غزال(9)

 چه تشبیه جالبی کردی، پس خیلی

شیرینه

.
- اولش آره شیرینه بعد از مدتی که بمونه مثل لیمو شیرین میشه و مثل زهر
مار می مونه

- پس عشقو زهر شیرین باید بخونیم. ولی زهر گرم و سینه سوزیه، و شیرینی این
زهر به خاطر این که شورمستی از اونه، زهر است اما

!... نوشداروست

- یاشار من یه کلمه گفتم و تو با هزار جمله جواب دادی. به نظرم تو باید
استاد ادبیات بشی

- اگه به اطرافت توجه کنی، معنی و مفهوم عشق و می فهمی و دیگه بیگانه
نمیشی
.
- چشم استاد از این به بعد بیشتر به اطرافم توجه می
کنم .
شام را بیرون خوردیم، سپس به
خانه رفتیم. سهند از دیدنم با خوشحالی گفت: غزال به موقع اومدی، یه آهنگ ترکی برای پس فردا شب باید تمرین کنیم
- حتما خیلی قشنگه که اینطر هیجان زده
شدی؟
- آره، باید ببینی اسمش سودالمه. باید از همه بهتر ظاهر بشیم
عمو- سهند بذار وارد بشه،

بعدا فکر رقص و تمرین غیر باش
یاشار- الان همه دانش آموز ها به فکر کلاس کنکور و دانشگاه هستند اونوقت شما

دوتا به فکر وقت گذرونی با رقص و کاراته هستید
تا نصفه های شب مشغول تمرین بودیم. روز بعد از مدرسه
یکراست به خانه عمو رفتم. سهند هم همزمان با من رسید، زن عمو هم برای کمک به مامان

به خانه ما رفته بود. دوتایی خوته را روی سرمان گذاشته بودیم. طفلکی یاشار از سر و



صدای ما نمی توانست استراحت کند. شب قبل هم تا موقعی که ما بخوابیم بیدار نشسته
بود. تا عصر سرمان گرم بود و عصر با هم به باشگاه رفتیم. حسابی خسته و بی خواب

بودم. بعد از اتمام کلاس با یاشار که به دنبالم آمده بود به خانه برگشتم. توی ماشین
چرت می زدم. مهمان ها قبل از من آمده بودند. تلو تلو خوران به زحمت بالا رفتم. قبل

از اینکه به پذیرائی پیش مهمان ها بروم به حمام رفتم تا رفع کسالت کنم. از خستگی حوصله سشوار کشیدن نداشتم و با حوله کمی خشک کردم. شلوار جین آبی با تی شرت آبی پوشیدم و به پذیرائی رفتم و سلام کردم. مامان با دیدن سر و وضعم گفت: غزال این چه وضعیه؟ چرا این جوری اومدی؟ برق نداشتیم یا سشوار، برو تا دوباره سرما نخوردی موهاتو خشک کن .
- حوصله ندارم، خوابم میاد
.
مامان- سیمین این دو تا دیشب چی کار می کردن که یکی اونجا غش می کنه و این
یکی هم در حال بیهوشیه .
یاشار- زن عمو اگه بهد از ظهر به باشگاه نمی رفتند، حتما من هم بیهوش می شدم چون تا نصفه شب

دو تایی دیوونه ام کرده بودند. امروزظهر هم که جاتون خالی، خونه رو، رو سرشون گذاشته بودند. مثل زلزله می مونند .
مامان- مگه چی کار می کردند که صدای تو هم در اومده؟
بعد لبخندی زد و ادامه داد: هر کس طاووس خواهد جور هندوستان هم کشد. دیروز با پای خودت زلزله رو به خونه بردی.
یاشار از خجالت سرش را پائین انداخت. آهسته در گوشم گفت : توبه کن و دیگه زلزله رو با خودت نبر

یاشار- در عوض این زلزله هم شیرینه هم خانمان سوز
عمو سشوار به دست آمد و منو مثل بچه ها کنار خودش نشاند وشروع کرد به خشک کردن موهام
عموسعید- محمود دلم به حالت می سوزه که نمی تونی بچه دار بشی. مرد مگه بچه است که اینقدر لوسش می کنی؟
عمو- سعید چطور دلت ممیاد به دختر گلم بگی لوس. دخترم مثل شیر می مونه، چند تا مردو حریفه
عمو با حوصله وظرافت موهایم را می بافت که سهند از خواب بیدار شده و با چشمان پف کرده آمد و وقتی ما رو دید گفت: خدایا کاش من هم دختر بودم تا بابا، نازمو می کشید. بابا اینقدر لوسش نکن فردا اگه شوهرش نازشو نکشه، یا هر روز قهر می کنه میاد خونه خودمون یا طرف رو کتک می زنه و هر روز باید کلانتری بریم. چرا که خانم آقا رو گوشمالی داده

- حسود، چون عمو عاشق و شیدای منه این کارا رو می کنی
سهند به حالت تسلیم دستانش را بالا برد و گفت: ببخشید من غلط کردم حرفی زدم
سپهر- سهند تا تو باشی که دیگه سر به سر غزال نزاری. ببین با یه جمله چطوری کوتاه اومدی
.
سهند کنار سپهر نشست و با هم آهسته حرف می زدند و می خندیدند. حرصم گرفته بود. بنابراین بلند شدم و جلوی پای سهند زانو زدم و گفتم :
- سهند نمی دونی وقتی مهمون داریم نباید پچ پچ کرد و خندید؟
سپهر - حرف های منو تکرار می کنی. چطور تو می تونی به داداش من درس بدی ولی من نمی تونم به

داداشت درس سیاست یاد بدم - نکنه یه وقت آقا سپهر از راه بدرش کنی؟ هرچند که مد تیه از
راه بدر شده و همچین بی دست و پا نیست سهند آهسته گفت: غزال ببین آقا دوماد چطوری نگاه
می کنه. آخه قبل از این که تو تشریف فرما شی، عمه خانم برای بهزاد خان، از تو خواستگاری کرد. به گمونم به غیرتش برخوردهلحظه ای سکوت کردم،
سپس جواب دادم: به اون چه ربطی داره، حالا که اینجوریه بکش اونطرف می خوام بین شما دو تا بشینم

