رمان وحشی امادلبر1


گاهی به بچه های توی زمین انداختم...دایره ای زده بودن و در حال انجام تمرینات سبک آخر بودن ...میدونستن تمام حرکاتشون زیر نظر منه برای همین جز صدای کمک مربیم که حرکات رو توضیح میداد حرف دیگه ای زده نمیشد....صدای سارا کمک مربیه اولم رو که اهل هامبورگ بود از کنار گوشم شنیدم:

_بهترنبود یه مدت استراحت میکردی؟


برگشتم نگاهش کردم...در حالیکه سعی میکرد چشماش رو ازم بدزده گفت:

_شنیدم تو ایران رسمه وقتی کسی میمیره براش چهلم میگیرن...و تو هم که بزرگترین دختر...

نزاشتم حرفش رو کامل بزنه..برگشتم دوباره به تمرین بچه ها نگاه کردم و خیلی خشک گفتم:

_واسه ی همون روز بلیت گرفتم

_ولی آقای کازان که گفتن میتونی از فردا بری..چرا اینکار و میکنی شینا؟

صداش پرتردید شد و با کمی مکث ادامه داد:

_تو با خونوادت مشکل داشتی؟

لبام رو تر کردم...دستم رو تو جیب شلوارک ورزشیم فرو بردم و به سمت بچه ها حرکت کردم....با چشم به مهرسا تنها بازیکن ایرانیه تیم که خودم به اینجا آوردمش اشاره کردم...بلافاصله اومد سمتم...منتظر نگاهم کرد.با نگاهم زیر نظر گرفته بودمش ودر همون حال گفتم:

_بعد از تمرین بچه ها تو میمونی و 30 دور ,دور زمین فوتسال میدوی..

چشمای مهرسا گرد شد...ولی چیزی نگفت...سارا با صدایی متعجب گفت:

_30 دور؟برای چی؟دیروز که بازی رو بردیم!!مهرسا بهترین بازیکن ما بود..

سرم رو کمی کج کردم و بدون نگاه کردن به سارا گفتم:

-یک ایرانی هرگز اشتباه نمیکنه..حتی کوچکترین اشتباه میتونه غیر قابل جبران باشه.

صداش رو کمی آروم کرد و گفت:

_ولی 30 دور خیلی زیاده...الان بدن مهرسا آمادگی نداره..ممکنه بهش فشار بیاد...

مهرسا:انجامش میدم.

در حالیکه برمیگشتم گفتم:

_باید انجام بدی...

و راهم رو گرفتم و به سمت رختکن رفتم...یک ساله که به عنوان مربیه یکی از تیم های سرشناس فوتسال بانوان لندن کار میکنم...روحیه ی خشن و خودخواهی دارم..مدرک مربیگریم رو وقتی22 سالم بود گرفتم ..حرف سختگیر بودنم بین تمام تیم های فوتسال انگلستان پیچیده...این بین مهرسا با همه ی بازیکن ها برام فرق داره...باید ساخته بشه..باید بهترین بشه...سختگیری هایی که میکنم فقط برای خودشه..یک ایرانی توانشو داره...بیشتر از اون چیزی که خودش فکر کنه...لباسم رو عوض کردم...بعد از اینکه با مربی هام و کادر تیمم صحبت کردم از باشگاه خارج شدم...

سوارماشینم شدم و به سمت خونه حرکت کردم...خونه ی جمع و جور و کوچیک صد متریم...اینجا رو بیشتر از کاخی که پدرم تو ایران ساخته دوست دارم...اینجا آرامش دارم...یعنی به خودم تلقین میکنم که دوست دارم...اومدم اینجا که دور باشم...دور باشم از خونوادم...بعد از فوت برادرم تو خیابون...زیر پل...جایی که کارتون خوابا هستن...جایی که آدمای معتاد هستن...بخاطر یه دختر بی همه چیز...بخاطر اون بی شرف که احساست برادرم رو به بازی گرفت و باعث شد برادر 19 سالم ..آراد..رگ دستش رو بزنه...بعد از همون اتفاق بود که برای همیشه لندن موندگار شدم.
وارد خونه شدم..ماشینم رو توی حیاط کوچیکم پارک کردم..بلافاصله مهری رو دیدم که از خونه خارج شد...از ماشین پیاده شدم و راه افتادم..زیر لب گفتم:

--سلام.

