گنجوارهی سهيلي
گنجوارهی سهيلي
تأليف : مهدي سهيلي
جلد اول
انتخاب و تايپ : محسن مرداني
آفتاب روز حشر بيشتر ميسوزدش
هركه اينجا درد و داغ عشق كمتر ميكشد
صائب تبريزي
از بسكه وعده ميكني و ميكني خلاف
امروز در وصالم و باور نميكنم
رضائي كاشاني
از آن به وعدهي وصلم اميدوار كند
كه آنچه هجر نكردست انتظار كند
ملك قمي
اين شكايتنامهي نامهربانيهاي توست
آنچه ديدم از جدائيها جدا خواهم نوشت
جلا ل اسير
آمدم به سرم يار و هنوز از سر حسرت
چشمم به ره قاصد و گوشم به پيام است
واله اصفهاني
امروز من مبين كه ندارم توان آه
ياد آن زمان كه هر نفسم عاشقانه بود
مهدي سهيلي
اي عهد شكسته و وفا داده به باد
مادر همه شير بيوفائي به تو داد
اول تو چنان بدي كه كس چون تو نبود
آخر تو چنان شدي كه كس چون تو مباد
ولي دشت بياضي
اول بنا نبود كه بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد كاين بنا نهاد
عالي شيرازي
آخر كشيد ديده ز دل انتقام خويش
من هم چه گريهها كه نكردم بكام خويش
روزي كه عشق او در ميخانه ميگشود
هر كس به قدر حوصله پر كرد جام خويش
واحد اصفهاني
اسرار غمش گفتم در سينه نهان دارم
رسواي جهانم كرد اين رنگ پريدنها
يغماي جندقي
از دفتر وصال تو چون طفل خودنما
يك حرف خواندهايم و به صد جا نوشتهايم
شكيبي اصفهاني
امشب ز غمت ميان خون خواهم خفت
وز بستر عافيت برون خواهم خفت
باور نكني خيال خود را بفرست
تا او نگرد كه بي تو چون خواهم خفت
منسوب به حافظ
از تو نماند تاب جدائي دگر مرا
بهر خدا مرو به سفر يا ببر مرا
ميرزا اشرف جهان
آتش عشق ، پس از مرگ نگردد خاموش
اين چراغي است كزين خانه بدان خانه برند
( )
آنكه از چشمتو افكند مرا بيتقصير
چشم دارم به همين درد گرفتار شود
صائب
اميد كه هرگز به دل خوش ننشيند
آن كس كه تو را گفت كه با من ننشيني
ملكي تويسركاني
آرزو مرد و جواني رفت و عشق از دل گريخت
غم نميگردد جدا از جان مسكينم هنوز
رهي معيري
از جنبش نسيم ، سحرگاه لالهها
بريكدگر زدند چو مستان پيالهها
احمدبيك افشار
آئينهاي بگير و تماشاي خويش كن
سوي چمن به عزم تماشا چه ميروي
هلالي جغتائي
اي گل فروش ! گل چه فروشي براي سيم
وز گل عزيزتر چه ستاني به سيم گل
كسائي مروزي
اي شعله ! لاف پاكي دامن چه ميزني
پروانهات برهنه در آغوش ميكشد
قصاب كاشاني
در خلوت شب نالهي نكردي كه ببيني
آه سحر و نعرهي مستانه يكي نيست
مهدي سهيلي
اگر زلفت به هر تاري اسير تازهاي دارد
مبارك باشد اما دلبري اندازهاي دارد
مجذوب تبريزي
اي گل شوخ كه در شيشه گلابت كردند
هيچ يادت ز اسيران قفس ميآيد؟
صائب
از هجر گرچه نيست بلائي بتر ، ولي
بدتر ز هجر ، از غم هجران نمردن است
ميرصيدي تهراني
اشك را گفتم: چرا ميريزي اي ديوانه؟ گفت:
روزن اميّدي از اين گوشه پيدا كردهام
نواب صفا
اي اشك! هرچه ريزمت از ديده زير پاي
بينم كه باز بر سر مژگان نشستهاي
علي اشتري
اگر مجنون دل آزردهاي داشت
دل ليلي از آن آرزدهتر بود
خضري خوانساري
از زود رفتنت همه روزست ماتمم
وز دير آمدن همه شب ماتم دگر
ترسم اگر حكايت غمهاي خود كنم
غمگين شوي از اين غم و اينهم غم دگر
ناصري ميهنهاي
اندكي پيش تو گفتم غم دل ترسيدم
كه دل آزرده شوي ور نه سخن بسيارست
ذوقي كاشاني
اي بيوفا ، رسم وفا ، از غم نياموزي چرا؟
غم با همه بيگانگي هرشب به ما سر ميزند
فريدون مشيري
