کار در فروشگاه لوازم یدکی سهراه سیمین
حین مطالعه برای امتحان کارشناسیارشد و خلاصهبرداری
از کتب و کمی پیش از تعویض منزل صحبت از راهاندازی مجدد کار لوازم یدکی مطرحشد.
باوجود اصرار و وعده همکاری سایرین نظر مساعدی نسبت به آن نداشتم و بیشتر توجهم به
جزوهها و کتابها بود.
بالاخره محلی در نزدیکی سهراه سیمین اجارهشد و همگی برای دیدن آنجا رفتیم و این
همگی یکیدو روز دیگر هم برای مرتبکردن آنجا که چندان تمیز نبود و بابت این مسئله
عذرخواهی نمودند نیز تکرارشد. سالن زیرزمین دو واحد تجاری و مسکونی چند طبقه بود
که پس از تغییراتی در ساختمان با ورودی پلکانی نسبتاً باریکی داشت و با درب و
پنجره شیشهای از فروشگاه رنگ یکی از پسران حاجآقا یعنی اوسمهدی جدا میشد. در
انتهای سالن حفرهای بزرگ بود و آقای ایزدی که خود پیش از بازنشستگی با این مسائل
سروکار داشت در بدو ورود مسدود کردن آنجا را اولین اقدام لازم عنوانکرد و با وجود
صحبت اطمینان حاجآقا به اهالی باغ پشتی که ظاهراً کارگرانی افغانی هم بودند با
پلیتی آنجا را پوشاندیم. ولی بوی بدی که از دستشوئی بلند میشد و گاهی منشاء آن شکبرانگیز
میشد را هیچکاری نتوانستیم بکنیم جز آنکه هر از گاهی آفتابهای آب در آنجا خال مینمودیم
تا سیفون آنجا که ظاهراً اشکالداشت همیشه از آب پر باشد.
پس از تحویل وسائل اولین روز بهاتفاق آقا سهراب سه نفری برای قفسهبندی مغازه
رفتیم برخلاف انتظار وی که فنی نشان میداد راهحل مناسبی برای سوار کردن قفسهها
سراغ نداشت. حین صحبت بستن قفسهها را بهحالت خوابیده و بعد بلندکردن آنها را
ازنظر گذراندیم ولی با توجه به آنکه قفسهها و اکثر پایههای نو از نوع محکم
نبودند بلندکردن و ایستاندن آنها مشکل و با کج و معوج شدن احتمالی همراه بود این
بود که بستن آنها را بهحالت ایستاده شروعکردیم و پس از اولین سری بین ردیفها
جعبههای خالی را قرار داده و ردیفهای بعدی را پیچومهره نمودیم و با طولانیشدن
ردیف قفسهها که احتمال برگشتن آنها بیشتر میشد یکی دو نفر فقط آنها را نگهداشتهبودند.
چند مرتبه برای گرفتن قفسه و پایه بیشتر نزد آقای رفیعیان اگر اشتباه نکردهباشم
رفته و کار قفسهبندی تکمیلشد کمی پیش از آن و یکی دو مرتبه هم بعداً سراغ آقای
ایزدی که قرار بود لوازم مغازهاش را یکجا بهفروش برساند رفتیم. آنجا هم نسبتاً
بزرگ بود و چند مرتبه هم که از آنجا عبوری گذشتیم نوشتهای مبنی بر تعویض مکان
مغازه به آدرس ما دیدهمیشد تا اینکه آنجا مجدداً راهاندازی شد. شاگرد وی نیز
برای کار نزد ما تمایلش را ابراز کردهبود که ظاهراً پذیرفته نشدهبود.
آقا سهراب که از همان روزهای اول پس از عدم توافق در مورد شراکت در فروشگاه خود را کنار کشید و پس از صحبتها و گرفتن وعده بالاخره با خرید مشارکتی اتومبیلی کار روی آنرا شروعکرد. یکروز در نزدیکی مغازه بهاتفاق زهرا خانم نظرم را در مورد این مسئله پرسید: اگه شما بتونین ازش پولی در بیارین از نظر من اشکالی نداره! کمی پس از خرید اتومبیل و پرداخت کمی از بدهیها از حاصل کار بر ماشین درحالیکه روی مقدار باقیمانده بدهی اختلاف نظر ایجادشدهبود باز هم طرف صحبت من شدم: بابا دیگه باید این پولو بیخیال بشه! و من با لبخند فقط سری تکاندادم.
