همراز 10

سه سال ديگر هم گذشت. 9 سال از ازدواجمان مي گذشت و ديگر به كل از بچه آوردن قطع اميد كرده بوديم. تنها عزيز بود كه سرسختانه عقيده داشت هنوز وقتش نشده .
ديگر حتي به دكتر هم نمي رفتم. غصه مخل خوشبختي ام بود، با اينكه احسان همچنان مثل گذشته ها بود و حرفي از بچه نمي زد. مادرش هم ظاهرا تسليم شده بود و يا علتش اذيت هايي بود كه از طرف سوسن مي ديد به همين خاطر رفتارش با من خيلي بهتر شده بود
سوسن با وسواس اجازه دست زدن به بچه اش را نمي داد. وقتي مادرشوهرم بچه را با اشتياق بغل مي گرفت سوسن بدون به كار بستن قيد و بندي به راحتي مي گفت :
- خانم جون دستاتون زبره، بدن بچه لطيفه اذيت مي شه.
طوري رك اين حرف را زد كه همه شوكه شدند. مخصوصا مادرشوهرم كه مجبور بود به خاطر حسام بشنود و دم نزند!
يك بار كه سوسن به خاطر اينكه مادرشوهرم چايي را فوت كرد و  به دهان روزبه گذاشت به همان پررويي گفت :
- خانم جون چايي رو فوت نكنيد. ويروس از دهنتون وارد چايي مي شه و از اون هم به بدن بچه وارد مي شه.
حسام از شدت عصبانيت در حال تركيدن بود. آنقدر نجيب بود كه همانجا سر و صدا به راه نينداخت. فقط بلند شد و روزبه را بغل گرفت و با يك خداحافظي سريع بيرون رفت. سوسن هم قري به كمرش انداخت و بي توجه به جو موجود خداحافظي‌بي حالي كرد و به همراه او رفت!
بعد از رفتن آنها گريه مادرشوهرم در آمد. هما و هانيه سرزنش بار نگاهش كردند. ترجيح دادم من هم بروم. به احسان اشاره كردم. وقتي بلند شدم مادرشوهرم به طرفم آمد. پيشاني ام را بوسيد و گفت :
- خدا منو ببخشه.
حيرتزده نگاهش كردم و به حرف هاي عزيز رسيدم.
هر چه زمان مي گذشت دلشوره من بيشتر مي شد. با اينكه رفتار مادرشوهرم خيلي با من بهتر شده بود ولي بدبيني ناشي از همان دلشوره، هميشه خصوصا زماني كه چند لحظه با احسان پچ پچ مي كرد، ديوانه ام مي كرد و ممكن نبود كه همان شب كابوس زن گرفتن احسان مرا به هم نريزد.
نازنين دومين دخترش را به دنيا آورده بود. آذر سه پسر شيطان دورش را پر كرده و بيچاره اش كرده بودند. فربد به كلاس چهارم مي رفت و فرگل به كلاس اول. روزبه حسام را به زندگي دلگرم كرده و همه عشقي را كه نتوانسته بود به سوسن بدهد نثار او مي كرد.
از قافله زندگي عقب افتاده ها، من و احسان بوديم. گرچه كه او اين نظر را نداشت و اعتقاد داشت ما همينطور هم خوشبختيم. اما از نظر مسموم من او با همه خوبي هايش اين ها را مي گفت تا من به او شك نكنم و عاقبت روزي بفهمم آنچه را نبايد بفهمم.
آنقدر با اين افكار درگير بودم كه ناخواسته و به اجبار فكري عجيب و غريب همه ذهن خرابم را در گير خود كرده بود! حدود يك سالي مي شد كه خانمي جوان تقريباً به سن و سال خودم همكارمان شده بود. لطيفه موسوي دختر بسيار محجوب و خونگرم و مهرباني بود.
چندي كه گذشت و دوستي بين ما كمي عميق تر شد فهميدم كه او يك زن مطلقه است.
اينرا روزي فهميدم كه با چشم هايي متورم از گريه به مدرسه آمد. او را به كناري كشيدم و آهسته پرسيدم :
- چه اتفاقي افتاده لطبفه؟
چشم هاي متورمش دوباره نمناك شد و به جاي جواب، سر تكان داد. براي اينكه گريه اش بيشتر نشود و كسي نفهمد او را به دفتر مشاوره مخصوص به خودم بردم. در را بستم و رو به رويش نشستم. پرسيدم :
- اگر كاري از دست من بر مي ياد بگو. شايد بتونم كمكت كنم.
اشك مهار شده اش را رها كرد و سرش را به روي دست هايش روي ميز گذاشت. صبر كردم تا كمي آرام بگيرد سپس دوباره پرسيدم :
- آخه چي شده؟ تو كه منو كشتي از نگراني.
اشك هايش را با دستمالي كه دادم پاك كرد و گفت :
- بچم. بچم رو نمي گذاره ببينم.
متحير پرسيدم :
- كي نمي گذاره؟
- شوهر سابقم. به خاطر اعتياد ازش طلاق گرفتم. دادگاه بعد از هفت سال مسئوليت نگهداري بچه رو به اون سپرد. ماه پيش مجبور شدم تحويلش بدم البته به اين شرط كه هفته اي يك بار ببينمش ولي بي انصاف دو هفته است كه هر بار به بهانه اي مانع ملاقات ما شده.
گريه اش دوباره شدت گرفت و ادامه داد :
- دارم ديوونه مي شم. همش فكر مي كنم دختر نازنينم چي مي خوره، چي مي پوشه، كي به ديكته اش مي رسه، آيا شبا جاي گرم داره يا نه.
براي دلگرمي اش گفتم :
- هر كار كني اون پدرشه. مثل تو دلش براي بچه ش مي سوزه.
با غصه سر تكان داد :
- چي مي گي مژگان جون. اون به فكر خودش نيست بچه پيشكش. مي دونم نگهداري از بچه چقدر سختشه ولي اونو گرفت فقط به خاطر اينكه منو عذاب بده.
- چرا ازش شكايت نمي كني؟
- كردم ولي تا حرفمون به جايي برسه مي دوني چقدر طول مي كشه. تا اون موقع من از دوري شميم مي ميرم.
با اينكه بچه نداشتم ولي دردش مي فهميدم و به نظرم خيلي سخت مي آمد.
از آن روز به بعد من در جريان همه كارهايش بودم. با راه كارهاي روان شناسي اميدوارش كردم و تشويق به اينكه ادامه كارش را بگيرد و تا جايي كه دادگاه به شكايتش رسيدگي كرد و شوهر سابقش را مورد مؤاخذه قرار داد و تعهد گرفت لطيفه هر هفته دخترش را ببيند هر روز با من مشاوره مي كرد.
خودش عقيده داشت اگر همفكري ها و مشاوره هاي ما با هم نبود نمي توانست آن دوران عذاب آور را تحمل كند و ديوانه مي شد. همين دوران و همين برخوردها باعث محكم تر شدن دوستي ما شد.
حتي او هم در جريان زندگي و رنج من قرار گرفته بود و متقابلاً دلداري ام مي داد و مي گفت داشتن همسري مثل احسان بهتر از نعمت بچه داري است. چيزي كه خودم هم مي دانستم ولي فكر عاقبت كار عذابم مي داد.
يك بار بدون هيچ منظوري از او پرسيدم :
