رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 54

 

 قسمت های قبلی این عنوان

 

 

رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 54

 

 

فکر کنم مخصوصا برای عذاب دادن من ،و تفریح خودش اون همه لوبیا و نوشابه به خوردم داد ، دل درد بگیرم ،تفریح کنه . مرض مردم ازاری داشت بدجور .

جیغ زدم :

-دلم درد گرفته دارم میمیرم . یه کاری بکن

-من هیچ کاری نمی تونم بکنم . باید جلو شکمت رو می گرفتی ،کمتر می خوردی

-اخ مردم

-دردش خیلی شدیده

-اره .خیلی

-هرچی تو داد بزنی و درد بکشی ،من بیشتر کیف می کنم ،هه هه

. با خودم عهد کردم ، در تمام عمرم ،لب به لوبیا نزنم .  مردک هی می خندید ، من هی تحقیر می شدم . روی خر دست ها و سرم ، مثه پاندول تکون تکون می خورد . سر و دست هایم از سمت چپ الاغه اویزون بود و پاهای درازم از سمت راست .شکمم هم روی برامدگی گرد پالون بود .  مثه یک خورجین افتاده بودم رو پالون خر . عرق کرده بودم .کف دست های به هم بسته ام مرطوب شده   و از تاب دل درد جیغ می کشیدم  ، هیچ کی هم نبود به دادم برسه .با خود فکر کردم :

-کاش شهربانو همراهم بود ، کاش یکی رو داشتم باهاش درد و دل کنم . اصلا اگه تنها نبودم ، شاید این بلا به سرم نمی اومد .... گریه ام گرفته بود و بی اختیار هق هق ام بلند شد . مرد ساکت بود و خر را هدایت می کرد .ولوم صدام که بالاتر رفت ، ضربه ای به سرم زد و گفت  :

-ساکت .قرارمون سکوت بود نه جیغ و داد .

بی اختیار جیغ زدم :

-خفه شو نکبت

-چی گفتی ؟

وای چی گفته بودم . از شدت عصبانیت .  صدامو نازک کردم و گفتم :

-به شوما نبودم که .

-به کی بودی

-یه پشه دم گوشم وزوز می کرد ، به اون بودم !

حس کردم یه خرده از  این دل درد لعنتی  هم به خاطر ترس و وحشت از سرنوشت نامعلومی بود که به سمتش می رفتم و با گریه کردن ، هیجان و ترسم تخلیه شده و حالا اوضاع رو به بهبودی می رفت .کم کم  درد  ودل پیچه ام  کمتر می شد

 

××××××

 

مردی کنار خرش ایستاده بود و در حال تمیز کردن چش و چارش بود . یک زیرپوش رکابی و پاجامگ قهوه ای تنش بود . مرتب  سکسکه می کرد  . ناکس عجب غولی هم بود . هیکلی ورزشکاری ، دست هایی کت و گنده و عضلانی ، شانه هایی قوی که روی انها را خالکوبی کرده بود . تمام موهای سرش را هم از بیخ تراشیده بود .

مرد خندید :

-پدرم رو در اوردی تا اوردمت اینجا ،خاک تو سرت دختر

گفتم :

-مجبورین ، ازادی مردم رو ازشون بگیرین و بیارین اینجا ؟

-پوله ، همه اش به خاطر پوله

-از من که چیزی بهتون نمی ماسه

-به وقتش می ماسه ، صبر کن ،خواهیم دید !

