داستان کوتاه "در آغوش ستاره ها" نوشته‌ی نرگس سپه وند

http://true-story.blogfa.com


//www.bargozideha.com/static/portal/89/894463-129337.gif نام داستان: "در آغوش ستاره ها"
//www.bargozideha.com/static/portal/89/894463-129337.gif نویسنده: نرگس سپه وند
//www.bargozideha.com/static/portal/89/894463-129337.gif فرمت: PDF
//www.bargozideha.com/static/portal/89/894463-129337.gif حجم: 85 کیلوبایت

//www.bargozideha.com/static/portal/89/894463-129337.gif برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.
//www.bargozideha.com/static/portal/44/449973-730099.pngهمچنین متن این داستان را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.

در آغوش ستاره ها

در دالانی از شیشه های سبز رنگ گیر افتاده ام. شیشه ها دائم روی سرم می افتند و پایین تر و پایین تر می روم. روی همه این شیشه ها عکس سمیراست. نه این ها عکس سمیرا نیست. من که عکس او را نزدم رو شیشه ها! دارم خفه می شم. خدایا... یک دفعه همه جا تاریک می شود و انگار که از کوه می افتم پایین. سمیرا سر پا ایستاده و لباس ها دورش می چرخند. سمیرا دورتر و دورتر می شود. حالا لباس ها دارند دور من می رقصند. روی اولی آرم رویال طلاییه. روی دومی روی سومی و...سرم گیج می رود. چوب رختی می آید و محکم می زند توی سرم. یا امامزاده... شهریار محکم تکانم می دهد. کیانوش... کیانوش ... چته؟ خواب دیدی.

نفس نفس می زنم و لغزش دانه های عرق را روی تنم احساس می کنم. اتاق توی سکوت و سیاهی غرق شده. تنها وزش یک نسیم کوچک را از پنجره پشت گردنم احساس می کنم. پرده را کنار می زنم، حیاط هم توی سیاهی گم شده. اما توی این تاریکی هم دبه ها از گوشه حیاط به من چشمک می زنند. پرده را محکم می اندازم و برمی گردم عقب.

 - الو. سمیرا خوابتو دیدم. حالت خوبه؟

- اتفاقا منم خوابتو دیدم. خوبم. نکنه باز خواب دیدی شوهر کردم نگران نباش.
- خواب چی دیدی؟

- خواب دیدم تو و شهریار بودین. یه دفعه ماه اومد نشست رو دوش شهریار و ستاره ها هم اومدن تو بغل تو...

سمیرا قطع کرد، حتما نمی تواند حرف بزند. خواب از سرم پریده تا پا می گذارم توی حیاط یک گربه چاق و سیاه از گوشه آشغال ها می پرد بیرون. چشم هاش توی سیاهی برق می زند. گربه موهایش را سیخ می کند و با یک صدای جیغ دار از من فرار می کند. به دبه ها توجهی نمی کنم.اما دل دل می کنم برای برداشتن یک شیشه. این حس سگی مثل آتش توی دلم شعله می کشد برای خوردن یک جرعه. یک جرعه که مثل بی حسی، تشویشی را که خودش سرشب به جانم انداخته، آرام می کند. از گوشه حیاط پا می گذارم روی پله ها و می روم بالا و بالاتر تا روی پشت بام. زیر نور مهتاب هوای ملایم شب می خورد به صورتم. آسمان شهرک شفاف تر است. لامپ همه خانه ها خاموش است فقط چراغ های امامزاده وسط شهرک می درخشند. یک انشعاب سبز رنگ چشمک زن هم کنارش بسته اند. دیگر نمی توانم از او فرار کنم. هر کجا که سر بچرخانم جلوی دیدم است. هنوز پریشانی خواب از سرم نپریده. خدایا چقدر وحشتناک بود، انگار داشتند زنده به گورم می کردند. حتما الان می گویی خیلی بی معرفتی. اما خودت می دانی روی برگشت ندارم. یادم نرفته بهم کمک کردی. پنج شنبه هفته پیش بود. قلبم داشت می تپید. پلیس با ماشینش کنار جاده ایستاده بود و با بی سیم حرف می زد. بهم نگاهی انداخت. دست هام توی جیبم می لرزیدند و شیشه ها روی سینه ام لق لق می کردن. داشتم دو تا بطری واسه یک مشتری می بردم بیرون شهرک. چیزی نمانده بود بهم مشکوک شوند. گفتم: یا امامزاده توبه. یا امامزاده کمکم کن گیر نیفتم. بخدا دیگه آخرین بارمه و رفتم به طرف جاده خاکی. اما سر قولم نماندم، یک هفته گذشت و من هنوز توی این کثافتم. چاره ای ندارم. نفس عمیقی می کشم و به آسمان خیره می شوم. و دوباره چشمم می افتد به چراغ های چشمک زن امامزاده. به خیالم گوش سپرده به حرف های من. چقدر صبور. تو به حرف چند نفر گوش می دهی. زن ها، مردها، بچه ها  که هر روز باهات درد دل می کنند. چه دل بزرگی. بخدا از اول هم قرارمان این نبود. قرار شد یک کم پول که جمع کردیم، برویم سراغ یک کار آبرومند اما...

