رمان من هم گریه میکنم 5

***
- الو...

- الو پادینا جان؟
- بله شما؟
- تانیا هستم خواهر تارا...
- تانی جون...خوبی؟
- ممنون...تارا کجاست؟
- تانیا راستشو بخوای...
- اتفاقی برای تارا افتاده؟
باید می گفتم؟ اره اون خواهرش...ناتنی ولی خواهرشه...پس گفتم...همه چیو گفتم...صدای هق هقش بلند شد که گفتم:
- باور کن حالش خوبه ولی درصدی افسرده شده...
- پادینا یه کاری می کنی؟
- چه کاری؟
- تارا رو از اون جا دور کن...
- چی؟
- اره دو سه روز تعطیله...چهارشنبه تا جمعه...عزیزم بردارید بیایید خوزستان...اهواز الان هوای خنکی داره...خوش می گذره برای تارا هم خوبه...
- اره...معرکه می شه...برای تارا هم خوبه...از این حالو هوا در میاد...
- پس شما کی حرکت می کنید؟
- اگه خدا بخواد فردا صبح...سه شنبه کلاس نداریم شب خوزستانیم...
- باشه...
- راستی تانی جون؟
- جانم؟
- می تونم سه تا دیگه از دوستامونو بیاریم؟
- کیا؟ می شناسم؟
- نه هم دانشگاهی ما هستن سه تا پسرن...
خندید و گفت:
- شیطون مخ سه تا پسرو زدید؟
- نه نه اونا همه چیو درباره ی تارا می دونن...
- چی؟
- اره...چه جور بهت بگم یکی از اونا تارا رو نجات داد...
- واقعا؟
- اره...گفتم شاید مشکلی نباشه اونا هم بیارم...
- نه عزیزم کسایی که جون خواهر منو نجات دادن روی چشم من جا دارن...
- ممنون گلم...
- خوب کاری نداری؟
- نه...فردا شب می بینمت...بای...
- بای عجقم...
خندیدم و تلفنو قطع کردم...دو هفته از اون شب گذشته بود و حسین و دوستاش بیشتر مواقع به ما سر می زدند ولی هیچ وقت تارا نمیومد پایین...ولی اونا چیزی برای ما کم نذاشتن...خب برای تشکر لازم بود یه کاری کنم...بعد از اون شب با دکتر تارا صحبت کردم و دو سه جلسه تارا رو دید تا حالش بهتر شد و صحبت کرد ولی خیلی کم حرف شده بود و کم تر ما میدیدمش و بیشتر مواقع تنها بود...رفتم اشپزخونه و برای خودم یه قهوه درست کردم...دنی رفته بود چندتا کتاب برامون بگیره و تارا هم طبق معمول داخل اتاقش بود و صدای اهنگ رو زیاد کرده بود...صدای دنیا اومد که با هیجان می گفت:
- گیرش اوردم پادی...بیا بیا...
از اشپزخونه تقربیا داد زدم:
- چیو گیر اوردی؟
- کتابو بابا...
- خب افرین...من چی کار کنم؟
- خیلی بی ذوقی...
خندیدم و گفتم:
- خب افرین ممنون دیگه یه کتاب که ذوق نداره گلم؟ قهوه می خوای برات درست کنم؟
- اره چهار تا بیار؟
- چه خبرته دختر؟ می خوای چند روز بیدار بمونی و درس بخونی؟
- اه برای خودم نمی خوام بیا پسرا اومدن...
اهان پس بگو پسرا اومدن اینجوری خوشحاله...دنی هم حسابی شیش می زنه اونم شیش و هشت...به تیپم نگاه کردم که مشکلی نداشته باشه...یه تاپ صورتی ساده که روش یه سیوشرت سفید پوشیده بودم و یه شلوار صورتی هم رنگ تاپم و موهام هم دم اسبی بسته بودم...چهار تا قهوه درست کردم و بردم توی حال...به همه تعارف کردم و گفتم:
- وایساید تا تارا رو صدا کنم باهاتون کار دارم...
- میاد؟
به دنی نگاه کردمو لبخندی تلخ زدمو گفتم:
- مگه می تونه نیاد؟