- چرا ازدواج نمي كني؟ تو هم جووني و هم اينكه با ازدواج مجدد فكرت مشغول زندگي جديد مي شه و اينقدر نگران شميم نيستي.
وحشتزده سر تكان داد و جواب داد :
- دقيقاً همون چيزيه كه ازش مي ترسم ولي متاسفانه بابام سر سختانه با من بيچاره درگير همين پيشنهاد شده.
با ملايمت گفتم :     
- تو حق داري زندگي اولت برات جسارت فكر كردن به دومي رو  نداده اما پدرت هم حق داره. اون مي فهمه كه تو جووني و فقط به امروزت نگاه مي كني. اون بيچاره نگرانته. نگران آينده ت و اينكه تنها مي شي از اون گذشته، حتماً نبايد انتخاب ديگرت مثل اولي باشه. لطف خدا خيلي زياده. بهش اميدوار باش.
ترديد را در چشمانش خواندم. گفت :
- حرف هات قشنگه. ترس رو در جلو چشمام كم رنگ مي كنه، اما محو نمي شه.
بعد از اين صحبت بود كه آن فكر عجيب مثل خوره در مغزم رسوب كرد. مخصوصاً كه مدتي مادرشوهرم مريض و احسان هر روز بعد از ظهر قبل از آمدن به خانه او سر مي زد. عذابم بيشتر شده بود و با آن حساسيت مريض گونه من، تا مي آمد و مي رفت همه حركات و حرف هايش را كنترل مي كردم.
لا به لاي صحبتهايش به دنبال علامتي مبني بر بهانه گيري بودم. فكر مي كردم مادرش به سرش مي خواند كه در كنار من زني ديگر بگيرد تا برايش بچه بياورد. آنقدر رنجيده خاطر بودم كه با هر بار تو گفتن اشكم سرازير مي شد. بيشتر از همه وقتي دلم مي سوخت كه عاشقانه با روزبه بازي مي كرد و قربانش مي رفت. تا اينكه فكر لطيفه به سرم آمد. فكري كه بيشتر مثل پتك بر سر خودم فرود آمد. فكر اينكه تا آن اتفاق وحشتناك نيفتاده و يك مرتبه خبر ازدواج مجدد احسان آن هم با كسي كه نمي شناسم را نشنيده ام خودم دست به كار شوم. لااقل لطيقه چند حسن بزرگ داشت. اول اينكه كاملا او را مي شناختم، مثل خودم دل شكسته بود و آزارم نمي داد. با هم دوست بوديم و از همه مهمتر زيبايي آنچناني نداشت كه مرا از چشم احسان بياندازد.
البته هر چه بيشتر به اين مسئله فكر مي كردم، بيشتر وحشت مي كردم و عذاب مي كشيدم. به قدري كه حسابي اعصابم به هم ريخته بود. ولي مگر دست خودم بود. حالا در كابوسهاي شبانه شخصي را كه همسرم را از من جدا مي كرد مي ديدم و مي شناختم.
رفتارها و ناراحتي هاي من باعث شده بود كه احسان كماكان در جريان غصه ي نگفته ي من قرار بگيرد. به همين دليل مهرباني اش را بيشتر مي كرد. هر از چند گاهي برايم هديه مي خريد. علاقه اش را به زبان مي آورد و ادعا مي كرد مرا با دنياي عوض نمي كند. حتي با پسري مثل روزبه.
حرفهاي قشنگي بود، مثل لالايي لطيف و آرامبخش، گاهي آرامم مي كرد ولي هميشه اين گاهي مدتش كم بود. بيشتر آن فكر مسموم جلوي آن لالايي را مي گرفت.
فكر لطيفه در مغزم به مرور زمان بزرگ و بزرگتر شد. فكري كه دلم مي خواست با كسي لااقل با عزيز يا تكتم در ميان بگذارم با اين وجود اطمينان داشتم كه كسي تشويقم نمي كند. اما خودم كه مي دانستم فكر احمقانه ام تشويق ندارد. از آن بدتر و عذاب آورد تر نمي شد! كه مثلا چه؟ براي حفظ كردن شوهرم، خودم آستين بالا بزنم و هوو سر خودم بياورم!
تنم از فكرش هم مور مور مي شد ولي از نظرم چاره كار فقط همان بود! قبل از وقوع فاجعه خودم بايد دست به كار مي شدم. غصه ام وقتي بيشتر شد كه تصميم گرفتم آن را عملي كنم. هضم اين تصميم عذاب آور مثل ماندن يك تكه استخوان تيز در گلو مي ماند، كه نه پايين مي رفت و نه مي توانستم آنرا بيرون بياورم.
شبها كه در كنار احسان مي خوابيدم آنقدر خودم را به او مي چسباندم كه گاهي حيرت زده براندازم مي كرد. انگار مي خواستم آخرين تنهاييمان را بيشتر ببلعم.
گاهي چشمهايم را مي بستم و نوزادي را در كنارم حس مي كردم تا به اين كابوسها خاتمه دهد. اما افسوس كه هر وقت به آن طرف دست دراز مي كردم خبري از نوزاد خيالي نبود.
چاره اي نبود. عاقبت با اضطراب و ترديد نقشه ام را به مرحله اجرا در اوردم.
چند جلسه اي وقتي در شيفت ظهر كلاس داشتيم به بهانه اي ماشين را به احسان مي سپردم و از او خواهش مي كردم كه بعد از ظهر بعد از برگشتن از سر كارش به دنبالم بيايد. با دلي پر خون طوري برنامه را مي ريختم كه وقت رفتن لطيفه را ببينم و به اصرار از او مي خواستم كه تا مسيري او را برسانيم.
بار اول كه او را رسانديم بعد از پياده شدنش با آب و تاب از او براي احسان تعريف كردم كه زن دل سوخته و مهرباني است و او را در جريان زندگي لطيفه قرار دادم! طوري كه بار ديگر كه سوار اتوموبيل ما شد احسان دقيق تر نگاهش كرد! احسان بعد از پياده شدنش براي او دلسوزي كرد و متقابلا لطيفه هم از احسان تعريف كرد و اينكه قدرش را بيشتر بدانم. چند روزي از اين جريان و آشنايي هاي آنها مي گذشت.
مرحله نهايي مرحله جان كندن بود. آن روز روز بيكاري ام بود و از صبح در خانه بودم. عزيز زنگ زد كه به آنجا بروم ولي اعصاب خرابم تحملي برايم نگذاشته بود. هر چه بيشتر حرفهايي را كه بايد به احسان بزنم مرور مي كردم بيشتر رنج مي بردم. از صبح تا ظهر آنقدر گريه كردم كه چشمه اشكم خشك شد و ظهر ناهار نخورده خوابم برد. وقتي چشم باز كردم كه يك ساعت ديگر به آمدن احسان بيشتر نمانده بود. با بي حالي دوشي گرفتم و مشغول پختن شام شدم. هر چه به آمدن احسان نزديك مي شد انگار كه به محل اعدامم نزديك تر مي شدم. به خودم فشار آوردم كه ديگر گريه نكنم. بايد قوي مي بودم تا او از تصميمي كه مطرح مي كردم منصرف نشود! چه قدر سخت بود. سخت ترين روز زندگي ام همان روز بود!

