رمان سکوت شیشه ای
مقدمه
همه
چی از یه دروغ شروع شد، از یه بازی بچگانه ،از یه نگاه که تو عمق وجودت
رخنه میکنه، کاش هیچ وقت او بر نمی گشت کاش هیچ وقت نبود... بوی تورا میداد
ولی تو نبود... من حضور گرمت رو تو محبت اون جست و جو کردم... سکوت نکن
سکوتت عذابم میده... بگو با این بار گناه چیکار کنم، چه جوری عمری که به
بازیش گرفتم رو جبران کنم ، روزهای رفته اش که با عشق زندگیش بود و خبر
نداشت رو چطور بهش برگردونم
باید باهاش حرف بزنم باید بگم چقدر برای من ارزش داره.... باید بگم عذر میخوام باید بگم منو ببخش
مامان چادرش رو به چوب رختی پشت در آویزان کرد و گفت: هزار الله اکبر این پسر چه آقایی شده برای خودش....
بعد با دست راستش روی دست چپش زد و گفت: چطور دلشون میومد این پسر رو بفرستن جبهه.... خدا رو شکر گفت درس دارم و نرفت
همان
طور که با خودش حرف میزد راهی آشپزخانه شد و گفت:خوب بود میرفت مثل پسر
توران خانم شهید میشد؟ که کوچه به نامش کنن؟ الان واسش محله به نام
میزنن... هرچی از این پسر بگم کم گفتم باید بودی میدیدی یه دکتر دکتری
میکردن که بیا و ببین... هزار ماشالله چقدر این پسر برازنده است.... آدم تو
کار خدا میمونه ... همه چیز تمومه ماشالله...
مامان از بس غرق تو
دیدارش با پسر صدیقه خانم بود اصلا فراموش کرده بود من هستم و با اومدنش
تمام تمرکز من رو نسبت به درس از بین برده... هرچند سودی هم نداشت اگر
میفهمید مانع درس خوندن من شده بیشتر غرق در خوشحالیش میشد... اصلا دوست
نداشت درس بخونم و همیشه من رو با کلی دختر و پسر کوچولو وقتی بهش سر میزنم
تصور میکرد و درست نقطه مقابل مامان ، آقاجون بود... آقاجون که بعد از
شهید شدن مسعود انگار 10 سال پیر شده بود همه امیدش موفقیت من بود...
خانواده خوبی داشتم.. آقا جون حجره دار بود و توی بازار فرش فروش ها اسم و
رسمی داشت... محال بود پاتو توی بازار بذاری و از حاج علی کشمیری چیزی
نشنوی... مامان هم زن خانه دار ساده ایست ، با اینکه سواد آنچنانی ندارد و
فقط موفق به خوندن قسمتی هایی از روزنامه میشد و قسمت هایی که قادر به
خوندنشان نبود رو به بهونه عینک نداشتن به دستم میداد تا با صدای بلند
بخونم و مادر هم به کارهای خودش برسه ولی زن مهربون و دست به خیری بود...
امکان نداشت هر ماه با زنان محل دوره برای کمک به خانواده شهدا و زنان بی
سرپرست نداشته باشند... امروز هم خبر رسیده بود پسر صدیقه خانم از اروپا
برگشته و مادر هم با یک جعبه شیرینی به دیدن دوست و یار همیشگیش رفته
بود... صدیقه خانم تا درس پسرش تموم شد اصرار به برگشتش کرد تا مبادا پسرش
اونجا هوایی بشه و بعد با یه دختر مو زرد (بلوند) به ایران برگرده... تو
کوچه ما مسعود خدابیامرز و پسر صدیقه خانم چشم و چراغ همه بودند... بعد از
شهید شدن مسعود همه نگاه ها به پسر صدیقه خانم که همکلاس و دوست صمیمی
مسعود بود معطوف شد.. بچه که بودیم من و مسعود و مهتاب با دختر ها و پسر
صدیقه خانم همبازی میشدیم.... همیشه دختر صدیقه خانم ، شریفه نقش زن مسعود
رو بازی میکرد و وقتی بزرگتر شدیم همه اون دو نفر رو زن و شوهر آینده
میدونستن... وجود یه عشق پاک که از چشم های هیچ کس مخفی نبود... همه زن های
محل دور نشون دادن شریفه رو به دوست و آشنا یه خط قرمز کشیده بودند و حرف
همه یک کلام بود: شریفه زن مسعوده
همه چی با انقلاب و جنگ شروع شد...
