رمان مرداب عشق
هنوز با دلشوره اى كه از صبح سراغم اومده بود دست و پنجه نرم ميكردم با اینكه تمام كارام عقب افتاده بود دست و دلم به كارنمیرفت,علت اين همه سردرگمى وكلافگى رو، نمیدونستم رو حساب قرارملاقات امشب بزارم يا به انتظارحادثه و خبری بد . واسه فرار ازاين حالتِ عجيب ازپشت ميزبلند شدم .بدون اينكه نگاهى به ملكى بندازم باخوشحالى ازكنار ميزش رد شدم چون اينبارمجبورنبودم به لبخندِ مسخره بااون نگاهِ نفرت انگيزش جواب بدم اين حسِ پيروزى زياد طول نكشيد كه مجبور،به ايستادن شدم.
- خانم سپهر!
وقتى ادامه نداد فهميدم كه منتظرنگاهِ منه,به اجباربه طرفش برگشتم,با چشم وابرو اشاره اى به گوشيه تو دستش كرد وگفت:
- خانم رسولى پشتِ خطند.
- وصل كنيد اتاقم.اونجا صحبت میكنم.
خودم و به اتاق رسوندم و گوشى رو برداشتم:
- بفرما خروسِ بى محل
- سلام خانومِ بداخلاق،درسته كه شما رئيسى، اما باوركن رئيسام ميتونن خوش اخلاق باشن.گناه داره بيچاره.
-اِ...من گناه ندارم كه بايد اين همه قصدوقرض و ناديده بگيرم؟ نگفته بودى تغيير شغل دادى وشدى وكيل مدافع مردم.
لبخندِ قشنگشو حتى از پشتِ تلفن هم مى تونستم تصور كنم،تنها چهره اى كه با كمال ميل جواب لبخندشو ميدادم.
- خوب عزيزم نگفتى چيكار داشتى؟
- اى بد جنس!يه جورى حرف مى زنى هركى ندونه فكر ميكنه هرموقع كارم گيره بهت زنگ ميزنم.
- نه به خدا...اصلاً منظورم ...
- خيلى خوب،قبول.زنگ زدم مطمئن بشم كه امشب ميرى!؟
- آره گفتم كه مى رم.
- هستى بهم قول بده گه حتماً ميرى،حتى اگه آسمون به زمين اومد،حتى اگه...
- چيزى شده؟ اتفاقى افتاده؟
- اول بهم قول بده،بزار مطمئن شَم سرِ حرفت ميمونى.هستى، ما خيلى راه اومديم تا به اينجا رسيديم،هرچى ساختيم و ويرون نكن.
- شيما دلم رفت،ميگى چى شده يا نه؟
- اون برگشته يعنى داره بر ميگرده!امشب...
.
.
.
وقتی به خودم اومدم که با خشم فریاد می کشیدم:
- خانم ملكى ،وقتى ميگم نميخوام كسى رو ببينم، هيج تلفنى رو،وصل نكنيد جواب نميدم،شامل خود شما هم ميشه،حالا اومدى ميگى يكى ميخواد شمارو ببينه !؟
با تمام وجودم فرياد ميزدم،تمام بدنم ميلرزيد،با اینکه یکی دو ساعتی از تلفن شیما می گذشت ،انقدر اين خبر، غيرِمنتظره وناباورانه بود كه تا اين حد عصبى وپرخاشگرم کرده بود ،وقتى به خودم اومدم كه متوجه شدم پشتِ ملكى ايستاده و فقط نگاهم ميكنه ديگه طاقت ايستادن نداشتم رو صندلى نشستم و دستمو جلو صورتم گرفتم. صداش هميشه آرومم ميكنه حتى اگه من مخاطبش نباشم:
- لطفاً يه ليوان آب براشون بيارين.
- چشم آقا .
صداى نزديك شدن قدم هاشو احساس ميكردم، وقتي آروم شدم كه گرمى دستاشو احساس كردم.دستمو ازرو صورتم برداشت،سرشو پايين آوردوكج نگهش داشت تا بتونه ببينتم.چشمامو به زمين دوختم تا نگاه مهربونشو نبينم با همون آرامش پرسید:
- قرصتو خوردى؟
وقتى جوابشو ندادم دستمو رها كردو پشت ميز كنارم ايستاد،از تو كشو قرصمو برداشت و گذاشت تو دستم.ديگه هيچى نگفت.اين سكوت وقتى شكست كه ملكى با ليوان آب وارد اتاق شد:
- بفرماييد آقا.
- ممنون. بيا بگير بخور يه كم حالت جا بياد .
ليوان و گرفتم ورو به ملكى گفتم:
- شما ميتونيد همراه برادرتون بريد.استثناً امروزو زود تعطيل ميكنيم.