روزهای اول راهاندازی مغازه هرکسی با ذوق و شوق کاری را که از عهدهاش برمیآمد انجام میداد. اولین مورد که از خانه شروعشد تهیه اعلان پارچهای برای سردر مغازه که در زیرزمین مغازههای رنگفروشیهای پسران حاجآقا قرار داشت بود و اعلان دیگری برای دیواره کناری منزل حاجآقا که در بر پشتبام ساختمان یکطبقه پهلوئی مشرف بود و از خیابان و پیادهرو دید خوبی داشت. با تیوپهای رنگهای غیرقابلاستفاده پژمان که دیگر بدرد نقاشی رنگ و روغن نمیخورد و قلمموهایش و چند تکه پارچه ملحفه (چلواری) شروع بکارکردیم و پس از یکی دو ساعت دستخط و کار کیوان بیشتر مورد قبول و تعریف واقعشد و روزی دیگر برای نصب آنها به مغازه رفتیم.
قرار بود این دو مورد تنها موارد همکاریم برای راهاندازی مغازه باشد. درحالیکه زمان امتحان فوقلیسانس نزدیک میشد و طبق برنامهای که داشتم مطالعه و خلاصهبرداری کتابهای متنوعی که از کتابخانه خاص گیاهی میگرفتم جای خود را به مطالعه جزوههای اختصاصیتر میداد. هرچند که نتوانستهبودم جروات اساتید و دانشگاههای معتبر همان سال تحصیلی را بدست بیاورم ولی بهلطف آقا ناصر-ا چکیدهای از جزوات سالهای قبل را که آقا افشین-ا مدتی در اختیارمان گذاشته و خلاصهبرداری کردهبودم دردست داشتم یکی دو کتاب اصلی را هم بر نوار ضبط کردهبودم خلاصه که دستم خالی نبود. مدتی از جریان کار بدور بودم کمکم همه خود را کناری کشیده و صحبتهائی در مورد رفتنم به مغازه مطرحشد و در مورد امتحان هم با گفتن: کاری نمیخواد بکنی ... میای اونجا برا خودت رو صندلی نشستی ... کتاب دستت ... از بیکاری روزانه و بستهنبودن درب مغازه در زمان لزوم رفتن برای کارهای بیرون مغازه صحبت شد. باوجود بهانههای زیاد اصرار برای رفتنم به مغازه بیشتر و بیشتر میشد و حتی ذکر لزوم ساعات منظم غذا که آنروزها برای مشکل معدهام رعایت میشد هم نتیجهای نداشت و با گفتن: من جوری میفرستمت بری که ساعت ... برا شام خونه باشی! قرار شد این مسئله هم رفعشود. صحبت با کیوان و تشویقنمودن برای رفتن به مغازه و عنوانکردن تلاشهایش برای کار هم بیاثر بود و با ذکر جمله: این که پول نمیده! بیانگیزگی برای آنرا بیانکرد. با یکی دو نفر از بچهها در مورد مناسببودن کار تجاری مشورتکردم و آنها که از چند و چون ماجرا اطلاع دقیقی نداشتند بر لزوم بستن قرارداد تأکید داشتند و موفقبودن در کار را با سهمداشتن و مشارکت در سود میدیدند نه حقوقبگیری! و حتی آقا فرهاد-ن مشارکت در فروش را بجای مشارکت در سود مطرحنمود. بالاخره با ذکر: حالا مییای میبینی ... درآمد اونقد نیس ... کار نمیشه! همه شرایط پذیرفتهشد شرایطی که یکی از آنها یعنی حقوق درصدی کاملاً به ضررم بود چرا که آنچه صحبت شدهبود واقعیتداشت اگر روزی ده پانزده مشتری داشتیم آن روز خوشی بود و روزهای زیادی دریغ از مشتری!