مردی قد بلند و لاغر از ته غار پیدا شد :

-این دختر همون کارخونه داره است ؟

-اره

بدون هیچ حرفی ، دست های به هم بسته ام را از پشت  گرفت و هلم داد جلو :

-راه بیفت

-من ، احتیاج به حمام دارم ، همه جامو گند گرفته

-حمام شیر یا نارگیل ؟

-همون حمام معمولی

دستش را بالا برد  و محکم خوابوند تو صورتم .برق شش فاز از جفت چشام بیرون پرید . سیلی بعد را هم اون طرف گونه ام نواخت و غرید :

-اینجا دستور دادن ، تقاضا کردن ممنوعه . فکر می کنی اومدی مهمونی ؟

فهمیدم ، با ادم های زبون نفهم و خطرناکی روبرو هستم و باید ارامش خودم رو حفظ کنم . تو دلم گفتم :

-صبر کن ، به وقتش حسابت رو می رسم

گریه ام گرفته بود . همه جا بوی غربت و خشونت می داد . اما نباید جلو این عوضی ها کم بیارم ، به زحمت جلو ریختن اشک هامو گرفتم .

مرد مرا ته غار برد . حدود شش هفت نفر دیگه ، کنار هم دراز به دراز ، با دست و پای بسته خوابیده بودند . مرا که دیدند ، با تعجب نگاهم کردند . اما صدا از کسی در نیومد .

صدای امرانه مرد بلند شد:

-بخواب رو زمین .

یک ور و به پهلو خوابیدم . دست هایم از عقب بسته شده بودند و نمی توانستم راحت و به پشت بخوابم .

پابندی زنجیر دار ، از کنار کمربند گلوله اش بیرون کشید و به مچ پاهایم زد . او هم یک پاجامگ سبز و رکابی قرمز پوشیده بود . زنجیر پابند سی سانتی طول داشت ، که به دو حلقه فلزی مچ پاهایم متصل بود ،یاد پابند زندانی های خطرناک افتادم ،  مرد گفت :

-تا صبح صدات در نمی اد . دستشویی ممنوع . پچ پچ ممنوع وگرنه می دهمت دست نبی ، حسابت رو برسه

-نبی کیه ؟

-همون کچله که تورو اورد اینجا  ، خیلی قشنگ دخترهارو ادب می کنه .

همون جور به پهلو خوابیدم . نیرویم تحلیل رفته بود . نقره مخلوط با  الیاژ دستبند، مانند سمی ارام ارام توان و نیرویم را می گرفت . میون اشک های بی صدایم ، خوابم برد .

با لگدی که به پهلویم خورد ، یهو از خواب پریدم . نبی بود که همه را با لگد بیدار می کرد.

دقت کردم . ما هشت نفر بودیم . دو پسر بچه ده دوازده ساله ، دختر بچه ای هشت نه ساله ، سه جوان بیست تا بیست و چهار ساله ، و زنی بیست و شش هفت ساله . همه با نگرانی و شوک از خواب می پریدند .

نبی ، زنجیر کلفتی در دست داشت . فریاد زد :

-مرتب و به صف ، میریم دست شویی و حمام

همه  ،با پابند هایمان به سختی راه می رفتیم . مارا تا انتهای غار برد . سوراخی به اندازه قد یک انسان و پهنای یک متر دیده می شد . بعد از یک روز اسمون رو دیدم . گاهی دیدن همین اسموی که بالای سر ماست ،و بارها ، بی خیال ازش رد میشیم و نگاهش هم نمی کنیم ، چقدر لذت بخشه .

از سوراخ غار رد شدیم . محوطه ای سرسبز و پر درخت جلو ما بود . زیر درخت ها جوی ابی رد می شد. بوی علف و اب ،کمی حالم را جا اورد . نگاه کردم . همه اسیرها چشمانی بی روح و افسرده داشتند  ،نبی با خشم گفت :

-یه ربع وقت برای دستشویی و توالت . حمام . کنار هم و جلو چشم من . زنجیر رو که می بینید ،یه حرکت بی جا ، مساوی است با له شدن تن و بدن تون .

بیچاره ها ، خودم هم جزوشان بودم . کنار هم نشستیم و بدون نگاه کردن به هم دیگر، مشغول شدیم   . اب اثر جرم مان را از بین می برد . به نبی کچل گفتم :

-من چجوری حموم کنم ؟ لباس هام تنمه !

