رمان مرثیه ی عشق 11
بر خلاف تصورم این سفر چند روزه خیلی بهم خوش گذشت . یوسف دیگه مراعاتمو
میکرد و خیلی با ملیسا گرم نمی گرفت ... شاید به نظرتون خبیثانه باشه ولی
از اینکه میدیدم ملیسا مثل اسفند رو اتیش جلز و ولز می کنه کیف می کردم !
تنها چیزی که تو سفر یه خرده اشفته امو کرد ، درد قلب حبیب اقا بود . اقا
نوید (بابای مهناز ) پزشک معالج حبیب اقا بود و گفت که بهتره برای سلامتی
حبیب اقا برگردیم خونه . نسرین خانوم هم مدادم اشک می ریخت . یه خرده تعجب
کرده بودم اخه واسه ی یه درد قلب ساده که اینهمه ابغوره نمی گیرن ! ...
راستش رفتارای نسرین خانوم و حبیب اقا واسم مشکوک بود . همش میدیدم که به
یوسف خیره میشن و اشک تو چشم هر دوشون میاد ... انگار برای یه چیزی نگرانن
... حالا اون چیز چیه ، الله و اعلم !
روزی که برگشتیم باید می رفتم کلاس . الهام و بچه ها واسه من و مهناز
انتخاب واحد کرده بودن . وقتی فهمیدم اصول سیستم رو با فاضلی برداشتن می
خواستم کلشونو بکنم :
_ الهی گور به گور بشین ! من تازه داشتم این مردک نحس رو فراموش می کردم
اما انگار باید تا صد سالگیم این استادم باشه ! اصلا مگه استاد قحط یود ؟
خب با مروتی می گرفتین دیگه ...
الهام داشت سعی می کرد ارومم کنه :
_ یهدا ....
با جیغ گفتم :
_ ها ؟
سهیلا دو قدم پرید عقب ! نفیسه گفت :
_ اینقدر کولی بازی درنیار بچه ! خدا وکیلی فاضلی بهتره یا اون زنیکه مروتی
؟ اه اه حالم از ریخت و قیافه اش به هم می خوره ... به پشتش میگه دنبال من
نیا که بو میدی !
با این حرف نفیسه خنده ام گرفت و گفتم :
_ خب حتما بو میده دیگه !!!
سهیلا _ اااااااااااه ! یهدا ... حالمونو بهم زدی !
_ این حرفا به کنار ... من سر کلاس این مرتیکه نر غول نمیرم ...
الهام _ اخه چرا ؟ ترم قبل که پاست کرد
_ نه به خدا نکنه ! از چهار روز قبل امتحان تا بوق سگ نشستم خوندم بعد می
خواد پاسم نکنه ؟! خودم شوتش می کنم مرتیکه الدنگ ایکبیری رو !
بعد مثل کسایی که خود درگیری دارن بلند گفتم :
_ مرده شور برده ایکبیری هم نیست که بهش بگم !
مهناز با دست زد تو سینه اش و با قربون صدقه گفت :
_ الهی بگردم که اینقدر خوشتیپه !
_ بله بله ؟ چشم اقا ایلیاتو دور دیدی که قربون شوهر مردم میری ؟! برم به
ایلیا بگم پوست کله اتو بکنه ؟!
مهناز سر مغنعه اش رو درست کرد و گفت :
_ من به چشم برادری گفتم ...
_ هان جون دختر عمه ات !
مهناز با اشاره ی من به ملیسا صورتش جمع شد و گفت :
_ وای گفتی ملیسا یاد یوسف افتادم ...
_ تو بیخود کردی با اوردن اسم اون ایکبیری یاد نامزد من بیفتی ! هر وقت اسم
من اومد باید پشت بندش اسم یوسف باشه افتاد ؟
مهناز _ اینقدر چرت و پرت نگو بزار حرفمو بزنم ...
و خبر داد که دیشب حبیب اقا زیاد حالش خوب نبوده و مجبور شدن ببرنش
بیمارستان . من مثل خنگا زدم تو صورتم و گفتم :
_ وای یهو پدر شوهرم نمیره ! عروسیم تا یه سال میفته عقب !
بچه ها به ترتیب یه دونه پس گردنی نثارم کردن و مهناز گفت :
_ میمیری بگی خدای نکرده ؟
_ خب حالا که الحمدالله چیزیشون نیست نه ؟
مهناز _ ای سود جو ! نه طوریشون نیست .
سریع گوشیمو دراوردم و شماره ی یوسفو گرفتم . دیشب یه خرده صداش گرفته بود
اما نگفت که چشه . با سومین بوق جواب داد :
_ بله ؟
_ الو یوسف ... خوبی ؟ حبیب اقا بهتره ؟
با خنده جواب داد :
_ علیک سلام گل من ... ممنون اره اقا جون بهتره ... از کجا فهمیدی ؟
_ از مهناز ... الان کجایی ؟
یوسف _ چطور ؟
_ بگو می خوام بیام پیشت ...
یوسف _ مرسی عزیزم ولی به خودت زحمت نده ... مگه الان کلاس نداری ؟
_ نه دوست ندارم برم سر کلاس بگو کجایی تا بیام ...
یوسف بدجنسی گفت :
_ واسه من میخوای بیای یا نمی خوای بری سر کلاس ؟!
_ ا ؟ یوسف ...!
یوسف جواب نداد و چند لحظه بعد بوق ازاد تو گوشی پیچید . با تعجب به گوشی
زل زدم و زمزمه کردم :
_ چرا قطع کرد ؟
یه دفعه با صدایی که درست در گوشم بود از جام پریدم :
_ سلام گلم ...
یوسف وایساده بود و با یه لبخند گشاد نگام می کرد . بقیه ی بچه ها هم که از
سر کار گذاشتن من خبر داشتن ، از خنده مرده بودن ... با حرص به بچه ها بعد
به یوسف زل زدم و گفتم :
_ بی مزه ها ...
یوسف یه دست گل رز از پشت سرش بیرون اورد و گفت :
_ گل واسه گل .
دست گلو ازش گرفتم و بوش کردم ... با خنده گفتم :
_ چیه ؟ هنوز ورشکست نشدی نه ؟
یوسف _ نه حساب کتابش دستمه ... تا امروز سی و چهار تا گل واسه ات خریدم
... هزار و نهصد و هفتاد و پنج تا دیگه مونده !