با چشمایی قرمز نگاهم کرد و گفت:سلام دخترم.

پوزخندی روی لبم نشست.من که بزرگترین فرزند خونوادم بودم برای مرگشون گریه نمیکردم ولی مهری...!رفتم داخل...به سمت اتاقم میرفتم که ازم پرسید:

--شامت رو آماده کنم دخترم؟

برگشتم سمتش و گفتم:

--نه..ممنون.چیزی میل ندارم..

دوباره رفتم سمت اتاقم..دستگیره ی اتاقم رو گرفتم ولی قبل از اینکه بازش کنم مهری ناگهانی گفت:

--نمیخوایم برگردیم ایران؟پس فردا چهلمه..بهتره که تو زودتر اونجا باشی.

بدون اینکه برگردم گفتم:

--احتیاجی به بودن من نیست.سیروانی همه ی برنامه ها رو چیده...وسایلت رو آماده کن برای پس فردا صبح..

وارد اتاقم شدم و در رو بستم...بعد از برداشتن لباس هام به سمت حموم رفتم و دوش کوتاهی گرفتم...نیم ساعت بعد روی تختم دراز کشیده بودم...به سقف نگاه کردم...یاد مجلس سوم پدر و مادرم افتادم...وقتی برای کاری میخواستم برم توی آشپزخونه...با شنیدن صدای دو تا زن که از دوستای خونوادگیمون حساب میشدن سر جام وایسادم...پشت سرم بودن ولی متوجه من نشده بودن...آروم وارد آشپزخونه شدم و به دیوار تکیه زدم و گوش دادم.به خدمتکارها هم اشاره کردم از آشپزخونه خارج نشن..

--از کجا معلوم بچه هاشون فرزند حروم نباشن؟

--چی بگم خواهر؟

--مگه دروغ میگم سیما جون؟بی دین و ایمون که بودن..من تا به حال نشنیده بودم یکی از خانواده های سلطنتی قاجار مسیحی باشه..این خونواده مشکل دارن...من شک دارم به اینکه سه تا بچه هاش سالم باشن...مگه پسرشون نبود!!یادت نیست به چه وضعی مرد؟اینم از این اواخر که خبرش از گوشه و کنار میرسید آقای جهانگیر تو چه مهمونیایی رفت و آمد میکنه..با هزار تا زن نامحرم نشست و برخواست داشته...زنش نیوشا هم بدتر از خودش..برای هر مردی عشوه میاد..از حق نگذریم رفتارهاش خیلی جلف و زننده بود...خدا خیرشون نده...

--لا اله الا الله..سودی جان پشت سر مرده حرف زدن خوبیت نداره..مگه خودم و خودت با اینکه مسلمونیم تو مهمونی های آنچنانی شرکت نمیکنیم؟همین خودت چند بار با لباس شب تو جشن های قاطی باشوهرت رقصیدی..

_اون فرق داره عزیزمن..الان زندگی همین شده...یه چیز خیلی عادیه..ولی این دو تا زن و شوهر حیا رو قورت داده بودن و جلوی هم دیگه به هم خیانت میکردن.دیگه ما هرکاری بکنیم به شوهرامون خیانت نمیکنیم.اونم جلوی چشمش.

_اینو دیگه از کجا شنیدی؟

_خبرا میرسه..این خونواده نفرین شده است..خدا بهشون پشت کرده...ببین دختر بزرگه هم یه قطره اشک واسه مادر پدرش نریخت..من حتی یه ذره ناراحتی تو رفتارش ندیدم..باز خوبه حداقل آرام یکم گریه میکنه..