- چشم خانوم.
- خانوم ملكى؟
بدون هيچ حرفى نگاهم كرد.
- معذرت مى خوام.
لبخندى زدو رفت...
با رفتن ملكى صندلى مو به طرف خودش چرخوندو دست به سينه روبه روم ايستاد:
- فكرشم نميكردم كه وقتى عصبى ميشي انقدر ترسناك بشى.
هنوز سرم پايين بود،نميدونم ميترسم نگاهش كنم يا ازش خجالت ميكشم. ميدونستم كه ازين كارم دلگير ميشه.
طولى نكشيد كه دستشو زير چونم گذاشتو سرمو بالا آورد همزمان به طرفم خم شدو نگاهشو به چشمام دوخت:
- حالت خوبه؟
ديگه به اين كارش عادت كرده بودم ،هر موقع ميخواست سوالى بپرسه فقط به چشام نگاه ميكرد.فقط تونستم سرموتكون بدم.
با لبخندِ قشنگی گفت:
- هنوزم نميتونى دروغ بگى!
صاف ايستادو صندلي مو چرخوند،نفس عميقى كشيدو ازم فاصله گرفت:
- اومدم بگم قرار امشبمون بهم خورده.چون ميخوام برم.
از حرفش حسابى جا خوردم حدس زدم شايد از ماجرا بويى برده سرمو بالا گرفتمو نگاهش كردم كنار پنجره ايستاده بود و با بيخيالى به خيابون نگاه ميكرد،
تو چهرش نشونى از غم يا خشم وترديد نبود.ته دلم يه كم آروم گرفت به خودم جرأت دادمو پرسيدم:
- كِى ميخواى برى؟
- فردا
- فردا چه ربطى به امشب داره؟
- ربطش اينه كه...امروز تو مسافر دارى و فردا من مسافرم.
حرفش مثل يه آوار رو سرم خراب شد.تنها دليل اومدنش به اينجا،بهم زدن قرار امشب يا رفتنش چى ميتونست باشه جز برگشتنِ سامان.
اشكام بي اختيار رو صورتم چكيد . صداى دور شدن قدم هاش مجبورم كرد صداش كنم:
- سياوش!
بدون اينكه برگرده همونجا بى حركت ايستاد.
- ما هنوز حرفى نزديم كه تو تصميمِ رفتن گرفتى!
- پنج سال حرف زديم به كجا رسيديم؟
- اما...سياوش...مامانت، خانوادت ،زندگيت...
- بس كن هستى ول كن اين حرفارو! زندگيتو كن،تا كِى ميخواى جوركشِ ديگران باشى؟ تا كِى به خاطرِ اشكِ چشم ِيه مادر؟تا كِي به خاطرالتماس يه پدر؟ تا كِى به خاطر يه مشت خاطره پوچ و تو خالى؟ تا كِى واسه دل اين و اون؟خودت چى؟دلت چى؟...عشقت چى، سهم تو ازين دنيا و آدماش چيه؟هستى به خدا تو هيچى نباختى همه چى تو دستاته،تو چشات تو نگاهت تو لبخندت تو قلبت تونفست.فقط كافيه باورشون كنى.هستى زندگى كن.
هر جمله سياوش بلندتر از جمله قبلى بيان ميشد. باتمام وجودش فرياد مى زد.چند دقيقه اى به سكوت گذشت،وقتى آرومتر شد با مهربونى گفت:
فقط يادت باشه هرجا گير كردى و كم آوردى، چشمات وببند و فقط به صداى قلبت گوش كن.مطمئن باش حقيقت رو بهت مى گه.
بدون اينكه حرف ديگه اى بزنه يا اجازه حرف زدن بهم بده رفت..
كى دوساعتى مى شد كه بی توجه به اطراف رو صندلى پارك نشسته بودم، صداى خنده و بازى بچه ها توجهمو جلب كرد:
- داداشى انقدر تند تند نرو...وايسا منم بيام...
با شنيدن اسم داداشى داغ دلم تازه شد.به ياد حامد، اشك تو چشمام حلقه بست.باخودم گفتم:
- تازه دارم ميفهمم چرا انقدر واسه رفتن عجله داشتى ...نمى خواستى خورد شدنمو ببينى ؟ خيلى نامردى حامد...دلم برات تنگ شده...
- زود باش تند تر بيا،ديرمون شده مامان نگران ميشه.
با حرف پسرك ياد مامان افتادم، مطمئنم تا حالا اونم نگرانم شده از رو صندلی برخواسته و راهى خونه شدم.
