رمان دوراهی عشق وهوس

نور ماه در تاريكي اناق روشنايي رويايي و وصف ناپذيري را بوجود اورده بود همه جا پر از سكوت ناگفته ها بود بسختي ميتوانستم عكس هاي البوم را مشاهده كنم ولي از بوي فضاي البوم و تصوير هاي محو البوم فضا را حس ميكردم حس هي متضاد به قلبم چنگ ميانداختند خوشحالي ديروز....اندوه امروز ...بد بختي فردا
در ذهنم خاطراتي محو از گذشته جريان داشت خانواده اي خوشبخت ..صميمي ..خانواده اي پنج نفره كه حالا ريشه اش در دستان باد بود در تاريكي به چهره ي زيبا و مهربان مادرم كه در عكسي لبخند خود را داشت چشم دوختم بي اختيار اشك از چشمانم روان شد...دو سال ميگذشت ولي وجودش در قلبم لبريز بود همه جا اسم مادرم بود در حاشيه كتابهايم ...هر صفحه خاطراتم و نجوا هاي شبانه ام وقتي او رفت بهار زندگي ما به خزاني اشفته تبديل شد و من تازه طعم تلخ بدبختي را به معناي واقعي ميچشيدم و ان را با تمام وجود مزه مزه ميكردم در همين افكار بودم كه صداي قهقه هاي منفور روشنك در فضاي خانه پيچيد احتمالا پدرم وارد خانه شده بود با سرعتي باور نكردني موقعيت خود را يافتم و به حالت خواب چشمانم را بستم انگار پچ پچ ميكرد چرا پدر نميفهميد زندگي هوس نيست ...چرا مادرم را بدبخت كرد و ما را به خك سياه نشاند انهم به خاطر يك افريته اما همه ي چشمها بسته شده بود خواهر و برادر بزرگترم كه ازدواج پدر را به معناي ازادي تمام معنا ميديند و به هر بهانه اي از پدر باج ميخواستند هيچ نگراني نداشتند ولي من ..من كه كوچكترين عضو خانواده ي افشار بودم خطر را نزديك ميديم خيلي نزديك
از تابش مستقيم نور خورشيد بر چشمانم ناچار از خواب بيدار شدم نرگس خانوم مستخدم خونه باغ در حالي كه اتاقمومرتب ميكرد بشاشو شادمان صبح بخير گفت
-صبح بخير نرگس خانم....ديشب بهزاد اومد؟
نرگس چهره اش تو هم رفت و كنارم روي تخت نشست ارام در گوشم نجوا كرد –خانوم جان حمل بر سخن چيني نباشه ولي بهزاد خان شب نيومد وقتي واسه نماز صبح بيدار شدم ديدم تلو تلو خوران اومد خونه ...
سرشو نزديك تر اورد و دم گوشم گفت –فكر كنم مست بود ...منم از ترسم نماز نخونده رفتم اتاقم ..اخه جسارت نباشه ولي ميگن ادم مست خطرناكه
مونده بودم از حرف هاي نرگس بخندم يا گريه كنم اما به وضعيت ما گريه بيشتر ميومد سر تاسف تكون دادم و از نرگس تشكر كردم اگر او را نداشتم چه ميكردم
ميز صبحانه مثل هميشه اماده و مرتب و باسليقه عالي نرگس چيده شده بود كنار سايه نشستم و اروم سلام كردم بابا مثل هميشه نه تنها جواب سلام منو نداد بلكه اضافه بر اون محكم سرم داد زد –تو رفتي سراغ صندوقچه؟
مطمن بودم كار روشنكه نگاه پر از نفرتمو تو چشماش دوختم و با صداي از ته چاه در امده گفتم –چقدر خبرا زود ميرسه
پدر باشدت زيادي فرياد كشيد بطوريكه در جاي خود م محكم لرزيدم –با توام رها....اونجا چه غلطي ميكردي مگه نگفتم هيشكي حق نداره بهش دست بزنه
به زور جلوي فوران اشكهايم رو گرفتم و از جا پاشدم با لبهاي لرزان داد زدم – بابا من حق دارم با مامانم خلوت كنم ...براي چي ميخواي خاطراتش بميره ...
سايه دستمو گرفت و ازم خواست بشينم اما خشم من مجراي واسه لبريز شدن يافته بود فرياد زدم –من نميذارم ياد مادرم تو اين خونه بميره ...روشنك جان شما هم همه تلاشتو بكن
اينبار سايه سرم فرياد زد –بشين رها حق نداري سر بابا داد بزني ...روشنك جاي مادر ماست
سرم رو به نشانه ي تاسف تكان دادم ايا او خواهر من بود اشك هايم روان شدند و از ته دل داد زدم –واقعا كه ....
به سمت اتاقم به راه افتادم تا به بهانه ي مدرسه از اون محيط مسموم و نفرت انگيز خلاص شم
مثل هميشه مهسا منتظرم دم در ايستاده بود و اين و پا و اون پا ميكرد وقتي منو ديد با شور و نشاط هميشگي سلام كرد
-ميخواستي ديرتر بياي الان به زنگ اخر هم نميرسيم ...
-اخه سايه مجبورم ميكنه صبحونه بخورم نميدونم چرا از وقتي مامانم فوت كرده همه حتي اون افريته ميخواد مادر من باشه
مهسا لب به دندان گزيد و گفت –داري زياده روي ميكني رها خودتو وقف بده پدرتو هم انسانه دوست داره تو اين سن يكي باشه بهش برسه
ميدونستم زياده روي كردم براي همين نميخواستم ديگه حرف بزنم تمام طول راه فقط مهسا حرف ميزد و من شنونده بودم توي مدرسه هم انقدر ذهنم درگير بود كه حتي كلمه اي در ذهنم بر جا نميموند دبير تاريخ و فلسفه و ...همچنان به من تذكر ميدادند ولي من توي لاك خودم بودم
مهسا و سيما هم مدام نمك به زخمم ميپاشيدند سيما وسط شوخي از من ميخواست كه با وضيعت جور شم حرفاش حقيقت بود
سه تايي با هم درحال برگشت به خونه بوديم كه سيما شروع به موعظه ي من كرد –رها ..تو تازگيها اصلا درس نميخوني ..اصلا هم بهت نمياد عاشق باشي ...به خاطر موضوع هاي پيش و پا افتاده زندگيتو خراب نكن چشم باز ميكني ميبيني ته دره اي
