رمان غروب های غریب قسمت اول


هلنا چشمهای آسمانی رنگش را به گلدان روی میز دوخته بود.نگاهش به گلدان،اما انگار آن را نمیدید.نگاهی مات و حیران.غرق در دریای افکارش و غافل از قابلمه ی روی اجاق گاز که پیازهای خرد شده ی طلایی رنگ،آن دانه به دانه تبدیل به قهوه ی و بعد سیاه میشدند و کم کم بوی سوختگی پیاز و روغن فضا را به اشبأع خود در آورد و هم چنان او محو و مات،به ظاهر نگاهش به گلدان بود. صدای به هم کوبیدن در و شتاب قدمهای خواهرش او را از جا پراند و بر صورت خود کوبید:-وای،خدا مرگم بده،دوباره پیاز داغ سوخت. خواهرش آلاله خودش را به آشپزخانه رساند:-بمیری،معلومه امروز حواست کجاس؟دوباره هنگ کردی؟ بدون اینکه فکر کند قابلمه داغ است،دستگیره ی قابلمه را از روی اجاق گاز برداشت.برداشتن همانا و فریاد کشیدن همانا.از درد سوختگی چشمانش پر از اشک شد.
آلاله با پوزخندی شعله ی اجاق گاز را خاموش کرد:-بی مخ،به جای اینکه قابلمه رو بدون دستگیره برداری،اینطوری خودت رو آاش و لاش کنی،گاز رو خاموش کن.موندم حیرون تو چطور دانشگاه قبول شودی.بابا این دانشگاه هم به خدا کشکیه.حالا چرا ماتت برده،خوب برو از پماد توی داروخونه بمال دستت دیگه. هلنا بدون چون و چرا فرمان خواهرش را اجرا کرد.بسوی داروخونه ی پلاستیکی گوشه ی آشپزخانه رفت و پماد ضد سوختگی را از داخل آن بیرون آورد.در پماد را گشود،از بوی آن که بوی ماهی گندیده میداد دماغش را جمع کرد و به خواهرش چشم دوخت که پیاز سوختهها را روانه ی سطل زباله کرد و به شستن قابلمه مشغول شد. طاقت نیاورد:-بذار خودم میشورم. آلاله فشار آب را کم کرد تا خیس نشود:-با اون دست چلاقت حتما میتونی بشوری.تو نازک نارنجی تا یه هفته دیگه دست به آب نمیزنی.پماد بو گندو رو که مالیدی به انگشت های نازنینت،یه دونه پیاز برام بیار. یک دانه پیاز از داخل سبد پیاز برداشت و به دست خواهرش داد که قابلمه را شسته بود.پیاز را گرفت و به فرزی مادرش پوست گرفت و داخل خرد کن ریخت. پیاز خرد شده را توی قابلمه ریخت،روی اجاق گاز گذاشت و گفت:هلنا،تو رو خدا اینبار دیگه نسوزونی. او غرولند کنان دو قاشق روغن توی قابلمه ریخت:-برو،مطمئن باش نهار نیمرو داریم. به صورت در هم هلنا نگاه کرد و لبخندش را فرو خورد:-اصلا بده من غذا رو درست میکنم،تو برو جارو برقی بکش. قاشق را به دست او داد:اینطوری بهتره.تا تو غذا رو بذاری منم جارو میکشم.تو دست به آشپزیت حرف نداره.بعدش میریم سر وقت حیات.(به انگنگشتهایش فوت کرد)من نمیدونم این مامان خانم چرا هر لحظه این داداش تحفه آاش رو دعوت میکنه... آلاله نگذاشت ادامه بدهد:-اوهوی،در مورد دایی جون اینطور حرف نزن که کلاهمون میره توهم.ما کم به اونا زحمت دادیم؟ لب ورچید:والا تا اونجایی که من یادمه زحمت اونا بیشتره. قاشق چوبی را با احتیاط در قابلمه چرخاند و به هلنا نگاه کرد:-تو دلت از جای دیگه پره.چون از اون حمید ننه مرده بدت میاد دل خوشی هم از اونا نداری.حالا انگار مامان تو رو دو دستی تقدیم اونا کرده.به جای غر زدن برو به کارت برس.حالاس که سر و کله ی مامان پیدا بشه،اون وقت ببینه کارا مونده کلی غر میزنه هلنا با دستی که هنوز سوزش داشت از آشپزخانه خارج شد این بار دیگر با احتیاط کار میکرد.جارو برقی را به برق زد و مشغول نظافت شد.به علت بزرگی خانه جارو کشیدن طول کشید.آخرین اتاق را که جارو کشید کمرش از خستگی راست نمیشد.موهای بلندش او را کلافه کرده بود.با گیر سر همه را پشت سر،به قول خودش(گوجه ی)و به قول آلاله که همیشه میگفت،شبیه(طالبی س)تا گوجه، جمع کرد و جارو برقی را توی کمد دیواری جایگاه همیشگی جا داد و نگاه سطحی به همه جا انداخت.پردههای آبی روشن و سرمه ی با رگهای طلایی و مبلهای مدل فرانسوی با روکش سرمه ی و رنگ چوبی طلایی و رومیزیهای آبی روشن با گلدوزیهای سرمه و طلایی که هر کدام گلدان کیریستال گران قیمت روی آن بود،برق میزد. نگاهش را به بوفه ی باریک گوشه ی سالن دوخت،کریستالهای مارک(بوهم)و مارک (لالیک)فرانسه و سرویس قاشق و چنگال نقره ی اصل انگلیس جلوه ی باشکوهی به سالن پذیرایی داده بود. اینبار نگاهش را به سالن نشیمن دوخت،عاشق رنگ آمیزی این قسمت خانه بود.برعکس سبک پذیرایی که کاملا کلاسیک بود،مدرن و اسپرت تزٔیین شده بود و با پردههای صورتی سرخابی رنگ و شیری مدل فانتزی با مبلهای چرمی بسیار راحت و شیک آمریکائی که تقریبا هم رنگ پردهها بود،تلفیقی از رنگ سرخابی و طلایی با کوسنهای همرنگ،البته رنگها همه ملایم بطوری که با مبلها هماهنگی خاصی داشتند. هلنا نگاهش را به قالیچه ی دستباپ وسط مبلها دوخت که مطمئن شود تمیز جارو شده یا نه.به برادرش کامشاد فکر کرد که مدام در حین تماشا کردن تلویزیون تخمه شکستن عادتش بود. با صدای آلاله روی برگرداند:-من کارم تموم شد.فقط مونده برنج،اون کار مامانه.حالاس که با یه خروار خرید سر برسه. -پس بریم تو حیات،اونجا رو هم تمیز کنیم.والا کارگر هم اینقدر کار نمیکنه که ما کار میکنیم. -چقدر تو غر میزنی دختر،به قول مامان یه جورایی به درد آینده ات میخوره.این کار ها رو یاد بگیری دیگه فردا تو زندگی به مشکل بر نمیخوری. دستش را توی هوا تکان داد:-برو بابا تو هم،انگاری قرار برم نظافت چی بشم.در ضمن شوهر میکنم با یکی که بیست و چهار ساعته برام کلفت بگیره.از کارهای خونه واجب تر کارهای دیگه هم وجود داره که بتونم انجام بدم. با نق زدنهای هلنا واردحیات شدند.هلنا نگاهش را به خانه ی همسایه ی رو به رو دوخت که پنجرههای راه پله و اتاق خوابشان مشرفت به حیات آنها،گفت:کاش روسری سرمون کنیم. -این موقع روز کی بیرونه؟ساعت ده صبح جمعه،آخه پرنده هم پر میزنه؟ چنگی به موهای شلخته ی جلو پیشانیش انداخت و آنها را رو به بالا داد:پرنده نه،ولی پسر این همسایه رو به رویی که قاب دل تو رو دزدیده همیشه توی این راه پله و پشت پنجره پر پر میزنه. رنگ چهره ی آلاله ارغوانی شد.نگاهی به پنجره ی بسته ی آنها انداخت: کوش بیچاره؟اون که بیرون نیست. ابروهایش را بالا داد و به تقلید از آلاله گفت:آخی بمیرم براش،مطمئنم الان یه سوراخی وایساده داره ما رو دید میزنه،البته فقط تو رو.من نمیدونم این پسره ی چلغوز میخواد با این نگاه هاش چی رو ثابت کنه؟ آلاله اخمهایش تو هم رفت:هلنا خواهش میکنم در مورده آشور اینطورحرف نزن.
