خوابگاه 33.34.35
«هانی 33»
با فرشته و یاسمین رفته بودیم قنادی... طرف یه آلبوم عکس گذاشت جلومون که انتخاب کنیم، من که کلا همه رو یه شکل میدیدم ولی یاسی و فرشته سرگرم شدن...منم واسه خودم دور میزدم تا بلکه یه چیز هوس کنم و بخرم و دلی از عزا در بیارم... بادوم زمینی های ترد و تازشون چشمم رو گرفته بود
-بی زحمت دو کیلو میکشین
با حرفم یاسی یه لحظه سرش رو از روی آلبوم بلند کرد و نگاهم کرد، منم شونه ای بالا انداختم و با اشاره فرشته باز حواسش به اون پرت شد
دختر جوونی که پشت صندوق نشسته بود گفت:
-تا میکشن بیاین فیش بگیرین
یه لحظه یاد داروخانه افتادم، رفتم و گفتم چقدر شد؟
-هجده هزار و پونصد
کیلویی 9000 تومنش رو دیده بودم ولی درگیر اون پونصدی تهش بودم
کارتم رو از کیف پولم بیرون کشیدم و گفتم:
-کارتخوان که دارین؟
-البته
کارتم رو گرفت و منم رمزم رو بهش گفتم... دستامو تو جیب شلوارم گذاشتم و منتظر شدم صندوق داره با قر و قمیش بره کارتم رو بکشه و بیاد.... یاسی و فرشته هم با خودشون حسابی درگیر بودن
رفتم بالا سرشون و گفتم:
-قصد ندارین سفارش بدین؟ کلاس دارما
فرشته آلبوم رو گرفتم جلوم و گفت:
-ببین اینو، این و اینم هست، به نظرت کدومش
-همشون که یه شکله
با این حرفم قیافه هردوشون رفت تو هم و فرشته هم گفت:
-منو بگو از کی میپرسم
بعد نیم ساعت علافی بالاخره سفارش دادن و از قنادی زدم بیرون، آخر هفته تولد پرهام بود و فرشته هم میخواست حسابی سنگ تموم بذاره، خوب بود، چهلم پدرش هم تموم شده بود و به این جشن نیاز داشت، به این تغییر، به این شاد بودن... خوشحالیش رو دوست داشتم، حسش که با یاسی قسمت شده بود رو هم دوست داشتم
دخترا رو رسوندم خونه و رفتم دانشگاه، امروز با گروه یاسی اینا کلاس نداشتم، بعد دانشگاه تو فکر این بودم که برای پرهام چی کادو بگیرم، دیده بودم گوشیش خراب شده، باید یه گوشی خوب براش میگرفتم
--
فرشته کچلم کرد بس که سفارش کرد پرهام رو تا شب بیرون نگه دارم، حالا من مونده بودم این بشر رو چطوری خرش کنم.... خلاصه رفتیم بیرون البته به هوای ارسال یه بسته پستی واسه هانا، بعدش بردمش ایران زمین که مثلا میخوام لباس بخرم، هرکار میکردم ساعت نمیگذشت، منی که زود جنس مورد نظرمو گیر میاوردم کل ایران زمین رو داشتم شخم میزدم بلکه ساعت بگذره... وسط اون گشت و گذارا به فرشته اس ام اس میدادم که بابا تابلو شدم زودتر کاراتونو بکنید دیگه... پرهامم کلا مشکوک نگاهم میکرد
-هانی حالت خوشه؟
جلوی یه عروسک فروشی وایساده بودیم، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-به نظرت کدوم بهتره؟
-خوبی؟ میخوای عروسک بخری؟
-واسه چیز میخوام
-واسه چیز؟
-خب تو بگو کدوم
-تو چیزشو مشخص کن من بگم کدوم بهتره، هانا؟
-نه
-پس چیز یاسیه؟
-چی؟
یکی زد رو شونه ام و گفت:
-چی و زهر مار.... دلت رفته نه؟ میخوای براش کادو بخری
-برو بابا اصلا بریم
-ببین این خرسه رو ببین، این دخترا بهش میگن شاسخین، دوستشم دارن ، خواستی بخری این خوبه ها
-برو بابا
رفتم سمت کافی شاپ و اونم اومد،
-پری یه قهوه بزنیم؟
-پری و زهر مار... مگه نگفتم نگو پری
-میای یا نه؟
-گرمه بابا، قهوه نه، یه نوشیدنی خنک
-بریم پس
پشت یکی از میزا نشستیم و گارسون اومد، هردوتامون سفارش آب پرتقال و کیک دادیم،
دستمو روی دکمه گوشیم گذاشتم تا صفحه اش روشن بشه ببینم فرشته اس ام اس داده یا نه
-میشه بگی این چیز چرا هی اس ام اس میده
-به تو چه
-والا روتم زیاده، بی ادب هم هستی
-تو از شلوار جینه خوشت نیومد؟
-نه، فرشته دوست نداره اینطوری بپوشم
-زن ذلیل
-بذار ببینم وقتی چیز نظر داد چی بپوشی و چی نپوشی جرئت داری بگی نه
-من با چیز کنار میام تو نگران نباش
-نیستم
با اومدن گارسون بحثمون کشید سمت طعم و مزه آب میوه و اینکه کدوم بهتره و کجاها بهترین آب میوه رو داره
بالاخره فرشته اس ام اس داد بیاین خونه
ساعت نزدیک 8 بود، خوب شد گفتم دیگه پرهام کلافه شده وگرنه معلوم نبود چی میشد
با پرهام رفتیم خونه، وروجک ها چراغا رو خاموش کرده بودن، یه نوری از ته اتاق نشیمن میومد، رفتیم تو،
با رفتن ما صدای جیغ و تولدت مبارکشون بلند شد
روی میز وسط مبل کیک رو گذاشته بودن و دور تا دورش رو شمع چیده بودن، فضا کلا رمانتیک بود، کادو ها رو هم زیر میز جا داده بودن
پرهام حسابی خوشحال شده بود، میدونستم روش نمیشد وگرنه فرشته رو بغل میکرد، خوب بود یاسی رو میاوردم پایین اونو میفرستادم بالا امشب!
