رمان زیر بارون 1

روی پله های جلوی خانه نشسته بودم و باران مثل شلاقی بیرحم به صورتم میزد ، مسخ شده بودم و توان حرکت نداشتم ، مغزم کار نمیکرد البته خیلی وقت بود که از کار افتاده بود ، احساس میکردم همه سلول های مغزم یخ زده و از کار افتاده ، دیگر زندگی برایم شور انگیزنبود ان شور و شوقی راهر صبح برای شروع روزی دیگر تجربه میکردم را نداشتم.
روحم مرده بود ......ومن بدنم را مثل تکه گوشتی بی خاصیت به این سو و ان سو میکشاندم. نمیدانم چقدر زیر بارون مانده بودم ، سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود ، حس عجیبی پیدا کرده و انقدر سبک شده بودم که احساس میکردم میخواهم پرواز کنم . تکانهای شدیدی مجبورم کرد روبرو را نگاه کنم، پوران بودکه با چشمهای وحشت زده مرا نگاه میکرد وچیزهایی می گفت و باز مرا تکان میداد نمی فهمیدم چه میگوید صدایش را نمی شنیدم .......کاش مرا بحال خود می گذاشت.......دیگر خبری از سرما نبود ، ومن یک جای گرم و نرم خوابیده بودم ، از فکر اینکه شاید مرده باشم غرق لذت شدم به ارامی چشمهایم را باز کردم .تمام ان خوشی به یک باره رفت ، اینجا اتاق لعنتی خودم بود .....در اتاق باز شد و پوران با یک سینی وسط اتاق ظاهر شد و تا دید بیدارم و نگاهش میکنم لبخند عریضی زدوگفت: شکر خدا حالت بهتره، اخه این چه کاری بود کردی ، کدوم ادم عاقلی توی ابان ماه هوس گردش زیر بارون میکنه، به فکر خودت نیستی بفکر من بدبخت باش داشتم از نگرانی میمردم .. هر کار کردم تبت پائین نیومد دیگه مجبوری زنگ زدم موبایل دکتر که اونم جواب نداد ...باخودم گفتم لابد سرش زیر لحاف اون دختره عوضی گرم بوده ، برن بمیرن .....پوران_ حالاهم بهتره پاشی از دیروز عصر یکسره خوابیده بودی ، پاشو کم از این سوپ بخور قوه بگیری.بی هیچ حرفی نشستم و نیمی از کاسه سوپ را سر کشیدم ، حوصله نصیحت و دل سوزی را نداشتم اگر بحال خودش می گذاشتمش تا شب حرف میزد . دوباره دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم، پوران که فهمید حوصله ندارم از اتاق خارج شد .فکر کردم اخه خاصیت زنده بودن من چیست؟ همیشه انقدر خسته و کسل و خواب الود بودم که ترجیح میدادم تمام وقتم را توی تختم بگذرانم، زندگیم انقدر مزخرف بود که ارزش جنگیدن و حفس کردنش را نداشت ، هشت سال بود که ازدواج کرده بودم ، زندگی مرفهی داشتم شوهرم از لحاظ شغل و قیافه چیزی کم نداشت ، پزشک بود و خوش قیافه و شیک پوش ، با موهایی جو گندمی و چشهایی عسلی قدی متوسط و شکمی که جلو امده و حکایت از خوشی اش داشت ، هرکس مرا با او میدید چشمان حسرت بارش را را به من میدوخت انگار با نگاهشان میگفتند کوفتت بشه با همچین شوهری ، که واقعا هم کوفتم شد .سال اول ازدواجمون عالی بود . سال بعدش اخلاقهای گندش را رو کرد می دیدم ادم رفیق باز و بی خیالی شده و عاشق زنهای رنگ و وارنگ وقتی اعتراض کردم گفت: همیشه همینطور بوده و من کور بودم گفت اگر دوست نداری هری.....من برایش تکراری شده بودم ، تا یک سال و نیم بدش خودم را از تک و تا نینداختم ، می خواستم زندگیم را با چنگ و دندان حفس کنم ولی اخرش از دستم در رفت و سقوط کردم ، انگار از عرش کشیده باشنم به زیر فرش وقتی دیدم توان مقابله با مشکلات را ندارم و دارم نابود میشوم رفتم سراغ دکتر روانپزشک اون هم چند جور قرص رنگو وارنگ بهم داد و گفت این قرصها به تنهایی جواب گو نیستند وحتما باید با یک روانشناس مشاوره داشته باشم تا حالم کاملا خوب شود ، وکارت ویزیت دکتر روانشناس را جلویم قرار داد ،لبخندی زدم و کارت را برداشتم که یعنی میروم ولی توی دلم گفتم عمرا مردیکه کلاه بردار ، این دکتر ها هم خوب مشتری هاشونو واسه همدیگه پاس میدن .چقدر از خودم بدم می امد، چقدر تلاش کرده بودم تا این زندگی به گند کشیده شده را نجات بدهم ولی نشد......مثل ادمی بودم که در باتلاق فرو رفته و هرچه دست و پا می زدم تا بیرون بیام نمیشد بلکه بیشتر فرو میرفتم برای همین دست از تلاش برداشتم تا بیشتر از اینی که هست غرق نشوم .از جایم بلند شدم و جلوی اینه ایستادم به صورتم خیره شده بودم من کیم اینی که توی اینه است کیه ؟!؟ دیگه قیافه خودم هم برام غریب بود دیگه اون قیافه ای که همه ازش تعریف میکردند را نداشتم . از ان چشمهای سبز زمردی خمارم که مژه های پر و بلندم زیباترش میکرد خبری نبود جنگل چشمانم بی فروغ و مات شده و دور چشمان به گود نشسته ام تیره شده بود . لبهای قلوه ای خوش حالتم پوسته پوسته و ترک خورده بودند از ان موهای پر کلاغی براق هم خبری نبود فرهای درشت موهایم حالا بیشتر به یک لونه گنجشک یا سیم ظرف شویی روی سرم تلنبار شده بودند ، دیگر شانه هم نمیزدم فقط با یک کلیپس بزرگ بالای سرم جمعشان میکردم.دستی به استخوان گونه ام که بیرون زده بود کشیدم ، چقدر لاغر و رنگ پریده شده بودم ، نگاهم به بدنم افتاد سریع لباسم در اوردم تا بهتر ببینم .خدایا......خدایا من کی اینطوری شدم، هیکل من عالی بود ، اون اندامی که همه حسرتش را می خوردند چی شد ؟؟!! اون بدنی که همیشه بوی عطر میداد؟؟ حالا از بوی عرق خودم حالم بهم میخورد . من چی شدم چی به سرم اومد ؟! دیگه داد میزدم و لحظه به لحظه صدایم بلند تر میشد .این من نیستم ......همش تقصیر توئه محمود ... مردیکه کثافت ......تو یه حرومزاده ای یه حرومزاده اشغال ......ازت متنفرم . نمیبخشمت ... ازت متنفرم ......تو زندگیمو به لجن کشیدی پوران خودشو انداخت وسط اتاق :چی شد خانوم جون ؟ خدا مرگم بده ، اروم باش ...داد زدم برو بیرون ، برو .......میخوام .....میخوام تنها باشم .پوران- نمیشه چطور تنهات بذارم ._اگه نری خودمو از پنجره پرت میکنم پائین، انقدر جیغ زدم که گلوم میسوخت .قطره های اشک بی محابا روی صورتم می غلتیدند . وقتی پوران بیرون رفت گلدانی را برداشتم و محکم به اینه کوبیدم . با شکستن اینه انگار سطل اب سردی را رویم ریخته باشند خشمم فرو کش کرد و لرزشی به اندامم افتاد .