هلنا جاروی دست بلند را در دست گرفت و گفت:برو تو هم با این اسم خنده دار و مسخره اش. آب را پشت دست خواهرش گرفت و دلخور گفت:خیلی هم اسم قشنگیه.بی سواد،آشور نام پسر دوم سام بن نوح بوده و مورده پرستش مردم کشور آشور. -اونام یه خلی بودن مثل تو.به جای توضیح دادن درباره ی اون چلغوز به چسب به کار که جلوی این آفتاب دم کشیدم. کار شستن حیاط که به پایان رسید،گرمای تیر ماه آن دو را به هوس انداخت کمی آب بازی کنند،به دنبال هم میدویدند و بر سر و روی هم آب ریختند و هر دو از خنده ریسه رفتند. دست از آب بازی که کشیدند هر دو سر تا پا خیس شدند.هلنا که نفس نفس میزد با شتاب به داخل خانه پرید و آلاله هم دنبال او،اما لحظه ی که میخواست در را ببندد به عقب برگشت و نگاهی به پنجره ی خانه ی آشور انداخت.با دیدن او که با لبخند نگاهش میکرد،قلبش دوباره بی قرار شد.به سلام او که با حرکت سر بود مثل خودش با سر پاسخ داد و دستی برایش تکان داد و در را بست. تا وارد اتاق خواب شد،هلنا با تمسخر گفت:عاشق بی قرارت رو دیدی؟ متعجب گفت:تو از کجا فهمیدی؟ بلوز خیسش را که در آورده بود بسوی او پرت کرد:از رنگ و روت بیچاره،گفتم و بازم تکرار میکنم،این کار آخر و عاقبت نداره.این یارو یه مدت که بگذره هوای تو از سرش میپره میره سراغ یه خر دیگه مثل تو. آلاله به دفاع از خودش برخاست:-هیچم اینطور نیست،آشور پسر خوبیه.مثل پسرای جینگیل وینگیل این زمونه نیست.مطمئنم عشقش نسبت به من پاکه،توی این مدت به جز یه سلام،شده قدمی پیش بذاره.هر پسر دیگه ی بود همون روز اول و دوم شمارشو داده بود. هلنا به صورت بر افروخته ی او با تمسخر نگاه کرد:-امیدوارم به قول تو،این زمونه درس بدی به تو نده.به هر حال به عنوان خواهر بزرگتر مجبورم یه چیزایی رو به تو تذکر بدم. با اخم هلنا را نگاه کرد:حالا خوبه همش دو سال از من بزرگتری.در ضمن اینم به من ثابت شده که از لحاظ عقلی من از تو.... جملهاش را نیمه کاره رها کرد و رفت سراغ ایفون که در را باز کند.هلنا پشت سرش دوید و گفت:خودم باز میکنم عقل کلّ.تو برو لباست رو عوض کن.اگه مامان تو رو با این ریخت و قیافه ببینه حسابی حالتو جا میاره. حمیرا مادر این دخترهای پر شور و زیبا روی به کمک کامشاد بستههای خرید را از صندوق عقب اتومبیل پائین میآورد و پاکت به پاکت،دست دخترها میداد.ده دقیقه طول نکشید که پاکتها و بستههای خرید روی میز آشپزخانه جا خوش کردند و حمیرا مشغول جا دادن آن ها. کامشاد از سماوری که مدام چای آن به راه بود برای خود یک لیوان به قول خودش چای لبسوز و لب دوز ریخت و گفت:-مامان این دایی کامنوش زن ذلیل امروزم نمیخواد برگرده؟ (کامنوش برادر کوچک حمیرا بود،یک سالی میشد که به تهران انتقالش داده بودند.اوایل در مهمانسرای اداره بود اما بعد به اصرار فراوان آقای امیریان و حمیرا قبول کرد تا موقع ازدواج مهمان آنها باشد.) حمیرا میوهها را داخل سینک ظرفشویی ریخت و شیر آب را ول داد روی میوه ها:-چی کارش داری؟ کامشاد به دست مادرش چشم داشت که سعی میکرد دستکشهای نارنجی رنگ را که اندازه ی دست دخترها بود به زور دستش کند و موفق هم شد،به او گفت:-یعنی چی،چی کارش داری؟همش چسبیده به بیتا،یه کم هم ما رو تحویل بگیره. حمیرا سبد را از داخل کابینت زیر ظرفشویی بیرون آورد:-باز بی کار شودی گیر دادی به اینو اون؟اون دو تا تا نامزدن خوشن.فردا که برن سر زندگیشون اینقدر صغری،کبرا سرشون میریزه که دیگه حوصله ی همو ندارن.فقط تو این ایام میتونن با هم خوب باشن.منو بابات رو ببین،ماه به ماه همو نمیبینیم. هلنا که شیرینیها را توی ظرف میچید گفت:-قصه ی بابا جداست،شغلش ایجاب میکنه دور از ما باشه،هر چند وقتی میاد تلافی این زمانی که نیست رو در میاره. حمیرا که تند تند میوهها رو میشست گفت:-به جای این حرف ها.بجنبین روی این میزو جمع کنین،الانه که داداش اینا بیان،(نگاهش را به سر تاپای هلنا دوخت)این چه پوشیدی دختر؟ او سر تا پای خود را نگاه کرد.مثل همیشه شلوار لی پوشیدن جز لاینفک وجودش بود،لی به پا داشت با یک تیشرت قرمز معمولی که از بس گشاد بود توی تنش زار میزد گفت:-مگه لباسم چشه؟خیلی هم خوب و راحته. حمیرا سبد میوه را کنار گذاشت.دسته ی از کاهوی روی میز برداشت:-همیشه مثل پسرا لباس میپوشی. دست از چیدن شیرینی برداشت:-من با این لباسها راحتم.تازه دایی یینا که غریبه نیستن. برگهای کاهو را که از هم جدا میکرد،داخل آب ضد عفونی انداخت:-هلنا خانم صد دفعه گفتم دوس دارم وقتی مهمون میاد توی این خونه لباس خوب بپوشی.حالا هر کی میخواد باشه،چه دایی چه غریبه. آلاله وارد آشپزخانه شد.حمیرا سر تا پای او را با حظّ نگاه کرد.شلوار طوسی ترک با کمربند ورنی پهن مشکی و بلوز تنگ چسبانی به همان رنگ و صندلهای ورنی مشکی با آرایش کم رنگ دخترانه.موهای گرد کوتاه طلایی را به وسیلهٔ یک تل سر پهن مشکی که روی آن نگین داشت زینت داده بود و مثل همیشه خواستنی به چشم میآمد و چشمهای درشت سبز رنگش از شور و نشاط جوانی میدرخشید. حمیرا با رضایت گفت: - آلاله رو ببين ياد بگير. كامشاد يكي از خيارها را برداشت و با صدا گاز زد و جويد و با همان دهان پر گفت: - مامان، ولش كن. اين هلنا آدم بشو نيست. جون به جونش كني شلخته اس. هلنا دستمال سفره را كه دم دستش بود مچاله كرد و پرت كرد طرف او: - تو يكي حرف نزن كه از همه شلخته تري. سه ساعت با آلاله تو اتاق رو جمع كرديم. ته خيار را کوبيد توي سرش: - من به هم نريختم. همشّ کار دايي کامنوش. آلاله مهلت پاسخ به هلنا نداد: - گردن دايي طفلک ننداز، تخت خواب اون مثل هميشه مرتب بود. حميرا کاهوهاي شسته شده را روي ميز گذشت: - بس کنيد ديگه، جاي کمک کردن به من افتادين به جون هم! هلنا شانه بالا انداخت: - تقصير كامشاده. حميرا چاقو را به سوي او تكان داد: - بس كنيد هلنا! به جاي تبرئه كردن خودت برو لباساتو عوض كن. اولتياتوم حميرا كار خودش را كرد و هر كدام مشغول كاري شدند. هلنا هم به سوي اتاقش رفت. با عصبانيت كمد لباسش را باز كرد. اصلاً حوصله ي پوشيدن به قول