غروب بود كه احسان آمد. در دستش دسته گلي كوچك بود. مخلوطي از رز قرمز و مريم كه مي دانست دوست دارم. فهميدم كه اين كارش براي اين بود كه صبح كه از محل كارش تلفن زد صدايم از شدت گريه گرفته بود. گل را كه داد با اشتياق گونه ام را بوسيد. بغلم گرفت و به دور خود چرخاند. بغضي را كه آن همه سعي در مهارش داشتم دوباره گلويم را فشرد. خدايا كمكم كن. بغضم را به زحمت قورت دادم او را بوسيدم. تا لباسهايش را عوض كند و دوش بگيرد. گلها را در گلدان چيدم و چاي دم كردم و وقتي خسته روي مبل لميد با دو فنجان چاي در كنارش نشستم. دوباره صورتم را بوسيد و پرسيد :
- عروسكم چطوره؟ باز امروز چت شده بود؟
جوابي ندادم و سرم را روي شانه اش گذاشتم. خودش ادامه داد :
- پيشنهاد مي دم همين يه روز بيكاريت رو هم كلاس برداري. هر چي سرت گرم باشه بهتره.
همراه با خودش قندي هم در دهان من گذاشت و فنجانم را به دستم داد. بعد از نوشيدن چاي گفت :
- صبح تلفني با حسام حرف مي زدم. ازش خواستم از عصر سوسن و روزبه رو بياره اينجا خودش هم شب از باشگاه بياد ولي گفت روزبه تب داره. كاش اگه حال داشته باشي يه سر بريم ديدنش.
جوابي ندادم پس خودش ادامه داد :
- نه مثل اينكه امروز كلا رو به راه نيستي!
براي حرفي كه مي خواستم بزنم از درون مي لرزيدم. همانطور كه سر به شانه اش داشتم گفتم :
- كاش خودت يه پسر داشتي.
با چند لحظه تاخير كه مي دانستم از ناراحتي است دستش را از پشت به كمرم حلقه كرد و محكمتر مرا به خود فشرد.
- باز كه تو شروع كردي. چند بار بايد بگم تو هم همسر عزيزمي هم بچم. هيچ كمبودي هم ندارم. در ثاني هر وقت هوايي مي شي فرگل يا روزبه رو بيار پيشت. ديگه چي مي خواي؟
بغض داشت خفه ام مي كرد. باز هم قورتش دادم و گفتم :
- ولي من دوست دارم خودت بچه داشته باشي.
با لحني ناراضي پاسخ داد :
- تو امشب قصد داري هم خودت رو عذاب بدي و هم خستگي رو به تن من بنشوني. دست از سر اين قضيه بردار و قبول كن هر چي كه خواست خداست.
- ولي شايد خدا از طريق من نمي خواد. راههاي ديگه اي هم هست كه تو رو به آرزوت برسونه.
كمي از من فاصله گرفت و ناباورانه نگاهم كرد. سعي كردم لبخند بزنم ولي دلم داشت مي تركيد. تا اينجا آمده بودم پس بايد ادامه مي دادم. گفتم :
- نظرت راجع به لطيفه چيه؟
باز هم نگاهم كرد. بدون هيچ كلامي! دوباره پرسيدم :
- لطيفه موسوي همكارم رو مي گم. همون كه چند مرتبه رسونديمش. كه از شوهرش طلاق گرفته و سر مسئله ديدن بچه ش درگيره.
در حالكيه حالت چشمهايش عوض مي شد عصبي پرسيد :
- منظورت چيه؟
از حالت چشمانش ترسيدم. آخرين زور را زدم و با زحمت و درد زياد تكه استخوان مانده در گلويم را قورت دادم و جواب دادم:
- به نظرم اين بهترين راهه عزيزم. روي لطيفه كاملا شناخت دارم. زن درد كشيده و خوبيه مي تونه برامون از تو بچه بياره.
نفسهاي عصبي اش به خُر خُر تبديل شد. نفهميدم چه شد. اصلا انتظارش را نداشتم. برق يك سيلي محكم در گوش و مغزم پيچيد و بغض نهفته ام شكست! چند لحظه نگذشته بود كه از پشت پرده تاراشك، او را ديدم كه در را محكم به هم كوبيد و از خانه بيرون رفت.
شب سخت و طاقت فرسا، ادامه آن روز عذاب آور شد. چقدر روي مبل گريه كردم نفهميدم! درد بود، عذاب بود يا شعف نمي دانم. هر چه بود احساس راحتي مي كردم! شايد توقع داشتم به محض مطرح كردن تصميمم، احسان كمي من من كند و كمي تعارف و بعد خيلي راحت قبول كند. واقعا دردم همين بود! نمي توانستم سر خودم را كلاه بگذارم. نه نمي توانستم. به هيچ وجه نمي خواستم احسان را، همسر عزيزم را با كسي به نام هوو قسمت كنم. چه سيليِ شيريني بود!
شب از نيمه گذشت و احسان نيامد. با ضعف بلند شدم. يك ليوان شير خوردم و به اتاق خواب رفتم. در حين نگراني مطمئن بودم كه مي آيد. برمي گردد!
همان هم شد، ساعتي از نيمه گذشته بود كه صداي گردش كليد را در، در شنيدم اما برنخواستم آنقدر در مدت 9 سال زندگيِ مشترك نازم را كشيده بود كه انتظار داشتم آن شب هم نازم را بكشد. به بالينم بيايد و آنقدر نوازشم كند و از عشقش بگويد تا خوابم ببرد. ولي نيامد!
تا سپيده صبح چشم بر هم نگذاشتم. صداي اذان را كه شنيدم آهسته بيرون آمدم. روي كاناپه پتويي به روي خودش كشيده و خوابش برده بود. از او دلخور بودم حتي به طرفش هم نرفتم. وضو گرفتم. نماز خواندم و كنار سجاده خوابم برد.
وقتي بيدار شدم كه آفتاب تا وسط اتاق خواب كشيده شده بود. هراسان به ساعت ديواري نگاه كردم يك ساعت از كلاسم گذشته بود. چيزي از روي شانه ام سُر خورد. نگاه كردم پتو بود!
آرامشي لذتبخش جايگزين هراس چند لحظه پيشم شد. احسان به رويم پتو كشيده بود! با عجله بلند شدم و به سمت هال دويدم. خواستم سبكبال خودم را در آغوشش رها كنم. ولي نبود! به اتاق ديگر، آشپزخانه، حمام، توالت سر كشيدم و با ياس دوباره به ساعت نگاه كردم.
خيلي دير بود. او صبح زود رفته بود. با بي حالي روي مبل افتادم. ميل هيچ كاري را نداشتم. ضعف شب گذشته باز در تنم نشست. زنگ زدم و به مدرسه اطلاع دادم كه حالم خوب نيست و نمي توانم بيايم.
چاي درست كردم براي خودم يك فنجان ريختم و كنار تلفن به انتظار تماس احسان نشستم. توقع داشتم زنگ بزند اما نزد! تنها عزيز بود كه تلفن زد و گفت به مدرسه زنگ زده نبوده ام، نگرانم شده بود. به دروغ به او گفتم از قبل مرخصي گرفته بوده ام كه كمي به كارهاي خانه ام برسم. نزديك ظهر هم لطيفه زنگ زد. او هم نگرانم شده بود. طفلكي هيچ كاري نكرده و از همه جا بي خبر، از او بدم آمده بود.
تا غروب احسان تلفن نزد. من هم از او مغرورتر، تماس نگرفتم. غروب كه شد انتظار داشتم مثل هر روز بيايد. البته با يك دسته گل به نشانه معذرت خواهي! اما باز هم نيامد.
كم كم دلشوره در دلم آشوبي به پا كرد و نگران شدم. نگران اينكه با اين حال به خانه مادرش برود، او به حال احسان پي ببرد، زير پاي او را بِكشد و احسان هم كه منتظر كسي براي حرف زدن بوده حرف هايش را براي مادرش بزند و واويلا!
هر چه از غروب بيشتر مي گذشت دلشوره ام بيشتر مي شد. بدون اينكه ظهر هم غذايي خورده باشم بدون خستگي آپارتمان كوچكمان را دور مي زدم. البته به مناسبت آشتي، شام مفصلي پخته بودم ولي ميلي به خوردن نداشتم. لحظه، لحظه به ساعتي كه كند مي گذشت نگاه مي كردم. از احسانم خبري نيود.
چند مرتبه به طرف تلفن رفتم تا به خانه مادرش زنگ بزنم اما هر دفعه منصرف مي شدم.
التماس گونه دست به درگاه خدا برداشتم. خدايا نكند كه به خاطر اين پيشنهاد احمقانه ام او را از دست بدهم. نكند با دست خودم بساط بدبختي ام را چيده باشم. نكند. نكند. نكند.
تا نيمه شب هزار فكر ناجور از ذهنم گذشت . خود كرده را تدبير نيست! ميز شام را چيدم اما بي خبري همچنان ادامه داشت. بسكه گريه كرده بودم بدنم بي حس شده بود. از روي اجبار و ضعف و با بي ميلي چند قاشق غذا خوردم و خسته تر از قبل به روي تخت افتادم و خوابم برد.
به محض اينكه چشم باز كردم به ياد احسان افتادم. سراسيمه از تخت پايين آمدم. همه جا تاريك بود. در اتاقم باز بود. به داخل هال سرك كشيدم. از شدت خوشحالي نزديك بود جيغ بكشم كه به زحمت خودم را كنترل كردم.
مثل شب قبل روي كاناپه خوابيده بود. نفس راحتي كشيدم. حالا مي فهميدم كه وجودم به وجودش بسته است و چقدر به او نيازمندم.
پاورچين پاورچين به طرفش رفتم. دو زانو جلوش نشستم و سير به چهره ي در خوابش نگاه كردم. آه خدايا چقدر دوستش داشتم؟ بي نهايت! چهره ي مهربانش خسته بود. خواستم بيدارش نكنم اما طاقت نياوردم. با احتياط دستم را به روي گونه هاي اصلاح نشده اش گذاشتم.
چشم هايش را باز كرد و در تاريكي چند لحظه چشم در چشمم شد. گويي دروازه دنيا به رويم گشوده شد. چيزي نگذشت كه با دلخوري پشت به من كرد. عيبي نداشت. اينبار حق داشت كه منتش را بكشم. پس با ميل وافر از پشت دستانم را حلقه گردنش كردم. با عصبانيت و تشر دستم را پس زد. باز هم حق داشت. التماس گونه گفتم :
- ديگه دوستم نداري؟
عصبي جواب داد :
- مگه تو داري؟
سمج تر از قبل دوباره دستم را به گردنش آويختم و كنار گوشش زمزمه كردم :
- من برات مي ميرم عزيزم.
ناگهان و خيلي عصباني در جايش نشست. برق خشم را در نگاهش با همان تاريكي تشخيص دادم.
- دروغ نگو! نگو كه دوستم داري. اگر داشتي راضي نمي شدي از من جدا بشي.
با اينكه ترسيده بودم گفتم :
- كي گفته خواستم جدا بشم. من كه يك روز هم طاقت دوري تو رو ندارم.
- پس چي؟ همينطوري؟
عصبي تر از قبل بلند شد. داد نمي زد. يعني هيچوقت نمي زد، اما از شدت عصبانيت صدايش مي لرزيد.
وحشيانه به طرف پوسترهاي زيادي از عكس هاي بچه كه به همه جا زده بودم مي پريد. چنگ مي انداخت و در حال پاره پاره كردن مي غريد.
- نمي خوام. نمي خوام. من بچه نمي خوام. نمي خوام لعنتي.
به طرف اتاق خواب و پوسترهاي آنجا رفت. با گريه و لرز پشت سرش رفتم. پوسترهاي آنجا را هم مي كند و مي ناليد. از روي عصبانيت زورش چند برابر شده بود و نمي توانستم جلويش را بگيرم.
عكس روزبه و فرگل را هم كه روي پاتختي بود برداشت و به طرفي پرتاب كرد. حالا گريه هم مي كرد. از جلو دو دستم را به دور كمرش حلقه زدم و محكم چسبيدم. ميان گربه ناليدم.
- فدات بشم عزيزم. غلط كردم. ببخش منو تو رو خدا ببخش منم ديگه بچه نمي خوام.
به ديوار تكيه داد و با قدرت تمام در آغوشم كشيد. محكم به خود فشرد و مي گفت :
- نمي خوام. لعنتي چطور بهت بفهمونم كه دوستت دارم. تو همه دنياي مني. چطور دلت مي ياد منو از خودت جدا كني. فقط به خاطر بچه؟ بچه نمي خوام.
صحبت هاي عصبي و حقيقي اش همراه آن فشار زياد مرهمي بود بر درد روحي چند وقته ام. چه حرف هاي قشنگي بود. چه آرامش بخش و او همچنان مي گفت :
- بي انصاف تو چي راجع به من فكر كردي؟ يعني من اونقدر به نظرت بد اومدم؟ آخه اگر اين مشكل از طرف من بود تو تركم مي كردي كه من بكنم.
شانه هاي لرزانم را فشرد. اشك هايمان با هم درگير شده بود. محل سيلي شب گذشته را چندين بار بوسيد.
- بشكنه دستم. نفهميدم چي شد. چطور اين كار رو كردم؟ چطور؟!
اشك هايم را به اشك هايش كشيدم. دستش را گرفتم و مثل شب هاي گذشته كنارش روي تخت دراز كشيدم و سرم را روي بازويش گذاشتم و گفتم :
- برام بگو احسان. باز هم برام بگو.
پتو را به روي شانه ام كشيد و زمزمه كرد. يك لالايي بسيار بسيار شيرين و آرامش بخش.
- چطوري مي تونم مهريه تو رو با كسي ديگه قسمت كنم؟ همش مال توئه، همش! تو تمام زندگي مني.
ميان همين زمزمه ها به راحتي خوابم برد. بهترين و آرامترين خواب

