انشاء من

سرگذشت یک میز از زبان خودش

سلام من میز هستم . من از اول زندگیم یک دانه بودم و در دانه فروشی زندگی می کردم مرا باغبانی خرید و کاشت و من تبدیل به یک درخت شدم . باغبان مرا برید و با من نیمکت درست کرد . کمی بعد من پوسیدم و مرا دور انداختند ولی یک نجار پیر مرا برداشت و کمی چوب دیگر به من اضافه کرد و من یک میز شدم . من به ان نجار پیر خیلی مدیونم چون اگر کمی دیگر در سطل اشغال می ماندم دلم می گرفت ولی حالا به لطف نجار یک میزم تا اینکه او مرا به یک مدرسه خوب فروخت ولی آنجا بچه ها مرا خط خطی می کردند و با کفش روی من راه می رفتند . بعد از اینهمه سختی مدرسه تعطیل شد . من در تمام مدتی که مدرسه تعطیل بود با همهی وسایلی که در کلاس بودند دوست بودم . سه سال آزگار گذشت ولی کسی نبود که این کارهای بد را نکند بالاخره من پسری را دیدم که عاشق این بود که وسایل چوبی را درست کند و او وقتی مرا دید ناراحت شد و از پدرش اجازه گرفت تا مرا تعمیر کند ولی نگو آن پسر ، پسر همان نجار پیر بوده است . او وقتی مرا تعمیر کرد دوباره مثل جوانیم می درخشیدم اما پیر بودم . یکسال خوب دیگر گذشت بچه های زیادی مرا بعنوان میز خودشان انتخاب کردند ولی آنها دیگر مثل بقیه مرا آزار نمی دادند . وقتی داشتم با خودم فکر می کردم که اگر باغبانی دانه ای در زمین بکارد چطور برای آن دانه اینهمه اتفاقات عجیب می افتد ولی حالا که ممکن شده و من ماجراهای خوبی با انسانها داشته ام . وقتی من پوسیدم مرا در شومینه خانه انداختند . من این نامه را در حالی می نویسم که چون ذغال شده ام مرا پای یک درخت می ریزند . .... حالا من انجیر آبداری شده ام ای وای کسی دارد مرا می چیند او مرا خورد ولی دانه هایم را نخورده چون قسمتی از بدن من از دانه ساخته شده است . من هنوز هستم . او مرا به یک دانه فروشی می فروشد . حدس بزنید کدام دانه فروشی ؟ ! بله  دانه فروشی که من در آنجا به دنیا آمدم . همان باغبان دوباره مرا خریده و می کارد ، چیزی می شنوم می گوید این دانه را می خواهم وقتی درخت شد قطع نکنم تا هر سال انجیر بدهد . من با خودم گفتم عجب باغبانی مرا نشناخت . بعدها فهمیدم که دانه ها را کسی نمی شناسد و همینجوری پاکت دانه را می خرند و می کارند . آن روز من با خودم گفتم ای کاش دانه ها می توانستند حرف بزنند . وضعیت مالی نجار خوب نبود اتفاقا چند سال بعد طوفان سهمگینی آمد من می توانستم مقاومت کنم ولی مقاومت نکردم تا نجا بتواند با من دوباره میزی بسازد و مرا بفرشد تا پولی بدست آورد . فردا صبح نجار با من میزی ساخت و به مغازه فروخت و پول خوبی بدست آورد ولی هیچ وقت نفهمید چرا انجیر به آن تنومندی و استواری ، چگونه با باد کمی افتاده است . این سئوال هیچ وقت از ذهن نجار بیرون نرفت ای کاش می توانستم جواب سئوالش را به او بگویم ولی نمی شود . حالا من دوباره میز هستم و خوشحالم که دارم زندگی زیبایی می کنم تا بعد خدانگهدار .


مطالب مشابه :


سرگذشت درخت

آرامش در سکوت - سرگذشت درخت - اگرانسان ذوق داشته باشدکه برای دل خودزندگی کند در زنجیر هم می




سرگذشت دفتر من

سرگذشت دفتر من هر یک از رشته‌هایى براى آماده کردن کاغذ هر روز به اندازه یک جنگل، درخت




انشای سپهر الکائی

ØÑÇÍ ÞÇáÈ [ ØÑÇÍ ÞÇáÈ: ÂæÇÒ˜ ] انشای سپهر الکائی. سرگذشت یک درخت ! رسول اکرم می فرمایند:




موضوع انشا پیشنهادی برای استفاده همکاران دوره راهنمایی

سرگذشت یک قطره ی باران از زبان درخت تو گر بار دانش بگیرد *** به زیر آوری چرخ نیلو فری را . 18




انشاء من

سرگذشت یک میز از من این نامه را در حالی می نویسم که چون ذغال شده ام مرا پای یک درخت می




موضوع انشا پیشنهادی برای استفاده همکاران دوره راهنمایی

سرگذشت یک دانه ی گندم از زبان خودش 7) درخت تو گر بار دانش بگیرد *** به زیر آوری چرخ نیلو




موضوعات پیشنهادی انشا

سرگذشت یک دانه ی گندم از زبان درخت تو گر بار دانش بگیرد *** به زیر آوری چرخ نیلو




موضوعات متنوع انشا

- سرگذشت یک دانه تا درخت شدنش را به صورت داستان بازنویسی کنید. - احساس خود رادیدن یک صحنه ی




موضوعات انشا پیشنهادی برای استفاده دوره راهنمائی

اگر کتاب ، قلم ، درخت ، پرنده یا بودم – دوست دارم که سرگذشت یک قطره باران از زبان خودش




برچسب :