سردم بود و دندانهایم بهم میخورد ، پاهای بی رمقم را روی زمین میکشیدم می خواستم خودمو به تخت برسونم ، پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشتند . قرصهایم راخوردم و خود را روی تخت انداختم ،لحاف را دورم پیچیدم تا بلکه از سرمای وجودم کم شود . از صدای قار و قور شکمم بیدار شدم . هوا تاریک شده بود و از شدت گرسنگی حالت تهوع پهم دست داده بود . بلند شدم تا چیزی بخورم به اشپز خانه رفتم و چراغ را روشن کردم .از دیدن محمود که کنار یخچال ایستاده بود جا خوردم بالاخره بعد از یکهفته به خانه برگشت؟ !کاش نیومده بود ....... نگاهش را متوجه خود دیدم با دهانی باز ودر حالی که قاشق غذا جلوی دهنش مانده بود مرا نگاه میکرد . با تندی گفتم : چیه ادم ندیدی ؟ پوزخندی زد و با حالت چندش اوری گفت : ادم که چرا ! ولی یک لحظه فکر کردم ال اومده .نگاش کن بوی گندت از یک کیلومتری پیداست .. _جدا اگر اینقدر بدت میاد می تونی بری پیش ... هنوز حرفم تمام نشده بود که با دستان سنگینش سیلی محکمی به صورتم زد . داد میزد و میگفت نه پس فکر کردی اومدم پیش تو ؟!؟ نه خانوم دلتو خوش نکن اومدم چند دست لباس بردارم و برم ... کلفت این خونه شکل و شمایلش از تو بهتره . موندم واسه چی تهملت میکنم جای تو تو اشغال دونیه نه این خونه و زندگی که لیاقتش رو هم نداری ... تمام بدنم میلرزید دستانم را مشت کرده بودم وانقدر فشار دادم که ناخن هایم در گوشتم فرو رفتند .از درد و عصبانیت به خودم می پیچیدم و هنوز از سیلی که خورده بودم گیج میزدم . دستم را به سمت صورتم بردم انقدر می سوخت و درد میکرد که ناله ام هوا رفت . وقتی یادم امد که نتوانستم جواب توهین تحقیر هایش را بدهم بیشتر عصبی شدم . جایش بود که یک سیلی توی گوشش میزدم .از اشپز خانه که بیرون رفت بغض منم ترکید ، خود را بین کابینت و یخچال قایم کردم و بحال خود زار زدم . میخواستم بگم تو باعث شدی که من اینجوری بشم . ولی باز لال شدم ، همیشه از قبل با خودم تمرین میکردم که دیدمش چی بهش بگم و یا چطور رفتار کنم ، ولی هر بار با یک حرفش اتش میگرفتم که باعث میشد همه چی یادم برود و خفه بشم ....... اینقدر ذهنم خسته و خودم درمانده بودم که تحمل کوچکترین حرفی از جانب محمود را نداشتم . انقدر ازش متنفر بودم که همیشه از خدا میخواستم یا من زود تر بمیرم یا او ...... خدایا چه اشتباهی کردم که باهاش ازدواج کردم . ولی هرچی فکر میکنم نتیجه ای نمی گیرم تو که شاهد بودی من بچه نا خلفی نبودم . اهل دوست پسر و هزار تا کار دیگه که هم سنهام میکردن هم نبودم . خانواده محمود هم که همسایمون بودند . اشنایی کامل داشتیم ، مثل ادم اومد خواستگاری ، منم که با تحقیق و رضایت کامل پدر و مادرم ازدواج کردم و هیچ کاریو سر خود انجام ندادم .! پس چرا ؟ خدایا چرا ؟ من هیچ خیری ندیدم که بگم حتما به خیر و صلاحم بوده ...... نوازشهای پوران مرا به خود اورد . پوران _ دوباره چی شده چرا اینجا نشستی ؟ به صورت چین خورده اش نگاه کردم چقدر دستش داشتم . فعلا که همه کس و کارم بود ، زمانی که ازدواج کردم مادر م پوران رو که خونه زاد ما بود را همراهم فرستاد تا تنها نباشم . پوران_ دوباره که رفتی توی فکر ... نمی خوای بگی چرا اینجا نشستی ؟ با بغض گفتم : محمود ...... محمود اومده بود . پوران _ اینطوری که نمیشه با هر بار اومدنش اینقدر بهم بریزی ! دستم را از روی صورتم برداشتم . پوران_ چرا صورتت قرمزه زده توی گوشت؟ اروم سرمو تکون دادم. پوران _ الهی دستت بشکنه مرد ... منو بغل کرد و اروم تکانم میداد .... پوران_ غصه نخور عزیزم خدای تو هم بزرگه ، بالاخره اونم یه روزی تقاص پس میده ..... فقط باید صبور باشی .... حالا هم پاشو برو ابی به دستو صورتت بزن تا من هم صبحانه حاضر کنم . مشغول خوردن صبحانه بودم پوران گفت : من برم وان و اب کنم بری حموم ؟ سری تکون دادم و گفتم حوصله ندارم . پوران_ اخه قربونت برم عوض اینکه جوری رفتار کنی تا به محمود صابت کنی هیچ کدوم از رفتارهاش برات مهم نیست . برعکس با این رفتارهات داری بهش میگی من بی تو میمیرم داغون میشم ، در سته که نمی خواین با هم باشید ولی نگذار بازی رو اون ببره . از دیدن حرکاتش خنده ام گرفت اونم خندید . پوران _ خوشت اومد ؟ اینا رو از توی یه سریال یاد گرفتم . راست میگفت دو سال پیش وقتی فهمیدم محمود یه دختر بلوند چشم ابی رو عقد کرده خیلی بهم ریختم قبل از اون فقط دوست دختر داشت ، اینکه یکی رو عقد کنه خیلی برام سنگین تموم شد خیلی دلم می خواست بدونم اون چه شکلیه ، رفتم جلوی مطبش و با دیدنش دنیا رو سرم خراب شد اون فوق العاده زیبا و لوند بود.از اون موقع دیگه نتونستم خودمو جمع و جور کنم .. _3 از تماس پوستم با اب گرم ارامش خواصی پیدا کردم ، دلم می خواست ساعت ها در همان حالت بمانم ولی با کشیده شدن موهای سرم ارامشم تمام شد و جیغ بلندی کشیدم آی ی ی ی یوران این چه طرز شونه زدنه ؟ پوران_ حقته چند وقته به این موهای بدبخت شونه نزدی ؟ _ نمیدونم .......ده دوازده روزی میشه !! آی ی ی تروخدا یواش تر . پوران_ از قدیم گفتن بکش خوشگلم کن . نگاه کن ترو خدا اینقدر به این موهای بدبخت نریسیده که عینهو چوب خشک شدن . حیف اون موهای بلند و خوش حالت نبود ؟! هر روز باید موهاتو شونه کنی والا بامن طرفی..... _ جون جدت این قدر غر نزن سرم رفت . به کف های روی اب خیره شدم و دوباره به عالم هپروت رفته بودم احساس کردم پوست سرم یخ کرد ، دستمو به سمت سرم بردم که وران زد پشت دستم . پوران_ دست نزن .. _ چی زدی به سرم؟ پوران_روغن زیتون ، تخم مرغو از این دار دواهای خونگی . _ ای ی ی ی واسه چی؟ پوران_ مرض داشتم خانوم جون ...... سوالهایی می پرسی ! برای اینکه این بدبختها یخورده قوه بگیرن _ پوران..... پوران_ جانم... _ من چکار کنم؟ دیگه عقلم به جایی قد نمی ده دلم می خواد از این زندگی برم بیرون ، می خوام طلاقمو بگیرم . ولی ...... خیلی میترسم . واقعا دیگه واسه دعوا و دادگاه و کارهای طلاق نمیکشم . دیگه هیچ قدرتی برام نمونده ! پوران_ چی بگم والا ؟ منم سواد درست و حسابی ندارم که بخوام راهنماییت کنم . فقط توکل داشته باش انشا ا... درست میشه. _ توکل به کی؟ به چی؟ پوران_ وا ....استغفرا... این حرفها چیه ؟ معلومه توکلت باید به خدا باشه!! _اون خیلی وقته منو تنها گذاشته ... دیگه صدامو نمیشنوه . اصلا شک کردم بهش.... انگار هرچی دعا میکنم نرسیده به سقف برمیگرده و تالاپ میخوره توی سر خودم .... پوران_ خدا مرگم بده همین حرفها رو میزنی خدا قهرش میگیره و دیگه جوابتو نمیده .. تو از ته دل دعا کن و ازش کمک بخواه مطمئن باش بی جواب نمیگذارتت. شب به اتاقم رفتم تا بخوابم. حرفهای پوران از صبح مدام توی سرم چرخ میزد . چند بار تا دم پنجره رفتم و برگشتم از طرفی دلم میخولست با خدا حرف بزنم و از طرفی میگفتم چه فایده .... بالاخره جلوی پنجره دو زانو نشستم و سر مو به اسمون گرفتم . خدایا ..... صدامو می شنوی منم بنده تو که تنها و درمانده افتادم ...... دیگه امیدی به زندگی ندارم.... دیگه توان مقابله با مشگلاتو ندارم ... تو که رحمانی، تو که رحیمی،تو که الرحم الراحمینی تو که...... به من ...... به ای بنده بد بخت خودت نظری بنداز . دیگه اشکهام بی اختیار می ریختن . احساس میکردم اینبار واقعا از خدا کمک میخوام ، از ته دل میخواستم کمکم کند . خدایا ...... کمکم کن دستمو بگیر و بلندم کن . دیگه خسته شدم ، میخوام ادم هشت سال پیش باشم، میخوام زندگی کنم و از زنده بودنم لدت ببرم .. هق هق کریه ام بلند تر شد . خدایا اینبار دعامو مستجاب کن. کمکم کن دیگه خسته شدم . با صدای بلند گریه میکردم و از خدا کمک می خواستم . وقتی چشمانم را باز کرم صبح شده بود ، اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برد . با یاد حرفها و گریه های دیشبم لبخندی روی لبم نقش بست ، سبک شده بودم و احساس ارامش میکردم . دست و صورتم و شستم و جلوی اینه موهامو شونه میزدم که صدای فریادی را از پایین شنیدم . اهای ......اوهوی ی ی ........ هوی ی ی.....کسی تو این خراب شده نیست ؟ خانوم و اقای احمدی دست از دل و قلوه دادن بردارید و از زیر لحاف بیاین بیرون که مهمون براتون اومده ...... گوشام درست میشنون این صدای مهنازه ؟ !! حالا چکار کنم ؟..... چی بهش بگم ؟ پاهای بی رمقم را تا پله ها کشیدم . پشتش به من بود و چند تا چمدان هم کنارش !!! باخودش بلند حرف میزد . شیطونه میگه برم ...... به سمتم برگشت نگاهش که به من افتاد لبخندش محو شد ، نمیدونم از قیافه تکیده ام اینقدر پریشان شد یا چیز دیگری ؟ برای اینکه تعادلش را از دست ندهد دسته چمدانش را محکم گرفت و باصدایی که انگار از ته چاه می امد .... سوگل!!!! به سمتش رفتم و محکم در اغوشم فشردمش و اشکهایم دوباره سرازیر شدند ، نمیدنم این همه اشک از کجا میامد . مهناز _ سوگل خوبی؟!؟!...... داداش محمود خوبه ؟!؟ طوری که نشده؟!؟! سرم را تکان دادم ... بغضمو فرو دادم و گفتم : نه طوری نشده فقط دلم برات خیلی تنگ شده بود . مهناز _ عزززیزم . منم دل تنگ بودم ، با دستش اشکهامو پاک کرد : می دونم از شدت خوشحالیته ولی گریه نکن دلم ریش میشه . از اغوشم جدا شد و نگاهی به اطراف کرد : پس این شازده کجا موند ؟ _ کی یو میگی ؟؟ پسره یکی از دوستان خانوادگیمون هست و دوست صمیمی محمود ..... امیر علی !!! کجایی؟!؟! مردی بلند قد و چهار شانه در استانه در ظاهر شد. بارونی بلند مشکی وشیکی که پوشیده بود قد و هیکلش را بهتر نشان میداد. با قدمهای محکم به سمتم امد و دستش را دراز کرد، ارام با او دست دادم سلام .. امیر علی فراهانی هستم . وای خدا ...... قدرت و غرور خواصی در رفتار و حرف زدنش پیدا بود که ادمو یاد، دارسی( غرور تعصب) یا کنت مونت کریستو می انداخت .. ازش ترسیدم!!! من در مقابل او مثل جوجه ای لرزان و بی پناه بودم . تا جایی که میشد سعی کردم به خودم مسلط بشوم و با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم : سلام ، خوشبختم ...... از این طرف بفرمائید و انها را به حال خصوصی راهنمایی کردم و خود را روی اولین مبل انداختم ، دلم می خواست محو میشدم و خود را درون مبل قایم میکردم .نمیدانستم چه بگویم کلمات در ذهنم جور نمی شد چند سالی بود که با کسی رفت و امد نداشتم حتی تعارفات معمول سخت به زبانم می امد ... در حال جفت کردن کلمات بودم که خوشبختانه پوران با سینی چای رسید و من و ازاین برزخ نجات داد.. مهناز_ شما خوبی پوران خانوم؟پوران _ الحمدلله بد نیستم .خانوم و اقای احمدی خوب بودند ؟مهناز_ بله خدارو شکر.یکدفعه پرسیدم اونها نمی اومدند ؟نه بابا، اونقدر اونجا با دوستاشون سرگرمند که فکر نکنم قصد اومدن داشته باشند .نفس راحتی کشیدم(خوب خدارو شکر)مهناز _ سوگلیییی هنوز منو عمه نکردین ؟پوز خندی زدم :نهمهناز _ اخه چرا هشت سال از ازدواجتون میگذره؟ _نمی دونم شاید خدا نمی خواد .مهناز خندید : شایدم شما راهشو بلد نیستید ؟از خجالت داشتم اب میشدم زیر چشمی نگاهی به سمت امیر علی کردم ، روبروی پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد ._ حالا بعدا حرف میزنیم . حتما خسته اید پوران اتاقهاتونو اماد کرده ، صدایم را بلند تر کردم _ امیر علی خان اگر خسته اید بفرمایید تا اتاقتون و نشون بدم.امیر علی_ ممنون میشم .مهمانها را به اتاقهایشان راهنمایی کردم .مهناز _ راستی سوگلی محمود کی میاد خونه دلم براش یکذره شده .مغزم هنگ کرد چی میگفتم ؟ که من هفته به هفته ماه به ماه از شوهرم خبر ندارم ؟ حالا بگم کی میاد لبخندی بی رمق زدم : نمی دونم این روزا سرش خیلی شلوغه معلوم نیست کی میاد . تو برو استراحت کن منم باهاش تماس میگیرم که زود تر بیاد .خودمو روی تخت ول کردم . اعصابم بهم ریخته بود ، اخه اینها دیگه از کجا پیداشون شد ؟ محمود چکار کنم؟؟ پوران اومد توی اتاق : حالت خوبه؟ چیزی لازم نداری؟_ نه ، فقط می خوام بخوابم ، حواست به اینها باشه.مردد بودم بهش بگم یا نه ......پوران _ چشم خانوم جون خیالت تخت کاری با من نداری ؟ من برم .؟_نه فقط........ فقط به محمود هم زنگ بزن بگو اینها اومدن .پوران _ بسم لله این برج زهر مار و چطور تحمل کنیم ؟!لبخند تلخی زدم : نمی دونم ( خدا بخیر کنه من دیگه تحمل ندارم ) چند تا قرص خوردم تا بلکم اعصابم اروم شود انقدر فکر های مختلف در سرم چرخیدند تا اینکه پلکهایم سنگین شدند.احساس کردم زلزله شده یکدفعه از خواب پریدم ضربانم بالا رفته بود و نفس نفس میزدم ، دستم را روی قلبم گذاشتم تا بلکه ارام شود .این مهناز احمق بود که روی تختم میپرید . یکدفعه پرید روی من...مهناز_ پاشو خرس قطبی تو دیگه چطور صاحب خونه ای هستی که مهموناتو تنها می گذاری ؟ پاشو حوصله ام سر رفت ...... پاشو تنبل...._ باشه ساعت چنده ؟مهناز_ ساعت پنجه خانوم باز خوبه محمود اومد والا ما دق می کردیم..._ چی ؟!! کی اومد؟چهار ساعتی هست .پوران _ می بخشید .... مهناز خانوم ! محمود خان گفتن بیاید پایید کارتون دارن .مهناز _ باشه الان میام . هی خرس قطبی دوباره نگیری بخوابی ! زود بیا پایین .سری تکان دادم : باشه پوران جلو امد و صورتم را بوسید : اهی قربونت برم پاشو یکم به خودت برس ._ ولش کن نمی خواد .پوران _ پوران بمیره ، رومو زمین ننداز نمی خوام جلوی اینها این شکلی بری ، بذار ببینن دختر من تو هر شرایطی باشه باز از اینها سر تره ، پاشو قربونت برم و خودش به سمت کمد رفت ویک دامن قهوه ای پشمی بلند که مدلش فن بود و یک بلوز کرم یعقه کشتی چسبان استین بلند برایم اورد ، کمک کرد تا انها را بپوشم بعد مرا جلوی اینه نشاند موهایم را شانه کرد و دورم ریخت کمی هم ژل زد تا حلقه های موهایم بهتر خود را نشان دهد . احساس میکردم یک عروسک خیمه شب بازی هستم ، همینجور بی حرکت نشسته بودم تا پوران هر کار دوست دارد انجام دهد .پوران_ یکم از این سرخاب سفیداب ها هم بزن عین ماست شدی ._ ولش کن حوصله داری؟جوری نگاهم کرد که دلم سوخت .... همه این کارها را برای من می کرد و من ......._ باشه بابا تو یکی قهر نکن ! کمی رژ گونه و رژ لی زدم : خوبه ؟پوران _ ماشا ا... خیلی خوب شد در نشیمن را باز کردم محمود و حسام مشغول شطرنج بازی بودند و بلند میخندیدند و برای هم کری میخواندند . مهناز هم کنارشان نشسته بود و تشویق میکرد ، رویش را به سمت من برگرداند و با دیدنم گفت : به به چه عجب خانوم شما از خواب زمستانی بلند شدید ؟سلامی کردم که باعث شد محمود به سمتم برگردد ، با دیدنم یک ابریش را بالا داد .میتوانستم تعجب را در چشمانش ببینم .امیر علی از جلوی پایم بلند شد ..._ بفرمائید خواهش میکنم .محمود_ خانومی نمی گی اگر من نیومده بودم این بی چاره ها چکار می کردند ؟ چقدر می خوابی ؟!وای خدا ...... من خل شدم یا این یه چیزیشه ؟ چرا با من اینجوری حرف می زنه؟!!رو کردم به سمت امیر علی : ببخشید . ... چند وقتییه مریض احوالم و این داروهایی که میخورم باعث میشه زیاد بخوابم .امیر علی_خواهش میکنم شما باید ببخشید ما اینطور بی خبر اومدیم ، تقصیر مهناز شد ....مهناز _چی میگی؟! از خدا شونم باید با شه که همچین سوپرایز خوبی براشون شدیم ._( خیلی سوپرایز خوبی بود من که از خوشی میخوام سرمو بکوبم به دیوار .....)محمود بلند شد :سوگل جان میشه بیای توی اتاق خواب چند تا از مدارکمو پیدا نکردم .گیج نگاهش کردم ؟؟!!!محمود_ پاشو دیگه!!ببخشیدی گفتم و دنبالش راه افتادم ...کاش یه جوری می شد که دیگه این صدای نحسشو نمی شنیدم در اتاق خواب را پشت سرمان بست و گفت : هی منو نگاه کن حواستو جمع کن شوخی ندارم تا موقعی که اینها اینجان رفتارت باید با هام درست باشه ....این قیافه زپرتی رو هم به خودت نگیر ، نمی خوام مهناز بفهمه رابطمون خوب نیست ...... نباید به گوش مامان اینها برسه.باید فکر کنن رابطمون مثل سابقهاگرم چهار تا قربون صدقت رفتم یابو برت نداره اینها که برن اوضاع همونه که بود ...شیر فهم؟!؟!( دکتر مملکت ما رو این طرز حرف زدنشه )محمود_ اوی با توامبه تلخی گفتم: کور خوندی که من باهات خوب رفتار کنم . اینقدر هم واسه من باید و نباید نکن ....بیخ گلویم را گرفت و فشار داد سوگل بخدا میگیرم خفت میکنم تا دیگه نتونی واسه من زبون درازی کنی _ انقدر گلو یم را فشار داد که احساس میکردم الانه که خفه بشم .. دست و پاهایم بی حس شده بود و چشمانم سیاهی میرفت .. دیگه نمی تونستم نفس بکشم ..محمود این مدت مجبوری با من راه بیای . فهمیدی ؟سرم و تکان دادم تا گلویم را ول کرد و از اتاق بیرون رفت .زیر پایم خالی شد و کف اتاق افتادم گردنم درد میکرد دستم را به سمت گردنم بردم سعی میکردم نفسهای عمیقی بکشم ولی زیاد موفق نبودم ..نمیدونم امیر علی از کجا پیداش شد کنارم زانو زد امیر علی_ سوگل خانوم چی شده ؟!؟بریده گفتم: نفس........ نمیتونم سریع به سمت پنجره رفت و انها را باز کرد باد سرد به صورتم می خورد .سعی میکردم با ولع تمام نفس بکشم امیر علی _ اروم باش ... سعی کن اروم و عمیق نفس بکشی ....اروم ......اروم .... بعد از چند دقیقه حالم کمی جا اومد امیر علی کمی یعقه لباسم را پایین کشید و توی چشمانم زل زد :چرا گردنت قرمزه ؟؟!!!!اشکهام اروم از گوشه چشمم پائین میریختند ..امیر علی _ کار محموده؟؟!!!فقط نگاهش کردم ....اخماشو کشید توی هم و بلند شد که بره سریع دستش را گرفتم و با صدایی که بزور از گلوم خارج میشد گفتم: چیزی بهش نگین ...امیر علی _ چرا ؟؟!!