یوسف علاقه شدیدی به درس داشت و بر خلاف مسعود اصلا تو جلسات محل شرکت
نمیکرد... یوسف پسر صدیقه خانم عقاید خودش رو داشت و به قول مسعود فقط کتاب
و دفتر رو میدید.. تنها جایی که مسعود رو همراهی نمیکرد همین جلسات بود و
هرچقدر شوهر صدیقه خانم و آقاجون با یوسف حرف میزدند فایده ای نداشت... اون
روزها فقط 8 سال داشتم و همه توجهم به تعطیل شدن مدرسه ام بود و اصلا برای
من مهم نبود شاه باشه یا رژیم تغییر بکنه... مهتاب کم و بیش اتفاقات رو
دنبال میکرد و حتی یک بار توی مدرسه به مشکل برخورد چون با خودش اعلامیه
داشت.... مدیر مدرسه ما خانم کرد با دیدن اعلامیه ها توی کیف مهتاب حسابی
عصبانی شد و مهتاب رو به اتاق ته راهرو برد... مهتاب از من5 سال بزرگتر بود
و همیشه دوست داشت رژیم رو عوض کنن... با بردن مهتاب به اتاق ترسناک ته
راهرو دلشوره منم شروع شد.... تا آخر مدرسه از مهتاب خبری نداشتم ظهر با
تعطیل شدن مدرسه با نگرانی به سمت اتاق خانم کرد رفتم.... با ترس در زدم و
با اجازه اش وارد شدم... پست میزش نشسته بود و با خشم به صورتم نگاه
میکرد... با دیدنم گفت: مستانه کیفت رو خالی کن ببینم
زیپ کیفم رو کشیده
و با دستام روی زمین سر و تهش کردم.... همیشه یکی از عروسک هامو با خودم
به مدرسه میاوردم و همه ترسم از بابت خالی کردن کیفم وجود عروسکم بود...
همه کتاب دفتر هایم به همراه عروسک روی زمین ریخت.. چشامو بسته بودم و
منتظر بودم منم به اون اتاق ترسناک ببرن... در حالیکه از ترس زبانم بند
اومده بود گفتم: خانم به خدا دیگه نمیارمش... امروز هم آوردم نشون فاطمه
بدم به خدا... خانم میخواین برش دارین دیگه بهم ندینش .... خانم قول میدم
به جون مامانم دیگه عروسک مدرسه نیارم
وقتی چشامو باز کردم خانم کرد با
یک لبخند خاص نگاهم میکرد.... فکر کنم در نظرش من و مهتاب دوتا خواهر قانون
شکن بودیم... وقتی خیالم راحت شد هنوز تو اتاقش هستیم و به اتاق ته راهرو
نرفتیم نفس عمیقی کشیدم ... عرفانه میگفت: اونجا یه مار خیلی بزرگ هست میدن
بچه ها رو بخوره و بعضی وقتها بچه ها رو توشون زندونی میکنن
با گفتن
برو بیرون فوری وسیله هامو توی کیفم ریختم و تا خونه یک نفس دویدم... در
حالیکه نفس نفس میزدم ماجرا رو برای مامان و آقاجون که اتفاقی برای نهار به
خونه اومده بود تعریف کردم و اصلا نفهمیدم کی دوتایی به مدرسه رفتن... با
رفتن آقاجون و مامان تنها شدم و در تنهایی خودم با مهتاب دعوا میکردم...
برای اینکه اون مار بزرگ مهتاب رو نخوره دعا میکردم و حسابی با تصوراتم در
مورد مهتاب درگیر بودم... هوا تاریک شده بود و هنوز مهتاب و بقیه بر نگشته
بودند.. به خاطر گرسنگی ضعف کرده بودم .... برای دعا کردن به راه پله های
پشت بام رفته بودم... هنوز فرم مدرسه تنم بود و به خاطر سوزی که از لای در
میومد حسابی سردم شده بود... کیفم رو زیر سرم گذاشتم و همانجا خوابم برد...