يك ماه از آن جريان گذشت. جرياني كه باعث شده بود بيشتر از گذشته عاشق هم باشيم. هيچ كدام بعد از آن حرفي نزديم. كابوسهايم به كلي تمام شده بود و برعكس گذشته در كنارش احساس آرامشي ابدي مي كردم.
بعدها فهميدم كه در آن دو شب فقط به باشگاه حسام مي رفته و از آنجا پياده به خانه برمي گشته و فهميدم كه با حسام هم درد و دل كرده. حسام تنها چيزي كه به احسان گفته بود اين بود كه : قدر زنت رو بدون. فقط به خاطر تو اين گذشت رو كرده. كاري كه هر زني نمي كنه.
چقدر دلم براي حسام سوخت او يك شكست خورده واقعي بود. بسكه با سوسن درگيري داشت و اين درگيري ها حتي جلوي ديگران هم اتفاق مي افتاد بيشتر وقتش را سركارش و شبها هم در باشگاهي كه يك سالي مي شد راه اندازي كرده بود مي گذراند كه برخورد كمتري با زنش داشته باشد. بيشتر هم روزبه با خودش بود. نفسش به نفس روزبه بسته بود.
يك روز صبح سرد زمستاني احسان به مدرسه تلفن زد و خواست براي بعد از ظهر برنامه اي نگذارم و گفت بايد با هم به جايي برويم. پرسيدم :
- كجا؟
- يه جاي خوب! برو خونه ميام دنبالت.
بعد از ظهر زودتر از هر روز به خانه آمد. آماده منتظرش بودم. وقتي كنارش داخل ماشين نشستم سلام كردم و گفتم :
- من چشم بسته تا هر جا بري باهاتم.
خنديد و در حال به راه افتادن گفت :
- خوبه، اينطوري راحتتر مي برمت و يه جايي گم و گورت مي كنم.
به نگاه عاشقش خنديدم. به يك جاي ناشناخته مي رفت! ساعتي كه گذشت طاقت نياوردم و پرسيدم :
- آخه من نبايد بفهمم كجا مي خواي گم و گورم كني؟
با نارضايتي جواب داد :
- اِ اِ نشد. قرار بود چشمات رو ببندي و حرف نزني. نترس عوض گم كردنت برات سورپرايز دارم.
- من تا با توام از هيچي نمي ترسم.
به رويم لبخند زد و گفت :
- حالا كه اينطوره برات مي گم، راستش مدتيه به مشكلي كه تو رو آزار مي ده فكر مي كنم. البته ببخشدا مثل تو فكر بي ربطي نمي كنم.
نمي دانستم منظورش چيست. متعجب پرسيدم :
- واضح حرف بزن احسان. منظورت چيه. كجا مي ريم؟
به سادگي جواب داد :
- مي ريم پرورشگاه. يه راه حل خوب و خداپسند براي حل مشكلمون!
حيرتزده و خوشحال نگاهش كردم. دلم مي خواست از خوشحالي فرياد بزنم. اين پيشنهادي بود كه مدتها در دلم بود اما جرات بيان آن را نداشتم. هميشه فكر مي كردم احسان حق دارد بچه خودش را ببيند و داشته باشد. دو دستي بازويش را چسبيدم و هيجان زده گفتم :
- راست مي گي احسان؟ جون من راست مي گي؟ تو با اين كار موافقي؟!
خنده و كلامش نهايت آرامش بود.
- چرا جون تو عزيزم. من تو رو با دنيا عوض نمي كنم. به نظر تو فكر بديه؟
از شدت خوشحالي زبانم بند آمده بود. خودش ادامه داد :
- من خيلي در اين باره فكر كردم. با همديگه مي ريم و يه نوزاد انتخاب مي كنيم. تا مراحل طي بشه و بچه اي رو كه مي خواييم بهمون  برسه، به همه مي گيم تو حامله اي. از اين قضيه فقط من و تو و عزيز و پدرت مطلع هستيم. مي گيم دكتر بهت استراحت مطلق داده. برات مرخصي يه ساله بدون حقوق مي گيرم پيش عزيزت مي موني و اينطور نشون مي دي كه شكمت روز به روز بزرگتر مي شه. به اين ترتيب نه كسي مي فهمه و نه اون بچه بزرگ كه بشه به مشكل برمي خوره. شناسنامه هم به نام خودمون صادر مي شه. بد فكري كردم؟
به قدري اين پيشنهاد غيرمنتظرانه بود و من شوكه شده بودم كه با سرازير شدن اشك شوق دستش را گرفته بودم و بر آن بوسه مي زدم. شادمانه نگاهم مي كرد، مي خنديد و دستش را مي كشيد. اتومبيل را به كنار اتوبان كشيد و مرا بغل گرفت. اشك هايم را گرفت و با ملايمت گفت :
- فكر نمي كردم اين راه حل اينقدر خوشحالت كنه. چرا زودتر به من نگفتي؟
سر تكان دادم و صورتم را بين دو دست بازش پنهان كردم.
- تو فوق العاده اي احسان. چي مي تونم به اين همه خوبي بگم.
دوباره صورتم را جلو صورتش گرفت و جواب داد :
- هيچي اما چونكه مطرح كردن اين پيشنهاد اول از طرف من بود حق انتخاب هم با منه. خانم من يك دختر خوشگل مي خوام كه موهاش رو دم موشي ببندي و دامن چين چين پاش كني.
با چشمان خيس به نشانه مخالفت سر تكان دادم و گفتم :
- نه خير آقا. بايد پسر باشه و به باشگاه عموش بره و بتونه قهرمان كشور بشه.
به روي هم لبخندي پيروزمندانه زديم و تا رسيدن به مقصد من مي گفتم پسر و اون مي گفت دختر!
وقتي رسيديم سبكبال و پر اميد وارد شديم. روي صحن پرورشگاه تعداد زيادي بچه هاي قد و نيم قد بازي مي كردند و چند پرستار اين طرف و آن طرف مواظب آنها بودند زانوهاي هر دومان از رفتن ايستاد و مشغول تماشاي آنها شديم. بدون هيچ حرفي به آنها نگاه مي كرديم. معصوميت و بي كسي بچه ها شادي ما را از بين برد. غصه ام گرفته بود و مطمئن بودم احسان هم همين حال را دارد.
بي اختيار دستم را پيش بردم و دست يخ زده احسان را گرفتم. به طرفم برگشت. افكارم را در چشمانش خواندم. در همين موقع چند متر جلوتر دختر كوچولويي كه مي دويد به زمين خورد و متعاقب آن صداي گريه اش بلند شد حال خودم را نفهميدم دستم را از دست احسان كشيدم و به طرف او دويدم! تا پرستار برسد من دختر كوچولو را بغل گرفته بودم و كف دستش را كه براي نگه داشتن خودش به زمين گذاشته بود و خراش برداشته بود مي بوسيدم و نوازشش مي كردم. احسان به كنارم آمده بود و با لبخند به ما نگاه مي كرد. دستمالي از جيب پالتوش در آورد و اشك هاي دخترك را گرفت. پرستار بچه را از من گرفت و اشاره به پرستارهاي ديگر كرد و داد زد :
- ببريدشون داخل. به غروب نزديك مي شيم سرد مي شه.
