از خیانت تا عشق 19

سمیر

دو نفری رو مبل سه نفره روبرو تلویزیون،تو سالن دراز کشیده بودیم و همونجور که حرف میزدیم به فیلمی که معلوم نبود چی رو می خواست به تماشاگر انتقال بده نگاه می کردیم.


انگشتام رو بین موهاش فرو کردم که سرش رو که روی سینه ام بود جابه جا کرد و گفت:از خواهر دوستت چه خبر به هوش اومده؟

همونجور که دقیق زل زده بود به تلویزیون گفتم:آره یه هفته بعد از اون ماجرا به هوش اومد خدا رو شکر،الانم دنبال کار طلاق ِ

مهر:واقعا چرا...

-میشه این بحث رو بی خیال شیم؟راستی آخر هفته دوستت پری و شوهرش رو دعوت کن اینجا.

تو بغلم چرخید و دقیق نگاهم کرد ،سنگینی نگاهش باعث شد نگاهم رو از روبروم بگیرم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:چیه؟چرا اینجور نگاه می کنی؟

با چشمای ریز شده گفت:باشه ،به چه مناسبتی؟

همونطور که پشت دستم رو به حالت دوران روی گونه اش می کشیدم گفتم:مناسبت نمی خواد،هم دوستاتن هم شرکای کاریت ،بد نیست باهاشون رفت و آمد داشته باشیم.نظرت چیه؟

از نگاهش می فهمیدم که گیج و متعجب اما لبخندی زد و گفت:امر امر آقامون ِ،هر چی شما بگی.

-اگه میدونستم محسن اینجوری مغزت رو شستشو میده زودتر می فرستادمت پیشش که اینجوری مطیع شی.

با عشوه و دلخوری تصنعی گفت:یعنی قبلا نبودم؟

یه گاز از گونه راستش گرفتم و گفتم:نچ نبودی

دستش رو روی گونه اش گذاشت و آخی گفت و سرش رو عقب کشید

با حرص مشتی به سینه ام کوبید و گفت:خیلی بد شدی

به حالت قهر نگاهش رو سمت تلویزیون چرخوند که با انگشت شست و اشاره چونه اش رو گرفتم و صورتش رو به طرف خودم چرخوندم و گفتم:باشه بابا ،چه زود قهر می کنه ،قبول شما از ازل تا به ابد زن مطیع و باحالی بودی و هستی

چپ چپ نگاهم کرد و گفت :باحالش دیگه چه صیغه ایه؟

ابرویی بالا انداختم و برای اینکه حرصش رو دربیارم گفتم:دیگه اونش به خودم مربوط ِ

مهر:آره دیگه حالش به شما مربوط آقا

همچین حرف میزد هوس کردم محکم تو بغلم فشارش بدم ،دستام رو محکم دورش حلقه کردم و گفتم:راستش رو بگو چیا به محسن گفتی؟

کامل به طرفم برگشت و دستش رو روی گردنم گذاشت و گفت:بهش گفتم من عاشق این دوستتونم اما نمیدونم چجوری اینو حالیش کنم شما یه راهی پیش پام بذار.

سرتاپاش رو برانداز کردم و با لحن مرموزی گفتم:

-خب اینو از خودم می پرسیدی یادت میدادم؟

ابرو تو هم کشید و گفت:اه سمیر اینجوری نگاهم نکن بعد این لحن چیه؟ حس می کنم ...

قهقه ای زدم و گفتم:بابا زنمی دوست دارم اینجوری نگاهت کنم ،دختربازی نکردیم حداقل بذار با زنمون زن بازی کنیم.بلکه یه بچه دیگه خدا نصیبمون کن ِ

یهو جدی شد و گفت:سمیر؟

-جونم خانمم

با مظلومیت نگاهم کرد و گفت:میدونم قرار بود نپرسم اما نمی تونم،در مورد سپهر...

لبخندم خود به خود از روی لبم پاک شد.

از کنارش بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

بلند شد دنبالم وارد آشپزخونه شد و گفت:سمیر؟

کلافه یخچال رو باز کردم و بطری آب رو برداشتم ،سمت کابینت چرخیدم و لیوانی برداشتم،پر آبش کردم ،همین که لیوان رو به دهنم نزدیک کردم چشام تو چشمای منتظرش قفل شد.

نمیدونستم باید چی بهش بگم،بگم هنوز هیچ ردی ازشون پیدا نکردیم.

لیوان رو بدون اینکه به لبام تماس بدم رو میز به همراه بطری آب گذاشتم و گفتم:فعلا هیچی.

یهو وا رفت و خودش رو روی صندلی انداخت.