_ خوشم میاد که سرت به حسابه ! ... مرسی عزیزم ... خیلی خوشگلن .
سهیلا تک سرفه ای کرد و گفت :
_ ببخشین وسط معاشقتون ! ولی اینجا دانشگاس و حراست الان میاد یقه تونو
میگیره !
پریدم جلوی یوسف و گفتم :
_ پس بیا زودی بریم .
یوسف _ کجا ؟
_ پیش حبیب اقا دیگه .
یوسف _ واسه چی بریم اونجا ؟ مگه تو الان کلاس نداری ؟
_ چرا ولی حبیب اقا واجبتره !
یوسف یه اخم تصنعی کرد و گفت :
_ کلاست از هر چیز دیگه واجبتره ... بدو برو سر کلاس ... چی دارین ؟
با انزجار گفتم :
_ اصول سیستم .
یوسف _ اینکه خیلی اسونه ...
_ اسون هست ولی وقتی این فاضلی استادت باشه همه چی واست سخت میشه ... مردک
نحس !
یوسف با دست هولم داد جلو و گفت :
_ بیا برو سر درست بچه ...
و رو به مهناز گفت :
_ حواست باشه فرار نکنه !
مهناز با بدجنسی گفت :
_ من هیچ تضمینی نمی کنم ... خودت بیا ور دلش میبینی چجوری نفستو میگیره !
_ غلط کردی من کی نفستو گرفتم ؟
مهناز _ نکردی ؟
یوسف پادرمیانی کرد و گفت :
_ ا ؟ خانوما ... یعنی چی هی کردم ، نکردم ؟؟؟؟!!!! کوتاه بیاین زشته !
بعد هم درحالی که کیفمو می کشید گفت :
_ بیا بریم تو کلاس منم باهات میام ... بدو تا رات نداده .
نیم ساعت گذشته بود و بحمدلله هنوز چشم ما به جمال استاد گرامیمون روشن
نشده بود ! از وقتی که با یوسف پامو تو کلاس گذاشته بودم کل بچه ها داشتن
با چشاشون منو می خوردن . چیه ؟ مگه ندیدین یکی عروس بشه ؟! حالا یوسف هم
عین خیالش نبود و کلشو کرده بود تو صندلی من و هی جزوه امو ورق می زد .
کلاس کمی شلوغ بود ولی زیاد از کسی صدا در نمیومد . یه دفعه یوسف با صدای
تقریبا بلندی گفت :
_ اااا؟ یهدا چرا استادت نمیاد ؟!
در حالی که از بازوش نیشگونی می گرفتم گفتم :
_ چه خبرته بابا ؟ کل بچه ها فهمیدن ... یه خرده صبر کن الان میاد ...
یوسف دستشو روی جای نیشگون من گذاشت و در حالی که مالش می داد گفت :
_ اوه ... چقدر زور داری دختر ... جاش سیاه شد !
ته دلم ریش شد ! ( دخترننر !) دستمو رو بازوش گذاشتم و اروم گفتم :
_ خیلی درد گرفت ؟
یوسف _ نه بابا ... شوخی کردم ...
بعد دستشو روی دسته ی صندلیم گذاشت و زیر چونه اش مشت کرد و برو بر بهم
خیره شد . اهسته گفتم :
_ می دونی چیه ؟
یوسف _ چیه ؟
_ با این ضایع بازی که داریم درمیاریم مجبور میشم همه ی بچه های کلاسو واسه
عروسی دعوت کنم ... به من رحم نمی کنی به جیب بابات رحم کن !
یوسف خنده ی نازی کرد و تا خواست چیزی بگه ، در کلاس باز شد و قامت بلند
فاضلی توی چارچوب در خودنمایی کرد ...
جایی که با یوسف نشسته بودم کامل تو دید فاضلی بود و اولین نفری که فاضلی
چشمش بهش خورد ، من بودم . دستش که روی دستگیره گذاشته بود ، شل شد و کنار
بدنش افتاد . با بلند شدن من از روی صندلی ، اون هم نگاهشو از من گرفت و با
چند تا قدم بلند خودشو به پشت میز رسوند . جواب سلام بچه ها رو با یه حرکت
اروم سر داد و به لیستش خیره شد . کمی بعد شروع به خوندن اسامی کرد . برام
جالب بود تا حالا هیچ وقت حضور غیاب نمی کرد اما امروز چی شده ؟
بعد از اتمام حضور غیاب به یوسف که کنار من نشسته بود نگاه کرد و با جدیت
پرسید :
_ اسم شما توی لیست نیست ؟
یوسف _ نه استاد .
فاضلی _ خب ، پس توی کلاس من چی کار می کنین ؟
اینقدر رک و راست سوالشو مطرح کرد که جا خوردم . یادم میاد هیچ وقت با
دانشجویی که برای خودش نبود اینجوری برخورد نمی کرد . یوسف خودشو نباخت و
مثل فاضلی جواب داد :
_ قبلا شنیده بودم که حضور یه دانشجوی دیگه سر کلاستون موردی نداره .
فاضلی با شنیدن این حرف ، چشماشو به من دوخت . نگاهش مثل نگاه یه بازجو بود
. همونطور که به من خیره بود گفت :
_ اشتباه به عرضتون رسوندن . لطفا بفرمایین بیرون . من دوست ندارم جمع
کلاسم با حضور یه غریبه به هم بخوره ...
با ناباوری به فاضلی نگاه کردم . خیلی خونسرد نگاهشو ازم گرفت و به در کلاس
اشاره کرد :
_ بفرمایین .
یوسف خیلی موقر از روس صندلیش بلند شد و بدون هیچ حرفی به طرف در رفت .
تقصیر من بود که یوسفو تو کلاس کشوندم . قبل از اینکه بفهمم دارم چی کار می
کنم از روی صندلی بلند شدم و به طرف در رفتم . قبل از اینکه دستگیره رو
پایین بکشم ، صدای فاضلی به گوشم خورد :
_ یادم نمیاد بهتون اجازه داده باشم که برین بیرون .
این مردک چشه ؟! چرا اینجوری می کنه ؟ اصلا مگه اجازه ی من دست اینه که هر
جا میرم ازش کسب تکلیف کنم ؟ با حرص برگشتم سمتش و گفتم :
_ الان برمی گردم استاد .