پشت سر بچه ها داخل ساختمان شديم و با راهنمايي پرستار به طرف دفتر رفتيم. چند ضربه به در زديم و وارد شديم. ضمن سلام و خوشامدگويي به هم معرفي شديم سپس رو به رويمان نشست و پرسيد :
- در خدمتم چه كاري از من ساخته است؟
احسان برايش در مورد تصميم ما صحبت كرد و راهنمايي خواست.
خانم مدير بعد از تشكر و تشويق هاي زياد ما را اميدوار كرد كه حتماً همانطور كه مي خواهيم مي شود. او داشت صحبت مي كرد و اينكه بايد تحقيقات لازمه درباره ما انجام شود و مراحل قانوني طي شود. ما هم مشتاقانه گوش مي داديم كه ناگهان در دفتر با شدت باز شد و پسر بچه اي تقريباً به سن و سال فربد مثل گلوله وارد شد. خانم مدير از جا پريد و رو به او گفت :
- تو اينجا چي كار مي كني علي؟ با اين حالت الان بايد توي تخت باشي. مگه نگفتم بايد استراحت كني.
گونه هاي پسرك از شدت تب گر گرفته بود و چند دفتر زير بغلش بود! پشت سر او يك پرستار نفس نفس زنان وارد شد. جلو در رو به خانم مدير گفت :
- ببخشيد تا بتونم عكس العملي نشون بدم از تختش پايين پريد. نتونستم بهش برسم.
و به طرف پسرك رفت تا او را ببرد. پسرك كه از همان بدو ورود نگاهش به من و احسان بود قبل از اينكه دست پرستار به او برسد به سرعت به طرف ما آمد جلو ما ايستاد و رو به من پرسيد :
-  خانم شما اومديد اينجا بچه بگيريد؟
زبانم بند آمده بود. از چشمان معصوم پسرك تب زبانه مي كشيد. چهره دوست داشتني فربد جلو چشمانم بود. به جاي من خانم مدير جواب داد.
- علي برگرد به اتاقت. غروبه الان دكتر دوباره مي ياد معاينه ات كنه. تو تب داري.
پرستار به طرفش آمد و بازويش را گرفت. من و احسان هنوز هاج و واج مانده بوديم. علي به شدت بازويش را از دست پرستار بيرون كشيد. با عجله يكي از دفترهايش را جلو من باز كرد و گفت :
- خانم ببينيد نمره هاي من چقدر خوبه. ببينيد چقدر بيست دارم. از خانم مدير بپرسيد بهتون مي گه من چقدر پسر خوبي هستم. تو رو خدا بذاريد من پسرتون بشم!
دفتر را روي زانوهاي خشك شده من گذاشت و يك دفتر ديگر را باز كرد و تند و تند كه از آن حال خرابش بعيد بود براي احسان توضيح مي داد.
- ببينيد آقا. رياضي ام هم خوبه. درسم خيلي خوبه. تازه....
دفتر سوم را باز كرد.
- نقاشي هم خوب بلدم بكشم. نگاه كنيد.
دست داغش كه به دستم خورد. جيگرم آتيش گرفت. دوباره دست پرستار را پس زد و بي وقفه ادامه داد.
- ببينيد چقدر قشنگ چشمام موشي مي شه.
دو دستش را كنار چشمان تب دارش گرفت و كشيد. انگار طاقت و توانش تمام شد. اشكش از چشم هاي موشي شده اش فرو ريخت و گفت :
- دوست داريد من پسرتون بشم؟
هنوز من و احسان شوكه بوديم كه پرستار كشان كشان علي را با خودش برد. دفترهايش به روي زانوي من بود و او در حال رفتن فقط مي گفت :
- تو رو خدا خانم. آقا شما بگيد. تو رو خدا.
بدنم يخ زده بود. خانم مدير از اتفاق پيش آمده معذرت خواهي كرد دفترها را از من گرفت و گفت :
- چند وقته كه اينطوري شده. از وقتي شنيده كه هوش بالايي داره و اگر حمايت بشه حرف نداره، چشم به در داره كه كسي بياد ببرتش. نمي دونم امروز كه مريض بود و افتاده بود كي به گوشش اومدن شما رو رسونده بود. به هر حال ببخشيد كه اينطور شد و شما رو ناراحت كرد.
و بلافاصله براي تغيير جو به وجود آمده رفت سر موضوع صحبت مان. اما هر چه مي گفت من نمي شنيدم! به قدري تحت تاثير رفتار و گفته هاي پسرك تب دار قرار گرفته بودم كه حال خودم را نمي فهميدم.
قبل از رفتن يكي از دفترها را از روي ميز برداشتم و باز كردم. دفتر ديكته بود. دفتر ساده و معمولي بود ولي با خط كشي و خط خوشي همراه با نمره هاي رديف بيست، بيست، بيست پشت سر هم آراسته شده بود. از خانم مدير پرسيدم :
- علي كلاس چندمه؟
خانم مدير همراه تبسمي پرعطوفت جواب داد :
- علي كلاس سومه. هوش خيلي بالايي داره. با وجود سن شلوغش پر دردسر نيست از اين طور بچه ها اينجا زياد هست. لازم نيست خودتون رو ناراحت كنيد.
.... چه حال بدي داشتيم. برعكس مسير آمدن كه آنطور شور و شوق داشتيم، هر دو مسير رفت را در سكوت كامل طي كرديم. مدام چهره تب دار پسرك را با صورت بشاش فربد مقايسه مي كردم. مگر چه فرقي بينشان بود؟ تازه فربد با آن همه حمايت به زحمت نمره هايش به هجده و نوزده مي رسيد ولي آن پسرك بي پناه! تا سه روز هر دو به حال خود نبوديم. من شخصاً كلافه بودم. صداي تو رو خدا خانم. تو رو خدا آقا در سرم مي پيچيد و لحظه اي آرامم نمي گذاشت. هر پسري را در كوچه و خيابان مي ديدم علي در ذهنم تداعي مي شد. شب كه مي خوابيدم نمره هاي بيست دفترش جلوم رژه مي رفتند!
سه روز در اين باره حرف نزديم. نه راجع به نوزاد نه راجع به علي! احسان هم به شدت در فكر بود. هر بار بايد چند مرتبه صدايش مي زدم تا جواب مي داد. مي دانستم مثل خودم ذهنش سخت درگير پسرك پرورشگاهي است. شب سوم بود. سر به بازوي احسان دراز كشيده بودم. فكر علي كوچولو و اينكه آيا هنوز تب دارد يا نه كلافه ام كرده بود فكر مي كردم احسان خوابش برده. پس سعي كردم اشك هاي فرو ريخته ام بي صدا باشد تا بيدارش نكنم. به تنها چيزي كه ديگر فكر نمي كردم نوزاد كوچولويي بود كه احسان پيشنهاد داده بود.
ناخواسته قطره اشكم به روي بازوي لخت احسان چكيد. كمي تكان خورد و يك مرتبه بلند شد نشست. در تاريكي اتاق خواب و زير نور چراغ خواب برق چشمانش را ديدم. يك دستش را محكم در هوا تكان داد و گفت :
- گور پدر هر كي هر چي مي خواد بگه. مي ريم علي كوچولو رو مي ياريم.
به چشمانم نگاه كرد و پرسيد :
- تو هم همينو مي خواي مگه نه؟
ميان گريه بلند شدم و به گردنش آويختم. قدرت حرف زدن نداشتم. به نشانه موافقت سر تكان دادم