لحظه اى پشت در ايستادم با خودم گفتم اگه با اين حال وروز برم مامان شك مى كنه، ونفس عميقى كشيدم ولبخندى ازسر اجبار رو لبم نشوندم.چقدر اين خونه رودوست دارم، لحظه به لحظش هر گوشش برام ياد آور خاطراتيه كه هرگز نخواستم فراموشش كنم.خاطراتى هر چند تلخ اما هنوزم از مرورشون لذت مى بردم.تو حياط كنار حوض نشستم و آبى به صورتم زدم.
- هستى...؟ اومدى دخترم؟چقدر دير كردى دلم هزار راه رفت.گوشيت چرا خاموشه؟
- سلام مامان ، ببخشيد امروز كارم يه كم طول كشيد..
سرشو از آشپزخونه بيرون آورد:
- الهى بميرم مامان حتماً خيلى ام خسته اى؟
- خدا نكنه مامان ،آره خيلى يه كم استراحت كنم حالم جا مياد.
- اول بيا غذاتو بخور بعد برو...
- نه مرسى تو شركت خوردم. مى رم اتاقم استراحت كنم .
لباسامو با كرختى عوض كردمُ رو تخت ولو شدم، چشمامو بستمو سعى كردم يه کم بخوابم كه صداى زنگ تلفن مانعم شد:
- بله؟ سلام مريم جان،...
با شنيدن اسم عمه وارفتم،پس راسته.حتماً زنگ زده خبر بده؟...
- ممنون شما خوبى؟...هستى ام خوبه...چه عجب يادى از ما كردين؟...جدى ميگى ؟به سلامتى چشم ودلت روشن چه بى خبر؟...باشه چشم بزار سعيد بياد حتماً ميايم .گفتى چه ساعتى؟...اهان باشه باشه...چشم قربانت خداحافظ.
واى خدايا حالا چه خاكى تو سرم بريزم؟ اينبار چه نقشه اى برام كشيدى؟ بازم ميخواى عذابم بدى؟چرا حالا بعد اين همه مدت، حالا كه داشتم با خودم كنار ميومدم بايد پيداش شه؟خدايا...بسه ديگه چقدر ديگه ميخواى عذابم بدى؟ تا كجا ميخواى ادامه بدى؟ بس نيست اين همه دردو رنج اين همه حسرت كافى نيست؟ وقتى رفت يه درد رو دلم گذاشت وحالا،با برگشتنش يه كوه درد.كسى كه تا بود،با بودنش با نگاهش عذابم داد و وقتى ام رفت با خاطراتى كه يه لحظه رهام نكردن به اندازه تمام عمرم حسرت خوردم ودرد كشيدم.كسى كه هنوزم از يادآورى نگاهش، يا آوردن اسمش تمام تنم مى لرزه.خدايا اين چه حسيه؟ عشق...؟ يا نفرت...؟
با يادآورى گذشته همون بغض كهنه به سراغم اومد. احساس ميكنم نياز دارم دفتر خاطراتم و يه بار ديگه ورق بزنم، با اينكه عذابم ميده و يادآورغصه هامه اما هنورم برام قشنگه.لابه لاى اين غصه ها، خاطرات تلخ وشيرينی اتفاق افتاده كه هنوزم برام لذت بخشن.خاطرات شيرين كودكى، كنار هم بودنمون،اون نگاه ها، دلشوره ديدن ونديدن، راستى چى شد؟ از كجا شروع شد؟چه اتفاقى افتاد؟
درست يادم نيست.وقتى به خودم اومدم كه واسه ديدينش لحظه شمارى ميكردم، ار حرف زدنش رفتارش لذت ميبردم و دوست داشتم واسه هميشه كنارم بمونه. وقتى ازم دور ميشد بيشتر بهش فكر ميكردم خاطرات كنار هم بودنمونو مدام مرور ميكردم.فكر ميكنم از بچگى مهرش تو دلم بود لبخندو نگاهش تو خاطرم نقش بسته بود.اگه بگم بچگى نكردم دروغ نيست از دوران كودكيم چيزى جز حسرت و محبت تو خاطرم نيست.
حسرت واسه اينكه دلم ميخواست فقط مال من بود و،نبود. و محبت، كه بين ماشده بود عادت. اين احساس پاك وقشنگ بچگانه با من بزرگ شدو جون گرفت. تا وقتى كه ديگه معنى عشق و علاقه رو ميفهميدم واين حس و باور كردم.