از تلخي سؤال ، گروهي كه واقفند
فرصت به لب گشودن سائل نميدهند
صائب
با اين همه بيداد توام زنده هنوز
جاني دارم كه سختتر از دل توست
انور زند فرزند كريمخان زند
آشنائي حلقه بر در ميزند
كيست تا بيرون كند بيگانه را
نشاط اصفهاني
از خدا بهر تو خواهم صد بلا ، اما اگر
در بلائي بينمت گردم بلاگردان تو
محتشم كاشاني
باغبان! غنچه نچيدم ز من آزرده مشو
پارههاي جگر است اين كه به دامن دارم
الفت كاشاني
به قرب گلعذاران دل نبنديد
وصيتنامه شبنم همين است
صائب
بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
كه ما دو عاشق زاريم و كار ما زاريست
حافظ
به نگاهي فروختم خود را
چه كنم بيشتر نميارزم
تقي اوحدي
بلاهاي سيه را جمع كردند
از آن زلف پريشان آفريدند
صائب
باغبانان فلك را دست و پا بايد بريد
در جهان تخم جدائي را چرا ميكاشتند
( )
بهمن وقت جدائي مهربانتر ساخت دورانش
كهخواهد بيشتر سوزد دلم در داغ هجرانش
ذوقي تركمان
بدا به حالت آن مجرمي كه روز حساب
به يك شب هجر تواش عذاب كنند
قاآني
بسيار به چشمم آشنائي
گوئي نمي از سرشك مائي
ميرزا طاهر
به سراغم همهجا گريهكنان ميآئي
گر بداني كه به غربت چه به من ميگذرد
طبيب اصفهاني
بگذار تا ببينمش اكنون كه ميرود
اي اشك! از چه راه تماشا گرفتهاي؟
علي احدي كرماني
بيداد كن كه ناله اگر نالهي من است
از صد يكي به جانب گردون نميرسد
يغماي جندقي
با غم جانسوز ميسازد دل مسكين من
مصلحتبين است با دشمن مدارا ميكند
رهي معيري
بعد عمري كه به خواب من بيدل آمد
گريه آبي به رخم ريخت كه بيدار شدم
كليم كاشاني
به جرم عشق توام ميكشند و غوغائيست
تو نيز بر لب بام آ ، كه خوش تماشائيست
عبدالرحيمخان خانان
بهر صيدم چند تازي؟ خسته شد پاي سمندت
صبركن تا من بهپاي خويشتن آيم به بندت
فرصت شيرازي
بعد عمري كه فصيحي شب وصلي رو داد
مردم ديدهي ما در سفر دريا بود
فصيحي هروي
بوسهاي كردم ز رخسارش تمنا دوش ، گفت :
ديدن اين گلستان خوبست و گلچيدن خطاست
هادي رنجي
به غير بوسه كز تكرار رغبت را كند افزون
كدامين قند را ديگر مكّرر ميتوان خوردن
صائب
بوسيدن لب يار ، اول ز دست مگذار
كآخر ملول گردي از دست و لب گزيدن
حافظ
به جان عاشقان يعني لبت كآمد به سر جانم
بهخاك پاي تو يعني سرم كز سر گذشت آبم
سلمان ساوجي
بعد از وفات هم به مزارم نيامدي
جان دادنم ز حسرت ديدار بس نبود ؟
عاشق اصفهاني
روز اول ديدمش گفتم
آنكه روزم سيه كند اين است
علينقي كمرهاي
پيشتر زآنكه دهد خامه بهدستش استاد
الف قامت او مشق قيامت ميكرد
صائب
پاي سروي جويباري زاري از حد برده بود
هايهاي گريه در پاي توام آمد بهياد
رهي معيري
پيش تو دعا گفتم و دشنام شنيدم
هرگز اثريبهتر از اين نيستدعا را
هلالي جغتائي
اول از روزنهي خانه برون آر سري
آن قدر تاب ندارم كه تو در باز كني
نوري فتوي
پدر از مهر تو را هيچ به استاد نداد
يا معلم به تو حرفي ز وفا ياد نداد؟
عاشق اصفهاني
پشتو روي نامهي ما هردو يكمضمون بود
روز ما را ديدي از شبهاي تار ما مپرس
صائب
پيش از اين كاري نكرد اميدواريهاي من
نااميديهاي من زين پس مگر كاري كند
سحاب اصفهاني
پروانهصفت چشم به او دوخته بودم
وقتي كه خبردار شدم سوخته بودم
عاشق اصفهاني
پايت بگذار تا ببوسم
چون دست نميرسد به آغوش
سعدي
پيشاز خبر آمدنت آمدي اي شوخ
ميخواستي از شادي بسيار بميرم
نيكي اصفهاني
