رمان قرعه به نام سه نفر 16

با شنیدن صدای مهیب ِ انفجار تند سرش را بلند کرد..هر سه با وحشت در جایشان ایستادند و به ساختمان که در اتش شعله می کشید و می سوخت خیره شدند..
جمعیت جیغ و فریاد راه انداخته بودند و در این بین دخترها با شوکی عظیم به اتش نگاه می کردند ..

با صدای بلند انفجار به خودشان امدند..شیشه و پنجره های طبقه ی اول با این انفجار شکسته و به بیرون پرتاب شدند..
هر سه جیغ بلندی کشیدند و در میان جمعیت دنبال راهی برای فرار از ان ازدحام و محیط وحشتناک می گشتند..
تارا که خواهرانش را گم کرده بود ایستاد و صدایشان زد..در میان ان همه شلوغی پیدا کردنشان کار اسانی نبود..یک نفر که با شتاب از کنارش رد می شد به او تنه ی محکمی زد که پرت شد رو زمین و از درد فریاد کشید..قبل ازانکه به او اسیبی برسد راشا دستش را گرفت و بلندش کرد..
جمعیت با ترس از کنارش رد می شدند و به انها تنه می زدند..

راشا او را روی دست بلند کرد..تارا دستانش را به دور گردن او حلقه کرد و سرش را در سینه ی پهن و مردانه ش مخفی کرد..

ترلان با صدای بلند تانیا و تارا را صدا می زد ولی اثری از انها نیافت..با وحشت به اطرافش نگاه می کرد..مهمانان در حال دویدن محکم به او تنه می زدند در این میان دستش محکم کشیده شد..برگشت و بلند جیغ کشید..اما با دیدن رایان ساکت شد..
گریه ش به هق هق تبدیل شده بود..رایان او را در اغوش گرفت..فرصتی برای ارام کردنش نداشت..باید از ان محیط ِ پر از تشویش و خطرناک دور می شدند..
همانطور که او را در اغوش داشت همراه جمعیت شروع به دویدن کرد..ترلان سرش را روی سینه ی او گذاشت و عطر تنش را که ترکیبی از ادکلن ِ تند و تلخش بود به مشام کشید..
چشمانش را بست و حس کرد در ان اغوش گرم و امن خطری تهدیدش نخواهد کرد..از این رو محکم او را درا غوش گرفت و رهایش نکرد..

تانیا هق هق می کرد و در همان حال با صدای بلند جیغ می کشید..نگاهی به اطرافش انداخت..اثری از ترلان و تارا ندید..کناری ایستاده بود و گاهی به جمعیت وحشت زده که با شتاب می دویدند و هر یک به فکر راهی برای فرار از ان محیط بودند و گاهی هم به ساختمانی که در اتش شعله ور بود و می سوخت خیره می شد..
علت اتش سوزی را نمی دانست ولی نگران خواهرانش بود..

با شنیدن صدای رادوین با ترس نگاهش به ان سمت کشیده شد..درست کنارش ایستاده بود..
-اینجا چکار می کنی؟..مگه نمی بینی خطرناکه..
با هق هق نگاهش کرد : را..رادوین خواهرام..اونا نیستند..نمی..نمی دونم کجان..

رادوین با دیدن اشک ها و نگاه ملتمس ِ تانیا اخم هایش درهم رفت..کلافه دستی میان موهایش کشید..
دست سرد و لرزان تانیا را در دستان گرمش گرفت و فشرد..
ارام زیر گوشش گفت: نگران نباش..رایان و راشا مواظبشون هستن..باید ازاینجا بریم..پس اروم باش..

با همین چند جمله قلب تانیا ارام گرفت..از اینکه خواهرانش در امان بودند خیالش تا حدودی راحت شده بود که رادوین دستش را کشید..هر دو شروع به دویدن کردند..

--اخه چطوری رد بشیم؟..این جمعیت که نمیذاره..
-فقط دست منو محکم بگیر و ول نکن..
در چشمانش خیره شد و ادامه داد: اگه گمت کنم ..معلوم نیست چی میشه..

