نقد حافظ نامه
اين شـرح بي نهايت كز زلف يار گفتنـد
حرفي است از هزاران ، كاندر عبارت آمد
«حافظ نامه» اثر محقق گرانقدر آقاي بهاءالدين خرمشاهي در سال 1366 توسط انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش به چاپ رسيد و از بدو انتشار با استقبال طبقهي كتابخوان به ويژه دوستداران شعر حافظ روبه رو شد. بي شك پرداختن به تمام زواياي شعر پيچ در پيچ حافظ و يافتن تمام دقايق آن كاري است بس دشوار و البته از عهده يك يا چند نفر خارج است و شايد آناني كه به شعر حافظ – اين شرقيترين شعر زمين – عشق ميورزند، براي هميشه باب حافظ پژوهي را گشوده نگاه دارند تا هر روز نكتهاي تازه از «حسن بي پايان» شعر او كشف شود. نگارندهي اين سطور كه از علاقهمندان جدي شعر حافظ است، حافظنامه را در كنار «مكتب حافظ»، «حافظ شيرين سخن» ، «از كوچه رندان»، «تاريخ عصر حافظ »و چند اثر ارزشمند ديگر ، از اركان حافظ شناسي ميداند و هميشه، اوقات خود را با مطالعهي اين آثار پرثمر ميگرداند. درحين مطالعهي مستمرحافظنامه نكاتي به نظر ميرسيد كه مجموعاً در اين نوشتار عرضه ميشود. اين مطالب عمدتاً سه دسته هستند:نخست اين كه گاهي بيتي به ظاهر دشوار، معنا نشده يا دربارهي آن نكتهاي گفتني هست كه – به دليل رعايت اختصار يا هر دليل ديگر – در حافظ نامه نيامده؛ دوم: دربارهي بيتي يا لغتي و تركيبي توضيحي داده شده كه كافي نيست و بحث و توضيح بيشتري ميطلبد؛و سوم مواردي است كه توضيحات آقاي خرمشاهي را دربارهي موضوعي – شايد به خطا- نپسنديده و خطا پنداشتهام. در اين گونه موارد ضمن نقل توضيحات حافظ نامه نظر خود را مستند يا غيرمستند ارائه كردهام. اميد كه سودمند افتد.
1 – صفحه 91 ابياتي كه از سعدي نقل ميشود ميتواند شاهدي باشد براي : شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل سعدي گفته : كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها اي برادر ما به گرداب اندريم و: و آن كه شنعت ميزند بر ساحل است1 ملامتگوي عاشق را چه گويد مردم دانا ؟ و: كه حالِ غرقه در دريا نداندخفته در ساحل2 كجايي اي كه تعنّت كني و طعنه زني تو بر كناري و ما اوفتاده در غرقاب3 با توجه به ابيات سعدي مشخص ميشود كه مقصود از گرفتاران امواج، عاشقان بلاكش است و سبكباران ساحلها هم ناصحان ملامتگر هستند.
2 – صفحه 107 دربارهي «شمع آفتاب» نوشته اند: «اضافه تشبيهي نيست، مراد مشعل و شعله آفتاب است و گر نه شمع عادي از نظر نورانيت با آفتاب تناسب ندارد.»و بعد دو شاهد از ظهير و نزاري نقل كردهاند كه چون جنبه تشبيهي بودن «شمع آفتاب» در آنها بارز نيست عليالظاهر ميتواند توجيهي بر تعبير ايشان باشد. اما فيالواقع اين گونه نيست و اين تركيب اضافه تشبيهي ( تشبيه بليغ ) است . دليل اول اين كه «شمع گردون»، «شمع فلك» و «شمع خاور» درابيات زير به استعاره از خورشيد آمده و ميدانيم كه زير ساخت هر استعاره يك تشبيه است: با فـــــــــــروغ آفــــــتاب روي او شمــــــع گردون كمتر از پروانه است 4 و : چون حجت حسام تو برهان قاطع است شمــــع فلك ز بهرچه بيرون كشد زبان5 و : بامدادان كه ز خلــوتگه كاخ ابــــداع شمع خــاور فكند بر همه اطراف شعاع6 ديگر اين كه در ابيات زير خورشيد و ماه به شمع تشبيه شده اند: لايق آن ديــــــدم كه من آيينهاي پيش تو آرم چـــو نور سينــــهاي تا ببيني روي خوب خـــود در آن اي تو چون خورشيد شمـــع آسمان 7 و: گرچه مه به زيبايي شمع جمع آفاق است دل نميبرد، آري دلبري به اخلاق است8 و سوم: درست است كه شمع از نظر نورانيت با آفتاب تناسبي ندارد. ولي بايد توجه داشت كه در قديم شمع بهترين وسيلهي روشنايي بوده و حتي نور بخشي آن از چراغ هم بيشتر بوده است. به همين دليل هم هست كه حافظ دل دشمنان را به چراغ (و براي اغراق بيشتر به چراغ مرده) و روي دوست را به آفتاب تشبيه كرده است. منتهي به تناسب لفظ چراغ و تقابل شمع و چراغ در نور بخشي از تشبيه كليشهاي «شمع آفتاب» سود جسته تا علاوه بر برتري آفتاب، برتري شمع هم به اغراق ( كه نتيجه ي طبيعي تشبيه است) بيفزايد. ما تركيب «چشمة آفتاب »هم داريم كه آن نيز اضافه تشبيهي است ولي هر دوي اين تركيب ها بر اثر كثرت كاربرد به صورت كليشه در آمدهاند.
3 – صفحه 109 نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوستر دارند جـوانان سعادتمند پنـــــــد پير دانـا را نكتهي حافظانه آوردن صفت«سعادتمند» است براي جوانان. ميگويد:اين جوانان به خاطر دوست داشتن پند پير دانا (و عمل به آن)سعادتمند شدهاند، تو نيز اگر طالب سعادت هستي ...
4 – صفحه 109 حديث از مطرب و ميگو و راز دهركمتر جو كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را «كمتر» قيد تقليل است مفيد معناي نفي مطلق و كمتر جو يعني هرگز مجو. مانند كم آزاري به معناي بي آزاري مطلق.
5 – صفحه 125 در آسمان نه عجب گر به گفتهي حافظ سرود زهره به رقص آورد مسيحا را نوشته اند:«بعضي مفسران تصريح دارند كه عيسي (ع) در آسمان چهارم است ...ظاهراً حافظ او را در آسمان سوم كه فلك زهره هم هست ميشمارد». اما اين گونه نيست و اين معنا از بيت بر نميآيد چون ميتواند سرود زهره در آسمان سوم، مسيح را در آسمان چهارم به پايكوبي درآورد. در ثاني حافظ به حضور مسيح در آسمان چهارم و همخانگي او با خورشيد تصريح دارد چنانكه خود آقاي خرمشاهي هم در شرع غزل 36 به آن اشاره كردهاند و جالب اينكه ايشان درصفحهي 327 بيت مورد بحث را به عنوان شاهد براي حضور مسيح در فلك خورشيد نقل كردهاند.