تا از نگاه گرم تو روشن شود دلم
عمريست همچو آينه حيران نشستهام
عبدالله الفت
تو هم در آينه حيران حسن خويشتني
زمانهاي است كه هركس بهخود گرفتارست
آهي هروي
تا تو به گلشن آمدي ، با همه در كشاكشم
وه كه تو در كنار گل ، من به ميان آتشم
فروغي بسطامي
تبسمي ز لب دلفريب او ديدم
كه هرچه با دل من كرد آن تبسم كرد
وحشي بافقي
ترسيدن هركه هست از چشم بد است
بيچاره من از چشم نكو ميترسم
شيخ نجمالدين كبري
تا صد سخن به نيم نگه باز گويمت
ناز آفرين من به نگاهم نگاه كن
مهدي سهيلي
تا درون آمد غمش از سينه بيرون شد نفس
نازم اين مهمان كه بيرون كرد صاحبخانه را
فروغي بسطامي
تا كي خبر ز روز سفر ميدهيمرا؟
ازروزمرگمن چهخبرميدهي مرا؟
رفيق اصفهاني
تو را هرگز گريباني نشد چاك
چه داني لذت ديوانگي را ؟
حياتي گيلاني
تپيدن، سوختن، برخاك و خون غلطيدن و مردن
بحمدالله كه درد عاشقي تدبيرها دارد
نعمت خان عالي
تو صبح عالمافروزي و من شمع سحرگاهي
گريبان بازكندر صبح، تا من جان برافشانم
صائب
تو همزانوي غير و من ز غيرت
به خون ديده تا زانو نشسته
فكري اصفهاني
تغافل برد از حد ، شوخ چشم من نميداند
جفا قدري ، ستم حدي و ناز اندازهاي دارد
مجذوب تبريزي
تا كي ز انتظار تو ، هر دم به اضطراب
آيم برون ز خانه و در كوچه بنگرم؟
ميرزا اشرف
تب ، دور ز جسم ناتوانت بادا
جان همه كس ، فداي جانت بادا
از بردن نام دشمنان شرمم باد
درد تو ، نصيب دوستانت بادا
حالتي تركمان
تا به فراق خو كنم ، طاقت انتظار كو؟
وعدهي وصل اگر دهد ، طاقت انتظار كو؟
غضنفر گلجاري
تا كي دل بيقرار سوزد؟
از آتش انتظار سوزد؟
من خفته و آه گرم بيدار
چون شمع كه بر مزار سوزد
حسنبيك انسي
تا به پاي دار آمد از پيام شيون كنان
هيچ جا در حق ما زنجير كوتاهي نكرد
صائب
تا تلخي هجران نكشد خسرو ِ پرويز
قدر لبِ شيرين شكربار نداند
خواجوي كرماني
تا دل نميبرم بهكسي دل نميدهم
صياد من نخست گرفتار من شود
صائب
تنم در سوختن ، از آتش دل مايه ميگيرد
چو خواهد آتشي همسايه ، از همسايه ميگيرد
فرقتي انجداني
تو عهد كردهاي كه كشاني به خون مرا
من جهد كردهام كه به عهدت وفا كني
فروغي بسطامي
تا به دستش داد قاصد ، كرد با مكتوب من
آنچه دستم در فراقش با گريبان ميكند
شايق لرستاني
تو ايستاده و من خفته ، نيست شرط ادب
به روز مرگ مبادا به من نماز كني
حسنبيك انسي
تا چشم تو ديديم ، ز دل دست كشيدم
ما طاقت تيمار دو بيمار نداريم
كليم كاشاني
جان من زنده به تأثير هواي لب توست
سازگاري نكند آب و هواي دگرم
سعدي
چو بلبلي كه با قفس آيد به گلستان
رفتم به كشور خود و در غربتم هنوز
سعيد قمي
چه خوش است حال مرغي ، كه قفس نديده باشد
چه نكوتر آنكه مرغي ، ز قفس پريده باشد
صادق سرمد
چنان موافق طبع مني و در دل من
نشستهاي كه گمان ميبرم در آغوشي
سعدي
چشم سرمست تو را عين بلا ميبينم
ليك ابروي تو چيزي است كه بالاي بلاست
سلمان ساوجي
چون حلقهي كعبه است سزاوار پرستش
چشمي كه نگاه هوسآلود ندارد
صائب
چون اشك شمع ، تا مژه بر يكدگر زديم
داغ تو از سر آمد و از پاي ما گذشت
صائب
چنان با غير كردي آشنايي
كه بي او در خيال من نيايي
نوري لاري
حال خود گفتي: بگو بسيار و اندك هرچه هست
صبر اندك را بگويم يا غم بسيار را؟
هلالي جغتائي
حرفي كه مهر نيست در آن ، ناشنيده باد
دستي كه نيست دست محبت ، بريده باد !
