خانومم سامی برادرمن یاسی خواهرتو وهمچنین خواهرمن مابایدبخاطراونااینکارارو کنیم مامیتونیم زندگیمونو اون ورابم ادامه بدیم بهترازاینه این جا باشیمو هرلحظه ترسواینوداشته باشیم که یاسی ممکنه اتفاقی واسش بیفته مطمن باش سامی پشتشه کنارشه هواشوداره................کیا-یلدا؟..باصدای کیاازفکرخارج شدمو گفتم-جونم؟......-جونت بی بلاخانومم به چی فکرمیکنی/.......-هیچی به ایندمون بهتوبه خودم به یاسی سامی مامانامون .....دستاشودورکمرم حلقه کردو گفت...-عزیز دلم مطمن باش ماداریم راه درسته انتخاب میکنیم ........سامی به مانزدیک شد چفدرکلافه چقدنگران وچقدرعاشق....سامی ...-بچه هابلندشید الان ساعت یک ...باید اول یه چیزی بخوریم دوم باید یلدارواماده کنیم سوم باید قبل ازورودپرستاربه اتاق بغلی بریم وازتوقفلش کنیم ودراخرم اوردن یاسی به اتاق بغلی وبردنش بیرون ازپنجره ..........بعدازخوردن یه ساندیسوکیک نگاه به ساعت کردیم عقربه هایهمون فهموندن وقتشه...-رفتیم داخل بیمارستان البته باهزاربدبختی فقط یک نفرمیتونست پیش بیمارباشه سامی رفت پیش یاسی درواقع اتاق بغلیش منم باکیاازراهی که سامی پیداکره بود به اتاق پرستارا نزدیک شدیم ...یه لحظه متوجه پرستاری که داشت میومد سمتمون شدم کارمون تمومه به کیااشاره کردم اونم گرفت قضیه ارو خداروشکرسرش روپروند های که تودستشه بود
سامی..-سریع خودمو به اتاق بغلی رسوندم وقتی ازجلوی اتاق یاسی عبورکردم وجودش بهم انرزی داددلگرمی داد تاادامه بدم .........الان تواتاقم منتظره کیااینام برحسب زمانی که گرفته بودم ده مین دیرکردن نکنه گیرافتادن اما امکان ندارهنقشمون بی عیبونقصه امکان نداره همینطورکه داشتم باخودم حرف میزدم ..دراتاق بازشدوکیااومد داخل دروسریع بستو بهش تکیه دادچشماشوبستویه نفس صداداردادبیرون رفتم سمتشو بازوشوگرفتم -چی شد؟..چشماشوبازکردوگفت-تااینجاخوب بود فقط بخاطریه پرستارمجبورشدیم وایسیم بعدبیایم الانم یلداتواتاق یاسی تا ده مین دیگه میان بیرون ..-بااون دستم به عنوان تشکرزدم روشونش ...پنج مین گذشت خبری نشد ..استرس داشتیم هه سخته عشق زندگیت تمام نفست اتاق کنارت باشه وتو واسه به دست اوردنش باید بترسی استرس داشته باشی حال کیاهم خراب بود مشخص نگرانه زنشه ....دقیقا سرده مین دراتاق اروم زده شد دروبازکردم یلدابود درتااخربازکردمو یاسی که بیحال رویه ویلچرنشسته بودوکشیدم داخلودروسریع بستم یلدارنگش پریده بود به محض ورودش کیارفت سمتشوبغلش کردو ارومش کرد ..تمام هواسم به یاسی بود که بیحال روویلچرافتاده بود بغضم ترکید اشکام ازحصارچشمام خارج شدن ..باورش سخته یاسی من دختر20 ساله تواین سن خدای من چقدرلاغرشده بود رنگ پریدو بی حال انگاراصلا متوجه نشده بود کا جابجاش کردیم..جلوپاش زانوزدمو دستای ظریفش که انگاریخ بودوتودستهای گرمم گرفتمو اروم فشردم چشمهای بیحالشوکم کم کم بازکرد .....متوجه نشدکی روبه روش فقط اشهاش مهمون صورت زیباش شدن ...اروم بغلش کردمو ازروویلچربلندش کردم طاقت دیدن تواون وضعیت واسم سخت بود کیااومد سمت گفت من ازپنجره میپرم پایین یکم ارتفاع دارهاما میشه پرید دقیقاجلوپنجره یه درخت بلندبودکه پنجره روپوشونده بود ...اول کیا قرار بود بره پایین ....یلدانگران دوویدسمتش بازوشو گرفتوگفت نه نمیذارم...کیاخیلی اروم دستشوازروبازوش برداشتوتوچشماش خیره شدوگفت...- چیزی نیست فدات شم اول من میرم بعدشمامیاین باشه ؟...یلداتردیدداشت اما بانگاه کردن به یاسی توبازوهای من قبول کرد...-کیاخیلی حرفه ای ازپنجره رفت بیرونو به کمکم درختو دیوارخودشوبه زمین رسوند طنابی که ازقبل اورده بودمو به میله محکمی که به دیواربود وصل کرده بودم ازاون پایینم کیاهوامونو داشت اول یاسی باید میرفت ...بدن بیحالشو روپاهام گذاشتم وطنابوخیلی محکو مطمن دورکمرش بستم بردمش سمت پنجره یلدابهم خیره شد ..بهش نگاه کردم سعی کردم حرفموتوچشمام خلاصه کنم..یلدا-خیلی خوب اونطورنگاه نکن ...اروم اروم یاسی روفرستادیم پایین وکیابغلش کردو گذاشتش زیردرخت هوامهتابی بود کسی اینطرف پرسه نمیزد بعدشم یلدا ودراخرخودم رفتیم پایین .اوففففففففففففففف بالاخره ازاون بیمارستان لعنتی راخت شدیم توماشین بودیمنگهبان بیچاره فکرکرد ماهمراه بیماریم نمیدونست خودبیمارم باماست ...توترافیکیم ...صدای ناله ی یاسی مثل خنجر روقلبم تمام راهو بغض کردمو اب دنمو صدادرقورت دادم سکوت بی روحی ماشینوگرفته ازتوایینه بهش نگاه کردم دستشوروسر گذاشته بود وناله میکرد یلداهم بغلش کرده بودو اشک میریخت
مطالب مشابه :
رمان شروع عشق با دعوا(1)
رمان شروع عشق با دعوا(1) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۳ | 17:25 | نويسنده :
رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر)
رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر) سامی . با ایست ماشین چشمامو بازکردم یه نگاه به اطراف کردم
رمان شروع عشق با دعوا 9
رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 9 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا
رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر
رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر - - رمـانخـــــــــــانـه
رمان شروع عشق با دعوا 4
رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 4 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا
رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر)
دنیای رمان های زیبا - رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر) - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی!
رمان شروع عشق با دعوا 10
رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 10 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا
رمان شروع عشق با دعوا 15
رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 15 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا
رمان شروع عشق با دعوا 16
رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 16 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا
رمان شروع عشق با دعوا 14
رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 14 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا
برچسب :
رمان شروع عشق با دعوا