و قبل از اینکه مخالفتشو بشنوم از کلاس خارج شدم . چشم چرخودنم تا ببینم
یوسف کجاست . دیدم داره از سالن خارج میشه و کنار کلاس داد زدم :
_ یوسف ...
دیدم سر جاش وایساد و به طرفم چرخید . بدو به سمتش رفتم . یوسف با تعجب
نگام کرد و گفت :
_ چرا نمی ری سر کلاست ؟
بی توجه به سوالش گفتم :
_ ببخشید ...
یوسف سر از حرفام درنمیاورد :
_ چی رو ببخشم ؟
_ تقصیر من بود که اصرار کردم بیای سر کلاس ...
یوسف مثل منگا پرسید :
_ مگه تو بهم گفتی بیام ؟!
اه ... حالا درست دم بزنگاه این خرفت میشه ! بیخیال عذر خواهی شدم و گفتم :
_ ناراحت شدی ؟
دوباره مثل دفعه ی قبل تکرار کرد :
_ چرا ناراحت بشم ؟!
دیگه جوش اوردم و گفتم :
_ یوسف چرا دیوونه بازی از خودت درمیاری ؟! سه ساعته دارم نازتو می کشم اما
انگار نه انگار ... یه چیزی بگو عذاب وجدانم بخوابه دیگه !
یوسف زد زیر خنده و گفت :
_ اخه وقتی حرص می کنی خیلی باحال میشی !!!
اصلا همون بهتر که فاضلی پرتت کرد بیرون ! اومدم برم که دستمو کشید و گفت :
_ خیل خب ... چقدر هم زود بدش میاد ! مثل من باش ببین استاد گند اخلاقت از
کلاس بیرونم کرد ولی من که عین خیالم هم نیست !
_ باشه حالا ولم کن که منم رو دیگه راه نمی ده !
یوسف _ بعد از کلاست منتظرم بریم ناهار ...
_ اوکی ... حالا برم ؟
یوسف _ نه نه وایسا ... اون گردنبندتو بده من می خوام واسه اویز خودم زنجیر
بخرم ...
دست بردم سمت یقه ام و گفتم :
_ تا ناهار پسش بدیا ...
یوسف گردنبندو گرفت و گفت :
_ نترس خسیس خانوم ... برو گلم .
و با اکراه دستمو ول کرد . همینکه ولم کرد مثل جت پریدم سمت کلاس . یه
کوچولو در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم درو باز کردم . فاضلی پای تخته
داشت درسو توضیح می داد . وقتی وارد کلاس شدم ، کل بچه ها نگاهشو به سمتم
برگشت ولی صدای فاضلی قطع نشد و بچه ها مجبور شدن دوباره به اون نگاه کنن .
فاضلی اصلا به من توجه نکرد . انگار بود و نبودم اونجا فرق نمی کنه . منم
مثل منگولا دم در ویساده بودم تا ایشون اجازه ی شرفیابی بدن ! ولی وقتی
دیدم سرش به کار خودشه منم درو محکم به هم زدم و شق و رق رفتم رو صندلیم .
مهناز یه نگاه بهم کرد و اهسته گفت :
_ دختره ی بی حیا ! مثل شوهر ندیده ها دم کلاس یوسف یوسف می کنی که چی ؟!
_ خفه ! ندیدی این مرتیکه چجوری یوسفمو انداخت بیرون ؟ مردک عقده ای !
مهناز تا اومد جواب بده ، صدای خشن فاضلی مانع شد :
_ خانوم بهنیا اگه حرف دیگه ای هم مونده که نزده باشین ، می تونین با
دوستتون تشریف ببرین بیرون ... به هر حال شما که مختارین !
از طعنه ای که بهم زد ، تا اونجام سوخت ! در حالی که دندونامو بهم می فشردم
بهش خیره شدم . تا خواستم جوابی بزارم کف دستش ، روشو برگردوند تا درسشو
ادامه بده . فقط می خواست یه چیزی بارم کنه ! مرتیکه خر ایکبیری ! دیگه فرق
نمی کنه واقعا ایکبیری هست یا نه واسه من که مثل الاغ میمونه ! الاغ ِ
ایکبیری !!!
توی مدتی که درس می داد انگار کلافه بود و هی رشته ی کلام از دستش در می
رفت . بعد از تموم شدن ساعت کلاس بدون اینکه به سوالات بچه ها توجه بکنه از
کلاس خارج شد . الهام که از استاد سوال داشت با این حرکتش ، در جزوه اشو
بست و با تعجب پرسید :
_ این چش بود ؟
نفیسه _ انگار حالش خوب نبود ...
با انزجار گفتم :
_ به درک ... بره بمیره !
الهام _ تو چته ؟!
نفیسه _ انگار تو هم حالت خوب نیست !
مهناز _ به درک برو بمیر!!!
شکلکی واسه مهناز دراوردم و گفتم :
_ برو دختر عمه اتو مسخره کن خوشمزه !!!
مهناز تا اومد یه چیزی بهم بگه ، گوشیش زنگ خورد و با نگاه به صحفه اش
صورتش قرمز شد . الهام اومد کنارم و اهسته گفت :
_ مثل اینکه اقاشونن !
مهناز قبل از اینکه جواب بده با تهدید گفت :
_ به خدا اگه حرف بزنین ، می کشمتون !
تا گفت الو ، منم بلند زدم زیر خنده . بقیه ی بچه ها هم کلکمو گرفتن و با
من الکی الکی خندیدن ! چه کنیم دیگه ؟! الکی خوش بودیم ! مهناز هم هی چپ و
راست می رفت و انگشتشو تو گوشش فرو می کرد تا صدای ایلیا رو بشنوه ولی مگه
ما میزاشتیم ؟ مثل جوجه پشت سرش راه می رفتیم و هی جوک مورد دار می گفتیم و
هرهر می کردیم . تا اونجایی که دیگه خود مهناز هم خنده اش گرفته بود .
وقتی تلفنش تموم شد با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت :
_ یهدا ... به خدای احد و واحد قسم ، از وسط جرت می دم !
منم دیدم که واقعا میخواد تهدیدشو عملی کنه و پا گذاشتم به فرار ... در
حالی که می دویدم ، گوشیم زنگ خورد ... بدون اینکه سرعتمو کم کنم با نفس
نفس جواب دادم :
_ الو ...