مهدي سهيلي
حسنت به زلف پرشكن آفاق را گرفت
با لشكر شكسته كه اين فتح كرده است
صائب
حسنوعشق پاك را شرموحيا در كار نيست
پيش مردم شمع در بر ميكشد پروانه را
صائب
حال هيچ آشنا نميپرسي؟
يا همين حال ما نميپرسي؟
دامي همداني
خيالم در دل و دل در خم زلف
پريشان در پريشان در پريشان
شمسالعلما رباني
خوش در پناه سرو قدت آرميدهام
نام سفر ميار و ملزان دل مرا
پژمان بختياري
خيال را بفرست ار تو خود نميآيي
كه با خيال تو صد گونه ماجرا دارم
نزاري قهستاني
خواب در عهد تو در چشم من آيد؟ هيهات
عاشقي كار سري نيست كه بر بالين است
سعدي
خندهي تلخ من از گريه غمانگيزتر است
كارم از گريه گذشت است از آن ميخندم
پروين بامداد
خدايا عاشقم ، عاشقترم كن
سراپا آتشم ، خاكسترم كن
نواب صفا
خانهي جانم ز غم كردي خراب
خوب كردي خانهات آباد باد
لطيف داغستاني
خودنمائي شيوهي من نيست ، چون ديوار باغ
گل به دامن دارم اما خار بر سر ميزنم
كليم كاشاني
در طواف شمع ميگفت اين سخن پروانهاي
سوختم زين آشنايان، اي خوشا بيگانهاي
ملكالشعرا بهار
دلبر بيخشموكين ، گلبن بيرنگ و بوست
دلكش پروانه نيست ، شمع نيفروخته
كليم كاشاني
پاي صبا ببند و سر شيشه باز كن
از بزم ما مباد به جائي خبر برد
ديدي كه خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد كه شب را به سر برد
شفائي اصفهاني
دامنوصلي بهدستآور بههرصورتكه هست
گر گل دامن نباشي خار دامنگير باش
اوجي نطنزي
داغ جانسوز من از خندهي خونين پيداست
اي بسا خنده كه از گريه غمانگيزتر است
رهي معيري
در آغاز محبت گر پشيماني بگو با من
كهمن هم دلز مهرت بركنم تا فرصتي دارم
رفيعي كاشاني
دلربايانه دگر بر سر ناز آمدهاي
از دلما چهبجا ماندهكهباز آمدهاي
صائب
دلم اشك وفا در بزم آن بيگانه ميريزد
چوصيادي كهپيشصيد وحشيدانه ميريزد
نظام دستغيب
در گفتن عيب دگران بسته زبان باش
از خوبي خود عيب نماي دگران باش
واعظ قزويني
دوستت دارم اگر لطف كني يا نكني
بهدو چشم تو كه چشماز تو بهانعامم نيست
سعدي
دلابيمن چهميكردي تو دركوي حبيبمن
الهي خون شوي اي دل تو هم گشتي رقيب من
جلال اسير
دل ز دستم بردهاند اما نميدانم كه برد
غمزه بر ابرو اشارت ميكند ، ابرو به چشم
بهار شيرواني
دير آشنا نگاه تو بيگانهپرور است
داغم از اين كه با تو چرا آشنا شدم
اسير اصفهاني
دوزخ عاشقان فراق بود
هر گناهي جهنمي دارد
مشتاقعلي كرماني
دستيكهدر فراقتو ميكوفتم بهسر
باور نداشتم كه به گردن درآرمت
شهريار
دم آخرست بنشين ، كه رخ تو سير بينم
كه اميد صد تماشا به همين نگاه دارم
عهدي ساوهاي
دل به نگاه اولين گشت شكار چشم تو
زخم دگرچهميزني صيد بهخون طپيده را؟
فروغي بسطامي
دامن از دستم كشيدي گريه تا دامن دويد
دورشو گفتي ز پيشم اشكپيشاز من دويد
ناصح تبريزي
در سرشك من تواني خواند راز بينوائي
اشك داند معني درد ز چشم افتادگي را
بهادر يگانه
دلا در گريه وصل يار ميخواه
دعا هنگام باران مستجاب است
آذري طوسي
دل نالهكنان رفت پي محمل دلدار
كاين قافله بايد جرسي داشتهباشد
فروغي بسطامي
دلكيستكهگويم از برايغمتوست
يا آنكه حريممن سرايغم توست
لطفياستكهميكندغمتبا دلمن
ورنه دلتنگ من چه جاي غم توست
ابوسعيد ابوالخير
در ازل خاك وجود هر كسي ميبيختند
حصهي من كمتر آمد ، غم در آن آميختند
مسيحالدين مسيحا
در هجر تو مرگ ، همنشينم بادا
منظور دو ديده آستينم بادا
گر بيتو به كام دل برآرم نفسي
يا رب نفس بازپسينم بادا
نظيري نيشابوري
در بر آمد يار و من بيخود شدم
بخت شد بيدار و ما را خواب برد
شمسالدين فقير