بین آن دو نشستم و دستم را دور گردن سهند انداختم. سپهر موذیانه پرسید: غزال میشه نظرتو در مورد بهزاد
بپرسم. هر چند که آقا محمود جواب رد بهشون داد .
- وقتی بزرگترم جوابشو داده، چرا از من سوال می کنی. حتما صلاح ندونستن .
سپهر- من نگفتم که صد در صد جواب نه رو گفت. بلکه چون بهزاد ایران زندگی نمی کنه، قبول نکرد که بهزاد هم گفت، اگه نظر تو مثبت باشه حاضره برای همیشه به ایران بیاد
برای اذیت کردنش جواب دادم : من ترجیح می دم با یکی از پسرای فامیل ازدواج کنم تا غریبه. چون از بچگی باهاشون بزرگ شدم و با اخلاق و رفتارشون آشنا هستم .
برای اینکه آثار جمله ام را در صورتش ببینم، نگاهش کردم و ادامه دادم: سپهر راستی، تو این چند وقته به دربند رفتی؟
آه بلندی کشید و گفت: من خودم در بند زندگی می کنم، اونجارو می خوام چیکار؟
- راست میگی، خونه شما هم مثل دربنده، پر دار و درخت. فقط کوه و رودخونه نداره. حالا امشب به خاطر من از دربند خودت بیرون بیا تا با هم به دربند ما بریم
.
- مثل دفعه قبل، دعوتم می کنی؟
- نه این دفعه، جدی، جدی دعوتت می کنم. می خوامروزهای آخر بهت خوش بگذره. و اونجا که میری گهگاهی به یاد ما بیافتی .
چنان نگاهی کرد که دلم لرزید و برایی همین بلند شدم و پیش سها و لیلی رفتم. مامان و خانم ها به آشپزخانه
سروقت غذا رفتند و بابا و مردها برای تماشای تلویزیون به هال رفتند. ما هم دور هم

نشسته و راجع به مسائل مختلف صحبت می کردیم که کم کم بحث به درس و دانشگاه کشیده

شد. سها در مورد تست و کنکور سوال می کرد و یاشار هم منو سهند رو نصیحت می کرد

. سپهر که دلش پر بود و دنبال بهانه می گشت تا تلافی کند. با تمسخر گفت: همه که نمی

تونن دکتر یا ( اشاره به خودش) مهندس بشن. یکی هم باید رخت شور بشه. اونم لازمه
. اونوقت میگن غزال رخت شور
.
آنقدربهم برخورد و عصبانی شدم که حد نداشت. دلم می خواست خفه اش کنم. لحظه ای چشمم به
شیرینی های بزرگ خامه ای وی میز افتاد. بلند شدم و دو تا برداشتم و به صورت سپهر مالیدم که یاشار داد زد
:
- غزال این چه کاریه که می کنی؟ تو که طاقت شوخی نداری، چرا شوخی می کنی؟
- طاقت شوخی دارم، ولی طاقت مسخره و متلک رو ندارم .
از سر و صورت سپهر شیرینی می بارید. قیافه اش خیلی خنده دار شده بود و با خنده گفتم: سپهر چقدر قیافه ات
خوشگل و بامزه شده، پاشو توی آیینه خودتو ببین
.
سهیل- کاش دوربین بود و عکس می گرفتیم .
- اتفاقا تو دوربینم عکس هست، الان میارم .
بلافاصله دستانم را پاک کردم . دوربینم را آوردم و عکسی از سپهر گرفتم

- حالا می تونی بری و صورتتو بشوری.
سپهر- چشم خانم رخت شور، فقط یادت باشه که پیراهنمو خوب بشوری و گرنه اخراج میشی
.
و به دنبالش خنده ای سر داد . زیر لب زمزمه کردم: هه، هه و زهرمار، دیوونه
سپهر برای شستن صورتش به هال رفت. عمو سعید با دیدن قیافه سپهر خنده کنان گفت: سپهر مگه قحطیه که

با سر رفتی تو شیرینی، چه عجله ای برای خوردن داشتی که خودتو به این وضع انداختی
بابا- حتم دارم کار غزاله !!
سپهر- بله آقایسراج، دست گل دختر شماست ..
عمو سعید- عجب دسته گلی با شیرینی درست کرده
.
بابا- غزال خانم، لطف کن و یکی از پیراهن های منو به سپهر بده تا عوض کنه چون مامان دستش بنده
.
چون آدم وسواسی بود پیراهن نویی برداشتم و اتو کردم . سپس به اتاق ساناز که موهایش را آنجا خشک می کرد رفتم و گله مندانه گفتم: سپهر چرا سه روزه با من لج کردی و جلوی همه هر چی از دهنت درمیاد بهم می

گی؟
سپهر- به همون دلیل که تو حرص منو درمیاری و آزارم میدی گوش کن ببین چی میگم :
بدین افسونگری، وحشی نگاهی
نزن بر چهرهرنگ بی گناهی
شرابی تو، شرابی زندگی بخش
شبی می نوشمت خواهی نخواهی
پس... بی خودی جوش نزن. بالا بری پایی بیای آخرش مال منی .
- مثلا چرا؟
- چون بعد از رفتن من تازهه می فهمی همون بلایی که سر من آوردی سر خودت هم اومده
.
- آقای شاعر پیشه تو خواب هم نمی تونی ببینی مالک روح و جان منشدی
- نمی توانم؟ ابروهایم را بالا انداختم اما او حرکتی کرد که حس کردم،



داخل تنور افتاده ام، نمی دانم چه حالی بهم دست داد. تمام تنم می سوخت بدون اینکه



عکس العملی نشان دهم، از شرم فورا اتاق را ترک کردم و او فاتحانه خندید. از جسارتش



و صحنه ای که چند دقیقه پیش اتفاق افتاده بود دست و دلم می لرزید. سر میز با غذا



بازی می کردم و او در حالی که مستانه می خندید غذایش را با اشتها خورد
.
علی رغم میل باطنی ام به دربند رفتم و تا رسیدن به خانه حال خوشی نداشتم. خوشبختانه آنقدر خسته بودم که