"نه ماه بعد"
با پوزخند به تصویر خودم تو آیینه نگاه کردم،صدای گریه ایلیا باعث شد به خودم بیام و سریع تی شرتم رو تنم کنم و از اتاق بزنم بیرون.

-چیه چرا گریه می کنی؟
با لبایی آویزون شده گریه اش رو قطع کرد و گفت:نون بده
وقتی می گفت نون بده یعنی گرسنه اشه و غذا می خواد،دو سالش شده هنوز درست حسابی کلمات رو ادا نمی کرد.
رفتم سمت آشپزخونه که با پاهایی کوچیکش دنبالم روونه شد و گفت:مامان رفت
سرجام خشکم زد
مامان رفت،آره رفت.
برگشتم و جلو پاش زانو زدم که با چشایی که هنوز رد خیسی اشک توشون مشخص بود گفت:بغلم کن.
سریع تو بغلم کشیدمش و بوی کودکانه اش رو مهمون ریه هام کردم...زیر لب زمزمه کردم:می خوای بریم پیش مامان؟
خندید و سرش رو به نشونه آره تکون داد که لبخندی رو لبم نشست و به عادت همیشگی لپش رو گاز گرفتم
اما هنوز دهنم رو درست از روی گونه اش برنداشته بودم که با دستش محکم تو صورتم کوبید.
با چشمای گشاد شده به خاطر این حرکتش گفتم:بابا رو زدی؟
مظلوم شد و دستش رو روی لپش گذاشت و با بغض گفت:ببخشید.
همونجایی رو که گاز گرفته بود بوسیدم و بلند شدم ایلیا رو روی صندلی نشوندم و سمت یخچال رفتم.
سالا اولویه ایی که برای ناهار درست کرده بودم رو روی میز گذاشتم و سبد نون رو از یخچال خارج کردم.
با به صدا در اومدن زن گوشیم یه لقمه کوچیک سریع برای ایلیا گرفتم و دستش دادم و سمت گوشیم رفتم.
ستاره بود ،ناخواسته لبخندی رو لبم نشست.
-سلام ،چه عجب زنگ زدی؟
-ببخشید اینقدر سرم شلوغ ِ تازه پیامت رو دیدم،کاری داشتی؟
موهای ایلیا رو نوازش کردم و گفتم:من هنوز منتظر سلامتم؟کو ؟گشنه ات بود خوردیش؟
با حرص گفت:وای سمیر من میگم سرم شلوغ ِ تو میگی سلامت کو؟باشه سلام ،چکار داری؟
-میایی اینجا یا نه؟
با کمی تعلل گفت:باشه فقط زودتر از دوساعت دیگه نمی تونم بیام.
ایلیا دوباره گفت :بده
گوشی رو بین شونه ام و گوشم قرار دادم و لقمه ی دیگه ای براش گرفتم و دادم دستش
-باشه پس سر راهت یه ذره خریدم بکن برای خونه ،چند روزه اصلا حوصله ندارم
-چشم ،اگه امری دیگه ای نداری قطع کنم.
-نه بای
-بای
لباسای ایلیا رو عوض کردم بعدش شلوار راحتی ام رو با شلوار جینی عوض کردم و ایلیا رو بغل کردم و سوییچ ماشین رو که روی میز وسط سالن بود برداشتم و در رو باز کردم.

تازه داشتم به این ضرب المثل می رسیدم که "از ماست که بر ماست"

اما باز مطمئن بودم که من باید این کار رو می کردم.

ایلیا رو مثل همیشه روی صندلی عقب نشوندم ،حرکت کردم تا در حیاط رو باز کنم و ماشین رو خارج کنم که همین که لنگه اول در رو باز کردم ،از دیدن کسی که پشت در ِ اخمی کردم و بی توجه بهش لنگه دوم رو هم باز کردم و برگشتم سمت ماشین که گفت:چرا منو نادیده می گیری؟

پوزخندی زدم و برگشتم طرفش،یه قدم سمتش برداشتم و روبروش ایستادم

-دیدمت که اوضاعم این ِ،از این به بعد می خوام ندید بگیرمت و زندگی کنم،تو هم بهتره واسه همیشه از زندگیم پاک شی که به نفعت ِ
کیفش رو روی دوشش جابه جا کرد و گفت:نمی تونی منو از دیدن ایلیا محروم کنی ،اون پسرم ِ

ابرویی بالا انداختم و چند لحظه دقیق نگاش کردم

-بود،الان دیگه نیست،بهتره اینو خوب تو گوشت فرو کنی که ایلیا من بعد دیگه پسر تو نیست.

مستاصل گفت:سمیر ،چرا اینجوری شدی؟

بدون اینکه جوابش رو بدم سمت ماشین رفتم و سوار ماشین شدم.