ديدمش دوش به خواب و نفسي آسودم
ليك فرياد از آن لحظه كه بيدار شدم
همايون اسفرايني
دوش در خواب تو را بر سر بالين ديدم
سايهي گل به سرم بود چو بيدار شدم
مفرد همداني
دوشخود راسر بهدامانتو ميديدم بهخواب
كاش ميمردم چرا بيدار كردم خويش را
سعيد قمي
در فراقم بيم مرگ و در وصالم رشك غير
اينقدر اي كاش كار عاشقي مشكل نبود
خاور شيرازي
دستي بهدامن تو دستي به آسمان
دست دگر كجاست كه خاكي به سر كنم
آشفته ايرواني
از ضعف چنان شدم كه بر بالينم
صد بار اجل آمد و نشناخت مرا
شوقي ساوهاي
داني كه چرا خون مرا زود نريزي
خواهيكهبهجانكندنبسيار بميرم
هلالي جغتائي
در عدم هم ز عشق شوري هست
گل گريبان دريده ميآيد
افضل سرخوش
دگر مباد نصيبم كه نام عشق برم
بس است هر چه كشيدم من از محبت تو
خضري قزويني
دليل عشق حقيقي است ، عشقهاي مجاز
به آفتاب رسد شبنم از نظارهي گل
صائب
دلي بستم به آن عهدي كه بستي
تو آخر هر دو را با هم شكستي
راهب نائيني
در عشق تو كس تاب نيارد جز من
در شوره كسي تخم نكارد جز من
با دشمن و با دوست بدت ميگويم
تا هيچ كست دوست ندارد جز من
مجد همگر
دل تسلي نشد از نامه فرستادن ، كاش
خاك ميگشتم و همراه صبا ميرفتم
مير الهي قمي
دل ، اين جفا كه ز بيداد روزگار كشيد
ستم نبود ، مكافات سخت جاني بود
كليم كاشاني
دامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملال
ميروم چون سيل ، تا دريا به فريادم رسد
صائب
در پيري از هزار جوان زندهدلتريم
صد نو بهار رشك برد بر خزان ما
نظيري نيشابوري
در جواني به خويش ميگفتم
شير اگر پير هم شود شير است
چون كه پيري رسيد دانستم
پير اگر شير هم بود پير است
ناشناس
دماغ آشفته بسيار است در كنعان شوق اما
نسيم پيرهن ميگردد و يعقوب ميخواهد
سليم شاملو
دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادي نميخواهم كهبا يوسف به زندانم
سعدي
دل گرفت از من و بشكست ، خدايا برسان
دل ديگر كه ز من گيرد و ديگر شكند
توفان مازندراني
دل شكستهي من آهش ار اثر دارد
دعا كنم كه خدايش شكستهتر دارد
قاآني شيرازي
دلم از تو خرم و خوش به سؤالي و جوابي
كه نگفتهام هنوز و نشنيدهام جوابي
سحاب اصفهاني
دماغ درد و دل گفتن ندارم
نميفهمي زبان بيزباني
محمد اردبيلي
دل خود تنگ ميخواهم كه در آن
نميخواهم بجز جاي تو باشد
نقي كمرهاي
دوست آن است كه معايب دوست
همچو آئينه روبرو گويد
نه كه چون شانه با هزار زبان
پشت سر رفته مو به مو گويد
نشاني دهلوي
در بند آن نيم كه به دشنام يا دعاست
يادش به خير هر كه ز ما ياد ميكند
نجيب كاشي
در ره عشق به سر تيشه زدن آسان نيست
كرد فرهاد در اين مرحله شيرين كاري !
صائب
در اين ديار نديديم يك غريب نواز
مگر غمت كه غريب الفتي به ما دارد
صحبت لاري
روي در روي و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبان است امروز
وحشي بافقي
رحم در عالم اگر هست اجل دارد و بس
كاين همه طائر روح از قفس آزاد كند
كليم كاشاني
روز آدينه و طفلان همه يك جا جمعند
به جنون ميزنم امروز كه بازاري هست
صائب
روم به خواب كه شايد تو را به خواب بينم
كجاست خواب؟ مگر خواب را بهخواب بينم
نجات اصفهاني
ره ندارد جلوهي آزادگي در كوي عشق
سرو اگر كارند آنجا بيد مجنون ميشود
صائب
رويتو كه رشك ماه ناكاسته است
باغيستكه از هرگلي آراسته است
گر زان كه خدا نيز وفائي بدهد
آنيكه دلمن از خدا خواستهاست
هاتف اصفهاني
رسمي كه هيچ نگويند و بگذرند
ما در ميان مردم دنيا گذاشتيم
ملك قمي
ز نسيم صبحگاهي چو گلي شكفته باشد
چهغمشكهچشمبلبل همهشب نخفته باشد
