رمان بازگشت2و3
مامان-پاشو برو دمه در ... مثل اینکه واسه برآورد خسارت اومدن ...
-مامان جان میبینی که دارم وسایلمو جمع میکنم ...
مامان-خب میگی من چیکار کنم ؟! برم بگم که داریم وسایل جمع میکنیم برین چند سال دیگه بیاین !!!؟؟؟
-مامااااااااااااان ... گفتی واسه عید منو میاری شمال !!!!
مامان-من غلط کردم با تو ...
-خیله خب ... از قدیم گفتن بچه زدن نداره ...
مامان-پاشو برو ببین چیکارت دارن دمه در ... انقدر منو حرص نده ... گفتن صاحب ملک خانم سایه یزدانی باید باشن ، راستی باید بری دمه اون دره باغ ... اون مرده رفت اونطرف
-باشه بابا ... رفتم ... ماماااااااااااااااان این کفشای من کوووووووش ؟! اه ... تو زمین گلی باید دمپایی بپوشم...
اصلا چرا به یه غریبه اجازه دادی بره تو باغ من !!!؟؟؟
هی همش به من گیر میدن ... سایه بیا وسایل کیوان رو جمع کن ... سایه بیا کتاب های باباتو بذار تو چمدون ... بیا قرص های منو بردار ... همش به من گیر میده ... چرا من دختر شدم ...
ای... انقدر از زمینیکه گلی باشه بدم میاد ... آخه کی سره ظهر میره دمه خونه مردم !!!!!؟؟؟؟؟
گذاشتن سه چهار روز بعد اومدن که چی بشه ؟!
آقاجون ما خسارت نمیخوایم ...
-سایه با خودت حرف نزن ... اگرم میزنی انقدر بلند حرف نزن
-به تو چه ؟! مگه نگفتم اگه میخوای بهت کمک کنم نباید تا وقتی نخواستم باهام حرف بزنی !!!؟؟؟ هان ؟!
-میدونم که چی بهم گفتی ...
-خب ... حالا که میدونی لطفا بکش زیپ دهنتو ... میشه ؟!
-باشه
....................
-سلام ؟! من یزدانی هستم ...
-سلام خانم ... شهاب عظیمی هستم ... وکیل و پسر آقای عظیمی ...
-پسرشون ؟!
-بله ... راستش رو بخواین من همونی هستم که با ماشین به دره باغ شما زدم
-واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
-بله... خیلی پیگیر شدم تا خسارتتونو بدم اما متاسفانه شما خونه نبودین
-باورم نمیشه ...
-تا اونجا که یادم میاد من انقدر محکم به دره باغ شما نکوبیده بودم ... که انقدر خراب بشه ... ظاهرا نمیتونین دیگه بازش کنین ؟!
- شما گفتین وکیل آقای عظیمی هستین ؟!
-بله
-اما من شنیدم که پسرشون که دامپزشک بودن با ماشین تصادف کردند!!!؟؟؟
-حتما اشتباه شده ... اون فرزاد ... برادر دوقلوی من هستش ... درسته دامپزشکی خونده اما امکان نداره اون تصادف کرده باشه
-چطور امکان نداره ؟! ... من از این پیرمردی که مغازش روبروی این دره شنیدم که گفت آقای دکتر با ماشین اینجا تصادف کردن ...
-خانم محترم ، من اینجا هستم که خسارت شمارو پرداخت کنم ، نه به این سوالات شما که کاملا خصوصی هستن جواب بدم ... میخواین کارشناس بیاریم یا با یه مبلغ توافقی !! موافقین ؟!
-مبلغ توافقی بهتره ... چون من فردا دارم برمیگردم تهران ... نمیتونم منتظر بمونم تا شما کارشناس بیارین
................
-من که حرفاشو باور نمیکنم ...
-گفتم تا من نخواستم حق نداری حرف بزنی
-میدونم تو چی گفتی ... اما یه جای کار میلنگه
-چی میگی تو بابا ... ببینم این شهاب خان شما داره چیکار میکنه ؟! چرا انقدر داره با در ، ور میره ؟!
بذار ببینم داره چه غلطی میکنه ...
آقای عظیمی ؟!
شما اونجا چیزی گم کردین ؟!
قرار بود خسارت رو پرداخت کنین نه اینکه زمین اینجارو متر کنین ... !!!!
شهاب-بله ... بله ... فقط داشتم یه نگاهی به اطراف مینداختم
-شما به اطراف نگاه نمیکردین ... شما فقط دارین به در نگاه میکنین ... میخواین براتون شبیه سازی کنم که چجوری تصادف کردین ؟!
شما یا مست بودین یا خمار !!!
اخم نکنین آقا ... خارج از این دو حال نیست ...
میگفتم ... تو اون حالت ماشینتون چپ کرده ، اینجوری که از در معلومه شما یا از جلو یا از عقب خوردین به در ... چون جایی که روی در مونده اینجوری نشون میده ... بعدش هم که معلوم نیست چجوری سر از اونور جاده در آوردین !!!!
-چه جالب !!!! شما خیلی دوست دارین مسائل رو پیچیده کنین !!!؟؟؟
این یه تصادف ساده بوده ... تا اونجا که یادم میاد من نه اهل مشروبم نه مواد ... اونشب جاده خیس بود منم سرعتم بالا ، آخه خیلی عجله داشتم ... از جاده منحرف شدن رو یادمه اما مابقیش رو نه !!!!!!!
اگه اجازه بدین من مرخص میشم ...
-پس خسارت چی ؟!
-این کارت من خدمت شما !!!!
-خب کارتتون به چه درد من میخوره ؟!
-عرض میکنم اگه اجازه بدین ...
من امروز عازم تهرانم ... دسته چک هم همراه ندارم ... خواهش میکنم باهام تماس بگیرین تا من چک رو براتون بفرستم
-میخواین الان شماره حساب بدم بهتون ؟! اینجوری بهتر نیست؟!
-چرا اما پدر من یه اخلاق خاصی دارن ... وقتی گفتن چک خسارت رو باید به شما بدم ...
من باید به شما بابت خسارتتون چک بدم ... نه چیزی دیگه
-ای بابا!!!!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟؟ باشه ... کی تماس بگیرم ؟!
-من فردا دادگاه دارم ... اگه بشه پس فردا ...
-این شماره محل کارتونه ؟!
-آااااااه ... بله ... بفرمایین این یکی کارت شماره همراهم رو هم داره ...
خب فعلا با اجازه ... هماهنگی از شما
-خواهش میکنم اما من خودم هم باید یکی رو بیارم ... نمیتونم همینجوری حرف شمارو قبول کنم ...
-هر کاری میخواین بکنین ... از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم ...
-همچنین ... اما از این در که نمیتونین بیرون برین ... تا اون در همراهتون میام
-مزاحم نمیشم
-مزاحمت چیه !!! بلاخره باید پشته شما در رو ببندم ...
