آخرین برف زمستان قسمت17

 

دستای لرزونم رو تو هم قلاب کردم و نگام چندثانیه ای رو محمد مکث کرد وباز به طرف مادرش برگشتم.
ـ ازش متنفر شدم.چون اون منو نادیده گرفت و به خاطر تصمیمش پدر ومادرم طردم کردن.گفتم رو پام می مونم و تموم اون تهمت ها وتوهین ها رو به جون می خرم اما دیگه برای ادامه ی این زندگی خودمو کوچیک نمی کنم.از اون مهریه حالم بهم می خورد.فکر نمی کنم نه شما ونه عروساتون ونه تموم زن های فامیل تون هیچ کدوم بابتش اینهمه تحقیر شده باشه که من شدم.اما بهش احتیاج داشتم و خدا می دونه که چقدر بابت این احتیاج خودمو ملامت کردم.
محمد اعتراض کرد.
ـ اون چندتا سکه مهریه ی واقعی تو نبود.من مهرت رو ندادم واصلا نمی دونم یه روزی می تونم این مهر رو بدم یا نه.اون پولی که بهت دادم فقط یه جبران مادی بابت تصمیم احمقانه ام بود.نمی تونستم،غیرت ایلیاتیم قبول نمی کرد زنم رو تو اون شهر غریب بی هیچ پشتوانه ای رها کنم.
ته دلم گرم شد با همین چندتا جمله ی کوتاه و نگاه معترض محمد.هرکسی هم جای من بود و اون روی بی تفاوت وسردش رو نسبت به خودش جلوی پدر ومادرش می دید،قطعا از اینهمه حمایت ذوق می کرد.
به طرف پوران برگشتم وبا تاکید گفتم:من نمی خواستم دوباره به زندگی محمد برگردم.نمی خواستم دوباره عروس خونواده ای شم که که منو نمی خوان.مطمئن نبودم بتونم بازم اتفاقات این یه سال اخیر رو تحمل کنم اما...محمد باهام کاری کرد که دیگه نتونم از این زندگی بگذرم.نمی گم یهو صد وهشتاد درجه تغییر کرد نه اما،بهم نشون داد اگه این باهم بودن رو بخوام خیلی چیزا می تونه تغییر کنه.منو تو اون خونه به هرطریقی که بود نگهداشت و کاری کرد که نظرمو عوض کنم.حالام با اینکه می دونم شما منو نمی خواین وعروس خودتون نمی دونین اما من وپسرتون همدیگه رو می خوایم و نمی تونیم از هم جداشیم.
زدن این حرفا جلوی پدرشوهر ومادرشوهری که چشم دیدنت رو ندارن عین فاجعه ست وجسارت زیادی می خواد اما من نمی خواستم کوتاه بیام.همونطور که محمد نمی خواست.
همینم جهانگیر خان رو آتیشی کرد.
ـ عروسی که حرمت هارو نگه نداره و خیلی راحت بذاره وبره،تازه مهریه شو هم بگیره دیگه نمی تونه عروس این خونواده باشه.
اینو به محمد گفت واون بلافاصله جواب داد.
ـ منظورتون از این حرفا چیه آقا؟یعنی می گین بازم طلاقش بدم؟!
رو به مادرش ادامه داد.
ـ شما که خواسته ی من براتون اهمیت داشت وطاقت دیدن غم منو نداشتین چرا چیزی نمی گین؟می خواین عذاب بکشم؟مث تموم این هشت سال گذشته؟
پوران نگاهشو از پسرش دزدید.
ـ بهتره خودت رو بی دلیل خسته نکنی.هرچقدرم که بگی باز بی فایده ست.این دختر هیچ وقت به چشمم عروسم نبوده،هیچ وقتم نمی شه.
سعی کردم اشکی که توچشمم حلقه زد رو پس بزنم.
ـ چرا؟!!چون می خواستین خواهرزاده تون با محمد ازدواج کنه؟
ـ من نینا رو همیشه عروس خودم می دونستم.تو باعث شدی ازدواجشون سرنگیره.
دلم از این همه بی پروایی تو خورد کردنم، به درد اومد.
ـ هیچ از خودتون پرسیدین نینا یا محمد هم اینو می خوان؟یعنی اگه جواب نینا منفی بود،شما با ازدواج ما مخالفتی نداشتی؟یا نه قضیه مربوط به همون کینه ی قدیمیه که از تیره ی ما دارین.
پوران از جاش بلند شد.
ـ مادربزرگم همیشه از تیره وطایفه ی شما متنفر بود.وقتی شوهرش فوت کرد و اونا فقط با دادن دخترش اونو از اوبه ی پدرشوهرش بیرون کردن و داغ دیدن پسرش رو به دلش گذاشتن هرگز روی خوش زندگی رو ندید.مادرم و بقیه ی خونواده ام واسه خاطر همین قضیه هیچ وقت دلشون رو با تیره وطایفه تون صاف نکردن.تازه کدورت ها وقتی بیشتر شد که شنیدیم داییم که پیش خونواده ی پدریش زندگی می کرد خیلی ناغافل فوت کرده.واسه همین ما هیچوقت نتونستیم اونا رو ببخشیم.هرگزم نمی بخشیم اما مخالفت من به خاطر اون کینه ی قدیمی یا قضیه ی نینا نیست.همش به خاطر برادرت رهی واون عذابی هست که هشت ساله پسرم رو ازم گرفته.عذابی که اون با حرفاش به جون محمدم انداخته واینجوری اونو آواره ی اینجا واونجا کرده.شک داشتم پشت این تصمیم عجولانه ی محمد واسه ازدواج دوباره تون قضیه ی گروکشی نباشه اما وقتی به گوشم رسید نرگس با رهی ازدواج کرده دیگه همه چیز برام روشن شد.
ـ مامان این حرفا چیه که می زنی؟کدوم گروکشی؟
با چشمایی از تعجب گرده شده بهشون زل زده بودم و از اینکه نمی تونستم سردربیارم قضیه از چه قراره داشتم دیوونه می شدم.
جهانگیر خان که سرگردونیم رو دید، پوزخند زد و گفت:خب مث اینکه باید کم کم همه چیز رو برای زنت روشن کنی محمد خان.
محمد عصبی و تند نفس می کشید.
ـ من همه چیز رو بهش می گم.از همون اولم می خواستم بگم منتها رهی قسمم داده بود که حرفی نزنم.همین سکوت وعذاب وجدانم بابتش،زندگیم رو بهم ریخت و باعث شد نتونم جمع وجورش کنم.همه از هر طرف بهم فشارآوردین و منو عاصی کردین.منی که دلم می خواست بعد مدتها یه نفس راحت بکشم واز زندگیم لذت ببرم...ولی اینو بدونین که حتی با گفتن حقیقت هم من ازش نمی گذرم.
پوزخند جهانگیر خان پررنگ شد.
ـ این زن چی؟اونم ازت نمیگذره؟!
محمد دستاشو رو زانوهاش مشت کرد و نگاهشو به فرش زیر پاش دوخت.
ـ پدرمی،بزرگی ومحترمی اما با همه ی این حرفا دیگه حاضر نیستم طلاقش بدم.حتی اگه خودش بخواد.
جهانگیر خان هم از جاش بلند شد.
ـ پس دور مارو خط بکش.
آقا محمود ومینا هردو با هم اعتراض کردن.
ـ آقا؟!این حرفا چیه؟
محمد حین بلند شدن دستمو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد.اینکارش اونم وقتی که یه زمانی از سر احترام حاضر نبود اسمم رو جلوی پدرو مادرش به زبون بیاره،یه جورایی سنت شکنی بود.
ـ خودتونم می دونین که نمی شه.من هرگز نمی تونم دورتون رو خط بکشم.از آیلینم نمی تونم بگذرم.خواهش میکنم بذارین این کابوس هشت ساله تموم شه و منم یه نفس راحت بکشم.
جهانگیر خان بی توجه به خواسته ی پسرش به سمت دررفت وفریاد زد
ـ آیلین عروس این خونواده نیست.هرگزم نمی شه.