وقتی چشامو باز کردم تو بغل مسعود بودم... بر خلاف سرمای چند ساعت پیش
حسابی احساس گرما میکردم انگار درونم رو به آتش کشیده بودند... مسعود با
صورت نگرانش بهم خیره شد و با لحنی که فقط مخصوص خودم بود گفت: مستانه جان
آبجی نازم.... چرا اونجا خوابیدی؟
با این حرف مسعود به یاد مهتاب افتادم و گریه ام بلند شد...مسعود بغلم کرد و گفت: نگران نباش عزیزم... مامان و آقاجون رفتن بیارنش...
با
قرص هایی که مسعود به خوردم داد دوباره خوابیدم و وقتی بیدار شدم مهتاب هم
بود... ولی مهتابی نبود که صبح روز قبل با هم به مدرسه رفته بودیم...
مهتاب رو نشناختم به خاطر زخم های روی صورتش ، به خاطر کبودی ها و به خاطر
رفتارش که عوض شده بود... به نظر آقاجون بهتر بود مهتاب قید مدرسه رفتن رو
میزد و به صورت متفرقه امتحان میداد...چون توی مدرسه همه از مهتاب حرف
میزدند... من هیچ وقت نفهمیدم که به مهتاب چی گذشت و اصلا چطوری آقاجون و
مامان موفق شدن مهتاب رو به خانه بیارن ولی تنها چیزی که دیدم تغییر مهتاب
بود... مهتاب همه عروسک هایی که به جانش بسته بود رو به من بخشید و همیشه
همراه مسعود بود....با این کار مهتاب حسابی تنها شدم ولی خودش میگفت هدف
بزرگی داره... هرچند چیزی نمیفهمیدم ولی دوست داشتم هنوز با مهتاب به مدرسه
بریم و با هم درس بخونیم... سال بعدش فهمیدم هدف مهتاب چی بوده....
انقلاب!!!
مهتاب برای رفتن شاه تلاش میکرد... هیچ وقت خوشحالیش رو وقتی
خبر رفتن شاه رو اعلام نکردن فراموش نمیکنم... بعد هم بازگشت امام وبحث های
همیشگی مسعود و مهتاب.... با هم به دیدن امام رفتن... برای امام هم وجود
یک دختر 14 ساله توی انقلاب عجیب بود
ولی تنها چیزی که من حس میکردم
تغییرات مهتاب بود.. مهتاب قید درس رو زده بود ... هنوز خوشی مهتاب برای
انقلاب رو درک نکرده بودم که جنگ شروع شد... البته قبل از شروع جنگ یوسف
برای ادامه تحصیل به اروپا رفته بود.... مسعود عزم رفتن به جبهه رو داشت...
با آوردن فرم اعزام از مسجد محل توی خونه بلوایی به پا شد.. مهتاب از
مسعود حمایت میکرد و مادر هم به شدت مخالف بود.. آقاجون هم همراه مسعود و
مهتاب شد... تنها عضو بی تاثیر من بودم و فقط سکوت کرده بودم... عاقبت
مسعود برد و با کلی شرط و نصیحت مادر عازم شد... اولین بار یکسالی از مسعود
خبر نداشتیم ... دل مادر با آوردن هر شهید آشوب میشد... مهتاب هم دست کمی
از مادر نداشت ولی افکارش مثل مسعود شده بود.... یکسال گذشت.. یکسال پر از
دلهره... وقتی پسر توران خانم هم عازم شد مادر و آقاجون کلی بهش سفارش کردن
که حتما خبری از مسعود بگیره.... چند ماه بعد از رفتن پسر توران خانم نامه
ای از مسعود رسید... مجروح شده بود و قرار بود با قطار هفته بعد به تهران
برگرده... مادر قلبش گرفت و راهی بیمارستان شد... مهتاب این وسط اذیت میشد،
نگهداری از من و رسیدن به مادر... البته جدا از آماده کردن خونه برای
برگشت مسعود.... بالاخره یک هفته گذشت و مادر هم با اصرارهایش از بیمارستان
مرخص شد... دیدن مسعود با عصا دل همه رو لرزاند... پایش صدمه دیده بود و
باید چندماهی رو توی خونه استراحت میکرد..هرچند هنوز دلش پشت سنگر ها بود
با
برگشت مسعود رفت و آمد صدیقه خانم و شریفه به خونه ما بیشتر شد... شریفه
تقریبا هر روز به مسعود سر میزد و این کارش باعث شده بود مادر تا حدودی
دلگرم بشه... فکر کنم میخواست زودتر دست این دو نفر رو توی دست هم بذاره تا
مسعود قید رفتن به جبهه رو بزنه... یکی از هم رزم های مسعود که با او به
تهران برگشته بود خبر داده بود برای امر خیر میخوان بیان.... تصور ازدواج
مهتاب برای من سخت تر از همه چیز بود... تازه یکسال از جنگ گذشته بود....