چه جالب من فکر میکردم که شما باید فرزاد عظیمی باشین ... با هم دوقلویین ؟! من خیلی از اینان که دوقلو هستن خوشم میاد ... برادرای خودمم دوقلو هستن ، اونا کپ همدیگن
-راستی ؟! چه جالب ... اما منو برادرم تو یه چیز متفاوت هستیم
-چی ؟!
-من چشمام آبی روشنه اما اون آبی خیلی تیره ... تنها تفاوتمون همینه
-بازم خوبه ... برادرای من فتوکپی هم هستن ... همیشه نگران زناشونم که اینارو باهم اشتباه نگیرن ...
چرا میخندین ؟!!!!!!!!!
-دقیقا چیزیکه همه به ما میگفتن ... اما خوشبختانه رنگ چشمامون مارو لو میده ... من ازدواج نکردم اما زن برادرم با دوقلو بودن ما مشکلی نداشت ...
-نداشت ؟! یعنی جدا شدن ؟!
-شما چند سالتونه ؟! 27 ؟!
-نه خیر من 25 سال ام هستش ...
-به نظرم بیشتر میومد ... منزلتون تهران کجاست ؟!
-شریعتی ... چطور ؟!
-اتفاقا دفتر من هم اونجاست ... خیلی سال بود که خانواده شما ، اینجا نیومده بودن
-شما از کجامیدونین ؟!
-نصف زمین های این منطقه یرای خانواده شما و ما هستش ... بلاخره ملاَکین منطقه همدیگرو میشناسن ...
پس تماس با شما ... میشه شمارتونو داشته باشم ؟!
-البته
*****************
-سایه ؟!
-بله ؟!
-میتونم باهات حرف بزنم ؟!
-آره ...
-من باید یه چیزیرو اعتراف کنم ...
-خب ... نمیدونستم صداها هم میتونن اعراف کنن ... میشنوم
-من تو این مدت بهت دورغ میگفتم ...
-در چه مورد ؟!
-در این مورد که چیزی یادم نمیاد ...
-چییییییییییییییی ؟!
-هیسس ... یواشتر ...
الان یادم اومده که چرا هیچی یادم نمی اومد ...
-چرا ؟! دلیله فراموشیت چی بود ؟!
-ببین من زنده ام
-خسته نباشی
-شوخی نمیکنم ... دارم میگم زنده ام ... اما نه اون چیزیکه از یه آدم زنده توقع داری ... نمیدونم چرا اما من نمیتونم به بدنم برگردم ... با هر بار برگشتن به بدنم تمامه اتفاقات گذشته رو فراموش میکنم ... مثل اون موقع که میگفتم نمیدونم کی هستم ...
-بهتره خودتو مسخره کنی
-من مسخره ات نمیکنم ... میگم تا همین امروز که شهاب رو ببینم نمیدونستم چی شده ...
-خب الان میدونی ؟!
-آره ... وقتی کنارش بودم انگار میتونستم خیلی چیزارو به یاد بیارم ...
-خب قضیه داره خیلی تخیلی میشه
-ببین این تخیل نیست ... اون برادره دوقلوی من ... یا هر کی میخواد باشه اما اومدنش اینجا باعث شد بفهمم چرا چیزی یادم نمیومده
-حتما ذهشو خوندی ؟
-چرا چرت و پرت میگی ؟!!!!!!! من نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما میدونم اون باعث شد یه چیزایی یادم بیاد ...
-حالا چی یادت اومده ؟!
-یادم اومده که همه چی به یه جایی تو همون خونه ... همون طبقه تاریک ختم میشه ... خودمو دیدم که روی یه تخت بودم انگار داشتم با چشمای خودم میدیم ... من روی تخت ... زمین یا یه جای دیگه دراز کشیده بودم ... یه دره بزرگ باز شد که بیرونش یه گلدون پر از گل بزرگ قرار داشت ... این گلدون تو راهروی اون طبقه تاریک هستش ... یکی اومد تو ... یه چیزی توی سرمی که تو دستم بود زد ... قیافشو نمیتونستم ببینم ... اما بعدش قلبم درد گرفت ... خیلی ... خیلی ... خیلی ... درد داشتم ...
که بعدش یه دفعه تو این باغ خودمو پیدا کردم ...
-خب ... بقیه اش ؟!
-دیگه هیچی ... چیزه دیگه ای یادم نمیاد ...
-فرزاد؟!
-بله؟!
-چه بامزه گفتی بله ...
انگار که من میتونم ببینمت
راستی ... تو میتونی منو ببینی ؟!
-آره ...
-ببین با اینکه نمیبینمت اما نمیدونم چرا بهت اعتماد دارم ...
-درست نیست آدم به کسی که نمیشناسه اعتماد کنه
-میدونم ...
از نظره تو من چه شکلیم
-معمولی
-همه همینو میگن
-اما نگاه قشنگی داری ...
-تو نگاه منو از کجا دیدی؟!
-همین الان دارم میبینم
-من دارم به تو نگاه میکنم ؟!
-نه اما نگاهت به ابن بارونی که از آسمون میباره خیلی قشنگه ...
-...
-چیه ؟! این لبخندت یعنی چی ؟!
-تو یه صدایی اما تو همین دو سه روزه بهت عادت کردم
-پس ببین من چه حسی دارم ... تو تنها کسی هستیکه تونستم باهاش حرف بزنم
-میدونم ... اما ما فردا صبح میریم
- این خیلی بده ... خیلی
-ای کاش میشد تورو با خودم ببرم ... مثله یه صدای ضبط شده ...
فرزاااااااااااااد بیا صداتو ضیط کنم ... یه دقیقه وایستا گوشیمو بیارم
-چیکار میکنی ؟!
-بذار پنجره رو باز کنم تا صدای بارون هم تو گوشیم ضبط بشه ...
وایستا ... آاهاااااااان ... شروع : تو بارون دوست داری ؟!
-مطمئنی صدام ضبط میشه ؟!
-نمیدونم !!!
اما اصلا مهم نیست چون هروقت خودم گوش بدم میفهمم داشتم با کی حرف میزدم ... و تو توی جوابم چی بهم گفتی
-آره ... عاشق بارونم ... باز باران با ترانه با ...
-خیله خب بابا فهمیدم حافظه ات خیلی قویه ... دفعه اول که منو دیدی چه فکری در موردم کردی ؟!
-دیدم یه دختری که معلومه موهاشو شونه نکرده با یه لباس راحتیه رنگ و رو رفته و یه کفش که بعدا فهمیدم کفش ورزشیه بابات بوده تو حیاط برای خودش میچرخه و حرف میزنه ... اولش گفتم حتما از نظر عقلی مشکل داری آخه از روز اول که اومدی اینجا یه جوری بودی ...
-چه جوری بودم ؟!
-همه سره میز داشتن غذا میخوردن اما تو رفته بودی زیره آلاچیغ و داشتی یه کاسه شیر گرم که توش شکر ریخته بودی رو میخوردی ... همه داشتن دوره هم حرف میزدن ... تو داشتی روی دیوار حیاط نقاشی میکشیدی و شعر میخوندی ... واقعا فکر کردم یکم عقب افتاده ای ... اصلا فکر نمیکردم 25 سالت باشه تا وقتیکه به مامانت گفتی من 25 ساله امه ...
