عشق و سنگ 2-6
قسمت ششم
احساس میکردم گوشام داره زنگ میزنه.. حس میکردم هنوزم توی سه سال پیشم چون نگاه آیلی همون بود..
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای ارسان که داشت با آیلی حرف میزد به خودم اومدم. ارسان جلوی آیلی وایستاده بودو دستشو به سمتش دراز کرده بود.
ارسان-حالا دیگه برمیگردی و به ما خبر نمیدی..آره؟
با این حرف ارسان آیلین تکونی خوردو لبخند ملیحی زدو در حالی که با ارسان دست میداد آروم گفت
آیلین-نه این چه حرفیه؟من هنوز تازه دیروز رسیدم.
ارسان-نه بابا...میخواسته یک هفته از اومدنت رد شه بعد به ما بگی؟
آیلین خندیدو سرشو انداخت پایینو هیچی نگفت.ارسان لبخندی زدو دست آیلی رو ول کرد. بعد از اون برگشت طرف منو کتشو درآورد که سریع رفتم جلو ازش گرفتم تا آویزون کنم. کتشو توی کمد جلوی در آویزون کردمو برگشتم پیششون.مهری جون رفته بود آشپزخونه و ارسان و آیلی روی دو تا مبل جدا ولی کنار هم نشسته بودن و آیلی سرش پایین بود...تمام وجودم فرو ریخت..اگه تا الان یه ذرم شک داشتم که آیلی ارسان دوست داره الان دیگه یه درصدم شک ندارم چون این حرکات آیلی رو من خوب میشناسم.. این حرکات فقط مخصوص ارسان بود..یعنی بعد از این همه سال هنوزم مثل قبل دوسش داره؟ یعنی اونم مثل من ارسان براش از جونشم عزیزتره؟
دوباره همه ی فکرا به ذهنم هجوم آوردن..اگه من نبودم ممکن بود ارسان به آیلی علاقه مند بشه..اگه من نبودم و ارسان با آیلی ازدواج میکرد الان خوشبخت بودنو ارسان پدر بود..اگه..اگه..اگه..
توی همین فکرا بودم که با صدای مهری جون به خودم اومدم.
مهری جون-یسنا..چرا اینجا وایستادی؟
به سمتش برگشتم که دیدم با یه سینی شربت پشتم وایستاده و داره با تعجب نگام میکنه. سعی کردم لبخند بزنمو در حالی که سینی رو ازش میگرفتم گفتم
-هی.. هیچی..توی فکر رفته بودم..اینم بدین من میبرم.
بعدشم سریع برگشتمو رفتم سمت آیلینشون. بعد از این که همه شربت برداشتن خودمم یکشیو برداشتمو کنار ارسان نشستم که دستشو دور شونم حلقه کرد. لبخندی بهش زدمو مشغول خوردن شربتم شدم ولی ذهنم خیلی درگیر بودو سوالای زیادی توی سرم بود که بازم مثل سه سال پیش براشون جوابی نداشتم...
نیم ساعت بعد عمو رضا هم اومد و منو آیلی سریع میزو چیدیمو ناهار خوردیم.
بعد از ناهار همه دورهم نشسته بودیمو داشتیم میوه میخوردیم که عمو رضا گفت
عمو رضا- راستی شما امشب پرواز دارین؟
ارسان-آره..دیگه از فردا کلاسای یسنا شروع میشه باید تهران باشیم.
آیلین-ی..یعنی امشب میخوایین برین؟
به سمتش برگشتم به چشمای پر از تشویشش زل زدمو گفتم
-آره.. فکر نکنم تا عید دوباره بیاییم.
نفهمیدم چه جوری این حرف و زدم ولی حس خوبی نداشتم. آیلی چند لحظه نگاش بین منو ارسان در گردش بودو بعد از اون آب دهنشو قورت دادو سرشو پایین انداخت.