مامانش لباس مجلسي را نداشت. با خود زمزمه كرد: "آخه آدم جلو داييش هم بايد لباس تشريفاتي بپوشه! امان از اين فكراي مامان خانم!" هنوز لباسي انتخاب نكرده بود كه آلاله وارد اتاق شد: - اي بابا، تو كه هنوز اين وسط درگيري! در كمد را به هم كوبيد و جواب داد: - موندم چي بپوشم که باهاش راحت باشم. از عصبانيت او خنده اش گرفت: - حالا نميشه يه دو سه ساعتي ناراحت باشي. سرش را بالا داد: - نچ! - نچ کمه! بيا اين طرف من برات انتخاب ميکنم. تسليم لبه تخت خوابش نشست. ف دست سوخته اش نگاه کرد که تاول زده بود. نگاه بر گرفت و به دستهاي آلاله خيره شد که انگار دنبالش گذشته بودند، با شتاب لباس ها را کنار مي زد و در آخر بلوز و شلواري که مدلش مثل مال خودش بود و فقط رنگ آن فرق مي کرد از کمد بيرون آورد و با ذوق گفت: - درست رنگ چشات! حميد بيچاره کف ميکنه. با حرص از روي تخت بلند شد و گفت: - حميد غلط كرده. چه قدر بدم مياد از اين ازدواج هاي فاميلي و علاقه ي فاميلي، واقعاً كه مسخره س! - الكي جنگولك بازي در نيار. انگار به زور دادنت به اون بيچاره. با اصرار آلاله باز شلوار جذب و خوش دوخت ترك را پوشيد و موهاي صاف و بلندش را شانه كشيد و روي شانه رها كرد. موهاي مشكي براق با چشم هاي آبي تر از آسمان و بيني كوتاه و نسبتاً گوشتالود و دهاني كوچك و لباني صاف و خوش تركيب مي توانست هر مردي را به زانو دربياورد. به اصرار آلاله سايه ي كم رنگي از آبي پشت پلك خود زد و راضي از چهره ي خود به اتفاق خواهرش از اتاق خارج شد. قبل از مهمان ها كامنوش به همراه نامزدش بيتا كه دختر تپل و بانمكي بود از راه رسيدند بيتا تنها فرزند خانواده اش بود كه با اصرار پدر و مادرش تن به اين وصلت داده بود، اما حالا عاشقانه به كامنوش عشق مي ورزيد و همه ي حركات او برايش شيرين و جالب بود. كامنوش هم سي و يك سال سن داشت و در رشته ي مهندسي كامپيوتر تحصيل كرده و كارش را در يكي از سازمان هاي معتبر وابسته به وزارت كشور شروع كرده بود. با آمدن برادر بزرگ حميرا مهماني رسميت يافت. كاوه بر عكس ظاهر جدي و خشكي كه داشت، بسيار رئوف و مهربان بود و از همه مهمتر عاشق يگانه خواهرش و بچه هاي او بود. دوست داشت هلنا عروسش باشد و حس مي كرد پسرش هم نسبت به اين قضيه بي ميل نيست. اما هلنا هيچ گونه كششي نسبت به حميد نداشت و هر بار كه كاوه او را عروسم خطاب مي كرد عذاب مي كشيد. آلاله همراه دخترداييش هانيه مشغول چيدن ميز ناهار خوري بودند. بيتا و هلنا هم غذاها را توي ظرف مي كشيدند. حميرا هم مثل هميشه گوشه اي كنار برادرش نشسته بود و با علاقه به كارهاي آن ها نگاه مي كرد، دوست داشت دخترهايش كار كن و خانه دار بار بيايند. حميد و كامشاد و كامنوش هم به كمك آن ها آمده بودند. كامشاد مدام ناخونك مي زد و حرص هلنا را در مي آورد و حميد غش غش مي خنديد و اين هلنا را بيشتر عصبي مي كرد و اگر ترس از مادرش نبود هر دو را از آشپزخانه بيرون مي كرد. غروب، از هواي گرما كه شكسته شد، عصرانه اي سبك برداشتند و به يكي از پارك هاي اطراف رفتند. پارك (قيطريه) مانند هميشه غلغله بود و پير و جوان در هم مي لوليدند. صداي موسيقي زنده اي كه در فرهنگسراي پارك اجرا مي كردند كل پارك شنيده مي شد و در قسمت شهر بازي صداي فرياد شادي بچه ها در صداي موسيقي گم شده بود و در گله به گله ي پارك مردم زيرانداز پهن كرده و پير و جوان با بازي تنيس و فوتبال و واليبال و دوچرخه بازي و پياده روي در هم مي لوليدند. قسمت بازراچه نيز در قرق خانم ها بود، يكي تاپ به دست و ديگري گلدان به دست و آن يكي بت شوق آباژور كار تايلند را به دست گرفته بود و سر قيمتش با فروشنده چانه مي زد. خانواده ي حميرا نيز از اين قاعده مستثني نبودند. پسرها زيرانداز پهن كردند و حميرا به كمك زن برادرش دست به كار شدند تا چاي را آماده كنند. دخترها هم به بازي تنيس پرداختند. بيتا نيم ساعتي بازي كرد و گفت: - من كه ديگه بازي نمي كنم. كتفم درد گرفت. فكر كنم تا دو هفته ديگه از ورزش بيمه شدم. هلنا از اين كه حريفش از بازي خارج شده همراه افسوس گفت: - آخ از دست تنبلي تو بيتا! از بس بي تحركي تا يه كم ورجه ورجه مي كني نفس كم مياري. بايد به اين خان دايي جون بگم هر روز صبح تو رو ببره كوهنوردي، بعد از ظهرام پياده روي تا يه كم انرژي به تو تزريق بشه. بيتا خندان با دو انگشتي لپ هاي خودش را كشيد: - اگه منظورت اينه، خودمو لاغر كنم؛ بايد عرض كنم دايي جونت با اين يه مورد كاملاً مخالفه. هلنا كنارش روي زير انداز نشست: - من كه نگفتم وزن كم كن. گفتم تحرك داشته باش. بيتا با چشم، بازي هانيه و آلاله را دنبال كرد: - تحرك منو ولش، بگو از دانشگاه چه خبر؟ - فعلاً بي خبرم. - ترم تابستوني نگرفتي؟ حميرا سيني چاي را جلو دستشان گذاشت و به جاي او پاسخ داد: - نه،از بس كه تنبله. توي اين مدت كارش شده خوردن و خوابيدن. هر چي بهش مي گم برو يه كلاس هنري به خرجش نمي ره. هانيه و آلاله نفس زنان به جامعه آنها پيوستند. هلنا کنار خود برايشان جا باز کرد و در جواب مادرش گفت: - مامان جون! تابستون رو فقط بايد خورد و خوابيد، غير از اين ديگه تابستون مزه نمي ده. بيتا خنديد و گفت: - منم اون موقع ها مثل تو فکر ميکردم ولي حالا پشيمونم. فرصتهاي زيادي رو از دست دادم که مي تونست موقعيتهاي خوبي رو برام فراهم کنه. هلنا بي حوصله گفت: - بيتا! جان خودت، تو يکي ديگه کوتاه بيا که حال گوش کردن به موعظه رو ندارم. با اضافه شدن آقايان جو حاكم عوض شد. حميد كنار هلنا نشست و سعي مي كرد سر حرف را با او باز كند اما او بي اعتنا با هانيه گرم صحبت شد. هانيه به درخواست مادرش بلند شد كه سبد ميوه را برگرداند. حميد با رفتن او آرام گفت: - گردنت كج نشد؟ اين قدر از من بدت مياد كه هي صورتت رو اون طرفي مي گيري كه نكنه نگات بيفته به من. نگاه بي تفاوتي به او انداخت و به همان آرامي جواب داد: - اشتباه مي كنين دايي زاده ي گرامي. پوزخندي شد، سرش را نزديك آورد: - اين قدر از من بيزاري كه حتي حاضر نيستي اسم منو به زبون بياري. نگاهش را از نگاه او فرار داد و رو به آلاله كرد: - مياي بريم دور بزنيم؟ هانيه سبد ميوه را وسط گذاشت و گفت: - بريم. کامشاد معترض گفت: - هوا ديگه تاريک شده ، الان موقع دور زدن نيست: بنشينين سر جاتون، اين موقع پارک پر از لات و لوته. هلنا شانههايش را بالا داد: - خب، به ما چه؟ حميرا گفت: - غيرت بازيت گل کرده خب باهاشون برو. اينام دوست دارن توي پارک قدم بزنن. نيومدن که بشينن. کامشاد روي متکا بادي لم داد و گفت: - من که اصلاً حوصله ندارم. حميد جور من رو مي کشه. کاوه که با کامنوش سرگرم بازي شطرنج بود گفت: - حميد! پاشو با دخترا برو. حميد از خدا خواسته مثل فنر از جا پريد و گفت: - بريم. هلنا با غيظ گام برمي داشت، اصلاً دوست نداشت حميد همراه آنها باشد. از نظر که ناپديد شدند حميد خطاب به خواهرش و آلاله گفت: - ميشه خواهش کنم شما با فاصله از ما راه بيايد، من ميخوام با هلنا چند کلمه حرف بزنم. آنها فوراً گوش کردند و فاصله گرفتند اما او عصبي گفت: - اما من هيچ حرفي با تو ندارم. حميد با حرص گفت: - من دارم کل شق! هلنا متعجب از طرز حرف زدن او ايستاد و نگاهش كرد. حميد هميشه با او مؤدب صحبت مي كرد، گفت: - كله شق يعني چي؟! حميد به راهش ادامه داد و او دنبال سرش، وقتي مطمئن شد كه او دارد مي آيد، گفت: - معني كله شق رو بذار براي بعداً. مثلاً دانشجو هستي، هنوز معني كله شق رو نمي دوني؟ ببين هلنا، نمي دونم چه جوري شروع كنم، قصد من صحبت كردن با تو اينه كه يه سري مسائل رو برات روشن كنم. مي دونم دل خوشي از من نداري، اما چراش رو هنوز نتونستم بفهمم. و من بر عكس، تو رو خيلي دوست دارم. هلنا عصبي با صورتي گر گرفته مي خواست حرف بزند كه او با دست مانع شد: - صبركن ديونه! سريع برام موضع نگير. منظور من از دوست داشتن اينه كه با هانيه هيچ فرقي برام نداري. هلنا مات و مبهوت به دهانش خيره شد و او دوباره ادامه داد: - مي دونم تا حالا در مورد من طورديگه اي فكر مي كردي اونم همش تقصير مامان و باباس كه هي به تو مي گن عروسم... اين كلمه من رو هم به هم مي ريزه چون من جز خواهري نمي تونم به چشم ديگه اي به تو نگاه كنم. ما با هم بزرگ شديم و ... بگذريم. اميدوارم به قول خودت از اين به بعد به اين دايي زاده ي بخت برگشته اين طور بي محلي نكني. به خدا وقتي اخم مي كني دلم مي گيره. هلنا خنديد. حميد نفس راحتي كشيد: - خدا رو شكر انگار كينه ي خانم نسبت به ما تموم شد. پس دليلش فقط همين بود؟ هلنا روسريش را روي سر مرتب كرد و به موهاي جلو سرش دست زد كه به هم نريخته باشد: - آره، چون منم جز برادر نمي تونستم به چشم ديگه اي نگات كنم. - خب آجي خانم، اگه ديگه كينه ها بر طرف شده بريم پيش هانيه و آلاله كه مطمئنم تو ذهنشون تا حالا تاريخ عروسي رو حدس زدن. او خنديد و با آرامش و خيالي آسوده گان به سوي آن ها برداشت: - حميد! حميد متعجب و با لحني خندان به سوي او رو برگرداند: - چه عجب! بعد از دو سال بالاخره اسم ما رو صدا زدي؟! امر بفرما. - كسي توي زندگيت هس؟ - چه قدر زود دختر خاله شدي! هلنا با اخم صورتش را برگرداند و با شتاب قدم برداشت. حميد به دنبالش دويد: - وايسا ديونه! باز كه بهت بر خورد. بيچاره به همسر آينده ات. با اين كه تا حالا پيش كسي لو ندادم ولي به تو مي گم. چون مي دونم رازداريت مثل اخمات با دوامه... آره، حدس تو درسته، من به يه نفر دل دادم كه شده همه كسم و مجبورم به خاطر اون يه نفر جلو يه لشكر آدم وايسم كه همه مخالف من هستن. او پا سست كرد: - چرا؟ مگه اون كيه؟! حميد نگاهش را از او دزديد كه او غم توي چشم هايش را نبيند: - از ديد مامان و بابام اون با همه فرق مي كنه. يعني ما با فرق مي كنه. او حسابي كنجكاويش تحريك شده بود: - به من اطمينان كن. قول مي دم اين راز تا وقتي خودت نخواي بين من و تو و خداي ما مي مونه. قسم... - قسم نخور. باور مي كنم. كسي كه من دوستش دارم اسمش ترانه س. ترانه يه بيوه ي تك و تنهاس كه از تموم اين دنيا فقط يه مادر داشت كه اونم از شانس من بيچاره پارسال فوت كرد. ترانه هم مثل خودم مهندسه، تقريباً چهار سالي مي شه كه ما هم ديگه رو دوست داريم. هضم گفته هاي حميد براي او سخت بود. به سختي آب دهانش را قورت داد: - گفتي بيوه اس؟ حميد لبخندي بر لب آورد: - آره، وقتي من باهاش آشنا شدن يك سالي مي شد كه شوهر بي معرفت نامردش اون رو قال گذاشته بود رفته بود به اون ور دنيا. بعدشم خيلي راحت براي ترانه پيغام فرستاد كه غيابي از اون طلاق بگيره. نمي دونم كار خدا بود يا قسمت من كه توي اون شرايط روحي بغرنج با هم آشنا شديم. از همون روز اول من بهش دل بستم سعي كردم حمايتش كنم. خدا رو شكر از لحاظ مادي هيچ مشكلي نداره كه بگم از اون لحاظ متكي به منه. فقط از لحاظ معنوي عاطفي خيلي به هم نياز داريم. هر دومون از اين وضع خسته شديم. متاسفانه من هنوز نتونستم در اين مورد كاري بكنم چون مي دونم خونواده شديداً مخالف اين قضيه هستند. - چرا؟ - از تو تعجب مي كنم! تو ديگه چرا مي پرسي؟ مگه تو باباي مستبد و ديكتاتور من رو نمي شناسي و مگه نمي دوني توي ذهنش چي مي گذره؟ اون فقط تو رو به عنوان عروس خودش قبول داره و بس. - بهتره هر چه زودتر حقيقت رو بهش بگي. منم حاضرم هر جوري كه تو بگي حمايتت كنم. حميد لبخند تلخي به لب راند: - ممنونم عمه زاده! روي كمك تو كه خيلي حساب مي كنم. هانيه به آن ها نزديك شد و گفت: - بابا مرديم، از بس اين پارك رو دور زديم. شما نمي خواين كوتاه بياين؟ اصلاً چونه براتون مونده؟ آلاله هم كه دو قدم با آن ها فاصله داشت رسيد و گفت: - حالا خوبه هلنا خانومم ناراضي بود. ببين حالا داره با دمش گردو مي شكنه. هلنا دستش را در هوا به اهتزاز در آورد و گفت: - به خاطر اين كه ديگه مطمئن شدم حميد داداش گل خودمه. هانيه و آلاله هم زمان از سر تعجب نگاهي به هم انداختند و آلاله دستش را به طرف سرش برد و خطاب به خواهرش گفت: - مطمئني سالمي؟! مخت تكون نخورده؟ حميد به بحث خاتمه داد: - بچه ها بياين برگرديم. حالاس كه صداي بقيه در بياد.