_ خواهش میکنم الان خوب میشم ....دستی لای موهایش کشید و از اتاق خارج شد احساس حقارت میکردم، کاش دیگه امیر علی پیداش نمی شد ..خدا لعنتت کنه محمود که جلوی هیچ بنی بشری واسه من ابرو نگذاشتی .همون ته مونده غروری هم که برام مونده بود دادی به باد ..... حالا چطور جلوی امیر علی سرمو بلند کنم ؟ کسی که تا حالا هیچ اشنایی با من نداشته و منو ندیده یکدفعه همین روز اول منو اینجوری حقیر و درمونده و بدبخت دیده و بالای سرم ظاهر شده ....با هزار بدبختی سر میز شام حاضر شدم .قدرتی که توی صورت امیر علی نگاه کنم و نداشتم همش با خودم فکر میکردم اگه به محمود بگه ؟ اگر نگاهش دلسوزانه باشه؟ اگر مسخره و تحقیرم کنه چکار باید بکنم کاش زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید .گلوم خشک شده بود و حالت تهوع داشتم با غذام بازی میکردم که محمود گفت : عزیزم چرا با غذات بازی میکنی ؟ بخور ببین شدی پوست و استخون.....سرم را سریع بالا اوردم و به امیر علی نگاه کردم اونهم که متوجه من شد نگاهم کرد نفس را حتی کشیدم و مشغول غذا خوردن شدم .. توی چشمهاش چیزی نبود جز بی تفاووتی محمود_ خوب امیر علی جان نگفتی تا کی میمونید ؟امیر علی _ ای بابا بگذار لااقل دو روز اینجا بمونیم بعد نقشه بیرون انداختنمون و بکش .محمود قهقه ای زد : من غلط بکنم می خوام برنامهامو جور کنم لا اقل با هم بریم مسافرتی جایی امیر علی _ نه بابا لازم نیست خودتو بخاطر ما به زحمت بندازیمهناز _ امیر علی !! چی واسه خودت می بری و میدوزی پس من این وسط چی ام کشک!!!!!محمود _ نه عزیزم تو تاج سر منی ..مهناز _ اون که بله .... شما هم مطب و بیمارستان تعطیل ..... میخوام این این چند وقتی که اینجام حسابی خوش بگذرونم .محمود _ نکه تا حالا خوش خوشانت نبوده ؟مهناز غمزه ای اومد: خوب دیگه ....محمود رو کرد به امیر علی و مهناز : نگفتید تا کی میمونید ؟امیر علی _ خواهرتو که نمی دونم ولی به احتمال زیاد من کلا موندگار بشم ..محمود با تعجب گفت ک جدی ؟!!!امیر علی پوزخندی زد : نترس مزاحم تو و خانومت نمیشم .محمود _ این چه حرفیه ؟ ...ولی داری خریت میکنی .تو اونجا هم موقعیت خوبی داری ، هم خونه زندگی مرفح.... کا رو بارتم که سکه اس دیگه چی میخوای ؟امیر علی فقط شونه هاشو بالا انداخت مهناز_ منم شاید یه سه چهار ماهی موندم . سوگلی از نظر تو اشکالی نداره ؟لقمه ای توی دهنم بود و فوری قورت دادم که توی گلوم گیر کرد به هر بدبختی بود فرستادمش پائین.نه عزیزم اینجا خونه خودته و لبخندی بیرمق تحویلش دادم ( یا علی سه چهار ماه؟!؟ .......) محمود_ سوگل ..... سوگل جان _ هان ...بله محمود _ حواست کجاست؟ببین امیر علی برامون سوغاتی اورده . لبخندی قدر شناسانه زدم : ممنون چرا زحمت کشیدید . امیر علی _ قابل شما رو نداره دیگه باید ببخشید ، کادوی عروسی و خونه همه باهم شد . _ لطف کردید . امیر علی برای محمود یک ساعت مارک دار خیلی شیک اورده بود و برای من ..... یک گردنبند فوف العاده زیبا و ظریف از طلای زرد و نگین زمرد اشک شکلی به اندازه دو بند انگشت ! زبانم بند امده بود .... من عاشق زمرد بودم . نگینش درست رنگ چشمان من بود و مطمئن بودم چشمانم با دیدن این گردنبند مثل نگینش میدرخشد . _ وای ....نمی دونم چطور تشکر کنم ..... من عاشق زمردم و این خیلی زیباست . امیر علی _ لازم به تشکر نیست .از برق چشمهاتون میشه حدس زد که چقدر دوستش دارید . ( ای خدا این دیگه چقدر زود پسر خاله میشه از برق چشمهای من حرف میزنه ، ) با ترس به سمت محمود برگشتم تا ببینم از حرف این بچه اجنبی چه عکس العملی نشون می ده که دیدم نیست. ( وا این کی رفت من نفهمیدم ؟!!؟) ******* یک هفته از امدن مهناز و امیر علی میگذرد .... توی این مدت مثل مرغ سر کنده شده ام ، احساس میکنم دارم به مرز دیوانگی نزدیک میشم.... ازهمه بدتر دوباره بهم اخطار داده تا ازش فاصله نگیرم و در کنارش باشم . وقتی کنارش مینشینم دستش را دور گردنم می اندازد و گاهی هم گونه ام را می بوسد . ... خیابان میرویم دستم را میگیرد ، همان کارهایی که اوایل ازدواج میکرد ولی با این فرق که من ان زمان غرق لذت میشدم ولی الان غرق نفرت!!! وقتی در جمع هستیم با رفتارهای محبت امیزش کلافه و عصبیم میکند و در تنهایی تهدید ها و کتک هایش ... ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم دارم که روی ان میخوابد ولی باز وقتی صدای نفس ها وخرناسش را که می شنوم مو به تنم راست میشود ........ حالا هم که دارند برای خودشان برنامه شمال میریزند . محمود _ پس صبح ساعت 6 حرکت میکنیم . مهناز_ عالیه ..........خیلی دلم برای واسه تنگ شده .... _ انگار خر مغز همشون و گاز گرفته ..... تو این سرما شمال رفتن نوبره والا.... از فکر بارون و سرما لرزی توی تنم افتاد _ میگم..... همشون به سمت من برگشتند محمود_ جانم!! _ اگر من نیام اشکال داره؟ . حالم اصلا خوب نیست میترسم بدتر بشم و سفر شما هم خراب بشه مهناز _ چطوری ؟ میخوای بریم دکتر ؟ _ نه چیزی نیست .... احساس میکنم دارم سرما می خورم. محمود_ مهنازززز ...... تو چشمات مشکل نداره ؟ مهناز_ نه ؟!! چرا؟؟؟ دو تا دکتر شاخ شمشاد نشستیم اینجا اونوقت تو می گی بریم دکتر !!!! مهناز خنده ای از ته دل کرد : راست میگی ها . ( ا این امیر علی هم مگه دکتره ؟؟!! ) رو کردم به امیرعلی : من نمی دونستم شما هم پزشکید !!! همشون با چشمهای گرد شده منو نگاه میکردند !!!!! مهناز _ ساعت خواب !!! تو این چند روز تو اصلا کجا بودی؟؟ اینقدر اینها راجع به مریضها و جراحیهاشون صحبت کردند . احساس میکردم از شدت خجالت سرخ شدم : شرمنده من متوجه نشدم . پوزخندی گوشه لب امیر علی ظاهر شد : خواهش میکنم چیز مهمی نبود که ... _ حالا در چه ضمینه ای تخصص دارید ؟ امیر علی _جراحی مغز و اعصاب ... _ اهااااااان روکردم به محمود : پس اشکال نداره من نیام ؟ یه نگاهی به من کرد که زهرم ترکید ...انگار با نگاهش میگفت یک کلمه دیگه حرف زدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی . محمود _ نه عزیزم .. تو هم باید بیای .... چند روز مسافرت حال و هواتو عوض میکنه مهناز _ اره قربونت برم نه نیار..... اگر تو نیای منم نمی رم _ اخه... محمود _ اخه بی اخه ........ بخاطر مهناز باید بیای ( بگذار چند روز با خیال راحت از نفس بکشم ) مهناز_ میای دیگه؟؟ _ اره .... میام . ( مگه چاره ای هم واسه ادم میگذارید) مهناز خوشحال دستاشو بهم کوبید : عالیه پس من رفتم چمدونمو ببندم توی دلم خندیدم ..دختره خل و چل انگار نه انگار 30 سالشه ، بعضی وقتها فکر میکنم هنوز توی 20 سالگیش مونده. پشت سرش منم بلند شدم و به اشپز خانه رفتم . _ پوران.... پوران_ جانم چیزی می خوای ؟ _ میای کمکم چمدونمو ببندم ... فردا میخوایم بریم شمال .. پوران _ چند روزه میرین؟ _ نمیدونم چهار پنج روز ... شایدم یک هفته... پوران_ خوبه تو هم بادی به کلت میخوره .. خیلی وقته مسافرت نرفتی. با ناراحتی گفتم : هوووم _ پوران ن دعا کن به خیر بگذره ، دیگه از رفتارهای محمود دارم دیوونه میشم ... پوران _ خدا رو چه دیدی شاید این مدت که با هم باشید نظرش عوض بشه و سرش به سنگ بخوره و بفهمه که چه جواهری رو در کنارش داره . _ دلخور نگاهش کردم، دیگه هیچ وقت این حرفو نزن ....به همین زودی یادت رفت که تو این چند سال چی به روزم اورده.. صورتمو بوسید وگفت : نه یادم نرفته .... ببخش عزیزم نمی خواستم ناراحتت کنم. _ میدونم ... ه اتاقم رفتیم و پوران مشغول بستن چمدانم شد . هر دفعه از فکر رفتن شمال اونم این موقع سال احساس سرمای بدی میکردم .. _ پوران هرچی گرمتر و کلفت تره بردار هنوز نرفته لرز کردم . ******** چون محمود دیشب مریض اورژانسی داشت مجبور شد به بیمارستان برود و امروز نتونست رانندگی کنه ، صندلی کنارراننده راخواباند و دو دقیقه بعد گیج خواب بود . امیر علی رانندگی میکرد و من و مهناز هم عقب بودیم کمی با هم حرف زدیم ولی اونم خواب رفت . کلافه بودم ، خوابم می امد ولی انقدر اعصابم به هم ریخته بود که ترجیح میدادم بیدار بمونم چون مطمئن بودم به محض اینکه چشمهام روی هم بیاد کابوس میبینم و بدتر بهم میریزم . امیر علی ضبط را روشن کرد و اهنگ ملایمی توی ماشین پخش شد سرمو به به صندلی تکیه دادم و به اهنگ گوش می دادم و گاهی هم توی دلم همراهیش میکردم . مگه تو نگفته بودی عشقو زندگی قشنگه ولی خب نگفته بودی که همش بی اب و رنگه تو همی شه گفته بودی وقتی عاشق میشی انگار دل دریا رو گرفتی توی دستای سپیدار مگه نرخ خوبی چنده که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختی مگه تو نگفته بودی من تو دریای جنونت دل دادم به اسمونت بادبونامو سپردم به نگاه مهربونت گم تو دل بارون با یه حال عاشقونه تو که گفتی نمیدونی پس بگو اخ کی میدونه مگه نرخ خوبی چنده که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختی............. اشک توی چشمم حلقه زده بود .... مگه تو نگفته بودی ......... مگه من دوست نداشتم مگه عاشقم نبودی مگه اخرین بهانه واسه دلم نبودی....... اشکهام از گوشه چشمم اروم میریختند (نمی بخشمت محمود تو همه چیزو خراب کردی ........ می تونستیم بهترین زندگیو داشته باشیم ولی تو نخواستی..) امیر علی _ سوگل خانوم ........بیدارید تندی اشکهامو پاک کردم _ بله.... امیر علی _ توی بساطتون چای هم پیدا میشه ؟ _ نمی دونم ...پوران یه سبد همراهمون کرده ، بگذارید ببینم ............. بله هست الان بهتون میدم . لیوان چای رو بدستش دادم و دوباره به صندلی تکیه دادم . امیر علی _ می بخشید ! _ بله ؟ لیوانو به سمتم گرفت : اگر میشه شیرینش کنید چقدر خنگ شده بودم اصلا یادم رفت بهش قند بدم _ چند تا بندازم توش ؟ امیر علی _ سه تا .... چایش را شیرین کردم دوباره به دستش دادم امیر علی _ ممنون _ چیزه ......اگر گشنتون هست ..... ساندویچ نون پنیر هم داریم . امیر علی _ممنونتون میشم ....خیلی گرسنمه ... _ بفرمائید . همانطور که روبرویش را نگاه میکرد دستش را عقب اورد تا ساندویچ را بگیرد ... ولی اشتباهی دست مرا گرفت . انگار به بدنم برق وصل کردند اون هم که متوجه اشتباهش شد رویش را به سمت من برگرداند و سریع دستمو ول کرد و ساندویچ را گرفت . سریع دستم جمع کردم و روی مانتوم کشیدم انگار کثیف شده با شه و من بخوام پاکش کنم . ضربانم بالا رفته بود و از شدت خجالت نمی توتنستم سرمو بالا بگیرم . امیر علی _ ببخشید.... اصلا نفهمیدم چی شد . نفس عمیقی کشیدم و به بدبختی گفتم اشکال نداره . فکر کردم چقدر صدایش صاف و محکم و ارام بخشه ......... حتما وقتی با مریضهاش حرف می زنه اونها همه درد و مرض هاشون و فراموش میکنن و اروم میشن . مهناز _ سوگل ........ سوگلی اوی با توام ..پاشو ......... _ رسیدیم؟! مهناز_ نه میخوایم صبحانه بخوریم . _ اقایون کجان ؟ مهناز_ خوابی ....... دارم میگم میخوایم صبحانه بخوریم تو رستورانن . _ واسه چی ؟!! پوران همه چی برامون گذاشته که؟؟!! مهناز توی ماشین که جا تنگه و نمیشه چیزی خورد .... بیرون هم نمیبینی چه بارونی میاد؟!! _ سرو وضعمو مرتب کردم و از ماشین پیاده شدیم مهناز چتری رو باز کرد و روی سرم گرفت . _ مرسی .... مهناز لبخندی زد گفت : بارون خوبیه ... به به چه هوایی پر از اکسیژنه ... چند تا نفس عمیق بکش _ نمی خوام...... ریه هام یخ میزنه . مهناز_ بچه سوسول ......اونقدرا هم سرد نیست . سرتو بالا بگیر و چشماتو ببند . _ مشکوکانه نگاهش کردم . چرا؟!! گردنش را کج کرد ..سوگی خاهههههش چشمامو بستم و صورتم به اسمون گرفتم .