پژمان بختياري
ز سرمه آن كه سه كرد چشم يار مرا
چو چشم يار ، سيه كرد روزگار مرا
بنائي هراتي
ز اشك و آه من ، در هر شراري
بود دريا نمي ، دوزخ شراري
نظامي گنجهاي
ز دانههاي سرشكم هميشه در ره عشق
نشسته مردم چشمم به سبحه گرداني
شفيع رشتي
ز اشك و چهره تو را دادهاند آب و زمين
براي توشهي فرداي خود زراعت كن
صائب
ز گيسويت پريشانم ، قسم بر نوش لبهايت
تو خود داني كه شيرينتر از اينم نيست سوگندي
مهدي سهيلي
ز بيتابيبسيشب گرد كويت تا سحر گشتم
سحرگه چون دعاي بياثر ، نوميد برگشتم
ابوتراب فرقتي
ز غم كسي هلاكم ، كه ز من خبر ندارد
عجب از محبت من ، كه در او اثر ندارد
ندميد هيچ صبحي ، كه سيه نبود روزم
شب تيره روزان ، به از اين سحر ندارد
صرفي ساوهاي
ز ضعف رشته آهم گسسته ميآيد
نفس ز سينه به صد جا نشسته ميآيد
فاخر مكين
زين طبيبان مطلب چارهي بيماري دل
چشم بيمار دواي دل بيمار من است
فتحعليشاه قاجار
ز غارت چمنت بر بهار منتهاست
كه گل به دست تو از شاخه تازهتر ماند
طالب آملي
زتوحيد آنچنان مستم كهاز هرگردشبادي
به گوش من صداي خامهي تقدير ميآيد
صائب
زدي بستي شكستي سوختي انداختي رفتي
جوابت چيست فرداي قيامت دادخواهان را؟
عرف شيرازي
سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست
به غير شمع و همين ساعتش زبان ببرم
سعدي
سوزد و گريد و افروزد و خاموش شود
هر كه چون شمع ، بخندد بهشب تار كسي
منعم اصفهاني
سرو از شرم قدت بر لب جو آمده است
كه بشويد پس از اين دفتر دانائي را
دركي قمي
سينهي پر حسرتي دارم كه از اندوه او
تا به نزديك لب آرم خنده را شيون شود
نظيري نيشابوري
سرگشتگي نرود مرد عشق را
گر بعدمرگ سنگ شوم آسيا شوم
نادم گيلاني
سيرم ز عمر خود نفسي از برم برو
شايد كه رفتنت سبب مردنم شود
يحيي لاهيجي
سايهي بيد گزيدم كه ز سودا برهم
بيد مجنون شد و آنهم ره صحرا برداشت
شوقي ساوهاي
شبها تو خفته ، من به دعا كز تو دور باد
آه كسان كه بهر تو در خون نشستهاند
نصيبي گيلاني
شكرخندي ، نگاه آشنائي ، گوشهي چشمي
به يك چيزي بخر آخر وفا را از وفاداران
عاشق اصفهاني
شبهاي هجر را گذرانديم و زندهايم
ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود
شكيبي اصفهاني
شب فراق تو شاهد بود ستارهي صبح
كه خواب رنجه شد از انتظار ديدهي من
شهريار
شوخي مکن اي پير که هر موي سپيدي
شمشير زباني است ز بهر ادب تو
صائب تبريزي
شديم پير به عصيان و چشم آن داريم
که جرم ما به جوانان پارسا بخشند
آذر طوسي
شديم پير ز بار غم تو، رحمي کن
به ما که رحم نکرديم بر جواني خويش
لساني شيرازي
شوق ما قاصد بيدرد کجا ميداند؟
آنقدر شوق تو دارم که خدا ميداند
صائب تبريزي
شب وصل است و مینالم که شاید چرخ پندارد
کهباز امشب، شبهجر استودیر آرد بهپایانش
سحاب اصفهانی
شب که سرو قامت او شمع این کاشانه بود
تا سحرگه، برگریزان پر پروانه بود
صائب
شام سیه مرگ شود شمع مزارت
هر خار که از پای فقیری بدر آری
صائب
صائبامشبدرچمن،چندانکهخواهیعیشکن
روی گل وا کردهاند و چشم بلبل بستهاند
صائب
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
که دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
سعدی
طبیب اهل دل آن چشم مردمآزارست
هزار حیف که آنهم همیشه بیمارست
ظفر کرمانی
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت
کلیم کاشانی
عزیز مصر شدی یوسفا، نمیدانی
عزیز حق کندت یادی از پدر کردن
مهدی سهیلی
عشق، جانبازی و فداکاری است
از هوس این هنر نمیآید
علی مزارعی
عشقبازیراچهخوش، فرهادمسکینکرد و رفت