به محض دراز کشیدن خواب چشمانم را ربود و مجال فکر کردن را نداد. صبح با صدای ساناز


بیدار شدم وقتی گفتم: سلام، صبح بخیر. ساناز خندید و گفت: سلام، ظهر بخیر. چون ساعت دوازده
از خستگی تا لنگ ظهر خوابیده بودم.. ولی از موقع چشم باز کردن تمام صحنه های دیشب در ذهنم جان گرفته
بود و مثل فیلم تکرار می شد. زندگی در اروپا بی پروا و جسورش کرده بود که به راحتی

به خودش این اجازه را داده بود نزدیکی های عصر مامانم به اتاقم آمد و گفت: چند لحظه ای بشین می خوام
باهات حرف بزنم


چون می دونستم در مورد چی می خواد صحبت کنه، مثل بچه های متین و سر به زیر کنارش نشستم و

گفتم: من در خدمتم شیرین خانم
.
- دیروز، عمه خانم از تو برای بهزاد خواستگاری کرده، می خوام نظرتو بدونم
.
- مامان شما هر کاری رو که خودتون صلاح می دونید انجام بدید چون من عقلم به این کارا قد نمی ده

. فقط اینو میدونم که بهزاد نه سال از من بزرگتره و این فاصله خیلی زیاده و دیگه این

که من با روحیات اون آشنایی ندارم و دیگه این که نمی تونم دور از شماها زندگی کنم

مامان نگاه عمیقی بهصورتم کرد و گفت: آفرین چه دلایل قاطع و خوبی آوردی. حالا عقلت قد نمی داد اینارو

گفتی، اگه قد میداد چی می گفتی؟
مامن صورتم را بوسید و دوباره گفت: ما هم،همین نظر رو داریم. دیشب عمو

محمود مخالفت خودشو اعلام کرد و هر چی سنگ جلوی پاشون انداخت اونا قبول کردند ولی

خواستم باز نظر تو رو هم جویا شم. حالا پاشو آماده شو که زود باید بریم

بعد از بیرون رفتن مامان، نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم: خدایا شکرت که از شر این یکی راحت شدم. چون حالا حالا نمی خوام درگیر خونه وزندگی بشم. و می خوام آزادانه زندگی کنم
طبق معمول بلوز و شلوار مشکی پوشیدم. هیچ وقت دوست نداشتم دامن یا پیراهن بپوشم چون معذب بودم. مامان برای هر دو کادو ساعت گرفته بود. قبل از اینکه به خانه شان برویم بابا به گلفروشی

رفت. لحظه ای با دیدن گلها به فکرم رسید که همه چیز را فراموش کنم و آخرین شب

اقامتش، به کدورتها، پایان بخشم. از ماشین پیاده شدم و پیش بابا رفتم و دو شاخه گل

رز برداشتم و همراه بابا به از مغازه بیرون آمدیم
.
اولین مهمانشان ما بودیم. از خاله سراغ سها و سپهر را
گرفتم که گفت در اتاقشان هستند. اول پیش سها رفتم، لیلی هم آنجا بود. صورت سها را


گرفتم و بوسیدم و تبریک گفتم . کادو اش را همراه با شاخه گلی تقدیمش کردم. سپس به


اتاق سپهر رفتم و چند ضربه زدم و وارد شدم. جلو آینه کراواتش را می بست که با



دیدنم، نگاهی به سر تا پایم کرد



.
- سلام، مثل اینکه بی موقع مزاحم شدم



.
سپهر- سلام به روی ماهت، کاش همیشه مزاحم بشی. راستی آفتاب از کدوم طرف در اومده که شما اینجا



اومدی؟
جلوتر رفتم و کادو و شاخه گل را بطرفش گرفتم و گفتم: اومدم بهت تبریک بگم


سپهر- دروغ نگو چون اگه می خوواستی تبریک بگی، همون پایین جلوی همه هم می تونستی بگی. نکنه غرورت اجازه نمی ده بگی دوستم داری. ولی من
روزی صد بار میگم غزال دوست دارم، دوست دارم
.....
به چشمانم خیره شد. عشق در چشمانش موج می زد. در برق



نگاهش نمی دونم چی بود که دلم را به آشوب می انداخت. قلبم در سینه عاشقانه می تپید،



احساس می کردم که صدای ضربان قلبم را می شنود. آتش این عشق هر لحظه ممکن بود خرمنی



را بسوزاند که به جای خرمن، دل مرا می سوزاند. چشمانش همانند ستاره می درخشید. از



خود بیخود شده بودم. نمی دونم چقدر در اون حال بودم که با صدای در هر دویمان از رویا بیرون آمدیم. سپهر چند قدم عقب رفت و روی صندلی جلوی آیینه نشست. سپس گفت
: بله؟
که فرید داخل شد. با دیدنم دستپاچه شد و بدون اینکه حرفی بزند بیرون رفت. من هم گل و کادو را روی میز



آرایش گذاشتم. خواستم بروم که سپهر دستم را گرفت . بوسید و تشکر کرد. بدون هیچ حرف



و حدیثی از اتاق بیرون رفتم. برای آنکه مرا در آن حال نبیند و پی به آشفتگی و



شیدایی درونم، نبرند به دستشویی پناه بردم. صورتم سرخ شده بود، برای اینکه از حرارت



درونم کاسته شود صورتم را برای چند لحظه زیر آب گرفتم. بعد پیش سها ولیلی رفتم. به



اصرار لیلی کمی آرایش کردم و به طبقه پایین رفتیم. کم کم سر و کله بچه ها هم پیدا



شد. کتی و پدرام با عمو اینها هم رسیدند. بنفشه و بهناز را به پدرام نشان دادم و



گفتم: آقا پدرام این دو تا هم شریک جرم من بودند



.
و هر دو را معرفی کردم که با هم احوالپرسی کردند. پدرام



به بهناز گفت: بهناز خانم شما بودین که غزال رو صدا می کردین،

درسته؟
بهناز- بله، شما آدم باهوشی هستین، با یه بار صدا ها رو از هم تشخیص می دین
.
پدرام- کارم منو اینقدر تیز بین بار آورده. مجبورم نسبت به اطرافم خیلی دقیق باشم