با
اجازه گرفتن مادر علیرضا از مامان برای امر خیر ، اشتیاق مادر برای شوهر
دادن مهتاب و عروسی مسعود بیشتر شد تا با رفتن به سر زندگیشان قید این
کارها رو بزنند... قرار برای شب جمعه هفته بعد بود.. مسعود بهتر شده بود و
با عصا راه میرفت ولی خیلی راه رفتنش بهتر شده بود... مادر هم کل خانه رو
تمیز کرد تا برای شب جمعه جای هیچ عیب و ایرادی نباشد... قرار بود خانواده
صدیقه خانم هم بیایند و شیرینی این دو نفر رو یک جا بخورند.... مهتاب بر
خلاف چیزی که تصور میکردم خیلی آروم بود.. وقتی برای دختر بزرگ صدیقه خانم
خواستگار آمد یک هفته تمام شریفه از شهره مینالید ... ولی مهتاب همه
اضطرابش توی سکوتش خلاصه میشد... صدیقه خانم وقتی خبر خواستگاری از مهتاب
رو شنید گفت: همیشه دوست داشتم مهتاب رو برای یوسفم بگیرم ولی انگار قسمت
نیست
بالاخره شب جمعه رسید... مامان یک چادر سفید با گل های صورتی و
زرشکی برای مهتاب گرفته بود.. موهای مشکی مهتاب با چهره مهتابی رنگش توی
چادر قاب گرفته میشد... صورت گرد و با نمکی داشت، ابروهایش هلالی و پیوسته
بود... چشم های درشت و کشیده ای که تنها وجه تشابه ما محسوب میشد... قدش
بلند نبود و به نظرم تا شانه های خواستگارش میرسید... اندام ترکه ای و
قشنگی داشت ... از بعد ماجرای مدرسه صورت دوست داشتنی اش با یک بی تفاوتی
خاصی عجین شده بود که آزارم میداد.... زیر چادرش بلوز و دامن شیری رنگی
پوشیده بود... موهای بلندش رو برایش بافته بودم و روبان صورتی زدم...با
اینکه جای زخم کوچکی روی گونه سمت راستش مونده بود ولی در کل صورت ناز و
ملیحی داشت که دل نشین بود...
بر خلاف مهتاب چهره گندمی مسعود مثل پدر
بود... مسعود موهای مشکی اش مثل مهتاب بود که همیشه مرتب و کوتاه شده
بود... بینی اش مثل آقاجون قوس کوچکی داشت که اصلا زیباییش رو تحت تاثیر
قرار نمیداد...همیشه ته ریش داشت و این اواخر ریش هایش اندکی بلند تر شده
بود...موهای مجعدش رو دوست داشتم بخصوص وقتی خیس بودند...
با آمدن
مهمان ها به اتاق طبقه بالا پناه بردم...مامان سفارش کرده بود اصلا توی
مجلس خواستگاری حضور نداشته باشم... نمیدونم چقدر گذشت که با صدای آقاجون
به طبقه پایین رفتم... صدیقه خانم شیرینی دست گرفته بود و میچرخاند...
انگار هر دو طرف بله داده بودند... قرار شده بود تا مسعود تهرانه عروسی
مهتاب و علیرضا برگذار بشه و بعد از چند ماه عروسی مسعود و شریفه.....