--ای خواهر چه حرفایی میزنی..مگه تو هنوز شینا رو نشناختی؟حتی پدر و مادرش هم ازش میترسیدن...این دختر از سنگه...یه تیکه یخه..میگن به اجداد پدریش رفته...واسه برادرش هم اشک نریخت..وآقای جهانگیر با اون همه غرورش برای آراد گریه کرد ولی این...خیلی عجیبه...حتی من خنده اش رو هم ندیدم..حساب شینا از همه جداست...من فکر میکنم این دختر چیزی به اسم قلب تو وجودش نیست..یه ماشینه...

_چی بگم والله..هرکدوم از اون یکی عجیب تر..خدا نفرینشون کرده...برای همینه که یه روز خوش نمیبینن....

دستم رو مشت کردم...حروم زاده...نفرین شده...روی تخت غلطی زدم..دستم رو به سمت کشوی میزم دراز کردم...ته کشو قاب عکسی رو بیرون آوردم...پر از خاک بود...دستمالی برداشتم و تمیزش کردم...یه عکس خونوادگی بدون من...تو هیچ عکسی نبودم..نمیخواستم که باشم..پدرم و مادرم با لباس سلطنتی زمان قاجار..با این همه گندی که بالا میاوردن ولی کسی نمیتونست ازشون کناره بگیره...چون قدرت داشتن.. و اصالت...کم چیزی نبود از نوادگان اردشیر خان باشی...هرچند مسیحی بودیم...کی باورش میشه پس فردا چهلم پدر و مادرم باشه و من به این خونسردی کارهای روزمره ام رو انجام بدم...اون خانم راست میگفت..هیچکس تا به حال خنده و گریه ی من رو ندیده بود...حتی خودم...هرچی بود فقط عصبانیت بود و خودخواهی..میگفتن من به اردشیر خان...جد برزگ خاندانمون که فوتش به دویست سال پیش برمیگرده رفتم..ولی من شبیهه کسی نبودم..من خودم بودم...شینا...برای کی گریه میکردم؟برای پدرم که زنا می کرد؟یا برای مادرم که هیچوقت حد و حدود خودش رو ندونست...یا برای حرف هایی که پشت سر خونوادم بود؟..هیچی برام مهم نبود...حتی اون حرفا..مردم همیشه حرف میزنن...انقدر حرف میزنن تا عقده های زندگیه خودشون رو فراموش کنن..ولی یک بار به این فکر نمیکنن که اشتباهاته پدر و مادر من..گناه منه؟!!یا گناه خواهر برادرم؟

به آراد نگاه کردم.... تو این عکس 15 سالش بود...جوون خوش چهره ای بود...حیف که ناکام مرد...سخت بود..خیلی سخت...اینکه تو اولین نفری باشی که حاضر میشی جنازه ی برادر کوچکترت رو توی سردخونه ببینی...بدن یخ زده اش رو لمس کنی و زمزمه کنی((چرا؟))...واقعا چرا؟مگه یه پسر نوزده ساله چقدر توان داره که عشقش هم بهش پشت کنه...آراد رفت ولی کسی به خودش نیومد...پدر و مادرم روش زندگیشون رو تغییر ندادن و باز هم گناه بود و گناه...اینجا بود که سخت تر از قبل شدم...و قسم خوردم تا لحظه ی مرگ مواظب تنها امید زندگیم باشم...دستی روی چهره ی زیبای آرام کشیدم...فقط بیست سالش بود...اگه آراد زنده بود هم سن میشدن...دو قلو هایی که هیچ شباهتی به هم نداشتن...تمام طول زندگی به من تکیه کرده بودن...آرام برام فرق داشت...دلیل زندگیم بود...خواهر دردونه ی من...حاضر بودم دنیا رو بخاطرش بدم...هیچکس حق نداشت خلاف حرف آرام چیزی بگه..چون من نمیزاشتم...تنها آرامش زندگیه من بود...واسه هر قطره اشکش دنیا رو آتیش میزدم...گوشی رو برداشتم...به ساعت نگاه کردم..چیزی تا نه شب نمونده بود...سر ساعت 9 باهام تماس میگرفت..برای درس خوندن ترکیه رفته بود..اون فردا برمیگشت ایران ولی من...حاضر نبودم خونه رو تحمل کنم....گوشیم زنگ خورد...دکمه ی برقراری تماس رو زدم..