مهسا-وللله گه منم قيافه به اين نازي داشتم استخاره نميكردم تو كه پول هم داري نياز به درس خوندن نداري يكي رو انتخاب كن هم از دست نامادري راحت ميشي هم زندگيت عالي ميشه
سر تكان دادم و با اندوه گفتم –اولا كه چي بشه از چاله بيفتم تو چاه ..دوما از الان كه نميتونم به فكر باشم بعد از بيستو پنج سالگي
تا خونه با ذهنم و پندو اندرزهاي سيما و مهسا كلنجار رفتم ولي به نتيجه اي نرسيدم وارد خونه كه شدم از بوي غذاهاي متنوع دلم غنج ميرفت با خوشحالي به بهزاد كه رو مبل لم داده بود و سيگار ميكشيد گفتم –خبريه ؟مهمون داريم ؟
بهزاد از سيگارش كامي گرفت و گفت –خبريه ولي خير نيست مهينو و خانوادش شام ميان اينجا ...
خنده رو لبهام ماسيد شروع كردم به داد فرياد –اخه مگه اينا زندگي ندارن بهزاد تو يه چيزي بگو من خوشم نمياد هي مهين و اون پسراي چشم ناپاكش با اون شوهر الكليش بيان اينجا بابا ميخوام تو خونه خودم راحت باشم
بهزاد سيگارو تو جا سيگاري خاموش كرد و با لحن دلسرد كننده اي گفت –رها از غر زدن هات خسته شدم بسه ديگه ..اگه سهم الارثتو ميخواي بايد كنار بياي روشنك دختر خاله ي باباست مادر ما بازيچه بود واسه بالا رفتن بابا همه ميدونستن پدر عاشق روشنكه ..براي پس گرفتن حق مادر هم كه شده كوتاه بيا نذار ارث ما بيفته دست اين نوكيسه ها
حرفاش ارومم ميكرد در حال فكر كردن بودن كه با صداي گرمش به خودم اومدم –خواهر كوچولو برو درساتو بخون كه شب مشكل نداشته باشي
لبخندي به وسعت اسمان به رويش پاشيدم نميدونم چرا ولي اميدوار شده بودم انگار من هم بايد افكار بچگانه رو رها ميكردم و با سياست بيشتري عمل ميكردم
تا عصر درس خوندم تازه نتيجه گرفته بودم كه نبايد براي مسايل خونوادگي خودمو بدبخت كنم شايد تحصيلات روزي دست اويزي شد براي فرار از نحسي زندگي من
لباسي ساده پوشيدم به توصيه ي سيما تصميم گرفتم واسه اينكه كمتر در معرض خطر باشم شالي رو حتي اگه نصفه و نيمه سرم كنم تا نظر اشكان و شاهين رو به خودم جلب نكنم براي اخرين بار نگاهي خريدارانه به خودم انداختم واقعا نميدانستم براي داشتن اين زيبايي چگونه خدا را شكر كنم واقعا نميتوانستم منكر زيبايي خود شوم حتي از سر تواضع ياد حرف مهسا افتادم كه هميشه ميگفت –چشمهاي طوسي دور مشكي كم پيدا ميشه قدرشو بدون
دست اخر شالي قرمز و پر حرارت را كه به شدت به پوست سفيدم مي امد بر سر انداختم عجيب بود اما با وجود شال احساس امنيت خاصي ميكردم
وقتي از پله ها پايين اومدم صداي فرياد نرگس منو بيخود كرد –واي خانوم چقدر خوشگل شديد قربونتون برم حجاب خيلي بهتون مياد
لبخندي زدم و تشكر كردم –نرگس جون ميشه من امشب كارها رو بكنم ؟
نرگس موذيانه ابروشو انداخت بالا و گفت –چرا رها جون شما بايد سروري كني كمك كني كه چي بشه پس من واسه چس حقوق ...
وسط حرفش پريدم –نرگس جون اخه ...نميخوام زياد تو مهموني باشم سرم گرم باشه بهتره
انگار منظورمو فهميده بود به نشانه تاييد سرتكان داد صورت گوشتالودشو بوسيدم عجيب مرا ياد مهر مادري ميانداخت
كم كم همه از اتاقاشون بيرون اومدن و هركس تعريفي از من كرد حتي روشنك كه البته موجي از حسادت رو ميشد تو صداش ديد
همه اماده روي مبل ها نشسته بوديم كه صداي زنگ اهنگين در همه را ازجا پراند پدر در را باز كرد و براي استقبالشان به باغ رفت
من اما همهمه اي در درونم به پا بود دلم نميخواست حتي ريخت پسر هاي مهين را ببينم با صداي قهقه هاي جلف و سبكسرانه مهين خانواده راد پور به داخل اومدن
مهين –واي عزيزم رها چقدر خوشگل شدي حيف اين موهاي ابريشميت نيست تو روسري بگنده راحت باش با با الان قرن بيست و يكه
از تعريفش بالاجبار لبخند زدم منوچهر و پدرم در ميانشان نبودند اشكان بعد از مادرش دستش رو به جلو اورد و مانند هميشه نگاه هرزه اشو به صورتم دوخت
-ببخشيد من توبه كردم
-جدا....باشه ولي من كه توبه نكردم جور تو رو هم من بايد بكشم ؟
دون شان خودم ميديم جواب جملات كثيفشو بدم حوصله ي درگيري با شاهين رو نداشتم براي همين سلام كوتاهي كردم و به اشپزخانه پناه بردم ملتمسانه رو به نرگس جون ميخواستم به من كاري بده
-نرگس جون يه كاري بگو من انجام بدم
-اخه رها خانوم تو كه كاري بلد نيستي مادر ....تو ميخواستي از شر اونها در امان بموني كه دراماني ..راستش نميخوام زحمت خودمو دوبرابر كنم
از بيكاري اين پا و اون پا ميكردم و با وسايل اشپزخانه بازي ميكردم كه با صداي منحوس و خشن روشنك به خودم اومدم
-رها...اينجا چيكار ميكني ؟برا چي نمياي تو سالن
-اخه من ...حوصله ندارم حالم خوب نيست ...
-ببين عزيزم ...من اين كار تو رو يك نوع بي احترامي ميدونم پس بهتره واسه خودت مشكل ايجاد نكني
همه ي تهديد هاي دنيا از جمله قطع پول توجيبي ومنع خارج شدن ازخونه و..توي اين يك جمله بود پس چاره اي به جز اطاعت نداشتم
توي سالن پر بود از دود سيگار مهين واقعا ارايش صورتش جلف زننده بود ارام ر وي مبل تكنفره اي نشستم و چشمهامو به گلهاي فرش گرانقيمت دستباف دوختم