علیرضا پسر بدی نبود ولی از اینکه مهتاب رو از من میگرفت دلخوشی از او
نداشتم...
با اینکه مهربان بود ولی دوست نداشتم او رو هم گوشه دلم مهمان
کنم... ظاهر بدی نداشت و به نظرم به مهتاب میومد ولی غرور کودکانه ام
اجازه نمیداد احساساتم رو بروز بدهم.. ولی از اینکه به زودی شریفه زن
بردارم میشد خوشحال بود و این رو نمیتونستم مخفی کنم... شریفه مثل مهتاب قد
متوسطی داشت اندکی پر بود... موهای مشکی کوتاهی داشت و صورتش سبزه بود..
ابروهای گردی داشت که به چشم هاش حالت خاصی رو میداد و برعکس متانتش صورتش
بیش از اندازه شیطون نشون میداد...خال گوشه لبش که دل مسعود رو برده بود و
همیشه باعث لبخند مامان میشد.. از بچگی مسعود به خال گوشه لب شریفه واکنش
نشون میداد و اذیتش میکرد ولی همیشه تنها چیزی که در شریفه بیشتر دوست داشت
همان خال بود... علیرضا قدش مثل مسعود بلند بود و صورت سفید و موهای قهوه
ای... چشم های میشی اش به نظرم قشنگ بود و بر خلاف مسعود اصلا ریش نداشت و
همیشه سبیل داشت... چهره اش نسبت به مسعود مردانه تر بود... قرار عروسی
مهتاب و علیرضا برای ماه بعد گذاشته شد و من فقط یک ماه کنار مهتاب
بودم....
یک ماه به سرعت باد گذشت و وقتی چشم باز کردم مهتاب همسر
علیرضا شده بود... چون ایام جنگ بود عروسی رو خیلی ساده برگذار کردن و فقط
افراد درجه یک فامیل حضور داشتن... مهتاب بی هیچ ماه عسلی به خانه علیرضا
رفت و باز من تنها شدم... حداقل حضور مسعود بود...گرچه او هم به زودی میرفت
ولی باز برای دلتنگی های من آغوش خوبی داشت... رفت و آمد های شریفه بیشتر
شده بود.. خصوصا برای این چند ماه محرمشان کرده بودند... این صیغه رو خوندن
تا شریفه برای حجابش معذب نباشد... هر چند هر وقت شریفه بود منم چاشنی
حضورش بودم و امکان نداشت این دو نفر ساعتی رو با هم تنها سر کرده باشند
.... مسعود خیلی بهتر شده بود و دیگه نیازی به عصا نداشت... با اینکه لنگان
لنگان راه میرفت ولی خیلی بهتر شده بود... وقتی خبر شهید شدن پسر توران
خانم رو آوردن همه چیز به هم ریخت.... مسعود و علیرضا ناچار شدند دوباره
برگردند برای تعیین هویت پسر توران خانم... انگار صورتش از بین رفته بود
... مهتاب با رفتن علیرضا و مسعود به خانه برگشت... به قول مادر خوبیت
نداشت دختر بیچاره تک و تنها بمونه... در مقابل اصرار های مادر شوهر مهتاب
هم مامان گفت: بذارین بیاد اینجا تا مستانه هم کمتر بهانه گیری کنه
مهتاب
خیلی بزرگ شده بود... این رو از همه وجودش درک میکردم... نسبت به وقتی زن
علیرضا شده بود تپل تر شده بود... رفتار و حرف زدنش عوض شده بود.... دو
هفته بعد جنازه پسر توران خانم رو آوردن همه محل سیاه پوش شدن... خانه
توران خانم کوچه پایینی بود و کوچه رو به نامش زدن.... عروسی مسعود و شریفه
هم عقب افتاد.... گرچه توران خانم میگفت بگیرین تا روح پسرم عذاب نکشه
ولی
دل مامان و آقاجون راضی نبود... بعد از چهلم پسر توران خانم مسعود و
علیرضا عزم رفتن کردن... بهانه گیری های مامان شروع شد.. هرچی قهر میکرد
فایده نداشت... آقاجون هم این بار مخالف بود... اما مسعود و علیرضا مرغشان