خواستم بلند شم که تارا توی راه پله ها نمایان شد...برای بعد از مدتی یه رژ لب و یه کم خط چشم زده بود...یه بلوز سرافن بادمجونی که زیرش یه بلوز ساده مشکی پوشیده بود و یه جوراب شلواری مشکی ولی کلفت پوشیده بود...همه بهش خیره شده بودن...خندید و گفت:
- وا اگه می دونستم از دیدنم این همه خوشحال می شید که زود تر میومدم...
نیشم وا شد و گفتم:
- می گم تارا جنی نشدی؟
- behave your self
دنی خندید و گفت:
- فارسی را پاس بدارید...اینگلیسی رو زاپاس...
پسرا ریز می خندیدن...امیر سری تکون داد و گفت:
- حالا این که گفتی یعنی چی؟
- مودب باش...
خندیدمو گفتم:
- بیا بشین تا دنی برات قهوه بیاره...
پسرا با چشمای گرد نگام کردن و دنی با صدای جیغ جیغوش گفت:
- کیسه خلیفه می فروشی؟دهنمو باز نکنا!
تارا برای جلو گیری از دعوا گفت:
- بابا فهمیدم خوشحالی...تو که به زور یه خودکار به ادم می دی نیازی نیست مهربون باشی خانم نیازی،خودم درست می کنم...
- خیلی بدی...
تارا فقط خندید و رفت اشپز خونه...امیر خندید و گفت:
- معمولا همین جوریه؟
- چه جوری؟
- این که یه دفعه حالو احوال عوض کنه؟
- می شه گفت...خب همینم جای شکر داره...حالا که خوب شده...خدا بخیر بگذرونه...
دنی خندید و خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و گفتم:
- حرف زدی نزدی...
- پا پیش می زاری که پس نیوفتی؟
- بماند...
- نه اخه جون من...این چند روزه چه خبره تو هی خدا و انشاالله از دهنت نمیوفته؟
- فقط در حد تیکه کلامه...
با صدای کش داری گفت:
- خوبه...
تارا قهوه شو درست کرد و نشست کنارم و همه مشغول شدیم...قهوه ام که تموم شد رو به تارا گفتم:
- بگو امروز کی زنگ زد؟
تارا کف دستشو بو کرد و گفت:
- صبر کن کف دستمو بو کنم...
- خیلی بی مزه ای...
دنی خندید و گفت:
- ایول تارا کمک خواستی منم هستم...
تارا پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت...خودم بحثو شروع کردم:
- امروز تانیا زنگ زد...
- تانیا؟ خواهر من؟
- اره زنگ زد احوالتو بپرسه و دعوتمون کنه برای این سه چهار روز تعطیلی بریم خوزستان...می گه اهواز خنکه و هوای خنکی داره...ما هم که تا شنبه دیگه کلاس نداریم...خب بریم...
دنی دستاشو کوبید به همو گفت:
- اخ جون...ترانه الان باید چهار سالش باشه...
تارا سری تکون داد و گفت:
- باشه خوبه منم دلم برای جیگیل خاله تنگ شده...به تانی نگی دلم برای اون تنگ نشده...
خندیدم و رو به پسرا گفتم:
- شما مشکلی ندارید؟
حسین با تعجب گفت:
- مگه ما هم قراره بیاییم؟
- په نه په من این همه برای تانی توضیح دادم شیش نفره قراره بیایم بعد سه نفره بریم که تانی سرمونو لای گیوتین می زاره...
ارتین خندید و گفت:
- خب باش حالا که خیلی التماس می کنید ما هم میایم...
دنی اخمی کرد و گفت:
- نمی خواد بیایین...
تارا خندید و گفت:
- همین جوری پیش بره ماشینا تک و تنها خالی خالی میرن...فردا شیش صبح حرکت می کنیم...اوکی؟
امیر خندید و گفت:
- من حاضرم تو کی؟
- وایسا دودقیقه دیگه کار دارم...
ابرو هاشو انداخت بالا و گفت:
- چی کار؟
- حاضر شم دیگه؟
دنی خندید و با تارا زدن قدش..تارا خندید و گفت:
- بلند شید ساعت شیش بعد از ظهره تا حاظر شیم هفت...من مانتو اصلا ندارم...