--الو شینا

--سلام

صداش کمی گرفته بود..برای همین قبل از اینکه حالم رو بپرسه جدی گفتم:

--چرا صدات گرفته اس؟

خندید و گفت:

--خواب دیدی آبجی؟صدام کجاش گرفته؟

دستی توی موهام کشیدم و گفتم:

--برنامه هات رو درست کردی؟فردا ساعت چند پرواز داری؟

با صدایی شیطون و پرناز گفت:

--بزار اول حالتو بپرسم بعد از برنامه هام بپرس.خوبی ؟

بدون زدن هیچ لبخندی به پنجره ی اتاقم زل زدم و گفتم:

--خوبم.تو خوبی؟

--خوبم...

بینمون سکوت شد..این آرام همیشگی نبود.صدای نفس عمیقش رو شنیدم..قبل از اینکه چیزی بگم آروم گفت:

--خوب نیستم شینا..

نشستم و با اخم هایی که ناخودآگاه توی هم رفته بود گفتم:چیشده؟

--حرفایی که بقیه میزنن راسته؟

با من من ادامه داد:این که من...یعنی ما سه تا..حروم..

اومدم توی حرفش و گفتم:دروغه.

خندید و گفت:چطوری انقدر با اعتماد میگی؟

--چون چهره ی تو و آراد به عمه رفته...

صداش کمی باز شد و گفت:راست میگیا...اصلا حواسم به این نبود..تو هم که همه میگن به اون جد اخموی عصا قورت دادمون رفتی...

این حالتش زیاد طول نکشید..دوباره با لحنی غمگین گفت:

--ما نفرین شدیم؟عاقبت همه مون بدبختیه شینا؟میگن سرنوشتمون شومه...میگن مردم نفرینمون کردن..میگن ما کافریم...میگن نجسیم...

با عصبانیت گفتم:این حرفا چیه میزنی آرام؟

بغض کرد و گفت گفت:شینا من خدا رو میشناسم...مسیحیم ولی خدا رو میپرستم...چرا اینو میگن؟چرا یه عده حسرت دینمون رو میخورن و یه عده بهمون فحش میدن؟

دستام رو مشت کردم و گفتم:

--اون آدمایی که ازشون حرف میزنی نه مسلمانن نه یهودی..مهم خودمونیم آرام...من...تو...هردومون میدونیم که خدا رو میپرستیم...میدونیم که سالمیم...

صداش لرزان شد و گفت:نمیدونم ..حس بدی دارم...این روزا خیلی روم فشاره..دارم اذیت میشم..

برای اینکه حواسش رو پرت کنم گفتم:

--پایان زندگی رو فقط خودمون میسازیم...من هیچوقت نمیزارم تو اذیت بشی آرام..پس بهش فکر نکن...تو فقط به عشقت فکر کن..به کسی که دوسش داری؟

سکوت کرد...بعد از چند لحظه با بغض خیلی زیادی گفت:

--دوسش دارم شینا..خیلی دوسش دارم..بدون اون نمیتونم...میمیرم ...

با جدیت گفتم:

--مشکلی بینتون پیش اومده؟اذیتت کرده؟


--نه نه...فقط از احساس زیادمه...

لحن صداش کمی تغییر کرد و پرسشی گفت:

--آبجی تو این دنیا میشه به کسی اعتماد کرد؟

--به جز من و کسی که دوسش داری به کس دیگه ای نباید اعتماد کنی...همه به خودشون فکر میکنن...

با صدایی محزون گفت:

--راست میگی...چقدر دیوونم که...

منتظر ادامه ی حرفش بودم ولی چیزی نگفت..نگرانش شده بودم..برای همین خیلی جدی پرسیدم:

--آرام بگو چیشده؟میدونی که اگه چیزی رو ازم مخفی کنی و بعد بفهمم به راحتی از کارت نمیگذرم.