6 – صفحه 126 دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا دربارهي اين بيت توضيحي داده نشده. «را» درمصراع نخست براي سوگند آمده نظير: «خدا را اي نصيحت گو حديث از مطرب و مي گو» و «از در خويش خدا را به بهشتم مفرست». نكتهي ديگر كه قابل ذكر ميباشد مساله قافيهي اين غزل است . در بيشتر ابيات «را» رديف محسوب ميشود ولي در بعضي ابيات جزو كلمهي قافيه است. از جمله در مصراع اول بيت نخست رديف به حساب آمده و در مصراع دوم همين بيت جزو قافيه است.اين گونه موارد را عروضيان ،قافيهي معموله ( مصنوعه) خواندهاند و آن ، چنان است كه كلمهي مركب را در حكم بسيط قرار دهند.
7 – صفحه 126 ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نيكي به جـاي ياران فرصت شمار يارا «ده روزه مهر» يا مهرِ ده روزهي گردون ، مهركوتاه مدت گردون و اقبال و دولت گذرا است و براي همين هم بايد آن را غنيمت شمرد و در نيكي كوشيد.(نك:شمارهي 10)
8 – صفحه 126 حافظ به خود نپوشيد اين خرقهي مي آلود اي شيــــــخ پاك دامــــن معذور دار ما را در اين بيت نيز همانند بيت 7 شاعر شادخواري خود را به تقدير حواله ميكند.صفت«پاك دامن» هم طنز دارد، مثل «عالي مقام» درصفحه 137 و «عاقل» درمصراع:«گفتم اي خواجهي عاقل هنري بهتر از اين؟»
9 – صفحه 137 نوشتهاند :«بين صوفي و صافي و صفا جناس شبه اشتقاق هست». البته هست مشروط بر اين كه صوفي را از ريشه صفا ندانيم، و الا جناس اشتقاق خواهد بود.
10- صفحه 146 درعيش نقد كوش كه چون آبخور نماند آدم بهشـــــت، روضــــهي دارالسلام را در معناي اين بيت نوشته اند:«به عيش و عشرت بپرداز و به آن قانع باش، و گر نه همانند آدم خواهي شد كه چون طمع به عيش ابد كرد كه نصيبش نبود، از بهشت رانده شد». معناي خوبي است ولي اشكالش اين است كه در آن بر «طمع نداشتن به عيش ابد» تكيه شده ، در حالي كه تاكيد بر«عيش نقد» و مغتنم دانستن آن است. هر چند حافظ درجاهاي ديگر ( از جمله بيت چهارم همين غزل) از طمع بردن به عيش ابد منع كرده است ولي در اين جا قصدش صرفا هشدار در استفاده از عيش مهياست و ميگويد : از فرصتي كه براي عيش فراهم شده نهايت استفاده را ببر چون اين فرصت كوتاه تجديد و تمديد نخواهد شد، همچنان كه براي آدم (ع) نشد و وقتي بهره و نصيبش از عيش مهيا سرآمد او را از بهشت راندند. درجاي ديگرگفته : هروقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست مضمون تشويق و تحريض به بهرهمندي از عيش نقد از انديشههاي خيامي است كه حافظ فراوان به آن پرداخته است.
11 – صفحه 147 حافظ مريد جام مي است اي صبـــا برو وز بنده بنــدگي برســان شيـخ جام را از توضيحات مربوط به اين بيت برميآيد كه آقاي خرمشاهي «شيخ جام » را همان شيخ الاسلام احمد نامقي جامي (536 – 441 هـ. ق.) مي دانند. به نظر ميرسد همان گونه كه علامه همايي اظهار نظر كردهاند «شيخ جام» همان جام باده باشد . يعني بهتر است اين تركيب را اضافهي تشبيهي بگيريم و براي «بندگي»هم تهكم قائل نشويم.
12 – صفحه 150 بر توضيحات مربوط به «دُردكشان» ميتوان افزود كه در دُرد نوشي علاوه برمفهوم ميگساري، دو مفهوم ديگر نهفته است: الف - مفهوم فقر، چون صافِ مي كه بهاي بيشتري داشته نصيبهي توانگران بوده ب - كهنه كاربودن ، ميگسار حرفهاي بودن.
13 – صفحه 148 ( و 157) ماه كنعاني من مسند مصر آنِ تو شد وقت آن است كه بدرود كني زندان را دكتر غني اين بيت را در اشاره به آزادي خواجه جلال الدين تورانشاه وزير شاه شجاع از زندان ميداند.بدين صورت كه شاه ركن الدين حسن وزير ديگر شاه شجاع براي از بين بردن خواجه جلال الدين تورانشاه توطئهاي ميچيند و تورانشاه موقتاً محبوس، ولي پس از روشن شدن حقيقت شاه حسن كشته و تورانشاه آزاد ميشود و دوباره بر مسند وزارت تكيه ميزند. دليل اين كه شاعر از عناصر مربوط به داستان يوسف براي بيان اين واقعهي تاريخي(حبس تورانشاه ) بهره ميگيرد،آن است كه يوسف نيز پس از آزادي از زندان، وزيرحاكم مصر ميشود (همان مقام عزيزي مصر). سور آبادي مينويسد :«ملك گفت : به من آوريد او را تا برگزينم خاص وزارت خويش را».9
14 – صفحه 164 دور است سرِ آب از اين باديه، هش دار تا غول بيابان نفريبد به ســـرابت ميتوان بين «بيابان» و «فريفتن »ايهام تناسبي يافت، چون از «بيابانيدن»معناي فريفتن هم گرفته شده ، و يحتمل بيابان در اين معنا وامدار غول ها بوده است.