ماشین رو روشن کردم و بوقی زدم تا از جلوی در کنار بره که داد زد:نمی تونی این کار رو با من بکنی

عصبی از ماشین پیاده شدم و گفتم:با زبون خوش گورت و گم کن و گرنه بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از ننه جونت بپرسی چرا من و زاییدی؟

متعجب و ناباور گفت:خیلی عوض شدی.

-راحت باش بگو عوضی شدی

بعد انگشت اشاره ام رو به نشونه تهدید جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:یه بار فرصت داشتی زندگی که داشتی رو حفظ کنی،وقتی نخواستی پس دیگه دنبالش نباش و گورت رو گم کن و بذار زندگیم رو بکنم ،من هیچ وقت به کسی دوبار فرصت نمیدم ،اینو مطمئن باش.


پشت در خونه اشون که ماشين رو پارک کردم گوشيم رو که تو جيب کتم بود دستم گرفتم و شماره اش رو گرفتم.
با دومين بوق جواب داد:جانم
-سلام
با صداي شادي گفت:سلام خوبي؟
همونطور که نگاهم به آيينه ماشين بود و يقه پيراهنم رو درست مي کردم گفتم:اومديم ببينيمت،من و ايليا
خوشحال گفت:الان در رو باز مي کنم بيايين تو
پياده شدم و در عقب رو باز کردم و ايليا رو از ماشين پياده کردم و گفتم:نه ،فکر کنم نيام تو بهتره،فقط بيا چند دقيقه ببينمت ،دلم تنگ شده.
شرمنده گفت:ببخشيد،من...
-دم در منتظرتم.فعلا.
هر دو پشت در ايستاديم که ايليا با لحن بچه گانه اي گفت:بغلم کن.
خواستم بگم بچه تو ديگه بزرگ شدي که در خونه باز شد و مهرسا با ذوق ايليا رو تو بغلش کشيد.
همونطور که تو بغلش گرفته بودش ،مي بوسيدش و قربون صدقه اش مي رفت.
ايليا هم با ذوق هي مامان مامان مي گفت.
به در تکيه دادم و گفتم:پس من چي؟کلا ايليا رو ديدي منو يادت رفت.
سريع برگشت طرفم و گفت:ببخشيد ،دلم تنگ شده بود براش
يه قدم بهش نزديک شدم و دلخور گفتم:خوشبحال ايليا
چپ چپ نگاهم کرد و ايليا رو زمين گذاشت و در خونه رو بيشتر باز کرد و رو به ايليا گفت:برو تو مامان منم الان ميام.
-نه نمي خواد بره تو ممکنه..
حرفم رو قطع کرد و گفت:نگران نباش با ايليا مشکلي نداره.
ايليا اما هنوز دست مهرسا رو محکم چسبيده بود،حق داشت بعد از يه هفته ديدنش اونم با کلي کاراگاه بازي غنيمت بود و مي ترسيد باز از ديدنش محروم شه.
مهرسا کنارش زانو زد و گفت:ماماني برو تو بابا جون تو حياط داره گلا رو آب ميده ،کمکش کن منم الان ميام
با اينکه فکر نکنم ايليا فهميد بايد چکار کنه اما به سمت در رفت.
همين که ايليا وارد شد گفتم:خوبي؟
شمنده گفت:باور کن اين يه هفته همه اش مي خواستم متقاعدش کنم اما نميدونم چرا نمي خواد درک کن،شايد من ازش توقع زيادي دارم
به ماشين اشاره کردم و گفتم:بريم تو ماشين حرف بزنيم .
گوشيش رو از جيبش بيرون کشيد و گفت:تو برو بشين تا من به مامان بگم و بيام.
سرم رو تکون دادم و سوار ماشين شدم،دو دقيقه بعد مهرسا هم سوار شد ،همين که در رو بست گفتم:باز تو به غزل رو دادي؟
سرش رو پايين انداخت و گفت:سمير درک کن،وقتي پسر من ده سالش ِ و تو رو مقصر اين ميدونه که من و باباش الان با هم نيستيم و من قبول نکردم بابا حسام زندگي کنم،خب خود به خود اين ترس مي شينه تو دلم که نکنه هشت سال ديگه نوبت ايليا شه و اون بار اون باشه که تو روي من بايسته و بگه همه اش تقصير تو بود که مامان و بابام با هم نيستن.
نذاشتم بيشتر از اين ادامه بده و گفتم:ايليا غيرممکنه اينو بگه.
کلافه گفت:منم هيچ وقت فکر نمي کردم سپهري که چهار سال پيش دوستش داشت و ازت هديه مي گرفت الان با نفرت نگات کنه و بگه ازت متنفرم چون تو نذاشتي مامانم دوباره برگرده پيش بابام
دستي به گردنم کشيدم و همونطور که روي فرمون ماشين با انگشت ضرب گرفته بودم گفتم:هم من ميدونم هم تو ،که همه اون حرفايي که سپهر گفت،نتيجه تلقينها و حرفاي حسام بوده که تو همه اين مدت تو گوشش خونده بود،اونم بچه اس نميشه ازش توقعي داشت ،اما ايليا غيرممکن ِ همچين حرفايي رو بزن ِ
نگران دستم رو که روي فرمون بود تو دستش گرفت و گفت:اگه غزل هم توي اين رفت و آمدها همين حرفا رو به ايليا تلقين کن ِ چي؟
عصبي گفتم:خب اين يعني چي؟نکنه مي خواي بگي برم با غزل ازدواج کنم و خوش خوشان با هووت قراره زندگي کني.
لبخند بي جوني زد و گفت:من غيرممکن ِ تو رو با کسي شريک بشم،تو فقط مال مني،تو مرد مني...
دست چپم رو روي طرف راست صورتش گذاشتم که چشاش رو بست و صورتش رو خوابوند رو دستم و گفت:من فقط نمي خوام تو و ايليا رو از دست بدم همين،مي خوام هم سپهر رو داشته باشم هم شما دو تا رو.نمي خوام غزل از من متنفر باشه و نفرتش رو به ايليا منتقل بده.
-ديگه قرار نيست ايليا رو ببينه،يه بار فرصت دادم بهش اما ديدم خانم براي خودم نقشه کشيده ...
سريع چشاش رو باز کرد و گفت:چي؟
لبخندي زدم و پشت گردنم رو خاروندم و گفتم:هيچي
محکم به بازوم کوبيد و گفت:پررو
خنديدم و تو بغلم کشيدمش که همونطور که تقلا مي کرد از بغلم بيرون بياد هي مي گفت:سمير ولم کن ،زشته الان کسي مي بينه.
سرم رو خم کردم تا ببوسمش که صداي بلند مامان گفتن سپهر باعث شد سريع ازم جدا بشه و از ماشين پياده شه.
چنگي به موهام زدم و از ماشين پياده شدم،نگاه عصبي سپهر که به من بود و اصلا هم توجهي به حرفاي مهرسا نداشت .
-خوبي سپهر جان؟
همين جمله ام کافي بود تا سپهر با دلخوري و صداي بلند رو به مهرسا بگه:مامان مگه نگفتي هيچکي رو غير من دوست نداري؟
کلافه پوفي کردم و گفتم:مهرسا ايليا رو بيار تا برم.
مهرسا که معلوم بود نميدونست بايد چکار کنه،به سپهر گفت:مامان ميري ايليا رو صدا کني؟
سپهر دست به سينه و با خشم گفت:نمي خوام.

