متن ادبی درباره رحلت حضرت محمد
ميثم امانى
مردى از دنيا مىرود كه دنيا، چشم انتظارش بود تا بيايد و دايره نبوت را در افق باز چشمهايش، به پايان برساند؛ مردى كه دنيا چشم انتظارش نشست تا نقطه بگذارد بر انتهاى سطر پيامبرى و نامه رسالت را مُهر بنگارد با نقش نگين خاتميت.
مردى از دنيا مىرود كه آخرت را همچون پنجرهاى ديگر بر نگاههاى بشر گشود، تا بنگرند، تا بدانند كه ساحلنشينان دنيا را روزنهاى هست كه مىتواند به درياى آخرت برساندشان؛ مردى كه دنيا و آخرت را همچون دو چشم در كنار هم، همچون دو بال براى يك پرنده به تصوير كشيد؛ مردى كه دستهاى دنيا و آخرت را در دست هم گذاشت.
مردى از دنيا مىرود كه انسانها را گره زد به وظيفه خويش؛ مردى كه زير بازوى عقل را گرفت تا برخيزد، مرهم بر زخمهاى معنويت نهاد تا جان بگيرد و ايمان را همچون شعلهاى همواره سوزان، در چراغدان جان و روان آدمى برافروخت تا از تيرگىها نهراسد و در تاريكىها نميرد.
پيامبر مىرود؛ ولى...
نفسهاى آتشين تو، در كلمه كلمه معجزه جاويدانت تا هميشه زنده است و «كلام» ـ كه اعجاز توست ـ هر بار با زبانى ديگر و بيانى ديگر، خوانده مىشود و اوج مىگيرد.
كلام تو كه همان كلام الهى است، همچون چشمهاى لايتناهى است و هنوز بر دشتهاى دور و كوير خشك جانهاى مرده نازل مىشود.
هنوز صداى «إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذىِ خَلَقَ» است كه مىآيد و در غارهاى تفكر مشتاقان، نداى عرش را برمىانگيزد.
هنوز صداى «اِقْرَأْ وَ رَبُّكَ الاْءَكْرَم»، ديدگان حقيقت طلب را به خوانش صحيفههاى رحمت فرامىخواند و دستهاى شكرگزار را به نوشتن كتيبههاى تفسير.
پيامبر خواهد رفت، ولى هر باره هزاران جان تحول يافته مثل پيامبر خواهند آمد و هزاران بار ديگر نغمههاى الهام، دهان به دهان تكثير خواهد شد.
حقيقت هميشه جارى
پيامبر يك حقيقت جارى است در جريان زمان؛ يك حقيقت جارى كه پيامش هميشه نامكرر است و همواره شنيده خواهد شد: در مأذنههاى معنويت، در معابد شرق، در غارهاى تفكر.
حتى در خانههاى طاغوت و در بتكدههاى درون و برون، فرياد توحيد شنيده خواهد شد.
پيامبر يك سرمشق تحريفناپذير است كه رنگ و بويش كهنه نخواهد شد.
تا انسان انسان است و تا دنيا، دنيا، به تازگى خويش خواهد ماند و در جوشش سيال فهمها و انديشهها، خلوص خويش را حفظ خواهد كرد.
پيامبر، يك صداى ناميراست كه سكوت شرمگين دروغها و مغالطهها، ارزش آن را كم نخواهد كرد و پرده ناسپاسىها، از حقيقت و راستى آن نخواهد كاست.
پيامبر، يك قرآن به تمام معنى است كه در جاهليت جديد، منادى دعوت به آيههاى تفكر و انديشيدن است.
تا هميشه وامدار پيامبرىات هستيم
معصومه داوودآبادى
سياهپوش بيستوهشتمين روز صفر، شانه به شانه آسمان فشرده در ابر مدينه مىگريم.
دستهايم فصل كوچت را چگونه تحرير كند، اى پيامآور زيباترين روزهاى جهان!
ديوارهاى حرا، هنوز طنين نيايشهايت را جار مىزند. خشت خشت كعبه از تو مىگويد؛ از تو كه دسيسههاى كفار را به هيچ گرفتى و مصمم و پرشور، ايمانت را فرياد كردى. آفتاب تا ابد چشمان پيامبرىات را وامدار است.