-...
-اونجوری نگاه نکن ...
-من که نمیدونم تو کجایی ... فقط دارم روبرومو نگاه میکنم
-منم روبروت هستم ...
-یعنی اگه دستمو دراز کنم بهت میرسم
-بهتره این کارو نکنی ...
-چرا ؟!
-فکر کنم تو این چند روزه شنیدی که مامانت یا بابات ، حتی برادرات گفتن که یه دفعه لرز نشست تو تنمون
-آره
-خب ...
-خب ... چی ؟!
-خب اونا با من تماس داشتن
-بذار منم امتحان کنم ...
ببین من دارم آروم دستم میارم سمتت ... الان کجایی
-درست تو مسیری که دستتو داری حرکت میدی ...
-...
-...
-...
-الان احساس سرما نمیکنی ؟!
-من همیشه یخ هستم ... چون فشارم پایینه ... اما یکم سردم شده ... فقط یکم ... اگه بهم نمیگفتی ، فکر میکردم چون پنجره بازه سردم شده ... الان دسته من کجاست ؟!
-بهتره وارد جزئیات نشی ...
-ای بی ادب
-بی ادب چیه ... تو الان دستت تو دماغه منه
-اه ... حالم بهم خورد ... نخند ... میگم نخند فرزاد
**************
-من از سکوت متنفرم ... همیشه از اینکه بخوام ساکت باشم اعصابم به هم میریزه
ببینم تو یادت میاد زنت چه جوری بوده ؟!
-نه
-بیچاره زنت ... شما مردا تا وقتی زنده هستین هم منکر زن و بچه هاتون میشین چه به رسه به وقتی که یه صدای سرگردون باشین ...
بیچاره ما زن ها ، تا وقتی نگرفتنمون همیشه دنبالمون میدوان ... همین که خرشون از پل میگذره ... دیگه نمیشه بهشون حرف زد ...
اما خداییش منم دیوونه خوبی هستما ... ساعت 11 شب با یه صدا نشستم دارم حرف میزنم ... تازه دارم این مکالمه جذاب رو ضبط هم میکنم
هی روزگار ... چه کردی با من
-تو خسته نمیشی انقدر با خودت حرف میزنی ؟!
من اصلا یادم نمیاد زن داشته باشم ... اینو جدی میگم ... نمیدونم چرا اما هیچ چیزی تو ذهنم نیست که بهم ثابت کنه من شاید روزی ، روزگاری متاهل بوده ام
-چه فرقی میکنه اون به ظاهر برادره دوقلوت در مورد همسرت از فعل گذشته استفاده کرد ... یعنی الان نیستش ... من دلم نمیخواد از اینجا برم ... همیشه دوست داشتم پاییز و زمستون شمال بمونم ... اما هیچوقت به آرزوم نرسیده ام ... امسال بعده عمری مامان رضایت داد بیاد اینجا که دوباره مفصل هاش به خاطره رطوبت درد گرفت ...
-نمیدونم چرا ... اما چهره مادرت خیلی برام آشناست ... انگار یه جایی دیدمش ...
-تو در مورد خودت چیزی یادت نمیاد ... اونوقت چطور قیافه مامانه من برات آشناست ...
-سایه به خدا شوخی ندارم ... تازه من یه چیزایی شنیدم ... وقتیکه مامان و بابات داشتن باهم حرف میزدن
-تو بیجا میکنی حرف های مارو گوش میدی ... دیگه خیلی داری پررو میشیااااااااا
-خیله خب بابا ... عصبانی نشو ...
-حالا چی شنیدی؟!
-توکه گفتی من دارم پررو بازی در میارم !!!
-این بار عیب نداره
-مامانت به بابات اصرار میکرد برگردین تهران اما بابات میگفت باید تکلیف تورو معلوم کنن
-تکلیف من ؟! آهان حتما منظورشون پسرخاله ام ، نوید هستش ...
-نه منظورشون اون نبود
-از کجا میدونی ؟!
-خب آخه تو نمیذاری مابقیه حرف هام رو بزنم ...
بابات گفت : حتما یه حکمتی توش بوده که این تصادف شده
مامانتم گفت : چه حکمتی توش بوده ، بعده 25 سال !!!
راستی سایه تو میدونستی که غیره این خونه چندین هکتار زمین های این اطراف هم برای تو هستش؟!
-نه !!!!!... بابا فقط این خونه رو به من داد
-اما من ازشون شنیدم که این خونه و زمین های اطرافش برای تو هستش
-امکان نداره بابا این کارو بکنه ... اون سه تا بچه داره ، که دوتاش پسر هستن ... درسته من خیلی باهاشون خوب نیستمو همیشه با هم میجنگیم اما اونا داداشام هستن ... نمیشه که سهمه من به این زیادی باشه و ماله اونا فقط یه ویلا تو لواسون و باغ انار تو ساوه !!!
-میدونم چی میگی ... اما ظاهرا این زمین ها از اول هم برای تو بوده و پدرت فقط اونارو به تو برگردونده یعنی هیچ چیزی از اول به اسم بابات نبوده که حالا بخواد به اسم تو بشه ... از اول همش برای تو بوده ...
غیر از اون مادرت بینهایت از خانواده عظیمی وحشت داره ... دلیلش رو نفهمیدم اما خودش به پدرت میگفت که باید برگردین تهران
-خودمم حس کردم مامان زیاد از این فامیلی خوشش نمیاد اما نمیدونستم که چرا !!!!!!!!
-اما پدرت گفت که باید تکلیف تو معلوم بشه ... تصمیم با خودته ... ولی اونا نمیتونن زیره قراردادی که امضاء کردن بزنن ...
شما خیلی خانواده عجیبی هستین ... این چه چیزیه که مامان و بابات درموردش حرف میزنن !!!؟؟؟
-نمیدونم ... اگه تو فهمیدی به منم بگو ... بابا اینا همیشه مشکوک میزنن ... نباید زیاد به حرفاشون توجه کرد ...
-اما من فکر کنم باید توجه کنی ...
تو چیزی از شناسنامه کسی به اسم عسل چیزی شنیدی ؟!
-نه !!! اون کیه دیگه ؟!
-بابات داشت میگفت که شاید شناسنامه عسل لازم بشه !!!
-بیخیال ... من دیگه نمیتونم چشمامو باز نگه دارم ... خوابم میاد
-باشه بخواب ...
دلم برات تنگ میشه سایه
-اوهوووم ... اما من قول نمیدم که دلم تنگ بشه
****************
کیوان-چی تو اون گوشیت ریختی که یه سره تو گوشت میذاریش ؟!
-هیچی ...