15 – صفحه 168 به يك كرشمه كه نرگس به خود فروشي كرد فريب چشم توصد فتنه در جهان انداخت به بهانهي اين بيت يكي از ويژگيهاي مهم سبك شخصي حافظ را – كه در حافظ نامه مطرح نشده – عنوان ميكنيم و آن استفاده از تشبيه تفضيل است . چنان كه ميدانيم حافظ و سعدي تشبيهات نو كمتر دارند و بيشتر تشبيهات كهنه و فرسودهي شاعران پيش از خود را به كار گرفتهاند، اما به همين مقدار بسنده نكردهاند و با استفاده از تشبيه تفضيل به آن ها نوعي تازگي بخشيدهاند. نمونه هاي زير هم چنين هستند: شراب خورده و خويكرده ميروي به چمن بنفشه طرهي مفتول خود گره ميزد ز شرم آن كه به روي تو نسبتش كردم و: كه آب روي تو آتش در ارغوان انداخت صبا حكايت زلف تو در ميان انداخت سمن به دست صباخاك در دهان انداخت گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد و: در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است در آن زمين كه نسيمي وزد ز طرهي دوست و: قدت گفتمكه شمشاداست بس خجلت به بار آورد و: عارضش را به مثل ماه فلك نتوان گفت چه جاي دم زدن نافههاي تاتاري است كه اين نسبت چراكرديم واين بهتان چرا گفتيم نسبت دوست به هر بي سر و پا نتوان كرد روشني طلعت تو ماه ندارد شوخي نرگس نگر كه پيش تو بشكفت پيش تو، گل رونق گياه ندارد چشم دريده ادب نگاه ندارد با چنين زلف و رخش بادا نظر بازي حرام هر كه روي ياسمين و جعد سنبل بايدش زمانه از ورق گل مثال روي تو بست ولي ز شرم روي تو در غنچه كرد پنهانش اي آفتاب آينهدار جمال تو مشك سياه مجمرهگردان خال تو
16 – صفحه 137 دربارهي ورع نوشته اند:«... در اصطلاح تصوف يكي از مراحل هفتگانه سير و سلوك است بعد از توبه كه اولين منزل است و قبل از زهد». «ورع» مقام دوم است از مقامات دهگانهي سير و سلوك كه عبارتند از : 1 - توبه 2 - ورع 3 - زهد 4 - فقر 5 - صبر 6- شكر 7 - خوف 8 - رجا 9 -توكل 10 - رضا
17 – صفحه 170 دربارهي نرگس نقل شده: «گلي است از تيرهي نرگسيها ... كه در وسط گلش حلقهاي زرد ديده ميشود و آن را نرگس شهلا ميگويند». نرگسي كه در وسط آن حلقهي زرد باشد عبهر ناميده ميشود، نه شهلا.
18 – صفحه 178 آشنايي نه غريب است كه دلسوز من است چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت آقاي خرمشاهي در بررسي ابيات به نكات بديعي ( مانند جناس،تناسب،تضاد و...)هم اشاره ميكنند، ولي در بعضي موارد از جمله اين بيت توضيحي داده نشده. واژهي آشنا با غريب ايهام تضاد، با خويش ايهام تناسب و با بيگانه تضاد دارد. غريب با خويش ايهام تضاد و با بيگانه ايهام تناسب دارد. و خويش با بيگانه ايهام تضاد ميسازد.
19 – صفحه 228 بكن معاملهاي و اين دل شكسته بخر كه با شكستگي ارزد به صد هزار درست «درست» ايهام دارد: الف - سالم و نشكسته ( در مقابل دلِ شكسته) ب - سكهي زر يا نقره
20 – صفحه 281 بگير طرهي مه چهرهاي و قصه مخوان كه سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است در توضيحات اين بيت آنجا كه گفتهاند:«حافظ با احكام نجوم و خرافات نجومي ميانهاي ندارد» بايد كمي درنگ كرد. بيتي كه مؤلف محترم به آن استناد كردهاند اين است: از چشم خود بپرس كه ما را كه ميكشد جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست در اينجا قصد حافظ تخطئه و رد احكام نجومي نيست بلكه صرفا براي آفريدن يك مضمون تغزلي، از مسايل مربوط به نجوم بهره ميگيرد و به محبوب مي گويد: چشمان توست كه ما را ميكشد، بي جهت گناه آزار و كشتن عاشقان را به ستارگان حواله نكن. (البته حافظ در خصوص تاثير فلك و اجرام فلكي در زندگي آدميان دو ديدگاه متضاد دارد.)
21 – صفحه 316 «پدر مجنون به وصلت آن دو رضا نمي داد» بايد باشد: پدر ليلي
22 – صفحه 335 گر آمدم به كوي تو، چندان غريب نيست چون من در آن ديار هزاران غريب هست بين دو غريب جناس تام است (غريبِ اول: شگفت، و دوم : آواره از وطن)
23 – صفحه 339 اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبيست زبان خموش و ليكن دهان پر از عربيست شايد در اين بيت مراد از «عربي» مجازاً سخنان فصيح و بليغ باشد، بنابر پسند و سليقهي آن عصرها كه عربيداني و عربيگويي را با فصاحت برابر مي دانستند. از اين رو ميتوان در بيت فوق آن را به اشعارشيوا، نغز و دلكش فارسي هم ( البته مجازاً) تعبير كرد.
24 – صفحه 339 پري نهفته رخ و ديو در كرشمهي حسن بسوخت ديده ز حيرت كه اين چه بوالعجبيست معناي بيت روشن است ولي چه مناسبت يا شأن نزولي دارد؟ آيا تعريض به حاسدان و رقباي شعري نيست؟ با توجه به اين كه در مطلع غزل از توانايي خود در سخنوري دم ميزند و ميگويد: صرفا براي رعايت ادب در حضور يار (شايد: شاه شجاع) لياقت و تواناييم را در شاعري – آن چنان كه بايد – ابراز نميكنم و به ناچار حاسدان را تحمل ميكنم. حاسداني كه همچون «خار» و «شرار» هستند(بيت 3) و «چرخ سفله پرور» آنها را بر كشيده است(بيت 4).
25 – صفحه 340 به نيم جو نخرم طاق خانقــاه و ربـــــاط مرا كه مصطبه ايوان و پاي خم طنبيست مصطبه نشينان ميكده اغلب ميگساران تهي دست بوده اند. خاقاني گفته: خورده به رسم مصطبه،مي در سفالين مشربه قوت مسيحِ يك شبه در پاي ترسا ريخته10 حافظ در غزلي ديگر خطاب به ساقي ميگويد: بر بوي آن كه جرعهي جامت به ما رسد در مصطبه دعاي تو هر صبح و شام رفت بر همين اساس مصطبه با ايوان ( كاخ) تضاد ميسازد و شاعر با بهرهگيري از اين تضاد ميگويد: مصطبه جايگاه ژنده پوشانِ دُرد نوش براي من در حكم كاخ شاهي است.
26 – ص 343 جمال دختر رز نور چشم ماست مگـــــر كه درنقـــاب زجاجي و پردهي عنبيست بر خلاف نظر آقاي خرمشاهي دختر رز ايهام ندارد و صرفا استعاره از باده است و ارتباط دختر ( نه دختر رز) با «نور چشم» ايهام تناسب است.
