ماه، خورشید، گل، بازی
ماه، خورشید، گل، بازی
فیلم مستند «خانه سیاه است» که فروغ فرخزاد حدود ۴۸ سال پیش دربارهی بیماران مبتلا به جذام ساخت، زندگی یک پسربچه را هم تغییر داد که در کنار نقدها و بررسیهای مختلف فیلم و جشنوارههای جهانی تقریبا به چشم نیامد.
چهار کلمهی «ماه، خورشید، گل، بازی» که بین بقیه شعرها و دیالوگهای فیلم گم شد؛ زندگی گوینده آن در فیلم را، که پسرکی است با چشمانی سیاه و لبخندی ملیح، آنقدر متغییر کرد که فروغ فرخزاد ِ شاعر را واداشت کودک را از محل «آسایشگاه جذامیان بابا باغی» در تبریز دور کند.
کامیار شاپور، فرزند فروغ بعد از اتمام فیلم «خانه سیاه است» و بازگشت مادرش به تهران ناگهان برادری پیدا کرد که شاید روزهای نخست بین مفهوم خانواده و تعریف زندگی عادی به تردید افتاده بود.
زندگی این پسربچه که حالا مردی است شاعر و مترجم شعرهای مادرخواندهاش به زبان آلمانی و در مونیخ زندگی میکند، دستمایه فیلمی شده که یک فیلمساز آلمانی آن را ساخته است.
کلاوس اشتریگل فیلمی به نام همان چهار کلمهای که زندگی حسین منصوری را تغییر داده، ساخته است؛ «ماه، خورشید، گل، بازی» که این روزها در فستیوالهای فیلم اروپا و آمریکا نشان داده میشود و از بعضی شبکههای تلویزیونی خارج از ایران هم پخش میشود.
کلاوس اشتریگل ابتدا با پسرخوانده حسین منصوری در مونیخ آشنا میشود.
«رومان» چند سال پیش در یکی از فیلمهای کلاوس همکاری داشت؛ همان که در فیلم «ماه، خورشید، گل، بازی» با اسکیتبورد دیده میشود.
«رومان» او را با حسین منصوری آشنا میکند که یک شب شعرهای فروغ را که در یک برنامه به آلمانی ترجمه کرده، میخواند و فیلم «خانه سیاه است» را نمایش میدهد.
یک سال طول میکشد تا کلاوس با حسین آشناتر شود و همینطور با داستان زندگیاش که به گفتهی کلاوس میتواند دستمایهی یک فیلم هالیوودی شود.
اما سه سال هم طول کشید که او موفق شد، بودجه ساخت فیلماش را از تلویزیون فرانسه و آلمان تامین کند: «کسی زیربار نمیرفت تا درباره یک شاعر ایرانی که اسمش هم به گوشش نخورده، فیلم بسازیم.»
در این مدت، او با بقیهی اعضای خانواده فرخزاد و ابراهیم گلستان که تهیه کننده فیلم فروغ در آن زمان بوده بیشتر آشنا میشود و فیلمنامهاش کاملتر میشود.
اما مدتی هم زمان طی میشود تا حسین منصوری برای ساخت این فیلم راضی شود؛ چون حسین از کلاوس میخواسته تا فیلمی دربارهی فروغ بسازد، نه در مورد خودش.
در فیلمی که کلاوس ساخته خبری از کامیار شاپور فرزند فروغ فرخزاد نیست و کلاوس میگوید وقتی در تهران بوده قرار بوده همدیگر را ببییند، اما گویا حال کامیار چندان مساعد نبوده و جلسه لغو میشود.
با این حال او معتقد است داستان حتی بدون حضور فرزند اصلی فروغ کامل است و به هر حال قصه کاملاً از زبان حسین روایت میشود.
کلاوس میگوید، وقتی برای دیدن خانوادهی فروغ به تهران رفته بوده با یک اتفاق عجیب روبهرو شده است.
فروغ فرخزاد بعد از جدایی از همسرش، شاپور به چند سفر اروپایی رفت. کلاوس اشتریگل در تهران در خانواده فروغ، کارت پستالی از فروغ را میبیند که در سفرش به مونیخ برای خانوادهاش فرستاده بوده است.