تا نیم ساعت بعد رفتنشونم جو خونه هنوز سنگین بود.هیچ کدوممون حرفی برای گفتن نداشتیم و ناراحت بودیم.محمد نگاه کوتاهی به ساعت انداخت و از جاش بلند شد.
ـ می رم نماز بخونم.
آقا محمود که اوضاع روحی اونو خیلی خراب می دید واسه دلداری دادن بهش گفت:
ـ نگران نباش با آقا حرف می زنم.اونا خودشونم می دونن این اصرارها ولج ولجبازی ها بی فایده ست.منتها سرنشکستن غرورشون واینکه اقرار کنن رفتارشون اشتباه بوده چیزی نمی گن.مطمئن باش نمی تونن ازت بگذرن.حتما کوتاه می یان.این قضیه کمی طول می کشه اما نشد نداره.
مینا در ادامه ی حرفاش توضیح داد.
ـ سرقضیه ی فرزانه وحمید مگه اوضاع کمتر از این پیچیده بود؟به خدا آیلین، خانومی به خرج داد بعد اون همه حرفی که پشت سرش زدن،چیزی نگفت.مامان هم اینو می دونه وگرنه بدتر از این برخورد می کرد.
اخمای محمد هنوزم تو هم بود.بدون اینکه حرفی بزنه رفت تا وضو بگیره.منم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق تا براش سجاده پهن کنم.هنوز حرفای پوران مثل پتک تو سرم کوبیده می شد و واژه ی گروکشی بهم دهن کجی می کرد.ناراحت بودم اما می دونستم با ابراز کردنش برای سوالام جوابی پیدا نمی شه.حرف از یه عذاب وجدان هشت ساله بود و من هرچی تو ذهنم دنبال دلیلی براش می گشتم به دربسته می خوردم.
محمد وارد اتاق شد و بادیدن من که کنار جانمازش نشسته بودم،لبخند محوی زد.
ـ دستت درد نکنه خانوم.شما چرا زحمت کشیدی؟
می دونستم خیلی دوست داره با همین چند جمله ی کوتاه جو رو عوض کنه امانمی شد.هرچقدرم که تلاش می کرد من نمی تونستم حرفای پدر ومادرش رو فراموش کنم.پوران چرا از رهی متنفر بود؟جهانگیرخان چرا این لج ولجبازی رو تموم نمی کرد؟
سعی کردم لبخند بزنم اما نشد.می تونستم همین الآن برم واز زبون مینا وآقا محمود حقیقت رو بشنوم ولی دلم می خواست اگه قراره قضاوتی هم بابت عذاب وجدان هشت ساله ی اون واتهام گروکشی پوران داشته باشم،لااقل از زبون خود محمد همه چیز رو بشنوم.
با کمی فاصله کنج اتاق نشستم و به نماز خوندن پر از آرامشش خیره شدم.رو صدای پرجذبه و به خودمطمئنش تمرکز کردم وبه عذاب وجدان هشت سالش فکر کردم.به اینکه دلیل اون همه سردی و بی تفاوتیش می تونه این عذاب باشه؟
می ترسیدم ته تموم حرفایی که محمد قول داد برام روشنشون کنه،فقط سیاهی محض باشه.
محمد برای نماز عشا قامت بست ومن چشمامو بستم وسرمو به دیوار تکیه دادم.اگه نتونم حقیقت رو هضم کنم؟اگه نتونم بابت این عذاب وجدان ببخشمش؟اگه واقعا حرف از گروکشی باشه؟اون گفت از من نمگیذره،من چی؟ میتونم بگذرم یا نه؟
چشمامو که باز کردم داشت نمازش رو سلام می داد.کمی توجام جابه جا شدم وبه دستای مشت شده رو زانوش خیره موندم.به غمی که تو صداش موج می زد دقیق شد وبا خودم فکر کردم تا به حال آیة الکرسی رو با این لحن غمگین نشنیدم.واسه همین نتونستم طاقت بیارم و رو زانوهام قدم برداشتم وبهش نزدیک شدم.دست از خوندن که برداشت،دستمو رودستای مشت شده اش گذاشتم وآروم فشردم.
ـ محمد؟!
چشماشو باز کرد ومنتظر بهم خیره شد.می دونستم نمی تونه حرف بزنه.مردِ من بغض داشت و نمی خواست این بغض رو جلوی من بشکنه.
ـ با من حرف بزن.بذار یکم دلت سبک شه بلکه منم کمی آروم بگیرم.
سعی کرد حجم سنگین رو گلوش رو قورت بده اما بی فایده بود. به سختی زمزمه کرد.
ـ به رهی زنگ می زنم بیاد.گفتنش اونقدرام آسون نیست.
دستمودور گردنش انداختم وخودمو تو بغلش جا کردم.
ـ خودت رو به خاطرش ناراحت نکن.هرچی هم که پیش بیاد من باز کنارت می مونم.

***
13
تو ماشین رهی نشسته بودم و اون منو داشت به دشت مغان می برد.گیج بودم و محض رضای خدا کسی قد سر سوزن کمکم نمی کرد بفهمم قضیه از چه قراره.همه شون روزه ی سکوت گرفته بودن وازم می خواستن که صبوری به خرج بدم.
اما من چطور می تونستم صبور باشم وقتی محمد منو دست رهی سپرده وبا یه تماس صفایی راهی تهران شده بود.چطور می شد بد شنیدن اون خبرهای بد آروم باشم؟
پریسا فخرآور رو شب قبل تو خونش به قتل رسونده بودن وکسی نمی تونست این فرضیه رو رد کنه که کار کامرانیه.ظاهرا سرطان سی وخورده ای ساله ی پریسا خانوم بلاخره از پا درش آورد.
حالا خونه ی ما برای خاله جیران وعمو لطفی امن نبود واز طرفی امکان داشت به یکی از بچه های موسسه آسیب برسه.محمد خودشو درقبال سرنوشت اونا مسئول می دونست واسه همین موندن بیشتر رو جایز ندونست.واز اونجایی که هنوزم بابت تهدیدات کامرانی و درخطر بودنم نگران بود به پیشنهاد صفایی منو به رهی سپرد تا با خیال راحت تری برگرده.
حالا ما تو راه بودیم وبه سمت روستای قزل چای می رفتیم.روستایی که اسمش برام عجیب آشنا بود ومن احساس می کردم این اسم رو لابلای حرفای محمد شنیدم.
ـ بهتره اخماتو واکنی خانوم خانوما.من تورو جای بدی نمی برم.مطمئنم تو هم بعد از دیدن این بهشت حسابی عاشقش می شی.
پوزخندمو ازش پنهون نکردم و نگامو به جاده ی روبروم دوختم که دوطرفش خالی از سکنه اما پوشیده از برف بود.به نظرمی رسید زمین های گندم وجو باشن که زیر این حجم سفید مدفونن واحتمالا تو تابستون این جاده رو با یه مخمل طلایی آذین می دن.
به کوه بدون قله ی جلو روم و روستایی که تک وتوک خونه هاش تو دامنه دیده می شدن،خیره شدم.از درخت های بی برگ وبار حاشیه ی روستا پیدا بود که باید جای سرسبزی باشه.منتها تو بهار وتابستون.
روتپه های اطراف گهگداری دویدن حیوانی توجهم رو جلب میکرد و رهی می گفت خرگوش های صحرایی هستن.سکوت جاده بی دلیل باعث ترسم می شد.مطمئن بودم نمی خوام هرگز این جاده رو تنها وپیاده طی کنم.مخصوصا با حرفایی که رهی از حضورگرگ ها تو روز های برفی ومیون کوچه های روستا زده یود.
دستمو گرفت وفشرد.
ـ چرا اینقدر تو فکری؟
دلخورگفتم:نباید باشم؟اون از محمد که بی هیچ حرفی منو گذاشت ورفت.اینم از تو که یه کلام بهم نمی گی چه خبره؟چرا باید باهات بیام اینجا.
ـ چون جواب تموم سوال هایی که تو سرت چرخ می خوره اینجاست.یه روزی از محمد قول گرفتم که حرفی از گذشته بهت نزنه و حالا فکر می کنم اعتراف درموردش چقدر می تونه سخت باشه.نه من ونه محمد نمی تونیم حقیقت رو اونطوری که بوده برات روشن کنیم.این کارفقط از ایاز خان بر می یاد.
ـ بازم که دارین منو پاس کاری می کنین به یکی دیگه... حالا این ایازخان کیه؟!
ـ بزرگ روستای قزل چای و استاد دانشگاه من ومحمد.مطمئن باش خیلی زود باهاش آشنا می شی.منتها باید یه چیزایی رو از قبل برات توضیح بدم.تو به عنوان عروس ایاز خان وزنِ پسرش پا تو اون روستا می ذاری.اینو یادت نره.

