رمان یک قدم تا عشق-6-
*
آن شبي كه قرار بود فردايش به اصفهان برويم دلشوره و استرس عجيبي بر دلم چنگ مي زد طوري كه تا سپبده صبح در رختخواب غلت زدم و عاقبت هم با صداي اذان رختخوابم را ترك كردم و خود را براي خواندن نماز آماده نمودم . بعد از نماز تك تك وسايلم را چك كردم و سپس آنها را درون ساك دستي كوچكي قرار دادم با آماده شدنم ساكم را برداشتم و از اتاق بيرون آمدم و به آشپزخانه رفتم . كنار مامان و بابا مشغول خوردن صبحانه بودم كه ناگهان صداي زنگ آيفون همه ي ما را متعجب كرد بابا نگاهي به مامان كرد و گفت :
- اول صبحي كي مي تونه باشه ؟
مثل هميشه من با كم طاقتي از جايم بلند شدم و به طرف آيفون رفتم با شنيدن صداي فواد تعجبم بيشتر شد ! لحظاتي بعد با وارد شدن فواد همگي به او گفتيم خيره فواد جان ؟ فواد خنديد و گفت :
-نگران نباشيد چيز مهمي نيست .
فواد اين را گفت و سپس به آشپزخانه آمد و خود را روي صندلي رها كرد و گفت :
- شنيدم اين خواهر خودخواه من قصد رفتن به اصفهان را داره ! اگه ديشب باربد چيزي در اين مورد به من نمي گفت فرناز خانم بدون اينكه يادش باشه يه برادري هم داره مي خواست بدون خداحافظي بره !
لبم را گاز گرفتم و گفتم :
- فواد جان باور كن آنقدر وقتم تنگ بود و درگير كارهام بودم كه به كل فراموش كردم جريان مسافرت را برايت تعريف كنم .
فواد در حالي كه فنجان چايي را از مامان مي گرفت گفت :
- مهم نيست من ديگه سالهاست كه با خصوصيات اخلاقي تو آشنا هستم .
اخمي به او كردم و رو به بابا گفتم :
- بابا جون تو رو به خدا ، شما يه چيزي به فواد بگو هميشه در مورد من تصور بد مي كنه و مي گه من مغرور و خودخواهم !
بابا خنديد و به شوخي گفت :
- مگه نيستي دختر گلم ؟
فواد پكي زد زير خنده و گفت :
- نگفتم اين تنها نظر من نيست حالا هر چه زودتر بلند شو تا برسونمت دانشگاه .
در حالي كه از پيشنهادش به ذوق آمده بودم از جايم بلند شدم و گفتم :
- مرسي فواد جان گر چه بعضي وقت ها اذيتم مي كني اما واقعا دوستت دارم !
فواد خنديد و گفت :
- اي كلك ! براي اينكه برسونمت اينقدر چاخان مي كني ؟
چهره مظلومي به خود گرفتم و گفتم :
- نه به خدا باور كن كه دوستت دارم .
فواد سوئيچش را برداشت و گفت :
- بهتره به جاي اين لوس بازي ها بروي سوار بشي كه داره دير مي شه !
چشم بلندي گفتم و با خداحافظي از بابا و مامان ساك دستي ام را برداشتم و از خانه بيرون آمدم و به طرف اتومبيل فواد رفتم . در همان لحظه بابا و مامان هم به همراه فواد از خانه بيرون امدند در دست مامان كاسه آبي بود كه قصد داشت پشت سرم بريزد . مامان مدام در حال توصيه كردن بود و مي گفت :
- عزيزم مراقب خودت باش و به محض رسيدن به اصفهان به من زنگ بزن و خبر سلامتي ات را بده .
در اتومبيل نشستم و با دست روي ماه آنها را از دور بوسيدم و گفتم :
- چشم مامان .
مامان در حالي كه پشت سرم آب مي ريخت گفت :
- خداحافظ دخترم .
در بين مسير فواد تك سرفه اي كرد و گفت :
- فرناز جان اگر كار خاصي يا خدايي ناكرده مشكلي برايت پيش آمد از باربد كمك بگير البته خودم خيلي سفارشت را به او كردم .
خنديدم و گفتم :
- آخه فواد جان مگه مي خواهم به كره ماه سفر كنم ؟
فواد خيلي شمرده گفت :
- خوب همين كه چند روزي از ما دور هستي و ازت بي خبريم باعث نگراني ما مي شود پس حسابي مراقب خودت باش .
در دل به حرف هاي فواد خنديدم و با خودم گفتم ببين من را به دست چه كسي سپرده ؟ باربد ! اگر فواد مي دانست كه اين آقا باربد چقدر براي من دردسر ساز شده و چقدر مرا اذيت كرده عكس العملش چه بود ؟ با توجه به اينكه برادر خانمش هم است چه تنبيهي برايش در نظر مي گرفت ؟
در عالم خودم بودم كه فواد چندين بار صدايم زد تا به خودم آمدم و با عجله گفتم :
- ببخشيد فواد جان اصلا حواسم بهت نبود .
فواد با طعنه گفت :
- اما من احساس مي كنم اخيرا هر وقت تو را مي بينم يا حواست نيست يا اينكه رنگ و رويت پريده ! ناقلا نكنه دلت جايي اسير شده و روت نمي شه اعتراف كني ؟
با شنيدن اين حرف فواد فكر كردم كه او همه چيز را مي داند براي همين احساس شرمي تمام وجودم را فرا گرفت . در حالي كه آب دهانم را به سختي فرو مي دادم به او گفتم :
- نه...نه چرا اين طوري فكر مي كني ؟ آن هم در مورد من !
فواد لبخندي زد و سپس گفت :
- ببخشيد مثل اينكه من اشتباه كردم .
تا ص 174خوشبختانه با رسيدن به دانشگاه بحث ما هم نيمه تمام ماند از فواد خداحافظي كردم و به طرف دانشگاه رفتم . گروه بيست نفره اي بوديم كه عازم اصفهان شديم از اين بيست نفر هشت نفر آنها دختر بود و مابقي پسر و من با هيچ يك از دختران گروه صميمي نبودم براي همين جدا از بقيه روي صندلي نشستم دقايقي بعد باربد هم وارد اتوبوس شد و نگاه گذرايي به همه انداخت و بعد نگاهش به روي من ثابت ماند قلبم در سينه فرو ريخت ! او به آرامي نزديكم شد و گفت :
- صبح بخبر فرناز خانم .
بدون آنكه نگاهش بكنم پاسخش را دادم طولي نكشيد كه باربددقيقا روبروي من روي صندلي نشست . خودم را كمي جمع و جور كردم و پرده اتوبوس را كنار زدم و سعي كردم با نگاه كردن به خيابان ها خود را نسبت به او بي تفاوت نشان دهم . خوشبختانه با حركت اتوبوس و با گذشت اندك زماني بي خوابي شب گذشته به من فشار آورد سرم را به پشت صندلي تكيه دادم و خيلي زود چشمانم سنگين شدند . زماني چشم باز كردم كه اتوبوس تقريبا نيمي از راه را پيموده بود و در كنار رستوراني توقف كرده بود . همه ي بچه ها تك تك از اتوبوس پياده شدند تا براي دقايقي رفع گرسنگي و خستگي كنند تنها كسي كه ميل به غذا خوردن نداشت و احساس خستگي هم نمي كرد من بودم . سر جاي خودم نشستم و نظاره گر مسافراني كه در كنار رستوران در حال رفت و آمد بودند شدم . باربد هنگام پياده شدن نگاهي به من انداخت و با تعجب گفت :
- فرناز خانم اگه چيزي ميل داريد بدون تعارف بگوييد تا برايتان بياورم ؟
ناخواسته نگاهش كردم و با لكنت گفتم :
- نه...نه ممنون ... چيز ي ميل ندارم .