مهمان زیادی دعوت کرده بودند و اغلب هم امده بودند و ولی از سپهر و فرید
خبری نبود. بهناز مرتب می گفت: چرا عروس خانم تشریف نمی آرن؟
و هی متلک بار سپهر می کرد، با آمدن آقای بهادری هانی را به بچه ها نشون دادم وگفتم: بچه ها ببینید زن

دادش سها رو می پسندید .
بهناز- غزال مثل جن می مونه، مخصوصا با اون موهای سیخ، سیخ اش .
و همه زدند زیر خنده،



همان لحظه بهناز محکم به پهلویم زد و گفت: آقای داماد هم تشریف آوردند. به سلامتی



ایشون به کف بلند
بنفشه - چقدرهم شیک کرده، کت وشلوار و بلوز مشکی و کراوات سفید. صورت سه تیغ و بوی اودکلنش



فضا رو پر کرده. به گمونم امشب قصد دلبری داره و سیندرلا رو پسندیده

.
نگاهش کردم، حق با بنفشه بود چقدر خوشگل و تو دل برو شده بود. با تک تک مهمانها و بچه های کلاس، سلام
و علیک کرد و خوش آمد گفت

آخر از همه پیش ما آمد. نوبت به بهناز که رسید، بهناز با تته پته سلام کرد و تبریک گفت. سپهر لبخندی زد و گفت : بهناز خانم من به معذرت خواهی بابت اون روز بدهکارم و به خاطر رفتار بدی که با شما داشتم عذر می خوام

بهناز نتونست جوابی بده، به جای اون من گفتم: ایندفعه از خطات گذشتم ولی امیدوارم اولین و آخرین
خطات باشه


سپهر- چشم و ممنون که از گناه این حقیر گذشتی




.
بهنار نیشگونی ازپایم گرفت که یکدفعه گفتم: آخ، دردم گرفت!! بهناز مگه مرض داری؟؟

بهناز چپ چپ نگاهم کرد و آهسته گفت: نمی تونی جلوی اون زبونتو نگه داری؟

-
چرا می ترسی که باز داد و فریاد راه بندازه. نترس امشب استثنائا خوش



اخلاق تشریف داره



.
سپهر- برای اینکه امشب روح تشنه ام از دل پاک فرشته آب خورده




.
این جمله را گفت




و از ما دور شد. بهناز و بنفشه نگاهی به من کردند و گفتند: یعنی چی؟ منظورش چی
بود؟؟

شانه هایم را
بالا انداختم و گفتم :
-
راستی پسر عمه سها ازم خواستگاریکرده، همونی که پیش عمو سعید نشسته



.
بهناز- به به، افتادیم تو عروسی. خوب تو چی جواب دادی؟

با آمدن سهند نتوانستم جواب دهم. سهند، دست مرا گرفت و گفت




:
-
همه دارن برا خودشون می
رقصند و کیف می کنن. اونوقت شما پیرزنا، نشستین و یکریز دارین حرف می زنین


بهناز- سهند اگه مردی، برو اون از دماغ فیل افتاده رو بلند کن
.
سهند با تعجب گفت: بهناز جان ببخشید کی از دماغ فیل افتاده! چون من فین دماغی نمی بینم
تا سهند این را گفت، صدای خنده من و بهناز بلند شد. طوری که از جمع
جدا شدیم و دوباره رویی صندلی نشستیم. از خنده، اشکام سرازیر شده بود. سهند مات ومبهوت به اطرافش نگاه می کرد و می گفت: هر چی نگاه می کنم این فین دماغ اقا فیل رو نمی بینم

سهیل هم پیش ما آمد و رو به سهند گفت: سهند چی گفتی که این دو تا از حال رفتن. حالا دنبال چی می
گردی؟

سهند- دنبال فین دماغ می گردم

سهیل- اه سهند، حالمو بهم زدی.. این چه حرفیه که می زنی؟

سهند- خنگ خدا، دنبال فین دماغ فیل می گردم. این




پیشنهاد و بهناز داده




.
سهیل- پس تو از من هم خنگتری، چون منظورش هماست


سهند- خوب اینو
یه ساعته پیش می گفتین وقتمو تلف نمی کردم. الان جورش می کنم
قسمت 21


بعد از رفتن سهند، من وبهناز هم بلند شدیم. سهند پیش هما رفت. نمی دانم چی گفت که چند لحظه بعد همابلند شد و با هم رقصیدند

بهناز- غزال من دیگه نمی تونم سر پا وایسم، چون بدنم از بس خندیدم سست و بیحال شده .

- پس بیا بریم پیش فرید و یاشار بشینیم -
ببخشید سرکار خانم فرید کیه؟
- دوست جون جونیه سپهره، پسر خوب و نجیبیه .
با هم پیش انها رفتیم . بهناز را به فرید معرفی کردم و کنارشان نشستیم .
یاشار گفت :
اونجا برای چی معرکه گرفته بودین و می خندیدین؟

- خصوصی بودند و نباید همه بدونن .
فرید- به گمونمبه هما مربوط میشه. چون بعدش سهند اومد و هما رو بلند کرد