برگشتم وبا بهت نگاش کردم.
ـ هیچ معلومه چی داری می گی؟!محمد از این قضیه خبر داره؟!می دونه داری چیکارمی کنی؟
ـ آروم باش اون همه چیز رو می دونه.
دستمو با حرص از تو دستش بیرون کشیدم و نگامو ازش گرفتم.
ـ حاشا به غیرت جفتتون.
ـ اینقدر زود قضاوت نکن دختر.بذار من حرفمو بزنم.این برای امنیت جونت لازمه.نباید کسی بدونه اینجایی.لااقل تا وقتی که اون کامرانی بی همه چیز دستگیر شه.
بی هوا دست تکان دادم
ـ بس کن تورو خدا.
ـ کسی که همسر خودشو بکشه مطمئن باش راحت از همسر مردی که بانی خیلی از بدبختی هاشه نمیگذره.همه ی اینا به کنار،توباید عروس ایاز خان باشی که بتونی محمد رو درست بشناسی.
حرفاش برام اهمیتی نداشت.عصبی بودم وتواون لحظه فقط دلم می خواست پیش محمد باشم.دیگه مهم نبود تو اون گذشته ی لعنتی چه اتفاقاتی افتاده.من تو همین چند ساعتی که از رفتنش می گذشت عجیب دلتنگش شده بودم.دلخور وعصبانی دستامو تو هم قلاتب کردم وتارسیدن به روستا لام تا کام حرف نزدم.
از کنار چند تا کوچه باغ بلند گذشتیم ودرست تو مرکز روستا رهی داخل یه کوچه ی پهن وعریض پیچید وته کوچه جلوی یه در چوبی نگهداشت.چشمم که به کُلونقدیمی ودیوار های کاهگلی دور حیاطش افتاد بی اختیار ذوق کردم.از قدیم عاشق اینجور خونه ها بودم.شاخه های ترد وشکننده ی آلبالو از روی دیوار عبور کرده و تو کوچه سایه انداخته بودن.دوسه تا تبریزی بلند هم دم در کاشته شده بود که از قطر تنه شون کاملا پیدا بود هشتاد سال به بالا سن دارن.
به دنبال رهی از ماشین پیاده شدم و اون چمدونم رو از صندلی عقب برداشت.درخونه با اشاره ی کوچیکی باز شد وما پا به حیاط سنگفرشش گذاشتیم.در نگاه اول یه حیاط جمع وجور ویه حوض کوچیک گوشه ی دیوار به چشمم اومد که دور شیر آبش رو با کیسه وگونی بسته بودن تا سرما باعث یخ زدگی آب درونش وترکیدن لوله ها نشه.
یه خونه ی ویلاییِ نقلی با دوتا پنجره ی بلند رو به حیاط که شیشه های تمیزش حتی از این فاصله هم برق می زد.یه ایوون طول وعرض دار که با یه پله از حیاط جدا می شد ودرخت گیلاس بزرگی وسط باغچه اش کاشته شده بود.دورتا دور دیوارهای خونه رو هم درخت های آلبالو گرفته بودن.
رهی با علاقه همسرش رو صدا زد.
ـ نرگس بانو؟! کجایی برات مهمون آوردم.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که همسر رهی لبخند به لب وبا مهربونی به پیشوازم اومد ودستپاچه احوالپرسی کرد.
ـ سلام خوبین؟خوش اومدین.بفرمایین.
نگاه خریدارانه ای به قد وبالای قشنگش انداختم و میخ اون دوتا چال خوشگل رو گونه اش شدم.
رهی به شوخی کنار گوشم زمزمه کرد.
ـ تو هم توشون افتادی؟
زیر لب زمزمه کردم.
ـ این پری دریایی رو از کجا گیر آوردی؟
لبخند محوی رو لبش نشست ودرحالی که راهنماییم می کرد وارد خونه شم،گفت:قضیش مفصله.
نزدیک نرگس شدیم وفرصت نشد چیز دیگه ای بپرسم.اون با محبت بغلم کرد و اومدنم رو خوش آمد گف.
ـ مشتاق دیدار خانوم.رهی از بس تعریفت رو کرده که دل تو دلم نبود ببینمت.
تو رودر وایسی لبخند زدم وبا خجالت گفتم:هردوتون لطف دارین.
وارد خونه شدیم که دو در اتاق تو در تو ویه آشپزخونه و احتمالا ته راهروش هم سرویس بهداشتی بود.هال کوچیکش رو با پشتی های ترکمنی پرکرده وبا یه جفت فرش شش متری دستباف تبریز کفش رو پوشونده بود.دوتا طاقچه ی پهن وعریض دو طرف اتاق قرار داشت که یکیش رو آینه ی عقدش وشمعدون ها ش پرکرده بود وطرف دیگه هم یه چراغ گردسوز قدیمی و چندتا کتاب که به نظرم مربوط به آناتومی بدن انسان بود،به چشمم خورد.
با تعارف رهی نشستم ونگام به تلویزیون کوچیک کنج اتاق که روی یه میز ساده قرار داشت،افتاد.همه چیز خیلی ابتدایی وسرشار از سادگی بود.ته دلم از اینهمه صفا وصمیمیت که تو این خونه وآدم هاش و وسایلش موج می زد،غنج رفت.همه چیز زیادی تمیز وقشنگ و دوست داشتنی بود.
نرگس با شوق کنارم نشست و ذوق زده دستشو به صورتم نزدیک کرد.انگار که بخواد یه عروسک داخل ویترین رو لمس کنه.
ـ وای رهی این خیلی خوشگل تر از عکساشه.
انگار داشت درمورد شخص سومی که حضور نداره حرف می زد.واسه همین خندم گرفته بود و نمی تونستم به این ذوق زدگیش بی توجه باشم.
رهی تحت تاثیر هیجان همسرش به شوخی گفت:آره این برخلاف داداش همیشه جذاب و خوش قیافش زیاد خوش عکس نیست.
نرگس دستمو گرفت و با علاقه فشرد.
ـ خوش به حال محمد.این پسر زیادی خوش شانسه.
نمی دونم چرا بی اختیار سرخ شدم.خب راستش کسی تا به حال جلو رهی با من از این شوخی ها نکرده بود.
ـ چشماشو نگاه کن.چقدر خوش رنگه.
رهی قیافه ی حق به جانبی گرفت.
ـ خب اینو دیگه نمی تونم منکر شم به خودم رفته.تورو خدا یه نگاه به این چشما بنداز.
تند تند ومضحکانه پلک زد و نرگس براش پشت چشم نازک کرد.به خنده افتادم اما نتونستم بی خیال غمی که قلبمو می فشرد شم.از خودم پرسیدم.(من اینجا چیکار می کنم؟چرا یکی نمی گه چه خبره؟)
کلی سوال دیگه هم تو سرم جولان می دادن که من هیچ جوابی براشون نداشتم و اونقدر گیج بودم که حتی واسه پرسیدنش قدمی بر نمی داشتم.
حدود نیم ساعت بعد رسیدنمون،نرگس سفره ی ناهار رو پهن کرد ودهانم از اینهمه سلیقه و دستپخت بی نظیر باز موند.دیگه واقعا بی طاقت دونستن این بودم که رهی این فرشته رو از کجا پیدا کرده وچرا مامان وبابام با ازدواجشون مخالفت کردن.
واسه همین خیلی بی مقدمه پرسیدم.
ـ نرگس! تو رهی ومحمد رو از کجا می شناسی؟
هردوشون همزمان بااین پرسشم دست از خوردن برداشتن ونگاه گذرایی بهم انداختن.تا نرگس دهان باز کرد که جوابمو بده،رهی گفت:باید ایاز خان دلیلش رو برات توضیح بده.