باربد چنگي به موهاي پر پشتش زد و سپس گفت :
- به هر حال من پايين ايستاده ام اگر به چيزي احتياج داشتي من را خبر كن .
باريد حرفش را زد و بعد بدون اينكه منتظر تشكر من باشد پايين رفت . با خود گفتم چه شده كه خودش را در مقابلم اين قدر متين و مودب نشان مي دهد ! شايد به خاطر سفارش فواد بود كه در مقابلم احساس مسئوليت مي كرد ؟ حسرتي خوردم و گفتم همه ي رفتار و حركات اين پسر عجيب به نظر مي رسه ! آنقدر در شايد و اما غرق شده بودم كه با سر و صداي بچه ها كه وارد اتوبوس مي شدند به خودم آمدم در همان موقع كه هر كس داشت در سر جاي خود مي نشست ناگهان صداي زمخت زني به گوشم رسيد كه مي گفت :
- فال... مي گيرم ... فال .
كولي فالگير به درخواست چند تا دانشجو ئارد اتوبوس شد بچه ها براي مدتي با حرف هاي بي سر و ته كولي خود را سرگرم كردند . دقايقي بعد كولي به طرف من آمد و گفت :
- خوشگله نمي خواهي فالت را بگيرم ؟
با شرم گفتم :
- نه خانم احتياجي به اين كار ندارم !
اما او ول كن نبود و مدام اصرار مي كرد تا فالم را بگيرد . عصبي شدم و اسكناسي را از كيفم در آوردم و به او دادم و گفتم :
- بفرماييد حالا ديگه خواهش مي كنم دست از سرم برداريد .
كولي پولم را پس داد و با چهره اي كه نشان مي داد از رفتارم دلگير شده گفت :
- خانم پولت را براي خودت نگه دار من كه گدا نيستم !
يك لحظه از برخوردي كه با او داشتم پشيمان شدم و براي اينكه از دلش در بياورم به ناچار گفتم :
- خوب ناراحت نشو فالم را بگير .
و بعد كف دستم را مقابلش گرفتم او خيلي سريع تر از چيز يكه فكر مي كردم شروع به گفتن كرد :
- دختر جون بر خلاف زبانت قلب مهربوني داري ! دختر موفق و سربلندي هستي يه جوون خوش تيپ ، چهار شونه ، با قدي بلند و قيافه اي جنتلمن توي طالعته ! معلومه او را خيلي دوست داري !
در همان لحظه بدنم به يكباره خيس عرق شد چون باربد در صندلي مقابلم نشسته بود و شش دانگ حواسش به حرف هاي آن كولي بود . احساس مي كردم كه دارم ذوب مي شوم !
دوباره با حرف هاي كولي به خودم آمدم گفت :
- دخترم ، دختر مهربان و خوش قلبم بايد بهت بگم كه بهتره اونو را فراموشش كني آره به نفعته كه او را فراموش كني ! راه تو و اون از هم جداست يعني هيچ وقت قسمت و تقديرتان با هم نيست .
موهاي بدنم سيخ شد و وحشتي عجيب سراپايم را فرا گرفت طوري كه ديگر ادامه حرف هاي مزخرفش را گوش دهم . در اين حين باربد با صدايي كه احساس مي كردم گرفته است رو به زن كرد و گفت :
- فال من را بگير .
و بعد دستش را جلو برد بدون آنكه نگاهش كنم گوش هايم را تيز كردم و آماده شنيدن شدم . كولي لحظاتي به كف دست باربد خيره شد و فقط سكوت كرد . باربد به او گفت :
- پس چي شد ؟ بگو ديگه ؟
كولي با خونسردي گفت :
- جوون با مرامي هستي اما سرنوشتت را نمي دانم دقيق برايت بگويم چون چيز مشخصي نمي توانم در آن ببينم همه چيز در سرنوشتت گنگ و نامفهومه !
كولي اين را گفت و سپس سرش را چند بار تكان داد و ادامه داد :
- هيچ چيز نمي بينم هيچ چيز ....
باربد با حرص دستش را پس كشيد و گفت :
- عجب فالگير قهاري هستي ؟
كولي به حرف باربد توجهي نكرد و خيلي زود از اتوبوس پياده شد و به طرف يك اتوبوس ديگر كه تازه از گرد راه رسيده بود رفت ... در دل او را نفرين كردم و گفتم ، لعنت به تو كولي ... آخه تو ، توي اين بر بيابون چه مي كردي ؟ چرا با گفتن آن حرف هاي بي سر و ته ات قيامتي در دل من بيچاره انداختي ؟ دوباره آهي از دل كشيشدم و با خودم گفتم ، نكند حرف هاي او درست از آب در بيايد نكند او خود سرنوشت من باشد كه به صورت اين كولي در آمده بود ... با حالتي فوق العاده عصبي چشمانم را بستم و به درون طوفان زده ام سفر كردم . حرف هاي او بارها در ذهنم مرور مي شد و حالم را دگرگون تر مي ساخت كولي لعنتي بد جوري ذهن و افكارم را در هم ريخته بود ! ساعتي بعد به اصفهان رسيديم و به درخواست اكثر بچه ها به طرف سي و سه پل رفتيم تا ناهار را آنجا بخوريم و پس از رفع خستگي به دانشگاه برويم . زيبايي سي و سه پل باعث شد كه روح خسته و پژمرده ام جاني دوباره بگيرد و آرامش از دست رفته ام را دوباره به دست آورم . به تنهايي كمي در اطراف قدم مي زدم تا خستگي پاهايم برطرف شود در همان لحظه هم متوجه باربد شدم كه به طرفم مي آمد . با ديدنش دوباره به ياد حرف هاي آن كولي افتادم و سراپايم پر از ترس شد . وقتي كه در كنارم قرار گرفت با طعنه گفت :
- فرناز خانم معلومه حرف هاي كولي خيلي تاثير داشته چون رنگ و رويت حسابي پريده !
با عصبانيت گفتم :
- حرف هاي چرت آن كولي هيچي نفهم به اندازه سر سوزني هم در من تاثير نداشته !
باربد خنديد و در حالي كه مي خواست حرصم را در بياورد گفت :
- حالا ديگه اينقدر حرص نخور ! عشقت چندان هم پسر بدي نيست كه بخواد بهت پشت پا بزنه .
با شنيدن حرفاش گرماي فوق العاده اي وجودم را فرا گرفت و قلبم شروع به تپيدن كرد به زحمت خود را جمع و جور كردم و با صداي لرزاني گفتم :
- آمدي كه همين را بگي ؟
باريد دستش را در جيبش فرو برد و سپس موبايلش را بيرون آورد و ا» را مقابلم گرفت و گفت :
- نه...نه... باور كن آمدم كه موبايلم را بهت بدم تا به فواد زنگ بزني . آخه يك ساعت پيش زنگ زد و خواست با تو حرف بزنه اما چون خواب بودي بيدارت نكردم حالا بيا بگيرش و به فواد زنگ بزن .