27-ص 352 دربارهي «كم آزاري» ميتوان افزود كه بنا بر يك باور كهن، دانايي و كمآزاري مايههاي رستگاري جاويد دانسته ميشده اند. فردوسي ميفرمايد: به دانش گــــراي و ميازار كس و: تو را دانش و ديــــــن رهاند درست ره رستــگاري هميـــــن است و بـــس11 ره رستــــگاري ببـــايــــدت جـــست12 ناصر خسرو گفته: حق هـــــر كس به كـــم آزاري بگزارم و ابن يمين: كه مسلماني ايــــن است و مسلمــــانم13 گر در خلـــــــد را كليـــــدي هست و انوري در يك قطعه گفته: بيش بخشيـــــدن و كـــــم آزاريست14 عادت كن از جهان سه خصلــــت را زيرا كه رستگار بـــدان گــــردي با هيچ كس نگشت خــرد همــــراه در هيچ دين و كيش كسي نشنيــــد داني كه چيسـت آن ؟ بشنـــو از مـــن: اي خـــــواجه وقت مستي و هشياري اميــــد رستــــگاري اگــــر داري كـــان هر سه را نكــــرد خريداري هرگز از اين سه مـــــرتبه بيزاري رادي و راســـــتـــي و كــــم آزاري15 اين باور به طور وسيع در ادب پارسي انعكاس يافته است.
28- ص 353 يارب آن شاهوش ماهرخ زهرهجبين دُرّ يكتاي كه و گوهر يكدانهي كيســــت؟ بين شاه و رخ ايهام تناسب، ميان ماه و زهره تناسب و بين شاه و ماه جناس مضارع است.
29- ص 361 چون چشم تو دل ميبرد از گوشهنشينان همراه تو بودن، گنه از جانب ما نيست چشم با گوشه تناسب يا ايهام تناسب ميسازد.حافظ معمولا گوشه چشمي به اين تناسب دارد.
30- ص 362 دربارهي «زلف دو تا» به نقل از لغت نامه نوشتهاند:«زولفين ، دو رشته زلف ، زلف دو تو». اين معاني كمكي به ايضاح مطلب نميكند. زلف دو تا يعني : دو رشته گيسو كه (بافته و) همچون خوشه در دو طرف چهره آويخته ميشده است و گشودن زلف دو تا اشاره به همين رشته هاي بافته شده است. در بيتي هم كه ذيلاً نقل ميشود «زلف دو تا» گرهگشاي بيت است: ز زير زلف دو تا چون گذر كني بنگر كه از يمين و يسارت چه سوگوارنند دربارهي اين بيت در صفحه 713 حافظنامه بحثي مطرح شده و در آنجا گفته شده كه «سوگوارانند» بايد با «بيقرارانند» در بيت بعدي ، جا به جا شود؛ حال آن كه لزومي به اين جا به جايي نيست. حافظ (با ايهام) دو رشته گيسوي آويخته در دو طرف چهرهي يار را – به تناسب رنگ – سوگوار خوانده است. طرف ديگر ايهام ، عاشقان غمزده هستند. 31- ص 381 منت سدره و طوبي ز پـي سايــه مكش كه چوخوش بنگري اي سرو روان اينهمه نيست در اين بيت «سرو روان» را كنايه دانستهاند، در حالي كه استعاره بودنش مسلم است. اگر چنين بپنداريم كه ايشان بنا بر سنت فرهنگ نويسان همهي موارد استعاره ، مجاز و كنايه را (مجازاً) كنايه به حساب آوردهاند جاي ايرادي نيست. ولي چنان كه در جاهاي ديگر ديده ميشود اصطلاح استعاره و مجاز هم به كار برده شده . مثلا در همين صفحه (381) گنج روان را استعاره شمردهاند. به هر حال در اين كتاب كه يك متن تخصصي است بايد هر اصطلاح دقيقاً در جاي خود به كار رود. 32 – ص 384 بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست و اندر آن برگ و نوا خوش نالههاي زار داشت گفت ما را جلوهي معشوق در اين كار داشت در شرح اين دو بيت بايد اشارهاي بشود به مرحلهي «حيرت» كه مرحله ششم از مراحل سلوك و مرحلهي ما قبل فناء في الله (وصال) است.جلوهي معشوق(گل) باعث شده كه عاشق( بلبل) در عين وصال خود را در هجران بداند و ناله و فرياد كند (حيرت). صائب گفته: وصل از حيرت سرشار جدايي شده است در دل بحر گهر طالب آب است اينجا16 33 – ص 391 در مصراع «ديدي كه يار جز سر جور و ستم نداشت» سر مجازاً (به علاقهي حال و محل) يعني : خيال ، فكر ، عزم و تصميم و همچنين است در شواهد نقل شده . 34- ص 393 چمن حكايت اردي بهشت ميگويــد نه عاقل است كه نسيه خريد و نقد بهشت بين دو «بهشت» جناس تام است . در بيت زير هم: نه من از پردهي تقوي به در افتادم و بس پدرم نيز بهشت ابد از دســــت بهشــــت 35 – ص 401 در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا زلف سنبل به نسيـــــم سحري ميآشفت گفتم اي مسند جم جام جهان بينت كو گفت افســـوس كه آن دولت بيدار بخفت با توجه به توضيحات نقل شده از علامه قزويني «مسند جم» شاه نشين كاخ شيخ ابواسحاق دانسته شده كه در جاي خود پذيرفتني است. اما بايد اضافه كرد كه در اين جا مسند به معناي تخت پادشاهي به كار رفته و مقصود از آن (توسعاً) ملك فارس يا شهر شيراز است كه تخت جمشيد بوده است. خاقاني نيز در قصيدهي «منطق الطير» شيراز را كرسي جم خوانده است: هدهد گفت از سمن نرگس بهتر، كه هست كرسي جم ملك او و افسر افراسياب17 با توجه به خلط اسطورهي جمشيد و سليمان در ادب پارسي، ميتوان دريافت كه چرا هدهد نرگس شيراز را بر ميگزيند و نيز چرا حافظ وزراي حاكمان فارس را آصفثاني ميخواند. 36- ص 402 در بيت : وقت عزيز رفــــت بيا تا قضا كنيـــــــم عمري كه بي حضور صراحي و جام رفت «وقت عزيز» ايهام دارد : الف - ماه رمضان ب- فرصت عيش 37-416 آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت واين پير سالخورده جواني ز سر گرفت «شمع سرگرفته» به معناي شمعي است كه نوك فتيلهي آن سوخته و بد ميسوزد و يا شمعي كه سر پوش آن را گذاشتهاند و خاموش شده است. ميگويد: آن شمعي كه شعلهاش فروكش كرده بود و رو به خاموشي ميرفت، يا كلاً خاموش شده بود، دوباره فروزان شد. (در گذشته شمع را با سرپوش يا با دست خاموش ميكردند و فوتكردن به آن را بدشگون مي دانستند). 