همه چيز به سرعت انجام گرفت. احسان از من خواست كه تا كار تمام نشده، آن را علني نكنيم. روز بعد با هم به پرورشگاه رفتيم. از صبح به يك لوازم تحريري سفارش صد عدد دفتر فانتزي همراه با يك مداد سياه و مداد قرمز و پاك كن و تراش را كه يكي يكي كادوپيچ كند، داده بودم. سر راه جعبه كادوها را هم گرفتيم و رفتيم. دلم از شادي زياد پر پر مي زد و احساس مي كردم سعادت از دست رفته ام با ورود پسر كوچولو به خانه ام بر مي گردد. قبل از ظهر بود كه به پرورشگاه رسيديم. روز بيكاري من بود و احسان هم مرخصي گرفته بود.
بچه ها زير آفتاب گرم زمستاني بازي مي كردند. بي اختيار چشم به دنبال علي كوچولو گرداندم. ميان آن همه دختر و پسر قد و نيم قد پيدا كردنش آسان نبود ولي او را ديدم. كناري تنها نشسته بود و كتابي به دست داشت با ديدن ما نگاهي دلگير به ما انداخت و خيلي زود مسير نگاهش را به كتابش دوخت! خواستم به طرفش بروم. مهري عجيب مرا به سمت او مي كشيد. احسان مانعم شد. دستم را گرفت و به سمت ساختمان برد.
خانم مدير را در دفترش يافتيم. با ديدن نا به هنگام ما متعجب اما خوشرو به استقبالمان آمد! با من دست داد و رو به احسان گفت :
- از ديدن زودتر از موقع و مجدد شما خيلي خوشحال شدم اما راستش انتظار نداشتم! حقيقتاً پي گير مورد شما هستم.
اشاره به نشستن كرد و خودش هم رو به رويمان نشست. احسان بي تاب و بدون مقدمه تقريباً رفت سر اصل مطلب و گفت :
- ممنون. راستش تصميم ما عوض شد.
خانم مدير با فكري اشتباه نااميدانه نگاهمان كرد و پرسيد :
- يعني ديگه بچه نمي خواهيد؟
من لبخند زدم احسان در تصحيح صحبتش اضافه كرد :
- نه منظورم اين بود كه نوزاد نمي خواهيم. اومديم راجع به علي پرس و جو كنيم و اگر شد اونو به فرزندي قبول كنيم.
دهان خانم مدير از تعجب باز مانده بود. احسان دوباره پرسيد :
- امكانش هست؟
خانم مدير كه هنوز غافلگير و شوكه بود خنديد و جواب داد :
- چرا كه نه، راستش شما منو غافلگير كرديد. به هيچ وجه انتظارش رو نداشتم.
اين بار من پرسيدم :
- حالش بهتر شده؟!
خانم مدير سر تكان داد و گفت :
- اوه، البته. حالش كاملاً خوبه ولي از نظر ما نوعي افسردگي گرفته. حتي فكر مي كنيم ريشه اصلي مريضيش هم همين بود. اون بچه ي حساسيه، به تازگي تا كسي مي آد و مي ره به هم مي ريزه. متاسفانه بيشتر كساني كه به اينجا مراجعه مي كنند مثل شما نظرشان به بچه هاي كوچكتر و حتي بيشتر نوزاده.
احسان پرسيد :
- از اصليت اين بچه برامون بگيد.
خانم مدير با تاسف پاسخ داد :
- علي نوزاد چند روزه اي بود كه به اينجا آوردنش. اون قرباني اواخر جنگه، از بيمارستاني كه در آنجا به دنيا آمده بود انتقالش دادند. اينطور كه فهميده ام مادرش در حين زايمان و زير بمباران در بيمارستان فوت كرده. پدر و ديگر اقوامش هم زير آوار بمباران از بين رفته اند. اصليت اين بچه كُرده. هيچ شناسنامه و اوراق هويتي نداره. ما خودمون اسمش رو علي گذاشتيم. بهتون اطمينان مي دم كه بچه نجيبيه مي تونيد طي مراحل قانوني و تاييد پرورشگاه شناسنامه ي اونو به نام خودتون صادر كنيد.
پرسيدم :
- چه قدر طول مي كشه؟
خانم مدير با دلگرمي لبخند زد و گفت :
- خيلي زود يك يا دو هفته فقط بايد صلاحيت شما تاييد بشه.
احسان گفت :
- مي تونيم همين الان بهش بگيم؟
خانم مدير بلند شد. فرمي را از روي ميزش برداشت و به احسان داد.
- حتماً. من مطمئنم شما قبول مي شيد. تا اين فرم را پر كنيد مي گم علي رو بيارن.
خانم مدير خانمي را از بيرون صدا زد و چيزي به او گفت. چند دقيقه بعد آن خانم با علي كوچولو آمد. علي كه گويي انتظارش نمي رفت با ناباوري و ساكت نگاهمان كرد. چشماي درشتش برق مي زد ولي عكس العملي نشان نمي داد! با دقت بيشتري نگاهش كردم. عجيب كه حالت لب ها و چانه اش كپي احسان بود! خانم مدير چند دقيقه اي براندازش كرد و پرسيد :
- حالا كه بايد حرفي بزني نمي زني علي آقا. نظرت چيه؟
علي همچنان بهت زده ما را نگاه مي كرد. خانم مدير دوباره پرسيد :
- امتحان رياضي ات رو امروز چند گرفتي؟
علي همانطور كه به ما زل زده بود لب هايش باز و بسته شد.
- بيست.
من از پسرك شوكه تر بودم. با اين حال به خودم فشار آوردم بلند شدم. جلو رفتم و رو به رويش زانو زدم.
احسان هم به دنبالم آمد و كنارم ايستاد. محتاطانه دستي به سر پسرك كشيدم و پرسيدم :
- خوشحال نيستي؟
لرزش اشك چشم ها و لب هايش را لرزاند. هنوز هم باورش نمي شد. در يك لحظه ناگهاني دستم را ميان دستش گرفت و بوسه باران كرد. طاقت نياوردم محكم او را در آغوش گرفتم و گريه كرديم. بعد از من احسان او را بغل گرفت و بوسيد. چشم هاي او هم خيس بود. دست نوازشي بر سر پسرك كشيد سپس دستش را گرفت و رو به من گفت :
- من با علي آقا مي ريم كادوي بچه ها رو از ماشين بياريم.
با خرسندي سر تكان دادم. وقتي برگشتند همراه آن ها به اتاق ها رفتيم. علي هنوز بهت زده و دستپاچه اما پر غرور به دست خودش يكي يكي كادوها را بين بچه ها پخش كرد.
وقتي از او جدا مي شديم دوباره هاله غم در صورتش پيدا شد. خانم مدير و ما مطمئنش كرديم كه به زودي بر مي گرديم. از پرورشگاه كه بيرون آمديم حس مي كردم جگر گوشه خودم را در آنجا جا گذاشته ام.
همه چيز به خوبي پيش مي رفت. ما مورد تاييد قرار گرفته بوديم اما هنوز به هيچكس حتي عزيز و پدر جون هم نگفته بوديم. به محض اينكه خبر قبولي را شنيديم دست به كار شديم. اتاق اضافه را تميز كرديم و تخت و كمد و ميز تحرير و اسباب بازي ها و كتاب هاي جور و واجور و در كل هر چه كه فكر مي كرديم لازمه ي اتاق يك بچه ده ساله است را فراهم كرديم. چند پوستر بزرگ منظره و ماشين هاي كورسي هم به ديوار زديم. بعد از يك روز كار متوالي همه چيز مرتب و آماده بود. به اتاق كوچولو و آماده نگاهي ديگر انداختيم و به روي هم لبخند زديم. چراغ خواب آبي رنگ اتاق را روشن كرديم و لبه تخت نشستيم. روز بعد بايد احسان به اداره ثبت مي رفت و با تاييديه پرورشگاه شناسنامه پسرمان را مي گرفتيم. قبل از اينكه من حرفي بزنم احسان پرسيد :
