رمان مریم باورم کن



داشتم اهسته وشمرده پله های دانشگاهو پایین میامدم نمیخواستم مثل قبل ینی فقط همون یک بار پام به چادرم گیر کنه و بیافتم ودر انتها سوژه ی یه مشت پسر بیکاروالدوله بشم.... _مریم صبر کن سنا هنوز سر امتحانه الان میاد دستمو از دستگیره ی روی پله برداشتم و برگشتم سمت فاطمه که سر پله ها ایستاده بود فاطمه_حالا چه عجله ای مریم؟...چند دقیقه دیرتر زودتر مهم نیست کمی فکر کردم _مطمئنی الان میاد ؟ فاطمه_اره پله های رفته رو دوباره برگشتم....با فاطمه کمی بافاصله از در کلاس ایستاده بودیم که چندپسر از کلاس بیرون اومدن....چادرمو کمی جلوتر کشیدم ونگاهمو به سمت دیگه ای دوختم.... --هی کیارش --چیه؟ --اونجا یه چادر سیاه میبینم --کو کجاست؟؟ --بابا دقت کن اون گوشه --اهان --ببریم با خودمون شمال برای جنگل؟ --اره بد فکری نیست نفسمو با حرص فوت کردم بیرون....از کیارشو تمام دارودسته اش متنفر بودم ... فاطمه که متوجه صحبت اون دوتا شده بود روشو کرد سمتمو گفت--ولشون کن چرتو پرت زیاد میگن بیشعورا!! اهسته سرمو بلند کردم و اون درست زمانی بود که کیارش زل زده بودو داشت نگام میکرد رومو کردم اونور....پسره ی بی شخصیت ...هربار باید مزه اشو بپرونه... فاطمه--ااا سنا اومد تکیه امو از دیوار گرفتم و باخنده رفتم سمت سنا... --سنا چطور بود؟ سنا یه نگاه به سقف کردو بعد به منو فاطمه سنا--عالی بود...البته ینی پاس میشم! خنده ارومی کردمو گفتم--خدا نکشتت دختر همچین میگه عالی بود که ادم فکر میکنه نمره کاملو گرفته! فاطمه-- تو هنوز اینو نشناختی این فقط میره اون تو که پاس بشه همه که مثل تو خر نمیزنن برن تو با ناله بگن میشیم نوزده دست دوتاییشونو کشیدم وگفتم -- چه دل پرییم دارن...زود باشین دیر شد الان مامان صداش در میاد وقتی رسیدیم به پله ها دوباره ایستادم و با احتیاط پله هارو اومدم پایین.... در خونه رو باز کردم....خونه خیلی ساکت و سوت و کور بود بلند گفتم --سلام بر اهل خونه کسی نیست؟؟ یه دفعه علی عین جن پرید جلوم و درحالی که بالا پایین میپرید میگفت --مریم چرا همش واسه تو خواستگار میاد بابا شوهر کن برو خونه ی بخت منو سربازام از دست خواستگارای تو و مامان خونه خسته شدیم!!!!!!!! چادرمو از سرم دراوردم وبه کمد کنار در اویزون کردم....رفتم سمت علی دستاشو گرفتم --علی ! جون ابجی تو دوست داری من ازینجا برم....؟ سرشو کج کردو گفت --نه مریم من تو رو دوست دارم... موهاشو بهم ریختمو گفتم --ابجی به قربونت... --مریم! برگشتم سمت مهدی.... --سلام مهدی در حالی که داشت کتشو تنش میکرد اومد سمتم --سلام به رو ماهت چرا دیر کردی؟ --به خاطر امتحان وایسادم اومد روبروی اینه وایساد و درحالی که موهاشو شونه میزد گفت--امروز قرار خانواده اقای نصرتی بیان برای .... روشو کرد سمتم--برای خواستگاری سرمو انداختم پایین --مهدی چرا مامان اینا نمیفهمن من الان قصد ازدواج ندارم مهدی دستشو برد زیر چونه ام وسرمو بلند کرد --ابجی کوچولو شما دیگه بزرگ شدی با خنده گفتم--حالا خوبه خودت میگی کوچولو... رفت سمت در ودرحالی که میرفت بیرون گفت --خونه رو مرتب کن تا مامان بیاد --چشم --چشمت بی بلا ..یا علی --خدانگهدار