مهرسا نگاهي به سپهر کرد و گفت:سپهر جان نمي خواي عمو سمير رو دعوت کني بياد تو؟پسر خوب هيچ وقت مهمون رو دم در نگه نميداره.

دهنم رو باز کردم تا بگم :مهرسا لازم نيست.

اما با بالا رفتن دست مهرسا به معني سکوت چيزي نگفتم و منتظر به سپهر نگاه کردم تا ببينم قراره چي بشه.

سپهر هم چند لحظه با اخم نگاهم کرد و بعد هم بدون هيچ حرفي وارد خونه شد .
به مهرسا نزديک شدم و گفتم:بهش فشار نيا ،کم کم بهتر ميشه،فقط لطفا ايليا رو بيار ...

نذاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و گفت:بريم تو.

-مهر؟

برگشت و مستقيم تو چشام نگاه کرد:سپهر بايد به حضورت عادت کن ،بايد خوبيات رو ببينه،مي ترسم وقتي مثل هفته قبل گفت :بايد فقط مامان من باشي و تو هم گفتي

بگو چشم و منم همراش اومدم اينجا،توقعش بره بالا و دو روز ديگه بگه کلا بايد بي خيال تو ايليا شم،نمي خوام مجبورش کنم،فقط مي خوام واقعيت رو نشونش بدم،من دلم نمي خواد از تو بدش بياد.

يه ترس و نگراني تو چشاش بود که باعث شد ناخودآگاه بپرسم:اگه قبولم نکن ِ چي؟
دستم رو که توي دستش بود فشار داد و گفت:مي کنه ،من مطمئنم.واي اگه قبولت نکنه...