من و بهناز به هم نگاه کردیم و خندیدیم که فرید گفت: دیدی یاشار، درست حدس زدم

بهناز- ببخشید فرید خان، آخه این دختره خیلی مغرور و خودخواه و خودشو خیلی می گیره....
انگار بهناز بقیه حرفشو قورت داد و خندید که فرید ادامه داد: انگار از دماغ فیل افتاده، هان؟ پس شما جزو اون دخترا نیستید
یاشار به جای بهناز جواب داد: نه بهناز هم مثل غزال و سهند می مونه، اگه دو ، سه بار ببینیش، می فهمی چه نوبریه .
بهناز- حتما نوبره بهارم، تو رو خدا خجالتم نده .
سپهر که دقایقی قبل پیش کارمندان شرکت نشسته بود بلند شد و پیش ما آمد و به فرید گفت:
- آقا فرید بدنگذره، جمعتون که جمعه !!
بهناز- فقط گلمون کمه. که با وجود شما اونم تکمیل شد .
سپهر- ممنون از لطفتون .
یاشار- فرید بفرما، من نمی دونم تو مدرسه چی به اینا یاد می دن، که اینقدر بلبل زبون
شدن.
بهناز- اگه زبون نداشتیم که شما پسرا، تو سر و کله ما می زدین .
سها از جمع بچه ها جدا شد و آمد و گفت: شما دوتا اینجا چی کار می کنید، امروز همش نشستین .
بهناز- کنفرانس مطبوعاتی تشکیل دادیم. الساعه خدمت می رسیم .
بعد از کلی ورجه وورجه کردن سهند ضبط را خاموش کرد که صدای اعتراض همگی بلند شد. بنفشه گفت :
داشتیم لذت می بردیم.
سهند- فکر کنم نوبت ما جوونا باشه .
زیبا- خوبه از اول این وسط مانور می دادی .
سهند- این با همش فرق داره، لطفا چند لحظه همگی بشینید .
سهند ضبط را دوباره روشن کرد و به طرف من آمد .
- خوب حالا چی کار کنیم؟

بچه ها به سهند پیشنهاد کردند که جوک بگوید. من هم بلند شدم و رفتم پیش دخترای دیگه و شروع کردیم با هم صحبت کردن.
در همین موقع صدای خنده پسرها بلند شده بود و همه داشتند می خندیدند

سهند گفت دیگه جک گفتن بسه
سپهر- سهند جون حتی اگه من بخوام بازم جوک بگی دیگه نمی گی، آخه همه
داشتند می خندیدند .
سهند- چون جشن تولد شماست به ناچار قبول می کنم .
یلشار- آفرین پسر خوب، باریکلا .
همه خندیند و بابا گفت :
باریکلا به این پسر گلم
این دفعه همه داشتند با هم شوخی می کردند و میخندیدند .
سپهر به خنده به سهند گفت : جای بعضیا خالی !!
سهند در جواب گفت :
نگو خجالت می کشم
- آخی چقدر این بچه خجالتیه!! بمیرم الهی .
سپهر گفت : بچه ها خوش می گذره؟ !
سهندژستی گرفت و گفت: البته، چرا که نه؟
- به تو یکی که خیلی خوش می گذره، چون دائم داری می خندی .
سپهر گفت : غزال تو اخم نکن لطفا .
اخم هایم را باز کردم و گفتم :
نه خیلی هم سرحالم و دارم خوش می گذرونم .
سرش را تکان داد و پیش مهمانان دیگر رفت. دقایقی بعد که با مینا در حال حرف زدن بودیم، لیلی و بهزاد هم آمدند، لیلی پیش مینا و بهزاد کنار من نشست و
پرسید :
ببخشید غزال خانم می تونم بدونم علت اینکه پیشنهاد ازدواجمو رد کردین چی بود؟

غافلگیر شدم. نمی دونستم چه جوابی بدم. چون اگر لیلی می پرسید راحتتر می توانستم جواب بدم. ساکت چشم به زمین دوختم . لجظه ای سرم را بلند کردم و به اطراف نگاه کردم که شاید کسی به دادم برسد که چشمم به یاشار که با سپهر و فرید حرف می زد، افتاد. ملتمسانه چشم بهش دوختم .
بهزاد دوباره گفت :
چرا ساکت شدین وجوابمو نمی دید؟
-برای اینکه شما منو غافلگیر کردید.جواب دادن به شما و اونهم به خودتون خیلی برام
سخته .
بهزاد - چرا؟

با دیدن یاشار که جلوم ایستاده بود نفس راحتی کشیدم .
یاشار- غزال میشه چند لحظه بهزاد خان رو تنها بزاری و به دنبالم بیایی، کارت دارم
.
از خدا خواسته بلند شدم و همراه یاشار رفتم. یاشار گفت : چی می گفت که یه دفعه

سرخ شدی و اونطوری دنبال ناجی می گشتی؟
- داشت علت قبول نکردن پیشنهادشو می پرسید و من هم به دنبال فرشته نجات می گشتم که توبه موقع به دادم رسیدی .
یاشار- خوب رک و پوست کنده بهش می گفتی که چرا قبول نکردی !
- مگه تو می دونی

چرا قبول نکردم؟

یاشار - تقریبا، وقتی زن عمو به مامان و بابا می گفت شنیدم .
- باید تا آخر شب پیش تو بمونم تا گرفتار بلا نشم .
وقتی نشستم، سپهر با طعنه گفت: غزال با بهزاد در مورد چی در و دل می کردین؟

با ترشرویی جواب دادم: در مورد لیمو شیرین .
سپهر متحیر پرسید: چی، مگه باغ مرکبات داری که در مورد لیمو شیرین صحبت می کردین؟
یاشار خندید و رو به سپهر گفت: منظورش عشقه !!
سپس آنچه را من گفته بودم، برای او هم تعریف کرد و سپهر در جوابش
گفت: پس حرفاشون خیلی شنیدنی بود .
یاشر- برای همینه که فرار کرده و اومده پیش من سنگر گرفته .
در این لحظه بهناز با چهره گرفته آمد و گفت: یاشار پاشو برو، سهند رو از دست این دختره دیوونه نجات بده. به زور زهرمار به خوردش می ده. فکر کنم چند دقیقه بعدم پای منقل بشینه !
یاشار- امروز باید من این دو تا رو بپام .
با زفتن یاشار، سپهر گفت: ببخشید بهناز خانم مننظورتون از زهرمار چیه؟

به جای بهناز جواب دادم: همونی که تو خودتو باهاش می کشی و غرق می شی .
سپهر- تو فقط متلک بارم کن .
متاسفم دیگه چون
حاجتم روا شده و فردا تشریف می بری
 