38- ص 423 «آستين افشاندن» كنايه از پايكوبي كردن است و در صورتي ميتوان معناي كنايي ترككردن و انكار نمودن را از آن استنباط كرد كه با حرف اضافه( بر، از، و نظاير آن) همراه باشد. آستين بر چيزي افشاندن يا آستين از چيزي افشاندن و... . 39 – ص 430 غم كهن به مي سالخـورده دفع كنيـــد كه تخم خوشدلي اين است، پير دهقان گفت «پير دهقان» را گفتهاند ايهام دارد . بايد ترديد كرد . به نظر ميرسد در اين بيت صرفا به معناي دهقان كهنسال باشد. اما چرا پير و كهنسال ؟ چون ميخواهد بگويد اين پند ( مضمون مصراع اول) توصيهي يك فرد دنيا ديده و با تجربه است. در جاي ديگر گفته : دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر كاي نور چشم من بجز از كشته ندروي وآنگهي اگر بخواهيم «پير دهقان» را به «مي» تعبير كنيم استعاره خواهد بود و ايهام فقط در معناي اوليه و قاموسي لغات است نه معاني ثانوي. ضمناً در اين بيت بين كهن ، سالخورده و پير تناسب است. 40- ص 452 درمصراع «مدامم مست ميدارد نسيم جعد گيسويت» مدام با مست ايهام تناسب ميسازد. 41- ص 536 دل ضعيفم از آن ميكشد به طرف چمن كه جان ز مرگ به بيماري صبا ببرد در بيت پارادوكس وجود دارد. ميگويد : شايد بيماري صبا مرا درمان كند. 42 – ص 549 اي كبك خوش خرام كجا ميروي؟ بايست! غره مشو كه گربهي زاهد نماز كرد در بحث «گربهي زاهد» با توجه به قرينهي «كبك» نظر شادروان مينوي به حقيقت نزديكتر است چنان كه آقاي خرمشاهي هم در معناي بيت جانب همين نظر را گرفتهاند. 43- ص 553 در شاهدي كه از منشآت خاقاني نقل شده، «ميوهي دل» استعاره از فرزند است نه محبوب. 44- ص553 روي خاكي و نم چشم مرا خوار مدار چرخ فيروزه طربخانه از اين كهگل كرد حافظ پارادوكس زيبايي در اين بيت گنجانده است. مي گويد: چرخ فيروزه از روي خاكي ( گرد آلود) و اشك چشم من طربخانه ساخت. حال آن كه قاعدتاً از چشم گريان و چهرهي گرد آلود طرب بر نميخيزد. در جاي ديگر گفته : حافظ آن روز طربنامهي عشق تو نوشت كه قلم بر سر اسباب دل خرم زد 45- ص554 ذيلا شاهدي ديگر – از انوري – نقل ميشود براي شهرخي كه بر خلاف شهپيلي بيشتر با اسب انجام مي شده ( و ميشود): به خدايـــــي كه در ولايـــــت غيــــــب كه غمت شـــــه رخــــــم به اسب فراق 46- ص 562 عالـــــم السّـــــر و الخفيّـــــات است آن چــنان زد كه بيــم شهمـــــات است فكر عشق آتشغم در دل حافظ زد و سوخت يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد براي «يار ديرينه» سه مصداق ميتوان يافت : الف – غم ب – عشق ج- محبوب 47 – ص 580 «غزليات عراقي» را ميتوان نه غزليات سبك عراقي بلكه غزليات خطهي عراق عجم دانست در برابر تغزلات شاعران خراسان؛ همان اصلي كه بعدها – از دورهي بازگشت ادبي به بعد – مبنايي قرار گرفت براي تقسيم بندي سبك هاي شعر فارسي به خراساني ، عراقي و... . 48- ص 582 گفته اند: «مهر و مهر(ويان) جناس خط دارد. درستش جناس ناقص است. 49- ص 593 در مصراع «رقيبم سرزنشها كرد كز اين باب رخ برتاب» «باب» ايهام دارد: الف - درِ سراي محبوب ب- اين بحث و فصل و ماجرا (عشقبازي) 50- ص 610 «داو» در مصراع«عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد» به معناي نوبت بازي نيست، بلكه به معناي افزودن خصل و گرو قمار است. در واقع «داو» يعني آنچه بر سر آن قمار كنند و داوطلب در اصل يعني كسي كه خواهان افزايش خصل قمار است. در قمار هر كدام از دو حريف ميتوانستهاند تا عدد هفده (البته از اعداد فرد ) داو بخوانند كه مجموعاً ميشود نه بار، و در هر بار گرو (خصل) افزايش مييافته است. بدين صورت كه داو اول معمولا از چيزهاي كم بها شروع ميشده و سرانجام در پايان ( خصل هفده) به دست خون (گرو نهادن جسم و جان) مي انجاميده است. با توجه به توضيحات بالا، معناي مصراع چنين ميشود: در قمار عشق داو اول بر سر جان خوانده ميشود (عاشق از همان اول از جان خود ميگذرد در حالي كه در بازي قمار در داو آخر، جان را گرو ميگذارند). اصطلاح داو زدن معادل داو طلبيدن است و داو خواندن هم به اين معناست. مسعود سعد گفته: با عـــــالم پيـــــر قمــــــر ميبازم و آنگه بكشـــــم همه دغــــــاي او داوِ دو ســـــر و سه ســــر همــيخوانم بنگر چـــــه حريـــــفِ آبدنــــدانم19 51 – ص 630 «عالم پير دگر باره جوان خواهد شد» رودكي گفته: «گيتي بديل يافت شباب از پي مشيب» 52 – ص 631 در معناي بيت: ارغوان جام عقيقي به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد نوشتهاند:«... ارغوان با گل و گلبرگ خود كه همرنگ شراب سرخ(ارغواني ، عقيقي) است به سمن جام خواهد داد و نرگس به علامت مهر به لاله چشم خواهد دوخت». در بيت مورد بحث «عقيقي » صفت نسبي است يعني سرخ رنگ به رنگ عقيق، و جام عقيقي استعاره از گلهاي سرخ ارغوان است كه از نظر شكل و رنگ شبيه جام بلورين هستند و كلاً معناي مصراع چنين ميشود: ارغوان گلهاي سرخ خود را كه شبيه جام مي سرخ هستند به سمن تعارف خواهد كرد. مصراع دوم را نيز شايد بتوان اين گونه معنا كرد كه: نرگس چشم به راه شكفتن شقايق و در حسرت ديدار او ميماند. چون نرگس به طور طبيعي پيش از شقايق ميشكفد و هميشه آرزومند ديدار شقايق است . چنانكه نرگس و گل نيز «به يك جاي نشكفند به هم». نگران به اين معنا ( چشم به راه و منتظر) در بيت زير هم به كار رفته: چشمم آن دم كه ز شوق تو نهد سر به لحد تا دم صبح قيامت نگران خواهد بــــود 53 – ص 639 نوشته اند: ازآنجا كه حافظ در موارد ديگر به جاي لطف نمودن ، لطف كردن به كار برده است...