دستش را رد كردم و گفتم :
- احتياجي به همراه شما ندارم اگر بخواهم تماس بگيرم تلفن كارتي نزديك است ، اونجا ، اون طرف خيابان مي روم و تماس مي گيرم .
از اينكه گوشي را از دستش نگرفتم خيلي ناراحت شد و با عصبانيت گفت :
- واقعا كه دختر خودخواه و لجبازي هستي !
بي اعتنا از كنارش گذشتم و در دلم گفتم حقت بود ! لحظاتي بعد به طرف كيوسك تلفن رفتم وارد كيوسك شدم و به همراه فواد زنگ زدم بعدش هم با مامان تماس گرفتم و خبر سلامتي خودم را به آنها دادم . هنگام برگشتن و گذشتن از خيابان باربد را از دور ديدم كه به درختي تكيه داده بود و با كنجكاوي مرا زير نظر داشت . آه بلندي كشيدم و نگاهم را از او گرفتم اما آنقدر گيج و آشفته بودم كه نفهميدم چگونه با بودن آن همه ماشين كه به سرعت عبور مي كردند به وسط خيابان آمدم ! تنهاچيزي كه مرا به خود آورد صداي فرياد باربد بود كه داد زد فرناز مواظب باش ... در هان لحظه با برخورد اتومبيلي به هوا پريدم و ديگر چيزي يادم نيامد .
* * * *
اگر بگويم واقعا مرده بودم چندان هم بيراه نگفتم من تنها با معجزه ي نيرومند عشق بود كه دوباره برگشتم . درست به ياد دار كه روحم از بدنم جدا شده بود و مدام اين طرف و آن طرف را نگاه مي كرد احساس مي كردم همانند يك پرنده هستم كه مي توانم به هر جا كه دوست دارم پرواز كنم بالا مي رفتم ، بالا و بالاتر ... احساس سبك و راحتي داشتم و از هيچ چيز نمي ترسيدم اما زماني كه در اوج قرار گرفتم فردي كه چهره اش را نمي توانستم ببينم به من گفت برگرد ! بعد با دست به پايين اشاره كرد و گفت آنجا ، آن پايين يك نفر منتظرته . با تعجب از او پرسيدم چه كسي منتظر منه ؟ گفت وقتي رفتي پايين خودت همه چيز را مي فهمي . تا خواستم سوال ديگري بپرسم آن شخص غيبش زد لحظاتي بعد احساس مي كردم به طرف پايين مي روم و هر چه پايين تر مي آمدم صداي آشنايي را مي شنيدم و سعي مي كردم بفهمم كه او چه كسي است اما متاسفانه چيزي نفهميدم . كم كم گرمي دستي را در دستم احساس كردم و بعد خيسي مايع گرمي كه به دستم مي خورد و وجودم را گرم كرد . اين بار با تمام قدرت سعي كردم به حرف هاي او گوش بدهم كه ناگهان صدايي شنيدم كه گفت :
- فرناز ، عزيزم ، عشقم برگرد . تو بايد برگردي و خوب شوي به خاطر باربد ، تو كه دوست نداري باربد دق كنه ؟ فرنازم تو بايد خوب بشي تا بهت بگم ديوانه وار دوستت دارم . تو بايد بفهمي كه من بازي را باختم و عاقبت اين من بودم كه به عشقت اعتراف كردم ... فرناز ! جان باربد دستت را تكان بده ... به تمام مقدسات عالم قسم كه اگه خوب نشي خودم را مي كشم !
حالا ديگر يقين پيدا كرده بودم كه او كسي جز باربد نيست در بهت و ناباوري غرق بودم اما با نيروي عجيبي كه در خودم احساس مي كردم دستش را فشردم ولي هر چه خواستم چشمانم را باز كنم نتوانستم . مثل اينكه همين يك حركت دستم كلي براي او مسرت بخش بود چون صداي خوشحالش را شنيدم كه فرياد زد :
- دكتر ... دكتر بيا ... نگاه كن زنده است ... خودم ديدم كه دستم را فشار داد ... دكتر ... دكتر...
باربد همچنان از شوق فرياد مي زد و دكتر را صدا مي كرد لحظاتي بعد دكتر با عجله بالاي سرم آمد و گفت :
- واقعا زنده ماندنش چيزي جز معجزه نخواهد بود !
در آن لحظه با خود گفتم پس من واقعا مرده بودم ! نمي دانم چند ساعت يا چند دقيقه ديگر گذشت كه دوباره گرمي دستش را در دستانم احساس كردم و وجودم مثل كوره آتش داغ شد . حقيقت داشت و من در خواب و رويا نبودم ! آيا عشق باربد به من حقيقي بود ؟ آنقدر سوال مختلف به ذهنم فشار مي آورد كه مهلت فكر كردن به پاسخ آنها را نداشتم چون خيلي زود احساس سنگين شدن كردم و كم كم همه چيز از ذهنم پاك شد .
با احساس تشنگي و درد از خواب بيدار شدم . چشانم را باز كردم و گفتم تشنمه ، آب مي خوام اما آنقدر صدايم آرام بود كه خودم هم نشنيدم چه برسد به اينكه كسي بخواهد بشنود و به من آب بدهد . سرم را چند بار به اطرافم تكان دادم تا اين كه حضور دو پرستار كه كمي آن طرف تر از تختم نشسته بودند را حس كردم . آن دو سرگرم صحبت با يكديگر بودند كه ناخواسته حرف هايشان به گوشم رسيد يكي از آنها به ديگري گفت دختره عجب شانسي داره ! پسره داشت خودش را برايش مي كشت توي اين سه روز لب به غذا نزده و مدام دور و بر تختش چرخيده . پرستار دوم گفت آره معلومه خيلي دوستش داره ! شايدم با هم رفيق بودند . يا اينكه شايد نامزدشه ؟اما هر دوتاشون هم خوشگل اند هم خيلي به هم مي آيند . درست در همان لحظه باربد به همراه نايلكسي از خوراكي وارد اتاق شد هر دو پرستار از جايشان بلند شدند و نگاهي خاص به هم انداختند و بعد هر دو از اتاق بيرون رفتند . باربد با گام هاي آرامي به طرفم آمد وقتي هر دو نگاهمان در هم قفل شد شرم عجيبي نسبت به هم احساس كرديم طوري كه باعث شد هم زمان با هم نگاهمان را از هم بگيريم . لحظاتي بين هر دوي ما سكوت سنگيني حاكم شد اما خيلي زود باربد با صداي لرزاني سكوت را شكست و گفت :
- فرناز خانم از اينكه سلامتي ات را بدست آوردي از ته دل خوشحالم شما واقعا من رو نصف عمر كرديد اگه خداي نكرده براي شما اتفاق بدي مي افتاد من بايد جواب خانواده ات را چه مي دادم . از اون مهم تر خود من بايد چكار مي كردم ؟
با گفتن اين حرف سكوت كرد و به طرف پنجره اتاق رفت . خود را به نفهميدن زدم و به او گفتم :
- آقاي آشتياني اتفاق خاصي برايت پيش آمده ؟
باربد در حالي كه به وضوح بغضش را فرو مي برد با صداي بسيار گرفته و دو رگه اي گفت :
- آره يه اتفاق برام رخ داده ! يه اتفاق سرنوشت ساز ! البته اين اتفاق مدت هاست كه برايم رخ داده اما نمي توانستم دركش كنم تا اينكه با تصادف كردن تو فهميدم كه اگر تو طوريت بشه من نابود مي شم !