خیلی ناگهانی خندید و گفت:

--به همه چیز شک داری شینا..آخه تو چرا انقد شکاکی دختر..باور کن چیزی نشده..راستی پروازت کیه؟

اخمام بیش تر از قبل توی هم رفت..میدونستم نمیخواد چیزی بگه...باید خیلی زود میفهمیدم که چشه..هرچند میدونستم همه اش بخاطر حرفای مفت و بی ارزشیه که مردم میزنن و به گوشش میرسه...وقتی برگشتم ایران باید به این یه مورد رسیدگی میکردم..حرف زدن اون ها اگه برای من اهمیت نداشت ولی آرام رو اذیت میکرد..پس باید جلوشون رو میگرفتم ...برای اینکه مجبورش نکنم با حرف زدن درباره ی اون مورد خودش رو اذیت کنه دیگه دنبال موضوع رو نگرفتم و گفتم:

--پس فردا ظهر پروازم فرودگاه مهرآباد میشینه.پرواز تو ساعت چنده؟

--واسه شب حرکت میکنه.هنوز ساعت دقیقش رو ندیدم..

تو دلم پوزخند زدم..حتی آرام هم عجله ای برای اومدن نداشت..

--باشه..هروقت خودت راحتی بلیت روبگیر..اگه خواستی پس فردا بیا...الان هم بهتره بری استراحت کنی...به چیز دیگه ای هم فکر نکن..

--چشم خواهر عزیزم...دوستت دارم شینا...

با حرف آخرش احساس خوبی پیدا کردم...آرام تنها فردی بود که دوسش داشتم....

--آرام بفهمم ماتم گرفتی...

اومد وسط حرفمو با خنده گفت:میدونم آمارمو از شبنم خانم میگیری...من نمیدونم این اومده به من کمک کنه یا اینکه گذارش کار های منو به تو بده.!

--من هیچوقت نخواستم تو کارهات دخالت کنم..

--میدونم...تو بهترینی.

چشمام رو بستم و با خستگی گفتم:

--برو استراحت کن.

--چشم..شبت بخیر..بی صبرانه منتظر پس فردام تا ببینمت...

--منم همینطور.شب بخیر

تلفن رو قطع کردم و بعد از اون هلش دادم روی میز...نگاه دیگه ای به تابلو انداختم ودوباره داخل کشو گذاشتم...پس فردا تکلیف ارث هم معلوم میشد...ولی پدرم جز من و آرام کسی براش نمونده بود..و این یعنی شروع بدبختی..یعنی اداره کردن کارخونه ی بابا...و گذشتن از زندگیه بی دغدغه...

***

ساعت 6صبح از خواب بیدار شدم.امروز یکشنبه بود و فقط تمرین صبح رو داشتیم..در حقیقت یکشنبه ها تمرین نداشتیم..ولی چون یک مسابقه ی تدارکاتیه خیلی مهم نزدیک بود برای همین تمرین صبح رو گذاشته بودم و کسی هم اعتراض نکرده بود...بعد از شستن دست و صورتم رفتم روی میز نشستم...مهری خانم بعد از گذاشتن نیمرو چون کارش تموم شده بود روی میز نشست و گفت:

--صبحت بخیر دخترم..

--صبح بخیر..

لقمه ای خامه توی دهنم گذاشتم..سکوت رو شکست و گفت:

--ناهار چی درست کنم عزیزم؟

کمی آب پرتغال خوردم و گفتم:

--فقط برای خودت درست کن.من امروز رو با آلن میگذرونم.

تو هم رفتن قیافش از چشمم دور نموند..در حالیکه انگار با خودش حرف میزد گفت:

--با اون مجسمه میگردی که روز به روز بدتر میشی.