جمله اش رو کامل نکرد و تو سکوت نگاهم کرد.ميدونستم سخت بود تحمل اين اوضاع،چند شب بود که خودمم هي به اين فکر مي کردم که اگه هيچ وقت سپهر دلش نخواد با ما زندگي کنه چي؟اگه مثل الان دوست داشته باشه مادرش کنارش باشه فقط چي؟

-اجازه ميدي يه دو سه روزي من و سپهر تنهايي بريم مسافرت؟

متعجب گفت:يعني چي؟

دستم آزادم رو پشت گردنم گذاشتم و گفتم:مي خوام چند روز مردونه همديگر رو بشناسيم.

مهر:قبول نمي کنه.

فشاري به دستش که تو دستم بود آوردم و گفتم:من خودم ازش مي خوام،اگه قبول نکرد هم فکر ديگه اي مي کنيم،چطوريه؟

سرش رو تکون داد و وارد شد و من رو هم به دنبالش داخل خونه کشيد.

همين که وارد حياط شديم چشمم به پدر مهرسا و ايليا هم که بغلش لبه باغچه نشسته بود،از سپهر هم خبري نبود،حتما تو ساختمون بود.

مهرسا دستش رو از دستم بيرون کشيد و سمت ايليا رفتم من هم به سمت بابا رفتم و گفتم:سلام بابا خوبيد؟

بابا با لبخند دستم رو فشرد و گفت:خوش اومدي،دلمون واسه اين وروجک تنگ شده بود
با لبخند به ايليا و مهر نگاه کردم و گفتم:خودتون که اوضاعمون رو مي بينيد.

دستش رو پشت شونه ام گذاشت و گفت:بريم تو،مطمئنم همه چي کم کم درست ميشه.
مهرسا که کنارم نشست آروم گفتم:نیم ساعت ِ نشستم خبری از سپهر نیست ،کجاست؟

به اتاق سابق خودش اشاره کرد و گفت:تو اتاقم ِ

بلند شدم و گفتم:پس من برم باهاش حرف بزنم ،ببینم چی میگه؟

مامان که تو آشپزخونه بود،بابا هم با ایلیا سرگرم بود،مهرسا هم سری تکون داد و گفت:باشه


پشت در اتاق که رسیدم مکثی کردم و تقه ای به در زدم که جوابی نشنیدم،تقه دوم همزمان شد با باز شدن در،دستم رو که تو هوا بود پایین آوردم و نگاهم رو دوختم به نگاه اخمو سپهر.

با اون اخمش هوس گاز گرفتن لپش رو کرده بود،لبخندی که از این اخم مردونه سپهر رو لبم نشسته بود رو خوردم و گفتم:میشه با هم حرف بزنیم.

بدون حرف از جلوی در کنار رفت و برگشت کنار وسایل نقاشیش که روی زمین پخش بودند و مدادش رو برداشت و دوباره مشغول کشیدن نقاشیش شد.
کنارش نشستم و به تصویر زن و مردی که دو طرف یه بچه بودند ،نگاه کردم،هر سه تاشون با فاصله از هم ایستاده بودند.پوفی کردم و گفتم:میشه باهم حرف بزنیم؟

بدون توجه به من مشغول کشیدن نقاشیش شد.

دستی به چونه ام کشیدم و گفتم:می خوام مثل دو تا مرد با هم حرف بزنیم.

سرش رو بلند کرد و گفت:بابام میگه نامردا زندگی بقیه رو خراب می کنن.

خواستم بگم اگه اینجوره که بابات نامرده،اما چیزی نگفتم که گفت:اگه تو بری مامانم دوباره با بابا حسامم زندگی می کنه.

بیچاره خبر نداشت پدرش معلوم نیست کدوم گوری از دست طلبکاراش قایم شده.

-قبول تو از من بدت میاد،به یه شرط حاضرم از زندگی مامانت که زن منه و خیلی هم دوستش دارم برم بیرون؟

با شوق دست از نقاشی کشیدن برداشت و خیره شد بهم.

-چند روزی با هم میریم مسافرت،مرد و مردونه با هم حرف میزنیم،اگه بعد از برگشتن هنوز دلت نمی خواست من با مامانت بمونم،قبول من میرم،چطوره؟

مشکوک نگاهم کرد و گفت:قول میدی؟

دستم رو جلو بردم و گفتم :قول مردونه.

مردد دستش رو جلو آورد و گفت:مامان هم میاد.

لبخندی زدم و گفتم:نچ فقط من و تو،مردونه و مجردی میریم سفر.

جدی گفت:ایلیا چی؟

پس اونطور که نشون میداد ازش بدش نمیومد.

-ایلیا که بچه اس،هنوز مرد نشده،به درد سفرای مردونه نمی خوره،فعلا من دوست دارم با مرد بزرگی مثل تو برم مسافرت.