**************************************************
حمیرا ته دلش برای ته تغاریش لرزیده بود.خیلی وقت وقت بود که دوست داشت به نحوی سر سخن را با او بگشاید و امروز این فرصت را به دست آورد و بعد از کمی مقدمه چینی و از خوبیهای دیگران گفتن،گفت: -یادم میاد یه جا خوندم که زندگی مثل یه دفتر مشق میمونه،یه دفتر مشق تر و تازه که هنوز پاکه و نا نوشته.بعد که خوندن و نوشتن رو یادمون میدن،دفتر مشق رو میذاری جلوت.برگ اولش رو خوش خط و خوانا مینویسی.ذوق داری و دوست داری یه شبه به آخرش برسی،به وسطاش که میرسی کم کم خسته میشیٔ و احساس میکنی دیگه تکراری شده و اصلا نمیفهمی داری چی مینویسی فقط از روی عادت قلم رو به حرکت در میاری.دیگه شروع میکنی به بد خط نوشتن.اگه از اول حواست جمع بود و یا با مداد نوشته باشی،شانس استفاده از پاک کن رو داری اما اگه با خودکار نوشته باشی مجبوری رو اشتباهاتت هی خط بکشی،بدون اینکه اثرشون محو بشه و خلاصه هی برگهها رو حروم کنی.به آخرش که رسیدی،جا کم میاری و حسرت میخوری که چرا برگه هاش رو بی خودی حروم کردی....چه خوبه هممون وقتی به ته دفتر مشقمون رسیدیم با افتخار ببندیمش و حسرت به دل یه جمله با یه حرف قشنگ نمونیم. با گفتن این حرفا نمیخوام برات موعظه کنم.فقط میخواستم چشمات رو به روی بعضی از حقایق باز کنم و بدونی که هر چیزی ارزش نگاه کردن نداره و قدر و ارزش خودتو بدونی. آلاله دل تو دلش نبود،می دانست دلیل این حرف و حدیثهای مادرش از چیست.ظهر همراه مادرش،هنگام برگشتن از خرید با آشور سینه به سینه شده بودند و مادرش متوجه نگاه خاص بین آن دو شده بود و سعی داشت غیر مستقیم در این مورد با او صحبت کند و او را آگاه از بعضی مسایل که به همین آسانی دلش را نبازد.او سرش را پائین انداخته بود و در سکوت به نصایح مادرش گوش میداد.هنگامی که زنگ تلفن به صدا در آمد از خدا خواسته به بهانه ی جواب دادن هم چون تیر از کمان از کنار مادرش برخاست و بعد از پاسخ دادن به تلفن سریع به اتاقش رفت. طبق معمول هلنا را در حال مطالعه دید.آرام خودش را روی تخت خوابش رساند و با فکری مغشوش چشم به سقف دوخت. هلنا با دیدن چهره ی در هم خواهرش کتابش را روی میز رها کرد گفت:-باز چی شده؟ آلاله به متکا تکیه داد و در جواب گفت:-با مامان از خرید برگشتیم آشور را دیدم. هلنا دستهایش را زیر چانه گذاشت و به او زل زد:-خوب اینکه چیزه تازه ی نیست. بی حوصله انگشتهایش را در هم زنجیر کرد و به چشمهای آبی سرمه ی خواهرش خیره شد:-داشتم اونو نگاه میکردم....اونم نگاهش به من بود.مامان ما رو دید. -از کی تا حالا نگاه کردن جرم به حساب میاد؟ -دست بردار هلنا،تو مامان رو نمیشناسی؟ سه ساعت مخه منو تیلید کرده که.... -صبر کن،صبر کن،گفتی هم دیگرو نگاه کردین مامان شما رو دیده؟ -آره.. هلنا با پشت دست راست به کف دست چپ خود کوبید:-د بگو،پس اون نگاه ایراد داشته.نگاهتون یه جور خاص بوده،یه جورایی مجنون وار که به مامان برخورده.آخه میدونی،مامان تو رو سوگلی بچه هاش میدونه و باورش نمیشه که هرگز اشتباهی از تو سر بزنه. آلاله کوسن روی تخت را به سوی او پرت کرد:-همچی حرف میزنی انگار من اشتباهی مرتکب شدم. مجدداً کوسن را به طرف خود آلاله برگرداند:-عاشقی اشتباه نیست؟ -هلنا -مرض هلنا،اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی.به جای اینکه غصه ی حرفهای مامان رو بخوری کاری کن دیگه به آشور فکر نکنی. بغض کرد و نگاهش را دزدید بلکه او اشکهای جمع شده در چشمش را نبیند:نمیتونم. هلنا عصبی از پشت میز تحریرش برخاست،به سمت پنجره ی اتاقش رفت و گفت:-به درک که نمیتونی،از بس که احمقی،پس باید تحمل حرفهای مامان رو داشته باشی.حالا تازه اولشه،وقتی همه بفهمن تازه دردسرت شروع میشه. -من رو میترسونی؟ -نه چشماتو به روی حقیقت باز میکنم. -ما که کاری نکردیم دیگران بفهمن. -مطمئن باش همیشه اینطور نمیمونه.اگه به قول خودت دوستت داره پس نقشههایی هم تو سرش هست.باید به عواقب کار فکر کنی. آلاله به او نگاه کرد که نگاهش به پنجره بود:-چون عاشق نیستی نمیتونی بفهمی من چی میگم.من حاضرم بخاطرش هر گونه رنج و دردی رو متحمل بشم. هلنا گوشه ی پرده را که با دستش جمع کرده بود رها کرد و پرده ی توری به جای اولش برگشت:-خاک بر سرت کنم.واقعا تو این دنیای امروزی ما عاشقی هم وجود داره؟پس چرا عشق سراغ من نمییاد؟چرا من انقدر نسبت به جنس مخالفم بی تفاوتم؟ -چه میدونم،لابد مریضی. -گم شو.به این نمیگن مریضی.فرق من با تو اینه که عاقلم.شیما رو که میشناسی؟(شیما دوست دانشکده ی هلنا بود)از همون روزهای اول خودشو بیچاره کرد.عاشق یکی از بچههای دانشگاه شد.باور کن پسره،حتا ارزش نگاه کردنم هم نداشت چه برسه به این که عاشقش بشه.هر چی به شیما گفتم این کارت اشتباه س به خرجش نرفت.اما حالا چی،مثل سگ پشیمونه،اون پسره ی احمق ولش کرد رفت دنبال یکی دیگه.شیما سرش به سنگ خورد ولی چه فایده،همه ی دانشگاه میدونن که این دو یه روزی هم دوست بودن.تا آخر عمرش هر کدوم از بچههای دانشگاه اونو ببینن این مسئله یادشون میافته که این دو با هم دوست بودن. -قضیه ی ما باهم فرق میکنه. -چه فرقی دیونه؟فقط شکلش عوض شده،در اصل همونه. -آشور اینطور پسری نیست. -خدا کنه،مگه من بدم میاد پسر خوبی باشه.