- مژگان دلت مي خواد اسم پسرمون رو چي بذاريم؟
از شادي در پوست خودم نمي گنجيدم. رضايت و شادي را در نگاه و لحن احسان هم مي خواندم. گفتم :
- پيشنهادش از طرف خودت بوده. پس حق انتخاب هم با خودته.
نفس عميقي كشيد و بغلم كرد و گفت :
- هميشه دوست داشتم اگر پسري داشتم اسمش رو سياوش بذارم. نظرت چيه؟
سينه گرمش را بو كشيدم و به نشانه موافقت سر تكان دادم.
روز بعد تا ظهر احسان به مدرسه زنگ زد و خبر گرفتن شناسنامه سياوش فرهمند را با ذوق فراوان داد و اينكه غروب او را به خانه مي آورد! از قبل توافق كرده بوديم كه من در خانه منتظر آمدن آن ها بمانم.
ظهر كه به خانه رسيدم اول كاري كه كردم دوباره به اتاق سياوش سر زدم. همه چيز مرتب بود. خيالم راحت شد.
نهار مختصري خوردم و به آسودگي كمي خوابيدم. عصر كه بيدار شدم مشغول پختن شام شدم. مرغ سوخاري كردم و سيب زميني فراوان كه مي دانستم باب دندان بچه هاست سرخ كردم.
غروب دوش گرفته و مرتب اما هيجان زده منتظر نشستم. مگر دست خودم بود! همه كارهايم تمام شده بود لباسي قشنگ پوشيده بودم ولي با وسواس ناشي از هيجان دم به دم بلند مي شدم يك بار به اتاق بچه مان و يك بار به آشپزخانه سر مي زدم. چهره سياوش را در حالي كه ذوق زده و دستپاچه با همه در آنجا خداحافظي مي كرد در نظرم مي آوردم. چه سرنوشت عجيبي داشت اين بچه! سانحه از دست رفتن پدر و مادرش در نظرم آمد. چقدر وحشتناك! مشغول خواندن فاتحه براي آنها بودم كه صداي زنگ بند دل منتظرم را پاره كرد.
احسان كليد داشت و هميشه خودش در را باز مي كرد! مي دانستم زدن زنگ براي اين است كه به استقبالشان بروم با جان و دل و قلبي پر طپش به طرف در رفتم پشت در خوشبختي در وجود دو عزيز در انتظارم بود. خدايا شكرت احسان بود و پسرك قشنگي كنارش كه قدش كمي از زانوهاي احسان بلندتر بود با دسته گلي در دست! به محض ديدنم با صدايي رسا كه شرم آن كاملاً مشخص بود سلام كرد و دسته گلي مخلوط از رز قرمز و مريم را به طرفم گرفت و گفت :
- سلام اين گل ها براي شماست.
قلبم داشت از جا كنده مي شد. خم شدم و آغوشم را برايش باز كردم. محتاط و شرمگين جلو آمد. با دسته گلش بغلش گرفتم و گونه هاي يخ زده اش را بوسيدم. به زحمت جلوي اشك هاي شاديم را گرفتم تا او را ناراحت و هراسان نكنم. احسان لبخند به لب داخل آمد. در را بست دست به جيب برد و شناسنامه باز را جلو چشمانم گرفت.
يك دستم به پشت سياوش و با دست ديگر شناسنامه را گرفتم. سياوش فرهمند تاريخ تولد... شماره شناسنامه.... و غيره. زير آن در جدولي نام پدر، احسان، نام مادر، مژگان. اين همان خوشبختي كامل بود. خدايا باز هم ممنون. شناسنامه را جلو چشمان سياوش گرفتم و گفتم :
- بخون عزيزم. اين شناسنامه توئه!
نگاه حيرتزده اش را ميان صفحه گرداند. انگار هنوز هم باورش نمي شد با شك و ترديد به احسان نگاه كرد.
- براي منه؟ يعني اجازه دارم به شما بابا و مامان بگم؟
احسان با لبخند مطمئنش كرد به جاي او من جواب دادم :
- آره عزيزم. حتماً اين كار رو بكن و ما رو هم خوشحال كن.
معطل نكرد گل ها را به دستم داد و محكم صورتم را بوسيد. فرصت نداد و به طرف احسان برگشت. او هم برايش خم شد و دستش را دور كمر كوچك او قلاب كرد. صورت او را هم بوسيد. باز هم اشك هايم را كنترل كردم و پرسيدم :
- از اسم جديدت خوشت اومد آقاي سياوش فرهمند؟!
گرماي خانه بود يا هيجان كه گونه هاي سفيدش را گلگون كرده بود. فقط توانست سر تكان بدهد با خوشحالي بلند شدم. دسته گل را به دست احسان دادم، دست كوچك سياوش را گرفتم و گفتم :
- پس بايد يك چيز رو هم نشونت بدم. ولي بايد فعلاً چشمات رو ببندي.
با خوشحالي سر تكان داد :
- باشه.
فوراً چشم هايش را بست. احسان با رضايت به رويم لبخند زد و براي گذاشتن گل ها در گلدان به سمت آَشپزخانه رفت. سياوش را با چشمان بسته به طرف اتاقش بردم. در اتاق را باز كردم و اجازه باز كردن چشم هايش را دادم. در همان لحظه هم برق اتاق را زدم.
فكر مي كردم چشمان حيران و خوشحالش هر لحظه ممكن است از حدقه در بيايد. او به اتاق نگاه مي كرد و من به چهره ي دوست داشتني معصوم و هيجان زده او.
احسان كه آمد او هنوز بي حركت وسط اتاق ايستاده بود و نگاه مي كرد. به جاي او احسان به طرف كمد اسباب بازي ها رفت. آدم آهني را از روي آن برداشت. دكمه روشن آنرا زد و روي شيشه صاف ميز تحرير گذاشت آدم آهني با پاهاي چرخ دار شروع به راه رفتن كرد. دست و پاي آهني اش را به زحمت تكان مي داد و چند كلمه خارجي حرف مي زد. احسان به چهره مات شده سياوش نگاه كرد. با اشاره دست از او خواست به طرفش برود و پرسيد :
- مي فهمي چي مي گه.
سياوش خيره به آدم آهني به نشانه نفهميدن سر تكان داد. احسان با حالتي با مزه مثل آدم آهني شروع به راه رفتن و تكان دادن دست هايش كرد و گفت :
- من برات ترجمه مي كنم. مي گه : به خونه خوش اومدي آقا سياوش. به خونه خوش اومدي آقا سياوش.
خنده ي شاد و بلند سياوش در اتاق پيچيد. احسان بي وقفه مثل آدم آهني راه مي رفت و تكرار مي كرد. ديگر طاقت نياوردم! از اتاق بيرون آمدم و مهار اشكم را رها كردم. با عجله به دستشويي رفتم و راحت گريه كردم. كمي كه آرام گرفتم به چهره گريان خودم در آينه لبخند زدم و مطمئن شدم كه در خواب نيستم.
صورتم را شستم و به اتاق سياوش برگشتم. احسان مشتاق تر از سياوش اسباب بازي ها را براي او باز و روشن مي كرد. با ديدنم به صورت شسته ام لبخندي زد و گفت :
- مامانش، لطفاً شما بقيه چيزها ر