مامان-ولش کن بچه ام رو ... از اولی که راه افتادیم دارین بهش گیر میدین ... انقدر سربه سرش نذارین
کیوان-مامان جان از بس لوسش کردین ... 25 سالشه اما عینه 15 ساله ها رفتار میکنه
کیان-کاش 15 ساله ها ... عینه 5 ساله هاست به خدا ... چرا چیزی بهش نمیگین ؟! اون با شلوار گرمکن بابا که ده سایز براش بزرگتره تو ماشین نشسته بدونه هیچ مانتویی فقط یه پلیوره گشاد پوشیده که تا سره زانوهاش آویزونه
مامان-وقتی حریفش نمیشم چرا باید اذیتش کنم ... کیان جان مامان یکم یواشتر برو ... بابات از خواب بیدار میشه
کیان-آخه یه چیزی بگو باورم بشه ... بابا حرکت ماشین براش عینه تکون دادنه گهواره میمونه ... با هیچی هم بیدار نمیشه
-مامان بهت گفتم اون وکیله که اومده بود خونه واسه خسارت... پسره آقای عظیمی بود !!؟؟؟ اسمش شهاب بود ، گفت اون تصادف کرده بوده ...
مامان-برای چی انقدر برات مهمه که اون چیکاره است یا چه اتفاقی براش افتاده ، اگه میخوای خسارت بگیر اگرم نمیخوای دیگه باهاشون تماس نگیر
-میخوام خسارت بگیرم ... اون آقاهه کارتشو داد بهم ...
مامان-اون در مگه چقدر خسارت دیده!!! انقدر شان خودت رو پایین نیار که برای یه خسارت جزئی دنبال پول بدویی ...
-شما چرا انقدر مخالف اینکار هستین ؟! مگه مال من نیست ؟! خب میخوام خسارت بگیرم
مامان-شماره حساب میدادی بهش
-خواستم بدم اما گفت پدرش گفته فقط باید چک بهم بدن ... تازه دفتره وکالتش هم نزدیک خونه خودمونه
مامان-بسته دیگه ...
ااااااااااااه کیان یواشتر برو دیگه
کیان-مامان جان من دارم 90 تا میرم !!! از این آرومتر ؟! تو دوباره از جایی دیگه قاطی کردی به من گیر دادی ؟!
مامان-انقدر با من جر و بحث نکن کیان ... من چقدر باید از دسته شماها حرص بخورم ؟!
-باشه مامان .. چرا عصبانی میشن ...
فردا میگم چک بکشه بفرسته دفتر اینا ... باشه کیان ؟!
کیان-باشه
- آااااااااااااای ... دردم گرفت ... چیکار میکنی ؟!
مامان-این نیشگونو گرفتم که دیگه با من بحث نکنی ... اگرم دوباره ببینم داری پیگیره خسارت اون دره مزخرف میشم من میدونم با تو ... فهمیدی ؟!
-آاااااااااااااای ... آره ... مامان گوشم درد گرفت ... آره فهمیدم
کیوان-مامان ولش کن ... تو چت شده امروز ؟! بابا این بچه چیزی نگفت که باهاش اینطوری میکنی ...
-مامان توروخدا ... گوشم درد گرفت ...
مامان-دیگه حق نداری اسم شمال و اون در و هر چی مربوط به اون خراب شده است رو جلوی من بیاری ... فهمیدی یا نه ؟!
بابا-چه خبرتونه ؟! انقدر سروصدا میکنین
مامان-چه عجب بیدار شدی !!!؟؟؟ کوروش دارم جلوی تو میگم اگه یه بار دیگه اسم شمال رو جلوی من بیارین ، من میدونم با شماها
-بابا !!!!!!!!!! مامان گوشمو کشید
بابا-چرا گریه بچه رو در آوردی ؟!
کیوان-والا ما هم نمیدونیم چشه
کیان-بذار بزنم کنار تا سایه بیاد جلو بشینه ... بابا میشه برید عقب ؟!
بابا-آره بابا جان ...
****************
-به این میگن زنگ گوشی ... آدم وقتی صداشو میشنوه حال میاد
بابا-حالا خانم حال اومده برو گوشیتو جواب بده ... دفعه دومه زنگ میخوره
-بابا جان میخوام این کچلات بفهمن زنگ یعنی چی
بدو ... بدو ... سایه بود ... هی ... هی
تشویق کنین دوستان منو که با تلاش فراوان به گوشیم رسیدم
-بفرمایین ؟!
-سلام ، خانم یزدانی؟!
-بله ... شما؟!
-شهاب هستم ... شهاب عظیمی
-بله ، بله ... ببخشید نشناختمتون ... خوبین ...
-خیلی ممنون ... چی شد خانم ؟! از خیره خسارت گذشتین ؟!
-نه من که همچنان دنبالش هستم اما متاسفانه کارتتون رو گم کرده بودم ...
-ای بابا ... اینم از شانس بده من بوده که کارتم باید گم بشه ... خب حالا باید چیکار کنیم؟!
-من شماره حساب میدم ، شما لطف کنین به حسابم بریزین ... میشه ؟!
-والا کار نشد نداره اما گفتم که پدرم دستور دادن فقط چک بدم بهتون ... منم وکیل ایشونم و باید طبق خواستشون عمل کنم
-خب میخواین چک رو بکشین و بفرستین به آدرسی که خدمتتون میدم
-میشه به خودتون تحویل بدم ؟!
-چجوری؟!
-واسه امروز ناهار بریم یه رستوران خوب و من همونجا چک رو تقدیم کنم
-شما همیشه به کسایی که ازتون خسارت میخوان ناهار میدین ؟!
-نه هه
فقط به اونایی که کلی زمین دارن و پولشون از پارو بالا میره ... شاید دلشون سوخت منو کردن وکیل خودشون
-خیلی آدمه رک و روراستی هستین
-ما کوچیک شماایم
-من با ناهار مخالفم چون لزومی به این کار نمیبینم ...
-خواهش میکنم ... اتفاقی نمیوفته ... من یه جایی میشناسم که خیلی شلوغم هستش و میتونین بدونه اینکه ممکنه من براتون مزاحمت ایجاد کنم غذاتونو بخورین
-من منظورم این نبود
-عیبی نداره ... پس موافقین ؟!
-خیله خب ... کجا بیام ؟!
-میخواین من بیام دنبالتون ؟!
نه خیر با برادرم میام
-اوه اوه نیرو کمکی دارین میارین؟!
بلاخره خندیدن !!!
آخیش ... فکر میکردم خنده برای شما تعریف نشده
-خیله خب ... من میام روبرو کتابخونه حسینیه ارشد ، شما بیاین اونجا دنبالم
-باشه ... الان ساعت 10 ، من 12:30 اونجام
باشه ... خداحافظ
-حتما بیاینا !!!!