قلبم به يكباره فرو ريخت و بدنم سست و لرزان شد گر چه مفهوم حرف هايش را مي فهميدم اما باز خودم را به ندانستن زدم و گفتم :
- آقاي آشتياني مي شه ازت خواهش كنم حرفت را راحت بزني ؟
باربد صورتش را كامل به طرف پنجره گرفت و گفت :
- فرناز خانم شما دختر زرنگي هستيد بعيد مي دانم با ماجراهايي كه داشتيم منظورم را نفهميده باشيد ؟
باريد لحظه اي سكوت كرد و دوباره ادامه داد :
- نكنه مي خواي به پات بيفتم و التماست كنم البته اگه تو اين طوري بخواهي حتما اين كار را مي كنم غرور من در برابر عشق تو چيز مزخرفيه تو بيش از اوني كه تصورش را بكني براي من مهم هستي !
نمي دانم چرا بدون اين كه اختيار خودم را داشته باشم لبهايم لرزيد و بغض كهنه ام را كه مدت ها بود آزارم مي داد رها كرده و با صداي بلندي شروع به گريه كردم . باربد با تعجب برگشت و نگاهم كرد و بعد به سرعت به كنار تختم آمد و درحالي كه دستمال كاغذي را از جيبش بيرون مي آورد و اشك هايم را پاك مي كرد با مهرباني گفت :
- فرناز خانم خواهش مي كنم گريه نكن باور كن ديگه تحمل گريه كردنت را ندارم . گوش كن مي خواهم يك قصه برايت تعريف كنم قصه اي كه مي دانم شنيدنش دلت را تسكين مي دهد ! نمي خواهي بداني در مورد كي و چيه ؟
باربد لبخند مليحي زد و دوباره گفت :
- مي خواهم قصه خودم را برايت بگويم .
لحظاتي سكوت كرد و بعد براي اولين بار اسمم را صدا زد و گفت :
- فرناز حوصله شنيدنش را داري ؟
نگاهش كردم و تنها با نگاه بارانيم به او فهماندم كه مي تواند بگويد .
باربد بدون درنگ شروع به صحبت كرد :
- من از همون بچگي پسر كله شق و مغروري بودم بزرگترين تفريح و لذتي كه داشتم اين بود كه مدام سر به سر اطرافيانم بگذارم ، اذيتشون كنم و آنها را حرص بدهم و كلي از اين كارم لذت ببرم . همه اين كارها شده بود شيطنت هاي دوران كودكي ام كه متاسفانه با همين خلق و خو بزرگ شدم البته با اين تفاوت كه ديگر كسي را اذيت نمي كردم و كاري هم به كسي نداشتم اما هنوز مغرور و كله شق بود . تا زماني كه در دانشگاه اصفهان تحصيل مي كردم حتي زيباترين دختر دانشكده هم نتوانست غرور مرا آب كند و به قولي دلم را اسير خودش كند ! به هر حال اين براي خودم هم تا حدود زيادي عجيب بود كه در مقابل بهترين دختراني كه مدام دور و بر مي گشتند هيچ احساسي نداشتم كه بخواهم در مقابل آنها ابراز احساسات كنم . در نهايت با انتقاليم از دانشگاه اصفهان موافقت شد و براي هميشه از انجا خداحافظي كردم و به تهران برگشتم. اوايل وقتي به كلاس مي آمدم و تو را مي ديدم با اون همه زيبايي كه داشتي باز هم برايم فرقي با بقيه نمي كردي اما به مرور زمان وقتي با پسر هاي كلاس رابطه دوستانه برقرار كردم متوجه شدم كه هيچ كدام دل خوشي از تو ندارند . در هر بحثي كه پيش مي آمد مي گفتند كه دختر خودخواه و مغروري هستي مدام تكرار مي كردند كه به هيچ پسري روي خوش نشان نمي دهي . خلاصه اينكه تو شده بودي بحث اساسي محفل آنها و يا به نوعي ديگر با اين سر سختي كه از خودت نشان مي دادي آنها را حسرت به دل گذاشته بودي ! در حالي كه آنها فقط خواهان يك نگاه پرشور از طرف تو بودند . به هر حال تمام اين حسرت ها مثل يك عقده در دلشان جاي گرفته بود و به نوعي از تو بدشان مي آمد .
با توجه به صحبت هاي آنها كم كم تحريك شدم كه هم تجديد خاطراتي بر دوران كودكي ام كنم و هم اينكه تو را به طرف خودم جلب كنم تا بتوانم حسابي اذيتت كنم و در كل انتقام همه بچه هاي كلاس را از تو بگيرم . درست ياذمه يك روز ازت خواستم كه برسونمت اما آنچنان با سردي باهام برخورد كردي و به قولي سنگ روي يخم كردي ! كه از همان جا كينه ات را در دلم گرفتم و مصمم شدم هر طوري كه شده تو را عاشق خودم كنم و به طرف خودم بكشانمت تا غرور و خودخواهيت را ازت بگيرم و خردت كنم ! و با اين كار به همه ثابت كنم من تنها كسي بودم كه از عهده تو برآمدم . البته انتظار چنداني براي اين كار نكشيدم چون تو با نيم نگاهي كه هراز گاهي به طرفم مي انداختي به من فهماندي كه از من خوشت آمده و حسابي در دام افتادي . با هر ترفندي بود شماره موبايلم را بهت رساندم تا به ن زنگ بزني اما بر خلاف تصورم اين كار را نكردي ، فهميدم كه مغرور تر از اوني هستي كه فكرش را مي كردم . تا اينكه يكي دو روز به دانشكده نيامدم و برايت نقشه كشيدم قصد داشتم هنگامي كه از دانشگاه بيرون مي آيي و منتظر تاكسي مي شوي اتفاقي خودم را سر راهت سبز كنم و هر طوري شده تو را سوار ماشينم كرده و با حرف هاي عاشقانه مجذوبت كنم . متاسفانه روز اول نقشه ام نگرفت اما در روز دوم نيم ساعت زودتر از اينكه كلاسمان تمام شود آمدم و در اطراف دانشگاه اتومبيلم را پارك كردم مدام الفاظ عاشقانه را با خود تكرار مي كردم تا جلوي تو به نحو احسن از انها استفاده كنم . دقايقي طول نكشيد كه تو را ديدم از دانشگاه بيرون آمدي بشكني زدم و اتومبيلم را روشن و به آرامي شروع به رانندگي كردم . در همان لحظه تو بي خبر از همه جا وارد كيوسك تلفن شدي نمي دانم چرا حس عجيبي بهم مي گفت كه تو به من زنگ خواهي زد . وقتي شماره مجهول را بر روي تلفنم ديدم دوست داشتم از خوشحالي فرياد بزنم بهتر از اين نمي شد اول فكر كردم كه با من صحبت خواهي كرد اما ظاهرا سكوت را ترجيح دادي و هيچ نگفتي ! من كه حالا صد در صد تو را شناخته بودم به طرف كيوس تلفن به راه افتادم و گوشه اي ايستادم و تو را زير نظر گرفتم و ....