مطالب مشابه :


آدرس مراکز تهیه سیسمونی در تهران

برای خرید تخت و کمد نوزاد می تونید (تخت و کمد قيمت ست كاملش يعني تخت و كمد و ويترين و




لیست لوازم سیسمونی نوزاد

تخت‌خواب، كمد و بوفه، لباس تخت نوزاد حتما بايد تر باشد، قيمت تخت بالاتر بوده و براي




ارتباط طراحی اتاق خواب با هوش کودک

كودك نورسیده همیشه بخشی از لذت بچه دار شدن و توسعه یك خانواده است و تولد نوزاد تخت و كمد




سفرنامه مدینه منوره

گل و تخت و كمد و عالي و مدلهاي شيك از نوزاد تا 4 پنج اين تنوع و كيفيت و قيمت




چرا دختران جوان دوست دارند آرایش کنند؟

,host,pars,سایر خدمات نساجی,قيمت,قيمت ماشين لباسشويي,.,.,ماست,فروش سایت mdf,.,نوزاد ,تخت و كمد




همراز 10

رمان مستي براي شراب گران قيمت ريم و يه نوزاد كرديم و تخت و كمد و ميز تحرير و




عشق و آتش3

ویتامین ها و مکمل های نوزاد. پشتم و بالشتمو گذاشتم لبه تخت و و به كمد لباسا




رمان معصوم(3)

لبه ي تخت نشست و از داخل كمد ديواري يك تو را دنبال ساك لباس هاي نوزاد مي فرستم و خودم




حوادث

زمين و توافق بر سر قيمت، به يكى كمد را باز زمين كنار تخت افتاده و آثار




برچسب :