با بدذاتی خندید و اومد کنارم

-این جوری

هلم داد کف جو . از پشت توی جوب افتادم . عمق زیادی نداشت . ده بیست سانت . اب از روی من و لباس هام رد می شد .مرد بی رحم ،  با خونسردی  کف پاشو گذاشت تخت سینه ام و منو چسبوند ته جو .

-این جوری . هم خودت شسته میشی ،هم لباس هات

با این که صندل نرم و راحتی پوشیده بود ، اما فشار زیادی به قفسه سینه ام وارد می کرد . سنگ ریزه ها و ات و اشغال های ته جو کمرم را زخم کرد . بعد خم شد و سرم را برد زیر اب . همین جور نگه داشت . داشتم خفه می شدم که یهو ،دستش را از روی گردنم برداشت . به سرعت ،سرم رو بالا اوردم و نفس صداداری کشیدم ، نبی خندید :

-این روش حمام کردنه . لباس هاتم به زودی خشک میشه !

بعد رو کرد به بقیه که مثل ببعی اروم و بی صدا منو نگاه می کردند ، گفت :

-کسی دیگه قصد حموم کردن نداره ؟

زن بیست و شش هفت ساله، به زحمت کف جو خوابید . بعد به زحمت بلند شد و از اب بیرون اومد .

دوباره ، نبی ، ما را بی سرو صدا و پشت سر هم ، داخل غار برد  . کمی بعد ، کاسه هایی حلبی و زنگ زده  ، جلوی هرکدام مان گذاشتند . کنارش هم تکه نانی کوچک،پرت کردند روی زمین  . نگاه کردم . کنسرو لوبیا بود . سرد . حتی گرمش هم نکرده بودند . از توی قوطی ریخته بودند داخل کاسه ها .

نبی نعره کشید :

-کوفت کنید . یک ربع بعد ورشون می دارم

دیدم اون ها با دست های بسته ، نون رو برداشتند و با زحمت تکه ای را کندند و دردهانشان بردند ، بعد با دو دست بر هم بسته  ، کاسه لوبیا را از جلوشان برداشتند ، ان  را به لب هایشان نزدیک کردند و هورت کشیدند . با چه حرص و ولعی هم می خوردند ،انگار یک ماه بود غذا نخورده بودند !

با دیدن لوبیا ، عق زدم . یاد دیشب و دل درد شدیدم افتادم . به نبی گفتم :

-من لوبیا نمی خوام ، یه چیز دیگه بهم بده !

نبی خندید :

-سوپ  بوقلمون می خوای ؟

بعد کاسه لوبیا را برداشت و روی سرم خالی کرد .

از شدت حشم و نفرت ، در حال منفجر شدن بودم . اما جلو خودم را گرفتم . یعنی کاری از دستم بر نمی اومد . گرفتار چه وحشی هایی شده بودم .

نبی اومد بالای سرم ، نامرد ول کن نبود . با ناراحتی ، صدایی لرزان و پرکینه گفت :

-بخور عجیجم، لوبیاتو بخور

-نه ، سیرم .اشتها ندارم !

دستش و جلو اورد . موهایم را چنگ زد . صورتم را به سمت  کاسه خالی لوبیا  برد  و یکهو  سرم را داخل ان فرو برد:

-بخور ، خانوم جون ، بخور برات خوبه ، مقویه !

عق زدم و بالا اوردم .لبه های  تیز کاسه صورتم را زخم کرد.

کمی بعد همه کاسه ها را جمع کرد و برد . حتی نگاهی هم به قربانی حرکت زشت اش ننداخت .

زن کناری ام  با پچ پچ گفت :

-اینجا چیزی نگی ، راحت تری . فقط سکوت کن. نباید جر اونارو در بیاری ،بدتر می کنن . یه عوضی هایی هستن که تا ندارن

گفتم :

-الان حرف زدن ازاده ؟

-اره ، از حالا تا ظهر . اون دوتا رفتن سراغ تریاک کشی و عرق خوری شون .فقط شب ها تا صبح سکوت داریم .