عصبی با غذای تو بشقابم مشغول بازی شدم ونرگس با ناراحتی سوال کرد.
- اینو دوست نداری؟
دست از فکر کردن کشیدم وسرتکان دادم.
ـ نه ...نه خیلی هم خوشمزه ست.منتها بعضی ندونستن ها طعم خوب این غذا رو به کامم زهر میکنه.
رهی عصبی نفسشو فوت کرد ونرگس که دلخوریم رو بابت بی جواب موندن سوالم حس کرده بود،گفت:
ـ باشه هرچی دلت می خواد بپرس.من تا اونجایی که امکان داره جوابت رو می دم.فقط همونطور که رهی گفت ،بذار دلیل این آشنایی رو خود ایاز خان بهت بگه.
کلافه قاشقم رو تو بشقاب رها کردم و خودمو عقب کشیدم.
ـ پس این ایاز خان کجاست؟چرا باید جواب سوال های من پیش اون باشه؟
نرگس پشتمو نوازش کرد.
ـ چون اون بهتر از همه ی ما می تونه این قضیه رو برات روشن کنه.فعلا تو روستا نیست اما خیلی زود بر میگرده.
ـ من واقعا گیج شدم.مادر محمد یه چیزایی گفته که منو به شک انداخته.همش فکر میکنم ازدواجم با اون از سر نقشه وبا برنامه بوده.
رهی خیلی جدی جواب داد.
ـ اصلا اینطوری نبوده.کسی قرار نیست چیزی رو ازت پنهون کنه.به موقعش همه ی حقیقت رو می فهمی.
ـ پس چرا پوران حرف از گروکشی می زنه؟چرا ازدواج تو ونرگس اون رو به شک انداخته؟اصلا چرا مامان وبابا با ازدواجتون مخالف بودن؟
جفتشون نگاه گذرایی بهم انداختن ونرگس با ناراحتی سرشو پایین انداخت.
ـ چیزی به اسم گروکشی در میون نبوده.مامان وبابات با ازدواج ما مخالف بودن.چون من قبلا یه بار ازدواج کرده بودم،همین.
با دهانی باز به اون که از به زبون آوردن این حرفا حسابی تو خودش فروررفته بود،زل زدم.هیچ فکر نمی کردم قضیه از این قرار باشه.سعی کردم دستشو پس بگیرم.
ـ متاسفم.فکر نمی کردم پرسیدن ازش اینطور ناراحتت کنه.
لبخند غمگینی زد.
ـ مهم نیست به هر حال این چیزی نبود که تو ازش بخوای بی خبر بمونی.تصورم این بود مارال خانوم مادرتون اینارو بهت گفته باشه.
با تاسف سرتکان دادم.نه من برای خونواده ام اونقدرا مهم نبودم که تو جریان اتفاقات حول وحوش زندگی شون قرار بگیرم.
بعد از ناهار،نرگس برام تو اتاق خوابشون که نه تخت دونفره داشت ونه میز آرایش و همه ی زینتش یه کمد چوبی قدیمی وچند دست رختخواب تر وتمیز بود،جایی برای استراحت آماده کرد.اونقدر فشار روحی داشتم که تموم تنم رو خسته کرده بود.واسه همین به محض دراز کشیدن،چشمامو بستم وبه خواب رفتم.
با صدای صحبت نرگس وزنی که به نظر پیر ومسن بود،چشمامو باز کردم.فضای اتاق تقریبا تاریک شده بود وساعت گوشیم شش عصر رو نشون می داد.به سختی از جام بلند شدم ودستی به موهای آشفته ام کشیدم.
با بازکردن در اتاق،مهمونش هم از درحیاط بیرون رفت و نرگس فوری برگشت تو خونه ولبخند زنان گفت:
ـ بیدار شدی؟
سرتکان دادم وخمیازه ی بلندی کشیدم.
ـ رهی نیست؟
ـ یه چند جا کار داشت رفته بهشون سری بزنه.بیا بشین برات یه عصرونه ی خوشمزه آماده کنم.
دست دراز کردم وکیفمو که کنج اتاق قرار داشت برداشتم وپاکت داروهامو بیرون کشیدم.
ـ نه ممنون.میل ندارم.می شه یه لیوان آب بهم بدی؟
با خوش رویی جواب داد.
ـ چرا نمی شه.وایسا الان برات می یارم.
قرص رو از پوشش جدا کردم وبه دهان بردم.
ـ مهمون داشتی؟
از تو آشپزخونه با صدای بلند گفت: مادربزرگم بود.برام شیر آورده.
برگشت ولیوان رو به دستم داد.جرعه ای ازش خوردم.
ـ چرا زودتر نگفتی.لااقل باهاش آشنا می شدم.
ـ حالا فرصت زیاده.اتفاقا ننه سوره هم خیلی دوست داره،ببیندت.
باشنیدن اسم ننه سوره خشکم زد.یاد اون شبی که محمد تصمیم گرفت شام درست کنه افتادم.اون نون وماست خوشمزه.
(ـ اینو کی درست کرده؟
ـ کی می خواستی درست کرده باشه؟معلومه خودم.
ـ خب بابا نزن...ماستش وارداتیه.ساخت روستای قزل چای وصنایع غذایی ننه سوره.)
نرگس که نگاه ماتم رو دید با تردید پرسید.
ـ اتفاقی افتاده آیلین جان؟
به خودم اومدم وسرتکان دادم.
ـ نه...نه چیزی نشده.
نگاهی به گوشیم انداختم وازجام بلند شدم.
ـ از محمد بی خبرم.می رم یه تماس باهاش بگیرم.
دستشو رو شونه ام گذاشت ومانع شد.
ـ نه تو همینجا بمون.من می رم تو آشپزخونه کارهامو انجام بدم ،راحت باش.
زیر لب تشکرکردم وهمزمان با دور شدنش شماره ی محمد رو گرفتم.با خوردن سه تا بوق جواب داد.
ـ سلام آیلین خانومِ خودم.خوبی؟
آه کشیدم.
ـ سلام.باید باشم؟
ـ اینجوری نگو دیگه.باور کن مجبور شدم.
ـ رسیدی؟
یه چند لحظه مکث کرد.احساس کردم تو آسانسوره.
ـ آره تازه همین الان رسیدم.
ـ مواظب خودت باش.نذار نگرانت بمونم.
ـ روجفت چشمام.راستی تو چه خبر؟بهت خوش میگذره؟ با نرگس آشنا شدی؟
نمیدونم چرا اینقدر نسبت به دلیل آشنایی محمد و نرگس که حالا زن داداشم بود،حساس شده بودم.واسه همین با طعنه جواب دادم.
ـ نه به اندازه ی شما.
خندید،مثل همیشه آروم ونرم.
ـ اینقدر فکرای بیهوده نکن.تو یه چشم بهم بذاری من اونجام واونوقت همه چیز رو برات تعریف می کنم.
ـ اما آخه...
نفس حبس شده تو سینه ام رو فوت کردم.
ـ اینجا همه چیز خیلی خوبه.رهی ونرگس هم باهام عالی برخورد می کنن ولی من معذبم محمد.نمیشه یکم زودتر بیای؟
کمی فکر کرد و گفت:
ـ اگه اینجوریه،خب به رهی بگو کلید خونه باغ عروس ایاز خان رو بده تا بری اونجا.فکر می کنم بهترم باشه.نظرت چیه؟
با یادآوری این موضوع که من با عنوان عروس ایاز خان پامو تو این روستا گذاشتم،حسابی جوش آوردم.
ـ عروس ایازخان؟ببینم این بنده خدا خبرداره شما منو جاش قالب کردین؟
باز خندید.اینبار بی خیال وشاد.
ـ آره خانومم خبر داره.واسه یه بارم شده رو حرفم حساب کن و نگران نباش.
با بغض زمزمه کردم.
ـ باشه فقط تور خدا زود برگرد.
صدای گرم ومهربونش تپش قلبم رو بی اراده بالا برد.
ـ آخ اگه بدونی الآن چقدر دلم می خواست اونجا باشم،با این حرفا تو دلم آتیش به پا نمی کردی.