خاتم عشق
يا محمد صلىاللهعليهوآله ! پنجره در پنجره، باران سوگوارى توست كه هواى اين حوالى را مىآشوبد.
اى خاتم مهربانى و عشق! اعجاز نگاهت را بر افقهاى پرستاره بسيار ديدهايم و ستاره به دامن، بازگشتهايم.
نامت، بتهاى زمين را به خاك مىافكند. از تو كه مىگويم، بادهاى كافر، كلمات روشنت را مسلمان مىشوند.
سلام بر تو كه گامهاى مهتابىات شبهاى جهل بشر را به جادههاى راستى كشاند!
در طوفان اندوه
رفتهاى و كوچههاى مدينه، سر بر شانههاى هم مويه مىكنند. تويى كه چشمههاى بىشمار، از رد قدمهايت سر برآوردهاند. تويى كه آيههاى پيغمبرىات را هيچ كلامى تشبيه نمىتواند.
بزرگوارىات، زبانزد عابران تاريخ است.
اى امين دلهاى دردمند! حالا كه رفتهاى، تاروپودمان را طوفان اندوه در هم مىپيچد.
كاملترين نام
محمدعلى كعبى
مىخواهم صدايت كنم و درماندهام كه كدام نام را برانگيزم؟
مىدانم اى نهر هميشه جارى، اى روشنايى بخش! نامها در برابر تو، سنجاقكانى هستند كه ذرات كوچكى از زلالىات را مىچشند و حلاوتش را فرياد مىكنند.
مقدّر ازلى، بشارت ابدى!
فيض فراگير را زمينيان در هر نقطه به نامى مىخوانند؛ همانگونه كه آب را؛ و نام تو اى ذره ذره دلدادگى و تعبد، عطش خداپرستى را مىگستراند و جوانههاى طلوع را در اقصى نقاط جهان مىپروراند.
پس مسيح زنده است، هر گاه نام تو جارى است؛ كه حيات از دستهاى تو سرچشمه مىگيرد. يوحنا، حواريون را به آمدنت بشارت داد و امروز تو را پيامبر مهربانى مىشناسيم.
كودكان جاهل طائفند، آنان كه هنوز پيشانىات را سنگ مىزنند كه تو پيامبر آزادى و عدالت اجتماعى هستى؛ تو پيامبر تمام اصطلاحات زيبا و مدرن بشرى هستى پيش از اينكه اختراع شوند.
نام تو، اميد رسيدن به كمال و انگيزه خلقت را دوباره زنده مىكند.
نام تو چراغ مىشود و ذرات سياهِ هوا را چون شمع، در برابر ما روشن مىكند.
نام تو هر جا سبز شود، زمين و زمينيان، بهتر نفس مىكشند و طبيعت، حقيقت خود را نشان مىدهد.
هر بار كه نامت را مىبرم، لبهايم دوبار به همآغوشى درمىآيند.
هر بار كه نامت را مىبرم، متبرك مىشوم و كنگرهها را به قد كشيدن وامىدارم.
اما كدام نام است كه سهمِ بيشترى از مسمى برده است؟
هنوز در جستوجوى آن اسم سعيدم كه بىكرانى از تو در حروفش جارى است
مىخواهم صدايت كنم و نام تو دفتر به دفتر، آوارهام كرده است.
نه! هرگز نمىتوانم سرشارتر از آن نام بيابم كه آكنده از ستايش زمين و زمان است؛ محمد صلىاللهعليهوآله !
راهى كه به بشر نشان داد، بنبست ندارد
اين جدايى دردآلود، اولين تجربه خواهد بود. اين پايان باورنكردنى كه بشارت آغازى ديگر را از خود به جاى نخواهد گذاشت. به نام تو، رساله دلگشاى رسل ختم مىشود. سراسر زمين چشم مىشود و به مسير سبزى كه گردنآويز آسمان است، خيره مىماند:... آن مسافر زخمى كه مىرفت، آن وديعه خوانده شده، آخرين حياتبخش نبود؟ اما اين بار، منجى چنان در ظلمت دميده است كه تا آخرالزمان، تمام ثانيهها سرشار از ابلاغ روشنش خواهند بود؛ «...وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلامَ دِينا...» مىرود، اما آن معبر خدا، نشانى را كه نشانمان داد، بنبست نيست.