یوسف _ سلام یهدا ... کلاست تموم شد ؟
_ ها ... اره ...
یوسف _ چرا نفس نفس می زنی ؟
حواسم به سوالش نبود مهناز داشت بهم نزدیک میشد جیغ بلندی کشیدم و با خنده
به طرف پله ها دویدم . صدای یوسف تو گوشی پیچید :
_ یهدا حالت خوبه ؟!
_ هان ... کجایی ؟
یوسف _ من توی سالن پایینم ... چقدر سر و صدا راه انداختین ...
وقتی دیدم چند تا پله بیشتر با سالن پایین فاصله ندارم ، گوشی رو قطع کردم و
تند تند پایین رفتم که محکم به یه چیز سفت خوردم و تعادلمو از دست دادم و
تلو تلو خوران پایین افتادم . قبل از اینکه نقش زمین بشم ، یوسف از پشت منو
گرفت و بلند گفت :
_ مواظب باش ...
در حالی که نفس نفس می زدم و ترسیده بودم ، سرمو بالا اوردم و دیدم فاضلی
روی پله خم شده و جزوه امو که روی زمین افتاده بود برمی داره . پس من خوردم
به این غول بیابونی ؟ یوسف کمک کرد تا صاف وایسم و همونطور که دستمو نگه
داشته بود گفت :
_ بهتری ؟ ... اخه حواست کجاست ؟
قبل از اینکه جواب یوسفو بدم ، فاضلی دو قدم بهم نزدیک شد و جزوه امو به
سمتم گرفت و با پوزخند گفت :
_ مثل اینکه اینجا رو با دبستان اشتباه گرفتین خانوم بهنیا ...
یوسف به جای من جزوه رو گرفت و با این حرکتش ، فاضلی نگاهشو به اون دوخت .
نگاهشون هیچ صمیمیتی نداشت . انگار با هم سر جنگ داشتن . با صدای مهناز
چشمشونو از هم گرفتن :
_ یهدا بیچاره ات می کنم !...
و وقتی یوسف و فاضلی رو اونجوری دید ، روی پله ها با بچه ها وایساد و با
تعجب بهمون نگاه کرد . الهام که دید فاضلی کاری نداره به سمتش اومد تا
سوالی که توی کلاس نتونست بپرسه رو مطرح کنه . ولی فاضلی حواسش به دستای من
و یوسف بود . منم وقتی نگاهش رو دیدم با خجالت دستمو از توی دست یوسف
بیرون اوردم . نور افتاب که از پنجره میومد ، به حلقه ی نامزدیم خورد و من
انعکاسش رو توی چشمای ماشی رنگ فاضلی دیدم و بعد هم نفس عمیقی که کشید ...
الهام هنوز داشت اشکالشو می پرسید که فاضلی با لحن عذرخواهانه ای گفت :
_ ببخشین خانوم اکبری من یه کار مهم دارم ...
و بدون حرف دیگه ای ما رو گذاشت و رفت . الهام خیلی بهش برخورده بود . با
حرص جزوه اشو بست و گفت :
_ اگه نمی خواست جواب بده قبلش بهم می گفت که اینقدر حلقمو پاره نکنم !
یوسف در حالی که جزوه امو به دستم می داد گفت :
_ ازش خوشم نیومد ...
منم در جوابش گفتم :
_ وااااای چه تفاهمی ! منم می خوام سر به تن بی خاصیتش نباشه !
یوسف بی توجه به شوخیم ، دستمو با حالت مالکانه ای گرفت و یه خداحافظی
سرسری با بچه ها کرد و منو بیرون کشید . توی ماشین هم توی فکر بود و چیزی
نمی گفت . کنار یه رستورانت پارک کرد و قبل از اینکه پیاده بشم بهم نگاه
کرد . انگار داشت صورتمو وارسی می کرد . بعد از کمی درنگ گفت :
_ یه خرده مغنعه اتو بده جلو ...جانم ؟! بابا غیرت !!! سریع به اینه ی توی
افتابگیر ماشین نگاه کردم و دیدم که مغنعه ام بیشتر از حد معمول عقبه . زود
جلو کشیدم و سرشو صاف کردم . یوسف هم با یه لبخند که حاکی از رضایتش بود ،
در طرفم رو باز کرد و با هم به سمت رستوران رفتیم ... تا به امروز تعصب
یوسف رو ندیده بودم ولی فکر کنم به خاطر برخوردم به فاضلی کمی ناراحت شده
بود و خواست مالکیتش رو اثبات کنه .
بعد از سفارش غذا یوسف دستشو زیر چونه زد و گفت :
_ نمی دونم چرا از این استادت هیچ خوشم نیومد
بعد هم سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد . قبل از اینکه چیزی بگه موضوعو عوض
کردم :
_ اهان ... حبیب اقا رو کدوم بیمارستان بردین ؟
یوسف _ بیمارستان دایی نوید . پزشک معالجش هم داییه .
_ قبلا هم اینجوری شده بودن ؟
یوسف _ اره ... قبلا که خیلی قلبش درد می گرفت ولی تا بحال اینقدر جدی نشده
بود ... به هر حال سن و سالی ازشون گذشته ...
نا خوداگاه گفتم :
_ چرا تو اینقدر دیر به دنیا اومدی ؟
یوسف با لحن شوخی گفت :
_ به خدا من درست سر نه ماه دنیا اومدم !
_ نه ... منظورم اینه که چرا مامان بابات اینقدر دیر بچه دار شدن ؟
یوسف شونه اشو بالا انداخت و گفت :
_ بابا میگه دلشون نمی خواست بچه دار بشن ... اخه اون موقع ها بابا توی
پاریس درس می خوند ... نمی خواستن با بچه دار شدن دست و بالشون بسته بشه
... خب اینم از غذا ...
پیشخدمت بعد از چیدن میز رفت و من هم مشغول خوردن شدم . در حین خوردن نگام
به ساعد یوسف افتاد . یوسف کت و پالتشو دراورده بود و یه تی شرت بیشتر تنش
نبود . روی ساعدش یه جراحت بزرگ بود . انگار خیلی قدیمی بود ولی ردش روی
پوستش مونده بود .