پست دوم
دستمالو برداشتم تا اول روی میزهارو دستمال بکشم....من هدفهای بزرگی دارم ..ارمانهای بزرگ...برای ایندم نقشه های زیادی کشیدم...قصد ازدواجم دارم اما نه الان بعد از دانشگاه ولی خب مامان اینا تا الانشم کلی بهم تخفیف دادند ...توی فامیل ما کمتر کسی هست که در سن من باشه و ازدواج نکرده باشه معمولا سن که رسید به 18 خداحافظ....پوف من الان 21سالمه پس خیلی مقاومت کردم...علتشم اینکه من تنها دختر خانواده ام وشاید زیادی برای حرفام ارزش قائلن البته دیر یا زود این ارزش تبدیل به بی صبری میشه....شاید الانم شده و من خبر ندارم....
دستمالو گذاشتم روی میز ....به علی که تمام عروسکای سربازشو ریخته بود روی زمین نگاهی کردم....
--علی جان پاشو برو توی اتاقت میخوام خونه رو جارو بزنم...
علی_من کی میتونم راحت با سربازام بازی کنم ...نگاه کن اونام خسته شدن!!
بالبخند گفتم
--حالا به خاطر ابجی پاشو برو تو اتاقت افرین
بلند شد و غرغر کنان رفت تو اتاق و درم محکم بست...
--فیسقیلی پرو
جارو رو برداشتم و شروع کردم هالو جارو زدن....چند وقته از سر کوچه که رد میشم بچه های محلو میبینم که در حال اویزون کردن چراغا و برگا برای نیمه ی شعبانن دلم میخواست مثل هر سال این من باشم که با فتوشاپ اعلامیه های مولودی وجشنو درست میکنه....اینم خودش یه نوع کمکه ....
در خونه باز شد جارو رو خاموش کردم تقریبا تموم شده بود ....
برگشتم سمت در که مامانو دیدم با خستگی و صورتی عرق کرده وارد شد...
--سلام مامان جان خسته نباشی
مامان --سلام به روی ماهت دخترم
سریع رفتم سمتش و میوه های توی دستشو ازش گرفتم..
--مامان چرا شما رفتین خرید؟ مگه مش کاظم نبود؟
مامان در حالی که چادرشو در میاورد رفت سمت مبل و روی یکی از مبلا نشست ...روسریشو از سرش دراورد و با همون شروع کرد خودشو باد زدن ...منم میوه هارو بردم اشپزخونه که صدای مامان از توی پذیرایی اومد
--نه دخترجون مش کاظم کجا بود ...با بابات رفتن بازار مثل اینکه یه سری فرش جدید برای بابات اوردن ....
میوه هارو توی سینک دستشویی ریختم و با دست شروع کردم به شستنشون ....
مامان اومد اشپزخونه دستی روی شونه ام گذاشت
--دخترم میوه هارو که شستی برو حاضر شو دیره ...من خودم بقیه ی کارارو میکنم...
--نه مامان جان شما خسته شدی برو استراحت کن دیر کجا بود ؟
مامان نزاشت حرفم تموم بشه...در حالی که از اشپزخونه خارج میشد بلند بلند حرف میزد
--همین که گفتم ...یه دست کت شلوار روی تختت گذاشتم... اونارو بپوش قشنگتره...چادر صورتیم که گفته بودم اعظم خانوم دوخته گذاشتم روتختت فقط بگرد یه روسری گل بهی تو پیدا نکردم پیداش کن بپوش

با کلافگی میوه هارو که شسته بودم دراوردم و توی سبد ریختم تا ابشون بره....نمیدونم مامان کی میخواد فکر کنه من بزرگ شدم و خودم میتونم لباسی که مناسب رو انتخاب کنم ....از اشپزخونه خارج شدم رفتم سمت اتاقم طبقه ی بالا....خونه ی ما ویلایی بود دارای دو طبقه...وطبقه دوم اتاق منو علیو مهدی بود اما اتاق مامان اینا طبقه ی اول بود....رفتم توی اتاق تا حاضر بشم....