تانیا چند لحظه ای در ان چشمان ِ پر رمز و راز که حرفای بسیاری برای گفتن داشتند خیره شد..ولی رادوین خیلی سریع صورتش را از او برگرداند ..
هر دو دست یکدیگر را محکم میان انگشتان خود می فشردند..به سختی از میان جمعیت خودشان را به سمت در کشیدند..

هر لحظه قسمتی از ساختمان منفجر می شد و از ان صدای مهیب مهمانان وحشت زده جیغ و فریاد سر می دادند..

بالاخره هر6 نفر از باغ بیرون امدند..ماشین اتش نشانی اژیرکشان رو به روی باغ ایستاد و افراد ماهرانه شروع به خاموشی ِ حریق کردند..

رایان و ترلان به همراه راشا و تارا در ماشین رادوین نشسته بودند و رایان پشت فرمان بود و ترلان کنارش نشسته بود و بازوهایش را بغل گرفته بود..هنوز وحشت زده بود..
تارا با ترس در اغوش راشا چون پرنده ای کوچک و بی دفاع می لرزید..راشا با زمزمه های عاشقانه سعی در ارام کردن او داشت..نجواهایی که زیر گوشش می کرد و اغوش گرمش همه و همه باعث شد تا او کمی ارام بگیرد..

رادوین و تانیا تو ماشین تانیا نشسته بودند..رادوین پشت فرمان بود و تانیا کنارش نشسته بود..وحشت زده دستانش را درهم می فشرد و نگاهش به ساختمان ِ نیمه سوخته بود..افراد اتشنشانی پس از اطفای حریق اشخاصی را که هنوز داخل باغ بودند را از انجا خارج کردند..

رایان از ماشین پیاده شد و به طرف انها رفت..بعد از چند دقیقه برگشت و به طرف ماشین تانیا رفت ..رادوین شیشه ی پنجره را پایین کشید..

--چی شده؟..
-رفتم علت اتیش سوزی رو پرسیدم..
--خب..چی بوده؟..
-یکی از مامورا می گفت علتش نشت گاز بوده..مثل اینکه تو اشپزخونه این مشکل پیش اومده همه بیرون بودن و فقط چند تا از اشپزا تو بودن..کسی متوجه نشده و با یه جرقه این اتیش سوزی راه افتاده..
رادوین مکث کوتاهی کرد..نیم نگاهی به ساختمان انداخت و سرش را تکان داد: باید هر چه زودتر از اینجا بریم..این محیط مناسب حال دخترا نیست..
-باشه..ما با ماشین تو میایم..تو هم با همین ماشین بیا..اوکی؟..
سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد..
تانیا صدایش زد که رایان هم ایستاد و نگاهش کرد..از عقب ماشین کیف نسبتا بزرگی را برداشت..از داخل ان 3 تا روسری بیرون اورد..2 تا از انها را به رایان داد..رایان هم سرش را تکان داد و به طرف ماشینشان رفت..

تانیا روسری را سر کرد..رادوین کتش را در اورد ..تانیا نگاهش کرد..
کمی به طرفش خم شد..کتش را ارام به روی شانه های لرزان تانیا انداخت..دستانش را روی کت حرکت داد و روی بازوهای او گذاشت..کمی مکث کرد..همراه این مکث تانیا سرش را چرخواند و در چشم یکدیگر خیره شدند..
فاصله یشان خیلی کم بود..به طوری که گرمای نفس رادوین پوست لطیف تانیا را می سوزاند و از این رو گرمایی لذتبخش سراسر وجودشان را در بر گرفته بود..
گونه ی تانیا به سرخی می زد و نگاه رادوین ملتهب بود..به خودش امد..حواسش به ان نبود که ناخداگاه دارد فاصله ی خودش را با تانیا کم و کمتر می کند..سریع عقب کشید..هر دو نفس عمیق کشیدند..
رادوین پنجره را کمی پایین تر داد..تانیا هم از سمت خودش همین کار را کرد..هر دو احساس گرمایی عجیب می کردند ..
رادوین نگاهش کرد و با صدایی بم و جذاب گفت: شیشه رو بده بالا..سرما می خوری..
تانیا از گوشه ی چشم نگاهش کرد..ارام گفت: نه خوبه..گرممه..
رادوین به رو به رو نگاه کرد..زیر لب زمزمه کرد: منم..
تانیا که نشنیده بود نگاهش کرد و گفت: چیزی گفتی؟!..
رادوین با لبخند نگاهش کرد و چیزی نگفت..گرمای وجودشان هر لحظه بیشتر می شد..هر دو سعی در بی توجهی بر ان را داشتند ولی تا حدودی موفق بودند..قلب هایشان با بی قراری در سینه می تپید و انها را نا ارام می کرد..