-باشه
-خداحافظ
**************** -جونه من به مامان چیزی نگی کیان !!!! باشه ؟! کیان-باشه اما توام امروز قال قضیه رو بکن -باشه بابا کیان-نبینم بعده این کارت بشه با این یارو بیرون رفتن -کیاااااااااااااااااااااان !!! اذیت نکن کیان-خیله خب بابا ... برگشتن هم بگو همینجا پیادت کنه ... خودم میام دنبالت -کیان جونه مامان چیزی بهش نگیا وگرنه روزگارم سیاهه ... دهنه کیوانم ببند خودت کیان-باشه ... برو دیگه ... سوار شدی بهم زنگ بزن ... اونجا رسیدی هم بهم اس بزن ... -باشه بابا ... حالا خواهرت رو کسی بلند نمیکنه کیان-یه دفعه دیدی خر کاسه سرش رو گاز گرفت و بلندت کرد اونوقت خر بیارو باقالی بار کن جواب مامانتو چی باید بدیم ... وای وای وای زیاد حرف نزنی سایه ها ... آبرو داری کن ... خودت گفتی اونا مارو میشناسن ... -ااااااااااااه کیان ... باشه بابا ... من رفتم اونجا وایستاده ... ببین اون آقا قد بلنده که خیلی سفیده ... کیان-کو؟! کجا؟! -بابا اون کت اسپرت طوسیه ... کیان-چه تیپی هم زده ناکس ؟!!! -خداحافظ ... کیان-مراقب باش **************** -شما چی میل دارین ؟! -من جوجه میخورم -چه کم خرج !!! بفرمایین اینو اول بدم تا خیالم راحت بشه -بلاخره این چک من هم به دستم رسید ... چقدرم مبلغش زیاده -نه زیاد نیست ... پدره من عادت نداره پول اضافه به کسی بده ... پس خیالتون راحت راحت راستی خانم یزدانی ، شما تنها دختر خانواده هستین؟! -بله ... چطور مگه ؟! -هیچی ... از سره کنجکاوی پرسیدم ... خدمتتون گفته بودم که پدره من خانواده شمارو از قدیم میشناختن ... ایشون اول از من خواستن در مورد شما تحقیق کنم ... -ببخشید؟! -امیدوارم سوءتفاهم نشه ... منظورم اینه که خواستن که مطمئن بشن شما دختر این خانواده هستین ... -من متوجه منظورتون نمیشم؟! شما چی میخواین بفهمین که اینجوری سوال میپرسین ؟! -بذارید واقعیتو بگم ... پدره من فکر میکردن اسم شما عسل هستش چون ... -عسل؟! آهان میدونین حتما چون سن پدرتون بالاست فراموش کردن اسم من چی بوده -این امکان نداره که فراموش کنه ... -منظورتون چیه که امکان نداره ایشون فراموش کنن؟! -مهم نیست ... بفرمایین غذاتونو میل کنین -شما فکر میکنین میلی هم باقی مونده برای غذا؟! منظورتونو واضح بگین لطفا ... -ببینین از اونجاکه پدره من پزشک مادرتون بوده ... مطمئن هستش که شما باید الان 27 سالتون باشه و اسمتون هم عسل یزدانی ... چون اون یه دفتر داره که اسم تمامه بچه هایی رو که به دنیا آورده به طور دقیق حتی دقیقه تولدشون رو هم ثبت کرده که مال شما 27 بهمن 63 ثبت شده در ساعت 3:20 دقیقه ، من خودم دفتر پدر رو دیدم ... -هه ... خیلی خنده داره -آره خنده داره ... اما اون چیزیه که اونجا ثبت شده -گیریم همچین چیزی اونجا ثبت شدخ باشه ... از اینکه آتیش به جون یکی بندازین چه سودی میبرین؟! من نمیفهمم این حرف هایی که شما میزنین اصلا به شما چه ربطی داره؟! -صداتونو بیارین پایین لطفا... مردم دارن نگاه میکنن -دلم نمیخواد... نگاه کنن... شما به چه حقی تو گذشته من و خانواده ام تجسس میکنین؟! کی به شما این اجازه رو داده؟! -بشینین لطفا ... خانم یزدانی خواهش میکنم ازتون -جمع کنین آقا ... این چک هم ماله خودتون ... فکر کردین چه خبره !!! -خانم یزدانی -برو بابا مرتیکه پررو ... این عسل کیه که همه در موردش میدونن الا من خب گیریم من یه خواهر بزرگتر داشتم که مرده ... خب حتما مامان بابا دوست ندارن در موردش حرف بزنن وگرنه من خبردار میشدم اه ... حالا چه وقته بارون گرفتنه ؟! ای وای گوشیم کو؟! کجا گذاشتمش؟! -خانم یزدانی ... کجا تشریف بردین ؟! -ولم کنین ... چی از جونم میخواین ؟! -من چیزی نمخوام اما گوشیتونو جا گذاشته بودین روی میز ... بفرمایین -ممنون ... چرا دستمو گرفتین ؟! آقای عظیمی ... دستمو ول کنین -ببین بچه جون هر چی خواستم با زبون خوش بهت حالی کنم نفهمیدی ... بهتره ساکت بشی تا من حرفامو بزنم ... -ولم کنین ... اگه ولم نکنین جیغ میکشم -به در ک جیغ بکش ببینم کی جرات داره بیاد جلو ... جیغ بزن دیگه ... زود باش ... سوار شو ... -من سوار نمیشم -میگم سوارشو ... باهات کاری ندارم ... بیا سوئیچ دسته خودت فقط باید به حرفام گوش بدی ... -نمیخوام ... ولم کنین -گفتم بیا این سوئیچ ... فقط بشین و گوش بده -تو ماشین نمیام -خیله خب بیا کنار این جدول بشینیم ... ببین من انقدر وقت ندارم که بخوام با تو بحث کنم ... بعدازظهر یه قراره خیلی مهم دارم خواهش میکنم بیا بشین -اول دستمو ول کنین -در نمیری؟! -نه ... اول دستم ... بعدش اینجا میشینم -باشه ... بیا اول من نشستم حالا بیا اینجا بشین تا من حرفامو بزنم -... -خیله خب ببین من به این که تو عسل یزدانی نیستی همونقدر مطمئنم که به زنده بودن خودم مطمئنم ... تو عسل نیستی ... بلکه همون سایه هستی اما نه یزدانی -بهتره داستانتونو زودتر تموم کنین -وسط حرفام نپر لطفا!!!!!!! تو سایه هستی ... سایه عظیمی ... دختر عموی من ... تو دختر جهانگیر عظیمی و شادی یزدانی هستی ... بلند نشو ... خواهش میکنم بشین ... من برای حرفهام دلیل دارم ... اون خونه ای که به اسم تو شده ... از اول هم به اسم تو بوده ... به اسم سایه یزدانی ... چون از وقتی به دنیا اومدی تورو دسته داییت سپردن ... این وصیت پدره خدابیامورزت بود ... مامانت وقتی تورو به دنیا آورد از دنیا رفت ... تو توی همون خونه به دنیا اومدی که الان به نامت شده ... -بهتره این داستانهارو