ارسان-خب زن دایی اگه اجازه بدین ما رفع زحمت کنیم.
مهری جون-وا کجا میخوایین برین؟ چند ساعت دیگه خانواده ی یسنام میان.
-نه دیگه اگه اجازه بدین ما بریم باز شب همه با هم میاییم.. اینجوری شمام کمتر تو زحمت میافتین.
عمو رضا-این چه حرفیه عمو جون..چه زحمتی؟نمیخواد جایی برین الانم پاشین برین توی اتاق استراحت کنید.
-نه بریم بهتره.. آخه باید لباسمو عوض کنم.
مهری جون سری تکون دادو گفت
مهری جون-باشه..هر جور راحتین..فقط شب دیر نکنین که من کلی مهمون دعوت کردما.
از جام بلند شدمو با لبخند گفتم
-چشم..حتما.
بعد از روی مبل روسری و مانتومو برداشتمو رفتم اتاق آیلی تا بپوشمشون. از اتاق اومدم بیرون که دیدم ارسان کتشو پوشیده جلوی در منتظر من وایستاده. سریع به سمتش رفتم دستشو گرفتمو از عمو رضا و مهری جون خدافظی کردیمو و وقتی خواستم از خونه بیاییم بیرون آیلی رو یه بار دیگه بغلش کردمو گونشو بوسیدم.
از خونه اومدیم بیرونو رفتیم سمت سونتای نوک مدادی بابا. توی راه فکرم خیلی مشغول بود ونمیدونم چرا ولی خیلی استرس داشتم. اصلا حواسم به دروبرم نبود که با احساس گرمای دست ارسان به خودم اومدم.
ارسان-چرا دستات اینقدر یخه؟ خوبی؟
به سمتش برگشتم سعی کرد لبخند بزنمو گفتم
-آره..خوبم..فکر کنم یه ذره فشارم افتاده.
ارسان-میخوای یه بستنی چیزی برات بگیرم؟
-نه نه اصلا..بریم خونه استراحت میکنم خوب میشم.
ارسان-مطمئن؟
یه بار با اطمینان پلک زدمو گفتم
-مطمئن.
دیگه تا رسیدن به خونه هیچی نگفتیم و بعد از این که ارسان ماشینو پارک کرد با هم رفتیم داخل و بعد از عوض کردن لباسامون خوابیدیم.
طرفای ساعت 5 بود که از خواب بیدار شدم. از جام بلند شدمو به کنارم نگاه کردم که دیدم ارسان غرق خوابه. اینقد خوابش عمیق بود که دلم نیومد بیدارش کنم برای همین آروم از تخت اومدم پایینو حولمو برداشتم و رفتم تا دوش بگیرم. سریع دوش گرفتمو اومدم لباسامو عوض کردمو همونطور که کلاه حمومم سرم بود رفتم پایین. وارد آشپزخونه که شدم دیدم مامان داره چای درست میکنه.
-سلام بر مامان گلم.
با لبخند به سمتم برگشتو جوابمو داد که منم یکی از صندلیا رو کنار کشیدمو نشستم روش.مامانم یه فنجون چای جلو گذاشتو روبروم نشست.
مامان-چه خبر از آیلی؟ حتما دوساعت داشت فیلم هندی بازی میکردین..نه؟
-وا شما از کجا فهمیدین؟
مامان-حدس میزدم..حالا چرا یهویی و بدون خبر برگشت؟
-نمیدونم..نه دلیل رفتنشو میگه نه اینجوری اومدنش..میگه دلیلی که دارم فقط برای خودم منطقیه و هیچکس درکم نمیکنه.
مامان-یعنی به تو و زندگیت ربط داره؟ چون تو قبل از ازدواج تو اصلا به خارج رفتن فکرم نمیکرد بعد از تو یهویی اینجوری شد.
سرمو پایین انداختمو در حالی که با دسته ی فنجونم بازی میکردم گفتم
-نمیدونم...شاید آره شاید نه.