رایان پشت فرمان نشست و همان جملات را برای انها هم تکرار کرد..روسری ها را به دخترا داد و هر دو ماشین پشت سر هم حرکت کردند..


******************
"تانیا"

تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مسیر رو داره اشتباهی میره..دیگه اون ترس و وحشته چند دقیقه پیش تو دلم نبود و اروم شده بودم..

با تعجب نگاش کردم..صورتش کاملا جدی بود و با همون نگاه جدی و مسخ کننده ش به جاده زل زده بود..
نگاه ِ آبی و ارومش که به چشمام می افتاد یه رعشه شبیه به جریان برق با شتاب از بدنم عبور می کرد و ردش که تو تنم میموند همون پس لرزه هایی بود که به جای می گذاشت..بدنم لرزش عجیبی پیدا می کرد و تنم یخ می بست ولی با هر نگاهه اون به جسم و روحم گرما می بخشید..تا حالا چنین سابقه ای نداشته که این حالت ها بهم دست بده..پس چرا..الان..آه..

اروم رو بهش کردم و گفتم: مطمئنی داری مسیر رو درست میری؟..
یه کلام جوابمو داد: نـه..
با تعجب نگاش کردم: نـــه؟!..یعنی چی؟!..پس داری کجا میری؟..مگه..
--صبر کن خودت می فهمی..

چرا اینجوری حرف می زد؟!..انگار زورش می کردم 2 تا کلمه از دهان ِ مبارک بندازه بیرون..
کلافه شدم با مشت کوبیدم رو داشبورت..ولی نه تکون خورد نه نگام کرد..حس کردم یه لبخنده محو نشست رو لباش ولی خیلی زود جمع و جورش کرد..
حالا که دیگه از چیزی نمی ترسیدم مغزم به کار افتاده بود..یاد کار امشب و گذشته شون افتادم و باز کم محلی رو از سر گرفتم..

نسبتا بلند گفتم: نا سلامتی این ماشین صاحبش منم..پس نگه دار ..
پوزخند زد ..که خداوکیلی صد برابر جذاب تر شد..
-- من هم راننده ی ماشین ِ جنابعالی هستم و این فرمون هم تو دستای منه و من هدایتش می کنم که کجا بره و کجا نره..
-هه..نه باباااا..خوبه خودت هم میگی راننده..
بلندتر ادامه دادم: بگو منو داری کجا می بری؟..یالا..

نگام کرد..چشماش خندون بود ولی لباش..به هیچ وجه..انگار داشت اذیتم می کرد تا صدای داد و فریادمو در بیاره..ولی چرا؟!..مگه مرض داره؟!..
در هر صورت کنترلم دست خودم نبود..اگر هم بود دکمه هاش رو قاطی کرده بودم فقط وُلوم رو می دیدم اونم رو حالت زیاااااد..

کمی جا به جا شدم ..
- خواهش می کنم بگو کجا میری؟..اینجا که همه ش بیابون و برهوته..انقدر تاریکه که نمی تونم ببینم کجاییم..
-- بهت میگم..نترس جای بدی نمیریم..میخوایم یه کم خوش بگذرونیم ..بده؟..

با وحشت نگاش کردم..نگام کرد و با همون نگاه زد زیر خنده..جوری که تنم لرزید..وقتی بلند می خندید سرشو می داد عقب و نگاهشو به بالا می دوخت..جوری که فوق العاده می شد..

با صدایی که هنور رگه ای از خنده درش بود گفت: دختره خوب گفتم خوش بگذرونیم نه اینکه..
با خنده سرشو تکون داد و زیر لب ادامه داد: از دست ِ تو تانیا..

جمله ی اخرش رو یه جوره خاصی بیان کرد..چطور بگم؟..یه جور احساس درش بود..احساسی که من رو هر لحظه گیج و گیج تر می کرد..تا جایی که هنگ می کردم..ترجیح دادم سکوت کنم و ببینم می خواد چکار کنه..ولی اینو نتونستم نپرسم..