دست کوچیکش رو تو دستم فشردم که گفت:قول دادیا.

سرم رو تکون دادم و گفتم:مطمئن باش من زیر قولم نمیزم،تو هم قول دادیا؟

مردونه گفت:مرد و قولش.

خنده ام رو خفه کردم،بامزه حرف میزد.

بلند شدم و گفتم:خب مرد بزرگ امشب قبول می کنی بیایی خونه ما و کنارمون باشی.

شونه ای بالا انداخت و گفت:نمی خوام

-مرد که دعوت همسفرش رو رد نمی کنه،تازه فردا صبح زود باید بزنیم به جاده.

سپهر:کجا میریم؟

-هر جا که تو دلت خواست.قبول ؟امشب میایی؟

چیزی نگفت که گفتم:اگه مشکلی نداشته باشی می خواستم مامان مهرسا رو هم ببریم خونه امون که تا برگشتنمون اون کنار ایلیا باشه،قبو

با تردید گفت:بعدش باید برای همیشه بری،قول دادی؟

-من قول دادم اگه بعدش هم گفتی برو میرم.

انگار خیالش راحت شده باشه لبخندی زد،مطمئنا از همین الان داشت به پاک شدن من از زندگی مامانش فکر می کرد و خوشحالی می کرد.

فکر می کردم سرسخت تر از اینا باشه،اما با این رفتارش و با سرعتی که قبول کرد دعوتم رو ،فکر می کنم عوض کردن نظرش زیاد هم سخت نباشه.
مهرسا


​مردد به چشمای سمیر نگاه کردم. ایلیا رو از دستم گرفت و گفت
تا وسایل سپهر و خودت رو جمع و جور میکنی ما میریم دم در.
بعد به سپهر اشاره کرد و گفت
آقا سپهر از مامانی و بابایی هم خداحافظی کن که تا چند روز نمیبینیشون.


نفسم رو خالی کردم و به سمت اتاقم رفتم تا وسایل سپهر و خودم رو بردارم. نمیدونم سمیر به سپهر چی گفته بود که حاضر شده بود امشب رو بیاد خونمون و فردا صبح با هم برن مسافرتِ چند روزه!!

با مامان و بابا روبوسی کردم و به سمت ماشین رفتم. سمیرایلیا رو روی کاپوت ماشین نشوند بود و باهاش حرف میزد. سپهر هم بدون اینکه به اونا نگاه کنه به ماشین تیکه داده بود و با تبلتش بازی میکرد.

روسریم رو جلو کشیدم و سعی کردم آرامش ظاهرم رو حفظ کنم.
یه لبخند به صورتم اضافه کردم و به سمتشون رفتم. سپهر به محض دیدن من به سمتم اومد . دستم رو روی موهای لخت سیاهش کشیدم و گفتم
مطمئنم از اتاقت خیلی خوشت میاد.
دستم رو گرفت و کشید . خم شدم با اخم گفت
من گفتم که از اون اتاق خوشم نمیاد.

لبخندم رو حفظ کردم و گفتم
عزیز مامان . تو که هنوز ندیدش

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت
نه... نه.من خوشم نمیاد ازش

سرم رو بالا کردم و به سمیر با عجز نگاه کردم. چشماش رو آروم روی هم گذاشت و لبهاش رو تکون داد و آروم گفت
الان رو بی خیال شو .

دستای سپهر روگرفتم و به سمتشون رفتم . ایلیا با دیدن من با شوق گفت
مامان بغل.
بغل رو طوری تلفظ میکرد که انگار میگه بخَل
با لبخند گفتم

قربون اون بخل گفتنت برم من. سپهر هم وقتی کوچولو بود مثل تو به بغل میگفت بخل.

سپهر درعقب ماشین رو باز کرد و گفت
نه.من نمیگفتم بخل. من درست حرف میزدم.

سمیر با لخند ساک رو از دستم گرفت و ایلیا رو بغلم گذاشت و گفت
مامان و پسرا امشب رو با یه پیتزای درست و حسابی چطورین؟
با لبخند گفتم
موافقیم
در ماشین محکم بسته شد . نگاهم به سمت سپهر رفت که با اخم صندلی پشت نشسته بود.
دوباره درمونده به سمیر نگاه کردم. بدون اینکه بهم نگاه کنه با لبخند در عقب رو باز کرد.
ایلیا رو کنار سپهر نشوندم و گفتم
مواظبش باش عزیزم.
شونه اش رو بالا انداخت که گفتم