اما نشانی روی کارت پستال در مونیخ درست نشانی خانه کلاوس بوده که ۳۰ سال است در آن جا زندگی میکند.
بعد از دیدن فیلم قرار شد با حسین منصوری و کلاوس اشتریگل صحبت کنم.
حسین حال چندان خوشی ندارد و از این که بعد از این فیلم مدام زیر چراغ نورافکن رسانههاست بیمار شده است.
به گفتهی خودش تمام ماموریتهایش را تا امروز مخفیانه و بدون اینکه از خودش نشانی بگذارد، انجام داده و حالا مجبور شده خطرناکترین ماموریت زندگیاش را آشکارا انجام بدهد.
حسین از زمانی که خبر تصادف و فوت فروغ را در کودکی با یک مکالمه تلفنی شنیده از تلفن ترس دارد و میگوید مکالمه تلفنی حتی در معمولیترین شکل آن یکی از بزرگترین ضعفهایش است که هنوز نتوانسته از آن یک فضیلت بسازد.
اما کارگردان فیلم «ماه، خورشید، گل، بازی»، کلاوس اشتریگل یک روز پای تلفن حاضر شد و به سوالات من جواب داد.
به نظر میرسد که نوع نگاه کارگردان در طول فیلم تغییر میکند. در نیم ساعت اول ما با داستان فروغ روبه میشویم که ناگهان تبدیل به داستان حسین، فرزندخوانده این شاعر، میشود. چرا زاویه دید شما اینقدر تغییر میکند؟
کلاوس میگوید نمیتوانسته فیلمی درباره فروغ بسازد: «امکان سرمایهگذاری نداشتیم. تهیهکنندگان میگفتند آلمانیها حتی شاعران آلمانی را هم نمیشناسند که فیلمی درباره شاعران غریبه برای آنها جالب باشد.
باید به موضوع پذیرفتن یک کودک به عنوان فرزند و گرفتن او از جذامخانه میپرداختم. تنها راهحل این بود که از طریق تاریخ و شرایط زندگی حسین به فروغ بپردازم. این فیلم دربارهی فروغ و حسین است.
"فروغ فرخزاد" اما قهرمان اصلی فیلم من است و حسین تا حدی پیامرسان. من نمیتوانم آنها را از هم جدا کنم.
این داستان عجیب زمانی شکل میگیرد که فروغ و حسین همدیگر را میبینند.»
از کلاوس در این مورد میپرسم که آیا فیلمش را دقیقا بر اساس همین تصادف ساخته است؟ این برداشت را میشود حتی از نام فیلم هم داشت و کلماتی که سرنوشت یک کودک را تغییر داده است.
کلاوس اما به سرنوشت اعتقادی ندارد: «چیزی که در این فیلم است برای من و حسین بیش از تصادف است. فیلم دربارهی تصادف و سرنوشت است، ولی تماشاگر میتواند طبق میل و خواستهی خودش به این برسد که سرنوشت حسین بر اساس ملاقاتش با فروغ چگونه تغییر کرده است.»
کلاوس بارها گفته است که برای ساخت فیلمی دربارهی فروغ فرخزاد بودجهای نداشتهام. اما اگر بودجه و شرایط مالی برای این فیلم اجازه میداد کارگردان در چه بخشی عمیقتر و دقیقتر میشد؟
این فیلمساز آلمانی میگوید: «داستانی دربارهی فروغ و خانوادهی فرخزاد به تنهایی میتواند فیلمنامه چندین فیلم بشود و در یک فیلم نمیگنجد. داستان زندگی برادر او فریدون با داستان زندگی خودش گره میخورد و شما میتوانید فقط در مورد فریدون به تنهایی چندین فیلم بسازید. بقیهی اعضای خانواده فرخزاد هم همینطور هستند.
اما من فقط میخواستم یک فیلم بسازم و نمیتوانستم همه قصههای حاشیه و پس زمینهها را هم مطرح کنم.
داستان حسین به تنهایی مثل یک فیلمنامه هالیوودی جذاب و جالب است و برای همین تصمیم گرفتم فقط همین بخش از زندگی فروغ را انتخاب کنم.»