قسمت 22


[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بهناز- راست میگی، عجب شیرینی های خوشمزه ای بود. سپهرخان دستت درد نکنه .
سپهر- نوش جان، زحمتش گردن فرید بود. هم خریدنش هم آوردنش . بهناز خانم یه خورده این غزال و نصیحت کنید اینقدر منو اذیت نکنه .
بهناز- اولا به من نگین خانم، همون بهناز بگین کافیه. دوما من واعظ نیستم، باید دنبال مینا برین و از اون بخواین تا نصیحت اش کنه[/JUSTIFY][JUSTIFY]-راست میگه معلم اخلاقمون میناست. اونهم جوابتو با لنگه دمپایی می ده که دیگه شاعری از سرت بپره. آخه تو اینجا رو با اروپااشتباه گرفتی، بهتره بری اونجا زندگی کنی.
سپهر- ممنون که تذکر دادین وراهنماییم کردین.
فرید- سپهر اینقدر به خودت زحمت نده. از صبح تا شب هر چی توگوش غزال زمزمه کنی بی فایده است.
سپهر که از کوره در رفته بود با عصبانیت جواب داد: مثل اینکه به تو هم سرایت کرده، عوض اینکه طرف منو بگیری داری جانب داری اینلعنتی رو می کنی
و سپس با عصبانیت از پیش ما رفت. بعد از رفتنش فرید دوباره گفت: وای دوباره هوا ابری شد. ولی خودمونیم غزال، خوب قاپشو دزدیدی و سر عقل آوردیش، چون نه من ، نه هیچ کس دیگه حریف اش نمی شدیم .
-به نظر من فردا که ازاین جا بره، همه چیز رو فراموش می کنه و همون سپهر چند ماه پیش میشه.
فرید- با این اوضاع و احوالی که من می بینم، بیشتر از پنج، شش ماه بیشتر دووم نمی یاره. یادتباشه کی من اینو بهت گفتم. می بینم امشب لب به مشروب نزده، در حالی که قبلا هر شب تا خرخره می خورد. در واقع از شبی مه با هم دعوا کردین، دور این چیزا رو خط کشیده . امروز هم سراغ هیچ دختری نرفته، یعنی بی محلیها و حرفهای تو آدمش کرده
بهناربلند شد و دست منو گرفت و گفت: پاشو بریم پیش بچه ها، چون کم کم منم عقل خودمو ازدست می دم .
موقع صرف شام، مقداری غذا کشیدم و چون دیدم کتی تنها نشسته، پیششرفتم و گفتم: پس چرا تو غذا نمی خوری .
تبسمی کرد و گفت: پدرام رفته برام بکشه . آخه وقتی چشمم به اون همه غذا می افته نمی تونم بخورم .
-چرا؟
بهناز- وای غزال چقدر تو از مرحله پرتی !
و با ناز و عشوه ادامه داد: چون تا چند ماه دیگه، یه نی نی کوچلو می یارم