- بچه ها کجا رفتن؟!..
-- صبر کن می فهمی خانمی..چقدرعجله داری ..
از گوشه ی چشم با شیطنت نگام کرد و با لبخنده خاصی ادامه داد: واسه خوش گذرووووونی..
لبای به هم فشرده و نگاه عصبانی من رو که دید قهقهه زد..
تو دلم گفتم : مرض..چه خوشش هم اومده..دلم واسه حالگیریش تنگ شده بود..کاش یه فرصت جور می شد..اون موقع این من بودم که دلمو می چسبیدم و هرهر بهش می خندیدم..

نزدیک به 1 ساعت تو مسیر بودیم..دیگه داشت خوابم می برد که نگه داشت..چون تموم مسیر چشمام خمار بود و گاهی هم از زور خستگی رو هم می افتاد درست نفهمیدم اطرافمون چه خبره..وقتی که هوشیار شدم و از تو همون ماشین به بیرون نگاه کردم چیزی جز تاریکی ندیدم..

برگشتم تا بهش بگم کجاییم دیدم نیست..با ترس اطراف رو نگاه کردم..وای خداااااا نبود..یعنی کجا رفته؟!..
یکی از پشت سرم محکم زد به شیشه یه جیغ فرابنفش کشیدم و خزیدم عقب..به پنجره ی ماشین نگاه کردم و وحشت از سر و روم می بارید..صورت ِ خندونش رو که دیدم اتیش گرفتم..عوضی داشت بازیم می داد؟!..نشونت میدم..

هنوز داشت نگام می کرد..یه جوری تو جام نشستم که نفهمه می خوام درو باز کنم..فقط با خشم زل زده بودم تو چشمای آبی و خوشگلش ..اون هم نگاهشو از توی چشمام بر نمی داشت..
از اونطرف اروم دستمو به طرف دستگیره بردم با یک حرکته سررررریع دستگیره رو گرفتم و در ماشین رو باز کردم و به همون سرعت تا بخواد به خودش بیاد به بیرون هلش دادم که محکمممممم خورد تو صورتش..وااااای که حقتـــه..حالا هرهر کن..

با درد فریاد زد و صورتشو با دست پوشوند..همونطور که ناله می کرد دور خودش می چرخید..مطمئن بودم خورده تو دماغه خوشگل و قلمیش..
ریلکس از ماشین پیاده شدم و تکیه م رو بهش دادم..دست به سینه داشتم بهش نگاه می کردم که هی خم و راست می شد و ناله می کرد..
یه دفعه بی حرکت تو جاش ایستاد و بعد هم بی حال نقش زمین شد..
دلم ریخت..دستپاچه به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم..

لرزون اسمشو صدا زدم ولی صورتش به راست خم شده بود و کف دستش هم خونی بود..وای خدا نمرده باشه؟..وای نکنه ضربه مغزی شده؟..ولی با یه در؟..همچین چیزی هم مگه میشه؟..حالا که شدههههه..وای بدبخت شدم.. رادووووین..

شونه های پهن و عضله ایش رو تو دست گرفتم و تکونش دادم..بلند بلند صداش می کردم و از طرفی هم به پهنای صورت اشک می ریختم..
صورتشو با دستام قاب گرفتم وبرگردوندم سمت خودم..از بینیش یه باریکه خون جاری بود ولی انگار دیگه بند اومده بود..پس چرا بیهوش شده؟..

با هق هق سرمو گذاشتم رو قلبش تا ببینم می زنه یا نه..کلا کنترلی رو خودم نداشتم..بدجور هول کرده بودم..
وای خدا..قلبش با صدای بلند به دیواره ی سینه ش می کوبید انقدر بلند که انگار بیرون از سینه ش ضربان داره و صداش رسا به گوشم می رسه..خدایا شکرت زنده ست..پس..