[ نقل شواهد] لذا ميتوان استنباط كرد كه لطف نمودن برابر است با لطف كردن يعني حافظ نمودن را به جاي كردن به كار برده است». ذيل غزل 242 هم بحثي همراه با نقل شواهد افزونتر در اين خصوص آمده است. اما اين كاربرد مخصوص حافظ نيست، دكتر خانلري مينويسد:«همكردِ نمودن در تركيب معادل كردن است و در همهي موارد جانشين آن ميتواند شد.»20 54- ص 655 نه هر كه چهره بر افروخت دلبري داند نه هر كه آينه سازد سكندري داند دربارهي «چهره بر افروختن» نوشتهاند: «بر افروختن چهره بر اثر هيجانات طبيعي ، يا محتملتر از آن : كاربرد لوازم آرايش چون غازه و نظاير آن ». سپس دو شاهد از حافظ نقل شده: دوش ميآمد و رخساره بر افروخته بود و: رخ برافروز كه فارغ كني از برگ گلم اما نه در بيت مورد بحث و نه در دو مصراعي كه به عنوان شاهد آورده شده به هيچ وجه «كاربرد لوازم آرايش چون غازه» محتمل نيست. احتمال درست آن است كه «چهره برافروختن» را سرخ شدن چهره بر اثر شادي يا خشم بدانيم (همان هيجانات طبيعي). از اين رو آنجا كه حافظ گفته است«دوش ميآمد و رخساره برافروخته بود» ، برافروختگي چهره را بايد حاكي از خشم و عتاب محبوب دانست با عاشق غمزدهاي كه محبوب دلش را سوزانده بود. در شاهد دوم يعني «رخ برافروز كه فارغ كني از برگ گلم» ، اينجا شادمانگي ، تبسم و لبخند مليح يار مورد نظر اوست كه از گلبرگهاي گل سرخ نيز برايش زيباتر است. در بيت مورد بحث آنجا كه چهره بر افروختنِ صرف را نشان دلبري نميداند به يقين از چهره بر افروختن، خشم و عتاب مورد نظر است چون «هزار نكته» در كار دلبري هست و نميتوان به آساني و با عتابي خشك از آن «لاف زد». 55 – ص 622 هر مي لعل كز آن دست بلورين ستديم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند بيت به اين صورت معني شده :«هر شراب سرخي كه از دست بلورين يار خود گرفتيم بر اثر مرارتهاي روزگار و فراز و نشيبهاي عشق، گوارا نشد، بلكه به صورت آب حسرت در چشمانم حلقه زد و يا به صورت اشك در آمد». معناي خوبي نيست. وقتي زهر از قِبل او نوشدارو تلقي شود، ميِ لعل جاي خود دارد. آنچه در مصراع دوم از آن سخن ميرود ، ياد و خاطرهي آن مي لعل است كه از دست بلورين يار( ساقي) ميگرفته و اكنون ( در زمان محتسبي كه فسق خود را از ياد برده) حسرت آن روزها در اشك حافظ ديده ميشود. نظير آنكه فرموده «به آب ديده بشوييم خرقه ها از مي». ميدانيم كه حافظ چرا بايد خرقهاش را از مي ، بشويد و نيز ميدانيم كه چرا با آب ديده ميشسته است. پس بيت را به طور كامل اين گونه معني ميكنيم: به ياد و خاطرهي (آن روزگار خوشباشي و شاد خواري و) بادهي گلگوني كه از دست بلورين يار(ساقي) ميگرفتيم، اكنون اشك حسرت از چشم گريان مي باريم. 56- ص 662 دربارهي «گرو نهادن دلق...در وجه مي» پس از نقل شواهد گفتهاند: «چنانكه ملاحظه ميشود حافظ خرقه را كه ناموس طريقت و شيء محترم و مقدسي است در بهاي باده به گرو ميگذارد، و بعدها چون اهتمامي در آزاد كردن خرقهاش از رهن نداشته است، پير ميفروشان خرقه و سجاده او را به گرو برنميدارد». اينكه پير مي فروشان «خرقهي » حافظ را در وجه مي نميپذيرد از بد حسابي حافظ نيست، از بي ارزشي و بي اعتباري خرقهاي است كه خرقهپوشان رياكار بسي فخر و نازش هم به آن داشتند. در اكثر شواهدي هم كه از حافظ نقل شده همين معنا نهفته است . مثلا ميگويد : من اين خرقه را «كه پير مي فروشانش به جامي بر نميگيرد» ميسوزانم چون به يك جام هم نمي ارزد.البته به تبع اثبات بي ارزشي خرقه ، بي اعتباري خرقهپوشان رياكار هم ثابت ميشود و طنز حافظ همين جاست. 57-ص 663 داشتم دلقي و صد عيب مرا مي پـــــوشيد خرقه رهن مي و مطرب شد و زنار بماند در معناي اين بيت نوشته اند: «دلقي داشتم كه براي حفظ ظاهر و آبرو داري خوب بود ولي از ناچاري در گروي عيش و عشرت رفت، ولي زنار كه هيچ خريداري نداشت و در عين حال مايه بدنامي من هم بود، بماند». اما بايد توجه داشت كه مقصود اصلي شاعر در اين بيت بيان بي ارزشي زنار نيست كه بگويد زنار من خريدار نداشت، بلكه مقصود او افشاي زهد ريايي خويش است به همان سبك و سياق كه در جاهاي ديگر به عنوان يك منتقد اجتماعي خود را هدف انتقادها قرار ميدهد. ميگويد: خرقهاي داشتم كه صد عيب مرا ( و از جمله زناري را كه زير خرقه بسته بودم) ميپوشاند؛ اكنون مجبور شدم خرقه را رهن باده بگذارم( طنز) و زناري كه زير خرقه بسته بودم آشكار شد(طنزي ديگر)، در نتيجه همه از زهد ريايي من آگاه شدند. زنار زير خرقه بستن مضموني است شايع و كنايه از زهد آشكار و كفر پنهان.