******************************** هلنا با اینکه از قبل تصمیم گرفته بود ناهار را با دوستش شیما باشد اما تصمیمش عوض شد و تعارفهای شیما ره به جایی نمیبرد. در حالی که کیفش را از روی میز بر میداشت گفت:-می ذارم برای یه روز دیگه.می بینی که مهمون دارین. شیما کلافه گفت:-وای از دست تو.تو چی کار به کار اونا داری.اصلا از اتاق بیرون نمیریم. لوپ او را کشید و در جواب او گفت:-عمه ات ناراحت میشه.من که از دستت فرار نکردم.قول میدم یه روز تو همین هفته بیام.حالا میذاری برم؟ -هیچ وقت نتونستم حریف تو یکی بشم.حداقل بذار پسر عموم تو رو برسونه. -خواهش میکنم اصرار نکن.باهاش راحت نیستم. -تو هم که با همه ناراحتی.سر ظهری چهجوری میخوای بری؟ -نمیره با اتوبوس. هلنا بالاخره موفق شد از خانه ی شیما بیرون بیاید.می دانست کسی در منزل انتظار او را نمیکشد.آلاله و مادرش از صبح زود منزل به منزل پدربزرگش به جنوب شهر رفته بودند.دایی کامنوش هم طبق معمول یا در سازمان بود یا در کنار بیتا.می دانست کامشاد هم خانه نمیماند. تا به ایستگاه اتوبوس رسید اتوبوس ردّ شد.با تاسف روی نیمکت نشست و منتظر اتوبوس بعدی شد. چندان طول نکشید که اتوبوس بعدی از راه رسید.اتوبوس از بس شلوغ بود جای ایستادن به زور پیدا میشد،چه برسد به نشستن.هر جور بود توانست میله ی وسط را بچسبد که با حرکت اتوبوس تعادلش را از دست ندهد.مثل همیشه چند نفری نگاهش کردند و به حالت عجیبی به او زل زدند.او به نگاهها عادت داشت،می دانست به خاطره چهره ی متفاوتش است.اهمیّتی نداد و سرش را پائین انداخت توجهش به زنی جلب شد که از پلههای اتوبوس بالا میآمد. خودش را جلو کشید تا لای در نماند.مثل بدهکارها گفت:-خانم برو جلو،ما هم آدمیم. دو سه نفری نگاهش کردند،اما هیچکدام از جایشان تکان نخوردند. هلنا هر جور بود برایش جا باز کرد.صدای یکی دیگر از خانمها در آمد:-اه....خانم،چرا هل میدی؟نمی بینی جا نیست؟ تا اتوبوس حرکت کرد صدای جیغ یکی از خانم ها بلند شد:-وای کیفم،کیف پولم رو دزدیدند.... ولوله ی به پا شد.همه ی آقایان نگاهشان را به قسمت خانمها انداختند. یکی از آقایان گفت:-خانم،مطمئنی سوار اتوبوس شدین کیف همراهتون بود. زن با بغض گفت:-آره چون قبل از این که سوار بشم شیشه شیر بچمو از داخل کیف دراوردم کیف پولم بود. راننده ی اتوبوس به درخواست بقیه نگاه داشت.یکی از خانمها گفت:-کفّ اتوبوس رو بگردین،شاید افتاده متوجه نشدین. همه ی خانمها نگاهشان به کفّ اتوبوس جلب شد و با نگاه به دنبال کیف پول گمشده میگشتند.زن بینوا به دنبال کیف میگشت که صدای یکی دیگر از خانمها با ناله بلند شد:-خدا مرگم بده،کیف منو هم زدن،بیچاره شدم همه ی حقوقم تو کیفم بود. همه ی خانمها به جستو جوی کیف خود پرداختند.ظاهراً طرف از آن جیب بردهای حرفه ی بود که توانسته به این راحتی کیف چند نفر را خالی کند.به درخواست چند نفر از مسافران یکی از خانمها که کیفش را ربوده بودند مسول شد که تک به تک خانمها را بگردد. گرمای ظهر تابستان و شلوغی داخل اتوبوس همه را کلافه کرده بود.هلنا بعد از اینکه توسط خانمی بازرسی شد به قسمتی دیگر آمد که فقط یک صندلی با آقایان فاصله داشت. ناخواسته نگاهش به قسمت آقایان دوخته شد.با دیدن دو مردی که نزدیک او روی صندلی نشسته بودند حس بدی به او دست داد.هر دو قیافه ی مشکوکی داشتند و مضطرب بودند.با کنجکاوی دوباره نگاهش را به آنها دوخت با دیدن گونی که کنار پای آنها بود جلوتر رفت. به بهانه ی بستن بند کفشهایش خمّ شد و با دقت بیشتری به گونی نگاه کرد که حالا فاصله ی چندانی با آنها نداشت.با دیدن گوشه ی کیفی زنانه شک اش تبدیل به یقین شد.از ترس دچار اضطراب شد.وقتی سرش را بلند کرد نگاهش با نگاه پر از نفرت یکی از آن دو مرد تلاقی شد که با آن نگاه حسابی وحشت کرد. تا خواست لب باز کند مرد بلند شد،گونی را محکم به دست گرفت و با صدای نخراشیده ی گفت:-آقای راننده،در رو باز کن بگذار ما به کار و زندگیمون برسیم. صدای اعتراض مردهای دیگر هم بلند شد،هلنا مانده بود چه کند.از طرفی از دزدها میترسید،و از طرفی با دیدن اشک خانمی که تمام حقوق یک ماه او را که تازه از بانک گرفته بود از او زده بودند دچار احساس شد. تا راننده در اتوبوس را باز کرد با صدای بلند گفت:-در باز نکنید،دزد اینجاس. راننده بلافاصله در را بست و همه ی نگاهها به سوی هلنا چرخید که رنگ رخسارش پریده بود.با اشاره به آن دو مرد گفت:-خودشونن. بلافاصله یکی از آن دو مرد چاقو کشید و با فریاد تهدید کرد:-هر کی نزدیک بشه با همین چاقو شکمش رو سفره میکنم. مردهای دیگر از ترس قدم به عقب برداشتند.وضعیت بدی پیش آماده بود.مرد چاقو کش به سمت هلنا آمد و با یک جهش از پشت او را به سوی خود کشید.چند نفر از مردها غیرتی شدند و با داد و بیداد از او خواستند هلنا را رها کند.اما او گفت:-جلو بیاین این فضول خانم رو میفرستم جهنم. یکی از خانمها که عقب اتوبوس نشسته بود آرام روی زمین خزید و از دو نفری که همراهش بودند خواست که جلو او را بگیرند و سر و صدا کنند،بلکه آنها متوجه نشوند و خیلی سریع موقعیت خود را به پلیس ۱۱۰ گزارش داد. در این اثنا یکی از خانمها که فاصله ی چندانی با آنها نداشت متوجه شد و به سمت جلو دوید و چادرش را که کیپ صورتش گرفته بود با صدای دو رگه داد زد:-اکبر به پلیس زنگ زدند. اکبر که همان مرد چاقو کش بود با فریاد به راننده گفت:-در اتوبوس رو باز کن وألا این دختر رو میکشم. چند خانمی که پولشان را ربوده بودند بسوی آن زن حمله ور شدند.