حتى هيچ كوچهاى بنبست نيست. هميشه خانهاى در انتهاى كوچه وجود دارد. هرچند شايد درش را سوزانده باشند!
سوگواره
روحالله حبيبيان
ملائك، بر سر و سينهزنان، در اطراف حجره محقر رسول خدا صلىاللهعليهوآله طواف مىكنند و به فاطمه كه غريبانه در گوشهاى اشك مىريزد، تسليت مىگويند.
حسن و حسين عليهماالسلام ، صورت بر سينه رسول خدا صلىاللهعليهوآله گذارده، بىاختيار اشك مىريزند.
آن سوتر، على مرتضى عليهالسلام با چشمانى پر اشك، سر رسول خدا صلىاللهعليهوآله را به دامن گرفته، زير لب مىگويد: «اِنّا للّهِ وَ اِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»؛ اى حبيب قلبهاى ما! با رفتنت مصيبتى بر ما وارد شده و چه عظيم است مصيبت تو...!
كوبنده در كيست؟
عربى هستم و مىخواهم با رسول خدا صلىاللهعليهوآله ملاقات كنم... و اين سومين بار بود كه همين جواب از پس در، در پاسخ پرسش فاطمه عليهاالسلام كه با حزن مىپرسيد «كيست در را مىكوبد؟» به گوش مىرسيد. زهرا عليهاالسلام مىخواست اين بار نيز بيمارى رسول خدا صلىاللهعليهوآله و حال ناگوارش را يادآور شود و از باز كردن در، امتناع كند؛ صداى رسول خدا صلىاللهعليهوآله ، لرزه بر اندامش افكند: «زهرا جان! اين كوبنده در، برادرم عزرائيل است كه براى قبض روح من آمده و او جز اين خانه، بر در هيچ خانهاى اذن ورود نمىگيرد...» اشكهاى زهرا عليهاالسلام بىاختيار جارى مىشود؛ در گوشهاى مىنشيند... .
لرزش شانههاى او كافى است تا حسن و حسين عليهماالسلام ، اندوه مادر را دريابند. خود را روى سينه پيامبر مىاندازند و سخت مىگريند.
ـ نه علىجان! ايشان را از روى سينهام برندار كه با بودنشان، راحتتر كوچ خواهم كرد.
و چيزى نگذشت كه ديگر كلامى از آن دردانه هستى به گوش نرسيد.
مدينه؛ غمزدهاى ناگزير در اين داغ
محمدكاظم بدرالدين
رنگ سوگ، لحظات را احاطه كرده است.
دامن قصايد عربى اشكآلود است. اين داغ كجا و طاقت تنگ ايام كجا؟
از مدينه مپرس كه غمزده و جامهچاك، در گوشهاى نشسته است و ناگزير است در اين اندوه. مدينه، با همه دقيقههايش، به سمت شب مرثيه چرخيده است. امان از قدرت بازوى چرخ! چاره چيست؟ تا بوده همين بوده كه بر خاك تيره، رنگ و بوى سفر را نگاشتهاند و اين راهى است كه ادامه دارد.
همراه با منش صبح
كتاب ياد، ورق مىخورد و فصلى پيش رو مىآيد كه كوچههاى درد و فقر را، التيام عطر تو آرامش مىبخشيد.
درخت ياد، برگهايش چه سبزند كه از سرشاخههاى آن، بوى وحى و قرآنى كه تو آوردى، برمىخيزد.
مجموعه عشق، همان گفتار و رفتارى است كه آوردى. به راستى انسان از خودش هيچ نداشته است و همه آراستگى و وقار بشر، در سايه اقتدا به تو، جان گرفت.
دل اگر با شهد گفتار و رفتارت نياميزد، بىشك ساكن هميشگى پاييز است.
واژههاى «نهج الفصاحه»ات، از قبيله خورشيد نازل شده است تا دلهاى ما را دسته دسته به مهمانخانه ملكوت بكشاند.
اينك اين تنهايى ما و غمگنانهترين تصوير انسان در كنار پرسشى دردناك.
چگونه با اين غم كنار بياييم؟!
گلاب صلوات
نام تو فراتر از همه زمانها ايستاده است.
محفلهاى درخشان، صلوات مىفرستند و فضا را با رحمت خرم از نامت، عطرآگين مىكنند.