پنج،شش ساله بودم كه عمه مريم باما همخونه شد.وضع ماليشون زياد خوب نبود البته ماهم بهترازاونا نبوديم ولى حداقل يه خونه دو طبقه داشتيم و يه ماشين، كه هرچند قديمى بود ولى آخر هفته ها يه صفايى به دل ما ميداد.بين هردو خا نواده رابطه خوبى برقرار بود، وقتى هم لحظه ها و زندگيمون يكى شد صميمييتمون هم بيشتر شد. تنها همبازى من و حامد، سامان وسماء بودن. عمه مريم خيلى زود ازدواج كرده بود،حاصل ازدواجش با آقا رضا، دو فرزند بود، سامان عزيزدوردونه خانواده كه دو سال از حامد وچهار سال از من بزرگ تر بود، وسماء كه همسن و سال بوديم. مامان هما سامان وسماء رو مثل ما دوست داشت وهيچ فرقى بين ما نميذاشت، رابطه خوبى هم با عمه مريم داشت هردوشون مهربون و صبور بودن.خلاصه تواين سه چهار سالى كه همخونه بوديم كوچكترين اختلافى حتى بين ما بچه ها بوجود نيومد.و لحظه هاى ما فقط به خنده وبازى ميگذشت.
هر پنجشنبه هممون خونه پدرىِ مامان هما جمع ميشديم و خانواده عمه رو هم به اصرار مامان و مامان بزرگ با خودمون ميبرديم.
عمه مريم با هيچكس رفت و آمد نداشت به خاطر ازدواجش با آقا رضا از خانواده تَرد شده بود.آقا رضاعضوی از قشر متوسط جامعه بودو آقا بزرگ مخالف صد در صد اين ازدواج.با پافشارى عمه اين ازدواج صورت گرفت اما از ارث محروم شدو به دستور آقا بزرگ ديگر اعضاى خانواده باهاش قطع رابطه كردن.خانوم بزرگ مادر بابا سعيد در اثر بيمارى وقتى عمه سه ساله بوده فوت میكنه و آقا بزرگ به تنهایی بچه هارو سرو سامون میده.عمو محمود بزرگترين فرزند خانواده بعد بابا سعيد، وعمه مريم خانواده جناب سپهر بزرگ رو تشكيل ميداد.
واما خانواده كم جمعيت مامان هما.اولين فرزند خانواده دايى هادى كه تجارت ميكرد مدام درسفر بود،دو پسربه نامهاى سياوش كه درست هم سن سامان بود وعرفان كه با هم همسن وسال بوديم.زندايى ماهرخ از قشر مايه دار و تحصيل كرده جامعه كه تمام اقوامش كمتر از دكتر مهندس نبود ولى زن مهربون و خونگرمى بود،دوم سوم دبستان بودم كه بعد از فوت مادر جون به انگلستان مهاجرت كردندوفرزند دوم و آخر، مامان هما كه يه دل نه صد دل عاشق پسر همسايه ميشه که همون بابا سعیدِ خودمه وبا هم ازدواج ميكنن.
يك سال گذشته بود و وقت مدرسه رفتن من وسما رسيد.شانس آورديم وهردو تو يه كلاس افتاديم.همون سال آقارضا باوجود مخالفتهاى عمه واسه كار به خارج از كشور رفت.بعد از دو ماه اولين نامش ويه پاكت پول رسيد،نوشته بود به خاطر تسلطش به زبان انگليسى خيلى زود تو يه شركت تبليغاتى استخدام شده و حسابی از کار و درآمدش راضی بود...
سال سومى بود كه عمه باما همخونه بود وهرماه يه نامه و يه پاكت پول از طرف آقا رضا به دست عمه مى رسيد.روزها از پى هم مى گذشت و ما بزرگتر مى شديم و بيشتر مي فهميديم.بعد از هفت هشت ماه بى خبرى از عمورضا بلاخره تويه روز سرد زمستونى برگشت.
مطالب مشابه :
اي كاش "فصيحي رامندي" رد صلاحيت مي شد!
از همه اينا بگذريم خداييش همه اين كانديدا واسه خودشون دفتر و دستك درست كردن پاكت ميدن به
مراحل نگارش نامه
5- درست نویسی: o ارجاع به اجزاء ديگري كه در پاكت هستند - ترغيب كردن
پاكت ها
پاكت سفيد شيريني جرعه اي قورت داد و بعد درست رفت ازش خواستم بياد داخل و پول چيزهايي رو
راهنمای بسته بندی هدایا برای هر مناسبتی
درست مثل لباس كمي هزينهكردن براي انجام كسي پول هديه دهيد يك پاكت زيبا
راه و رسم ازدواج در مازندران
را به خمیر درست كردن و نان كاغذی و یك پاكت كه داخل آن كردن پول (هدیه
مراسم سال نو در کشورهای مختلف جهان
و با درست كردن آتش در كنند يك پاكت نامه قرمز رنگ است كه در آن مقدار اندكي پول
رمان مرداب عشق
درست يادم نيست.وقتى قطع رابطه كردن.خانوم بزرگ نامه و يه پاكت پول از طرف آقا رضا
برچسب :
درست كردن پاكت پول