با لبخندی که نمی تونستم از رو لبم پاکش کنم،تماس رو قطع کردم.از جام بلند شدم و بعد پوشیدن پالتوم،رفتم تو حیاط کمی قدم بزنم.با باز کردن درهال چندتا گنجشک که به بهونه ی پیدا کردن غذا رو برف های تو باغچه نشسته بودن،پرگرفتن و واسه چند لحظه سکوت حیاط رو شکستن.آفتاب بی رمق وکم جون اسفندماه داشت غروب می کرد وپشت کوه قزل چای پنهون می شد.
صدای پارس چند سگ و گهگداری هم عبور ماشینی به گوش می رسید.
ـ اینجایی؟!
به طرف نرگس چرخیدم و به بخاری که از دهانش خارج شده بود،زل زدم.
ـ اومدم کمی هوا بخورم.
ـ محمد حالش خوب بود؟
باز اون حس لعنتی باعث شد تو جواب دادن مکث کنم.
ـ...آره خوب بود.
ـ خدارو شکر.بهتره زیاد بیرون نمونی.سرمامی خوری.
ـ رهی کی می یاد؟
یه نگاه به ساعت مچیش انداخت و سرتکان داد.
ـ کارش زیاد طول نمی کشه.یه ساعت دیگه احتمالا خونه ست.
تحت تاثیر سکوت وخلوتِ اینجا پرسیدم.
ـ صبح تا غروب تو خونه تنهایی،حوصله ات سر نمی ره؟
خندید وباز هم منو اسیر اون دوتا چال رو گونه اش کرد.
ـ ساعت کار رهی که مشخصه.ازصبح تا دو بعداز ظهر.این منم که یکم کارم بی برنامه ست.همش بین روستاها ومحل اسکان ایل تو رفت وآمدم.بااینکه پایگاه ثابت داریم اما گاهی باید برای ویزیت یه بیمار تا اون سر دشت بریم.
متعجب پرسیدم.
ـ تو پزشکی؟!
با لبخند سرتکان داد.به سمتش رفتم.
ـ مگه چند سالته؟
ـ بهم می یاد چند ساله باشم؟
چشمامو ریز کردم و رو صورت ظریف و کوچیکش دقیق شدم.
ـ خیلی داشته باشی،بیست ویک،بیست ودوسالته...همسن خودمی.
دست دور شونه ام انداخت و منو به خودش نزدیک کرد.
ـ نه عزیزم من بیست وهشت سالمه.همسن رهی ومحمد هستم.
شگفت زده بهش زل زدم و اون با خنده وادارم کرد تا سرما نخوردم،برم تو.
همونطور که نرگس گفته بود،رهی یه ساعت بعد برگشت وبا دیدنم سربه سرم گذاشت.
ـ چطوری دخترِمنصور خان.
همونطور که نشسته بودم،زانوهامو بغل کردم.
ـ عالی.
اینو با طعنه گفتم و اونم زود گرفت.اما واسه اینکه حواسمو پرت وذهنمو مشغول چیز دیگه ای کنه،گفت:
ـ راستی یه فیلمی هست که باید نشونت بدم.
ـ فیلم؟!
از جاش بلند شد وبه اتاقشون رفت.چند ثانیه ای طول نکشید که با یه دوربین فیلم برداری کوچیک برگشت.
ـ آز آخرین ساعات عمر دده ست.
بی اختیار تو جام جابه جا شدم و اون کنارم نشست.نرگس هم با یه ظرف پشمک لقمه ای و چایی ازمون پذیرایی کرد.
رهی دوربین رو به دستم داد ومن به محض دیدن دده تو اون لباس آبی روشن مخصوص بیمارستان و صورت آب رفته وجسم فوق العاده نحیف وشکننده اش،مات موندم.به یاد ندارم هرگز عیسی خان رو اینطور ضعیف و رنجور دیده باشم.
داشت به زبان ترکی حرف می زد وصداش خش دارتر از همیشه بود.
ـ نمی دونم چند سالم بود اما فکر نمی کنم بیشتر از شش سال داشتم که خشکسالی اومد.همه ی دام هامون یک به یک تلف شدن.صحرا شد بیابون و آب خیلی سخت پیدا می شد.قحطی اومد وطایفه مون رو تار ومارکرد.تا قبل از اون،مغانلو ها بزرگترین طایفه ی ایل ودشت مغان بودن،واسه خودشون برو وبیایی داشتن.بهترین ییلاق وقشلاق مال اونا بود.حالام هست اما دیگه اون عزت واعتبار گذشته نیست.طایفه مون از هم پاشیده شد.پدربزرگم از غصه مُرد.عموهام گذاشتن رفتن.یکی اردبیل،یکی تهران،یکی زنجان.پخش شدیم ودیگه هرگز نشد دور هم جمع شیم...
سرفه های خشکش مانع حرف زدنش شد.رهی رفت و یه لیوان آب بهش داد.تو این فاصله هم نرگس دوربین رو به دست گرفته بود.اینو از حرفایی که بینشون رد وبدل می شد،فهمیدم.
ـ بیماری افتاد به جون خیلی ها و اهل تیره وطایفه مث برگ های درخت تو پاییز ریختن.پدرمم اینجوری مُرد.تو همون بچگی وقتی یاد شوکت وبزرگی گذشته و بدبختی الان مون می افتادم،بغض می کردم و دلم می خواست گریه کنم.اما مادرم این اجازه رو بهم نمی داد.ازم قول گرفت هراتفاقی هم که بیفته،دشت رو ترک نکنم و طایفه مون رو هرطور شده کنار هم نگه دارم.من با این هدف همیشه زندگی کردم.هروقت حرفی از طلاق و مهاجرت واختلاف بین طایفه پیش می اومد،سفت وسخت جلوشون می موندم و نمیذاشتم اتفاقی بیفته.سرهمین سرسختی هم باعث مرگ دخترم شدم.وقتی فرخنده بهم التماس می کرد اونو از زیردست اون مردک رذل نجات بدم،من فقط به طایفه مون فکر میکردم.به اینکه هیچ کس حق نداره با گرفتن طلاق باعث برهم زدن این صلح وآرامش بین خونواده ها شه.آخرشم دخترم دق کرد وپسرام سر کدورتی که بابت مرگ خواهرشون ازم به دل گرفتن،ایل رو ترک کردن.من اما هرگز کوتاه نیومدم و قبول نکردم دارم اشتباه می کنم.همین خودخواهیم هم آخر به بچه هام ضربه زد.وقتی سرقضیه ی طلاق طرلان کوتاه نیومدم واز شوهرش حمایت کردم،به خیال خودم می خواستم زندگی شون رو اینجوری حفظ کنم اما کینه ای که اون دختر از من به دل گرفت، آتیش به زندگی نوه ام انداخت.
به اینجای حرفش که رسید مثل بچه ها زد زیر گریه وباعث شد منم بغض کنم و اشک،تصویر پیرمرد از غم مچاله شده رو محو وبه جاش همون پسر بچه ی شش ساله ای رو بنشونه که یه روزی بزرگترین آرزوش از هم نپاشیدن طایفه بوده.
ـ آیلین حلالم کن.من نمی خواستم با تو این کار رو بکنم دخترم.
همراه با هق هقش،گریه کردم و تو دلم گفتم:«حلالت کردم دده.»
رهی منو تو بغلش گرفت وسعی کرد آرومم کنه.
از وقتی که فیلم رو دیده بودم،افسردگی باز به سراغم اومده بود و هرکاری می کردم نمی تونستم دربرابر خوشمزه گی های رهی وشیطنت هاش لبخند بزنم.واسه اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم،بلند شدم وبرای کمک به نرگس رفتم تو آشپزخونه.
بوی خوش آش دوغ و باسدیرما پلو(چلو گوشت مخصوص اون منطقه) هوش از سرآدم می برد.
ـ امـــــــــــم چه کردی دختر.ببینم قراره تا موقعی که من اینجا باشم تو آشپزخونه و سرسفره ت از این غذاها باشه؟نکنه می خواین با اضافه وزن و چاقی مفرط منو تحویل شوهرم بدین؟
ریز وبا نمک خندید.
ـ نه بابا این فقط تبلیغ روز اول اقامت اینجاست.از فردا دیگه از این خبرها نیست.
نگاهی به وسایل ابتدایی آشپزخونه ی تنگ وباریکش انداختم وبی مقدمه پرسیدم.
- شما ازلحاظ مالی تو مضیقه این که اینجا زندگی می کنین؟
بدون اینکه از سوالم ناراحت ودلخور شه،با خوش رویی جواب داد.
ـ حتما به خاطر سادگی و امکانات کمش می گی آره؟خب ومن ورهی از همون اولش دنبال همچین چیزی بودیم.حتما چون اون یه کارمند بانکه ومنم پزشکم لابد باید تو شهر و یه خونه با امکانات عالی زندگی می کردیم اما ما اینو نمی خواستیم.من هیچ وقت به داشتن یه مطب توشهر و کار کسل کننده ی ویزیت مریض هام تو فضای بسته ی اون چهار دیواری راضی نمی شم.اینو رهی هم می دونه.عشق وهیجانی که تو کارامداد صحرایی هست،تو شهر وتو مطب نیست.برادرتم عادت کرده.تازه تو خود همین روستا یا میون ایل کارهای زیادی برای انجام دادن داره.واسه همین نمی تونیم از اینجا دور بمونیم.
با تحسین بهش خیره شدم وزیر لب اعتراف کردم.
ـ خوشبختی واقعی همینه.اینکه بتونی بدون قید وبندی بر اساس خواسته ها وآرزوهات زندگی کنی.