مهين –عزيزم امروز چه خبره؟ساكتي؟
-نه هيچي خستم راستش درسا خيلي فشار ميارن خيلي هم افت تحصيلي داشتم
-اي بابا ..خوب رشته شاهين هم كه با تو يكي شاهين حالا كه بيكاري بيا كمكش كن تا شام حاضرشه منوچ و هوشنگم بيان طول ميكشه
اگر قدرتشو داشتم قطعا مهين رو خفه ميكردم شاهين كه قند تو دلش اب ميشد –ماكه از خدامونه
تا چشم باز كردم من و او تنها توي اتاق بوديم واي كاش ميمردم و اون جمله لعنتي روبه زبان نمياوردم روي تخت نشستم و با بغض گفتم –ببخشش شاهين نميخواستم اذيتت كنم اخه من اينو گفتم كه مهين جون زياد كنجكاو نشن ميتوني بري
شاهين كه حتي ثانيه اي نگاهشو از من بر نميداشت سرحال نجوا كرد –نه بابا..اتفاقا دنبال بهانه اي ميگشتم كه بيام اينجا ميشه سري به كتابخونه ات بزنم؟
با بيچارگي غريدم –نه اخه اون كتابا ...
اما اون نيازي به اجازه ي من نداشت كتاب هارو دونه دونه بررسي كرد و يك رمان رو انتخاب كرد چسبيده به من روي تخت نشست
خودم رو عقب كشيدم و ساكت به زمين چشم دوختم –جالبه توي كتابخونت پره از رمان عاشقونه پس چرا انقدر دلت سنگه چرا وقتي من بهت ميگم دوستت دارم نميفهمي؟
اولين باري نبود كه با گستاخي اين جملات رو ادا ميكرد صلاح ديدم جواب ندم
-سكوت علات رضاست ازت انتظار ندارم بگي دوسم داري ولي منو از عشقت محروم نكن فقط بگو نه يا اره
-نه...من دوستت ندارم ..اينو ميخواستي بشنوي فكر كنم بارها شنيدي
-ببين رها تو خودت ميدوني من هرچي رو بخوام بدست ميارم پس بچه نشو خودت با زبون خوش دوسم داشته باش من هم پولدارم هم خوشتيپ تو چه مرگته
اشك هام در شرف ريختن بود بغض و كينه اميخته با هم اشك هايم جاري شد نميتونستم گريه نكنم فشار درد هام به اندازه كوه سنگين شده بود
-ديوونه گريه ميكني؟ببينمت
دستمو در دست گرفت خيلي سعي داشتم ستمو از دستش در بيارم ولي خيلي قوي بود چونه امو بالا گرفت و مثل حيوان درنده كه با لذت به صيدش نگاه ميكنه نگاهم كرد
-تو خيلي هوس برانگيزي مخصوصا وقتي ميخواي از دست ادم در بري ...عاشق گريزهاتم ...تا ميتوني فرار كن يك شير دنبال اهويي ميگرده كه براي خورده نشدن تا ميتونه فرار كنه ..
دلم ميخواست قدرت داشتم تا ...خوب ميدونستم كاري نميتونم بكنم –شاهين ازت بدم مياد دستمو ول كن ..نميخوام حتي يك بار هم ببينمت ..
-خيلي بد شد پس چه جوري ميخواي يك عمر با من زير يه سقف زندگي كني ..
در كه به صدا در اومد انگار حكم ازادي من امضا شده باشد به سمت در پر كشيدم بهزاد
مثل هميشه مواظبم بود
سر ميز شام اصلا دلم به غذا خوردن نميرفت حالات بابا منو نگران ميكرد بابا سرشو روي ميز گذاشته بود و چرت ميزد انگار توي دلم رخت ميشستند درگوش سايه با اكراه گفتم –سايه بابا رو ببين از وقتي با هوشنگ رفتند تو باغ و برگشتند يه بند داره چرت ميزنه
سايه اما با لاقيدي شونه هاشو بالا انداخت و گفت –بس كن رها ..بابا پير شده توقع داري وسط سالن بالانس بزنه مثل هميشه چشمشو رو واقعيات بست و با اشتهاي تمام به غذا خوردن ادامه داد اما من نميتونستم بي تفاوت بگذرم با نگراني بابا رو چند مرتبه صدازدم
-بابا...بابا ...حالت خوب نيست ؟بابا چرا اينجوري شدي
به جاي دريافت پاسخ از پدرم صداي كلفت منوچهر جواب داد چيزيش نيست عمو زيادي خورده مست كرده روشنك ببرش تو اتاق
نزديك بود از تعجب شاخ در بيارم يعني پدرم مست بود اونهم پدر من كه هميشه برادرم رو نصيحت ميكرد نزديك بود از عصبانيت به حالت انفجار برسم از سر ميز پاشدم و بدون كلمه اي حرف فضا رو ترك كردم
امتحانات شروع شده بودن و من مجبور بدم براي اولين بار با بي ميلي تمام كتاب رو ورق بزنم سيما سعي ميكردتو درسها كمك كنه و لي مهسا رو كم تر از گذشته ميديم امتحانات كه به پايان رسيد دلم ميخواست ازاين حال و هوا خارج بشم مدام به پدرم غر ميزدم كه بذاره با كمپ مدرسه به مسافرت برم ولي پدربهانه اي مياورد
يكروز خسته و بي حوصله به ديوار اتاق تكيه داده بودم كه با هياهوي سايه به خودم اومدم –واي رها پاشو وسايلاتو جمع كن بابا گفته ميتونيم بريم مسافرت
چشمامو تنگ كردم و پرسشگرانه نگاهش كردم
-بابا گفته مهين و روشنك و دايي مسعود دارن ميرن بابا به خاطر كارخونه ميمونه تهران ولي ما ميتونيم باهاشون بريم
از عصبانيت دندانهايم رو رو هم فشار دادم –اخه چرا بايد سر بار يك مشت غريبه باشيم به نظر من كه نريم سنگين تريم
-اي بابا بس كن ديگه ...غر غرو ..پاشو وسايلاتو جمع كن ساناز هم مياد تنها نيستي
پاشنيدن اسم ساناز غرق شادي شدم و با فرياد گفتم –راست ميگي ؟چه خوب
-به جون تو ...عمو به بابا گفته كه ساناز دوست داره اب وهوا عوض كنه
ديگه سر از پا نميشناختم غرق شادي بودم من و سايه لباسهامونو توي چمدون كوچك مشترك گذاشتيم ساناز اخر شب به خانه ما اومد تا اشكان بياد دنبالمون وراه بيفتيم