_ اون جای چیه ؟
یوسف _ چی ؟
و به دستش نگاه کرد و گفت :
_ اهان ... این ؟
_ اره ... تازه اینجوری شده ؟
یوسف _ نه بابا ... مال خیلی وقت پیشه ...فکر کنم از دوچرخه افتادم ...
_ خراش ناجوریه ...
یوسف _ دیگه بهش عادت کردم ... تو غذاتو بخور بریم .
پنج دقیقه بعد مامان بهم زنگ زد و گفت خاله فائقه دعوتمون کرده و بهتره برم
خونه . یوسف گفت :
_ باشه بزار برم حساب کنم ، بریم ...
وقتی برگشت ، در حالی که پالتوشو می پوشید ، گوشیش زنگ خورد . جواب داد :
یوسف _ جانم مامان ؟
.....
یوسف _ اره کار زیادی ندارم چطور ؟
.....
یوسف _ چی ؟!
.....
یوسف _ چش شده ؟
....
یوسف _ من الان میام ...
وقتی گوشی رو قطع کرد آشفته به نظر می رسید . با نگرانی پرسیدم :
_ یوسف ، حالا حبیب اقا بده ؟
یوسف با کلافگی دستشو تو موهاش کشید و گفت :
_ نمی دونم ... مامان گفت باید ببرنش ای سیو ... باید برم .
زود گفتم :
_ پس بیا بریم تا دیر نشده ...
یوسف _ نه من اول تو رو میبرم خونه ... بعد می رم ... فقط زود باش .
با لحن محکمش نتونستم مخالفت کنم . سرمو تکون دادم و مطیع دنبالش راه
افتادم . تو طول راه سراسیمه بود و خیلی تند می روند . خدا رو شکر خودم
عاشق سرعت بودم وگرنه با این سرعت یوسف حتما بالا میاوردم . یوسف جلوی خونه
پارک کرد و قبل از اینکه پیاده بشم گفت :
_ ببخش که تند رفتم ... خیلی عجله دارم ... واسه اقا جون دعا کن ...
سرمو تکون دادم و گفتم :
_ بی خبرم نزار .
باشه ای گفت و رفت ...
تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده بودم . ظهر هر چی منتظر موندم خبری از
یوسف نشد . حتی با تلفنم هم تماس نگرفت . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و
نسرین خانوم هم موبایلشو جواب نمی داد . با حرص گوشی رو روی تخت انداختم و
روی کاناپه ولو شدم . یه دفعه ذهنم به سمت مهناز پر کشید زود رفتم سراغ
موبایلم و شماره اشو گرفتم . دیگه نا امید شده بودم که جواب داد . صداش خش
دارش بیشتر نگرانم کرد :
_ الو ... ؟
_ الو مهناز ... خوبی ؟
مهناز _ اره ... تو چطوری ؟
_ ببینم چیزی شده ؟
مهناز _ ها ؟ اره ... داره گلوم از درد سوراخ میشه می دونم چه مرضی افتاد
به جونم و سرما خوردم ...
و چند تا سرفه ی خشک کرد .
_ ببینم از یوسف خبری نداری ؟
مهناز _ نه مگه با تو نبود ؟
_ چرا ولی خبر دادن که حبیب اقا حالش بده نگران شد رفت بیمارستان ... تا
حالا خبری ازش ندارم .
مهناز با تعجب گفت :
_ حبیب اقا که زود بهتر شد ... فقط یه خرده ضربان قلبش کند شده بود بابا
ردیفش کرد الان خوب شده ... من خودم تو بیمارستان بودم ...دیدم که بهتر شد
...
_ یوسفو هم تو بیمارستان دیدی ؟
مهناز _ نه من زود رفتم ولی فکر کنم عمه نسرین با اون حالش بهش خبر داده
... اوه نبودی ببینی که عمه نسرین چه غش و ضعفی کرد ...
_ من الان میرم بیمارستان ...
مهناز _ خنگ خدا الان که وقت ملاقات نیست ... بری هم رات نمی دن که ...
بشین تو خونه ات .
صدای مامان اومد :
_ یهدا حاضر نشدی ؟ بجنب دیگه ...
_ مهناز من باید برم خونه خاله فائقه ...اگه از یوسف خبری شد بهم بگیا ...
مهناز با صدایی که رو دست خروس زده بود گفت :
_ باشه ... فعلا من باید برم بیهوش بشم ... داره جونم بالا میاد ...
گوشی رو گذاشتم و زود اماده شدم . هر چند هیچ میلی به مهمونی نداشتم . توی
مهمونی که دیگه بدتر ... همش با گوشیم ور می رفتم . طاها که کنارم نشسته
بود طاقت نیاورد و گوشی رو از دستم کشید :
_ ا ؟ مگه ازار داری ؟ بدش به من ببینم ...
طاها گوشی رو تو جیبش گذاشت و گفت :
_ یه پنج دقیقه بهش تنفس بده دختر ... گوشیت داغ شد از بس زنگ زدی ... حالا
چرا طرف جواب نمی ده ؟
_ نمی دونم یوسف کجاست ... از عصر تا حالا هر چی بهش زنگ می زنم جواب نمی
ده ...
طاها اخم کرد و گفت :
_ چرا ؟ چیزی شده ؟
_ نه ...
و ماجرا رو براش تعریف کردم . طاها با گوشی خودش به یوسف زنگ زد و اینبار
گفت :
_ در دسترس نیست ...
گوشیشو گرفتم و دوباره خودم تماس گرفتم . اینبار صدای زنی که می گفت :
_ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ...
بیشتر از پیش خسته ام کرد ... یعنی یوسف کجا رفته ؟ چرا خبری ازش نیست ؟...
شب برای چند لحظه می خوابیدم و دوباره بیدار میشدم ... دلشوره امانمو بریده
بود و خواب راحت نداشتم . نمی دونم تا حالا چند بار بهش زنگ زده بودم و
جواب نداده بود . دم دمای صبح از خستگی زیاد به خواب رفتم و با صدای تکبیر
اذان از خواب پریدم . دلم گواهی بد می داد . یه دفعه گریه ام گرفته بود ...
نکنه یوسف طوریش شده ؟ دیشب خونشون هم کسی جواب نمی داد ... امروز باید
برم سر وقتشون ... خدایا ... نکنه اتفاقی افتاده باشه ...