سفره ی شام رو که پهن کردیم،یهو یاد پیشنهاد محمد افتادم.واسه همین رو به جفتشون کردم وگفتم:
ـ موندن من اینجا درست نیست.به هرحال شما باید برگردین سر کارتون و نمی تونین درآن واحد حواستون به منم باشه.از طرفی اگه اینو جسارت ندونین باید بگم می خوام این چند مدت رو تنها باشم.لااقل تا وقتی که محمد برگرده.
رهی با حرص پرسید.
- ببخشید اونوقت قراره دور از ما کجا زندگی کنین؟
زیر چشمی نگاش کردم وبا تردید گفتم:
ـ خونه باغ عروس ایاز خان.محمد می گفت می تونم اونجا زندگی کنم.ظاهرا کلیدشم پیش توئه.
عصبی صداشو بالا برد.
ـ محمد بی جا کرده با تو.
نرگس اعتراض کرد اما اون کوتاه نیومد.
ـ موندن یه زن تنها تو خونه باغ به صلاح نیست.
از رو نرفتم وخیلی رک جواب دادم.
ـ اگه به صلاحم نبود محمد همچین چیزی رو پیشنهاد نمی داد.
رهی کلافه دستی تو موهاش فرور برد و زیر لب واسه آروم شدنش ذکرگفت.
نرگس یه کاسه آش به دستم داد و واسه ختم این قائله خواست فعلا صحبت در این مورد رو به یه وقت دیگه محول کنیم.
***