لرزش گوشی را کنار پایم احساس می کنم، پیام سمیراست؛ در آغوش گرفتن ماه یعنی ازدواج اما ستاره نداره. به نظرت یعنی چی؟

- نمی دونم. اما خودم خوابی دیدم که توی تعبیرش موندم.

جلوی خیابان فروشگاه، شهریار مرا از موتور پیاده می کند و می رود به طرف سیگار فروشی. سمیرا تنها توی فروشگاه ایستاده. با همان شیطنتش چوب رختی را توی دستش تکان می دهد و حواسش به مشتری هاست. دست تنها شده چون سمیه از وقتی که ازدواج کرده فروشگاه نمی آید. بالاخره من را دید. دست می گذارم روی پیشانی و به نشانه سلام برایش فرود می آورم. برای شندرغاز صبح تا شب تو این فروشگاه فکستنی سر پا ایستاده چون صاحب کار جنایت کارشان گفته برای جلب مشتری نباید بشینند. نگران نباش کارها دیگر دارند درست می شوند. کمی دیگر صبر کن، می آیم و هر دویمان را از این بدبختی نجات می دهم. با اشاره ازش خداحافظی می کنم. شهریار تا می تواند گاز می زند به طرف شهرک. فکر می کند هر قدم که از شهر دور شود، دلش از یاد سمیه خالی می شود. اما نشده. اگر خالی شده بود که الان نمی رفت سراغ کودهای گوشه باغچه. با پول ها خلوت می کنم. باید زودتر یک موتور بخرم و بیفتم تو کار پیتزایی که بابای سمیرا بهانه نداشته باشد. اما هیچ هم بعید نیست بزند زیرش و همان بلایی را که سر شهریار آورد سر من هم بیاورد. اما نه. سمیرا دلش با من است. سر و صدای شهریار از حیاط بلند شده، حتما باز زیاده روی کرده. لعنت بهت، شمار پول ها از دستم در رفت. باید دوباره از اول بشمارم. شهریار تلو تلو می رود به طرف آشپزخانه. یک ظرف کاهو بغل می کند و رو به روی من تکیه می زند به دیوار. چرت و پرت می گوید. یک برگ کاهو هم گذاشته توی دهنش. چشم هاش قرمز شده اند و عرق از سر و صورتش می بارد. راستش کمی ازش می ترسم، خراب است. نیم خیز به طرفم می آید. شانه هایم را تکان می دهد و می گوید:

- یادته نامرد بهمون گفت: برین کار که پیدا کردین تشریف بیارین. یادته؟ یادته؟ ها...؟
- آره یادمه.
- بعدش مثل یه آشغال بهم نگاه می کرد. آشغال. انگار نه انگار من به خاطرش چقد بدبختی کشیدم.
- بی خیال لیاقتش همون تحفه اس.
- مگه من چیم از اون کمتر بود؟ چی؟ تو هم هیچ کار برام نکردی رفیق. هیچ کار .
دست هایش را از روی شانه هایم رها می کند و مشت می زند به پول ها.
- پول... پول... پول. اینم پول پس کو زندگی... پس کو زن.. پس خوشبختی... پس کو. کو؟

توی مستی ملق می زند. کاغذ اسکناس ها را باز می کند و مثل بچه ها با آن ها بازی می کند. یک خانه می سازد. یک آپارتمان چند طبقه. دوباره بسته ها را می گذارد روی هم و میز و صندلی می سازد. یک بسته دیگر باز می کند و برگ برگ می گذارد روی فرش. یک خیابان می سازد تا میدان و چهارراه. به خانه ما، خانه خودشان و فروشگاه هم می رسد و به جای هر کدام یک بسته می گذارد. محو نمایش شهریار شده ام. راستی آن بسته را چرا انقدر دور گذاشته. چیه؟ شاید منظورش تخت است. تخت کجا بود رفیق! مگه تخت مرده شور خونه که من و تو رو ببرن روش بشورن. انگشتش را بالا می برد و می زند روی تخت. تق تق. سلام بابا یه لحظه از بهشت بیا بیرون. بیا ببین پسرت چه زندگی ای ساخته. پسرت حالا پول داره. خونه، زندگی، نگاه کن. یادته بهت گفتم: کیانوش عاشق یه دختر شده که تو فروشگاه کار می کنه. باهاش رفتیم سراغش. سراغشون. دو تا خواهر بودن. سمیه که قبلا بهت گفتم، یکیشون بود. تا این دخترو دیدم دلم لرزید، گفتم خودشه، همون که می خوام. خیلی دنبالشون کردیم. دست همو می گرفتن و می رفتن تو کوچه پس کوچه ها رد گم می کردن. آخرش خونشونو پیدا کردیم. اما پدرش دروغ گفت. گفت برین دنبال کار...