مشکلات دیگری هم وجود داشت از یکطرف اطلاعی از کار، قیمتها
و محل لوازم و ... نداشتم و از طرفی وقت باارزش در آن روزهای تعیینکننده نزدیک
امتحان را نمیتوانستم به این مسئله اختصاصدهم و باید یکی را انتخاب مینمودم که
با توجه تاریخ آزمون و سرمایهگذاری طولانیمدت برای آن، فروشندگی و چسبیدن بکار
به بعد از امتحان موکولشد. ولی مشکلات دیگری هم وجود داشت به مطالعه طولانیمدت
روی صندلی عادت نداشتم، ساعات کار و استراحت که بسیار مقید آنها بودم نیز بهم
ریختهبود. گاهی صفحاتی از جزوه در خواب و بیخبری ورق میخورد و در برگشت و مرور
مطالب میدیدم که چیزی از مطالب درنظرم نماندهاست. محیط کمنور آنجا هم مزید علت
شده و خوابآلودگی تا حدی بود که گاهی حین مطالعه سرم روی جزوه خمشده و چرت و
... حتی شستشوی سر و صورت هم چندان فایدهای نداشت. بوی بدی هم که حین کوران باد
در زیرزمین از دستشوئی بلند میشد چرت آدم را پاره میکرد ولی درس و مشق را هم از
یاد میبرد.
این مسائل و یک مورد دیگر باعثشد که گرفتن جنس و کارهای بیرون به من سپردهشود
مسئله دیگر این بود که یکروز آقا رضا (یکی دو مرتبه شاهدبودم که خود او وقتی
رضاگربهکش خطابش کردند با لبخند و خرسندی جواب داد) به مغازه آمده و سراغ لوازم
موتور را گرفت. ما که پس از ماجرای شب میهمانی در چندین سال قبل که پدر و برادرش
به درب منزل آمده و هرچه از دهانشان درآمده به ما که مات و مبهوت شدهبودیم گفته و
با وجود عذرخواهیهای بعدی وی تنها به سلامی اکتفاء میکردیم و مدتی پس از آنکه
زمینهای بسکتبال وزرشگاه انقلاب را به پیست دو میدانی تبدیل نمودند دیگر وی را
ندیدهبودم موضوع را با آقا مهران مطرحکردم و او هم از تغییر منزل آنها گفت و
نیمهشوخی و نیمهجدی با ذکر صحبتهائی پیرامون دوستان و همراهان جدید وی در مورد
تماس با او هشدار داد.
چند روز بعد در مغازه تنهابودم که دو اوباش وارد مغازه شدند یکی از آنها که لاغر
دندانهائی جرمگرفته داشت بیشتر صحبت میکرد با گفتن: شما
لوازم ماشین میفروشین؟ میشه
یه نگاهی بندازیم؟ با وجود مشکوکبودن
جواب موافقدادم و خودم مراقبش بودم دیگری که تنها با صحبت کمتر چهره واقعی خود را
مخفی میکرد هم با اجازه وارد محوطه قفسهها شد و با اشاره سر اولی از هم جدا شدند
درحالیکه مراقب هردو بودم گاهی یکی سؤالی مینمود ولی با سروصدای دیگری فوراً
متوجه او میشدم که دستش را در جیب بغل مینمود و سه مرتبه این مورد تکرار شد درهمین
موقع تلفن بهصدا درآمده و اوساسمال که در تعمیرگاه روبرو کارهای صافکاری و نقاشی
را برعهدهداشت تماسگرفت و شروع به سؤالوجواب نمود. حین صحبت متوجه تقلاهای
بیشتر آندو شدم بین تصمیم کمکخواستن از اوساسمال و بستندرب بودم که یکمرتبه
آندو خداحافظیکرده و رفتند پس از قطع تماس به سمت لوازم رفته و یکی دو قطعه را با
وجود آنکه شمارش آنها را نداشتم چککرده و آنها را درحالیکه ایتکت قیمت هم داشتند
مشاهدهنمودم زنجیرتایم 3600 تومان که ابتدا یک صفر آن در نظرم نیامد در همین موقع
آقای صادقی که برای کاری از مغازه بیرونرفتهبود برگشت از وی تعداد یکی دو قطعه
را پرسیدم و متوجهشدم که از هرکدام یکی کم شدهاست از مغازه بیرونپریدم ولی خبری
از دزدها نبود به مغازه برگشته و سؤیج اتومبیل را گرفته و کمی اینطرف و آنطرف رفتم
و کمی بعد هم به مغازه برگشتم. آنروز حدود ساعت 13 پیش از برگشت به خانه حین گرفتن
حقوق مطرحنمودن این صحبت قصد جبران این سادگی اعتماد را داشتم: این
400 تومن حقوق امروز بابت دزدی که ...
که جواب این بود: بگیر زنجیر تایم 3600 تومنه
نه 360 تومن! بگیر ولی ...
حین برگشت به خانه هم با وجود سرعت نسبتاً زیاد متوجه اطراف بود که این
صحبت مطرحشد: دنبال چی میگردی؟ دیگه ولشکن! اونا دیگه رفتن! دیگم پیداشون نمیکنی!