اشكان با نيم ساعت تاخير دم خونه ي مابود من و سانازانقدر سر به سر هم گذاشتيم كه سايه عاصي شده بود م مدام غر ميزد
هنوز سوار ماشين نشده پرسش هاي تلمبارشده و درگوشي ساناز شروع شد-رهااشكان چقدر بزرگ شده سه سالي ميشه كه نديدمش ...چقدرم خوشتتيپه
-اره خيلي...منتهي ذاتش به خوشتيپيش غلبه ميكنه
پرسشگرانه نگاهم كرد و سرتكون داد
-وقتي اينه رو رو صورتت تنظيم كرد ميفهمي
ساناز كه تازه متوجه حرفم شده بود با ذوق و شوق گفت –واي نه خدانكنه ميترسم يه وقت ذوق مرگ بشم ...حالا جدي ميگي؟
-خودت كم كم ميبيني ...
ساناز تنها براي سي ثانيه سكوت كرد و دوباره شروع به صحبت كرد –راستي يه برادر بزرگتر داشت چشمهاش مشكي بود ...يه بار تو رو انداخت تو حوض
نميخواستم اسمشو به زبون بيارم براي همين فقط سرتكون دادم –خوب؟اونم هنوز زندست ولي فكر نميكنم اومده باشه يعني انشالله كه نيومده
-نه بابا كاشكي اومده باشه من اصلا به خاطر گل جمال ايشون اومدم وايسا الان ميپرسم
ره هر وسيله اي سعي كردم منصرفش كنم ولي نشد هرچقدر چشم غره رفتم و نيگونش گرفتم فايده نكرد با همون لحن ذوق زده و بچه گانش داد زد –اشكان خان برادرتون ....اسمش چي بود؟اهان....اقا شاهين نيومدن ؟
نگاه سنگين اشكان با اون چشم هاي گستاخ از اينه به صورتم برخورد كرد پوزخندي هميشه بي معني بود
-رها ..انقدر دلتنگشي؟
ميخواستم دستمو از پشت ماشين دور گردنش حلقه كنم و اونقدر فشار بدم تا زبون درازش صامت بسه ولي با خجالت گفتم –نه خير ايشون انقدر عاشق دل نگرون داره كه به ما نميرسه
لبخندي از سر رضايت زددلش نميخواست نسبت به شاهين اندكي محبت داشته باشم دعا ميكردم قضيه رقابت نباشه
شاهين با خنده رو به سايه گفت –ميبيني سايه ...همه عاشق اين داداش ما ان ببين چي شده كه وصفش به سانازخانوم هم رسيده هيشكي به من نميگه خرت به چند من ؟
ساناز خجالت كشيده بود و سرشو پايين انداخته بود سرمو نزديك گوشش بردم و با لحن سرزنشگرانه گفتم –خيالت راحت شد ؟
ساناز به هم دهن كجي كرد و روشو برگردوند
خدارو شكر ساناز انقدر خجالت كشيده بود كه تا وقت ناهار حرف نزنه وگرنه مطمننا سر سام ميگرفتيم شاهين ماشينو جلاي يه رستوران زيبا در فضايي سر سبز نگه داشته بود اما هوا به قدري رطوبت داشت و گرم بود كه كسي دلش نميخواست بيرون پرسه بزنه البته به جز من كه استثنا بودم
بعد از انتخاب غذابه طرف محوطه ي باغ رفتم تا گلهارو تماشا كنم و سايه هم مانع نشد ميون گل ها راه ميرفتم و بوي گل رز رو به داخل ريه هام هل ميدادم درحال خوندن قطعي شعري از فريدون مشيري بودم كه دستي بر شانه ام به ضرب درامد وحشتزده برگشتم –اي واي اشكان تويي ترسيدم
با انگشت سبابه به الاچشقي اشاره كرد و گفت –بيا بريم اونجا بشينيم مبخوام باهات حرف بزنم
الاچشق انقدر زيبا بود كه ذهن مرا از پرسش جمله ي (درموردچي؟)منحرف كرد
جلوتر از او به طرف الاچيق دويدم و خودمو له درون ان انداختم اشكان هم به سرعت من دوييده بود كنارم نشست و منتظر شد تا بيانات من نسبت به زيبايي الاچيق تموم بشه
-رها خيلي رك ازت بپرسم ...تو..به شاهين علاقه داري
سوالش خيلي غير منتظرانه بود دستهامو در هم قلاب كردم و سرمو به زير انداختم
-تو كه بهتر از هركس ميدوني ...ازش متنفرم
-اگه قرار باشه بين من و اون يكي رو انتخاب كني چي؟
كم كم داشتيم به سوال هميشگي ميرسيديم
-ببين اشكان من نه به تو و نه به شاهين اونقدر علاقه ندارم يعني چطور بگم علاقه ي عاطفي ندارم
شاهين دستم رو گرفت و روي قلبش گذاشت هر كاري كردم نتونستم مانع او شوم –ببين رها واسه تو داره اينجوري ميزنه دلت مياد؟دلت مياد بهش بگي نه
از حرارت عشقش كه به دستهاش سرايت كرده بود ميسوختم دستمو پايين اورد و گفت –رها با من بازي نكن خواهش ميكنم ...... شاهين يه گرگه شايد دوستت داشته باشه ولي دست اخر ميدرتت ولي من عاشقم حاضرم به خاطر تو باهاش بجنگم
بدون توجه به جمله هاي محبت اميزش بلند شدم و فرياد زدم –سگ زرد برادر شغاله ...بس كنيداين بازي رو امروز تو ...ديروز شاهين ...امروز تو ....فردا هم لابد سياوش ...نكنه من رو گنج نشستم و خبر ندارم
اشكان به يكباره از جا پاشد و صاف جلوي من ايستاد ديگه ان لحن محبت اميز تو نگاهش نبود حلا اتشي بود درانبوه كاه –چرند نگو خودت خوب ميدوني كه ما اگه بيشتر از شما اموال نداريم كمتر هم نداريم
-حرف حق جواب نداره..ولي من چيزي درخودم نميبينم كه همه عاشقم بشن اينقدر هم بچه نيستم كه تا يكي گفت دوستت دارم خودمو بندازم بقلش
تا حالا اشكان رو اينجوري نديده بودم ارواره هاش رو چنان روي هم فشار ميداد كه مطمن بودم كه فكش خورد ميشه چشمهاي زيرك و كشكيش رو به چشمهام دوخت و گفت –من بدستت ميارم تهمت هاي مزخرف و چرند تو هم ارزوني خودت حرفات خيلي بد بود بدجوري بهم برخورد ولي من هم واست يه چيزايي تو استين دارم
سرمو به علامت تاسف تكون دادم و راهمو كج كردم ساناز در چارچوب گنبدي الاچيق ظاهر شد –غذا يخ كرد ها چيكار ميكنيد شما؟