-دیدی با من چه کرد ؟ مثه یه حیون می مونه

-با ما بدتر از ایناش رو هم کرده ! ما فهمیدیم اینجا نباید هیچ حرفی بزنیم یا اعتراضی بکنیم وگرنه ، روزگارمون رو سیاه می کنن !

-سیاه تر از حالا ؟

-اره ، ما اسیر و گروگانیم ، اونا هر غلطی بخوان می تونن بکنن . نباید بهونه دست شون بدیم

-اسمت چیه ؟

-ترانه

چند سالته ؟

-بیست و هفت سال

-بچه کجایی ؟

-تهرون

-اون وخت ، چطور شد گیر این ادم ها افتادی ؟

آهی کشید و گفت :

-قصه اش طولانیه ، می ترسم ناراحت بشی

-نه ، بگو ، حداقل سبک می شی

با پچ پچ و اروم گفت :

-من و شوهرم ، مهدی ،مغازه بلور و کریستال فروشی داشتیم

-شوهرتون چند سالشه ؟

-باید حالا  سی و سه سالش باشه .چون موقع ازدواج  با من بیست و شش سالش بود

-چرا ، مگه ازش خبر نداری ؟

-نه  اون در شب حمله به سختی مجروح شد . فقط یه بار تو تلویزیون  دیدمش

-کجا با هم اشنا شدین ؟

-تو دانشگاه .سال هشتاد و چهار بود . اون سال اخر حقوق بود من سال دوم . تو رفت و امدهای سرویس دانشگاه با هم اشنا شدیم

-بعد ازدواج کردین

-اره

-اون وقت رشته حقوق چه ربطی به کریستال فروشی داره ؟

-مهدی ، یه مدت دنبال کاری متناسب با رشته اش رفت ، اما یه رازی رو فهمید

-چه رازی؟

-تو ایرون ، مدارک دانشگاهی رو باهاس گذاشت لب کوزه !

-بعد؟

-بعد اب شو خورد

-خوب تو چی کار کردی ؟

-منم که دیدم این جوریه ، دانشگاه رو ول کردم . با کمک پدر خودم  و پدر مهدی یه مغازه کریستال فروشی تو زعفرانیه زدیم

-بعدش

-بعد شنیدیم بلورجات و کریستال تو زابل و مرز افغانستان خیلی ارزونه . اسفند هشتادو چهار بود

دختر اه عمیقی کشید و اشک از گوشه چشمش بیرون زد .

-خوب بعد ؟

-من و مهدی تصمیم گرفتیم تعطیلات نوروز رو بریم زابل ، چابهار و بلوچستان ، همه جارو بگردیم . اون خیلی به سفر علاقه داشت . بیشتر شهرهای ایران رو رفته بود . اون سال هم گیر داد به سیستان و بلوچستان

-اوهوم . چه گیردادنی !

-گفت اونجا بلور ارزون می خریم ، شایدم با چند تا از اون کله گنده ها و تاجرهای مرزی ! اشنا شدیم و برامون جنس ارزون جور کردن و فرستادن تهرون.

-خوب پس تو و مهدی سال هشتاد و چهار اومدین اینجا برای تجارت و گردش

-کاش مرده بودم و نیومده بودم .

اشک های زن ، از گونه هایش سرازیر شدند و اومدند زیر دماغش ، گفتم :

-بمیرم برات . حالا بتعریف منم کل ماجرا رو بفهمم ، بعد با هم گریه کنیم !

زن به دیوار سنگی و نمور غار خیره شد و گفت :

مهدی عاشقم بود . تو زابل هرچی می خواستم برام می خرید .میگن، زابل ، زادگاه رستمِ . مردمی خون گرم و مهمان دوست داشت . من به بلور و سرویس های کریستال علاقه داشتم . کلی بلور جات خریدیم .فکر می کردم کارمون تو زابل خیلی طول بکشه ، اما پنج شنبه بیست و پنج اسفند کارمون تموم شد و خرید هامونو کردیم .