برای خودتون نگه دارین ... عظیمی !!! چه مزخرفاتی ... -چرا مزخرف ... شما توی این 25 سالی که تو به دنیا اومدی فقط 2 مرتبه به این خونه اومدین یه با وقتی مادره من مرد ... یه بار هم امسال به خاطره تولد بزرگ خاندان یزدانی یه شرطی بینه پدرت و داییت گذاشته شد ... اونم اینکه اگه تا 22 سالگیت ازدواج کردی که هیچ وگرنه اگر پدر من در قید حیات بود باید واقعیت رو به تو بگه ظاهرا پدره من این قصد رو نداشته تا وقتی پدرت اونروز بارونی که تو تنها اونجا اومده بودی که مثلا خسارت بگیری با پدرم صحبت میکنه ... دلیله اینکه زیره بارون نگهت داشتن این بود که اونا داشتن باهم بحث میکردن ... که اتفاقا من هم اونجا بودم ... از طبقه بالا میدیدمت -دیگه دارین چرت و پرت میگین -من دارم واقعیت رو میگم ... میتونی از پدرت بپرسی ... حتی مادرت هم اونروز بعد از اینکه من از باغ شما بیرون اومدم دنبالم اومد و منو تهدید کرد اگه بهت نزدیک بشم ازمون شکایت میکنه ... اون پیشه پدرم هم رفته بوده ... گفته حاضره هر کاری بکنه اما تو از ماجرا چیزی نفهمی ... ببین میدونم ماجرا خیلی پیچیده شده اما این تمامه واقعیته ... تقصیر از پدرو مادرت بود که سراغ پدر من رفتن و باعث شدن اون سره لج بیوفته ... الانم اون میخواد که تو برگردی پیشه اون ... اونا حرف هایی رو زدن که خاطرات بدی رو برای پدرم زنده کرده ... اون آدم لجبازیه ... اشتباه از مادرتون بود هرچقدر هم بهش هشدار دادم که با پدره من در نیوفته به خرجش نرفت که نرفت اگه الانم میبین که من دارم این حرف هارو میزنم به این دلیله که پدرم میخواست امروز بیاد خونه شما و اگه باز هم مادرو پدرت باهاش لج میکردن اون میخواست توی یه مهمونی در جمع فامیل اون قرارداد امضاء شده رو به همه و مخصوصا تو نشون بده اگه حرف های منو باور نداری میتونی همین الان به خونه زنگ بزنی ... اون الان خونه شماست ... بیا زنگ بزن دیگه چرا معطلی؟! ................ -سایه ؟! سایه ؟! صدامو میشنوی ؟! سایه ؟! -فرزاد ؟! شهاب-فرزاد؟! اون کیه دیگه ؟! ببینم تو اصلا شنیدی من چی میگم ؟! -آره منم سایه ... فرزادم ... سایه من دارم میرم ... این آخرین تلاشمه کمکم کن سایه سایه -فرزاد؟! من دارم صداتو میشنوم ... کجا داری میری ؟! چجوری از باغ اومدی بیرون ؟! -کمکم کن سایه سایه منو دارن میبرن ... سایه شهاب-چی میگی تو ؟! ببینم نکنه زده به سرت -ولم کن ... دستمو ول کن ... فرزاد ... من دارم گوش میدم ... تو الان کجایی؟! فرزاد آقای عظیمی اون رفت؟! شهاب-کی ؟! داری با کی حرف میزنی؟! -فرزاد رفت ؟! من الان صداشو شنیدم ... شهاب-من میگم زنگ بزن خونه اتون ... حتما الان بابام اونجاست
-این امکان نداره ... امکان نداره ... باورم نمیشه ... باورم نمیشه ... خدایا شکرت ... خدایا قربون بزرگیت برم ...
خانم یزدانی من باید همین الان برم شمال ... خواهش میکنم زنگ بزنین به خونه اتون ببینین پدره من الان اونجاست ؟! ما باید هر چه زودتر بریم شمال
خواهش میکنم گریه نکن ... ببین این مسئله یه واقعیته اما تو میتونی خیلی راحت نادیدش بگیری ... پدره من انقدرهام بد نیست که مجبورت بکنه بیای پیش ما ... من قبلا سره این موضوع باهاش بحث کردم و قرار شده انتخاب با خودت باشه
-من اصلا نمیتونم این چیزایی که شما میگین رو باور کنم این امکان نداره
شما یه دروغگوی بی شرم هستین
-حالا هر چی که هستم ، میشه بریم ؟! من باید حتما الان پدرمو ببینم ...
گوشیش رو جواب نمیده
-برام مهم نیست شما میخوای چیکار کنین
فقط نمیخوام به مزخرفاتتون گوش بدم یا بهش فکر کنم
-به هر حال من دارم میرم
****************
-الو ؟! کیان ؟!
-سلام ... چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی ؟!
-گوشیم سایلنت بود ... کاری داشتی با من ؟!
-همین الان هر جا که هستی برگرد خونه ...
-چیزی شده ؟!
-بیا اینجا ... خودت میفهمی ... زود پاشو بیا
-کیان مامان چیزیش شده ؟!
-نه ... اومدیا !!!! خداحافظ
****************
-آقای عظیمی ؟!
آقای عظیمی ؟!
ای بابا چرا ماشینو نگه نداشت ؟!
ای ول وایستاد
-بله ؟! میخوای بیای ؟!
-اگه بشه منو خونه برسونین یا حداقل تا جائیکه بلد باشم
-خیله خب سوارشو ... من دارم میرم خونه شما ...
*****************
-میتونم بپرسم چی پای گوشی شنیدین که انقدر خوشحال شدین؟!
-مستخدممون زرین خانم بود ...
زنگ زد ، خبر داد برادرم بلاخره حرف زده ...
-برادرتون ؟!
مگه حرف نمیزد؟!
اسمش چیه ؟!
-اسم برادره من فرشاد ... در اثر یه اتفاق شک شد ... طوری که مثل یه تیکه گوشت یه جا فتاده بود ... اون نفس میکشید اما زنده نبود ... توضیحش سخته فقط اینو میتونم بگم که دوباره حرف زده
-همون برادر دوقلوتون؟!
-نه اون برادر بزرگه منه ... برادر دوقلوم اسمش فرزاد که ایران نیست
-ایران نیست ؟!
- ... گفتم که امکان نداره فرزاد با ماشین تصادف بکنه چون اون دو ساله که با دخترش رفته کانادا
احتمال خیلی زیاد پدرم اونجاست و تا مادرتون رو راضی نکنه که شما با مابیاین شمال دست بردار نیست و از خونه اتون بیرون نمیاد
-ای خدا این چه بساطی بود سره من آوردی !!!
-خواهش میکنم دوباره گریه نکن ... وقت برای گریه زیاده
-...
-یعنی تا به حال متوجه تفاوت خودت با خانواده ات نشدی ؟!
-اما حرف هاتون امکان نداره درست باشه ... ما هر سه تا روی گردنمون خال داریم ... این امکان نداره که خواهر برادر نباشیم
-خیلی داری بچه گانه فکر میکنی ... مامانت روی گردنش خال داره ؟!