با چشمان از حدقه درآمده و هیجان زده بلند داد زدم: آخ جون، الان چند وقته؟
از داد و فریاد من همه به سمت ما برگشتند و کتی گفت: یواش تر دختر، الان همه می فهمن. تازه رفتم تو سه ماه .
-کلک، به خاطر همین سوار تله کابین نشدی، هان؟ گفتی من دوست ندارم. هنوز کسی نمی دونه؟
- نه فقز دو تا مامانا می دونن.
بلند شدم و به حرف کتی که می گفت « نگو خجالت می کشم» توجهی نکردم
. خطاب به بقیه که دور میز جمع شده بودند با صدای نسبتا بلندی گفتم: مژده، مژده، مامان کتی جون حامله است
این خبر همه را به وجد آورده بود. همگی به پدرام تبریم
گفتند و پیش کتی رفتند. به نوبت صورت کتی را می بوسیدند و کتی به من چشم غره می رفت ولی من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم که مینا گفت: غزال اگه خودت بچه دار بشیچیکار می کنی. حتما تو روزنامه ها چاپ می کنی[/JUSTIFY][JUSTIFY]-لوس، خیلی بی ذوقی، ناسلامتیدختر عمه امه! همه که مثل تو بی احساس نیستن .
مینا- شوخی کردم، نمی خواد اخم کنی. روح بلند تو باعث میشه که با شادی همه شاد بشن .
-خوب خرم کردی مینا جون، نکنه می خوای سواری هم بگیری .
مینا- چه عیبی داره بیا دولا شو تا سواریبگیرم
ثریا- پس به نوبت سوار میشیم .
-چشم، صف بایستین تا کسی جا نموونه. اول باید سها سوار شه .
بهناز- بعدش هم سپهر، عکس هم می گیریم
سها در حالی که میخندید گفت: آره اول پاشین عکس بگیریم. بعدا خر سواری کنید .
همه بچه های کلاس جمع شدیم و با سها عکس گرفتیم که مینا گفت: بچه ها صبر کنید تا آقا سپهر هم صدا کنم آخه ناسلانتی تولد اونم هست .
مینا، خودش سپهر را دعوت کرد. در اغلب عکسها به عمد کنارم می ایستاد. تا اینکه بقیه مهمان ها هم شروع به عکس گرفتن کردند.. وقتی نوبت
خانواده اقای بهادری رسید، به هانی گفتم: هانی جون صبر کنید تا یه عکس دسته جمعی بگیریم.. هانی قبول کرد و دستش را به من داد و گفت: باشه هر چی تو بگی.
عکس را گرفت و داشتم می رفتم که سپهر تشکر کرد .
سهند به شوخی گفت : انشاالله روزی تو عروسیت عکسهای قشنگتری بگیریم .
بعد از گرفتن عکس، نوبت بریدن کیک شد. سهند آهنگ مللایمی گذاشت و گفت : بچه ها همگی با هم آهنگ تولدت مبارک را می خونیم
عمومحمود گفت: حالا نمی شه بدون آهنگ کیک رو ببرین .
سهند گفت: تموم مزه اش به آهنگ شه .
تا سهند این را گفت همه هورا کشیدند و شروع کردند آهنگ تولدت مبارک راخواندند .
پدر وو مادرها به سمت دیگر سالن رفتند و شروع کردند به صحبت کردن به غیر یاشار ، که کسی را برای صحبت کردن پیدا نکرد و تنها گوشه ای نشست
سپهر به من نزدیک شد و گفت : غزال من ناراحت نیست که من دارم میرم
لبخندی زدم وپرسیدم: یعنی دیگه هیچ وقت نمی یای؟
سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم [/JUSTIFY][JUSTIFY]لحن صداش تنم را لرزاند. به چشمانش که می درخشید نگاه کردم و گفتم: بله .
سپهر- خیلی دوست دارم بی انصاف، آخه تنها تسکین این دل اسیرم، عشق و محبت توئه. پس بیا این کبوتر زندونی رو با مهر و محبت خودت آزاد کن
قلبم از نگاهش به تپش افتاده بود وبه قفسه سینه ام می کوبید. ولی هر کاری می کردم فقل زبانم باز نمی شد. تا بهش بکویم من هم دوست دارم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد :
چرا ساکتی و حرف نمی زنی، یعنی اینقدر سخته که یه کلام نمی گی دوستم داری و راحتم کنی. من که همه چیز و از اون دو تا چشمای سیاهت می خونم چون دو چشمت سرزمین آرزوهای منه و تا آخرین روز عمرم به یادتم. اینو بدون. این قلب عاشقم فدای تو.
دیگه کاسه صبر و احساسم لبریز شده بود
برای همین گفتم: سپهر......
فاتحانه لبخند زد و گفت: جانم
-منتظرت می مونم زود برگرد .
دست و کمرم را محکم فشار داد و گفت: فدای تو بشم، خیلی زود برای همیشه بر می گردم .
با پایان رسیدن موزیک، همه عزم رفتن کردند. آخرین نفر ما بودیم. موقع خداحافظی سپهر گفت: یادت نمی ره که چه قولی دادی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و لبخندی زدم. شب با آرامش سر بر بالش گذاشتم. چون آخر سپهر برنده شده و منو عاشق خودش کرده بود و من دو دستی قلبم را به او تقدیم کردم
صبح با ذوق و شوق عجیبی که تمام وجودم را در بر گرفته بود به مدرسه رفتم و ظهر با عشق سپهر به خانه برگشتم و منتظر تلفن اش شدم و به محض خوردن اولین زنگ، گوشی را برداشتم وبا عشق و علاقه جواب حرفهایش را می دادم. دقایقیبا هم حرف زدیم و قرار شد عصر کمی زودتر از کلاس بیرون بیام تا با سپهر به خانه برگردم. طبق برنامه عصر یک ربع زودتر از خانم ادیب اجازه گرفتم و بیرون امدم کهدیدم کمی پایین تر منتظرم ایستاده. با عجله به طرف ماشین رفتم و سوار شدم، چونترسیدم یاشار دوباره بی خبربه دنبالم بیاید
سپهر- سلام خانمی، خسته نباشی[/JUSTIFY][JUSTIFY]- سلام، مرسی! فقط سپهر زود از اینجا برو، چون می ترسم یاشار یکدفعه سرزده بیاید [/JUSTIFY][JUSTIFY]- چشم قربان، هر چی شما دستور بدید. در ضمن ممنون کادوت خیلی قشنگ بود. هم مال تو هم مال یاشار. با هم رفتین خریدین؟
چون موقع اومدن به قصد ماندن نیامده بودم و برای همین مدتی طول می کشه تا تملیف خونه و مدرکم رو روشن کنم. ولی قول میدم تا تابستون برگردم تا همیشه کنارت باشم و همسفر خاطره هات -
سپهر؟
- جانم
- خیلی دوست دارم
-من هم همین طور، آهوی گریز پایی که به سختی اسیر کردم. راستی تا یادم نرفته اندازه هاتو بهم بگو .
-
می خوای برام سوغات بیاری؟ قدم 173، کمرم 40، سایز پام 40. ولی خواهشا دامن یا پیراهن نیار که دوست ندارم
- به روی چشم، هر چی که خانم دستور بده. ولی خودمونیم ، قدت خیلی بلنده ها، پانزده سانت از من کوتاهتری و فکر کنم در عرض یکی دو سال هم قد شیم .
- همه کردها درشت هیکل اند، مگه نمی دونی؟ حالا تا دیر نشده منو برشون خونه آقا سپهر .
سپهر- شب که نمی تونم ببینمت چون پروازم نصفه شبه، پس لا اقل بزار الان سیر ببینمت. اخه از الان دلم ماتم گرفته و برای دور شدن از معبودش گریه و زاری می کنه .
- می ترسم همه این حرفات خواب و رویا باشه و چند صباح دیگه از خواب بلند شم ، کابوسش برام بمونه .
بازویم را محکم فشار داد و گفت: آخه مرغ عشق که نمی تونه کوچ کنه .
ساعت هشت بود تقریبا نیم ساعتی بود که با هم بودیم. سپهر ماشین رو سر کوچه ای که ما رفت و آمد نداشتیم نگه داشت. چند بار تا می خواستم پیاده شم ، بازوم رو گرفت و گفت: چند لحظه دیگه بمون .
به جون سپهرکه خیلی دیر شده. الانه که بیان تو خیابونا و دنبالم بگردن.
خیلی احساس ناراحتی می کرد هیچ وقت فکر نمیکردم آدم عاطفی باشه. که گفت : می دونی چیه من همیشه تو غربت احساس تنهایی میکردم ولی الان خوشحالم که با تو اشنا شدم و می تونم به زودی تشکیل خانواده بدم. نمیدونی غربت چه دردی داره. آدم از صبح تا شب کار می کنه و آخر که برگشت باید تنها بره خونه. نه زنی، نه زندگی، فرهنگ اونا با اینجا زمین تا آسمان فرق می کنه .
دیگه وقت خداحافظی بود. و بلافاصله از اتومبیل پیاده شدم و گفتم : خداحافظ و به امید دیدار
من خداحافظی نمی کنم. فقط میگم به امید دیدار عشق و هستی من .
دست تکان دادم و فاصله بین سرکوچه و خونه رو دویدم. خوشبختانه کسی خونه نبود. یادداشتی روی میز تلفن قرار داشت که در آن نوشته بود : غزال دخترم ما به دیدن سپهر رفتیم اگه خواستی تو هم بیا .
قربانت نسرین .
با خودم گفتم: من قبل از شما به دیدنش رفتم.
و سپس با خیال اسوده لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. لحظه ای عمل سپهر یادم نمی رفت. احساس می کردم هنوز لب و صورتم گرم و داغ است .
در فکر و رویای خودم غوطه ور بودم که خواب چشمانم را ربود . مجال فکر کردن را از من گرفت روز سه شنبه وقتی به مدرسه رفتم قیافه بنفشه گرفته و چشمانش سرخ بود و با ثریا در حال حرف زدن بود. با نگرانی پرسیدم: بنفشه چی شده، چرا گریه می کنی؟
با صدای بلند به هق هق افتاد که ثریا گفت: این همه مدت، هی ما بهت گفتیم که حمید خان سر کارت گذاشته گوش نکرد که نکرد. دیروز عصر که بنفشه با دختر عموش بیرون می رفت، تصادفی حمید رو با یه دختر دیگه می بینن. و شب که بنفشه ازش می پرسه اون کی بوده، اول میگه خواهرم بعد که بنفشه پیله می کنه، آخر سر وحید با وقاحت تمام میگه دوست دخترمه و به تو هم ربطی نداره. چون دختر املی هستی و من از تو خسته شدم. تو به درد من نمی خوری. من یکی رو می خوام که باهاش حال کنم. خوش باشم. فهمیدی؟
دلم برای بنفشه سوخت، برای فریبی که خورده بود، برای دل شکسته اش. درست گفته اند که خود کرده را تدبیر نیست .
ولی بشر جایزالخطا است و ممکنه اشتباه کنه ولی در مقابلش تاوان گزافی باید بپردازه .
لحظه ای خود رو جای اون گذاشتم، اگه روزی سپهر با من هم همین معامله رو بکنه، اون وقت من چیکار می کردم. یعنی من هم فقط گریه می کردم، نه حتما تلافی می کردم. دو روز از رفتنش می گذشت ولی یک بار هم زنگ نزده بود. تو این افکار بودم که با تکان دستی از جا پریدم .
قسمت 23