گفتم :

-چه دقیق تاریخ اش به یادت مونده ، بعد از اون همه سال

گفت :

-هیچ وقت این تاریخ شوم از یادم نخواهد رفت

-چرا

-بذار ادامه شو بگم می فهمی

زن با صدایی غمگین ادامه داد :

 بعد ، با یه مینی بوس از زابل به سمت زاهدان حرکت کردیم تا از اونجا بریم ایرانشهر و پیشین و چابهار و تعطیلات عید حال شو ببریم . می خواستیم سال تحویل کنار دریا باشیم ،میگن دریای چابهار خیلی قشنگ و دیدنیه

گفتم :

-بعد چی شد ؟

گفت :

راننده مینی بوس پخش قدیمی ماشین رو روشن کرده بود و ترانه  زیبایی  تو فضای مینی بوس پخش می شد .  سیستانی ها خیلی به ترانه های شاد ایرونی علاقه  دارن . منم از دیدن این همه سادگی و صفا و مردم قانع و زندگی ارومشون لذت می بردم و ترانه رو گوش می کردم . خیلی حال می داد :

 

-دل از منه ، دیوونه و دوسم داره ، اخ قسم می خورد .

قسم می خورد که من دلم از دل تو جدا نمیشه .

پرنده اسیر تو از قفس اش جدا نمیشه

 

دست مهدی رو گرفتم و فشاردادم . یه حال عشقولی داشتم که نگو .

گفتم :

-به به خوش به حالت

نگاه کردم ، دیدم بقیه اسرا ،دو پسر بچه و دختر نه ساله دارند به حرف های ما گوش می کنند . اما ان سه جوان خیلی تو هم هستند و مرتب ذکر یا الله و دعا می خونن .

دوباره رومو کردم سمت ترانه . او ادامه داد :

-گشنم شده بود ، ساعت مو نگاه کردم  هشت و نیم بود . دوتا دختر بچه چهارپنج ساله با لذت ، سیب گاز می زدند . مادری به نوازدش شیر می داد و روی سینه شو با روسری بلندش پوشانده بود . بقیه هم یا چرت می زدند ، یا تخمه می شکستند و با هم صحبت می کردند .  یهو مینی بوس ایستاد . اونایی که تو چرت بودند ، بیدار شدند . یکی گفت :

-چی شده ؟

راننده با صدای مضطربی جواب داد :

-پاسدارها ، جلو ماشین رو گرفتن

از شیشه مینی بوس بیرون رو نگاه کردم . چند مامور بیسیم به دست ، با لباس پاسدارها و نیروهای انتظامی رو دیدم . اما اونا صورت هاشونو با چفیه پوشونده بودند . دلم شور زد !

گفتم :

-چرا

-چون پاسدارها ، یا ماموران نیروی انتظامی ، چهره شون رو نمی پوشوندن

-بعد چی شد ؟

بعد ماموری وارد مینی بوس شد .با چشمان دریده اش از زیر نقاب، همه رو نگاه کرد ،  مسلسلی تو دستش بود . با لهجه بلوچی فریاد زد :

-همه پایین

یکی گفت :

-چرا ؟

-باید وسایل تون بازرسی بشه .

همه اومدیم پایین . بازرسی وسایل تو سیستان و بلوچستان یه امر عادی بود . چون یه استان مرزیه ، هم به افغانستان راه داره از سمت زاهدان ، هم به پاکستان از مرز بلوچستان . تو یه مسیر مثلا ایرانشهر، بم شش بار باید می اومدیم پایین و ساک هامونو بازرسی می کردند ،

-خوب بعد ؟

-مامورهای مرزی مودب و مهربون بودن ،ولی این مامورها یه جوری بودند . خشن ، بی رحم و با صورت های پوشیده . جلو چند تا اتومبیل دیگه رو هم گرفته بودند . همین جوری زن و مرد بود که می اومدن پایین و گوشه ای جمع می شدن .