جانشیرینرا فدای جان شیرین کرد و رفت
فرخی یزدی
عزتی داریم در شهر جنون کز راه دور
سنگ میآید به استقبال ما از هر طرف
غنی کشمیری
عشق تو بلای دل درویش من است
بیگانه نمیشود مگرخویش من است
خواهم سفری کنم ز غم بگریزم
منزل منزل غم تو در پیش من است
ابوسعید ابیالخیر
عشقی که نظر به وصل دارد
ماند به عبادت ریائی
الهی قمی
عنان به دست فرومایگان مده زنهار
که در مصالح خود خرج میکنند تو را
صائب
فتنهای چشم سیاه تو برانگیخت ز شهر
که غزالان در دروازهی صحرا بستند
فوجی قمی
فتادهایم و تو فارغ ز دستگیری ما
بین جوانی خود، رحم کن به پیری ما
فغانی کشمیری
قاصد که ازو به من خبر هیچ نگفت
گفتم که: «تو را یار مگر هیچ نگفت»
گفتا که: «چرا» بگفتم: «آن گفته بگو»
آهی به لب آورد و دگر هیچ نگفت
آذر بیگدلی
قامتی دیدم که میگوید گه برخاستن
«کو قیامت تا تماشای قیام من کند؟»
فروغی بسطامی
کسی از دفتر من درس اقبالی نمیگیرد
مصیبتنامهام از من کسی فالی نمیگیرد
شاپور تهرانی
آن کس که میان ما جدائی افکند
دشنام نمیدهم، چنان باد که من
فضلالله شفروه
گرچهافکندیز چشمخویش، آسانمچو اشک
یکشبایآرامجان، بنشینبهدامانمچو اشک
علی اشتری
گفتم:«رومکهچشمت مایلبهخوابناز است»
بگشودزلفوگفتا: «بنشینکهشبدراز است»
فردی زند شیرازی
گفتی: «بروکه پیر شوی» ای پدر بیا
نفرین که در لباس دعا کردهای ببین
سعید خرقانی
گویند مردمان غم دیوانه میخورند
دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد
ناشناس
گفتمار عاشقشوم گاهیغمی خواهم کشید
من چه دانستم که بار عالمی باید کشید
اهلی شیرازی
گر بیخود آمدیم به کوی تو دور نیست
فرصت نیافتیم که خود را خبر کنیم
اوجی نطنزی
گر طبیبانه بیائی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را
سیفالله فرغانی
گه دستم از تو بر دل و گاهی به آسمان
آن فرصتم کجاست که خاکی بهسر کنم
مجمر اصفهانی
گفتم: از پیری شود بند علائق سستتر
قامت خم، حلقهای افزود بر زنجیر ما
صائب
گرچه پیریم از جوانان جهان دلخوشتریم
خندهها بر صبح دارد، زلف چون کافور ما
صائب
در بادیه عشق به جائی نبری راه
تا در گرو دوری و نزدیکی راهی
طبیب اصفهانی
گره گشاد ز کارم که سختتر بندد
جز این نبود فلک گر گرهگشائی بود
کلیم کاشانی
گفتی: «به تو گر بگذرم از شوق بمیری»
قربان سرت بگذر و بگذار بمیرم
صباحی بیگدلی
گرچه جز زهر، من از جام محبت نچشیدم
ای فلک! زهر عقوبت به حبیبم نچشانی
شهریار
گرنباشدیار را مهرووفا، کین همخوش است
منبهآنها پرمقید نیستم، اینهمخوش است
فیضی یزدی
هرگز نکند ز لطف سویم نظری
خاصیت روزگار دارد چشمت
احمدخان گیلانی
لب را هنر خنده بیاموز و گرنه
گریاندن یک جمع پریشان هنری نیست
مهدی سهیلی
میروی در شب ظلمانیم اما مشتاب
تا من از اشک، چراغی سر راهت گیرم
مهدی سهیلی
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب
صائب
منصبحو تو خورشید، چو خواهی که نمانم
نزدیکتر آ تا نفسم زود برآید
محمدجان قدسی مشهدی
ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم
بخل بهجا به همت حاتم برابر است
صائب
مکن منع من بیدل، ز بسیار آمدن سویت
که صدبار آرزویت دارم و یکبار میآیم
خصالی کاشانی
ما از تو بهغیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده
سعدی
مکانی برایت به از دل ندارم
اگر عیب این خانه تنگی نباشد
اکسیر قمی
من بستهام لب طمع اما نگار من
دارد دهان بوسهفریبی که آه از او
صائب
من نه آنم که دوصد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم!