تو داداش بزرگشی. همیشه داداشای بزرگتر هوای داداش کوچیکا رو دارن. چون هم فهمیده ترن هم قوی تر و هم مهربون تر.
در ماشین رو بستم و صندلی جلو نشستم. سمیر ماشین رو روشن کرد و گفت
سپهر نگفتی عمو با پیتزا موافقی؟
-من پیتزا دوست ندارم.
برگشتم سمت سپهر و گفتم
تو که همیشه پیتزا دوست داشتی عزیزم
- دیگه دوست ندارم

خواستم حرفی بزنم که سمیر گفت
امشب هر چی که آقا سپهر بگه همون میشه.. حالا بگو چی دوست داری که بریم همونجا ؟
سپهر نگاهش رو از سمیر گرفت و به بیرون نگاه کرد و گفت
گشنم نیست
زیر چشمی به سمیر نگاه کردم. خدایی این سمیر که زود جوش میاورد چطوری میخواست این سپهر سرتق تر از خودش رو برای مسافرت تحمل کنه؟!

پوفی کردم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. سمیر همونطور که با دقت رانندگی میکرد گفت
ولی من خیلی گرسنمه از وقتی مامان مهر نیومده خونه یه غذای درست حسابی نخوردم. میگم چطوره بریم یه رستوران یه نون داغ کباب داغ بزنیم به رگ .هان؟
شونه ام رو بالا انداختم و گفتم
بریم
همون موقع ایلیا سرش رو از وسط صندلی آورد جلو گفت
مامان بخل.
برگشتم و بهش گفتم
عزیزم چطوری کمربندت رو باز کردی؟
خواستم بغلش کنم که سپهر کشیدش عقب و گفت
بشین اینجا .

ایلیا جیغ کشید و تقلا کرد که بیاد جلو و از اونطرف هم سپهر سفت گرفته بودش و نمیذاشت حرکتی کنه.
صدای جیغ و داد و لحن دستوریه سپهر واقعا رو مخم بود. کاملا به سمتشون برگشتم و سعی کردم ایلیا رو از دستای قلاب شده سپهر بکشم بیرون که سمیر گفت
ایلیا درست بشین روی صندلیت. مامان الان هیچکس رو بغل نمیکنه.
بعد دست من رو کشید و گفت
مهرسا درست بشین .کمربندت رو هم ببند .
با تعجب و اخم بهش نگاه کردم و گفتم
اینا الان بدتر میکنن
خیلی جدی گفت
شما همون کاری که گفتم رو انجام بده.
نگاهم رو به تندی ازش گرفتم و گفتم
پس خودت ساکتشون کن
دستم رو روی پیشونی گذاشتم و به بیرون خیره شدم. صدای جیغ ایلیا حسابی اذیتم میکردم. دلم میخواست بغلش کنم. بچم یه هفته بود من رو ندیده بود.

بعد از چند ثانیه صدای جیغ ایلیا قطع شد.میخواستم برگردم به عقب نگاه کنم که سمیر آروم گفت
برنگرد.
با تعجب بهش نگاه کردم.آفتابگیر قسمت من رو پایین داد . از توی آیینه نگاهم به سپهر و ایلیا افتاد.
سر هردوشون پایین بود. آینه رو کمی پایین تر دادم .تبلت سپهر دست ایلیا بود وداشت باهاش ور میرفت. سپهر هم محکم ایلیا رو گرفته بود .
برگشتم به سمیر نگاه کردم
لبخند زد. از لبخندش آرامش گرفتم و به روش لبخند زدم. به نظر میومد سپهر ایلیا رو به عنوان داداش کوچیکه پذیرفته. این رو وقتی مطمئن شدم که دیدم کمربند ایمنیش رو هم براش بست و باز دستش رو دورش انداخت البته اینبار دوستانه تر رفتار کرد.


توی تمام مدتی که داشتیم غذا میخوردیم سپهر کاملا اخماش توی هم بود فقط یه وقتا از کارای بچگانه و شیرینِ ایلیا یه لبخند ناخواسته میومد روی لبش. من کارم سختتر شده بود
از یه طرف نگران سپهر بودم از طرف دیگه ایلیا و سمیر. هر کدومشون ممکن بود یه اون یکی حسودی کنه ! هر چند که سمیر نشون میداد اوکی هستش ولی وقتی همه حواسم میرفت پیِ سپهر و ایلیا خیلی ناشیانه صدام میکرد و سوال بی ربط میپرسید!

اون لحظه خیلی دلم میخواست با محسن مشاوره ای داشته باشم ولی الان توی مرخصی بود و مطب نمیرفت . ما هم نمیخواستیم مزاحم اوقتاش بشم.