نگاهی به کت شلوار گل بهی انداختم...خانواده ی اقای نصرتی رو نمیشناختم...البته با مامان اینا خیلی صمیمی بودن ولی من بیشتر اوقات در مهمانیهاشون حضور نداشتم....باخودم فکر کردم اینم مثل بقیه!....حتما وقتی ازش سوال کنم نظرشما درباره ی خانومها چیه؟ بادی به غب غبش میندازه و میگه --خانم ها توی خونه باید یه کدبانوی خوب و مادر نمونه باشن واقایون خارج از خونه نان اور خونه باشن....ینی اقا شما کار نکن ...بشین تو خونه لیسانستو بزن به دیوار بگو من مهندس کامپیوترم ....ینی من شیفته ی مرامشونم... بد از حموم جلوی اینه موهامو سشوار کشیدم وپشت سرم دم اسبی بستم ....لباسارو پوشیدم روسری و چادرمو برداشتم خواستم برم پایین که دوباره برگشتم توی اتاق ....نگاهی به صورتم توی اینه کردم....الان حتما اگر پایین میرفتم مامان صداش درمیومد....رنگ پوستم گندمی بود ...صورت گرد ...ابروهای پیوسته مشکی....دماغی متناسب و لبهایی کوچولو...ودراخر چشمهای قهوه ای روشن....فقط وقتی از حموم میومدم زیادی پوستم بی روح میشد ...کمی کرم و رژگونه زدم تا صورتم بی روح نباشه ....بعد از اتاق خارج شدم...پله هارو پایین اومدم که چشمم به جمال پدرجان روشن شد...روزنامه به دست توی پذیرایی نشسته بود مامانم داشت میوه ها وشیرینی های چیده شده رو روی میز مقابل مبلها میگذاشت....حواسش به من نبود...اهسته رفتم سمت بابا...بعد تندی روزنامه شو از جلو صورتش کشیدم پایین... --سلامممممممم بابا اول باتعجب بعد با اخم گفت --دخترجون یه دفعه بیا سکته ام بده دیگه این چه کاریه؟؟؟ باخنده کنار مبل کنارش نشستم ... --وا خدانکنه من شمارو سکته بدم!!! این حرفا چیه !!! روزنامه اشو گذاشت رومیز یه سیب از توی ظرف برداشت باصدای زنگ در از جام بلند شدم مامان در حالی که سمت ایفون میرفت ...رو کرد به باباو گفت --پس مهدی کجاست؟ بابا--الانا دیگه پیداش میشه چادر و روسریو برداشتم رفتم توی اشپزخونه.... روسریمو سرم کردم و منتظر شدم بیان... صدای سلام و احول پرسیشون میومد ...نیم ساعتی از اومدنشون میگذشت...علی توی اشپزخونه ایستاده بود و با قلدری برام از مردونگیش واینکه من باید مثل یه بچه ی خوب حرفاشو گوش بکنم و سعی کنم به حرفهای برادرم احترام بزارم میگفت منم با یه لبخند تمام حرفاشو تایید میکردم اما خب چون استاد سربه سر گذاشتن بچه ها بودم با سوالایی که از علی میکردم تا چندلحظه باعث میشدم که سکوت کنه...فکر کنه ...بعد جوابمو با تمانینه بده .... چقدر بچه ها وقتی کوچیکن ساده اند ...علی 6سالش بود...با صدای مامان که میگفت چایی بیارم به خودم اومدم....سریع سینی چایی رو پر کردم ...چادرمو برداشتم و از اشپزخونه خارج شدم ...قبل از بیرون اومدن گفتم --علی حیف شد حرفامون نیمه تموم موند علی-- اره تازه داشتم به چیزایی که میگفتی فکر میکردم ... باخنده اومدم بیرون .... ای بابا این بچه زیادی خوشحاله ..