-هيچي ايشون اومدند برن دسشويي يك سري هم به اينجا زدند بيا ديگه اشكان
خودم مونده بودم چجوري به اين سرعت چنين جملاتي رو سرهم كردم بالاي سر اشكان هم يه علامت سوال بزرگ بود ناگهان به طور اتفاقي جفتمان شروع به خنديدن كرديم
توي ويلاي مادرجون همه جمع بودن مهين مسعود منوچهر سياوش و از همه نفرت انگيز تر شاهين و سميرا
ثانيه چندين هزار بار خدا رو شكر ميكردم كه ساناز همراه ماست وگرنه بايد چه ميكردم ميون اونهمه گرگ كه به خونم تشنه اند
بزرگترها در طبقه پايين ويلا با هم حرف ميزدند و من و ساناز هم ترجيح داديم به اتاقي كه قرار بود شب توش استراحت كنيم رفته و وقت بگذرانيم با خنده و شور وشوق از پله ها بالا ميرفتيم كه چشمم به سميرا افتاد انقدر ارايشش غليظ صورتش توي ذوق ميزد كه چهره اش قابل تشخيص نبود بلاخره اون هم دختر مسعود بود دختري سبزه به شدت لاغر و بدون ذره اي زيبايي
-به رها جون تو هم اومدي ...چه خبر خوشگله
ديگه اثري از لبخند روي صورتم نبود سرمو پپپايين انداختم و با سردي جواب دادم –خوبم
-بريد بالا الان ميرم بقيه رو هم صدا كنم
نگاه پرسشگر ساناز روي صورتم غلت ميخورد –اين ديگه چجور جونوري بود؟
-جونور؟حيفق از اسم جونور بيا بريم
با هم كنارشومينه خاموش روي سراميك هاي خنك اتاق نشستيم و ساناز هم شروع كرد به تعريف مجدد جوك هاب بي معزه اي كه تا بحال بيشتر از صد بار اونهارو شنيده بودم من هم با بي تفاوتي به هركدام ميخنديدم كه با صداي باز شدنم در صاف سررجام نشستم همهي بچه ها داخل شدند فقط سايه ميان انها نبود
سياوش-به به ...رها خانوم از ما خبر نميگيري...نميگي مرديم زنده ايم ...معرفي نميكني؟
-وا..سياوش مگه توم ساناز رو نميشناسي ...يادته چند سال پيش بعضيا منو هل دادن تو حوض يه دختر بود پيشمون گريه اش گرفت
-اهان حا لا يادم اومد ...چه قدر بزرگ شديد ساناز خانوم
اشكان كنار من نشست ميدونستم ميخواد چيزي بهم بگه وگرنه جرات اينكارو مخصوصا جلوي شاهين نداشت
انقدر وايساد كه همه حواسشون از ما منحرف شد و اروم در گوشم گفت –مواظب خودت باش
تا اومدم منظورشو بپرسم از جلوي چشمم غيب شد هزار سوال بر ذهنم هجوم اورد در حال فكر كردن به جمله عجيب اشكان بودم كه نگاهم با نگاه عصبي شاهين برخورد كرد –رها چته تو فكري ؟
خدا خدا ميكردم چيزي نپرسه ملتسمانه به ساناز نگاه كردم انقدر گرم حرف زدن با سياوش بود كه حتي نيم نگاهي به من نميكرد
از سر ناچاري شونه هايم رو بالا انداختم –من حق ندارم تو فكر باشم ؟
نگاهي به اطراف انداخت و بلند گفت –رها اينا كه سرگرم كارن بيا بريم از تو باغ چوب جمع كنيم اخه دايي مسعود سيخ ها رو جا گذاششته
ميدونستم قراره سوال پيچ بشم با صدايي كه نميتونستم روش كنترل داشته باشم گفتم –نه ..ميخوام با بچه ها باشم با سميرا جون برو
سميرا –مرسي خودت باهاش برو ما امروز با هم دعوا كرديم
حالا همه ي نگاه ها به من دوخته شده بود اهي از اعماق وجود كشيدم و بلند شدم دلم نميخواست برايم شايعه درست شود
جلوتر از او به را ه افتادم چقدر از ويلا دور بوديم سعي كردم اصلا توجهي به شاهين نداشته باشم
اما شاهين هوس دعوا به سرش زده بود روي تخت سنگي نشست و به من كه دنبال چوب ميگشتم خيره شد –بشين
ناباورانه نگاهش كردم اندفعه فرياد زد-گفتم بتمرگ
-شاهين حالت خوبه ...چرا داد ميزني ...اروم م بگي ميشينم
انقدر هول شده بودم كه اب دهانم خشك شده بود به درختي تكيه دادم هوا انقدر شرجي بود كه نفس را تنگ ميكرد
روبرويم ايستاد و به چشمانم خيره شد از ترس اب دهانم رو قورت دام با صداي از ته چاه درامده پرسيدم –چيزي شده؟
-براي چي نشستي زير پاي اشكان ...فكر كردي حاليم نيست واسه چي اشكان هي مياد درگوش تو پچ پچ ميكنه ..تو كه دختر هرزه اي نيستي هستي....
از حرفش قلبم به درد اومد ايا اگر مادر داشتم كسي ميتوانست اين جمله را به زبان اورد مطمنن اندام مادرم هزار بار در گور لرزيد
-خفه شو ...خفه شو ..هرزه تو اي و داداشت ....بعدشم من با هركس دلم بخواد پچ پچ ميكنم هنوز پدر و برادرم نمردند پس به تو هيچ ربطي نداره خيلي نگران داداشتي از راه بدر نشه جلوي دهنشو بگير كه هي نياد دم گوش من غزل سرايي...
مثل سگ از گفته ي خودم پشيمان شدم چنان از جملات خود متجير شدم كه با دو دست جلوي دهانم را گرفتم در چشمان سياه و شرورش اتش زبانه ميكشيد ديگر براي ماندن جايي براي من نبود با دستان ظريفم پسش زدم تا ازجلوي هيكل ورزيده اش رد بشم
اما هنوز يه قدم دور نشده بودم كه چنان مچ ظريفم را با دستان قوياش گرفت كه حس كردم استخوان دستم صد تكه شده از درد فرياد زدم
محكم مرا به تنه ي درخت كوبيد و گفت –پس حدس من درست بود اره ؟بگو خانم واسه اينكه منو از سر راهش كنار بزنه رفته زير پاي داداش خام ما نشسته به خدايي كه ميپرستي قسم اگه ببينم يكبار ديگه دور برش بچرخي گردنتو ميشكنم