اما بلاخره کوتاه اومد.رهی می دونست محاله آیلین چیزی رو بخواد وبدست نیاره.حالا هم با کلی اخم وتخم همراهم شده بود تا اون خونه باغ رو نشونم بده.نرگس با رفتن وتنها موندنم موافق نبود ولی درنهایت سکوت کرد وبرای خواستم احترام قائل شد.
از مرکز روستا به سمت ورودیش رفتیم و تو اولین کوچه باغ سمت چپ جاده پیچیدیم.آب شدن تقریبی برف،زمین رو گل آلود وراه رفتنمون رو سخت کرده بود.جلوی یه در طوسی خیلی بزرگ ایستادیم و رهی با کلید در رو باز کرد.راستش از همین اول،حسابی توی ذوقم خورد.انتظار داشتم با یه خونه درست شبیه خونه ی اونا روبرو شم اما این یکی از دیوارهای بلوک چین ونمای سنگیش کاملا پیدا بود تازه ساخت هست.شاید فقط کوچیک بودنش با خونه ی رهی ونرگس تشابه داشت.
یه ویلای ییلاقی نقلی وسط یه باغ بزرگ که درخت های تنومند گلابیش یه فضای جنگلی بهش داده بودن. چندتایی درخت زرد آلوی قدیمی ویکی دوتا درخت سیب که به نظر می رسید همینجوری و غیر اصولی کاشته شده هم،تو باغ به چشم می اومد.ته باغ وکنار دیوارش هم درخت آلبالو کاشته بودن.
خونه با سه پله به یه ایوون تقریبا عریض منتهی می شد.رهی با نارضایتی کلیدها رو کف دستم گذاشت وهمگام با قدم های کنجکاو و هیجان زده ام از پله ها بالا اومد.
ـ هیچ خوش ندارم تورو اینجا تنها بذارم اما به دو دلیل اینکار رو می کنم.یکی اینکه می دونم مرغ تو ومحمد یه پا بیشتر نداره.هرچی هم که بگم باز کارخودتون رو می کنین.دیگه اینکه خوشبختانه این روستا امنیت داره وکسی به خودش اجازه نمی ده به عروس ایاز خان اهانتی کنه.
کلیدها رو تو دستم چرخوندم تا کلید درهال رو پیدا کنم.
ـ خیلی دلم می خواد این ایاز خان رو از نزدیک ببینم.
ـ حالا می بینیش.معمولا آخر هفته ها کلاس نداره،برمی گرده روستا.
یاد حرفای محمد واستادی که تغییرات مثبتش رو مدیون اون می دونست افتادم.به نظرم بیراه نمی اومد اگه این استاد همون شخص موردنظر باشه.
ـ محمد هم اینجا زیاد رفت وآمد می کرد؟!
رهی کفشاش رو درآورد وپشت سرم وارد شد.
ـ قبل ازدواج که مدام اینجا بود.بعدشم اگه یادت باشه هربار که باهاش می اومدی من ومحمد حتما یه سفر به دشت مغان داشتیم.مقصدمونم همین روستا بود.
نگاهی به دورتا دور نشیمن مربع شکلش انداختم.سمت راست نزدیک پنجره یه شومینه ی سنگی کار گذاشته شده بود و کف اتاق علاوه بر موکت با فرش و گلیم مفروش شده بود.یه آشپزخونه ی اوپن بزرگ درست روبروم بود که پیشخوان پهن وکوتاهی داشت وظاهرا به عنوان میز ناهار خوری استفاده می شد.دورتا دور نشیمن هم پشتی گذاشته بودن.سمت چپ یه اتاق خواب خیلی بزرگ بود که کمد دیواری بلندی داشت.
سیستم گرمایشی این اتاق یه بخاری نفتی بود که منو یاد اوبه و آلاچیق دده تو فصل زمستون می انداخت.البته کوچیکتر که بودم حتی بخاری هیزمی هم دیده بودم.آخ که چقدر شنیدن ترق وتروق سوختن چوب های خشک تو آتیش وبوی دلپذیرش و روشنایی چشم نوازش برام دلنشین بود.
این اتاق رو هم خیلی ساده آراسته بودن و من ته قلبم از این اتفاق خوشحال بودم.راستش دلم میخواست یه جورایی زندگی نرگس رو به طور مستقل تجربه کنم. وحالا می دیدم این امکان چقدر زود برام فراهم شده.
از اتاق اومدم بیرون ودری که به سرویس بهداشتی منتهی می شد رو باز کردم.خونه تازه ساخت و همه چیز زیادی تمیز ودست نخورده بود.
ـ این عروس ایاز خان اینجا نمی یاد؟
رهی سرشو از تو یخچال بیرون آورد و درحالی که خرید های مورد نیازم رو جا به جا می کرد،گفت:
ـ تا حالا که قسمتش نبوده بیاد.
با شگفتی زمزمه کردم.
ـ پس کی این خونه رو چیده؟
یه شیشه مربای به برداشت و توقفسه ی یخچال گذاشت.
ـ شوهرش.
از این جواب بی اختیار لرزیدم و احساس معذب بودن کردم.
ـ وای کاش نمی اومدیم اینجا.شاید شوهرش دوست نداشته باشه.
چپ چپ نگام کرد.
ـ تازه الآن به فکر افتادی؟لازم نکرده نگران باشی.شوهرش اونقدرام آدم بدی نیست.
نگاهی به قاب عکس مردجوونی که رو شومینه قرار داشت،انداختم وچندقدمی بهش نزدیک شدم.دستی به حاشیه ی قاب کشیدم وپرسیدم.
ـ این کیه؟
رهی به طرفم چرخید وبا کمی مکث جواب داد.
ـ ارسلان پسر ایاز خان.
یه جوون خوش قیافه و جذاب به چشمم می اومد.البته ناگفته نمونه که به جورایی مثبت هم می زد.پس صاحب این خونه،این مرد درون قاب بود.
ـ پس چرا عکسی از خانومش اینجا نیست؟
رهی کلافه نفسشو فوت کرد.انگار که از دادن جواب سوالام معذب بود.
ـ تو چرا اینقدر کنجکاوی به خرج می دی؟گفتم که همه چیز رو سرفرصت می فهمی.
با اینکه جوابش توی ذوقم زد اما به روی خودم نیاوردم ویکساعت بعد که با کلی توصیه وسفارش تنهام گذاشت ورفت،تصمیم گرفتم خودم دنبال جواب سوالام بگردم ودیگه منت رهی رونکشم.
بعد جابه جا کردن وسایلم از اتاق بیرون اومدم وبا دیدن هیزم های خورده شده ی کنار شومینه سریع آتیش رو روشن کردم.فضای خونه زیادی سرد بودوبا این وضعیت نمی تونستم شب راحت بخوابم.
کتری کوچیکی رو که تو قفسه ی ظرف ها قرار داشت پر از آب کردم و رو گاز گذاشتم.واسه خودم نسکافه درست کردم و تولیوان سرامیکی بزرگی که تو بوفه ی لیوان ها بود ریختم ودرحین خوردن سری به حیاط زدم.
خونه در اصل یه سوئیت شصت متری جمع وجور بود وچسبیده بهش یه انبار بزرگ ساخته بودن که مخصوص ذخیره کردن هیزم وابزار آلات باغبانی وچندتا ظرف بیست لیتری نفت بود.کنار انبار هم به اتاقک کوچیک قرار داشت که تو نگاه اول دلیل ساختش برام عجیب وبی مورد اومد اما وقتی درش رو باز کردم وبا یه تنور تازه ساخت روبرو شدم،بی اختیار لبخند رو لبم نشست.