باربد در اينجا سكوت كرد .... و بعد نيم نگاهي به چهره ي شرمسارم انداخت و حرفش را ادامه داد :
- آره به همين راحتي مچ ات را گرفتم تا بعد ها با ديدن من شدمنده شوي اما تو بي اندازه مغرور بودي باعث شدي تا همه ي محاسباتم در موردت اشتباه از آب درآيد ! خلاصه چند وقت از اين ماجرا گذشت و من تا آمدم تو را عاشق خودم كنم ديدم كه خودم عاشق تو شدم آن هم تنها عاشق و شيداي همين غرورت . خيلي جالب بود در همان دامي كه براي تو پهن كرده بودم خودم اسير شدم ، روز و شبم را ازم گرفتي و باعث شدي تا بيشتر وقتم را به فكر كردن به تو اختصاص بدم ! هر چه خواستم به خاطر اون توهين هايي كه به خانواده ام كردي ازت متنفر بشوم باز هم نشد . در اين گير و دار بودم كه چگونه بهت ثابت كن كه عاشقت شدم كه يك روز عاطفه به من گفت باربد يكي از همكارانم از من خواستگاري كرده ، ازت مي خواهم كه به محل زندگيشان بروي و در مورد خانواده اش برايم تحقيق كني ... وقتي عاطفه گفت اسم خواستگارم فواد فاخته است ناگهان نام و نام خانوادگي تو در ذهنم زنده شد و قلبم مثل طبل در سينه ام شروع به تپيدن كرد . با اين كه او را نمي شناختم اما حسي بهم مي گفت كه او از نزديكان توست . همان طوري كه جريان آشنايي فواد و عاطفه را قبلا برايت گفتم وقتي فهميدم كه خواهر فواد هستي يقين يافتم كه خدا تو را براي آينده من آفريده است با اين وصلت من و تو مي توانستيم بهم نزديك تر شويم !
باربد در اين جا نفس عميقي كشيد و گفت :
- هر چه مي گذشت من بيشتر بهت علاقه پيدا مي كردم مي دانستم همان قدر كه من تو را دوست دارم تو هم مرا دوست داري اما متاسفانه آنقدر سر به سرت گذاشته و تو را حرص داده بودم كه ديگه رويم نمي شد بهت بگم ، من واقعا عاشقت هستم و جز فكر و خيال تو هيچ فكر و خيالي در سرم نيست اما با اين تصادف وحشتناكي كه تو كردي يقين داشتم اگر خوب نمي شدي من قطعا رواني مي شدم و يا خودم را از بين مي بردم .
باربد دستي به موهايش كشيد و گفت :
- آره فرناز خانم قصه ما به سر رسيد اما باربد هنوز به مقصد نرسيده .
و دوباره نگاهم كرد و با شور خاصي گفت :
- اي كلك آخر تو برنده اين بازي شدي و اين من بود كه بازنده عشق تو شدم و پيش تو عشقم را اعتراف كردم . مي دانم اگر اعتراف نمي كردم تو آنقدر مغرور بودي كه بايد آرزوي شنيدن اعتراف از زبان تو را با خود به گور مي بردم !
حرف هاي باربد درست مثل شوكي بود ه به من وارد مي شد با خود گفتم آيا باربد حقيقت را بيان كرد ؟ آيا او واقعا عاشق من شده ؟ ...نه ...نه او دروغ مي گويد اين هم حتما يكي ديگر از نقشه هاي جديد اوست . آري او حتما نقشه اي ديگر برايم دارد با صداي باربد به خود آمدم كه گفت :
- فرناز ، فرناز تو چت شده ؟
نگاهي پر از خشم بهش انداختم و گفتم :
- آقاي آشتياني از شما خواهش مي كنم كه منو به حال خودم رها كني من ديگر تحمل اين بازي جديدت را ندارم . تو مي خواستي شخصيت و غرور مرا جريحه دار كني كه موفق شدي ديگر چه چيزي از يك دختر فنا شده اي مثل من مانده كه تو مي خواهي ...
باربد با عجله حرفم را قطع كرد و گفت :
- فرناز باور كن داري اشتباه مي كني من از اعماق وجودم خواهان تو هستم . البته قبول دارم به تو خيلي بدي كردم و حالا هم هر مجازاتي كه دوست داري برايم در نظر بگير اما خواهش مي كنم كه مرا از خودت طرد نكن من بي تو مي ميرم .
دوباره بغضي برگلويم مهمان شد و به يكباره شكست ملحفه را روي سرم كشيدم و با هق هق گفتم :
_ آقاي آشتياني خواهش مي كنم برو و منو تنها بگذار من به اين تنهايي احتياج دارم .
در اين هنگام صدايش به گوشم رسيد كه گفت :
- فرناز گريه نن خواهش مي كنم ازت تمومش كن هر كاري بگي من انجام ميدهم من الان مي روم بيرون و تو را تنها مي گذارم اما بايد بهم قول بدي كه اگر خواستي به تنهاييت سفر كني مرا همسفر خودت كني در نهايت به من فكر كن و به عشق من بينديش كه چگونه عاشقاننه دوستت دارم . فرناز خواهش مي كنم منو تنهام نذار من بي تو نابود مي شوم ....
باربد بعد از پايان حرفش از اتاق بيرون رفت و به آرامي در را بست و مرا با دنياي خودم كه چيزي جز فكر كردن به او نبود تنها گذاشت .
با وارد شدن پرستار جديد به اتاقم فرصت فكر كردن به باربد را از دست دادم . او لبخند زنان به طرفم آمد و گفت :
- دخترم حالت چطوره ؟
- ممنون كمي بهترم .
- خدا را شكر ! واقعا خوب شدن تو شبيه يك معجزه بود نمي دانم شايد هم دل خدا براي نامزدت به رحم آمد توي اين دو سه روز اينقدر برات بي قرار بوده كه نه لب به غذا زده و نه از پشت در اتاقت دور شده بايد قدرش را بدوني هر چند كه او حق دارد اينگونه برايت دلواپس باشد .
هر چه خواستم زبانم را در دهان بچرخانم و بگويم ما نامزد نيستيم نتوانستم گويي لال شده بودم . شايد هم از اين تصور فكري پرستار لذت مي بردم و نمي خواستم آن را بر هم بزنم . لحظاتي بعد آمپولي را در بازويم فرو برد كه از درد سرم را يك لحظه بلند كردم اما ناگهان درد شديدتري را در سرم احساس كردم و با صداي بلندي گفتم آخ ... تازه يادم آمد كه دور سرم كامل باند پيچي شده است . پرستار با عجله دستم را گرفت و گفت :
- خانم شما نبايد تكون بخوريد اين درسته كه خدا جان دوباره اي به شما داده اما بايد بدانيد كه نبايد كوچكترين فشاري به سرتان وارد شود .
نفس عميقي كشيدم و به او گفتم :
- چشم مواظب خواهم بود .