از اينكه اورا اونجوردر حال سوختن ميديم لذتي وصف ناپذير وجودمو پر ميكرد پئزخندي معنا دار تحويلش دادم و گفتم –چشم بهش ميگم
احساس كردم اتش گرفت با حيرت تمام نگاهم كرد-ميبنم كه گستاخ هم شدي...حالا ديگه منو مسخره ميكني
فشار دتش رو دور مچم بيشتر و بيشتر كرد مطمنم لگدم را روانا زانوش نكرده بودم دستم شكسته بود تنهايي صدايي كه درحال فرار ميشنيدم صداي ناله هاي پي در پي اش بود
براي ساناز قضيه رو سير تا پياز تعريف كردم و ساناز هم با چشمان گرد شده همه را گوش ميكرد و دراخر هم با شوق و ذوق گفت –خوبه بازعمو دو جلسه كلاس كاراته گذاشتت و گرنه الان فسيلت هم نمونده بود
تا شب با ساناز سرو كله زدم و خنديديم روحيه ام را عجيب شاد ميكرد اما اين خوشي هاي من هيچگاه به بيشتر از دوساعت استمرار نميافت چون اقا مسعود همه رو براي شام صدا كرد
سر ميز شام كنار ساناز نشستم از ترس شاهين جرات نميكردم حتي جلوي پام رو نگاه كنم هنوز مچم از درد ذق ذق ميكرد در حال بازي كردن با غذا بودم كه صداي مهين منو وادرار كرد كه سرمو بلند كنم –وا...رها جون قيمه دوست نداري....يكم الويه هم هست ميخواي بگم سميرا بياره؟
دست از غذا كشيدم و در حال بلند شدن از ميز گفتم –ببخشيد ولي من اصلا اشتها ندارم ...يكم خستم بهتره برم استراحت كنم ..شب همگي به خير
انقدر با نگاه ها سنگين بود كه حس كردم نميتونم نفس بكشم از پله ها بالا رفتم شايد اگر زودتر ميخوابيدم به نفعم بود دستم رو روي دستگيره گذاشتم كه ناگهان با صداي اشكان از جا پريدم –واي تويي چرا يهو عين جن ظاهر ميشي ؟مگه تو الان سر سفره نبودي
-جدا تو نفهميدي من سر سفره نيستم
-نه اخه سرم گررم ....با دين صورتش حرفم نيمه كاره موند –چرا پاي چشمت كبوده ؟
دستش رو روي محل كبودي گذاشت و گفت –يعني تو ميخواي بگي نميدوني
در رو باز كردم و گفتم –حقته ...ميخواستي دور و بر من نپلكي
هنوز قدمي برنداشته بودم كه دستمو گرفت –واقعا كه من به خاطر تو كتك خوردم ...خيلي نمك نشناسي
لبخند تمسخر اميزي زدم و گفتم –نوش جانت...در ضمن تو حتي اگر به خاطر من بميري هم نه به تو و نه بو اون اقا داداشت يه نگاه نميندازم پس خودشيريني رو بذار كنار
انقدر عصباني شد كه عضلات ارواره هايش در قالب ميلغزيد دستم را رها كرد و گفت –تو يه اشغال لياقت منو نداري همون بايد بري زير دست شاهين كه هر روز كتك بخوري اين رفتارتو تا اخر عمر فراموش نميكنمم و قول ميدم تلافي كنم
مجدادا همون لبخند معنادار را به صورت خشمگينش تقديم كردم و با ارامش تمام گفتم –تمام شد...از جلودر برو كنار ميخوام دروببندم
اتش خشم از درون اورا ميسوزند قصد داشت مراهم بسوزاند براي همين هم طوطي وار اين جملات را ادا ميكرد –تو به عروسك خوشگلي كه من فقط تو رو واسه يكروز ميخوام شاهينم همينطور هيشكي عاشق اخلاق گند توي عوضي نميشه پس دلتو خوش نكن .....
انصافا اتش گرفتم صورتم از خشم ملتهب شده بوداما قبل از اينكه بتواند دو دو زدن حلقه اشك را در چشمانم ببيند در را با شدت به رويش بستم او حقيقت را گفته بود و حقيقت هم تلخ بود تلخ تر از زهر خودم را دمر بر روي تخت انداختم شالي را كه به حرف شنوي از نرگس سر كرده بودم بر كناري انداختم موهايم خيس از اشك بود –خداوندا ايا كسي در اين دنيا ي خاكي نيست كه چهره ام را نبيند و عاشق سيرتم شود ايا كسي نسيست كه به جاي تعريف از چشمهاي طوسي دور مشكي ام از سيرت و باطنم تعريف كند قسم به بزرگي خودت كه انروز همه ي وجودم را تقديمش ميكنم
شب به سختي خوابم برده بود و تا نيمه هاي شب گريه ميكردم صبح با نواز دستان سايه بر روي موهايم بيدار شدم
-خواهر كوچولو خوشگلم بيدار نميشي؟
-سايه ساعت چنده ؟
-ساعت دوازده ظهره نميخواستم بيدارت كنم روشنك گفت بيدارت كنم يه چيزي بخوري
-گرسنه نيستم دلم ميخواد برگرديم تهران ...بقيه كجان ؟
-رفتن كنار دريا فقط منو روشنك اينجاييم ...پاشو لوس نشو يه چيزي بخور تا نهار ضعف نكني ممكنه دير برگردند
با اصرار سايه چند لقمه نان و مربا خوردم تازه ميفهميدم كه چقدر گرسنه بودم روشنك هم مقابل من نشسته بود و درحال صحبت با سايه بود اصلا كلمه اي از حرفهايشان را نميفهميدم در حال بررسي اطراف بودم كه چشمم به تلفن روي كابينت اشپزخانه افتاد
به ميان حرف ان دو پريدم و گفتم –روشنك جون تلفن كار ميكنه
-اره عزيزم ...حالا به كي ميخواي زنگ بزني؟
-به بهزاد ...
با كسب اجازه تلفن رو برداشتم و شمارهي تلفن همراه بهزاد رو گرفتن انقدر بوق زد كه ديگر نا اميد ميخواستم تلفن رو قطع كنم بلاخره صداش درگوشي پيچيد
-بفرماييد
-سلام بهزاد...مگه قرار نبود يه سر بياي اينجا؟
-سلام رها ...چرا اتفاقا ميخواستم امشب راه بيفتم ولي يكروز بيشتر نميتونم بمونم
با شنيدن اين جملاتت چنان خوشحال شدم كه اروم جيغ زدم –راست ميگي چه خوب پس منم با تو برميگردم
-چرا مگه سايه ميخواد بياد ؟