ماشینو جلوی در خونشون پارک کردم و بدو پیاده شدم . تک تک سلولهام از
اشفتگی فریاد می زدن ... دل تو دلم نبود تا زودتر یوسفو ببینم . دستمو روی
زنگ گذاشتم و بی وقفه فشار دادم . انتظار باز شدن نداشتم ولی باز هم مّصر
بودم که یه دفعه با صدای تیک در جا خوردم . با سراسیمگی وارد حیاط شدم و
صدا زدم :
_ یوسف ... نسرین جون ...
و پله های ایوون رو یکی دو تا طی کردم . در سالنو باز کردم . هال توی یه
سکوت غم انگیزی فرو رفته بود . پرده ها کشیده شده بود و از هیچ روزنه ای
نور به اتاق نمی تابید . اب دهنمو قورت دادم و دوباره صدا زدم :
_ یوسف ... حبیب اقا ... نسرین جون ... کجایین ؟
صدای قدمهایی خسته که از پله ها پایین میومد توجهمو جلب کرد دیدم
نسرین جون با چشمایی گریون نزدیکم اومد و درحالی که سفت بغلم می کرد زار زد
... از این حرکت تنم سفت شده بود . یعنی چی ؟ چی شده که اینجوری گریه می
کنن ؟ ... نکنه یوسف ...
با فشار نسرین خانومو از خودم دور کرد و با صدای بلند پرسیدم :
_ یوسف کو نسرین جون ؟
نسرین خانوم عینکشو برداشت و اشک هاشو پاک کرد . درحالی که سعی می کرد هق
هقشو بخوره با صدایی خش دار گفت :
_ نمی دونم یهدا جان ... نمی دونم کجا رفته ...
یعنی چی ؟ اینجا چه خبره ؟
نسرین جونو از سر راه کنار زدم و به دو به اتاقها خیز برداشتم . پله ها رو
با سرعت تمام طی کردم و به اتاقی رسیدم که درش نیمه باز بود و درو با یه
حرکت هل دادم . در به دیوار خورد و دوباره به طرفم برگشت . حبیب اقا روی
تخت دراز کشیده بود و چهره اش درد مند بود . با شنیدن صدای در صورتشو به
سمتم چرخوند و گفت :
_تویی یهدا ؟
جلوتر رفتم و گفتم :
_ یوسف کجاست حبیب اقا ؟
حبیب اقا با چشمهایی اشکبار بهم اشاره کرد تا بهش نزدیک تر بشم . کنار تختش
وایسادم و دوباره گفتم :
_ شما میدونین کجا رفته نه ؟
حبیب اقا _ نمی دونم کجا رفته ولی فکر کنم باید با خودش کنار بیاد ...
این حرفا چه معنی داشت ؟ چرا به هرکسی که می رسم یه چیزی تحویلم میده که
گیجتر بشم ؟ خدایا ... دارم دیوونه می شم ...
حبیب اقا _ نگرانش نباش ... فقط برامون دعا کن ...
با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفتم :
_ بهم بگین اینجا چه خبره ...
حبیب اقا چشماشو بست و گفت :
_ هیچی دخترم ... فقط بدون که یوسف به خاطر اشتباه ما الان آواره است ...
براش دعا کن تا برگرده ... مطمئنم به خاطر تو هم که شده برمی گرده ...
زانوهام شل شد و روی زمین چمپاته زدم ... با صدایی پر بغض گفتم :
_ چی شده ؟ ...
چشمای حبیب اقا از التماسی که توی صدام بود ، به اشک نشست ...
حبیب اقا _ اینقدر اصرار نکن یهدا ... نمی تونم چیزی بهت بگم ... نمی تونم
دوباره جلوی یکی دیگه شرمنده بشم ... فقط برام دعا کن یوسف ببخشتم ...
با تمام توانم فریاد زدم :
_ این حرفا چه معنی ای میده ؟
و بدون اینکه منتظر جواب باشم از اتاق بیرون زدم و بقیه ی اتاقها رو مثل
دیوونه ها وارسی می کردم . زیر تخت ، کمد ، توی حموم و دستشویی ، همه جا رو
میگشتم ... انگار یوسف داره با من قایم باشک بازی می کنه و من مجبورم تا
پیداش کنم ... در اخرین اتاقو محکم باز کردم . یه اتاق که در و دیوار و کفش
سنگ پوش سفید بود و پیانوی سفید بزرگی توی اون خودنمایی می کرد . گوشه ی
اتاق تخت یه نفره ی نسبتا بزرگی که روکش اون هم سفید بود ولی طرحهای مواج
مشکی روی روکش زیباش کرده بود . صدام توی اتاق منعکس شد :
_ یوسف ...
اما اینبار هم جواب نداشت ... به سمت پیانو رفتم و در حالی که کنارش راه می
رفتم ، انگشتمو روی شاسی ها گذاشتم . صدایی ناهنجار از پیانو بلند شد .
محکم دستامو روی شاسی ها زدم و بغضی که راه گلومو سد کرده بود فرو خوردم .
وقتی چشممو باز کردم ، نمی تونستم چیزی رو که میبینم باور کنم ... گردنبندم
روی پیانو بود ولی فقط اویز خودم بهش بود ... پس اویز یوسف چی ؟ ...
با دستانی لرزان گردنبندو برداشتم و بهش خیره شدم . خاطره ی روز سفرمون
کنار دریا برام تداعی شد . شنیدن صدای زیبای یوسف ، که اهنگ عشقو برام
زمزمه می کرد ، بهم جون تازه داد . انگار یه نوری به قلبم تابید و ندایی تو
گوشم گفت :
_ اون برمی گرده ...
به قفسه هاش نگاه کردم . پر از سی دی بود . یکی از اونها رو بیرون اوردم و
دیدم که روش نوشته :
البوم چهارم ... یوسف سعیدیان ...
فهمیدم که یوسف تمام کارهاشو ضبط می کرده . کل سی دی ها رو برداشتم و توی
کیفم ریختم . نمی دونستم دارم چی کار می کنم فقط می دونستم که کارام از روی
اراده نیست . وقتی بیرون رفتم صدای نسرین جون رو شنیدم که داشت به حبیب
اقا می گفت :
_ کاش توی این موقعیت بهش نمی گفتیم ...
حبیب اقا _ فکر کنم روز های اخر عمرمه ... من به یوسف مدیونم ... باید بهش
می گفتم و حلالیت می طلبیدم ...