از سادگی و یا به قول امروزیها از بیعرضگی خودم ناراحتبودم
ولی بیشتر از این جامعه حالم بههم میخورد. خیلی از اینها هیچچیزی برایشان
اهمیتی ندارد و بدتر اینکه گاهی دلیلهائی هم برای توجیه اعمالشان دارند: حقمونه
اینا حقمونو خوردن! میخواستن زرنگ
باشن! میخواستن حواسشونو جمع کنن! ... و
اینها موارد انگشتشماری بود که سالها بعد کاملاً عمومی شد و بعدها بارها شاهد به
زبانآوردن آنها بوده و گسترش روزافزون این سیر قحقرائی و تنزل کاملاً مشهودبود!
پس از تغییر وظائف گاهی که مشتری جنسی را که موجود نداشتیم درخواست مینمود پس از
چند تماس تلفنی و گرفتن قیمت برای تحویل آن به فروشگاهشان میرفتم از جمله به
فروشگاههای آقایان شوشتری، زادهوش، رئیسی، حسن، رامین و ... در سهراه نظر، خ.
فردوسی، خ. حکیمنظامی و خ. آتش و ... مراجعهمیکردم البته جلوی مشتری صحبت آوردن
از انبار مطرحمیشد. البته بیشتر مشتریها متوجه واقعیت میشدند ولی آدرسی
نداشتند که خودشان مستقیماً مراجعه کنند فقط با توجه به جمله تهیه و توزیع لوازم
یدکی ... که بر تابلوی ورودی نقش شدهبود و شاید به همین دلیل وارد زیرزمین میشدند
کمی ذوقشان را میزد دفعه بعد سراغ ما نمیآمدند بعلاوه برخورد ما با مشتری
ایراداتی داشت که یکمرتبه خود شاهد آن بودم و پس از صحبتها و چک و چانه یکی مشتریهای
دائمی که برای آخرین بار مراجعهنمود این جملات رد و بدل شد: ...
ببین من اعصاب ندارما!
مشتری: حالا که اعصاب نداری لوازمت برا خودت نگهدار!
مشکل دیگر بهاصطلاح جور نبودن جنس میشد که با توجه به قیمت روزافزون کالاها از
یک طرف و کساد بازار از طرف دیگر همراه با محدودیت توان مالی تمایلی به تلاش پیگیر
برای تکمیل کثریهای مغازه و درخواست مشتری انجام نمیشد و این کثریها با وجود
سرمایهای که برای اینکار اختصاص دادهشدهبود هر روز بیشتر میشد.
با آقای شوشتری و فرزندش و شاگردشان نیازی به معرفی نبود
و یکی دو مرتبه که تأخیر در آمادهشدن سفارش پیشآمد از مغازه تلفنی سراغم را
گرفتند و طی اینطرف و آنطرف رفتنها یکی دو مرتبه هم آقای سعیدی از شریفترین
همکاران قدیم و جدید را دیدم وی که نسبتی با آقای شوشتری داشت و پس از انقلاب با
زمینه آشنائی به امور فنی کارهای تعمیراتی انجام میداد گفتهمیشد که برای حل
مشکلی ساعتها وقت صرف میکرد و این مسئله با ذکر: بهش
میگم اقلاً بیا در مغازه یه پولی در بیاری ... یا ساعتها وقت میذاره ... میره دنبال کارهای یه مشتری
... با خنده و استهزاء
دیگران همراه بود.
آقای زادهوش هم که در برخوردهای اولیه درنظرم بسیار مبادی آداب مینمود و مغازه
شیک و تمیزشان شرط اولیه یک فروشگاه فعال یعنی مجاورت با تعمیرگاه را داشت شاید
مانند ما چندان نگران کاهش فروش نبودند و یکروز که برای گرفتن جنسی رفتم اگر
اشتباه نکردهباشم یکی از پسران را با آقای مهران-مدنی یکی از دوستان قدیم را در
حال بررسی یا شاید کار با یک وسیله موسیقی (تار) دیدم.