مثل بچه ها توی شهر اسکناسی چهار دست و پا راه می رود و می گوید: رفتیم این ور اون ور. این شرکت اون شرکت اما نبود. کار نبود. نشد. آخه توی این مملکت واسه ماها کاری پیدا می شه؟ هنوزم دنبال کار می گشتم و چند روزی می شد که سمیه فروشگاه نمی اومد. به من اشاره می کند و ادامه می دهد: این نامرد... این نامرد خبر داشت. هر روز می بردمش فروشگاه و بهم نمی گفت: که ول معطم. سمیه رو فرستادن خونه بخت، بابای نامردش زد زیر حرفش. دکم کردن مثل یه آشغال بابا... گریه می کند و خانه را خراب می کند. خیابان، خانه خودش، خانه ما، فروشگاه و... همه اسکناس ها را پخش می کند توی هال. بطری را عقب می برم و می گویم: بسه دیگه. زیاده روی کردی.

- بدش به من توله سگ.

دست بردار نیست، شیشه را بالا می برم و چند قلپ ازش می خورم اما دوباره بطری را از من می قاپد و می رود توی حیاط. بدبختی هام می آیند جلوی نظرم. دوره می افتم توی هال و پول ها را جمع می کنم. صدای ناله شهریار قطع شد. نرود توی کوچه آبرو ریزی کند. پرده را کنار می زنم. در چرا بازه! یا حضرت عباس. اون ماشین بابامه. اون اینجا چکار می کنه؟ پول ها را کجا قایم کنم؟ زیر فرش ها... نه... پشت قاب عکس... نه ... دست و پاهایم می لرزد و قلبم به تپش افتاده. پول ها را می گذارم جلوی سینه ام و می روم توی حیاط خلوت. صدای کوبیدن در هال به گوشم می رسد. پا گذاشتم روی پیت نفت فلزی تا از دیوار بروم بالا که پدرم از پشت محکم با چوب زد توی سرم. آخ...

***

دخترها توی حیاط جمع شده اند. دارند با مادرم سبزی پاک می کنند. یک نفرشان هم دیگ را هم می زند. فکر کنم نذر من است که خودم را زده ام به گیجی. همان بهتر که به یاد نیاروم، حالا من یک خریتی کردم باید انقدر با چماق محکم می زدند توی سرم که ناکار شوم! من که هیچ کاره بودم. یعنی نه... همان موقع که راهم را کج می کردم و از کوچه پشتی امامزاده می رفتم، می دانستم تقصیر کارم. اما چاره ای نداشتم. به قول شهریار توی این مملکت واسه ماها کاری پیدا نمی شود. بالاخره مجبور شدم با شهریار بروم خانه سابقشان توی شهرک که متروکه شده بود یک کاری دست و پا کنیم. از همان بدو ورود چشمم به امامزاده افتاد. موتور را خاموش کردیم و رفتیم شمع روشن کردیم. شاید این اولین باری بود که من و شهریار دعا می کردیم. آنجا که خیلی بهش اعتقاد داشتند، همیشه جلویش شمع روشن بود. کار من شد فقط جابجا کردن شیشه ها. پول می گرفتم و بطری به مشتری تحویل می دادم. فقط اولش تردید داشتم اما حالا فقط می خواستم پول بشمارم. و صدای تق تق در یعنی باز مشتری، باز بطری جدید و پول روی پول. تا حالا که همش سود داشتیم. اوایل که آمده بودم شهرک هر روز می رفتم امامزاده و یک شمع نذر سمیرا می کردم. زبانی یک دعایی هم برای شهریار می کردم. اما از وقتی که آلوده شده بودم می ترسیدم از کوچه امامزاده رد شوم. انگار امامزاده مردی بود که کوس رسوایی آدم های گناهکار را به صدا در می آورد و من ازش واهمه داشتم. مادرم حالا دارد کشک می ساید و خواهرم می ریزد توی دیگ. کفگیر را از دست خواهرم می گیرد و بالای دیگ صلوات می فرستد. همین دیگ کارگاه تولیدی ما بود. توی خانه شهرک. ما هم نشستیم دور دیگ اما به جای سبزی انگور پاک می کنیم. از صبح تا حالا چند دبه دون کردیم.