خیلی دلم می خواست بدونم چی یوسفو فراری داده ... اما می دونستم از نسرین
خانوم و حبیب اقا چیزی دستگیرم نمی شه ... اهسته در زدم و سرمو بردم داخل :
_ نسرین جون من دارم میرم دنبال یوسف ...
نسرین جون _ فکر نکنم بفهمی کجاست ...
_ من دنبالش می گردم اگه پیداش نکردم که هیچ و اگه کردم ازش می خوام درباره
ی این بساطی که به پا شده توضیح بده ...
و با خداحافظی کوتاهی اونها رو ترک کردم .
................
صدای ملایم یوسف فضای ماشینمو عطر اگین کرده بود ... به چند تا از دوستاش
که میشناختم سر زده بودم ولی می گفتن که ازش بی خبرن ... تو این چند روز
کارم شده بود پیدا کردن عشق گمشده ام ... دیگه نه دانشگاه می رفتم ، نه غذا
می خوردم نه تو جمع های خانوادگی شرکت می کردم . چون روز بعد از ناپدید
شدن یوسف ، توی خونه ی نسرین جون ملیسا و خاله نوشین رو دیدم . هیچ وقت زخم
زبون خاله نوشین از خاطرم پاک نمی شه :
خاله نوشین _ وا نسرین جون ... مگه یوسف بچه ی چهار ساله اس که گم بشه ؟
من فکر می کنم یهدا خانوم یه چیزی گفته که یوسف ناراحت شده و چند روز رفته
سفر ... واقعا که چه دور و زمونه ای شده ... فکر نمی کردم بند و بساط این
عروسی به این زودی جمع بشه ...
مامان خون خونشو می خورد . نسرین جون هم همه اش داشت پا درمیونی می کرد
بلکه خواهرش اون دهنشو ببنده اما زخم زبونهای خانوم تمومی نداشت اخرش هم
طاها قد علم کرد و گفت :
_ خیلی ببخشین ولی میشه بفرمایین کی گفته بند و بساط این عروسی جمع شده ؟
مثل اینکه شما از بهم خوردن این وصلت خیلی خوشحال میشین .
نوشین خانوم دست و پاشو گم کرد و نتونست جوابی بده ولی در عوض پشت چشمی
نازک کرد و گفت :
_ خوبه والا .... زمونه ما یه احترام به بزرگتر حالیمون میشد اما جوونای
امروزی ...
بابا از جاش بلند شد و در حالیکه از حبیب اقا عذر خواهی می کرد خیلی جدی
گفت :
_ امیدوارم هر چه زودتر اقا یوسف برگرده والا دیگه من با این وصلت موافقت
نمی کنم ...
حبیب اقا و نسرین جون با شنیدن حرف بابا وا رفتن حال من هم که غیر قابل
توصیف بود . می دونستم که بابا به خاطر عذاب ندیدن من می خواد یوسفو رد کنه
ولی من کسی رو به جز یوسف نمی تونم تو قلبم راه بدم . به زور از روی صندلی
بلند شدم بدون خداحافظی از خونشون خارج شدم . تو راه برگشت ، وقتی از بابا
پرسیدم که چرا اون حرفو زده گفت :
_ اون اگه دوست داشته باشه تا قبل از عروسی باید خودشو برسونه و تموم این
حرفو حدیثا رو بخوابونه ... این مسخره بازی ای که راه انداخته چه معنی ای
می ده ؟ ... حالا چه مشکلی واسش پیش اومده و چی شده بماند ... ولی من اجازه
نمی دم بقیه به گل دخترم توهین کنن ...
از اون روز به بعد قدر بابا رو بیشتر می دونم . برای ابروی خودم هم که شده
باید دنبال یوسف بگردم . تو این مدت تنها همدمم ویولونمه و نتهای موسیقی
یوسف ... ولی هر شب با یه خوف عظیم به خواب می رم ... اونم واهمه ی نبودن
یوسفه ...
نفسمو با اه سردی بیرون دادم و با پام لگدی به سنگ گوشه ی حیاط زدم . یه
هفته بیشتر به عروسیم نمونده بود و بیشتر از شش روز بود که از یوسف بی خبر
بودم . مثل یه قطره تو دل خاک فرو رفته بود و هیچ جوری نتونستم پیداش کنم .
چقدر تو این مدت به خاطرش حرص خوردم . چقدر از ملیسا و حتی سها ، دختر
عموی خودم زخم زبون شنیدم . یادمه یه روز سها خیلی رک و راست بهم گفت:
_ خب معلومه با این اخلاقی که تو داری هیچ کی قبولت نداره ... من جای
تعجبمه که چطور اومده خواستگاریت ! مثلا می خواست شوخی شوخی بچزوندم ولی
محیا پشتم دراومد و خوب جوابشو داد :_ بالاخره یکی بیاد خواستگاری خواهر من
خیلی بهتر از اینه که مثل شما هیچ کس ، واسش نیاد ! سها با عصبانیت لبشو
جوید و چیز دیگه ای نگفت . از وضعیت تاسف بارم حالم بهم می خوره ... ژاکتمو
بیشتر دور خودم پیچوندم و نگاهمو به اسمون دوختم . مامان و بابا تو این
مدت پا به پای من و نسرین خانوم دنبال یوسف بودن . گهگاهی اشکهای مامان و
محیا رو برای خودم میدیدم ولی خودم تا حالا یه قطره اشک هم نریخته بودم .
چون ایمان داشتم که یوسف میاد و فقط یه چیز کوچولو توی این ماجرا تکون
خورده وگرنه یوسف من برمی گرده ... اینو مطمئنم ...نمی دونم چقدر به اسمون
خیره شده بودم که یه دفعه قطره ای روی صورتم چکید ... داشت بارون می گرفت .
موهای بلندمو از توی ژاکتم بیرون اوردم و بازشون کردم . دلم میخواست بارون
توی موهام شبنم بکاره ... چشمامو بستم و دوباره سرمو بالا گرفتم .