لحظاتي بعد پرستار اتاق را ترك كرد زير لب با خودم گفتم يعني باربد راست مي گويد كه عاشق من شده است ؟باور كنم كه كس ديگري در زندگيش نيست ؟ به يكباره ياد حرف هاي كولي افتادم و وجود در هم ريخت در دل عاجزانه از خدا خواستم كه حرف هاي احمقانه او پوچ باشد. از خدا خواستم كه در اين راه كمكم كرده و عشق من و باربد را استوار و پاينده كند . در همان لحظه دوباره در اتاقم باز شد و تك تك بچه هايي كه با هم همسفر بوديم به همراه گلهاي زيبايي وارد اتاقم شدند و همه دور تختم گرد آمدند هر كدام تك تك حالم را پرسيدند و مدام از اين كه سلامتي ام را بدست آوردم خدا را شكر مي گفتند . رفتار آنها آنقدر با من مهربان بود كه باعث شد كلي از رفتار سردي كه با آنها داشتم پشيمان شوم . از تك تكشان تشكر كردم و گفتم اميدوارم يه روز پاسخگوي محبت شما باشم يكي از پسر ها كه بسيار شوخ طبع بود گفت :
- خانم فاخته اين تصادف خيلي هم بد نبود چون اوضاع و احوال دروني باربد خان را فاش كرد !
ديگري حرف او را ادامه داد و گفت :
- آره واقعا همين طوره ! چهره ي باربد خان در آن روز ديدني بود اي كاش كه خودمان نترسيده بوديم و از او فيلم مي گرفتيم . چنان شتابان خودش را وسط خيابان انداخت و يقه ي آن راننده بيچاره را گرفت كه اگر او را جدا نمي كرديم يقينا راننده را مي كشت .
همه بچه ها چه دختر و چه پسر براي باربد كركري مي خواندند و بعد با هم مي خنديدند . از شدت شرم سرم را پايين انداخته بودم و تنها به حرف هاي آنها گوش مي دادم در نهايت روزي بسيار خاطره انگيز با وجود آنها برايم رقم خورد . حالا ديگر عشق باربد نسبت به من براي همه آشكار شده بود و من ديگر يقين پيدا كرده بودم كه باربد مرا مي خواهد ! به حدي از اين احساس شاد و خرسند بودم كه ديگر نه دردي در سر و نه در هيچ كدام از اعضاي بدنم حس نمي كردم با دنيايي از خاطرات زيبا و جالب ديده روي هم گذاشتم و به ياد باربد سفر كردم تا شايد در خواب به ديدارم آيد و حرف هاي امروزش را يكبار ديگر برايم تكرار كند .
************
با بوي معطر و دلپذيري كه حس بويايي ام را تحريك مي كرد بيدار شدم و دسته گل رز زيبايي را در كنار تختم ديدم آنها را به آرامي برداشتم و بوييدم بويي كه پيام آور عشقي زيبا بود . با تمام وجودم گلها را دوباره بوييدم و شميم عشق را در تك تك سلولهاي بدنم جاري كردم با قرار گرفتن باربد در كنار تختم احساس زيبايم دو چندان شد . با صداي گرم و گيرايش گفت :
- خانم خانما حالت چطوره ؟
با شرم نگاهم را به گلها دوختم و گفتم :
- ممنون .
او دوباره گفت :
- فكر نمي كردم عشقم اينقدر خجالتي باشه !
ناخواسته چشمهايم را به سويش چرخاندم و نگاهمان در هم قفل شد نگاهي كه ديگر از آن ترسي نداشتم و حالا چنان درش غرق بودم كه هيچ چيز ديگري جز عشق و عشق و عشق نمي ديدم . عشقي كه در آن نگاههايمان با هم حرف مي زد و اصلا احتياجي به زبان نبود حالا ديگه جاي هيچ شكي برايم نبود چون با تمام وجود عشق باربد را باور كرده بودم و وجود نازنين اش را پذيرفته بودم . زماني كه از آن نگاه شيرين دل كندم و به خود آمدم ناگهان به ياد خانواده ام افتادم و با عجله به باربد گفتم :
_ آقاي آشتياني ؟
باربد با اخم بامزه اي گفت :
- باربد !
با شرم گفتم :
- آقا باربد !
دوباره با تحكم گفت :
- فقط باربد .
لحن گرمش آتشي بود كه وجودم را شعله ور كرد طوري كه به كلي فراموش كردم چه مي خواستم به او بگويم ؟ در اين لحظه باربد گفت :
- فكر كنم مي خواستي چيزي ازم بپرسي درسته ؟
لحظاتي سكوت كردم تا همه چيز دوباره به خاطرم آمد و به او گفتم :
- مي خواستم بدانم آيا خانواده ام در جريان تصادفم هستند ؟
باربد ابتدا در مقابل سوالم فقط نگاهم كرد و بعد چند بار سرش را تكان داد و گفت :
- توي اون سه روز كه تو بي هوش بودي اگه بهت بگم كه منم هوش و حواسم را از دست داده بودم باور نمي كني من تازه ديروز كه تو حالت كمي بهتر شد و چشم باز كردي حال خودم را فهميدم . تازه همين نيمه هاي صبح بود كه به خاطرم آمد خانواده ات را در جريان نگذاشتم .
با عجله گفتم :
- يعني حتي فواد هم به گوشي ات زنگ نزد ؟
باربد گفت :
- متاسفانه توي اين مدت گوشي را خاموش كرده بودم .
بعد از گفتن اين حرف باربد فورا گوشي را از جيبش بيرون آورد و گفت :
- الان به فواد زنگ مي زنم .
باربد اين را گفت و فورا شماره موبايل فواد را گرفت . لحظاتي بعد با برقرار شدن ارتباط شروع به صحبت نمود و خلاصه اي از جريان تصادفم را برايش بازگو كرد اما چون فواد باور نمي كرد كه سلامت هستم به ناچار باربد گوشي را به طرفم گرفت و گفت :
- بهتره خودت باهاش صحبت كني .
گوشي را گرفتم به محض اينكه صداي فواد را شنيدم بغض گلويم را فشار داد اما به زحمت آن را فرو دادم و با فواد صحبت كردم . فواد كه از لحن گفتارم پي به دلتنگي ام برده بود فورا گفت :
- فرناز جان كمي تحمل كن و مراقب خودت باش تا ما به اتفاق بابا و مامان هر چه زودتر حركت كنيم و بياييم .
فواد اين را كه گفت با عجله خداحافظي كرد و سپس ارتباط قطع شد .
با گرمي دست نوازشگري كه صورتم را لمس مي كرد از خواب بيدار شدم و با ديدن مامان و بابا و فواد و عاطفه كه نويد در آغوشش خواب بود اشك در چشمانم حلقه بست . مامان مثل هميشه نتوانست جلوي احساسش را بگيرد و اشك هايش روي صورتش جاري شد و با صداي لرزاني گفت :
- فرناز جون يعني باور كنم گه حالت خوبه و هيچ مشكلي برات پيش نيامده !
لبخندي به رويش زدم و گفتم :
- آره مامان جون باور كن كه حالم خوبه .