مامان-به هر حال..میدونی که امشب خونشون دعوتیم..مهری سفارش کرده که زودتر بریم یه ذره کمکش کنیم پس زود حاضر شو..ارسان بیدار شده؟
یه ذره از چاییمو خوردمو گفتم
-نه الان بیدارش میکنم...بابا اومده؟
مامان-نه ..ما تا حاضر شیم اونم میاد.
دیگه چیزی نگفتمو بعد از این که چاییمو خوردم از جام بلند شدمو رفتم سمت اتاقم. ارسان هنوزم خواب بود برای همین به سمتش رفتمو در حالی که اروم بازوش تکون میدادم گفتم
-ارسان...عزیزم..
یه ذره تو جاش جابجا شد ولی چشماشمو باز نکرد برای همین دوباره تکونش دادمو صداش کردم که چشماشو باز کرد.
-سلام عرض شد آقا..نمیخوای پاشی؟
از جاش بلند شدو روی تخت نشستو در حالی که با دستش موهاشو مرتب میکرد گفت
ارسان-سلام..ساعت چنده؟
-15/5.. دیگه کم کم باید حاضر شیم بریم.
هیچی نگفتو از جاش بلند شدو رفت سمت حموم. منم شروع کردن به خشک کردن موهام. وقتی موهام خشک شد فقط جلوی موهامو پوش دادمو آزاد ریختم دورم. رفتم سمت کمدمو درشو باز کردمو به لباسای توش خیره شدم.بلاخره بعد از کلی گشتن یه کت و دامن عنابی پیدا کردمو خواستم بزارم روی تخت که صدای ارسان از توی حموم اومد.
ارسان-یسنا..
سریع لباسو گذاشتم روی تخت رفتم پشت در.
-جانم؟
ارسان-میشه حولمو بدی..فراموش کردم.
رفتم حولشو از توی کمد برداشتمو بهش دادم. لباسامو عوض کردمو نشستم پشت میز توالت تا آرایش کنم که همون لحظه ارسان از حموم اومد بیرون.
-عافیت باشه عزیزم.
ارسان-سلامت باشی.
آرایش کردنم که تموم شد ارسانم حاضر بود. بعد از این که کلی عطر روی خودم خالی کردم با هم رفتیم پایین که همون موقع در زدن. سریع به سمت آیفون رفتم که دیدم الیاس و بهزادن.
خلاصه بعد از یه ربع علافی بلاخره بابا اومدو همه با هم رفتیم سمت خونه ی آیلینشون.
-ارسان مامان بابا نیومدن؟
ارسان-نه .مامان یه ذره پا درد داشت برای همین نیومد گفت توی فرصت مناسب تر.
-ا پس چرا تو به من نگفتی یه زنگ بزنم حالشونو بپرسم.
ارسان-فراموش کردم عزیزم..حالا بیا بریم داخل زنگ بزن.
با این که خود آیلینشو کم جمعیت بودن ولی خیلی خانواده ی بزرگی بودنو آیلی 5 تا خاله و 3 دایی و 3تا عمو و 1 عمه داشت که میشید مامان ارسان و خدایی خیلی ماه و مهربون بود.
وارد خونه که شدیم هیچکس به غیر از ما و خاله کوچیکه ی آیلی نیومده بود. بعد از کلی احوالپرسی رفتم اتاق آیلی تا لباسمو عوض کنم. بدون در زدن در اتاقشو باز کردم که آیلی یهو از جا پریدو بلیزی که دستش بود گرفت جلوش. خندیدمو رفتم داخلو در حالی که درو میبستم گفتم
-بنداز دستتو...خودیم.
آیلی با حرص نگام کردو در حالی لباسشو میپوشید گفت
آیلین-مرض...عین گاو سرشو میندازه پایین میاد داخل.
-بیشور..گاو خودتی.