درود بر تو، شعلههاى عشقى است كه از قلب ما برمىآيد. يا محمد صلىاللهعليهوآله ! براى انسان اين اندازه عمر، كم است كه از تو بگويد.
زمين، كسى را گم كرده است كه...
رقيه نديرى
زمين، كسى را گم كرده است؛ كسى كه رد گامهايش، بهشت را به ارمغان جاى گذاشت و دستهاى بر آسمان برآمدهاش، باران را به خشكسالى خالى مىآورد؛ كسى كه بودنش، كابوس را از خواب كائنات سترده بود؛ او كه نامش، بر جاهليت زمين تاخت و فطرتها را به اوج پاكى برد.
محمد صلىاللهعليهوآله فخر آفرينش بود؛ امين كوچه باغهاى مكه ديروز؛ امانتدار نخلهاى به بار نشسته مدينه امروز.
از خانهها، صداى اندوه مىآيد و مردى كه مست نيست، راه را بر گريه و شيون مىبندد و ديوانهوار شمشير مىچرخاند كه پيامبر چون موسى عليهالسلام نزد پروردگارش رفته و باز نخواهد گشت. كلمات، بند آمدهاند و مرد مىخروشد و شمشير مىچرخاند، تا اينكه كسى بر سرش فرياد مىزند: آرام باش. «محمد صلىاللهعليهوآله پيامبرى است كه پيش از او، پيامبرانى آمدهاند و رفتهاند؛ آيا هرگاه بميرد يا كشته شود، عقبگرد مىكنيد؟»
ديگر ترديدى باقى نمانده است و دلى نيست كه نسوخته باشد.
على عليهالسلام همچنان چشم به راه مانده است تا كسى فارغ از دنيا، بيايد و او را در امر پيامبر مشايعت كند.
در كلبه احزان فاطمه عليهاالسلام
رزيتا نعمتى
بىتو پژمردم، شكستم، سوختم، اى شيواترين مقدمه نوبهار، اى امينترين مرد قبيله عشق! پس از تو، بوى بيگانه كوچ، قلب فاطمه عليهاالسلام را در سرايى آغشته به عطر خاطراتت، چنان فراگرفت كه همسايگان، در هاىهاى روز و شب زهرا عليهاالسلام ، طاقت از كف دادند.
حرا خاموش و كوچههاى بنىهاشم، سيهپوش شدند و كائنات، كلبه احزان و آسمان، اشكريزان شد. خبر در شهر پيچيد: مصطفى، همسايه ديوار به ديوار خدا، فخر خلقت، حرمت عالم و نگين خاتم، تا فراسو پر كشيد.
بدرود اى چكيده قرآن!
يا رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ! وقتى تو را مرور مىكنم و به واقعه رفتنت مىرسم، چراغهاى واژه خاموش مىشوند؛ آنگاه تو را كه بر لب مىآورم، هزار خورشيد قيام مىكنند و در تلاطم عشقت، دلم را روشن مىكنند. طبيب دلهاى خسته! اينك لب فرو بسته و زمين را مبتلا به عطشى هميشگى كردهاى.
چه تلخ است ماجراى مبهم انسان كه به سرگردانى دنياى پس از تو مىگريد!
يا رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ، اى چكيده قرآن! آخرين خطبه عشق، غزل رفتن تو بود. اهل زمين تا آمدند به خود برسند، پر كشيدى و نور جمالت را به آسمانها بخشيدى.
«بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران | كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران» |
سعدى
تو را نشناختند
زهرا جان! در فراق پدر مىگريى و هنگامه ابرى چشمانت، شهر را بر هم زده است؛ بگذار اين به خواب رفتگان بخوابند!
زهرا جان! تمام سورهها نازل شدند و اينان از خواب سنگين جهالت برنخاستند و اگر نبود اينچنين، تشت خاكستر بر فرق علت آفرينش نمىريختند. تنها تو مىدانى كه محمد كه بود؛ امتزاج بصيرت و شمشير، بىتكلّف و لطيف مثل نسيم؛ لبريز از تحمل كوچههاى سنگباران و شكنجه ياران، لبريز از غمى هميشگى و پنهان و روحى بىكران، پر از عطر اذان و ضربههاى خزان، سوره سرخ ايثار و آيه سبز بهار.