خواستم سرمو از روی سینه ش بلند کنم که دوتا دست ِ قوی و مردونه دور کمرم حلقه شد.. در جا خشک شدم..حلقه ی دستاش تنگ تر و تنگ تر شد تا جایی که داشتم تو بغلش فشرده می شدم ..ولی هیچ دردی نداشتم..همه چیز برعکس بود..
سرم رو سینه ش بود..دستاش دور کمرم حلقه شده بود و ضربان قلبش با صدای بلند توی گوشم می پیچید..
خدایا چرا به جای اینکه بترسم انقدر ارومم؟..به جای اینکه پسش بزنم و یکی بخوابونم زیر گوشش دارم به ضربان قلبش گوشم می کنم؟..من چِم شده؟!..

صداش شاد و خندون و صد البته شیطون و جذاب به گوشم رسید..اروم بود..اروم و پر از احساس..

-- سرتو بلند نکن تانیا..فقط گوش کن..می بینی چطور داره می تپه؟..تانیا..می دونی دلیل این ضربان ها چیه؟..می دونی چی باعثش شده؟..

فقط سکوت کردم و به اون صدای روح نواز و ارامبخش گوش می دادم..صدای خودش و صدای قلبش هر دو بهم ارامش می داد..
منو محکمتر تو اغوشش گرفت و آه ِ نسبتا عمیقی کشید..با هر نفس سر ِ من هم بالا و پایین می شد و ..واااای که چقدر این اغوش گرما داشت..

نجوا کرد: نمی خوای جوابمو بدی؟..نمی خوای بگی قلبم با هر تپش چی داره تو گوشت زمزمه می کنه؟..تانیا..بهم میگی ..معنیش چیه؟..

می دونستم..کاملا معنای این احساس رو می دونستم..چون خودم هم حال و روزم مثل خودش بود..قلب منم دیوانه وار تو سینه م می کوبید..
همه ی اینها بهم می گفتند که من عاشقه رادوین شدم..عشق..همون چیزی که یه روزی می گفتم بهش ایمان ندارم و کشکه..ولی این ضربان ها ..این تپش های پر از معنا بهم می فهموند که نه..عشق هست..فقط باید درست دید..
باید دیدمون تغییر بکنه تا بتونیم به حقیقته عشق دست پیدا کنیم..وگرنه با چشم ِ بسته ..هیچ نسیبمون میشه..تهی و تو خالی..

دستمو بالا اوردم و به پیراهنش چنگ زدم..درست روی سینه ش..
اروم گفتم:خودت که می دونی..پس چرا من بگم؟..
صدام لرزشه محسوسی داشت..فهمید..
-- اره می دونم..اینو از لرزش ِ صدات می فهمم و می تونم درکش کنم..ولی می خوام تو بهم بگی..
خندیدم..لهنم شیطنت داشت..
- اِِِِِ..زرنگی؟..نچ..نمیگم..
خندید: شیطون..

حلقه ی دستاش شل شد..به ارومی ازش جدا شدم و بدون اینکه نگاش کنم تو جام ایستادم..خواستم برگردم که دستمو گرفت..بازم همون حالت..انگار جریان برق ازم رد شد اونم با چه شتابـــــی..

اروم گفت: نگام کن..
نگاش کردم..با لبخند و نگاهه ارومش دستمو اورد بالا..با تعجب نگاش می کردم و از طرفی هم هیجان زده بودم..بازتابش هم لرزشی بود که تمومه تنمو احاطه کرده بود..

کف دستمو گذاشت رو سینه ش..تو چشمای هم خیره شدیم..این چشم ها و این نگاه چه رازی در خودش داشت که هر بار اینطور منو بی قرار می کرد؟..
تپش قلبش رو زیر دستم حس می کردم..واضح و شدید..

صورتشو کمی جلو اورد..درست زیر گوشم..یه نفس عمیق کشید که گرمایه همون نفس اتیشم زد..چشمامو بستم..قفسه ی سینه م از زور هیجان به تندی بالا و پایین می شد..

هر دو اهسته حرف می زدیم..
--تانیا..
-بله..
--چرا اینجوری شد؟..اصلا از کجا شروع شد؟..

می دونستم منظورش چیه..ولی گفتم..
-نمی دونم..
با نفس ِ دومش گُر گرفتم و ناخداگاه من هم از روی هیجان نفسمو بیرون دادم..
کاملا متوجه حال و روزم بود..دستم که روی سینه ش بود دست اون هم روی دستم قرار گرفت..فشرد..از کف دستش گرمای لذتبخشی رو به وجودم می ریخت..