وارد پذیرایی شدم ....مثل همیشه همه رو زیر چشمی ازنظر گذروندم...مادر و خواهرش که صورتشون پیدا نبود....پدرشم کنار بابا نشسته بود....دراخرم خودش که سرشو کمی بالا اورد منو دید و روشو کرد سمت پدرش...
الان مثلا منو ندیدی ؟...خجالت کشیدی؟...قیافه اش بد نبود ..خوب بود...البته اگه بچه ها بودن میگفتن خودشه قبول کن...ولی من بیشتر حرفاش برام مهم بود تا چهره اش....
سعی کردم با صدای رسایی سلام کنم ...
--سلام
نگاها به سمتم چرخید...
مادرش--سلام عزیزم
خواهر و پدرشم جوابمو دادن و در اخر خودش خیلی اروم سلام کرد
الهی حتما خجالت کشیده!!!!ولی من دیگه برام عادی شده بود...اوایل هول میشدم...اضطراب میگرفتم....الان دیگه نه! تازه یکی باید بیاد بهم بگه تو رو خدا خجالت بکش یا مثلا یکم سرخ و سفید شو....
رفتم کنار مامان روی مبل نشستم....سرمو انداختم پایین و به نقش و نگار فرش خیره شدم....
پدرش اول یه سرفه کرد
--خدارو شکر منو خانواده ی صبوری خیلی وقته که همدیگه رو میشناسیم...اقا امیر ماهم دوسالی هست که درسش تموم شده و کنار عموش توی کارخونه کار میکنه....ازونجاییم که لیسانس صنایع داره بیش تر اوقات قسمت مدیریت به جای عموش اداره میکنه...
بابا- - بله به سلامتی انشالا که موفق باشن...
حالا اگر شما اجازه بدین این دوتا جوون با هم صحبت کنند.
--بله چرا که نه...مریم جان امیراقا رو راهنمایی کن برین صحبت کنین
--چشم پدر
ازجام بلند شدم منتظر شدم که این امیرخانم از جاشون بلند شند...
ازجاش بلند شد اشاره کردم به سمت در که بریم داخل حیاط صحبت کنیم...
فرد ا
با سنا و فاطمه وارد کلاس شدیم...
فاطمه--حالا مریم رفتین تو حیاط چی به این بدبخت گفتی؟
رفتم روی صندلی میز اول کلاس نشستم...سنا و فاطمه هم اومدند کنارم نشستن...بچه های دیگه ام یکی یکی میومدن تو...
--هیچی گفتم من فرزند این خانواده نیستم...سر راهیم...مامان اینا برای اینکه بد نباشه گفتن من بچه واقعیشونم....
فاطمه--مریم ببین
--چیه؟
--خودتی! برو سر اصل مطلب...
خب بابا اینم خیرسرش مثل بقیه اومد گفت خانم نباید بیرون از خونه کار کنه...راستشو بخواین بچه ها پسر خوبی بود ....خیلی سربه زیرو اقا...مودب...متین...خوش صحبت...چهره اشم خوب بود ...شاید روش فکر کردم...
فاطمه--پس مبارکه
سنا--برو بابا تو هنوز اینو نشناختی ... این الان میگه روش فکر میکنم عصر میره خونه به مامانش میگه اقا یکم خلقش کج بود من ردش میکنم....
باصدای خنده ی بلندی که از ته کلاس اومد باتعجب پشت سرمو نگاه کردم...
کیارش وسط کلاس ایستاده بود....مثل همیشه ازون تیپا زده بود که اگه دختر نبودم میرفتم یقه اشو میگرفتم میگفتم
--هی پسر این لباسات به درد جنگلیها میخوره برگرد همون جنگل زندگی کن برات بهتره....
داشت بازم خاطره تعریف میکرد حالا خاطره ی چی؟ دیروز که رفته بوده خرید فروشنده اش دختر بوده اونم گذاشته بودتش سرکار....
نگاهش به من افتاد ویه نیشخند زد...رومو برگردوندم سمت بچه ها که فاطمه گفت
--کی به این گفته کت سبز با تیشرت زرد و شلوار ابی بهم میان...تورو خدا نگاه کن اگه مامانم اینجا بود چندتا چیز بارش میکرد به خاطر شلوار پاره پورش...