بدرود كه دستان قلم در فراق تو آتش گرفتهاند!
ناشر آخرين دفتر خدا
يا رسول الله صلىاللهعليهوآله ! روزى كه براى عشق، درهاى خلقت را گشودند، تنها به تو اذن دخول دادند و خداوند، 63 جرعه از تو بيشتر بر اهل زمين نچشانده بود كه مستى حضورت را بازپس گرفت. تو خيال بلند يك پرواز بودى كه از ابتدا، پاى بر زمين ننهادى؛ گرچه خورشيد را در دستى و ماه را در دست ديگرت گذاشتند.
اى ساقى! ناز چشمت جبرئيل را نامهرسان عشق تو با دوست كرده بود. مىروى و از تنفس تو، دوازده شاخه گُل مىرويند تا به تفسير تو برخيزند.
اى ناشر آخرين دفتر خدا، اى كاش كتاب عمر تو سر نيامده بود!
زيرنويس
يا رسول الله صلىاللهعليهوآله ! مثل تو ديگر در پهنه زمين تكرار نخواهد شد، اما با تكرار صلوات بر تو، نور حضورت را در قلب خود احساس مىكنيم.
با غروب آفتاب تو، كعبه تا قيامت سيهپوش گشته و زمزم، اشك عزا به رخسار مكه مىريزد.
واپسين نفسهاى مهربان
سودابه مهيجى
درياى بىكرانهاى كه اينك در بستر آرميده است و نفسهاى مهربانش به شماره افتادهاند، سالهاى سال، ستونهاى عرش را بر دوش كشيده و عمرى، دليل هستى بوده است.
خسته است. شايد اين لحظههاى در بستر افتادن، قدرى به آغوش آرامش ببرند آن چشمهايى را كه هرگز آسودهخاطر نخوابيدهاند؛ چشمهايى كه شب تا صبح، به آسمان خيره بود و نگران سرنوشت اهالى خاك، تمام دعاهاى خيرخواهش را به درگاه خدا مىبرد.
... چگونه اين همه سال رنج پيامبرى را بر دوش كشيدى و «لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْرا»، ورد زبانت بود!
چگونه اين همه دويدى با گامهايى كه لحظهاى نياسودند و جز مشقت، سرنوشتى نداشتند؟ از مكه به مدينه، از نيمهشبهاى تهجّد به معراج، از خندق به خيبر و اُحد و بدر... از حرا به شعب ابىطالب... چه فرسنگهاى جانفرسايى را پشت سر گذاشتى!
هميشه نگران «امت» بودى
ديگر تمام شد؛ تمام آن روزهاى بىقرارى و شبهاى بىخواب كه گمراهىِ مردمِ زمانه، تو را آسودهخاطر نمىگذاشت؛ تو را كه در همه لحظهها، براى رونق سفرههايشان و براى خاطر روشناى خانه ذهن و دلشان، خواب و خور نداشتى. ديگر آرام باش كه پروردگار، بار سنگين نبوت را از شانههاى پرطاقت اين همه سال تو برگرفت و تو، امانت خطير خويش را به منزل مقصود رساندى.
آه از دل مهربان تو اى رحمةللعالمين كه در اين واپسين نفسها مدام زير لب زمزمه مىكنى: امّتى، أمّتى...
نام هميشه جارى
ديگر اين كوچهها، صداى گامهاى كسى را نمىشنوند كه سپيده را در رگهاى شهر جارى مىكرد و پرندگان، جاى پايش را بوسه مىزدند و فرشتگان، در رشحات وضويش غسل مىكردند؛ همان مردى كه از فراز بام خانهها، باران خاكروبه بر سرش مىباريد و او به عيادت اين جفاى بىحرمت مىرفت.
تا هنوز و هميشه، حنجره مؤذنان توحيد به شوق او فرياد مىشود و گلدستههاى زمين، به بلنداى نام او تكيه دارند؛ رسول مهربانى كه خدا به او فرمود: «براى اين امت فراوان دعا كن كه دعاى تو مايه آرامش آنهاست...».
چلچراغ عظيم آفرينش
سيده زهرا برقعى
انگار تاروپود آدمى را با فراموشى بافتهاند! هميشه كار ما، همين است. تا داشتهايم، نديدهايم. به محض از دست دادن، يادمان افتاده است كه چيزى، از لاى انگشتانمان سر خورده و افتاده... دستهامان تهى، دلهامان افسرده، تنهامان رنجور و خسته... .