یکدفعه حس کردم صورتم خیس اب شد . چشمهامو باز کردم مهناز دیوانه را خوشحال زیر بارون دیدم واسه خودش حال میکرد چتر را از روی سرم برداشته بود . غش غش می خندید و میگفت: خدایا چه حالی میده .......... خدایا شکرت از کارهای بچه گانه اش خندم گرفت ، بعد مدتها از ته دل خندیدم . بعد از چند دقیقه لرزم گرفت روی سرم و شونه هام خیس خیس بود . _ مهناز من خیلی سردمه بریم تو ؟ مهناز _ اره بریم . رستوران دنج و جالبی بود . دیوارها و میز صندلی ها تماما از چوب بود ،از در که وارد میشدیم دیوار سمت راست همش پنجره داشت و وسط دیوار روبر شومینه بزگی که چوبهایش در اتش گرانی می سوختندو بالای شومینه سر تاکسی درمی شده گوزن بیچاره ای اویزان بود .و رومیزی ها و پرده های قرمز چهار خانه ای فضای رستوران شاد کرده بود . مهناز _ بیا بریم جلوی شومینه گرم بشیم . دستهایم را به اتش نزدیک کردم تا شاید از سرمای وجودم کم شود . محمود _ چکار میکنین بیاین دیگه ! مهناز _ باشه الان میام کجا نشستی ؟ محمود_ اون گوشه کنار پنجره . و با دستش به ته سالن اشاره کرد . محمود_ چرا اینقدر خیس شدین سرما میخورید . مهناز _ نه زیاد خیس نیستیم . وقتی سر جایمان نشستیم گارسون صبحانه را اورد . تخم مرغ نیمرو با روغن حیوانی ، نون داغ ، پنیر و گردو ، چای ..... من زیاد از روغن حیوانی خوشم نمی امد ولی این تخم مرغ ها که توی روغن داغ قل میخوردند بد جور منو به حوس انداخت . سریع لقمه ای واسه خودم گرفتم و بی معطلی توی دهنم گذاشتم ولی........ اشکم در اومد اونقدر داغ بود که نمی توانستم قورتش بدم و جلوی اینها هم نمی خواستم تفش کنم . پدر دهنم در اومد ، مطمعنا تاول میزد . کلافه شده بودم می خواستم همونجا بزنم زیر گریه ... ... سرمو گرفتم بالا که ببینم اگر کسی حواسش نیست برم توی دستشویی ... مهناز و محمد که با ولع مشغول خوردن بودن ولی امیر علی که روبروی من نشسته بود به من نگاه میکرد . وقتی مرا متوجه خود دید لیوان ابش را با سر انگشتانش به سمتم هل داد . چنگ زدم لیوان را برداشتم و تا اخرین قطره اش را خوردم . راحت شدم ولی کار از کار گذشته بود و پوست سقف دهنم کنده شد نگاه قدر شناسانه ای به امیر علی کردم ولی رویش به سمت پنجره بود و چای مینوشید و بعدش هم دیگه بروی خودش نیاورد چقدر اقا بود ..... وچقدر ممنون بودم ازش که نگذاشت محمود بفهمد . وقتی رسیدیم عباس اقا و گلنسا سرایدار ویلا به استقبالمون اومدن . _ سلام گلنسا ، خوبی ؟ گلنسا_خداروشکر .... خوش امدید... صفا اوردید ...... بفرما _ ممنون ..... گلنسا _ خانوم جان خوب ما رو از یاد بردید ......... خیلی ساله که نیومدید _ اره خیلی گذشته ولی همیشه بیادتون بودم . گلنسا _ قربانت برم من .....نهار هم براتون سبزی پلو ماهی درست کردم .... تا نیم ساعت دیگه حاضره . _ دستت درد نکنه .. به طبقه بالا رفتیم ، مونده بودم تو کدوم اتاق برم ؟ ویلا دو خوابه بود اتاقی که مال من و محمود بود تختی دو نفره داشت و توی اتاق مهمان هم دو تا تخت یک نفره گذاشته بودیم ...... مهناز گردنش را کج کرد : محمود این چند روز زنتو به من قرض میدی ؟ محمود _ معلومه که نه !! واسه چی میخوایش ؟ مهناز _ میخوام بخورمش !! زن ندیده.... ببین دو تا اتاق که بیشتر نیست . ما زنونه میریم تو اتاق شما ، مردونه هم برید توی اون اتاق . _ از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم قند توی دلم اب شد ، میخواستم بپرم و صورت مهنازو ببوسم ..... به دهن محمود خیره شدم تا ببینم چی میگه ؟ محمد _ باشه فقط زن منو اذیت نکنی ..... ( تو منو اذیت نکن این کاری به من نداره ) مهناز _ واه واه چه زن زلیل امیر علی _ محمود تو اگه میخوای با سوگل خانوم توی اتاق خودتون باشید ، من تو حال میخوابم . ( بچه زبون به دهن بگیر ) محمود _ نه بابا چه حرفیه همین که مهناز گفت خوبه ... (خدایا شکرت ......... بخیر گذشت ) بهمراه مهناز وسائلمون بردیم توی اتاق ، لباس راحتی پوشیدم و خودم را انداختم روی تخت . مهناز _ همین اول بگم .... من ادم چشم نا پاکیم .... گفته باشم ..... هیییییییییی وقتی فکر میکنم قراره کنارم بخوابی یجوری میشم .... _ بالشی به سمتش پرت کردم ..... درد بگیری با این حرف زدنت ... هیز !! سرمو روی بالش گذاشتم و با خیال راحت چشمهام و بستم ( مهناز الهی خیر از جوونیت ببینی ) مهناز _ سوگل!!! اگه بخوابی دیگه نه من نه تو!!! ... پاشو .... با یک کوسن زد تو سرم د میگم پاشوووووووووو _ اه ه ه .... بفرما چکار کنم ؟!! مهناز_ هیچی !! بیا لباسهاتو اویزون کن تا بیشتر از این چروک نشدن ... _ولش کن ... مهناز _ زهر مار ... هی هیچی نمیگم ..... ، این تنبل بازی ها چیه از خودت در میاری ؟!؟! _ اگه فکر کردی با این حرفها بهم بر می خوره پا میشم میام لباس اویزون میکنم کور خوندی!!! مهناز_ دندم نرم ...... چشم لباسهای شما با من ، فقط نخواب .... باهام حرف بزن _ چی بگم ؟... تو یه چیزی بگو ... مهناز _ میدونی از وقتی اومدم همش یاد بچگیم میوفتم ..... دلم واسه شهرمون یکذره شده . چقدر اون موقه ها خوب بود و چقدر زود گذشت ...... خنده ای کرد و ادامه داد: یادته چه اتیش پاره هایی بودیم ؟!!! _ اوهوم ..... مهناز _ هیچ وقت یادم نمیره ..... دوباره زد زیر خنده اونقدر که از چشمهاش اشک می اومد .!! _ کو فت !! به چی میخند؟!؟!؟ در حین خندیدن بریده بریده گفت: یادته ..... یادته.... موقع دبیرستان .... توی افتابه توالت معلمها یه مشت .....پودر فلفل قرمز ریختی .........و از خنده لوله شد _ اره ..... بیچاره ناظم .... رفت دستشویی و وقتی اومد بیرون مثل کک تو تابه میپرید مهناز _ فکر کنم پلاسید ...... بدبخت نمی فهمید چی شده و از کجا خورده خودمم به خنده افتادم الکی انقدر خندیدیم که دل درد شدم یک لحظه خجالت کشیدم از اینکه ناراحت بودم مهناز اومده ، ولی حالا میفهمم چقدر به وجودش احتیاج داشتم ..... _ راستی فامیلش یادته ؟ مهناز _ اره خانوم رضایی بود.... فکر کنم!!! _ خدا منو ببخشه چقدر اذیتش کردم. مهناز _ حقش بود زنیکه عقده ای... چقدر از مدرسه در میرفتیم تا بریم پیش عباس اقا از اون ساندویچ اشغالیها بخوریم ، پر از کلم و با نون ساندویچ های بلکی ... چقدر هم بنظرمون خوشمزه بود _ من که هنوز مزش زیر دندونمه و عاشق اون بوی سوسیس سرخ کرده ام ..... فقط هم همون ساندویچ فروشی های کثیف این بوی اشتها بر انگیز و داشتن ... یادش بخیر میدونی !! حاظرم هر چی دارم بدم و برگردم به اون موقه ها .........برمیگشتم به شهرمون به اون کوچه باغ قدیمی قبل از اینکه سپهر بره امریکا قبل از اینکه شما برید لندن قبل از اینکه اون اتفاق لعنتی برای مامان و بابا بیوفته و اونها رو از دست بدم....... دلم برای خونمون .. اتاقم ..... برای هر چیزی که تو گذشته داشتم خیلی تنگ شده ...... مهناز _ تو از زندگیت.... راضی نیستی ؟!! یک لحظه قفل کردم .. (چقدر دلم میخواست مهناز خواهر محمود نبود و من براش از همه بدبختی هام میگفتم ....) چرا .....چرا من خیلی زندگی خوبی دارم ....فقط دلم واسه اون موقع ها تنگ شده . همین.... گلنسا _ خانوم جان نهار حاظره بفرمائید . _ دستت درد نکنه الان میایم محمود _ به به گلنسا چکار کردی ، دستت درد نکنه . گلنسا_ نوش جان چیز دیگه ای نمیخواین ؟ مهناز _ نه همه چیز هست . سوگل بشقابتو بده برات بکشم .. ای بابا ظاهرا من صاحب خونه ام شما مهمون ! لا اقل برای امیر علی خان و محمود بکش . مهناز_ خانوم ها مقدم ترن ........ هنوز نمیدونی ؟!! امیر علی _ سوگل خانوم میشه یه خواهشی از شما بکنم ؟ _ متعجب نگاهش کردم ! بله بفرمائید امیر علی _ وقتی به من میگید امیر علی خان معذب می شم فکر میکنم گفتنش برای شما هم سخت باشه ، اگر ممکنه به همین امیر علی خالی اکتفا کنید . _ چی بگم ؟!!........ هر جور شما راحتید . امیرعلی_ لطف میکنید ....اگر برای شما و محمود هم اشکالی نداشته باشه منم شما رو به اسمتون صدا کنم ؟........ راستش این القاب خانوم و اقا و خان....درست توی دهنم نمی چرخه . محمود _چه حرفیه همینجور که با مهناز هستی با سوگل هم میتونی باشی ...... راحت باش !! ونگاه تفهیم کننده ای به من کرد ، مگه نه سوگل ؟!! منم فوری گفتم : بله.........بله. مهناز _ وای چقدر این ماهی ها خوشمزه شدن . سوگلی یادت باشه دستورشو از گلنسا بگیریم . _ من قبلا گرفتم ولی به این خوشمزه گی نمیشن . مهناز _ چرا ؟!! لابد یه چیزی کم و زیاد میریزی ؟ _ نه ........فکر کنم به خاطر ماهیشه . ...... ماهیهای اینجا تازه اس و دریائییه ولی اونهای که ما میخریم یا سرد خونه ای هستن یا پرورشی. مهناز_ راست میگی ها !! محمود_ ببین چه عیال با سلیقه ای دارم تو همه چیز وارده چهار روز بیا زیر دستش بلکم یه چیزی یاد گرفتی . مهناز _ عمرا ..........اخه کدوم خواهر شوهری رو دیدی بره زیر دست عروس ؟!؟........هان .........خواهر شو وجذبش عروس باید تا اسم خواهر شوهر و شنید چهار ستون بدنش بلرزه همچین ویبره بره اساسی ......... _ حالا چقدر تو جذبه داری و من ازت می ترسم .؟ مهناز قیافه خنده داری به خود گرفت و دستشو زد به کمرش و از پشت میز بلند شد و با غیض گفت : چه جلافتا ... بیام گیساتو دور دستم بپیچونم تا ادم بشی ؟؟؟ ........ زبون در اورده واسه من....گیس بریده !!!! نهارو با حرفها واداهای مهناز وکلی خندیدن تموم کردیم. شب ساعت 10 همه انقدر خسته بودند که ترجیح دادن به اتاقهابروند و بخوابند . منم نیم ساعتی از این پهلو به ان پهلو شدم ولی خوابم نمیبرد ، اهسته جوری که مهناز بیدار نشود شالی به دورم پیچیدم و به حال رفتم و شومینه را روشن کردم ، پاهایم را در شکمم جمع کردم و به اتش خیره شدم ، فکر کردم چقدر زندگی منم مثل این چوبهاست ، منم مثل اینها اول درختی شاداب بودم یکی اومد قطعم کرد و خوردم کرد حالا هم دارم با اتش این زندگی جهنمی می سوزم .و می دونم اخرش هم خاکستری بیشتر از من نمی ماند . مهناز_ چته؟!!؟ چرا اینجوری به اتش خیره شدی ؟ _ مگه تو خواب نبودی ؟ مهناز _ نه خوابم نبرد . _ جریان این گیتار چیه؟ مهناز _ هوس کردم بزنم . _ میشه هم بزنی هم بخونی؟ مهناز _اخه تو از چیه صدای من خوشت میاد ؟!! _ ایش.... حالا میدونه چقدر عاشق صداشم ........... همش ناز میاره ...... و رومو برگردوندم . مهناز _ خیله خوب حالا .........قهر نکن اوشگل من .. چی دوست داری بخونم ؟ _ یکی از اون پر سوز و گدازهاتو بخون .......... دستشو روی سیمهای گیتار کشید وگفت: بیاد اولین و اخرین عشقم....... و شروع به نواختن کرد......... و شعر را انقدر پر سوز و گداز خواند که اشکهایم روانه شد . عاشق تر از قبلم..... بمون تو پیشم ... دور از چشمات هرگز اروم نمیشم.... عاشق شدن خوبه اگه عشق تو باشه .... تنهام نذار تا بی تو دنیام از هم نپاشه .... از من نگذر نمی تونم ... چون وابستس به تو جونم... محتاجم به نفسهات.. اخه دور از دستات تو زندونم ... وقتی اگر باشی غرق تو میشم ... دور از چشمات هرگز اروم نمیشم... غم از دلم دوره اخه تویی امیدم ... دیگه دوریت محاله واست جونم و میدم... از من نگذر نمیتونم ... چون وابستس به تو جونم... محتاجم به نفسهات اخه دور از دستات تو زندونم......... خواندنش که تمام شد نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه یک آه از دهانش خارج شد! دماغم


مطالب مشابه :


رمان زیر بارون (فصل اول)

ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم یه سیب




رمان زیر بارون(2)

ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم ی سیب(1) 190




رمان زیر باران ادامه فصل 4

خودش نمیاد توی اتاق یه مبل تختخوابشو داریم محمود بدم خودمو روی مبل ول کردم »سیب سرخی (6)




رمان زیر بارون 1

ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم یه سیب




برچسب :