حسن آقا هم که چندین مرتبه با ذکر: اونروزا اینا بچه بودند با باباشون مییومدن از ما جنس میبردن ... الان ببین چه تجارتخونهای بههم زدن! از موفقیت آنها در کار صحبت شدهبود و گفتهمیشد از مشتریها در زمان کار و شراکت با آقایان رجائی بودند و بعداً در این زمینه قدرتی کسبنمودند و چندین مرتبهای که نزد وی رفتم وی و شاگردش را درحالیکه عرق کردهبودند مشغول کار دیدم. بعدها در زمان مزاحمتها و کار در شهرک هم دو مرتبه با مهندس والی صحبت از آنها بهمیانآمد: شوما چرا مغازه رو بستین؟ ... شوما اصاً اشتباه کردین ازون اول کارو ول کردین! ... اون موقع که شوما از کار اومدین بیرون ... شروع کردن ... حسین برادر بزرگس حسن کوچیکه ما با حسین شون خویشوقومیم!
فروشگاه آقا رامین با همین نام در نزدیکی مغازه خودمان بود و بعد از آقای شوشتری بیشتر نزد وی میرفتم چند مرتبه که قطعه بزرگی میخواستیم یا محدودیت زمانی داشتیم با اتومبیل و چند مرتبه هم پیاده نزد وی رفتم و باوجود آنکه محل کارشان خیلی بزرگ نبود ولی کسب فعالی داشت. یکروز برادر اوساسمال یعنی آقای رهنما که مغازهای کوچکی در تعمیرگاه روبرو براه انداختهبود و گاهی برای گرفتن اجناسی نزد ما میآمد سراغ وسیلهای را گرفت و چون خودمان نداشتیم نزد آقا رامین رفته و جنس را گرفتم پس از برگشت آقای رهنما که ظاهراً متوجه مسئله شدهبود در مورد گرفتن جنس از آقا رامین سؤال کرد من جوابی نداشتم ولی شاهد انکار مسئله بودم. یکی دو مرتبه هم بر سر گرفتن تخفیف در حال چانهزنی از قیمت ارزانتر آنجا صحبتکرد: ما میخوایم از شوما بگیریم ... رامین ارزونتر میده! و با عدم موافقت از مغازه خارجشد از آن پس وی بیشتر به فروشگاه رامین میرفت.
عدم انعطاف و نرمش برخورد با مشتریها و ناتوانی از تخفیف و جلب رضایت مشتری هم عاملی جهت از دستدادن بیشتر مشتریها میشد در این رابطه تعمیرکارانی هم که از قبل شناختی داشتند دیگر بهسراغمان نمیآمدند و یک دلیل آنهم عدم فروش نسیه قطعات بود درحالیکه فروشگاهها برای تعمیرکاران شناختهشده یا خوشحساب بهاصطلاح حساب دفتری باز میکردند و فرد تا سقف اعتباری محدودی جنس میگرفت و بعداً تسویهحساب مینمود. یکی از بچههائی که اقلامی از مغازه گرفتهبود و چندین مرتبه پس از فرستادن پیغام برای گرفتن وجه آن مراجعهکردیم اوسعلی بود وی از دورههای قبلی کار شناختهشده بود و یکبار هم در خانه کیوان از وی صحبت نمود: رفتم سراغ علیچی ... چه بزرگ شده ...
مطالب مشابه :
تنظیم قرارداد - نكاتي در چگونگي انجام معاملات و تنظيم قراردادها
یا اتومبیل یا قرارداد استخدام یا شراکت با دیگری بيع است در قرارداد ها منجمله
ایش کاغاذی / کارنما / job paper / شماره 1442/ مشاغل روز سه شنبه 23/10/93
برای اعطای نمایندگی و قرارداد شراکت در به یک نفر نوجوان جهت کار در مغازه در نظر دارد جهت
ایش کاغاذی / کارنما / job paper / شماره 1444/ مشاغل روز پنج شنبه 25/10/93
به یک حسابدار خانم جهت کار در مغازه و قرارداد شراکت در استان در کمترین
کار در فروشگاه لوازم یدکی سهراه سیمین
آقا سهراب که از همان روزهای اول پس از عدم توافق در مورد شراکت در قرارداد تأکید در مغازه
نمونه فرم های رسمی و چاپی انواع قراردادها.قولنامه ها و...: ۱-اجاره یک دستگاه آپارتمان مسکونی ۲-اجا
شرایطی مانند شراکت و و صنفی و تصرف در مغازه فوق الذکر قرارداد در تاریخ در دو
آنچه باید در مورد مبایعه نامه بدانیم.
6 دانگ يک باب مغازه در همان عرصه به مبلغ از خصوص نحوه پرداخت ثمن در قرارداد باید
برچسب :
قرارداد شراکت در مغازه