کهفی پیشاوری
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
فیضی دکنی
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش از این
عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
صائب
مگر درساز کتاب هجرمیگوید ادیب امروز
که میآید صدای گریهی طفلان ز مکتبها
صحبت لاری
مشت خاکم ز لحد رقصکنان برخیزد
وعدهی وصلش اگر در صف محشر باشد
فروغی بسطامی
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
همه قبیلهی من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
سعدی
ما عذر آنکه بیتو چرا زنده ماندهایم
خواهیم خواست از تو، اگر مرگ امان دهد
حامد بهبهانی
مرا به روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم دنیا دوباره باید دید
صائب
میروی و گریه میآید مرا
ساعتی بگذر که باران بگذرد
امیرخسرو دهلوی
مینای غنچه پر ز شراب تبسم است
امشب کدام غنچه لب از گلستان گذشت
شوکت
موذن بیند ار آن قد و قامت
به «قد قامت» بماند تا قیامت
عشرت فراهانی
مرا عجز و تو را فریاد دادند
به هرکس هرچه باید داد، دادند
گران کردند گوش گل پس آنگاه
به بلبل رخصت فریاد دادند
آذر بیگدلی
میرود عمرش بهبادوهمچنان درخنده است
نالهی بلبل ز دست بیغمیهای گل است
ظفرخان
ما چو خار از هر سر دیوار، گردن میکشیم
شبنم گستاخ را بنگر کجا آسوده است
صائب
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که میترسم در او جای تو باشد
نظیری نیشابوری
نام لیلی به سر تربت مجنون مبرید
بگذارید که بیچاره قراری گیرد
قلندر اصفهانی
نیست کس در ره افتادگی از ما در پیش
هر که از پای فتد، بر سر ما میافتد
کلیم کاشانی
نوشتهای که بهمن حال خویش را بنویس
نوشتنی نبود حال من، بیا و ببین
ابوالحسن فراهانی
نهادی بر سر بالین من پای
سرت بالین بیماری نبیند
حیرتی تونی
نالم ز جفای تو و دارم به دعا دست
کان ناله مبادا که اثر داشته باشد
دولتشاه قاجار
نالهی من شده گر باعث درد سر تو
دست دل گیرم و بیرون روم از کشور تو
طیفور انجدانی
نگذاشت به خواب عدمم شیون بلبل
گل ریخته بودند مگر بر سر خاکم
محمدجان قدسی
نمیخواهم که در چشمم نشینی
که آنجا هم میان مردمان است
آزاد کشمیری
وداع جان و تنم، استماع رفتن توست
مرو که گر بروی خون من به گردن توست
وحشی بافقی
وقت سحرش چو عزم رفتن بگرفت
دل را غم جان رفته دامن بگرفت
اشکم بدوید تا بگیرد راهش
بر وی نرسید و دامن من بگرفت
کمالالدین اسماعیل
هر نگاهت به تنم آتش تب میریزد
بوسهای ده که به این شعله گواهت گیرم
مهدی سهیلی
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصهی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
عماد خراسانی
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
امام فخر رازی
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
در دیده بهجای خواب آبی بینم
وانگه که چو نرگس تو خوابم ببرد
آشفتهتر از زلف تو خوابی بینم
مهستی گنجوی
هر کسی گوهر مقصود نیابد بی سعی
پای من بسکه دوید آبله را پیدا کرد
غنی کشمیری
همیگوئی غمش در دل نگهدار
نصیحت گو، نمیگوئی دلت کو؟
یاری خراسانی
من نمیدانم که دل میسوزد از غم یا جگر
آتش افتادست در جائی و دودی میکند
سایر مشهدی
هرگاه میروم که شکایت کنم ز تو
چون گوش میکنم به زبانم دعای توست
ضمیری اصفهانی
هر قطرهای ز اشک، جگر گوشهی من است
گاهش به دیده، گاه به دامن گرفتهام
سنجر کاشانی
هیچذوقی به از این نیست که از غایت شوق
چشم من گرید و لبهای تو در خنده شوند
هلالی جغتائی
همچو شبنم محرمم از پاکدامانی کلیم
در گلستانی که روی گل به بلبل وا نشد
کلیم کاشانی
مطالب مشابه : زندگینامه آذر بیگدلی
تحقیق و پژوهش در همه زمینه ها - زندگینامه آذر بیگدلی - (شعله)), سه((اخگر)) و یك((فروغ))
مقاله: اثر خلق (عواطف) بر پردازش اطلاعات و یادگیری انگلیسی به عنوان زبان بیگانه
نویسنده : بیگدلی، شعله. نویسنده : عشایری،
سوالات تاریخ ادبیات
الف) سید محمد شعله ب ) آذر بیگدلی پ ) اسدا اذر بیگدلی پ ) هاتف اصفهانی ت )
خواندن و شنیدن
هنوز /آهنگساز: محمد رضا چراغعلی/ خواننده: فریدون بیگدلی. ز ياد، خاطره باغ شعله ور شده
درس هفتم
اعضای این انجمن، میر سیّد علی مشتاق، سید محمّد شعله و آذر بیگدلی بودند و بعدها طبیب
ویژگی های دوره بازگشت ادبی
بزرگان ادب و هنر این دوران بود. مشتاق با همکاری عاشق و سید محمد شعله و آذر بیگدلی انجمن .
گنجوارهی سهيلي
اي شعله ! لاف پاكي دامن چه صباحی بیگدلی. گرچه جز زهر، من از جام محبت
فهرست کامل شعرای ایران
خورشید بانو ناتوان ، هاتف اصفهانی، آذر بیگدلی ، ابراهیم نادری احمد رضا شعله
هنوز...
ز ياد، خاطره باغ شعله ور شده محمد رضا چراغعلی/ خواننده: فریدون بیگدلی در
برچسب :
شعله بیگدلی