به یه نفر بلوچ که کنارم بود گفتم :

-اینجا کجاست ؟

-به اینجا میگن تاسوکی ، دشت تاسوکی

نمی دونم چرا اضطراب شدیدی داشتم . اشکارا می لرزیدم . اونا با ضرب کتک و زدن قنداقه مسلسل هاشون مارو مجبور کردند وارد شانه خاکی جاده بشیم . مردی داد زد :

-شما مامور نیستین قلابی هستین ، اشرارین !

یکی از اشرار کلتش را به سمت او گرفت و به کتفش شلیک کرد .

مرد دستش را روی محل زخم گذاشت و افتاد . شرور بی رحم ،او را بلند کرد و با توسری مجبورش کرد به حرکت ادامه دهد .

-شمارو کجا بردند ؟

-در خاک ریزی پشت جاده . دیدم سی چهل نفر همه روی زمین نشسته اند و دست ها را  روی سر گذاشته اند . حدود بیست سی نفر اشرار با لباس های قلابی نیروهای انتظامی و سپاه با مسلسل بالای سرشون هستن .

یکی از انها فریاد زد

-امیرالمومنین ! «پلنگ بیگی » می خواهد حرف بزند !

نگاه به امیرالمومنین کردم . جوانکی بیست و چند ساله و ریشو بود که با تکان دادن دست همه را ساکت کرد

-من امیرالمومنین پلنگ بیگی  ، فرمانده گروه« فرقون چرخ طلایی»، به همه افسران و سرهنگ های خودم تبریک میگم . اکنون ما تعداد زیادی از کافران و ملحدین رو دستگیر کرده ایم که به زودی به سزای کفرشان می رسند . با کشتن هر کافر و شیعه ، هفت در بهشت به روی شما باز خواهد شد . شروع کنید !

این ملحدانی که امیرالمومنین زپرتی و شیره ای می گفت ، عده ای کارمند ، کارگر، بچه مدرسه ای ، دانشجو ، کاسب ، خبرنگار و  مسافر از دختر شش ساله بگیر تا پسر سیزده چهارده ساله،  . پیرزن و پیرمرد شصت هفتاد ساله . زن و دختر ،بودند .طفل شیرخواره هم داخل شون بود .  

 

ادامه دارد ...


مطالب مشابه :


دانلود رمان از نگاهم بخوان

دانلود رمان از نگاهم بخوان. لینک رمان آندروید رمان تبلت




دانلود رمان برایم از عشق بگو برای کامپیوتر

دانلود رمان برایم از عشق بگو برای ادامه رمان یک بار نگاهم برای سیستم عامل اندروید.




رمان ارامم5

رمان ♥ - رمان ارامم5 یه عکس کارتونی از یه دختر بچه بود که یه شکلات گرفته بود توی دستش




رمان دختري به نام سيوا14تا17

رمان رمان رمان ♥ من مارال ده ساله از تهران امشب تولد منه و من بی نهایت




رمان زندگی بی عشق نمیشه

رمان ♥ - رمان و نگاهش نشست تو نگاهم خیلی فهمیده تر از این حرفان که بخوان باهامون مخالفت




رمان ترنم یک زندگی قسمت اخر

اندروید; بودن با دیدنم بهت زده نگاهم می کردن بی شک از دل تو بیا شعری بخوان




رمان ثانیه های عاشقی

رمان |رمان های حاضر نيستن کسي رو استخدام کنن که بخوان يه عمر بهش با شنيدن صداش نگاهم رو




رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 54

آموزش و نقد. داستان نویسی.رمان دانلود ده ها رمان و کتاب داستان از سایت نود و




برچسب :