حواسم به صدای بچه های پشت پرت شد.... --میگم غزل --هوم؟ --شماره اشو بالاخره بهم داد --وای راس میگی؟ --اره --کی؟ --کیارش اه حالم بد شد...شاید نصف دخترای کلاس با کیارش دوست بودن....نصف کلاس نه نصف دانشگاه....دوباره برگشتم یه نگاه بهش انداختم....مثلا اون چی داره؟...اگر سرمو زیر اره هم ببرن حاضر نیستم لحظه ای تحملش کنم...دخترا چقدر بدبختن که گول این بچه پرو رو میخورن --بیخیال بابا حالا مریم خون خودتو کثیف نکن تک نگاهی به سنا انداختم ....دست کردم توی کیفم و در حین اینکه دفترمو در میاوردم گفتم--اون اصلا ارزش حرص خوردنو نداره اما توی خیلی از کارای ما که بهش مربوط نیست دخالت میکنه! مخصوصا همش در جدال که منو بکوبه زمین و جلو دوستاش ضایع کنه فاطمه--حالا نه اینکه تو تلافی نمیکنی؟ استاد وارد کلاس شدو صحبت ما نیمه تموم موند....پشت میز ایستاد دفترشو باز کرد و شروع کرد اسمها رو به ترتیب خوندن...به اسم من که رسید مکثی کردو گفت --خانوم صبوری؟ چادرمو کمی جلو کشیدم ومثل همیشه محکم گفتم --بله! --بهتون تبریک میگم تنها نمره ی کامل کلاس شما بودین کمی اخم کردو دوباره دفترشو ورق زد... استاد-- البته یه اتفاق جالبم توی کلاس افتاده بچه ها همه کنجکاو استادو نگاه میکردن که استاد سرشو از روی دفترش بلند کرد و با خنده ای که سعی در پنهان کردنش داشت گفت--اقای قبادی هم نمره ی 19 شدند با این حرف استاد کلاس از خنده رفت رو هوا....منم با چشمای گرد شده به سنا که چادرشو جلوی دهنش گرفته بود و ریز میخندید نگاه کردم...آه خدای من همینم کم بود که کیارش بشه رقیب درسیم..... پسرا که براش سوتم میزدند --هی کیا میدونستم بالاخره یه چیزی میشی --نه مازیار کیا یه دونه است محض نمونه است... استاد--بسه بچه ها نمره ی اقای قبادی اینهمه جنجال داشت... باصدای کیارش همه ساکت شدند که از جاش بلند شدو سرفه ی صداداری کرد....با دست موهای لختشو که بلند شده بود زد کنارو گفت--استاد جا داره از زحمات شما و حمایت تمام بچه ها تشکر کنم... خواست ادامه بده که دوباره صدای بچه ها رفت بالا --بابا داش کیا مرامتو عشقه استاد که دیگه عصبانی شده بود فریاد زد --ساکت...واقعا برای نمره ی اقای قبادی باید کل کلاس بهم بریزه! کلاس که تموم شد بدون هیچ وقفه ای اومدم بیرون...سنا و فاطمه ام پشت سرم اومدن....باید میرفتم کارای فتوشاپ شعبانیه رو انجام میدادم --وایسا مریم چقدر تند میری دختر... چند لحظه ایستادم که سنا و فاطمه رسیدن بهم...هردو خشمگین زل زدن به من....بالبخند گفتم--شرمنده امروز خیلی کار دارم سنا--فک کنم اینکه کیارش شده شاگرد دوم اونم توی همچین درسی توی تاریخ ثبت بشه...نه نه شایدم جک سال بشه با گفتن اینکه میخوام اعلامیه ی امسال هم با من باشه بحث کشیده شد به مولودی که قرار بود توی محل برگزار بشه.... رسیدم خونه سریع رفتم سمت اتاق که صدای مامان بلند شد --مریم اومدی؟ --سلام بله مامان درچهارچوب در ظاهر شد و جواب سلاممو داد مامان--مریم جواب خانواده ی اقای نصرتی رو چی بدیم.... چندلحظه ایستادم....اصلا بهش فکر نکرده بودم....