بعضی از طرفداران فروغ تصور میکنند که این فیلم دقیقا درباره فروغ است در حالی که از دید سازنده فیلم «ماه، خورشید، گل، بازی» فیلم در مورد هر دو شخصیت است.
بعضی از این طرفداران حتی در مورد داستان حسین و ماجرای فرزند خواندگی فروغ اصلاً چیزی نشنیده بودند و ماجرای حسین منصوری را نمیدانستند.
کلاوس از آشنایی متفاوتش با فروغ نسبت به طرفدارانش میگوید: «این بخش خاص و نکته جذاب فیلم است. در مورد من اما ماجرا این است که اگر با حسین آشنا نمیشدم هیچ چیز در مورد فروغ نمیدانستم و احتمالاً مثل من در آلمان بسیار زیاد هستند.
روش من برای شناخت فروغ و شعرهایش دیدار با حسین و شنیدن داستان فرزند خواندگیاش بود. بعد از این من به شدت به روش زندگی و شعرهای فروغ علاقهمند شدم. این همان روشی است که تلاش کردم در فیلم هم مطرح کنم.
در فیلم ما با مردی آشنا می شویم که در آلمان زندگی می کند و با زندگی خاص و غیر قابل باورش روبهرو می شویم. که ناگهان ما را در مرکز فرهنگ ایرانی رها میکند.
بنابراین دلیل و شرایط آشنایی من با فروغ با روش بعضی از طرفدارانش صد درصد فرق میکند.»
در مورد زندگی فروغ فرخزاد، شعرهایش، نگاهش به مفاهیم مختلف و تفکراتش، روایتها و برداشتهای مختلفی وجود دارد و گاهی از او به عنوان یک قهرمان و تابو شکن در زندگی سنتی ایرانی یاد می شود.
از کلاوس دربارهی ماجرای فرزندخواندگی فروغ فرخزاد میپرسم. آیا به نظر او که مدتی است با این زن از راه فرزند خواندةاش آشنا شده، کاری که فروغ برای گرفتن یک پسربچه از پدر و مادرش در جذامخانه کرده و او را از فرهنگ و خانواده اش جدا کرده منصفانه بوده است؟
کلاوس جواب میدهد:«من سال پیش به آسایشگاه جذامیان باباباغی درحوالی تبریز رفتم که فروغ فرخزاد «خانه سیاه است» را در سال ۱۳۴۰ در آن ساخت.
اگر در این جذامخانه به دنیا بیایید در هر شرایطی باید آن جا زندگی کنید و هرگز نمیتوانید از آنجا بیرون بیایید. اگر فروغ، حسین منصوری را به فرزندخواندگی نمیپذیرفت شاید هنوز در آن آسایشگاه جذامیان باقی مانده بود.
به نظر من تصمیم فروغ نه فقط زندگی آن زمان یک پسر بچه را تغییر داد بلکه آینده او را هم تحت تاثیر قرار داد.»
اما در فیلم میبینیم که حسین از سختی جدا شدنش از خانواده در آسایشگاه جذامیان میگوید و به نظر میرسد از تصمیم فروغ خشنود نبوده است. اما به نظر کلاوس، حسین با این تصمیم فروغ و تغییر سرنوشت شرایط بسیار بهتری داشته و دارد:
«فضا و اوضاع آسایگشاه جذامیان باباباغی هنوز هم مثل همان سالی است که فروغ در آن فیلم ساخته است و هیچ چیز تغییر نکرده است.
اگر شرایطی داشته باشی که در آن محل زندگی کنی یا در مونیخ، مسلماً انتخاب و دلایلش مشخص است.»
کلاوس میگوید: «درست است که حسین بین بقیه بچهها در آن آسایشگاه انتخاب شد؛ اما او در سالهای بعد تلاش کرد، نشان بدهد فروغ انتخاب درستی داشته و پیامرسان فروغ در آلمان شد تا این شاعر را به آلمانیها هم معرفی کند.»