اما با فریاد اکبر عقب کشیدند:-دست به اون بزنین نمیذارم یک نفر سالم از این اتوبوس بیرون بره. هلنا را به آن یکی مرد که پولها دستش بود هل داد و از او خواست مواظبش باشد و خود به سراغ راننده رفت.چاقو را کنار گردن و نزدیک شاهرگ او گذااش و عصبی گفت:-در رو باز نکنی با یه ضربه فرستادمت جهنم.به نفع تویه،هرچی میگم گوش کنی. -راننده بخاطر حفظ جان خود و هلنا مجبور شد برخلاف میلش در اتوبوس را باز کند و بگذارد آنها بروند. ،تا از اتوبوس پیاده شدند پلیس آژیر کشان از راه رسیدند.اما آنها زرنگتر از این حرفها بودند و هلنا را در دست اسیر داشتند. پلیس با دیدن چاقویی که کنار گردن هلنا گذاشته بودند عقب کشیدند.ماموران پلیس خیابان را بسته بودند و هیچگونه وسیلهٔ نقلیه و عابری از آن مسیر عبور نمیکرد.آنها درخواست اتومبیل کردند.پلیس مجبور بود به خواستههای تن در دهند که بالایی به سر هلنا نیاورند و درست در لحظه ی که میخواستند هلنا را سوار کنند او با حرکت سریعی از دستشان گریخت و پلیس از همان چند ثانیه نهایت استفاده را کرد.چون جز یک چاقو سلاح دیگری در دست نداشتند،نتوانستند از خود دفاع کنند و توسط ماموران پلیس دستگیر شدند.خانمها بدور هلنا زده بودند و وقتی که مطمئن شدند او هیچ آسیبی ندیده خیالشان آسوده و هر کدام به نحوی از او تشکر میکردند.اما او دچار چنان شوکی شده بود که حتا قادر نبود با سر به آنها جواب بدهد.یکی از ماموران که پی به حالات او برده از مافوق خود اجازه خواست او را تا مقصد همراهی کنند. هلنا به سختی توانست به حرف بیاید و آدرس منزل را به مأمورها بدهد.سر کوچه که رسید از آنها تشکر کوتاهی کرد و پیاده شد. به اطراف نگاهی انداخت کسی او را ندیده باشد و خوشبختانه آن موقع روز کسی بیرون نبود.با شتاب بسوی خانه دوید.به دم در که رسید چند لحظه دم در ایستاد.دچار ضعف شدید شده بود و جلو چشمهایش سیاهی میرفت و سرش گیج میرفت..انگار میخواست بالا بیاورد. با دستهای لرزان دست داخل کیفش برد و کلید را در آورد.تا وارد حیات شد،روسریاش را برداشت.از بس مویش را کشیده بودند،سرش به شدت درد میکرد.تازه متوجه شد گیره روی موهایش افتاده.به سراغ شیر آب رفت.بلافاصله آن را باز کرد و چند مشت آب به سر و رویش ریخت.آب خنک کمی به او آرامش بخشید.وقتی دست خیسش را به موهایش کشید که مرتب کند،حس کرد تک تک ریشه ی موهایش درد میکند.
در عمرش تا این حد نترسیده بود. چه قدر در این لحظه نیاز به مادرش داشت. مثل بچه ها با صدای بلند زد زیر گریه و با دو به سوی عمارت دوید. وقتی وارد سالن شد با دیدن مرد غریبه ای که متعجب به چشمهای گریانش زل زده بود جیغ کوتاهی کشید. کامشاد هراسان از آشپزخانه بیرون دوید و با دیدن وضع آشفته ي خواهرش نگران خود را به او رساند: - چی شده؟ دامون دوست کامشاد از این وضعیت حیرت زده شده بود و به دنبال پیراهنش می گشت که نمی دانست کجا گذشته. کامشاد رو به او گفت: - دامون! یه لیوان آب قند بیار. بعد رو به خواهرش کرد و گفت: - چرا نمی گی چی شده؟ چرا جیغ کشیدی؟ هلنا در حالی که دستش روی دهانش بود که صدای گریه اش بلند نشود، گفت: - اون کیه؟ کامشاد نگاه به صورت وحشت زده ي او دوخت و با تأسف سر تکان داد: - دیونه! تو دامون رو نمیشناسی؟!... دامون رو ولش کن. بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ صورتت چرا کبود؟ او همچنان گریه می کرد و صورتش را لایه دستهایش پنهان کرده بود. دامون پیراهن پوشیده بود و با یک لیوان آب قند که مشغول هم زدن آن بود نزد آنها برگشت و او که از خوردن امتناع می کرد بدون توجه به حضور دامون با گریه جویده جویده و مرتعش، انگار از ته چه صدایش میآمد، ماجرا را تعريف کرد. كامشاد و دامون هر دو از اين اتفاق ماتشان برده بود. در آخر دامون گفت: - خدا رو شكر بخير گذشته. او انگار تازه متوجه حضور دامون شده بود. با دستمال كاغذي كه كامشاد به طرفش گرفته بود اشك هايش را پاك كرد و نگاه كوتاهي به او انداخت كه با حضور بي موقعه اش هلنا را ترسانده بود. دامون بلافاصله متوجه حالت نگاه او شد، سرش را پايين انداخت و شرمنده گفت: - متأسفم كه من توي اين شرايط روحي نامناسب، باعث شدم بيشتر بترسين. من... من... نمي دونستم كه شما بر مي گردين وگرنه مزاحم كامشاد نمي شدم. كامشاد به هواداري او گفت: - اين حرف ها چيه؟! من خودم از تو خواستم بياي. در ضمن قرار بود اين ناهار خونه ي دوستش بمونه بعد خودم برم بيارمش... به هر حال بخير گذشت. ( رو به خواهرش) بسه ديگه كم آبغوره بريز. برو تو اتاقت سر و وضعت رو مرتب كن، الانه كه من با ديدن قيافه ات از وحشت قالب تهي كنم. دامون گفت: - اگه اجازه بدي من زحمت و كم كنم. كامشاد دست روي شانه ي او گذاشت: - اِه، مگه من مي ذارم بري. انگار يادت رفته، داشتي آشپزي مي كردي. تو بري من بدون ناهار مي مونم. از خانومم كه نمي شه انتظار داشت با اين حالش آشپزي كنه. بيا بريم تو آشپزخونه كه خيلي باهات كار دارم. با رفتن آن دو به آشپزخانه او هم به اتاق خود رفت. با ديدن صورت كبود شده ي خود در آيينه ياد سيلي محكم، اكبر چاقو كش افتاد. هنوز جاي سيلي مي سوخت. با خود گفت: "كاش خونه ي شيما مي موندم." با وارد شدن كامشاد از آيينه فاصله گرفت. كامشاد گفت: - هلنا! اگه فكر مي كني هنوز حالت بده بريم دكتر. لبه ي تخت خوابش نشست: - نه، نيازي به دكتر نيست... فقط نمي دونم چرا دلم آشوب مي شه. - طبيعيه، اون اتفاق براي منم مي افتاد اين جوري مي شدم... نيم ساعت ديگه غذا حاضر مي شه برات ميارم. سعي كن كمي دراز بكشي. هر چه استراحت كني زودتر فراموش مي كني. به هرحال اتفاقيه كه افتاده و تو يه جورايي باعث و باني خير شدي كه اون بيچاره ها به پولشون برسن، اون دزداي از خدا بي خبر هم به سزاي اعمالشون... چيزي نمي خواي برات بيارم؟ - نه، تو برو به مهمونت برس. - باشه، كاري داشتي صدام كن. با خارج شدن كامشاد از اتاق او چشم هايش را بست، اما از بستن چشم هايش پشيمان شد چون تمامي اتفاقي كه برايش پيش آمده بود جلوي چشم هايش ظاهر شد. قيافه ي اكبر چاقوكش بيشتر جلو چشم هايش بود تا آن دو دزد ديگر. سر طاس و صورت آبله روي او با آن خط و خطو ط هاي وحشتناك كه در اثر ضربات چاقو روي صورتش ايجاد شده بود برايش هراس انگيز بود. چشم هايش را با وحشت باز كرد و از روي تخت برخاست. به سراغ كتابخانه ي كوچك گوشه ي اتاق رفت. نگاهي به رمان هاي آلاله انداخت و اسم ها را تك تك با خود تكرار كرد، اما انگار اسم هيچ كدام او را جذب نمي كرد. نگاهش روي كتاب تاريخي دوشيزه شامي ثابت ماند. قصد هلنا از خواندن كتاب فقط فراموش كردن آن موضوع پيش آمده بود.سطرهاي اول رمان تاريخي را با بي ميلي خواند. اما خيلي طول نكشيد كه جذب كتاب شد و چنان در دنياي زيباي كتاب و در كنار شخصيت زيباي دخترك مصري با معشوقه اش حماد غرق لذت شده بود كه خود و موقعيت اش را به فراموشي سپرد. وقتي با صداي در سرش را از روي كتاب بر مي داشت باورش نشد كه چهل و پنج دقيقه گذشته باشد. كامشاد خندان وارد اتاق شد و گفت: - در نزدم، فكر كردم شايد خواب باشي. به صورت با نشاط برادرش نگاه كرد و در جواب گفت: - خوابم نبرد. كامشاد به كتاب اشاره كرد: - مي بينم تو هم مثل آلاله رمان خون شدي. - از سر بي حوصله گي، البته كتاب بسيار جذاب و قشنگيه. - حالت تهوع و سرگيجه ات برطرف شد؟ - با اون يه ليوان شربت قندي كه دوستت درست كرده بود حالم جا اومد. - ناهار حاضر شده، برات بيارم. - فعلاً ميلي به غذا ندارم. - به هر حال اومدم. ببينم بيداري برات غذا بيارم. - فقط مي خوام برم دستشويي. كامشاد مكثي كرد و گفت: - فقط اگه اومدي بيرون روسري سرت كن. خونواده ي دامون خيلي مذهبي هستن... او وسط حرفش پريد و گفت: - تو هم نمي گفتي من روسري سر مي كردم. در ضمن كدوم دفعه من جلوي مرد غريبه سرباز بودم كه اين دفعه ي دومم باشه. - باز من يه چيزيگفتم تو فوراً ترش كردي! كامشاد منتظر جواب نماند و از اتاق خارج شد. او عصبي كتاب را روي ميز كوبيد و زير لب گفت: "پسره ي نفهم! هر وقت چشم مامان رو دور مي بينه دوستاشو جمع مي كنه دور سرش." سعي كرد چهره ي دامون را جلو نظرش بياورد اما موفق نشد، فقط لحظه ي ورودش او را به ياد آورد كه او با يك زير پوش ركابي با آن هيكل ورزيده اش روبه روي هلنا قرار گرفته بود و بدون اين كه به صورتش نگاه كند از ديدن او وسط سالن حسابي به وحشت افتاده بود. با به ياد آوردن آن لحظه خنده اش گرفت و با خود گفت: "حتما با خودش مي گه خواهر كامشاد ديونه اس." از دستشويي رفتن منصرف شد و دوباره سرگرم كتاب خواندن شد. بيست دقيقه كامشاد دوباره وارد اتاق شد و گفت: - دامون رفت، اگه خواستي بيا بيرون... بيا آشپزخونه ببين چه كشك بادمجوني درست كرده، فكر نكنم مامان هم اين طور درست كنه. كتاب دوشيزه شامي را روي ميز گذاشت و در حيني كه از اتاق خارج مي شد گفت: - خوبه، تو هم با اين دوستاي همه رنگت! كامشاد دنبال سرش دويد: - از اون دوستاي چَپر چلاقِ تو كه بهترن. با اخم هاي در همرفته رويش را به طرف او برگرداند: - ببين كامشاد، من اصلاً حوصله ندارم. لطف كن كم سر به سر من بذار. مي دوني كه روز بدي رو گذروندم. - تسليم خواهري، در ضمن اون جايي كه داري مي ري دستشوييه نه آشپزخونه. - مي خوام دست و روم رو بشورم. واي از دست فضولي هاي تو! هلنا با خوردن كشك بادنجان حق را به كامشاد داد و كنجكاو گفت: - مگه اين توي خونه آشپزي مي كنه كه اين قدر دست پختش خوبه؟ او صندلي را كنار كشيد و كنار خواهرش نشست و گفت: - قبلا آره، ولي حالا نه. - يعني چه؟ - باباي دامون توي خيابون وليعصر هتل داره. دامون يه مدت سرپرستي آشپزخونه ي هتل رو به عهده داشت. پسر بي شيله پيله ايه، خيلي زود با آشپزاي هتل عياق شد. اونام فوت و فن آشپزي رو بهش ياد دادن. - با اين حساب بايد پسر زرنگي باشه. - خ


مطالب مشابه :


رمان بوسه تقدیر قسمت 11

دوري از شهاب و بعد از آن پرديس و ازدواج بيتا بهترين دوستم مرا خيلي تنها مي كرد و من از همان




رمان سارا

مقنعه‌ مدرسه‌ تكيه‌ داده‌ بـود بـه بيتا و بهنام‌ عاشق‌ هم‌ بودن آموزش كامپيوتر هر




الفنون والمعتقدات الشعبية في طقوس المطر

سازمان سنجش و آموزش به على بيوت القرية بيتاً بيتاً أو مقاربة شفهية مقنعة .




رمان غروب های غریب قسمت اول

گنجینه ی رمان های من - رمان غروب های غریب قسمت اول - وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که




عکسهای سریال اغما

، كلاس پر مي‌شود از دختراني با سن‌هاي نزديك به 10 تا 35سال و با مقنعه بيتا سحر خيز




برچسب :