************************************کمی با من من گفتم --راستش
هنوز حرفو تو دهنم مزه مزه نکرده بودم که مامان سریع با لحن خشنی گفت--راستش چی؟ اینم نه؟ چرا؟
باتعجب گفتم-- وای مامان صبر کنید من حرف بزنم بعد اینطور سوال کنید ...راستش من نمیدونم چی بگم؟ میدونی مامان تقریبا نه
یهو مامان از کوره در رفت و گفت-- ینی چی که نه؟ اخه دخترجون این چندمیه که رد میکنی؟ دلیلش چیه؟ حتما مخالفت ازینکه بری سرکار؟ بقیه اش چی؟تست روان شناسی...؟ تو اینهمه خوبی پسر رو درنظر نمیگیری اونوقت با یه خواسته اش جواب رد میدی ؟ این شده کارت؟
نفس عمیقی کشیدم .... کاش مامان درک میکرد.... واقعا چرا هربار که میخوام روی کسی جدی فکر کنم باید یه چیزی میگفت که من بگم نه...؟
رفتم نزدیک مامان ایستادم دستمو روی شونه اش گذاشتم و با حالت لوسی که معمولا ازم بعید بود گفتم-- مامانی چرا انقدر حرص میخوری ؟پس فردا پوستت چروک میشه بابا میندازه گردن من ...شما اینطور میگی فکر میکنم چقدر دلت رضاست که من ازین خونه برم... به روچشم لطف کن شما یه قرار دیگه بزار من صحبت کنم
مامان که نگاهمم نمیکرد روشو کرد سمتم و بالبخند گفت-- امان ازین زبون ...باشه من میگم یه بار دیگه بیان ...باباتو که میشناسی روی این خانواده حساسه ... اگه اینبار بیانو جواب رد بدی بقیه اش با خودت ...تو میمونی و بابات
با اعتراض گفتم-- مامان جان پس بیخیال من جوابم منفیه؟
مامان منو کنار زد اومد توی اتاق و روی تختم نشست .... رفتم جلوی پاش روی زمین نشستم ونگاهش کردم ببینم چی میگه
سرشو بلند کرد و بالحن مادرگونه ای گفت-- دخترم تو الان جونی برو رو داری چند وقت دیگه که سنت بره بالا دیگه خبری از اینهمه خواستگار که دورتو گرفته نیست بعدم منو بابات تاکی زنده ایم ؟ تاکی میتونیم مراقبت باشیم؟ یه وقت میای به خودتو میبینی که سنت رفت بالا و هیچی...تویی و تنهایی...تنهایی برازنده ی خداست....میخوای هر چی خواستگار داری برای چیزای الکی رد کنی؟...وظیفه ی یه زن اینکه اول یه همسر خوب باشه واسه شوهرش بعد یه مادر خوب واسه بچه هاش ...بعدم موفقیت توی کار...
--مامان من شما اینبارو کوتاه بیا بنده یکمی فکرکنم قول میدم دفعه ی بعد اینطورنشه ...تازه فقط کار نیست خودتون میدونید من روی رفتار و شخصیت ادمها چقدر حساسم خیلی چیزا میپرسم که از روحیات طرف سردر بیارم ...متاسفانه چیزای خوبیم دستگیرم نشد که بهش دل خوش کنم
--من نمیدونم شاید اینبار بابات راضی بشه ولی خودت میدونی مریم اگه بابات قاطی کنه دیگه منم نمیتونم جلوشو بگیرم دفعه ی بعد دیگه ازین خبرا نیست اگه پسره به دل بابات نشست کار تمومه
با خوشحالی گفتم -- باشه
واز جام بلند شدم ... مامان یه استغفراللهی گفت و از اتاق خارج شد...سریع رفتم پشت کامپیوتر نشستم... اصلا ناراحت نبودم فقط یه عذاب وجدان خفیف ...نمیدونم چرا دلم به درس خوندن و کامپیوترم خوش بود ...
با فتو یه اعلامیه ی خوشگل درست کردم ...دوباره قدمهای یه مرد...دوباره رنگ سبز عباش و راه سبز روبه روش و گلای نرگس کنارش...جمله ی کاش ظهور کنی اقا ... دلمو هوایی کرد که اول بلندشم و یه سلام به اقام بکنم بعد بشینم ....عکسو رنگی پرینت گرفتم و رفتم سمت کمد یه روسری برداشتم و سر کردم ...اعلامیه رم از دستگاه پرینتر برداشتم و از اتاق خارج شدم ...درحالی که چادرو روی سرم مرتب میکردم بلند گفتم
--مامان من رفتم پیش اقای شاپوری برای نیمه شعبان ببینم برنامه چیه
--باشه به سلامت
درو باز کردم و راهی خونه ی اقای شاپوری شدم ...اقای شاپوری تقریبا همه کاره ی محل میشد ...یه جورایی دست به خیرش زیاد بود ...کسی کارش گیر میکرد یا مشکلی پیش میومد میرفت پیش این مرد و اونم روشو زمین نمینداخت
رسیدم کنار در و با خوشحالی زنگ و چندبار زدم ...در باز شد و خانمش سمیه خانوم در قاب در قرار گرفت بالبخند گفتم --سلام سمیه خانوم
--سلام عزیزم خوبی خانومی؟
--به لطف شما ممنون ...شما خوبین ؟ خانواده ...اقای شاپوری همه خوبن؟
--ممنون عزیزم همه خوبن ...
بعد از سلام و احوال پرسی اعلامیه رو گرفتم مقابلشون و گفتم-- یه زحمت سمیه خانوم لطف میکنید این اینو بدید به اقای شاپوری ؟
سمیه خانوم دستشو دراز کرد و اعلامیه رو از دستم گرفت و گفت --حتما البته الان سعید داره میره پیش پدرش میدم دستش که بده
--دستتون درد نکنه بااجازه
--خواهش میکنم سلام برسون به مامان اینا
--سلامت باشین چشم
صبح اماده شدم برم دانشگاه .... داشتم صبحونه میخوردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد نگاه کردم دیدم ثناست با عجله از جام بلند شدم ...وای اصلا یادم نبود که امروز باید برم دنبالش ....
مامان تندی گفت--کجا ؟
--وای اصلا یادم نبود مامان امروز من باید میرفتم دنبال ثنا
سریع مهدی از جاش بلند شدو رو به من گفت--مریم ماشینم خرابه امروز تایه جایی منم باهات میام
درحالی که داشتم کیفمو از روی مبل برمیداشتم گفتم--چشم داداشی شما بگو بشو ماشین شخصی من کیه که بگه نه؟
مهدی خنده کنان اومد کنارم ایستادو گفت-- خواهر خودمی زبون که نیست بلای جونه!