بابا ، با گفتن خدا را شكر به طرفم آمد و گونه ام را بوسيد لحظاتي بعد فواد و عاطفه هم به كنارم آمدند و محبت شان را ابراز كردند و من كلي با ديدنشان خوشحال شدم . در اين ميان باربد ساكت و خاموش يه گوشه ايستاده بود و فقط مرا مي نگريست ! به لطف خدا سلامتي كاملم را بدست آوردم و سه روز بعد مرخص شدم و بدون آنكه در اردو شركت كرده باشم به همراه بابا و مامان و عاطفه و فواد راهي تهران شدم . در لحظه جدا شدن از باربد چنان هر دو براي مدتي به هم زل زديم كه تك تك افراد خانواده ام عشق را در چشمان هر دوي ما ديدند چون درست در لحظه اي كه از باربد خداحافظي مي كردم فواد با طعنه گفت :
- معلومه كه تصادف خوش يمني برات بوده فرناز جان !
از شدت شرم سرخ شدم و هيچ نگفتم . وقتي فواد با سرعت از كنار باربد رد شد درست مثل اين بود كه قلبم را در آنجا جا گذاشته بودم . باربد در اصفهان به گروه ملحق شد و من به تهران باز گشتم ولي لحظه اي آرام و قرار نداشتم . خبر تصادف و جريان عشق من و باربد مثل بمبي در دانشگاه منفجر شد روزي كه بعد از ده روز غيبت به دانشكده رفتم در همان ساعت هاي اوليه كلاس اكثر بچه ها يا نگاه خاصي به من مي كردند و يا متلك هايي بهم مي پراندند اما ديگر برايم مهم نبود كه ديگران بفهمند كه من عاشق باربد شده ام چون مي دانستم كه قلب باربد را بالاخره تصرف كرده ام و به زودي نامزدي ما رسمي خواهد شد . دقايقي بعد وقتي ندا وارد كلاس شد و مرا سر جاي خودم ديد بدون توجه به بچه هاي كلاس فريادي از شادي كشيد و بعد به طرفم آمد و در آغوشم گرفت و در گوشم آغاز عشق من و باربد را تبريك گفت . او آن قدر از شنيدن ماجراي من و باربد خوشحال شده بود كه نمي توانست خودش را كنترل كند عاقبت با آمدن استاد هر يك در سر جاي خود نشستيم و كم كم به محيط كلاس برگشتيم . آن روز از درس هيچ نفهميدم دقيقا حال باربد هم مثل من بود چون مدام به ساعت مچي اش نگاه مي كرد و بي صبرانه منتظر پايان كلاس بود عاقبت زمان با ديرترين ثانيه ها گذشت و بچه ها با گفتن خسته نباشيد به استاد يكي پس از ديگري كلاس را ترك كردند . با خلوت شدن كلاس باربد به طرفم آمد و گفت :
- عشق من حالش چطوره ؟
با صداي لرزاني گفتم :
- ممنون خوبم تو چطوري ؟
باربد قهقهه آرامي زد و گفت :
- خوب خوبم ، از هميشه بهتر .
زير لب گفتم خدا را شكر . باربد در حالي كه جزوه هايش را جمع مي كرد گفت :
- مايلي ناهار را بيرون بخوريم .
كمي من من كردم و گفتم :
- من ... من امروز ...
باربد حرفم را قطع كرد و گفت :
خواهش مي كنم بهانه نيار و دعوتم را رد نكن تا من مي روم ماشينم را روشن كنم تو هم بيا ، بيرون دانشكده منتظرت هستم .
باربد ديگر منتظر جواب من نماند و از كلاس بيرون رفت . بعد از رفتنش نفس عميقي كشيدم و با خودم گفتم هنوز هم نمي توانم باور كنم كه او همان باربدي است كه اينقدر مرا اذيت مي كرد و سر به سرم مي گذاشت ! با گام هاي آرام كلاس را ترك كردم و دقايقي بعد از دانشكده بيرون آمدم و با ديدن باربد به طرفش رفتم . او در جلوي اتومبيل را برايم باز كرد و من بي صبرانه سوار شدم . در طول مسير باربد مدام برايم از عشق مي گفت در اين بين من بيشتر سكوت مي كردم و فقط شنونده بودم . او وقتي سكوت طولاني مرا ديد نيم نگاهي به من كرد و گفت :
- عجب دختر مغروري هستي اين همه من بيچاره از عشقم برات گفتم اون وقت تو نمي خواي فقط يك بار هم كه شده به عشقت اعتراف كني ؟
براي اولين بار شرم و غرور را كنار گذاشتم و نگاه پر شورم را به او دوختم و با تك بيتي از حافظ كه هميشه در ذهنم تكرار مي شد گفتم :
« هوا خواه توام جانا و ميدانم كه مي داني »
« كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني »
باربد از سرعتش كاست و چشمان خمار و زيبايش را به چهره ام دوخت و گفت :
- فرناز اين تويي ؟ همان دختر مغرور و عبوس دانشگاه يعني من بايد باور كنم كه واقعا توانستم دل تو را نرم كنم باور كنم كه تو اين طور با محبت در كنارم نشستي ؟ تويي كه روي خوش به هيچ كس نشان نمي دادي ...!
به رويش لبخندي زدم و گفتم :
- من هم باور نمي كنم كسي كه الان در كنارش نشسته ام و برايم از عشق صحبت مي كند همان پسري است كه مدام مرا اذيت مي نمود و با حرف هايش عصبي ام مي كرد همان كسي كه مرا خرد و تحقير مي كرد يعني تو هموني ؟...
با گفتن اين حرف هر دو خنديديم و تا رسيدن به رستوران در باره ماجراهايي كه با هم داشتيم صحبت كرديم و از ياد آوريشان لذت برديم . وارد رستوران بسيار شيك و مدرني شديم و جاي تقريبا خلوتي را انتخاب كرديم و روبروي هم نشستيم . باربد نگاه مهرباني بهم كرد . گفت :
- عشق من چي ميل داره ؟
به شوخي گفتم :
- به حدي گرسنمه كه فكر كنم اگر سنگ هم برايم بياورند بخورم !
باربد با شيطنت گفت :
- اگه اين طوره كه احتياج به خوردن سنگ نداري چون من هستم .
اخم هايم را در هم كشيدم و گفتم :
- باريد دوباره به ياد شوخي هاي بي مزه ات افتادي ؟
باربد به آرامي خنديد و گفت :
- تسليم ، تسليم ناراحت نشو ! اصلا هر چي كه تو بگي همون رو سفارش مي دم چون مي دانم كه در اينجا نمي تواني مرا بخوري ؟
اين بار دهانم را باز كردم كه پاسخ جدي به او بدهم اما با نزديك شدن گارسون به ميز ما به ناچار دهانم را بستم و سكوت كردم . گارسون كه از لهجه اش مشخص بود شمالي است گفت :
- آقا و خانم چي ميل دارند ؟
باربد رو به من گفت :
- با چلو كباب موافقي ؟
با سر جواب مثبت دادم و لحظاتي بعد گارسون از كنار ما گذشت و طولي نكشيد كه با سيني پر از غذا برگشت ، بعد از مدتها ناهار را با لذت خاصي ميل كردم . باربد برايم ليوان دوغي ريخت و گفت :
- فرناز به نظرت فردا شب بياييم خواستگاري خوبه ؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :
- چه خبره پسر ؟ تو چرا اينقدر عجولي ؟
باربد دستانش را در هم قفل كرد و گفت :
- عجول ، عجول ... واقعا خنده داره !
بعد نگاهش را با جديت به من دوخت و گفت :
- دختر خوب من نزديك يك سال و نيم صبر كردم و با خودم كنار اومدم آن وقت تو مي گويي عجولم واقعا كه !