ناخوداگاه این اهنگو زیر لبم زمزمه کردم :ببار ای نم نم بارون ببار امشب
دلم خسته استببار امشب دل تنگه،همه درها به روم بسته ستببار ای ابر بارونی،
ببار و گونه مو تر کنببار ای ابر بارونی،ببار این بغضو پرپرکنچشمام از
هجوم اشک گرم شد و یه قطره اشک از لای چشمای بسته ام با قطره های بارون روی
صورتم یکی شد ... یه دفعه دو دست از پشت سر شونه هامو گرفت و اهسته فشار
داد . دستای طاها رو تشخیص دادم . صداش اروم در گوشم گفت :_ سرما می خوری
... بیا بریم تو . چشمامو باز نکردم . دلم نمی خواست گریه امو ببینه .
همونطور که با کمکش به داخل ساختمون می رفتم ، صدام زد :_ یهدا ... وایسادم
ولی چشمام همچنان بسته بود . منو سمت خودش برگدوند و با مهربانی گفت :_
اشکال نداره اگه گریه کنی و اشکال هم نداره اگه برای یه بار مثل بقیه ی
دخترا داداشتو بغل کنی ... بیا اینجا اجی ...اهسته چشمامو باز کردم .
دستاشو باز کرده بود و منتظر من بود که به اغوش حمایتگرش پناه ببرم و از
زمونه شکایت کنم ... اروم بهش نزدیک شدم و چونه ام رو روی شونه اش گذاشتم .
دستای مهربونش موهای خیسمو نوازش داد و گفت :_ از هیچی نترس ... به نامزدت
شک نکن ... مطمئنم یوسف قبل از عروسی برمیگرده ... باشه ؟صدامو صاف کردم و
گفتم :_ باشه ... داداش . فکر کنم واسه اولین بار بود که اینطور با محبت
داداش صداش می زدم . فشار دستشو بیشتر کرد و بعد منو از خودش جدا کرد و گفت
:_ حسابی خیس شدی ... برو لباستو عوض کن حاضر شو بریم بیرون ... با خنده
گفتم :_ ولی الان که داره بارون میاد ... دوباره خیس میشم . طاها روی دماغم
زد و گفت :_ بچه جون من که مثل تو بی احتیاطی نمی کنم ... پس چتر واسه چی
خوبه ؟ با لبخند گفتم :_ صبر کن الان میام . اروم مشغول عوض کردن لباسام
شدم . نمی دونم چرا امروز بدجوری دلم هوای یوسفو کرده بود . پالتویی که با
هم خریده بودیمو پوشیدم و برای اینکه یوسفو پیش خودم حس کنم همون دستکشها
رو دستم کردم . با لبخند بهش خیره شدم حرف اون روز یوسف به خاطرم اومد :«
هر وقت من نبودم یا مثل الان نخواستی که من دستتو بگیرم اینو دستت کن ...
این مثل دستای من گرمت میکنه اشکال شرعی هم نداره ! ...»دستکشها واقعا گرمم
کرد . از اتاق بیرون اومد و دیدم طاها دم در منتظرم وایساده با دیدنم گفت
:_ شب که کاری نداری ؟_ نه چطور ؟طاها _ مامان زنگ زد گفت بریم خونه دایی
فواد . با اینکه حوصله اشو نداشتم ولی قبول کردم . وقتی ماشینو روشن کرد ،
آلبوم ششم یوسفو توی ضبط گذاشتم و پخشو فشار دادم . صدای ملودی بی کلام
یوسف سکوت ماشینو شکست طاها وقتی دید موسیقی بی کلامه با خنده گفت :_ اخی
... خواننده اش لاله ! لبخند محوی زدم و سرمو به شیشه چسبوندم . طاها متوجه
حالم شد و گفت :_ راستی این همه رفتی کلاس موسیقی هیچی یاد گرفتی ؟فقط
سرمو به نشونه ی اره تکون دادم طاها باز گفت :_ ببینم نکنه خواننده ی این
اهنگ تویی که لال شدی ها ؟!برگشتم سمتش و گفتم :_ چیه ؟ خیلی دوست داری
صدامو بشنوی ؟طاها با خنده گفت :_ البته اگه صدایی داشته باشی ! فقط قبل از
خوندنت بهم اطلاع بده که گوشامو بگیرم ! اخه صدای ویولون و گیتارت که خیلی
نکره است وای به حال اوازت !بی توجه به شوخی مسخره اش ، ریتم اهنگو توی
ذهنم با ترانه ای که باهاش بود هماهنگ کردم و کمی بعد صدای محزونم سکوت
ماشینو شکست : میترسم پشت اون نقاب زیبا .تو نباشیمیترسم که دلم با این
حقیقت رو به رو شهبـــرام نقش عاشق پیشه رو بازی کنی بازمیتــــــرسم که
یهو برای من دست تو رو شهمثل دیوونه ها چشمامو بستمکه حقیقتو نبینمیک رازی
پشت حرفاته که هنوزم من ازش ..چیزی نفهمیدم …ولی ای کاش اتفاق های زمونه
جوری می افتادکه یک روز میــــشدحتی تو خواب هم شده آیندمو یک روزیمن از
نزدیک میدیدماین اهنگ وصف حال من بود ... واقعا می ترسیدم یوسف اونچیزی که
فکر می کردم نباشه ...
مطالب مشابه :
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33
رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان عشق و سنگ (جلد دوم) قسمت
رمان مرثیه ی عشق (قسمت آخر)
رمان مرثیه ی عشق (قسمت آخر) 74-رمان فقط به خاطر عشق (جلد دوم روستای پر ماجرا) 75- رمان
دانلود کامل رمان معمای عشق توشته نسیرین سیفی
همه زحماتی که کشیده دوم اینکه کسی دیگه پیدا رمان معمای عشق عشق الهه ناز جلد 1
مرثیه ی عشق(قسمت آخر)
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) رمان عشق فلفلي رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط)
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3
رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان ما عاشقیم رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3.
رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2
رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر رمان مرثیه عشق; رمان مترسک نیمه شب
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12
رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان ما عاشقیم رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12.
رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3
رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3 رمان عشق واحساس(جلد اول) رمان ابی به رنگ احساس من(جلد دوم)
دانلود رمان مرثیه ی عشق
دانلود رمان مرثیه ی عشق - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود نام کتاب : مرثیه ی عشق.
رمان مرثیه ی عشق 11
رمان مرثیه ی عشق 11 - انواع رمان های طنز عشقولانه کل کلی و 94-رمان می گل (جلد دوم)
برچسب :
رمان مرثیه عشق جلد دوم