«تو»، نور بودى؛ شعله شمعى در كوران تاريكى بىانتهاى تاريخ.
«تو»، آب بودى؛ چشمهاى در ميان كهنگى و تحجر افكار.
اين، «ما» بوديم كه شوريدگى نمىدانستيم. نياموخته بوديم كه با «تو»، مىشود تا يك قدمى خدا رفت. نياموخته بوديم كه «تو»، رسول مهربانى و عطوفتى و تو را و ما را، شكافى عميق از همديگر جدا مىكرد.
عرشى خاكنشين سرزمين دنيا
رنجى كه تو براى امتت به جان خريدى، با هيچ رنجى در عالم قابل قياس نيست. كوه اگر بود، زير بار آن مسئوليت خطير، خرد مىشد. آسمان اگر بود، ترك برمىداشت... كسى را ياراى همصحبتى با خدا نبود؛ كسى كه خاكى باشد، اما به راههاى آسمان واردتر باشد.
واسطه خدا و اهل زمين!
تو پذيرفتى. تو لرزيدى از خوف الهى و پذيرفتى كه دشنام بشنوى. پذيرفتى كه همه خاكسترهاى عالم از همه پشتبامهاى دنيا بر سرت فرود آيد. پذيرفتى كه سنگها، همگى روانه پيشانىات شوند، اما واسطهاى باشى براى خدا و اهل زمين. منجى باشى براى جهل مركبى ازلى كه در تاروپود آدمى رسوب كرده و مانده بود. «رحمةللعالمين» باشى براى ريزترين و درشتترين موجود هستى.
آه، اى ناخدا، بگو چه كنيم
سودابه مهيجى
آه يك عمر ساكنان زمين، زخم بودند روى سينه تو
اينك اين لحظههاى پايانى است پيش روى تو و مدينه تو
چشم در چشم بىقرارى شهر، روى در قبله بسترى شدهاى
شعله مىافكند به جان زمين اين نفسهاى آخرينه تو
آه اى ناخدا بگو چه كنيم بعد ازين با بعيدِ ساحل دين؟
ما كه يك عمر در امان بوديم از غم موج، در سفينه تو
بايد از تيرگىّ بعد از تو به چراغى دوباره دل، خوش كرد
دل تاريخمان نمىلرزد نزد ميراث بىقرينه تو
مىروى چشمهاى غمناكت نگرانِ ادامه توحيد
خاطرت جمع! مؤمنان هستند پاسبانانِ اين دفينه تو...
مطالب مشابه :
متون ادبی (دکلمه های قرآنی)
چیزی که به ما نسبت داده میشود را قبول نکنید مگر این که موافق قرآن متون ادبی متن نهج
متن ادبی قران جهت آغاز برنامه
متن ادبی قران جهت آغاز درباره وبلاگ. به متن ادبی مجری جشن آغاز امامت زمان
قرآن
قرآن - علوم قرآنی و ادبی متن قرآن به ظاهر بدون آغاز دیدگاهها درباره قرآن
متن ادبی درباره اربعین حسینی
احادیثی درباره قرآن بابك خرمدين اسطوره ايران و متن ادبی درباره اربعین
متن ادبی درباره حضرت فاطمه (س)
متن ادبی درباره محبت انفاق در راه خدای مهربان و تلاوت قرآن را نصیب دلهامان گردان و
(متن ادبی) درباره نماز
نماز در قرآن چند بار آمده (متن ادبی) درباره
متن ادبی درباره رحلت حضرت محمد
متن ادبی درباره رحلت حضرت يا رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ، اى چكيده قرآن!
متن ادبی فوق العاده زیبا درباره امام زمان(عج)
جهت مشاهده بقیه متون و اشعار ادبی درباره امام متن ادبی مهدوی قرآن و صلوات در
متن ادبی زیبا درباره امام زمان(عج)
متن ادبی زیبا درباره امام زمان (قرآن ناطق) متن ادبی مهدوی
متون ادبی (دکلمه های قرآنی)
چیزی که به ما نسبت داده میشود را قبول نکنید مگر این که موافق قرآن متون ادبی متن نهج
برچسب :
متن ادبی درباره قران