آیلین-کاملا معلومه کیه؟
بعدشم رفت نشست پشت میز توالتشو شروع کرد به آرایش کردن. منم وسایلمو گذاشتم روی تختشو لباسامو عوض کردم.
-تو چرا اینقد دیر حاضر شدی؟
آیلین-وای هیچی نگو که به خدا نا ندارم حرف بزنم...از ظهر که شما رفتین مهری اینقد بهم کار داده بود تا الان که اصلا فرصت هیچی نداشتم..
-تو کی میخوای یاد بگیری مامانتو به اسم صدا نزنی؟
آیلین-هیچ وقت..اینجوری بیشتر حال میده.
سری از روی تاسف براش تکون دادمو روی تخت نشستم تا آرایشش تموم بشه و با هم بریم. بلاخره بعد از یه ربع آیلی از آیینه دل کندو از جاش بلند شدو گفت
آیلین-چطورم؟
نگاهی به سرتاپاش کردم با ذوق گفتم
-وااااااای آیلی جونم...مثل همیشه...افتضاااااااااااااااااح.
با این حرفم خنده ی آیلی محو شدو دوباره برگشت خودشو توی آیینه نگاه کردو گفت
آیلین-بیشور.. به این خوشگلی.. فکر میکنی ارس..
حرفشو قطع کردو از توی آیینه با اضطراب بهم خیره شد..منم با بهت زل زدم توی چشماش.. یعنی میخواست بگه فکر میکنی ارسان خوشش میاد؟ یعنی تمام مدت فقط این تو فکرش بوده که به چشم ارسان میاد یا نه؟
آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم به خودم مسلط بشم برای همین لبخندی زدمو در حالی که از جام بلند میشدم گفتم
-شوخی کردم..خیلی خوب شدی...بریم که فکر کنم همه مهموناتون اومدن دیگه.
بعد از اون سریع به سمت در رفتمو از اتاق اومدم بیرون. خدایا ازت میخوام همه فکرای من اشتباه باشه و آیلی اصلا ارسان دوست نداشته باشه..اگه اینجوری باشه نمیتونم..نمیتونم دیگه با خیالات زندگی کنم..
اون شب از مهمونی هیچی نفهمیدمو همش توی فکر بودم.. حتی به شوخی های بهزادم توجهی نمیکردمو اصلا جوابشو نمیدادم. ارسانم مدام ازم میپرسید چی شده..منم همش در جوابش لبخندی میزدمو میگفتم هیچی... واقعا به کی میتونستم این موضوعو بگم؟ با کی میتونستم این رازمو در میون بزارم؟ اگه سه سال پیش موضوع دوست داشتنمو فقط به یاسی گفتم الان برم این شرایطمو به کی بگم؟
حدودای ساعت 11 بود که از خونه ی آیلینشون اومدیم بیرونو سریع رفتیم چمدونامو از خونه برداشتیمو با بهزادشون رفتیم فرودگاه که اونجا بعد از کلی علافی بلاخره سوار هواپیما شدیم.
ساعت 2 بود که رسیدیم تهرانو از اونجا یه تاکسی گرفتیمو رفتیم خونه ی ما چون بهزادشون صبح میرفتن خونشونو تحویل میگرفتن.
با خستگی درو با کلید باز کردمو رفتم داخل.
-بیا تو یاسی.
کفشامو در آوردمو رفتم چراغو رو روشن کردمو بعد از اون رفتم زیر کتری روشن کردم تا چای درست کنم.
یاسمین-ببخش مزاحم شمام شدیم.
با اخم نگاش کردمو گفتم
-بینیم بابا..حرف میزنه واسه من...چایی که میخورین؟
تا یاسی خواست جواب بده بهزاد وارد خونه شدو گفت
بهزاد-بله که میخوریم.. چرا نخوریم؟
-کی از تو پرسید آخه؟
بهزاد-خب وقتی از خانوم بنده میپرسین یعنی از من پرسیدی دیگه.. راستی یه چیزی..چرا امشب درجه هاپو بودنت زده بالا؟
-آخه به تو آلرژی دارم.