-نه ... اما بابام
-بله بابات داره ... خوب زن عموی من ، خواهره پدرت بوده و اون هم این خال رو داشته ... طبیعیه که برادرات هم این خال رو به ارث برده باشن ... مثل ماها که چشم هر سه تامون آبی هستش اما یکم روشن تر یا تیره تر از هم ، ولی همه گی از مامانمون چشم آبی رو به ارث بردیم
یکم بیشتر فکر کنی میبینی که هیچ دلیلی نداره که من بخوام بهت دروغ بگم ... یعنی هیچ سودی برام نداره ... اما اگه ما مدرک نداشتیم چطور میتونستیم به خودمون اجازه بدیم که در مورد دختر مردم ادعای سرپرستی بکنیم ؟!
مامان و بابات کاملا در جریان این قضیه هستن ... پس هیچکسی الان بهت دروغ نمیگه ... در گذشته هم کسی بهت دروغ نگفته بود ... قرار این بود اگه تا 22 سالگی ازدواج کردی هیچ کسی هیچ وقت در مورد گذشته تو حرفی نزنه اما اگ ازدواج نکردی ... باید بهت حقیقت گفته بشه ... همه رعایت حال تورو کردن ... تا اینکه به طور اتفاقی من با ماشین به در باغ شما خوردم ... تو بعده چند ماهش امودی دنبال خسارتی که من به پدرت پرداختش کرده بودم ...
-چی ؟! پرداخت کرده بودین ؟!
-درسته ... من چند وقت بعده تصادف خسارت رو پرداخت کردم ... اما نمیدونم تو چجوری از اون ماجرا خبردار شدی
قرار بود در باغ رو پدرت عوض کنه که ظاهرا وقت نکرده بود ... همینم باعث لو رفتن قضیه شد ... البته اینو باید بدونیکه مادرت هم بی تقصیر نیست اون چیزهایی رو به پدرم گفت که باعث شد زخم 25 ساله بین این دو خانواده دوباره سر باز کنه
ای بابا بسته دیگه ، میشه خواهشا گریه نکنی ؟!
-من گریه نمیکنم ، فقط دارم دماغم رو بالا میکشم
-آهان
****************
-آقای عظیمی ... ؟! چرا آمبولانس دمه دره خونه است ؟!
ای واااااااای مامانم !!!!!!!
-وایستا بچه ... بذار ماشینو نگه دارم ... د ... وایستا دیگه
نخیر ... رفت
این بابای من تا یکی از اینارو نکشه خیالش راحت نمیشه ... این داستان کجا میخواد تموم بشه ... خدا میدونه
****************
شهاب-امکان نداره آقای یزدانی ... من رضایت نمیدم ... شما باعث شدین پدره من حالش بده بشه ... شاهد هم داریم ... پدره شما ، پدره منو از خونه اتون به زور بیرون انداخته ، دمه دره خونه سرش انقدر داد و بیداد کرده که پیرمرد قلبش گرفته ...
کیوان-اقای عظیمی شما درست میگین اما ...
شهاب-اما نداره ... من رضایت نمیدم
کیوان-شما چه توقعی دارین وقتی پدرتون اومده بود تو خونه ما و میگفت تا وقتی بچه برادرمو ندین تا من ببرمش من از اینجا تکون نمیخورم !!!
مادرم انقدر از دستش عصبی شده بود که غش کرد ، خب طبیعیه پدره من هم عصبانی بشه و اون برخورد رو بکنه
کیان-خواهش میکنم ... پدره ما ناراحتی قلبی داره ... اون نمیتونه شرایط زندادن رو تحمل کنه
شهاب-وقتی یکی باعث مرگ یکی دیگه میشه باید تاوان کارش رو بده ... در ضمن من تنها شاکیه پدر شما نیستم ...
-خواهش میکنم ... التماستون میکنم ... تورو خدا ... بابام نمیتونه زندان بره
شهاب-خانم محترم باباتون چه بخواین چه نخواین زندان میره و باید تاوان کاری که کرده رو بده ...
-تورو خدا یکم انصاف داشته باشین ... مامانم سکته کرده بیمارستانه ... بابام هم که بازداشته ... اگه مامانم بفهمه بابام زندانه دووم نمیاره
تورو جونه عزیزاتون
شهاب-شما بهترین روز زندگیه من رو تبدیل به روز مرگ پدرم کردین ... چه توقعی ازم دارین !!!!؟؟؟؟
-تورو خدا ...
شهاب-بهتره خواهرتون رو ببرین بیرون ، من تحمل نق نق کردناشو ندارم ...
کیان-خواهش میکنم ازتون ... شما داغ پدر رو دارین با سختی تحمل میکنین اگه پدره ما بره زندان ما باید داغ مادرو پدر رو باهم تحمل کنیم ...
شهاب-فقط یه راه داره
-چه راهی ؟! هر چی باشه من قبول میکنم
شهاب-زیاد مطمئن نباش که بتونی قبول کنی
کیان-سایه تو هیچی رو قبول نمیکنی ... الانم برو بیرون
-اما!!!
کیوان-اما نداره ... همین الان میری بیرون ...
شهاب-شما خودتون نخواستین تا من راه چاره پیش پاتون بذارم ... دیگه مشکل خودتونه
الانم بهتره برید بیرون ... مگه نمیبینین من سیاه پوشه پدرم هستم ... امروز هم مجلس هفتم پدرم هست
*********************
-الو آقای عظیمی ؟!
-بله ؟! شما ؟!
-سایه هستم ...
-آهان ... بفرمایین
-میخواستم بدونم راهی که گفتین چی هستش ؟! من حاضرم قبول کنم
-مطمئنی ؟!
-بله
-برادرت چی ؟!
-پدرم از هر چیزی برام مهم تره ... نمیتونم بذارم به خاطره من اتفاقی براش بیوفته
-باشه ... میخوای الان بهت بگم ؟!
-آره
-تو باید در عرض 30 دقیقه به من جوابتو بدی ...
-باشه
-ببین اگه جواب ندی ... من دیگه هیچ کمکی نمیتونم بهت بکنم ... فهمیدی ؟!
-بله
-تو میتونی بیای پیشه ما زندگی کنی ؟!
-چی ؟!
-بیای پیشه ما زندگی کنی ... پیشه من ... فرزاد و فرشاد ... البته دختر فرزاد هم هستش که فقط 3 سالشه
این شرایط برای یک ساله و بعد یکسال هر کدوم از ما که دلش خواست باید باهات ازدواج کنه
-چییییییییی؟!
-گفتم فقط نیم ساعت وقت داری که جواب من رو بدی ...
-اما ... این خیلی بی انصافیه
-فکر نکنم از کشتن پدره من بی انصافی تر باشه
-اما پدره شما مشکل قلبی داشته و خودش خیلی به خودش استرس وارد کرده که این جوری شد ... تقصیره من چیه !!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-تو باید بیای پیشه ما و اگه ما دلمون خواست بعده یک سال باید با یکی از ماها ازدواج کنی ...