بهناز خنده کنان گفت: غزال کجا سیر می کردی، هر چی صدات می کنم انگار نه انگار با تو هستم. خوابی یا بیدار، مرده ای یا زنده .
-ولم کن بهناز حوصله ندارم
. بهناز - چرا، نکنه از رفتنش دلگیری؟ ای خدا ز دلبرم که
رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا، گر نمی کند کرمی
-هم از رفتنش دلگیرم هم اینکه می ترسم، یه ر.زی عاقبت من هم مثل بنفشه بشه. و غزال بمونه و دل شکسته و پر دردش .
معصومانه گفت: من هم مثل تو می ترسم، یه روزی طرف تو زرد از اب دربیاد .
غم و درد خودم را فراموش کردم و با تعجب پرسیدم: بله، بله، نفهمیدم؟ یه بار دیگه تکرار کن، منظورت کی بود؟
با ناز و عشوه جواب داد: خوب واسه همین صدات می کردم می خواستم یک موضوع مهمی رو بهت بگم .
با ورود دبیر فیزیک به کلاس حرفش ناتمام ماند. هرچقدر اصرار کردم که اهسته بگوید، ابروهایش را بالا انداخت. تا اینکه زنگ به صدا درآمد گفتم: بهناز تا سکته نکردم حرفتو بزن .
با هم به بیرون کلاس رفتیم ، بهناز گفت : نخواستم بقیه بفهمند مخصوصا سها .
با شنیدن نام سها، دلهره به جانم افتاد، با خودم گفتم: حتما سپهر باهاش تماس گرفته. احساس کردم زیر آوار خفه میشم طاقت شنیدن این حرف رو نداشتم .
تا بهناز دهان باز کند، قلبم به شدت می تپید: بهناز زود باش بگو، جون بکن، دیوانه ام کردی .
با حوصله و آرامش گفت: تو چرا دیوونه شدی، پس نمی گم تا خمار بمونی .
با التماس گفتم: جون غزال، زود باش بگو، دیگه طاقتم طاق شد .
با شتاب گفت: هیچی دیروز دوست سپهر، فرید زنگ زده بود .
نفس راحتی کشیدم و گفتم: دو ساعت لفت می دی اینو بگی، حالا چی کار داشت؟
قهقه زد و گفت: آهان فهمیدم، چرا رنگت پریده، فکر کردی حتما سپهر تماس گرفته، آره دیوونه؟ نه جونم خیلت راحت اون مال توئه. فرید اول سراغ تو رو
گرفت، فهمیدم بهونه است گفتم چرا به جای سها از من می پرسی؟ خلاصه بعد از کلی بیراه رفتن و من من کردن فهمیدم منظورش چیه .
-پس مبارکه، خوبکسی به تورت خورده، نجیب و سر به زیر، خانواده دار، شغل خوب، مهندس ساختمان، خوب از خدا چی می خوای. شماره تلفن تو رو از
کجا پیدا کرده؟
بهناز- آقای مجنون، سپهر خان از دفترچه تلفن سها برداشته و بهش داده .


مطالب مشابه :


غزال(2)

دنیای رمان - غزال(2) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر




غزال(9)

دنیای رمان - غزال(9) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر




غزال(15)

دنیای رمان - غزال(15) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر




غزال(5)

دنیای رمان - غزال(5) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر




دانلود رمان شفق

دنیای رمان رمان غزال [ tayebe amir jahadi] رمان غریبه ی آشنا monir mehrizi moghadam. رمان غرور و تعصبkhareji.




برچسب :