بعدشم بدون توجه بهش رفتم تا لباسامو عوض کنم. سریع لباسامو عوض کردمو رفتم اتاق مهمانو براشون آماده کردم.
داشتم چای میریختم که یاسی اومد.
یاسمین-کمکم نمیخوای؟
-نه بابا..مگه چی کار دارم.
برگشتم سمتشو سینی رو دادم دستشو گفتم
-تو اینو ببر تا من میوه بیارم.
یاسمین-میوه دیگه چیه این وقت شب؟ نیاری که به خدا هیچکدوم نمیخوریم.. همین چایو میخوریم بعد میخوابیم.. صبح هر دومون کلاس داریم باید بریم.
سری تکون دادمو با یاسی از آشپزخونه اومدیم بیرون. بعد از خوردن چاییامون حدودای ساعت 3 بود که خوابیدیم.
صبح با صدای یاسی از خواب بیدار شدم.
یاسمین-یسنا...یسنا پاشو کلاست دیر میشه.
تکونی خوردمو بدون این چشمامو باز کنم گفتم
-اااا...ولم کن..من هنوز خوابم میاد.
یاسمین-چی چی رو خوابم میاد؟ ساعت 10 کلاس داری الان ساعت نه ها..
با این حرفش چشمامو به زور باز کردمو در حالی که روی تخت میشستم با غرغر گفتم
-اهههههههه...حالا نمیشه امروز نرم؟
یاسمین-به خدا منم دلم میخواست امروز نرم ولی بهزاد صبح بیدارم کرد گفت باید بری.. چند دقیقه پیشم ارسان زنگ گفت حتما بیدارت کنم بری کلاس.
از تخت اومدم پایینو در حالی که به سمت دستشویی میرفتم گفتم
-شوهر نداریم که ما..دیو سه سر داریم...هی دوران مجردی کجایی که یادت بخیر.
بعد از این که دست و صورتمو شستم سریع با یاسی صبحونه خوردیمو حاضر شدیمو رفتیم دانشگاه. آخه یاسی یه ساعت بعد من کلاس داشت و میخواست توی این فاصله بره به دوستاش سر بزنه برای همین با من اومد. بعد از ازواج منو ارسان عمو رضا به عنوان هدیه ازدواج سه دونگ دیگه ماشینو که به نام آیلی بود زد به نام من و ماشین تمام کمال مال خودم شد و ارسان هر چی اصرار کرد که ماشینمو عوض کنمو یکی دیگه بخرم اصلا قبول نکردم.
یاسی رو جلوی خوابگاه پیاده کردمو خودم رفتم دانشگاه. امروز تا ساعت 12 کلاس داشتم. وارد کلاس که شدم با چشم دنبال نوشین گشتم که دیدم مثل همیشه ردیف اخر نشسته. به سمتش رفتمو در حالی که کنارش میشستم گفتم
-چطوری رفیق؟
با صدای من به سمتم برگشتو با طلبکاری گفت
نوشین-تو این همه از من خبر گرفتی حتما باید حالمم بدونی دیگه.
-اوه اوه چه توپشم پره..باور کن اصلا وقت نداشتم.
نوشین-بله دیگه..متاهلی و هزار درد سر.
-آی گفتی... واقعا دردسر زیاد داره.
نوشین-خوبه خوبه..گوشام دراز شد به اندازه کافی.
-اون که از اول دراز بود.
برگشت سمتمو با حرص نگام کرد که یهو یاد آیلی افتادمو با ذوق گفتم
-راستی آیلی برگشته ها.
با چشمای گشاد شده نگام کردو گفت
نوشین-چی؟جدی میگی؟ کی آخه؟
-دوروز پیش.. رفته بود مشهد منم رفتم دیدمش.