یه پا داشت... این بارم زور مسعود رسید و با علیرضا عازم رفتن شدند... با
اینکه صورت مهتاب پر از نگرانی بود ولی حرفی نزد.. قرار بود شش ماهه
برگردند و هر ماه نامه بنویسند و ما رو بی خبر نگذارند... انگار رفتن برای
آوردن جنازه پسر توران خانم هواییشان کرده بود... با رفتن دوباره مسعود
مامان مثل قبل شد..عصبی و بهانه گیر... سعی میکردم کمتر دور و بر مامان و
مهتاب آفتابی بشم... شریفه هم دست کمی از آنها نداشت... ماه اول گذشت و
خبری از آنها نشد....دلشوره های مادر بیشتر از قبل شده بود.. آقاجون هم دست
به دامن مسجد محل و پایگاه شده بود... اینبار پای شریفه وسط بود... مادر و
آقاجون رو نداشتن توی صورت شریفه نگاه کنن... حال شریفه هم خراب
بود....مهتاب باز هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد... چیزی که بیشتر از همه
نگران کننده بود حال مهتاب بود.... نزدیک دو ماه از رفتنشان گذشته بود که
نامه ای از علیرضا رسید...بابت این بی خبری کلی عذرخواهی کرده بود و خیال
همه رو بابت سلامتیشان راحت کرد... با رسیدن نامه حال مادر و مهتاب بهتر
شد.. قرار بود علیرضا و مسعود برای بهمن ماه برگردند.... چیزی از آذر ماه
نگذشته بود که حاج آقا توسلی از پایگاه اعزام نیرو به خانه ما آمد...
آقاجون سر نماز بود... مادر و مهتاب هم توی آشپزخانه سنگر گرفته بودند...
کتاب هایم رو دور خودم چیده بودم و بین دوتا اتاق های طبقه پایین نشسته
بودم... آقاجون بعد از سلام نمازش سجاده اش رو جمع کرد و به سمت حاج آقا
توسلی رفت....مهتاب و مامان هم آمدند.. مهتاب سینی چای رو مقابل حاج آقا
گرفت و بعد از تعارف چای به مامان و آقاجون کنار مامان نشست... حاج آقا
توسلی جرعه از چای خورد و گفت: واقعا تو این هوا چایی میچسبه
نمیدونم
چرا دفترمو بستم و به صورت حاج آقا توسلی نگاه کردم... کمی از هوا و سردی
هوا گفت و آخرش که دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشت گفت: فردا شب بچه ها بر
میگردن از جبهه...
فردا؟ هنوز کلی تا بهمن
مانده بود... بعد از خبر دادن حاج آقا رفت و ما رو با کوهی از سوال تنها
گذاشت... مامان چادر به سر کرد و به خانه صدیقه خانم رفت میخواست شریفه رو
هم خبر کند... مهتاب هم اندکی شادی در چهره اش نشست ولی نگران بود.. آقاجون
دوباره سجاده اش رو باز کرد و قامت بست... دست و دلم به درس نمیرفت...
اومدن مسعود رو دوست داشتم و دلم میخواست مثل دفعه قبل پر از شور و نشاط
باشه...
تا فردا و رسیدن بچه ها دل توی دل هیچ کس نبود... همراه آقاجون و
مهتاب و شریفه ومامان و خانواده علیرضا به ایستگاه قطار رفتیم.... دسته گل
بزرگی دستم بود... با اصرار از آقاجون خواسته بودم دسته گل من از بقیه جدا
باشه.... دلم برای مسعود خیلی تنگ شده بود... بالاخره قطار رسید و سیل
عظیمی از رزمنده ها از قطار پیاده شدن... بوی اسپند دود شده توی دماغم
پیچیده بود... دود کل فضا رو پر کرده بود... چشمام میسوخت و به زحمت باز
نگهشان داشته بودم... جمعیت مسافران رفته رفته کم و کمتر میشد... بالاخره
چهره علیرضا رو از پشت شیشه دیدیم... با دست اشاره کرد الان پیاده میشم...
کمی جلوتر رفتیم... علیرضا آمد ولی ......