پوزخندی زدمو گفتم:
- تو؟ مانتو نداری؟
تارا لباشو غنچه کرد و با صدایی که شبیه بچه ها بود گفت:
- خب دارم...ولی همشونو تانی دیده...می خوام جدید بگیرم جیگرش بسوزه...
پسرا برای تارا سری از روی تاسف تکون دادن که تارا گفت:
- چیه؟سر تکون میدین؟
ارتین گفت:
- شما دخترا هنوز درصدی بزرگ نشدین...کوچولو ها...
دنی پوزخندی زد و گفت:
- از لفظ "کوچولو"خوشم میاد...اینکه می دونم هنوز تو دورانبچگیمسیر می کنم و بزرگ نشدم تا تن بهکثافت کاریزمونه بدم...
با دهن باز به دنی نگاه کردمو گفتم:
- بابا پرفوسور...
دنی بدون توجه به حرفم رو بهم گفت:
- تارا راست می گه...منم کلی خرید دارم..پادی نگو که تو خرید نمیای یا خرید ندازی!
- کی گفته؟ نخیرم...منم مانتو می خوام...
حسین خندید و گفت:
- بله جون به جون شما ها کنن خریدو ول نمی کنین...
تارا گفت:
- و جون به جون شماها کنن دخترارو ول نمی کنید...
و پشت چشمی نازک کرد و ابرو بالا انداخت...حسین گفت:
- نه که شماها پسرارو ول می کنید...
دنی جواب داد:
- برای وقت گذرونی و فرار از بی کاری دودر کردن پسرا حال می ده...
ارتین گفت:
- و همچنین دخترها...
گفتم:
- قبول کنید اخر این بازی دو طرف اسکولند....هیچکی برنده نیست...چه دختره که معلوم نیست بعد از اون به چه کارهایی کشیده می شه و چه پسره که به خیال خودش برندست ولی عاقبت متوجه می شه چه گندی زده به زندگیش...
تارا گفت:
- اره...درسته...اگه برای ازدواج بیان تحقیق و بفهمن پسره یا دختره قبلا دوست دختر یا دوست پسر داشتند چی می شه؟
امیر گفت:
- حالا یعنی شماها پاکید از هرگونه ارتباطی با پسرا؟
دنی گفت:
- ما چنین چیزی گفتیم؟همین وجود شما تو خونه ی ما اشتباهه دیگه فکر کردن به بقیش سودی نداره...
شنیدم حسین که نزدیکم نشسته بود اروم گفت:
- مجبوریم...
واضح نبود...منم بی خیال مچ گیری و پرسش شدم حالا خوبه بپرسم و اشتباه شنیده باشم و ضایع شم...پس نپرسیدم...تارا بلند شد و گف:
- فکر کردن و صحبت کردن درباره ی این مضوع کلا سودی نداره...


مطالب مشابه :


مدلهای سارافن جدید

مدل لباس جدید - مدلهای سارافن جدید - مدل لباس




سارافون

آموزش بافتنی - سارافون - آموزش انواع بافتنی سايز :s - m - l - xl - xxl مقدار كاموا : 450-450-400-350-350 گرم




رمان من هم گریه میکنم 5

یه بلوز سرافن بادمجونی که زیرش یه بلوز ساده مشکی پوشیده بود و یه جوراب شلواری مشکی ولی




رمان من هم گریه میکنم 8

اتاق تارانه باز شدو یه دختر چهار ساله که موهاشو خرگوشی بسته بود یه سرافن صورتی پوشیده




مسيحيت و اسلام شيعى در قرن هفدهم

پدر سرافن كه از حلب آمده در سال‏1663 به موصل وارد مى‏شود (نسخه فرانسوى 25058 ص‏1288).




رمان من هم گریه می کنم پست نهم

اتاق تارانه باز شدو یه دختر چهار ساله که موهاشو خرگوشی بسته بود یه سرافن صورتی پوشیده




رمان شکوه نیلوفرانه من4

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان شکوه نیلوفرانه من4 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




برچسب :