اما آیا این مسوولیت بزرگی برای یک کودک نبوده است؟
کلاوس جواب میدهد: «شاید حسین در کودکی این شرایط را احساس نمیکرده ولی حسین این مسوولیت را در این سالها بیشتر حس میکند و درست است که شرایط خاص و حتی سختی را برای او به وجود آورده است.
هیچ بچهای نمیخواهد از خانوادهاش جدا شود و حسین هم نمیخواسته به این دلیل که در جذامخانه زندگی و شرایط برایش عادی بود و تعریفش از زندگی همین بوده و نمیخواسته این اوضاع تغییر پیدا کند.
اما او در نهایت میپذیرد که زندگیاش تغییر کند. اگر از زاویه دید حسین نگاه کنیم میبینیم که او دوست نداشته در جذامخانه زندگیاش را تا آخر عمر ادامه دهد.»
اشتریگل میگوید: «شاید حق با شما باشد. لحظه جدایی سخت بوده، اما حسین میگوید چند روز بعد که وارد تهران شد و با خانواده فرخزاد مواجه شد احساس کرد که این زندگی واقعی است و شرایط زندگی او در آن سالها عادی نبوده است.
او بعد از این رویارویی با زندگی با خودش گفته: این زندگی من است. درک این واقعیت برای او ساده نبوده. چون خانوادهاش را یک سال بعد میبیند و برای یک کودک شش ساله ساده نیست که بپذیرد من با شما به عنوان پدرومادرم، زندگی میکردم و حالا زندگیام این است و باید با زندگی گذشتهام چه کار کنم؟
اما این درگیریها احساس او را خدشهدار نکرد که تصور کند زندگی فعلیاش مناسب، عادی و خشنود کننده نیست.»
کلاوس میگوید تماشاگران آلمانی فیلم او را دوست داشتند و تقریبا کسی فروغ فرخزاد را تا قبل از دیدن فیلمش نمیشناخته است. تماشاگران، بعد از دیدن فیلم در مورد محل فروش کتابهای فروغ میپرسیدند و اینکه چطور میتوانند بیشتر در مورد این شاعر ایرانی بدانند:
«به نظرم این اولین قدم برای شناخت فروغ و بعد از آن شناخت فرهنگ ایرانی است.»
مطالب مشابه :
سیاه بازی
بلد نیست اما از شعرهای مولوی نمایش سیاه بازی آدم های بد ذات با سیاه بازی
جواد انصافی”: ”مبارک و طلسم شاهزاده” زمینه آشنایی کودکان با نمایش های ایرانی را فراهم می کند
نوع سیاه بازی و فضای نمایش سیاه بازی می شب بازی، بازخوانی شعرهای
تنها بازمانده سیاهبازی درگذشت / سعدی افشار چشمانش را بست
تنها بازمانده سیاهبازی شعرهای عاشقانه وی آخرین بازمانده از نسل سیاهبازی نمایش
ماه، خورشید، گل، بازی
hey you - ماه، خورشید، گل، بازی و فیلم «خانه سیاه است» را نمایش زندگی و شعرهای فروغ
موسیقی در نمایش کودک و نوجوان
در اغلب نمایش های امروزی در جای های کودکان با شعرهای ریتمیک و آهنگین سیاه بازی
نوروز با نمایش
در این نمایش موجود سیاه و و خواندن شعرهای ضربی می نمایش خیمه شب بازی نمایشی
نقدی بر نمایش چهار صندوق شادی(محمد رضا امیرخانی)
چراغ دو نمایش «مجلس سیاه بازی ناز در نمایش های تخت حوضی سیاه است شعرهای ضبط
«امشب به قصهء دل من گوش می کنی»
شعرهای بسیار زیبا در زمستان همان سال خبر میرسد که فیلم «خانه سیاه ۱۳۴۲ بازی در نمایش
فروغ فرخزاد
شعرهای این دوره را این سال برای بازی در نمایشنامه "شش سیاهاست" برنده
غلتشن ها!
کمدیا دلارته و نزدیکی آن به نمایش سیاه بازی و رو حوضی ایرانی خوانده بودم شعرهای خودم
برچسب :
شعرهای نمایش سیاه بازی