علیرضا پاهایش رو توی جبهه جا
گذاشته بود و تنها همراهش یک صندلی چرخدار بود...مهتاب مثل کوه شده بود...
ساکت بود ، من بیشتر از بقیه جا خورده بودم... با اینکه دل خوشی از علیرضا
نداشتم ولی دلم طاقت نمیاورد... بغض توی گلویم سنگینی میکرد... دیدن
علیرضا توی آن وضعیت باعث شده بود همه مسعود رو از یاد ببرن... آقاجون بعد
از چند دقیقه سرش رو به اطراف چرخاند و گفت: پسرم مسعود کو؟ نیومده؟ حاج
آقا توسلی گفت با هم میاین
علیرضا سرش رو پایین انداخت... مامان عصبی
شده بود... لحنش دیگه آروم نبود با صدای نسبتا بلندی گفت: علیرضا مسعود من
کجاست؟ چرا ساکت شدی؟ چرا حرفی نمیزنی؟
علیرضا دستش رو توی جیب پیراهنش
کرد و پلاکی رو به سمت مامان گرفت... با چشمان خودم فروریختن مامان و
آقاجون رو دیدم.. مامان توی بغل صدیقه خانم و مادر علیرضا از هوش رفت...
مهتاب عقب عقب رفت و در حالیکه منگ شده بود روی زمین نشست و به پلاک مسعود
خیره شده بود.. آقاجون انگار یک شبه پیر شد... از درون خرد شد... قلبش تیر
میکشید که با یاری بابای شریفه روی پا ایستاده بود....
شریفه.... شریفه
از همه بدتر بود... سرش رو بین دستهاش گرفته بود و میلرزید... با صدای من
همه به سمت شریفه برگشتن..... روی زمین افتاده بود و از حال رفته بود...
هیچ کس من و دلتنگی من رو برای مسعود ندید....
حالا دوست و همراه مسعود
برگشته بود... تا جایی که خبر داشتم هیچ وقت بهش نگفتن مسعود شهید شده...
یوسف و مسعود تو یک شب متولد شدند ولی بخت یارشان نبود...
-مستانه.... بازم کتاب دفترهات رو ریختی دور و برت... پاشو الان مهتاب میاد.... شب باید بریم خونه صدیقه
-مامان
-باز چیه؟ میخوای بگی درست مونده؟
-نه... راستی به پسر صدیقه خانم....
با
سکوت من بغض تو گلوی مادر نشست.. دستمالش رو برداشت و به آشپزخانه پناه
برد....پس هنوز خبر نداشت... با شنیدن صدای در به سمت حیاط پرواز کردم...
آقاجون با دست پر به خانه برگشته بود... و مثل همیشه تنقلات مسعود رو خریده
بود... مسعود عزیز کرده مامان و آقاجون بود.... کیسه های خرید رو از دستش
گرفتم و پشت سرش به سمت حوض رفتم... دستش رو توی آب خنک حوض شست و به سمت
در ورودی راهرو رفت... به دنبالش وارد راهرو شدم و با هم سراغ مادر
رفتیم... با دیدن چشمان سرخ مادر هم من و هم آقاجون متوجه دلتنگی همیشگی
مادر برای مسعود شدیم... درسته مسعود کوچک نمیتوانست جای دایی اش رو پر کند
ولی مرحمی بر دل همه بود...
کیسه های خرید رو روی کابینت گذاشتم و به مامان گفتم: شما برین بقیه کارا با من
-نمیخوام تو برو درس بخون
مطالب مشابه :
سکوت شیشه ای
میخواهید رمان بخوانید. با ورود به سایت ما بی تفاوتی خاصی عجین شده بود دلم برای
رمان سکوت شیشه ای
رمان سکوت شیشه ای شده بود و با عصا راه میرفت یک بی تفاوتی خاصی عجین شده بود
رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 21 )
بودم ولی هیچوقت نبودی» نوشته هاش با غم عجین شده با دلم کنار رمان همسر اجاره ای
رمان خانوم بادیگارد قسمت نهم
_حکایت من شده حکایت اون ادمی که زندگی اش با سختی عجین شده دلم براش تنگ شده رمان آی پارا
برچسب :
رمان با دلم عجین شده ای