اما اگه دلمون نخواست میتونی برگردی پیشه خانواده ات ... اما توی این یک سال حق نداری با خانواده ات تماس داشته باشی
هیچ تماسی ... متوجه شدی ...
-اما ...
-فقط یکسال ... اگه ما دلمون خواست باید با یکی از ما ازدواج کنی وگرنه میتونی برگردی ...
دیگه حرفی برای گفتن نمونده ...
-میشه گریه نکنی ؟!
خواهش میکنم ازت ...
ببین ما الان 5 ساعته تو راه هستیمو تو یه سره داری گریه میکنی ...
بهترین تصمیم رو گرفتی ... ضرر نمیکنی ... خیالت راحت باشه
-بابام ...
-ای خدا ... گفتم که من با پدرت هم صحبت کردم ... به خاطره وضعیت مادرت این بهترین کار بود ... من با این شرط تونستم فرشاد رو راضی کنم ... ببین فرزاد واسه این اتفاق خیلی شاکی شده و ممکنه هر نوع برخوردی باهات بکنه
-...
-ساکت باشی بهتر از اینه که بخوای گریه کنی ... من از گریه دختر بچه ها متنفرم
-چی ؟!
-گفتم من از گریه دختر بچه ها متنفرم
-یکی دیگه ام قبلا این حرف رو بهم زده بود
-جدا !!!! کی ؟!
-میشه اونجوری نگاهم نکنین !!!؟؟؟ در ضمن جاده روبروتونه نه تو صورت من
-هاها... چه بامزه !!!!!! تا به حال کسی بهت گفته خیلی بی نمکی ؟!
-بامزه ترم میشه وقتی آدم کناره کسی باشه که پدرش رو تازه از دست داده اما خیلی خوشحاله و میخنده
-این حرفت رو نشنیده میگیرم ...
-جدی باشین بهتراز اینه که بخواین با شوخی های بی جاتون اعصاب منو بهم بریزین
-من حوصله کل کل کردن با دختر بچه هارو ندارم ... اما فرزاد خوب از پس تو یکی برمیاد نیم وجبی
-اولا من نیم وجی نیستمو قدم بینه دخترای دیگه معمولیه 165 ، که نیم وجب حساب نمیشه
-اولا وقتی پیشه یه مردی نشستی که از تو 8 سال بزرگتره یعنی بچه کوچولو حساب میشی دوما وقتی اون مرد و برادراش همه بالای 188 قد داشته باشن ، خب تو کوتوله حساب میشی سوما وقتی اون مرد ها همه وزنشون بالای 120 کیلو باشه تو جلوشون پشه هم حساب نمیشی ، نیم وجبی
- شماها خیلی خیلی بیقواره رشد کردین
-هوی هوی هوی ... دیگه بهت رو میدم پررو نشو ...
-شما واقعا از فوت پدرتون ناراحت نیستین ؟!
-چرا هستم
-معلومه
-آهااااااااان رسیدیم ... اینم از خونه ما
بهشت رویاها
جاییکه چند نسل از خانواده عظیمی توش به دنیا اومدنو زندگی کردن البته تنها عضو فامیل که موقع به دنیا اومدنش اینجا نبود تو هستی ...
-خیلی مسخره است ... همه بچه هاشونو تو بهترین بیمارستان ها به دنیا میارن اونوقت شما افتخارتون به اینه که بچه هاتونو تو خونه به دنیا میارین !!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟
-... خیلی جیغ جیغ میکنی ...
میشه بری دره حیاط رو باز کنی ؟!
-چی ؟! تو این بارون ؟!
-بله ... پاشو ... بپر برو بازش کن ... یالا دیگه
-من نمیرم ... خیس میشم
-به خدا اگه نری درو باز کنی انقدر زیره بارون نگهت میدارم که یخ بزنی ... من از دخترای تنبل بدم میاد
-خیله خب ...
ااااااااااااه ... من از زمین گلی متنفرم
به من چه که درو باز کنم ، یارو هم قاطیه ... بگیر نگیر داره ها نه به قبل که میگفت و میخندید نه به حالا که داد زدو منو از ماشین انداخت بیرون ... الهی تو گل گیر کنی نفهمی چه غلطی بکنی ... بی شعور عقده ای ... حتی گوشیمم ازم گرفت که مبادا به بابا زنگ بزنم ... الهی بمیرین همتون ...
-بیا سوارشو ... از دره پارکینگ میریم داخل ... بیا بالا ... زود باش
**************
-این ساختمون که الان از کنارش رد شدیم چیه ؟!
-اون ساختمونو میگی ؟! اون ماله فرشاد ... آخه اون دامپزشکی خونده بود و تا قبل اون اتفاق اونجا کار میکرد ...
-چه اتفاقی براش پیش اومد ؟!
-هیچکسی نمیدونه ...
-از شما چند سال بزرگتره ؟!
-امسال عید 40 سالش میشه ... آخه اون درست روز اول عید به دنیا اومده ... مامان خدابیامورزم میگفت اولین عیدی تو خونه شوهرم به دنیا اومدن فرشاد بود
-اسمش فرشاده ؟! اما من فکر میکردم فرزاد باشه ... آخه اون پیرمرده گفت اسم دکتر فرزاده
-پیاده شو ... برو دمه اون در کوچیکه وایستا تا من چمدونتو بیارم ...
**************
-اما اون پیره مرده گفت فرزاد !!! هر چند اسم فرزاد و فرشاد شبیه هم هستش ، احتمال اینکه اشتباه بکنن زیاده ... اما اون گفت دکتر
مطالب مشابه :
مهناز زنی 16 ساله
بیا و رمان بخون پدرت وایسن و فقط به خاطر اینکه دلشون واسه تو میسوزه اشک بریزن و بخوان هی دل
غزل عاشقی
بیا و رمان بخون - غزل عاشقی - خوش اومدی فصل هفتم قسمت اول آیلار واقعا دیگه باید بگم رفتارت
رمان بازگشت2و3
بیا و رمان بخون - رمان بازگشت2و3 - خوش هنوز ساعت 12 نشده که بخوان سگ هارو باز کنن
دو راهی عشق و هوس
بیا و رمان بخون - دو مامانش گفت بیا عزیزم چرا هرجور خودشون بخوان بعدشم رو به
قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا)
بیا تو رمان بخون :d - قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا) - - بیا تو رمان بخون :d
رمان آغوش سرد
بیا و رمان بخون - رمان آغوش «خدا خیرت بدهد نسرین جان یک کم به سرش بخوان دیگر مثل سابق دل به
کسی می آید
بیا و رمان بخون - کسی می آید - خوش اون طوري نباشه كه مدام بخوان بيرون برن
شب های تنهایی 3
بیا و رمان بخون - شب گفت بهرام مرد باش ، روي پاي خودت واستا ، درستو بخوان و كاره ღعاشقان
همخونه7
بیا و رمان بخون میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق خانم یاری بخوان.
برچسب :
بیا رمان بخوان