چیزی نگفتم.مهری حدودا 50 سالش بود...از بچگی مواظبم بود...بیشتر از خواهر برادرم من رو دوست داشت...نمیخواستم اون برام کار کنه ولی خودش خواست که بیاد لندن...حاضر نبود تنهام بزاره...و من هم بخاطر اینکارش ازش ممنون بودم چون جز اون کس دیگه ای رو نمیتونستم تحمل کنم...بعد از اینکه صبحونم رو تموم کردم به اتاقم برگشتم و شلوار لی آبی روشنی پام کردم..هوا روز به روز گرم تر میشد اواخر خرداد بود.برای همین تاپ سفیدی تنم کردم و بعد از برداشتن چیز هایی که لازم داشتم از خونه زدم بیرون..سوار ماشین شدم وعینک آفتابی رو روی چشمام گذاشتم و به سمت باشگاه حرکت کردم...

***

بعد از اینکه دوش کوتاهی گرفتم به سمت باغ آلن راه افتادم...باغبونش که جلوی در بود با دیدنم در رو کاملا باز کرد...آخر هفته ها رو با هم توی این باغ میگذروندیم...ماشین رو سر جای همیشگی پارک کردم..این باغ یکی از جاهایی بود که داخلش احساس آرامش میکردم...اینکه بین درختاش قدم بزنم و بدون وجود هیچکسی با خودم خلوت کنم بهترین لحظه های زندگیه من رو میساخت...جلوی در وایساده بود...رفتم سمتش... خم شد..سرم رو بردم جلو..گونه ام رو بوسید..با همون چهره ی جدیه همیشگیش گفت:

--خوش اومدی..

من هم مثل خودش گفتم:ممنون..

در حالیکه دستش پشتم بود با هم به سمت سالن پذیرایی رفتیم...روی مبل کنار هم نشستیم..چیزی نمیگفتیم...بعد از چند لحظه خدمتکار با سینی نوشیدنی وارد شد...اول جلوی من گرفت..جام کوچیکی برداشتم..جلوی آلن هم گرفت ولی آلن اشاره کرد که از سالن خارج بشه..حتی الامکان جز مهمونی ها از نوشیدنی استفاده نمیکرد..بعد از رفتن پیشخدمت گفت:

--دیر کردی؟

--تمرین طول کشید.

با دستاش شونه هام رو نوازش کرد..

--فردا پرواز داری؟

--آره.

--مطمئنی لازم نیست من بیام..

با ابروهای بالا رفته برگشتم نگاهش کردم..لبخند سنگینی روی چهره اش اومد و گفت:

--فقط پرسیدم..

پیشخدمتی وارد سالن شد و رو به آلن گفت:

--آقای کورتز اومدن.

آلِن من رو بیشتر سمت خودش کشید و گفت:

--راهنماییش کنین.

--چشم آقای اریکسون.

و از سالن خارج شد..آروم گفتم:

--امروز باید باهاش قرار میزاشتی؟

--میدونی که من هیچوقت باهاش قرار نمیزارم...هروقت بخواد میاد..

با وارد شدن جیمز سر و صدا هم وارد شد..نقطه ی مقابل آلن بود...شاید بخاطر همین هم بهترین دوستای هم حساب میشدن..از جام بلند شدم..ولی آلن تکون نخورد..

--ببینین کی اینجاست.پرنسس بداخلاق ایرانی.

همدیگه رو بوسیدیم و در حال نشستن گفتم:

--میخوای بگی که نمیدونستی من اینجام؟

خندید و روی مبل کناریه آلن نشست و گفت:

--جوری حرف میزنی انگار اومدم و خلوت رمانتیکتون رو به هم زدم...

خم شد به جلو و سرش رو به سمتم چرخوند و با لحنی شیطون ادامه داد:

--شما دو تا که از یخ هم بدترین..فرقی نمیکنه وقتی باهمین بیام یا وقتی آلن تنهاست...در هر دو صورت با هیچ صحنه ی جذابی مواجه نمیشم.

خندید و چشمکی به آلن زد و گفت:

--یه کاری بکن رفیق..دارم شک میکنم که مردی.