به دور برم نگاه كرد م و اروم گفتم –شاهين منو اذيت ميكنه
-غلط كرده ...دور و برش نچرخ تا بيام ببرمت
از توي گوشي برايش بوسه اي فرستادم و خدافظي كردم از خوشحالي سر از پا نميشناختم صبر كردن تا شب برايم سخت نبود بلاخره بقيه هم امدند ساناز انقدر سرش گرم خوش زباني هاي سياوش شده بود كه مرا از ياد برده بود و منهم از اين بابت ناراحت نبودم
ساناز بر گردنم اويز شدو با شوق و ذوق گفت –چرا نيومدي جيگر انقدر خوش گذشت
شاهين –منم جاي تو بودم نميومدم
از پشت ساناز نگاهم به رخسار زيبا و با جذبه اما منفور شاهين افتاد با حاضر جوابي گفتم –جاي تو رو كه تنگ نكردم بعدشم زياد غصه نخور فردا با بهزاد برميگردم
سايه كه در اشپزخانه مشغول خرد كردن كاهو بود از پيشخوان اشپزخانه گفت –چي؟بهزاد ؟مگه قراره بياد اينجا ؟
به علامت مثبت سرتكان دادم –اه پس منم با شما ميام ديگه وقتي تو و بهزاد نباشيد من اينجا بمونم چيكار؟
شونه هامو بالا انداختم روشنك روزنامه اي را مثلا چند دقيقه پيش غرق در ان بود روعسلي مبل پرت كرد و با غيظ گفت-سايه جون اون بچه است با شاهين درگير شده تو برا چي بري؟
-اخه تنها اينجا چه كار ...تازه معناي متلك روشنك رو فهميده بودم عصباني گفتم –ببخشيد روشنك جون ..من با كسي مشكل ندارم حوصله ام سر رفته شما حق نداري به جاي من نظر بدي
سايه لبش را گزيد و چشم غره رفت روشنك هم با لبخند كار را تمام كرد هيچگاه نميگذاشت كار به حاي با لا كشيده بشه انقدر با سيست بود كه خودش رو با نقش بازي كردن در دل همه جا كنه
ساناز-اگه تو وسايه بريد تكليف من چي ميشه
خودم رو روي كاناپه نارنجي رنگ انداختم و بدون اينكه به او نگاه كنم با لحن بي تفاوت اما دستوري گفتم –معلومه ما اورديمت ما هم ميبريمت
شاهين كه انگار سوزه اي پيدا كرد ه باشد دست به سينه به ديوار روبه روي من تكيه داد و نگاه خيره اش را به من دوخت –ساناز جون يه دختر چموش خود خواه ميتونه حتي يه زندگي رو به هم بزنه و به جاي ديگران هم تصميم بگيره حتما توقع داره همه بگن چشم
از كوره به در رفتم و نا خوداگاه چند قدم به پيش رفته و صاف جلوش ايستادم –ميشه ازت بخوام تو نظر ندي پدرش اونو به ما سپرده و از ما هم تحويل ميگيره بعد سرم را نزديك گوشش بردم و اهسته زمزمه كردم –چيه خوشتيحالا نوبت اين شده
پوزخندي زد وارام تر از من گفت –نه ...تا وقتي عروسكي به اين خوشگلي هست چرا برم سراغ اون
سرمو به نشانه تاسف تكان دادم و روزنامه اي را كه چند دقيقه پيش دردست روشنك بود را برداشتنم درحين روزنامه خوندن با طعنه گفتم –ساناز زود برو لباساتو جمع كن تا بعضيا تورت نكردن
ساناز متعجب نگاهم كرد و سرتكون داد چون رفتن سايه و روشنك به باغ را با چشم ديده بودم جرات بيشتري يافتم و داد زدم –گفتم برو ..نميخوام تو هم عاشق سينه چاك بشي بعد ببرمت
ساناز يه حالتي پيدا كرده بود انگار فهميدئه بود فرياد هاي من فقط هارتو پورته چون رو لبش لبخندي تمسخر اميزلانه كرده بود و با همون لبخند به طبقه بالا رفت
شاهين هم كه انگار منتظر همين رفتار باشه بلافاصله تكيه اش رو از ديوار برداشت و كنار من روي كاناپه نشست
-عزيزم چرا انقدر خودتو به در و ديوار ميزني ..تو كه اخر قصه رو ميدوني گفتم كه عاشق گريزهاتم ولي تو ديگه داري كارو به چموش بازي ميكشي چرا نميخواي با من كنار بياي
هر كلمه اش تكه تكه ي سلولهايم را ميسوزاند احساس حقارت ميكردم فكم از عصبانيت چفت شده بود با بغض نگاهم را به سمتش برگرداندم از چشمانش شرارت ميباريد لبهايم را به سختي باز كردم و گفتم –قصه اي دركار نيست مطمن باش اخرش تو ميبازي شايد هم با همين ساناز بري زير يه سقف ...تو لياقتت دخترايي كه با يه دوستت دارم خر ميشن تو لياقت منونداري ....اگر يكبار ديگه
انگشتم را به نشانه ي تهديد جلوي صورتش تكان ميدادم كه دستم را گرفت دستانش انقدر داغ بود كه ميترسيدم دستم را ذوب كند مانند حيواني كه از ترس گشتارگاه جان ميكند تقلا ميكردم –ميبيني تو حتي نميتوني دستتو از دست من بيرون بكشي پس واسه من رجز نخون من اگه بخوام ميتونم بي ابروت كنم به طوريكه خودت به دست و پام بيوفتي
بعد دستم را به سمت لبش برد و ناغافل بوسه اي طولاني بر ان مهر كرد كاش ميمردم و اون صحنه رو نميديم داد زدم خيلي كثيفي ....اشغال حيوون ازت متنفرم
بدون اينكه خودم بخواهم اب دهانم را به صورتش انداختم دستم را رها كرد و با ارامش تمام دستمالي از جيبش در اورد
-ادم جواب بوسه رو اينجوري نميده ...بلاخره ادبت ميكنم دختره چموش گستاخ
از جا بلند شدم و تا اتاق ساناز يك نفس دويدم چنان در را با لگد باز كردم كه ساناز از جا پريد –چته ديوونه ...
درحاليكه نفس نفس ميزدم گفتم هيچي هيچيم نيست تو لباساتو جمع كن