در پاسخش به شوخي گفتم :
- حالا كجاشو ديدي ؟ بايد اونقدر براي بله شنيدن به انتظار بنشيني كه علف زير پات سبز بشه بايد انتقام تمام اون مدتي كه منو بازي دادي و اذيتم كردي را ازت بگيرم اون وقت ...و
باريد در حالي كه چهره ي مظلومي به خودش گرفته بود حرفم را قطع كرد و گفت :
- فرناز ، ازت خواهش مي كنم كه منو بيش از اين علاف و سرگردان نكني . باور كن ديگه حوصله موش و گربه بازي ندارم !
طوري لحنش ملتمسانه بود كه دلم برايش سوخت و با خنده گفتم :
- نترس باهات شوخي كردم .
بعد لحظه اي سكوت كردم و سپس ادامه دادم :
- اما باربد من فردا شب اصلا آمادگي شو ندارم بذار ....
باربد با عجله حرفم را قطع كرد و گفت :
- فرناز خواهش مي كنم ديگه بهانه نيار آخه يه دور چايي دور گردادن هم آمادگي مي خواد ؟
به ناچار لبخندي از روي رضايت زدم و موافقتم را اعلام كردم . نمي دانم چرا درست در آن لحظه دوباره به ياد كولي فالگير افتادم و وحشتي عجيب وجودم را فرا گرفت اين تغيير رنگ چهره ام را باربد فورا متوجه شد و با تعجب پرسيد :
- فرناز تو چيزيت شده ؟ چرا يك دفعه پكر شدي ؟
من من كردم و گفتم :
- باربد ... راستش نمي دونم چرا حرف هاي اون كولي فالگير مدام منو به وحشت مي اندازه ؟
باربد نگاه جدي به من انداخت و گفت :
- فرناز اصلا دوست ندارم كه حتي تصور كنم تو يه دختر خرافاتي هستي ! اون كوليه اگر از آينده خبر داشت خوب مي رفت يه فكري به حال خودش مي كرد كه آواره و در به در نشه . در ثاني اينو بهت قول مي دهم تنها مرگه كه مي تونه منو از تو جدا كنه و گر نه ...
با عجله حرفش را قطع كردم و گفتم :
- اِ اِ ... هنوز هيچي نشده صحبت از مرگ مي كني ؟ حرف بهتري به ذهنت نرسيد كه بزني ؟
باربد در حالي كه از جايش بلند مي شد گفت :
- خودت را بگو كه با حرف هاي اون كولي احمق بي خود به دلت نگراني راه مي دهي !
لحظاتي بعد من هم از جاي خود بلند شدم و در دل حق را به باربد دادم و با خودم گفتم باربد درست مي گه اگه اون آينده نگر بود كه فكري براي خودش مي كرد . باربد با تكاني مرا به خود آورد و سپس هر دو از رستوران خارج شديم و ساعتي بعد او مرا به خانه رساند .
خواستگاري باربد از من خيلي راحت انجام گرفت هر دو خانواده با رضايت كامل نظر خود را نسبت به اين وصلت اعلام كردند و بدون هيچ مشكل خاصي تمام شرايط را به عهده من و باربد گذاشتند . وقتي باربد براي صحبت كردن به اتاقم پا نهاد براي دقايقي دور اتاقم چرخيد و با شوق گفت :
- فرناز بيا يه نيشگون از بازوم بگير ببينم خواب نيستم يعني واقعا اين منم كه توي اتاق تو هستم توي اتاق فرناز قاخته ... !
از شادي او احساساتي شدم و اشك شوق در چشمانم حلقه بست با صداي لرزاني به او گفتم :
- باربد ، من و تو هر دو بيداريم ببين سرنوشت چقدر مهربون بوده كه ما را در سر راه هم قرار داده !
باربد با نگاهي لبريز از عشق بهم گفت :
- ما بايد روزي دهها بار خدا را شكر كنيم كه ما رو براي هم آفريده !
باريد بعد از گفتن اين حرف به طرف تابلويي كه رو به روي تختم نصب شده بود رفت و نگاهي به تابلو انداخت و بعد با خود زمزمه كرد ، كاش مردم دانه هاي دلشان پيدا بود . سپس نگاهش را به طرفم گرفت و گفت:
- پس تو هم به شعرهاي سهراب علاقه داري ؟
تبسمي كرده و گفتم :
آره او اون يه يادگاريه !
باريد با تعجب گفت :
- يادگاري !؟
از اينكه كنجكاو شده بود لذت مي بردم دلم مي خواست كمي سر به سرش بذارم . بنابراين آه تصنعي كشيدم و گفتم :
- آره يادگاريه ، راستش يه زماني يكي از عزيز ترين همكلاسي هايم كه اونو خيلي دوست داشتم اين قطعه شعر سهراب را برايم خواند از بس برام لذت بخش بود همون موقع اومدم و با خط درشت شعر را نوشتم و روبروي تختم نصبش كردم تا هميشه موقع خواب چشمم به تابلو بيفته و به ياد او بخوابم .
آنقدر با احساس جريان تابلو را براي باربد تعريف كردم كه او با نگاه مرموزي گفت :
- خوب حالا اين همكلاسيت دختر بود يا پسر ؟
- پسر ، يه پسري كه با همين كاراش منو جذب خودش كرد !
آشكارا رنگ چهره ي باربد تغيير كرد و بعد با صداي بم و گرفته اي گفت :
- مي شه بپرسم چرا باهاش ازدواج نكردي ؟
گرچه از اين بازي لذت مي بردم اما ديگر تحمل ديدن ناراحتي باربد را نداشتم به خاطر همين زدم زير خنده و گفتم :
- آخه اون پسر الان توي اتاق منه و ما مي خواهيم حرفامون رو با هم بزنيم .
در اين لحظه باربد اخم بامزه اي كرد و گفت :
- حالا منو دست مي اندازي !
دوباره خنديدم و گفتم :
- تو چقدر حواس پرتي ، اون روز رو يادت نيست همون روز كه تو ، توي هواي باروني از من خواستي كه سوار اتومبيلت بشم اما من نشدم بعدش تو هم به خاطر اينكه به من بفهموني از راز دلم باخبري گفتي ، اي كاش مردم دانه هاي دلشان پيدا بود . آره اينو گفتي و بعد با سرعت از كنارم رد شدي . همون موقع وقتي به خانه برگشتم بلافاصله نوشتمش و روبروي تختم زدمش تا مدام به يادت باشم .
باربد ناباورانه نگاهم كرد و گفت :
- تو ديگه كي هستي ؟ يعني واقعا اينقدر منو مي خواستي اما تنها غرورت اجازه اعتراف بهت نمي داد ؟ فرناز تو با ا
مطالب مشابه :
رمان غرور عشق31
رمان من بی تو اين سرعت عاشق و شيداي من شدي حس ميكنم حس ميكنم
رمان یک قدم تا عشق-6-
رمان یک قدم تا عشق ترك كردم و خود را براي خواندن نماز من با كم طاقتي از جايم بلند شدم
رمان آتش دل (قسمت بیستم)
احسان مي گه يه زماني عاشق و شيداي يه دختره شروع به خواندن همون دو رمان من مادرم
برچسب :
خواندن رمان شيداي من