همینطور خیره به جیمز نگاه کردم.اون هم ابروهاش رو چند بار برام بالا و پایین کرد..نگاه ثابت آلن رو روی خودم احساس میکردم...با آرامش گفتم:

--برای چی به مرد بودنش شک کردی!خبر همبستریش با دخترای زیادی به گوشم رسیده...میخوای بگی تو که بهترین دوستشی نمیدونی؟

نگاه جیمز شوک زده شد و متعجب گذرا به آلن نگاهی انداخت و خواست چیزی بگه که آلن زودتر با لحنی خیلی خشک گفت:

--جیمز برو ببین ناهار رو آماده نکردن..

جیمز سعی کرد لبخند بزنه ولی موفق نبود..سرش رو تند تند تکون داد و گفت

--باشه..باشه...الان میپرسم.

از جاش بلند شد...بعد از خارج شدنش از سالن آلن گفت:

--من...

اومدم وسط حرفش وگفتم:

--مهم نیست.

--ولی باید باشه.

با لبخند تصنعی برگشتم سمتش و کراواتش رو درست کردم و گفتم:

--چرا باید مهم باشه عزیزم؟

تو چشمای هم نگاه کردیم...به لبام چشم دوخت..آروم سرش رو آورد نزدیک..ولی قبل از اینکه زیاد نزدیک بشه از جام بلند شدم و گفتم:

--بهتره بریم سر میز.

متوجه شدم که بلند شد ولی حرکت نکرد..برگشتم سمتش..دستش رو زد تو جیب شلوارش و خیره و تو فکر نگاهم کرد.خدمتکار اومد توی سالن و گفت:

--آقای اریکسون ناهار حاضره.


بی توجه رومو ازش برگردوندم و خواستم حرکت کنم که دستم رو گرفت و راه افتاد و من رو هم دنبال خودش کشید و با لحنی جدی گفت:

--فقط چون میدونستم ایرانی ها حساسن خواستم برات توضیح بدم.

دستم رو از توی دستش در آوردم و گفتم:

--ولی من حساس نیستم.

جیمز سر میز نشسته بود..دستاش رو به هم کوبید و گفت:

--من عاشق غذا خوردنم...

آلن در حالیکه پشت صندلیش میشست گفت:

-- لازم نیست احساست رو بگی.

جیمز با ابروهایی بالا پریده گفت:

--با تو نبودم..به شینا گفتم..

صندلیه رو به روی آلن رو عقب کشیدم و نشستم..جوابی ندادم.جیمز سعی میکرد با زدن حرف های مزخرف و جوک های چرت کمی جو رو عوض کنه ولی نمیتونست..بعد از تموم شدن غذام..لیوانی آب برای خودم ریختم..و همونطور خیره به آلن نگاه کردم... با دستمالی لبم رو پاک کردم ...آلن بدون توجه به من با غذاش بازی میکرد..صدای جیمز رو شنیدم در حالیکه با دهن پر حرف میزد رو به من گفت:

--واسه امشب میخوای چی بپوشی شینا؟

پرسشی نگاهی به آلن انداختم...اون هم به من نگاه کرد ولی در جواب جیمز گفت:

--هنوز خبر نداره.

جیمز چند بار سرفه کرد و سریع لیوانی آب خورد و گفت:

--گند زدم؟!

آلن بی تفاوت از جاش بلند شد و گفت:

--نه.چون میخواستم وقتی دیدمش بگم.

صدای گوشی اومد..جیمز رو به ما گفت:

--بهونه ی در رفتنم جور شد...ببخشید.

و از جاش بلند شد و بلافاصله از سالن غذاخوری خارج شد...من هم بلند شدم...آلن اومد سمتم..رو به روم ایستاد..قدش ازم بلند تر بود...کمی سرش رو خم کرد و گفت:

--میدونم برات مهم نیست ولی واقعا میخواستم امروز بهت بگم.

سرم رو تکون دادم و گفتم:

--متوجهم.

جیمز سرش رو از در سالن بیرون آورد و گوشیش رو روی هوا تکون داد و گفت:

--خیلی دوست داشتم بمونم و بیشتر گند بزنم ولی متاسفانه سوفیا زنگ زده خواسته حتما من برم لباس امشبش رو انتخاب کنم..میدونین که اگه نرم تا دو روز باید داد و بیدادش رو تحمل کنم.