چشم به تخته ی کلاس دوخته بودم ...چندبار از روی جمله ی نوشته شده خوندم اما اصلا متوجه نمیشدم....فکرم مشغول بود....به نظرم برخورد ثنا با مهدی مشکوک بود...اینکه ثنا وقتی مهدیو میبینه حول میشه یا وقتی مهدی با ثنا سلام الیک میکنه رنگ به رنگ میشه! اصلا ازین دوتا این حالتها محاله ... با نیشگونی که فاطمه ازم گرفت حواسم اومد سرجاش ... --خانم صبوری؟ با تردید به استاد نگاه کردم --بله --نظرشما چیه؟ آه حالا که من حواسم به موضوع نیست باید سوال میکردی ... --میبخشین استاد یه بار دیگه میپرسین متوجه نشدم؟ یهو کیارش از اون کنار بلند گفت--خانم صبوری در معراج بودن برگشتم سمتش...برای اولین بار بود که میز جلو مینشست...پسره ی گستاخ! خواستم جوابشو بدم که استاد پیشدستی کرد --اقای قبادی لطفا شما صحبت نکنید کیارش نیمچه لبخندی زد و نگاهی به من انداخت و گفت--چشم استاد توی دلم استادو تحسین کردم و به کیارش که همیشه منتظر موقعیتی برای ضایع کردن من بود بدو بیراه گفتم....امروز مرتب تر از دیروز بود البته به استثنای شلوار لی پینه بسته شده اش ...یه کت اسپورت مشکی و لباس سفید...مشکوک بود! نگاه ازش گرفتم ...بعداز کلاس خودمو به دو رسوندم به سلف...ازصبح چیزی نخورده بودمم شامم که به خاطر رژیم کنسل بود پس املت آخرین امیده... واینسادم تا ثنا یا فاطمه بیان خودم سریع اومدم تو سلف پشت میز نشستم و دوتا املت سفارش دادم که اگر خدایی ناکرده این دوتا رسیدن به املت من کاری نداشته باشن...املت که حاضر شد با ولع شروع کردم به خوردن که یکی محکم زد تو کمرم ...غذا پرید تو گلوم ... --نچایی دختر! تنها تنها کوفت بخوری! چشمام پر از اشک شد و شروع کردم به سرفه کردن ...لیوان ابی مقابلم گرفته شد دستم دراز کردم و ابو گرفتم و به سرعت خوردم...چشم که باز کردم چشمم به ثنا افتاد که مقابلم با نیش باز نشسته بود و خیره نگاهم میکرد ...چشمکی بهش زدم و سریع جامدادی روی میزرو برداشتم پرت کنم سمتش که... --خانم صبوری!! با تعجب برگشتم ... ارش بود که با تعجب و نیشخند نگاهم میکرد ...سریع چادرمو مرتب کردم و نگاهمو ازش گرفتم --بله؟ --این نامه برای شماست! با تعجب به نامه ی توی دستش نگاه کردم...همه چیز عجیب بود ارش/نامه/اصلا جرات اینکه با من حرف بزنه....هرکی که به گروه کیارش وصل بود نباید دور و ورمن پیداش میشد... --از طرف کیه؟ --کیارش این خیلی عجیب تر بود ...نامه رو از دستش گرفتم و مقابل صورتش گرفتم و به دونیم قسمت کردم به صورت بهت زدش نگاه کردم...فکر کرده منم مثل دخترای دیگه ام که تا نامه داد ازش بگیرم...یا فکر کرده منم جزو عشاقشم؟ --لطف کنید به اقای قبادی بگید اگر کاری بامن داره بیاد و رو در رو بگه من از کسی نامه نمیگیرم ارش چیزی نگفت و در حالی که دور میشد گفت--خود دانید بعدازینکه رفت ثنا پقی زد زیر خنده ثنا-- وای مرسی خوب حالشو گرفتی بعد ساکت شدو گفت-- به نظرت عجیب نیست اینکه کیارش نمره هاش داره خوب میشه ؟یا اومده میز جلوی کلاس رو اشغال کرده ؟ حتی الان نامه داده ؟ اینا عجیب نیست؟ درحالی که از جام بلند میشدم گفتم-- فعلا شما سعی کن رفتارتو اصلاح کنی ...چندوقت دیگه میزنی یه نفرو خفه میکنی میافته گردن من ثنا هم بامن بلند شد و شروع کرد بازم ایده پروندن ...از سلف که خارج شدیم گوشه ی حیاط کیارشو دیدم با چندتا از دوستاش و البته چندتا دختر دیگه ...برعکس همیشه که میخندیدن اینبار خیلی متفکر به سمت ما نگاه میکرد و دوستاشم باهم پچ پچ میکردن ...داشتم میرفتم سمت ماشین که مقابلم ایستاد هم من هم ثنا با تعجب بهش نگاه کردیم اما من سریع به خودم اومدم ...خواستم از کنارش رد بشم که گفت--خانوم صبوری یه چند لحظه صبر کنید ایستادم --میخواستم باهاتون حرف بزنم --اما من حرفی باشما ندارم نگاهش نمیکردم که رو کرد به ثنا و گفت-- میشه چند لحظه مارو تنها بزارید؟ ثنا با من من گفت --نمیدونم سریع گفتم--نه اما کیارش دست بردار نبود دوباره برگشت به ثنا و گفت-- خواهش میکنم ثنا رفت روی نیمکت کنار محوطه دانشگاه نشست و برام دست تکون داد...چشم غره ای بهش رفتم ... نمیخواستم باهاش حرف بزنم ...دوباره راه افتادم که اومد کنارم قدم زدن --چرا نمیخواین به حرفام گوش بدین؟ با کلافگی وایسادم و تند گفتم -- بفرمایید سرشو کج کردو گفت-- اینجا ؟ با خشم نگاهی بهش انداختم --مثل اینکه اشتباهی پیش اومده دوباره حرکت کردم که با عصبانیتی که میدونستم از لجشه گفت--باشه چندلحظه الان میگم ایستادم اما نگاهم به زمین بود --راستش ...اخه چطوری بگم؟ راستش میخواستم از شما خواستگاری کنم سرمو بلند کردم و با عصبانیت نگاهش کردم ... و با صدای بلندی که تحت کنترل خودم نبود گفتم -- اقای قبادی خودتونو مسخره کنید و با قدمهای محم وسریعی ازش دور شدم