--ازت بخوام باهام بمونی ..می مونی؟..

اَه.. این اون چیزی نبود که می خواستم بشنوم..
سکوت کردم..

--ازت بخوام من رو در کنار خودت قبول کنی..اینکارو می کنی؟..
باز هم سکوت کردم..منتظر جمله ی اصلیش بودم..همونی که می تونست هیجان مضاعفی رو به قلبامون بده..یا شاید هم کمی اروممون کنه..

اینبار فاصله ش رو باهام کمتر کرد..
ارومتر از قبل زمزمه کرد: دوستت دارم..هر لحظه قلبم با ضربانه شدیدش اینو بهم میگه..هر دقیقه یادت از ذهنم حتی شده یه لحظه ی کوتاه محو نمیشه..تو هستی..تو توی تموم زندگی ِ من هستی..هر جا که نگاه کنم می تونم اثری از تو..ردی از تو توی گوشه گوشه ی زندگیم ببینم و باورش کنم.. نمی دونم از کی و ازکجا شروع شد ولی می دونم که..عاشقانه دوستت دارم..انقدر قبولش دارم که..حاضرم برای اثباتش قسم بخورم..تانیا..تو ..هم..منو..

ادامه نداد..مردد بود..اروم اروم صورتشو عقب کشید و من هم اهسته چشمامو باز کردم..حالا تو چشمام خیره بود..انگار منتظر بود منم چیزی بگم..ولی سکوت کرده بودم و این بی قرارترش میکرد..بی تابی از نگاهش می بارید..

دستمالم رو از تو جیب لباسم بیرون اوردم..کت و دامن مهمونی هنوز به تنم بود..دستمو بالا اوردم..نگام به خونی بود که ردی کمرنگ ازش هنوز به روی صورتش مونده بود..به خاطر ضربه ای که به وسیله ی در ِماشین به صورتش زدم..
خون رو پاک کردم..دستمو به سینه ش فشردم و تو چشماش زل زدم..
فقط یه کلمه: اره..

همین ..همین می تونست دنیایی حرف رو درخودش جای بده..یه "اره" و یه "نه"..دنیایی رو عوض می کرد و حالا دنیای من و رادوین هم کاملا تغییر کرده بود..با اعتراف اون و "اره"ی من..
تا چند دقیقه ی پیش اون رادوین بود و من تانیا..ولی از الان به بعد اون عشقه منه و من هم..عشقه اون..این عشق رو باور داشتم..این صداقته گفتار و این پاکی نگاهش رو می تونستم باور کنم..دیگه برام مهم نبود که تو گذشته ش چه چیزایی بوده..برام مهم نبود که رادوین چکارکرده و..دیگه هیچ کدوم از اینا برام مهم نبود..
به خاطر دو چیز برام بی ارزش شدند.. صداقت داشت و همه چیز رو از خودش بهم گفت و دیگری اینکه..به عشقش اعتراف کرد و من هم تونستم عشقم رو نسبت به خودش باور کنم..تونستم بفهمم که این حسی که درونم شکل گرفته چیه و..من رو از سردرگمی خلاص کرد..

لبخند جذابی به روی لباش نشست..همزمان من هم به روش لبخند زدم..دستمو تو دست گرفت و حرکت کرد..با تعجب نگاش کردم..داشتیم از ماشین فاصله می گرفتیم..
-رادوین کجا میری؟!..
با مهربونی نگام کرد: گفته بودم می خوایم خوش بگذرونیم..پس بیا عزیزم..
-ولی اخه کجا؟!..
--دور نیست..

همراهش رفتم..اونطرف فقط درخت بود..از لا به لاشون رد شدیم و کمی که جلوتر رفتیم با دیدن منظره ی رو به روم دهانم از تعجب باز موند..خدایا..


مطالب مشابه :


رمان سه دقیقه سرعت-7

بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-7 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان سه دقیقه سرعت-5 و6

بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-5 و6 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi - صلوات برا سلامتي امام زمانو




رمان سه دقیقه سرعت-14

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-14 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش نکنین




رمان اتفاق عاشقی11

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




رمان قرعه به نام سه نفر 16

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




رمان قرعه به نام سه نفر 10

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




برچسب :