شهریار میگه: خیلی باید مواظب باشیم. اگه یه دم انگور بیفته توش ممکنه مشتری کور بشه. میگم: اگه یکی سنکوب کرد چی؟ میگه این دیگه به ما ربطی نداره. گارانتی سلامتی آدمارو که نداریم.

کار آماده سازی شراب با شهریار بود. من فقط دبه ها را از زیر کودهای کنار باغچه بیرون می آوردم و وقتی که می دیدم قرمز شده. شراب را می ریختم توی شیشه های سبز رنگ. گاهی هم که مشتری بچه بود، یک عکس سوپر یا آرم رویال طلایی می زدم رویش و گرانتر باهاش حساب می کردم. مشتری ها زیاد بودند. چون اینجا از وقتی که متروکه شده بود میخانه بود و همه جور آس و پاسی نشانیش را بلد بود. صدای تق تق در یک بند قطع نمی شود.

- چه کیفیتی میخوای؟ خانوادگی؟ عشقی؟ سگی؟
- همون که اون دفعه دادی محشر بود.

این بساط هر روزم شده بود که بالاخره بابام آمد با چماق از پشت زد توی سرم. آخ... هنوزم درد می کند. اولش واقعا چند ساعت گیج بودم. اما حالا می خواهم آزارشان بدم. شماها حتی یه خواستگاری هم با من نیامدین، چرا شما را یادم بیاید. شاید هم خودم را گول می زنم که سمیرا یادم برود. اما مگر می شود یادم برود. این شهریار هم دیگر امانم را بریده. هشت بار اس ام اس داده که بیا کارت دارم. به اسم علی قسمم داده که بروم. چه کارم دارد؟ مادرم یک کاسه آش برایم می آورد. می گوید: بخور کیانوش. بگو خدایا توبه کردم تا کمکت کنه. بخور مادر نذر سلامتیته.

کنار جاده از ماشین پیاده می شوم. این دفعه از کوچه امامزاده می روم. شهریار کنار ضریح ایستاده و یک طرف دستمال دور مچش را به ضریح گره زده. می روم جلو و بغلش می کنم. دوباره شمع روشن می کنیم و می رویم به طرف میخانه. سکوت خانه را فرا گرفته. آب حوض راکد مانده بدون هیچ موجی. برگ ها گوشه ی حیاط جمع شده اند و گربه ها آنجا عروسی گرفته اند. می رویم به طرف کودهای گوشه ی باغچه. گربه ها فرار می کنند و تنها دبه باقی مانده را بلند می کنیم و می ریزیم توی دستشویی. بوی گند و بخار می پیچد توی دستشویی و قطرات شراب می پاشد روی لباس هایمان. به لباسم نگاهی می کنم و می پرم توی حوض. هوا تاریک شده و عکس ماه و ستاره ها افتاده توی حوض. شهریار هم بعد از من می پرد توی آسمان حوض.


نرگس سپه وند – شهریور 1391



مطالب مشابه :


رمان در حسرت آغوش تو

پریسا به شدت من را در آغوش گرفت و در از نور که از لابه لای رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




رمان در حسرت آغوش تو

رمان در حسرت آغوش ای کاش پانته آ از در بیرون می اومد نور نارنجی خورشید کم کم داره محو




داستان کوتاه "در آغوش ستاره ها" نوشته‌ی نرگس سپه وند

نام داستان: "در آغوش ستاره ها" نویسنده: نرگس سپه وند فرمت: PDF حجم: 85 کیلوبایت برای دانلود نسخه




آغوش

دلم "آغوش"می پرسه های گیج در عصر تنهای دانلود مجله pdf;




عجیب ترین مرگ های دنیا !

دانشگاه پیام نور رود یانگ تسه خواست آنرا در آغوش و طلاق و سر دفتری اسناد رسمی pdf.




تصویر محمدرضا شجریان در آغوش همسر بهرام بیضایی

تصویر محمدرضا شجریان در آغوش همسر » کتابخانه دیجیتال نور » افزونه تبدیل صفحات به فایل pdf




آشنایی کوتاهی باامام زمان (عج) همراه بافایل PDF

همراه بافایل pdf در آذربایجان با توجه به روايات شيعه و سنّي زمان دقيق ولادت آن نور الهي




معرفی کتاب "آمار و احتمالات کشاورزی" و کتاب "طراحی آزمایش‌های کشاورزی"

آزمایش‌های کشاورزی" که براساس کتاب‌های درسی مصوب دانشگاه پیام نور در بیست و در آغوش




برچسب :