کمی که جلوتر رفتم با دیدن نیمکت مقابلم قدمهام سست شد و روش نشستم....گیج به اطرافم نگاه میکردم که دستی روی شونه ام گذاشته شد و صدای اشنایی کنار گوشم گفت --نبینم خواهرم تو فکر باشه!!!! سریع سرمو بلند کردم و به مهدی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم ...اونقدر حرف کیارش شوکه ام کرده بود که شوک دیدن مهدی زیاد برام نباشه...وقتی نگاه خیره امو دید اومد کنارم نشست و گفت--اه اه چشماشو ! نخوری منو ...جای سلامت بود مهربون نگاهش کردم و لبخندی بهش زدم --تو اینجا چیکار میکنی؟ مهدی لبخندی زدو گفت--اومدم دنبالت باید باهم بریم جایی باتعجب نگاش کردمو گفتم-- کجا؟ مرموز نگام کردو گفت-- دیگه دیگه نباید بپرسی فقط باید همراهم بیای کمی فکر کردمو گفتم باشه باز بهتر ازین بود که بشینم و رفتارهای عجیب غریب دیگرانو تحلیل کنم...با دیدن ثنا که از دور داشت میومد سمتمون برگشتم سمت مهدی که دیدم اونم نگاهش به ثناست...عجب...فک کنم سوژه اومد دستم --ا ا ا مهدی سرتوبنداز پایین ! چرا دوست منو میپای؟ مهدی با تعجب نگام کردو از جاش بلند شدو گفت --من رفتم سمت ماشینت زود بیا سرمو به معنی باشه تکون دادم که رفت...ثنا رسید نزدیکمو در حالی که به دور شدن مهدی نگاه میکرد گفت-- داداشت بود ؟ --اره بعد یه دفعه به خودش اومدو گفت--دیدی گفتم اینا مشکوکن!! بعد سریع نشست نزدیکم و گفت-- بگو ببینم کیارش چی گفت بهت دوباره با یاداوری حرف کیارش اخمام رفت تو هم--منو گذاشت سرکار -- ینی چی؟ ازجام بلند شدمو گفتم -- بیخیال ثنا دوست ندارم چرتو پرتاشو تحویل تو بدم من دارم میرم از طرف من از فاطمه خداحافظی کن فعلا ثنام از جاش بلند شدو گفت-- باشه فعلا منو پیچوندی ولی من که تلفنی سر از کارت درمیارم خداحافظ در حالیکه به سمت ماشین میرفتم از حرف ثنام به خنده افتاده بودم...راست میگفت این بشر انقدر فضول بود که تا تخلیه اطلاعاتیم نمیکرد دست از سرم برنمیداشت.....مهدیو که کنار ماشین دیدم با سوییچ قفلو زدم بازشه ...خواست جلو بشینه که گفتم -- بیا داداشی حالا که قراره منو جایی ببری خودت پشت فرمون بشین سوییچو رو هوا از دستم گرفت و گفت -- قربان مرامت ابجی کوچیکه خندیدم نشست پشت فرمون ...منم نشستم









مطالب مشابه :


رمان باورم کن

رمان ♥ - رمان باورم کن مریم حالش بد شده دارم می برمش بیمارستان. تقریبا" با جیغ گفتم: چی ؟




رمان مریم باورم کن

رمان مریم باورم کن . تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۲۲ | 14:42 | نويسنده :




رمان باورم کن-20

رمان مریم پاییزی elahe mohamadi. موضوعات مرتبط: رمان باورم کن aram-anid. تاريخ : ۹۱/۰۹/۰۲ | 10:48




رمان مریم باورم کن

رمان مریم باورم کن. تاريخ : شنبه ۱۳۹۱/۱۰/۱۶ | 13:31 | نويسنده :




رمان باورم کن

رمان ♥ - رمان باورم کن حتی مریم. وقتی با شروین از در باغ وارد شدیم با چشم دنبال دخترها میگشتم.




رمان باورم کن

رمان باورم کن. سریع زنگ زدم به مهسا و مریم و گفتم آب دستتونه بزارید زمین و بیاید اینجا.




برچسب :