آلن که هنوز هم رو به روی من بود و داشت خیره نگاهم میکرد بدون برداشتن چشماش گفت:

--از اول هم ازت نخواسته بودیم پیشمون باشی.

--باور کن از این همه علاقه ات بهم دارم از خوشی دیوونه میشم..

آلن نگاهش رو ازم گرفت و سرش رو به سمت جیمز برگردوند و گفت:

--برو جیمز..وگرنه اون دوست دخترت تا یه هفته با ما هم دعوا میکنه.

جیمز نیشخندی زد و گفت:

--از شینای بی احساست که بهتره..

آلن برگشت سمت جیمز و تشر گونه گفت:

--جیمز.

جیمز دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:

--ببخشید غلط کردم...من برم تا حکم به صلیب کشیدنم رو ندادی.

و با زدن چشمکی به سمت من از سالن خارج شد...حرف های جیمز برام مهم نبود..همیشه از این شوخی ها میکرد..شاید اوایل کمی اذیت میشدم ولی الان برام عادی و تا حدی جالب بود...قبل از اینکه آلن برگرده به سمت در سالن راه افتادم...گفت:

--کجا؟

--کنار استخر..

بدون گفتن حرفی همراهم اومد...استخرش سر باز بود وبرای آفتاب گرفتن جای بسیار عالی ای حساب میشد...روی تخت مخصوصی که کنار استخر بود نشستم... آلن هم کنارمن نشست..تاپم رو در آوردم... و دراز کشیدم...عینک دودی رو به چشمام زدم...و سعی کردم فقط به آرامش فکر کنم...بخاطر اینکه استخر توی حیاط بود صدای پرنده ها هم میومد..و هیچی از این بهتر نبود...کمی بعد آب پرتغال آوردن و روی میز کنارمون گذاشتن...صدای آلن سکوت رو شکست:

--امشب میای؟

--نه

نفس بلندی کشید و بعد از چند لحظه گفت:

--جان مهم ترین شریک من حساب میشه..پس دوست دارم توی این مهمونی همراهم باشی.

کمی پای چپم رو بالا آوردم و گفتم:

--تو مثل اینکه حواست نیست پدر و مادر من فوت کردن.

--تا اونجایی که میدونم مادرت پدرت روکشته و بعدش خودکشی کرده.

سعی کردم خونسرد باشم...ولی خیلی موفق نبودم..از جام بلند شدم..کت و پیرهنش رو در آورد..دلیل این همه رسمی بودنش توی خونه رو نمیفهمیدم...دستی روی سینه ی برهنه اش کشید..عینک دودیم رو برداشتم و در حالیکه زیر نگاه عصبانیم گرفته بودمش گفتم:فرقی داره؟

بیخیال دراز کشید و بعد از چند ثانیه من رو هم توی بغل خودش خوابوند و گفت:

--فرقی نداره ولی تا این حد مهم نیست که بعد از 40 روز, باز هم نخوای توی هیچ جشنی شرکت کنی..اون هم تو..می


مطالب مشابه :


وحشی امادلبر5

رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد) رمان کی گفته من شیطونم(shadi 73) رمان قلب یخی من(ن) رمان مسیر عشق




رمان وحشی امادلبر1

رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد) رمان کی گفته من شیطونم(shadi 73) رمان قلب یخی من(ن) رمان مسیر عشق




وحشی امادلبر20

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - وحشی امادلبر20 - انواع رمان های رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد)




وحشی امادلبر22

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - وحشی امادلبر22 - انواع رمان های رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد)




دانلودروزای بارونی

تک رمان |رمان عشقی,رمان ایرانی,رمان جدید - دانلودروزای بارونی رمان وحشی امادلبر




دانلودرمان افسونگر برای موبایل

تک رمان |رمان عشقی,رمان ایرانی,رمان جدید رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد)




برچسب :