بعد از اینکه کمی توی خیابونها گشت زدیم و بستنی خوردیم که البته سپهر با این که عاشق بستنی بود ، نخورد برگشتیم خونه.
سمیر ایلیا رو که توی بغلم خواب بود گرفت و به سمت خونه رفت. در رو باز کرد و بدون حرفی وارد شد.
ساک سپهر رو دستم گرفتم و گفتم
قول میدم که از اینجا خوشت بیاد.
حرفی نزد.
دستم رو توی دستش گرفتم و وارد شدیم.
به سمت اتاقش رفتم و گفتم
بیا ببین دوست داری؟

در اتاق رو باز کردم. تمام دیوار رو رنگ ملایم آبی کرده بودیم با پرده هایی که رنگ سبز تقریبا فسفری تیره داشت و آبی پررنگتر از رنگ دیوار
فرش وسطش هم گرد بود و رنگ سبز پرده ها رو داشت
رو تختیش طرح هایی از باب اسپانجی داشت. چیزی که سپهر عاشقش بود. میز تحریر و صندلیش هم درست همرنگ اتاقش بود. گوشه ای اتاقش هم یه قفسه رنگی بود که توش یه عالمه وسایل مورد علاقه سپهر رو توش جا داده بودیم.اعم از مدادها و موژیکهای رنگی که عاشق نقاشی کردن بود.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم
چطوره؟
شونه اش رو بالا انداخت . حرفی نزد. خب، میشد گفت که حداقل بدش نیومده !

سمیر توی چهار چوب در ظاهر شد. با دیدنش انگار تازه یادم افتاد امشب رو باید پیش کدومشون بخوابم! اونطور که همشون قیافه گرفته بودن جای من روی مبل بود!
سمیر وارد اتاق شد و گفت
نمیخواین بخوابین؟
درمونده فقط نگاهش کردم
رو به سپهر کرد و گفت
فردا صبح زود باید راه بیفتیما
سپهر گفت
مشکلی نیست
لبخند زدم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم که اینقدر مردونه حرف میزد.
سپهر رو به من کرد و گفت
مامان با هم روی زمین بخوابیم تو اتاقم؟
نزدیکش شدم دستش رو گرفتم و گفتم
از تختت خوشت نمیاد؟
شونه اش رو بالا انداخت ولی گفت
آخه من و تو با هم رو تخت جا نمیشیم. تختم مثل تخت خونه بابایی بزرگ نیست.

به صورت سمیر نگاه کردم. نمیخواستم از همین حالا سپهر تعیین کنه که من کجا باید بخوابم. از طرفی هم نمیشد سپهر رو تنها بذارم و برم اتاق خودمون.
سمیر از اتاق رفت بیرون.
کلافه روسریم رو از سرم کشیدم. واقعا نمیدونستم چکار دیگه باید بکنم!

سپهر همونطور که متکاش رو میذاشت زمین گفت
وقتی از ماسفرت برگشتیم دیگه باید از اینجا بریم
بهش نگاه کردم . ادامه داد :
بهم قول داد که میره
با تعجب گفتم:
کی پسرم؟
با دست به در اتاق اشاره کرد و گفت
این دیگه
با اخم گفتم
این نه و عمو سمیر. من اصلا دوست ندارم اینطوری حرف میزنی.
شونه اش رو بالا انداخت.
دکمه های مانتوم رو با عصبانیت باز کردم که دیدم سمیر رختخواب به دست وارد اتاق شد.
با تعجب نگاهش کردم . بدون اینکه حرفی بزنه رختخواب ها رو وسط اتاق پهن کرد. سپهر گفت
مگه شما نگفتی بعد مسافرت میری؟ به مامانمم بگو

مطالب مشابه :

رمان از خیانت تا عشق2

رمان از خیانت تا عشق2 رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea") رمان نفرتی از عشق




دانلود رمان خیانت

دانلود رمان خیانت رمان از سحر تا رمان از ما بهترون (جلد دوم) 504




رمان از خیانت تا عشق1

رمان از خیانت تا عشق1 رمان از خیانت تا عشق رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea")




از خیانت تا عشق 4

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 4 دانلود رمان. (جلد دوم قتل سپندیار)




از خیانت تا عشق 7

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 7 رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس دانلود آهنگ




رمان از عشق تا خیانت4

رمان از عشق تا خیانت4 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق




از خیانت تا عشق 12

از خیانت تا عشق 12 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق




از خیانت تا عشق 19

از خیانت تا عشق 19 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق




عکس هایی از خیانت به در عشق

آنلاین تبیان دانلود جلد دوم رمان زیبای از کار خیانت در عشق رمان از خیانت تا




از خیانت تا عشق 6

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 6 رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس دانلود آهنگ




برچسب :