سعدي گفته: من از اين دلق مرقع به در آيم روزي تا همه خلق بدانند كه زناري هست21 58- ص 665 چه جاي شكر و شكايت ز نقش نيك و بد است چو برصحيفهي هستي رقم نخواهد ماند معني شده : «بايد با نيك و بد كنار آمد و سازگاري پيشه كرد، چه سرانجام جز خداوند هيچ چيز بر عرصه هستي پايدار نخواهد ماند». اولا بايد اشاره شود كه در مصراع نخست لف و نشر وجود دارد، شكر از نقش نيك و شكايت از نقش بد. در ثاني بهتر است بيت به اين شكل معنا شود: نبايد از نيك زمانه چندان شاد و از بد آن خيلي گلهمند شويم چون سرانجامِ همهي ما فنا و نابودي است و همهي اين نقش ها – نيك و بد – محو خواهد شد. فردوسي فرموده است: نباشد هــــمي نيك و بد پايـــــــدار همـــــان به كه نيكي بود يادگــــــار22 59- ص 666 توانگرا دل درويش خود به دست آور كه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند دربارهي «دل درويش» نوشتهاند: «ايهام دارد الف- دل متعلق به درويش ب- دلي كه خود درويش است يعني فقير و تهي دست است» و بعد افزودهاند: «مويد قرائت دوم اين است كه دل درويش خود ، به معناي دل مردم درويش و نيازمند به خود، كمي غريب است». اما هيچ غريب نيست و اتفاقا قريب هم هست چون حافظ فرد درويش را در برابر فرد توانگر قرار داده است و من باب نصيحت ميگويد: اي منعم به درويشان لطف و بخشش كن و با اين كار دل آنها را به دست بياور چون اگر از ثروت خود انفاق نكني سرانجام مرگ آن را از چنگ تو در ميآورد. به شواهد زير بنگريد: اي صاحب كرامـــت شكـرانهي سلامت روزي تفقدي كن درويش بينـــوا را و: خدا را رحمي اي منعم كه درويش سر كويت دري ديگر نميداند رهي ديگر نميگيرد و : پرسش حال دل سوخته كن بهر خدا نيست از شاه عجب گر بنوازد درويـش 60– ص 706 مگرم چشم سياه تو بيــــاموزد كــــار ورنه مستوري و مستي همه كس نتواننـــد مولف محترم ذيل اين بيت توضيحاتي دربارهي «مستوري و مستي» آوردهاند و اين دو را با دو اصطلاح «صحو و سكر» مترادف دانستهاند. در صورتي كه چنين برداشتي اگر هم صحيح باشد نميتوان آن را به تمام شواهد موجود تسري و تعميم داد. واژه ي «مستوري» در شعر حافظ و سعدي اغلب در معناي زهد و پارسايي به كار رفته است. در بيت زير از سعدي اين جنبهي معنايي آشكارتر است: تو پارسايي و رندي به هم كني سعدي ميسرت نشود ، مست باش يا مستور يعني نمي تواني هم مستور ( پارسا) و هم رند (مست) باشي . يا اين باش يا آن . حافظ گاهي «مستوري و مستي» به كار برده و گاهي «رندي و زاهدي» : نقش مستوري و مستي نه به دست من و توست آنچه استاد ازل گفت بكن آن كــردم و: چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهدي است آن به كه كار خود به عنايت رها كنند 61-ص 713 گذار كن چو صبا بر بنفشه زار و ببين كه از تطاول زلفت چه بيقراراننـــــــد سببِ «بي قراري» بنفشه آن است كه گيسوي يار را در رنگ و بو از طرهي مفتول خود برتر ديده است از اين رو در تب و تاب افتاده. (تاب بنفشه ميدهد...) 62- ص 714 بيا به ميكــــده و چهــــره ارغواني كن مرو به صومعه، كانجا سياه كاراننـــــد «سياه كار» را علاوه بر معنايي كه از لغتنامه براي آن نقل شده ميتوان به معني فريبكار هم گرفت(كسي كه ديگران را سياه ميكند). 63- ص 737 حافظ اين خرقه كه داري تو ببيني فردا كه چه زنار ز زيرش به دغــــــا بگشايند نوشته اند:«معناي مصراع دوم اين است كه خواهي ديد كه چه زناري كه تو به دغا يا به دغايي و دغلي بستهاي از زير خرقه تو خواهند يافت و خواهند گشود». چنين به نظر ميرسد كه ايشان «به دغا» را قيد براي بستن زنار گرفتهاند( به دغا... و دغلي بستهاي) در صورتي كه بايد قيد براي گشودن باشد ( به دغا بگشايند) چنانكه در صفحه 736 خود ايشان هم اشاره كردهاند. به هر شكل «دغا» به نوعي در معناي بيت گره ميافكند و شايد حق با آنان باشد كه «جفا » را برگزيدهاند. 64- ص 738 سالها دفتـــــر ما در گرو صهبـــــا بود رونق ميكــــده از درس و دعاي ما بود در معناي بيت از قول شادروان غني نقل شده: «ظاهراً مقصود اين است كه ميكده با داشتن مشتري(اي) از اهل علم و اهل درس و دعا، رونقي داشت». بهتر آن است كه بگوييم رونق ميكده از دفترها (ي درس و دعا)يي است كه سالها به گرو نهاده ميشد. طنز بيت آشكار است. 65- ص 738 «كه فلك ديدم و در قصد دل دانا بود» اين واو توضيح ميخواهد23. 66-ص 740 در تعريف ضمني«آن» گفته شده:«آن جاذبه دريافتني و ناگفتني كه آميزهاي از حسن و ملاحت و جاذبه جنسي است». بايد علاوه بر «جاذبه جنسي»،«حسن» (و شايد ملاحت را هم ) از اين تعريف حذف نمود . چون «آن» كيفيتي غير از حسن است . حافظ در جاي ديگر گفته : اين كه ميگويند «آن» بهتر ز حسن يـــار مــا اين دارد و آن نيــز هم 67- ص 749 در مصراع «پيش از اينت بيش از اين انديشهي عشاق بود» پيش و بيش جناس خط دارند. 68- ص 778 از كيميـــاي مهر تو زر گشت روي من آري به يمن لطف شما خاك زر شود «كيمياي مهر» ايهام دارد : الف –مهري(مهرباني ومحبتي) كه همچون كيميا اجسام بي ارزش را ارزشمند مي سازد. گويند روي سرخ تو سعدي كه زرد كرد؟ اكسير عشق در مسم افتاد، زر شدم24 ب - مهري كه همچون كيميا( وجود ندارد و) فقط نامي از آن برده ميشود. منسوخ شد مروت و معدوم شـد وفـــا وز هر دو نام ماند چو سيمرغ و كيميا25 و «زرگشت » محتمل دو معناست: الف- مثل زر ارزشمند شد . ب - مثل زر زرد شد. آنچه اين ايهام را ميسازد دو گانگي وجه شبه است. مصرع دوم بيت نيز طنز دارد؛ مانند بيت زير: سوز دل اشك روان آه سحر نالهي شب ايــــن همه از نظر لطف شما مـــي بينم 69- ص 786 در بيت: اگـر به بادهي مشكين دلــم كشد شايد كه بـــوي خير ز زهد ريا نميآيد مشكين با بوي ايهام تناسب دارد. 70- ص 812 دامني گر چاك شد در عالم رندي چه باك؟ جامهاي در نيكنامي نيز ميبايد دريد «جامه در نيكنامي دريدن» همان دريدن جامه از شدت شوق است . در واقع مصراع دوم توجيه يا تعليلي است براي چاك شدن دامن در مصراع نخست. ميگويد : اگر رندي دامن جامهاش را چاك زد او را ملامتي نيست. بهر حال از شدت اشتياق بايد چنين ميكرد. اما چرا گفته در نيكنامي؟ چون دريده بودن جامه گواهي ميتوانسته باشد بر فسق و بدنامي كسي، ولي اين جامه دريدن رند از آن گونه نيست. 71- ص 814 چو در ميان مراد آوريد دست اميـــد ز عهــــــد صحبت ما در ميانه ياد آريد مراد محتمل دو معناست : الف - آرزو، مقصود ب - محبوب در جاي ديگر گفته : چو با حبيب نشيني و باده پيمايـــــي به ياد دار محبان بـــاد پيمـــــــــا را 72- ص 821 معاشران گره از زلف يار باز كنيد شبي خوشاست بدين قصهاش دراز كنيد استاد دكتر ميرجلالالدين كزازي اين بيت را چنين معنا كردهاند:«... شبي آنچنان خوش كه خواجه ، مانند هر زمان خوش ديگر از زودگذري آن انديشناك است و براي آن كه شب شادماني هر چه بيش بپايد، چارهاي ميانديشد و از ياران و همنشينان در ميخواهد كه گره از زلف يار كه سياه و بلند است و شبگون بگشايند، تا چونان افزونهاي ، به شب بپيوندند و شب دير ياز گردد.»26 مويد نظر ايشان ، رباعي زير از مسعود سعد است: ترسم ما را ستارگـــــان چشـــم زنند خواهي كه تو روز نايـــد اي سرو بلند تا زود رسد ز دور در وصــــل گزند زلف سيه دراز در شـــــب پيــــوند27 73- ص 831 نصيحتي كنمت بشنو و بهــانه مگيــر هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذيـر در خصوص اين بيت نوشته اند: «در اين بيت ظرافتي كه احتمالاً خاص حافظ است به كار رفته است. يعني معلوم نيست مصراع دوم تاكيد مصراع اول است ، يا همان محتواي نصيحت . به اين شرح كه : هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير، هم ميتواند تاكيد براي بهانه نگرفتن و نصيحت شنفتن باشد، و هم نص آن نصيحتي كه مراد حافظ است و در مصراع اول به آن اشاره كرده بود.» بايد گفت نص آن نصيحتي كه مراد حافظ است في الواقع بيت بعدي است. اين بيت: ز وصـــــــل روي جوانان تمتعي بردار كه در كمينگه عمر است مكر عالم پير و مصراع دوم بيت نخست يك جملهي معترضه است؛ مانند: دوش با من گفت پنهان كارداني تيز هوش - وزشما پنهان نشايد كرد سرّ ميفـــــروش- گفت آسان گير بر خود كارها كز روي طبع سخت ميگـردد جهان بر مردمان سخت كوش و مثال زير از سعدي: يكي پند مــــيداد فرزنــــــــــد را - نگه دار پنـــــــــد خردمنـــــــد را - مكن جــور بر خردكان اي پســــــر كه يك روزت افتـــد بزرگي ز ســــــر28 شايد بهتر باشد در مورد اين شيوهي بيان چهار مصراعي كه مصراع دوم آن جملهي معترضه واقع ميشود به جاي ظرافت ، اصطلاح كژتابي را به كار ببريم و در هر صورت اختصاص به حافظ ندارد و بسيار شايع است. 74- ص 835 مرا به كشتي باده در افكن اي ساقــــــي كه گفتهاند نكويي كن و در آب انداز «نكويي كن و در آب انداز» با توجه به كاربرد خاص آن در اين بيت ، محتمل دو معناست:الف- توشهاي از نيكي براي خود بيندوز ب - لطف كن و مرا در آب ( همان مي) بينداز. ايرج ميرزا همين ايهام را در مثنوي«عاشقي محنت بسيار كشيد» به كار برده است. در اين داستان، محبوب،عاشقِ خود را به بهانهاي لطيف در آب دجله مياندازد و غرق ميكند.ايرج ميگويد: خوانده بود اين مثل آن مايهي ناز كه نكويي كن و در آب انداز 75- ص 836 ز كوي ميكده برگشتهام ز راه خطـــــا مــــرا دگر ز كرم با ره صــواب انداز نوشته اند:«... معلوم نيست كه راه درست يا صواب همان راه اول است كه راه ميكده رفتن باشد، يا راه بازگشت و اعراض از ميكده . به همين جهت طنز ظريفي نيز در اين بيت احساس ميشود.» در غزلي كه سراپا در وصف مي و يك خمريه تمام عيار است چرا بايد مفهوم «راه صواب» معلوم نباشد؟ و اگر طنزي هم در بيت هست همين نكته است كه حافظ برگشتن از راهي را كه پيمودن آن – شرعاً و عرفاً – خطا محسوب ميشود ، خطا ميشمرد؛ سهل است، پيمودن آن را صواب هم ميداند. در جاي ديگر گفته: كــــار صواب باده پرستي است حافظا بــرخيز و عزم جــزم به كار صواب كن 76- ص 851 يارب آن زاهد خود بين كه به جز عيب نديد دود آهيــش در آيينهي ادراك انـــــداز اولا بيت طنز دارد. ميگويد : زاهد خودبين است و فقط عيب ميبيند.به يك معنا يعني خودش سراپا عيب است، ثانياً بيت بايد اين طور معنا شود: خداوندا آيينهي ادراك آن زاهد خود پسند را – كه عيب جوي رندان است – تيره گردان تا ديگر خود بين نباشد. ثالثا افتادن دود آه در آيينه (در اينجا) به معناي اثر كردن نيست، به معناي ظاهري تيره شدن آيينه است . چنانكه گفته : آينه داني كه تاب آه ندارد. 77 – ص 858 من و همصحبتي اهل ريا ؟ دورم بـــــــاد! از گرانان جهان ، رط
مطالب مشابه :
"انفاق و صدقه"
بسوی کمال - "انفاق و صدقه" - ( یادداشتهای اخلاقی ، اجتماعی ، تربیتی و شرحي بر غزل حافظ
حافظ و ریا
بسوی کمال - حافظ و ریا - ( یادداشتهای اخلاقی ، اجتماعی ، تربیتی و یک معلّم )
اهمیت إنفاق و صدقه در اسلام
مرکز نیکوکاری میلاجرد - اهمیت إنفاق و صدقه در اسلام - مسجد امیر المومنین(ع)شهر میلاجرد - مرکز
احسان و انفاق از منظر آیات و روایات
مرکز نیکوکاری میلاجرد - احسان و انفاق از منظر آیات و روایات - مسجد امیر المومنین(ع)شهر
احکام نفقه
پس زنانشايسته، فرمانبردارند ودر غيبت مردان حافظ حقوق از اين رو شايسته است در انفاق
فوائد انفاق و صدقه
درد دل جوونا با امیرالمومنین مسافرمنتظر - فوائد انفاق و صدقه - بیا تو دست خالی برنمیگردی
همراه با حافظ (5)
حافظ که خود را محو در عشق ورزی به خدا می بیند می گوید : همراه با حافظ (3) آذر . انفاق . آذر
نقد حافظ نامه
حافظ (با ايهام و بخشش كن و با اين كار دل آنها را به دست بياور چون اگر از ثروت خود انفاق
برچسب :
حافظ انفاق