اونقدر سکوت خونه باغ سنگین بود که تا ساعت یازده خوابیدم.موقعی هم چشم باز کردم که بخاری به خاطر نداشتن نفت خاموش شده بود و من احساس سرما می کردم.
از جام بلند شدم ویه پتوی نازک رو شونه هام انداختم.رفتم صورتمو بشورم.آب خیلی سرد وفشارش هم فوق العاده کم بود.طوری که به مرور همون باریکه آبی که از شیر می اومدهم،قطع شد.برای خودم چایی دم کردم وصبحونه خوردم.
رفتم تو باغ کمی قدم بزنم اما خیلی زود خسته شدم.روپله های منتهی به ایوون نشستم و گوشیم رواز تو جیبم درآوردم.بی اختیار یاد هانا افتادم واینکه الآن هفت روزی می شه که از مرگ لاوین گذشته،با بغض شماره شوگرفتم.نمی دونستم باید بهش چی بگم وبه خاطراین کوتاهیم حسابی خجالت می کشیدم.
صداش که تو گوشی پیچید،اشکام تند تند اومد پایین.
ـ الو آیلین جان؟
هق هق بی صدام رو حس کرد که دیگه حرفی نزد وبه نظرم اومد داره پابه پام گریه می کنه.زبونم نمی چرخید چیزی بگم ومحض رضای خدا کمی دلداریش بدم.انگار لب هامو با غم به هم دوخته بودن.
ـ یه چیزی بگو عزیزم.اینجوری با خودت نکن.
به سختی نالیدم.
ـ هانا جان منو ببخش...رفیق نیمه راه شدم.
صداش می لرزید وپرواضح بود هنوزم گریه می کنه.
ـ این حرفو نزن فدات شم.محمد گفت چه اتفاقی افتاده،آخه چرا یکم به فکر خودت نیستی؟ببین معده ات دوباره خونریزی کرد.
بی توجه به نصیحت هاش زار زدم.
ـ دلم میخواست الان اونجا باشم.کنار تو و آوات...نشد بیام.پدربزرگم فوت کردو...
ـ می دونم.خودت رو به خاطرش اذیت نکن.خدا رحمتش کنه...جات اینجا خیلی خالیه اما شقایق هم هست.واقعا این روزا دوستی رو درحقم تموم کرده.
زیر لب زمزمه کردم.
ـ دستش درد نکنه.
ـ غصه ی منو نخور عزیزکم.این غم کوچیکی نیست اما...دارم یاد می گیرم باهاش کنار بیام لااقل به خاطر آوات وگرنه من که...
اینجای صحبتش که رسید با بغض حرفشو خورد.قطرات اشک رو از روی گونه ام پاک کردم وگفتم:
ـ آوات چطوره؟
ـ هنوز نتونسته با این موضوع کنار بیاد.می ریزه تو خودش و چیزی نمی گه.خب حرف کمی نیست؛توعرض دوماه همه ی زندگی مون رو جلو چشمامون از دست دادیم.
نگاه مهربون لاوین ودادا گفتن هاش اومد جلو چشمام و اونقدر متاثرم کرد که نفهمیدم بعدش چی گفتیم بهم وچطور خداحافظی کردیم وتماس قطع شد.
بی حال از جام بلند شدم ورفتم تو خونه.هیزم تو شومینه نیم سوز شده بود و گرمای مطبوعی تو فضای نشیمن جریان داشت.کمی نفت روش ریختم وآتیش گُر گرفت وشعله ور شد.
از خیره شدن به اون گرمای دلپذیر دل کندم وبلند شدم ورفتم تو آشپزخونه.باید برای ناهارم چیزی درست می کردم.چندان اشتها نداشتم اما نباید میذاشتم که معده ام خالی بمونه.اینجوری دوباره بیماریم عود می کرد.
دریخچال رو باز کردم وبا فکری مشغول به محتویاتش زل زدم.حوصله نداشتم زیاد وقت روش بذارم.یه تیکه مرغ از قسمت فریزرش درآوردم و گذاشتم بپزه.
تو این فاصله هم تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم اما آب باز قطع بود.حسابی کفری شدم.آخه این چه وضعش بود؟باید سردر می آوردم چرا آب قطعه.
سریع لباس پوشیدم وباتوپی پُر از خونه بیرون رفتم.زیبایی کوچه باغ حواسمو پرت کرد وبه کل یادم رفت برای چی از خونه بیرون زدم.بی اراده به سمت جاده ی منتهی به روستا که یکم رو به پایین شیب داشت،راه افتادم.برف های تو جاده رو به کناری زده بودن ودوطرفش کوهی از برف های گل آلود دیده می شد.خوشبختانه چون روز بود وجاده هم تقریبا هموار،رفت وآمد زیاد بود ومی تونستم امیدوار باشم با حیوونی مثل گرگ روبرو نشم اما خب نمی تونم انکار کنم وقتی اون سگ بزرگ گله با بدبینی از کنارم رد شد،چقدر ترسیدم.
سر راهم به زن جوونی برخوردم که بچه ی کوچیکش رو به دوش گرفته بود وتو دستش ظرف مخصوص حمل شیر بود.ازش درمورد قطع شدن آب پرسیدم واون گفت که آب این روستا از یه چاه عمیق تامین می شه وبوسیله یه موتورآب قدیمی بالا کشیده شده و تو منبع ذخیره می شه.احتمالا منبع خالی شده که آب نمی یاد.
ازش آدرس اون چاه آب رو پرسیدم و اون گفت پشت یه اتاقک به اسم موتورخونه ست که اونور رود خونه وبعد پل ساختنش.
مسیری که نشون داده بود ،در پیش گرفتم وبه اون سمت رفتم.بلاخره یکی رو پیدا می کردم که جواب این قطعی بی موقع آب روبده.
به پل که رسیدم،موتور خونه رو از دور دیدم.یادمه دیروز که با رهی ازکنارش می گذشتیم صدای بلند کار کردن موتور آب رو شنیده بودم،منتها اونقدری فکرم مشغول بود که کنجکاوی نشون ندادم.
رفتم جلوی موتور خونه وبا یه دربسته و قفل بزرگی که روش خورده بود،روبرو شدم.بلاتکلیف دستی به کمر زدم وکمی دور وبرم رو نگاه کردم.اون ور پل،پیرمردی روی سکوی جلوی درخونش نشسته بود وداشت سیگار می کشید.ناچار رفتم طرفش وبه ترکی پرسیدم.
ـ پدرجان کی مسئول این موتور خونه ست؟
چشماشو ریز کرد وبی توجه به سوالم پرسید.
ـ مال این روستا نیستی.ببینم مسافری یا مهمان کسی هستی؟
موندم چی بگم.کلافه این پا واون پا کردم ودرنهایت گفتم:
ـ عروس ایاز خانم.
بااین حرفم بلافاصله ازجاش بلند شد.
ـ خوش اومدی عروس خانوم.صفاآوردی.
معذب جواب خوش آمدگوییش رو با لبخند دادم.
ـ ممنون.خب پدرجان نگفتی مسئولش کیه؟
ـ راستش اینجا همه ی کارها رو دوش رحمته.اون ،هم مسئول موتورخونه ست و هم مامور آب وبرق وتلفن و هم متولی مسجد و هم شورای روستا.
با این حرف بی اختیار خنده ام گرفت.این رحمت خان دوشغله هارو هم گذاشته بود تو جیب بغلش.چقدرم که فعال بود.

ـ حالا این آقا رحمت رو میشه کجا پیداش کرد؟
ـ گاوش داره زایمان می کنه.دکتر برده بالای سرش.
نگاه درمونده ام رو به آسمون صاف ونیلی بالای سرم دوختم وسوزسرما باعث شد دیگه اونجا نمونم.ازش آدرس جایی که می تونستم این رحمت خان رو پیدا کنم گرفتم وبه همون سمت رفتم.
درست موقعی رسیدم که گاوش زایمان کرده بود ویه گوساله ی سرتاپا خیس کنارش افتاده بود.اینطور به نظر می رسید که انگار داره از سرما می لرزه.به حدی کوچولو وبامزه بود که یادم رفت برای چی اونجام.
ـ کاری دارین خانوم؟!
اینو رحمت که حدودا چهل وخورده ای سال داشت،پرسید و همراه دامپزشکی که داشت وضعیت گوساله رو چکمیکرد به طرفم چرخید.
مجبو


مطالب مشابه :


رمان عروس برف 6

شهر رمان | shahr roman - رمان عروس برف 6 - شهر رمان - رمان آنلاین - کلوپ رمان - رمان برای موبایل- تایپ




رمان عروس مرده / مژگان زارع/ فصل اول(بخش بیستم)

طرفداران مژگان زارع - رمان عروس مرده / مژگان زارع/ فصل اول اولین برف زمستانی امروز فرو ریخت.




آخرین برف زمستان قسمت17

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - آخرین برف انواع رمان خواستم دوباره عروس خونواده ای شم که که




رمان عروس خون بس 4

بی رمان - رمان عروس روژان کاپشن مهیار رو چسبوند به خودش رفت تو حیاط برف سنگینی اومده بود




عروس خون بس 9

رمــــان ♥ - عروس خون بس 9 میخوای رمان برف بازیشون،دو روز سهیل رو توی رختخواب انداخت،و




رمان 4 تا دختر شیطون قسمت 3

رمــــان ♥ - رمان 4 تا اینور دارن برف بازی میکنن ماهم عروس دوماد اومد




عروس خون بس 1

رمــــان ♥ - عروس میخوای رمان تا یکی دو ساعت دیگه برف شروع میشه رفت پشت در انبار




رمان عروس خون 1

دنیای رمان - رمان عروس خون 1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان آخرین برف




برچسب :