نوشین-ای بی معرفت..چرا یه خبر نداد آخه؟
-نمیدونم...حتی به منم نگفته بود اومده.. من رفتم خونشون دیدم تو خونس و کلی باهاش دعوا کردم.
نوشین-میگن خدا درو تخته رو خوب با هم جور میکنه برای اینه..جفتتون خلید.
-آره دیگه برای همین با تو دوست شدیم.
کیفشو بالا بردو خواست بزنه تو سرم که استاد وارد کلاس شد و هیچ کار نتونست بکنه.
بعد از کلاس با هم از دانشگاه اومدیم بیرون که با دیدن ماشین هیوندای مشکی جلوی در دانشگاه از بازوی نوشین یه نیشگون گرفتم که برگشت سمتمو در حالی بازوشو مالش میداد گفت
نوشین-چته تو؟
با چشم به ماشین اشاره کردمو گفتم
-تو هنوزم این بدبختو سرکار گذاشتی؟
با این حرفم نوشین برگشتو نگاهی به ماشین انداختو گفت
نوشین-هه فکر کرده با این کارا من رازی میشم...
روبروم وایستاد و ادامه داد
نوشین-من سرکارش نذاشتمو نمیزارم...هزار بار خیلی واضح و روشن گفتم آقا فرزام من نمیخوامت... وقتی من اینجوری بهش میگمو اون ول نمیکنه دیگه مشکل من نیستو باید تو عقل اون شک کرد.
-خب این بدبخت که داشت زن میگرفت.تو رفتی همه چی رو بهم ریختی که.
نوشین- نخیرم..چرا من بهم بریزم؟ من فقط رفتم گندکاریای دختره رو به همه گفتم...نمیخواستم پسر داییم بدبخت بشه همین...
-سه سال پیش که عشقت بود..من که نفهمیدم چه جوری شد پسر داییت.
نوشین-همون بهتر که ندونی...بهتره بریم دیگه..الان اینجا وایستادیم فکر میکنه به خاطر اونه..نمیخوام پیش خودش خیال پردازی بکنه.
سری تکون دادمو ازش خدافظی کردم رفتم سمت پارکینگ. نوشینم یه دربست گرفتو رفت. سریع روندم سمت خونه چون ساعت نزدیک 1 بودو هنوز برای ناهار هیچی درست نکرده بودم....
ادامه دارد...
سلااااام به همه دوستای گلم..
بازم معذرت بابت تاخیرم...از یه طرف بدجور سرما خوردمو از یه طرف درگیر اسباب کشی خونمونیم..پس اگه دیر میشه به خوبیه خودتون ببخشید....ولی اینو بدونید حتما جبران میکنم... درضمن ازتون خواهش میکنم منو قسم ندین که داستانو چه جوری تموم کنم یا این که شخصیت بد باشه یانه ...اگر جایی دیدین رمان منو گذاشتن بهم خبر بدید...چون من به غیر از اینجا و باغ رمان که خودم عضوم نه به کسی اجازه دادم بزاره رمانمو نه خودم گذاشتم...پس ازتون خواهش میکنم اگر جایی دید حتما بهم خبر بدید...
مرسی از نظرای خیلی خوبتون..
شبنم
مطالب مشابه :
عشق و سنگ 2-2
رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.
رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2
رمان طنز سرگرمی - رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی
عشق و سنگ 2-20
رمان عشق و سنگ. در ضمن تازه دارم جلد اول رمان و توی نودوهشتیا میزارم
عشق و سنگ 2-2
بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2-2 رمان اشک عشق(جلد دوم)Hooriyeh. رمان وسوسه Nila.
عشق و سنگ 2
بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و رمان اشک عشق(جلد دوم)
عشق و سنگ 2-6
رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.
عشق و سنگ 2-21
رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.
عشق و سنگ 2-36
رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.
برچسب :
رمان عشق سنگ جلد 2