تمام شب به اتفاقات ظهر فكر ميكردم ايا او واقعا ميتوانست به من دست درازي كند ؟جواب معلوم بود اري او ميتوانست چقدر خطرناك بود چقدر حيوان صفت و پست بود سر ميز شام روبرويم نشسته بود همه مشغول غذا خوردن بودند بدون اينكه خودم بخوام سرمو بلند كردم و به چشمهاي وحشي و گرسنه اش چشم دوختم شايد ميخواستم بدانم كه ايا او واقعا ميتواند به من اسيب برساند يا حرفش بلوفي بيش نيست خيلي سريع متوجه نگاه من شد او هم نگاهش را به من دوخت و چشمك زد لبخند لبانش چنان ترسناك بود كه تمام وجودم لرزيد چهره اش زيبا بود ولي پرده باطنش خبر از بيمار بودن او ميداد سريع نگاهم را از او دزديدم درحال بازي كردن با غذا بودم كه زنگ ويلا به صدا دراومد انگار پرنده اي باشم كه از قفس ازاد شده با شور و شوق فرياد زدم –بهزاده ..من باز ميكنم
سميرا –باشه بابا حول نشو كسي نميخواد داداشتو بخوره
امامن بي توجه به متلك او فقط ميدويدم خودم را به باغ رساندم و در اهني باغ را با عجله باز كردم بهزاد بود چقدر چهره اش مهربان و دوست داشتني بود خودم را در اغوشش انداختم و گونه اش را چند بار بوسيدم بزور حلقه ي دستانم را ازگردنش باز كرد –چته دختر خفه ام كردي ...
-واي بهزاد زودتر منو از دست اين خانواده ي عوضي نجات بده
بهزاد خنديد و گفت –باشه اما اول بار يه چيزي بخورنم كه انرزي داشته باشم نجاتت بدم ...شام خوردين؟
-نه ..يعني داشتيم شام ميخورديم كه تو اومدي
دستم را گرفت و با هم به داخل رفتيم از او استقبال گرمي شد تازه متوجه شدم كه اشكان سر ميز نيست براي اينكه حرص شاهين را دربياورم بلند گفتم –مهين جون اشكان كجاست ؟
نگاه تند شاهين به سرعت نور بر صورتم چرخيد –چيه مادر نگرانشي؟
از عصبانيت شاهين لذت ميبردم چه عيبي داشت اشكان هم نبود كه بر خودش بگيرد براي همين از قصد پشت چشمي نازك كردم و گفتم –اره اخه جاش خيلي خاليه
-الهي قربونت برم خاله ..با دوستش رفته شكار
ساناز كه درحال اب خوردن بود اب درگلويش شكست و به سرفه افتاد سرش را به گوشم نزديك كرد و گفت –دلت ميخواد شاهين جفتتونو بكشه ؟
-چرا شلوغش ميكني ؟من فقط كنجكاو شدم
روشنك لبخندي رضايتمندانه بر گوشه لبش بود احتمالا فكر كرده بود كه من عاشق اشكانم كه دلنگرونش شدم با خودم فكر كردم شايد اين شايعه پخش بشه شايد ديگران شاهين را مجبور كنند دست از سرم برداره پيچوندن اشكان خيلي راحتتر از شاهين بود
بعد از شام همگي جلوي تلويزيون نشسته بوديم و سرگرم ديدن سريالي بوديم كه هر شب ان را دنبال ميكرديم البته بزرگترها در سالن پذيرايي در طبقه پايين صحبت ميكردند شاهين تمام شب را بق كرده بود و فقط جلوي تلويزيون نشسته بود مطمن بودم حتي يك كلمه از فيلم را هم نفهميده هرچند من هم دست كمي از او نداشتم همه به نعي مشغول بودند كه در باز شد همه نگاه ها به سمت در برگشت سياوش-به اقا اشكان كجايي كه يكنفر از ناراحتي دغ كرد
اشكان كوله پشتي اش را بر زمين انداخت و خسته و نزار خودش را كنار سياوش انداخت –جدا؟چه عجب مادر به فكر ما هم افتاد
سياوش –نه بابا مادر كدومه بچه ننه منظورم ...
سياوش انگار نه انگار كه حسابي خسته بود صاف سر جايش نشست –چي؟منظورت كيه ؟
حيف كه دستم به سياوش نميرسيد تهديد گرانه نگاهش كردم ولي او اخر با نگاهش به سمت من اشاره كرد تا خواستم حرف بزنم اشكان نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت- جدا؟من هم نگرانش بودم
سميرا كه از شدت حسادت در حال خفگي بود با غيظ گفت –ميشه بريد اتاق بغلي


مطالب مشابه :


اوایی بین عشق و نفرت

رمان عشق و احساس من-98ia-fereshteh27. رمان عشقم رو نادیده نگیر-98ia-mina flame girl-رمان اگر چه اجبار بود-nazi




رمان آوایی بین عشق و نفرت

میخواهید رمان بخوانید. با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی متفاوت را تجربه کنید رمان




رمان دوراهی عشق و نفرت

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان دوراهی عشق و نفرت - دوراهی عشق ونفرت




رمان عشق اجازه نمی گیرد

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق اجازه نمی گیرد - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




فُوتـبـالـِـ عِـشـقــِـ

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - فُوتـبـالـِـ عِـشـقــِـ - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




رمان آیناز 1

دنیای رمان رمان عشق یک مرتبه برق از چشمان فرزاد پرید .دختر چنان با خشم ونفرت




رمان عشق جاودان11

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق جاودان11 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی




رمان دوراهی عشق وهوس

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان دوراهی عشق وهوس - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی




رمان دوراهی عشق وهوس2

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان دوراهی عشق وهوس2 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




برچسب :