فرشته شمع های روی کیک رو روشن کرد و گفت:
-آرزو کن و فوتشون کن
پرهام نگاهی به فرشته کرد و چشاشو بست و یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و بعدش شمع ها رو خاموش کرد، صدای دست زدن دخترا یه لحظه هم قطع نمیشد، چاقو رو دادیم دستش تا کیک رو ببره، نگاهم به یاسی افتاد، یه لباس همرنگ اسمش پوشیده بود، قشنگ شده بود، خواستنی بود
سرمو انداختم پایین، این نبود اون قول و قراری که با خودم گذاشته بودم،با سقلمه پرهام سرمو چرخوندم، انگشتش که خامه کیک روش بود رو به صورتم مالید و گفت:
-چیز تو گلوت گیر نکنه، بیا کیک بخور
فرشته کلافه گفت:
-اول کیک؟ پس شام چی؟
پرهام یه گوشه لم داد و گفت: اونم میخوریم، بذار حالا اینو فعلا دریابیم
هرکی سهم کیکش رو برداشت و مشغول شد، بعد از کیک رفتیم سراغ کادو ها، فرشته برای پرهام یه عطر گرفته بود با یه ست کمربند و کیف و این چیزا
یاسی یه کارت هدیه داده بود و منم یه گوشی موبایل
پرهام حسابی ذوق کرده بود، بعد باز کردن کادوها فرشته و یاسی رفتن شام بیارن
روی همون میز وسط مبلا رو خلوت کردیم، یاسی دیس برنج و سالاد رو گذاشت، بعد فرشته بشقاب ها رو آورد، پرهام عاشق فسنجون بود و براش یه فسنجون سفارشی درست کرده بودن
یاسی نشسته بود و داشت میز رو مرتب میکرد و فرشته هم رفته بود ظرف خورشت رو بیاره، من و پرهامم داشتیم با گوشی پرهام ور میرفتیم، فرشته اومد تو اتاق و با گفتن بیاین دیگه رفت سمت میز، اما رفتنش مصادف شد با لیز خوردن روی کاغذ های کادویی که کف اتاق ریخته بود، خورد زمین، ظرف خورشت هم پخش زمین شد
یاسی دوید سمت فرشته،
-حالت خوبه
با حالت زار به محتویات خورشتش خیره شد و گفت: نه... دیدی چی شد؟
پرهام بغلش کرد و گفت: فدای سرت،
-واسه تو درست کرده بودم
بغضش شکست، دوست نداشتم خوشیشون خراب شه.... دلم میخواست یه کاری کنم حال و هواشون عوض شه، میدونستم حالا میشینه و خودخوری میکنه، حساس بودنش رو میشناختم، یه فکری به سرم زد
-پاشو ببینم، نشسته تو بغل شوهرش آبغوره میگیره و اونم هی قربون صدقه اش میره، اتاقمو کثیف کردین
پرهام بهم چشم غره رفت اما محل نداشتم
به یاسی نگاه کردم و گفتم: پاشو سر این مبل رو بگیر بذاریمش اونور
یاسی هاج و واج نگاهم کرد و بلند شد
پرهام اومد یه چیزی بگه که فکرم رو توی گوشش گفتم
اونم به شدت پایه بود
فرشته از جاش بلند شده بود
با پرهام و یاسی روی فرش رو خالی کردیم، با پرهام تاش کردیم و بردیمش تو حیاط
دخترا هم دنبالمون اومدن
پرهام شلنگ رو باز کرد و منم گفتم:
-چیه؟ توقع نداری بذارم اینطوری تا صبح بمونه؟ خراب میشه فرشم
و صدامم زنونه کردم و ادامه دادم:
-الاناست شوهرم بیاد ببینه، واااای طلاقم میده به همین سوی چراغ
دخترا زدن زیر خنده
شلنگ رو از دست پرهام کشیدم و گرفتم روشون و گفتم:
-میاین مثل بچه آدم فرش میشورین ، گفته باشم
یاسی خیلی شیک پاچه هاشو داد بالا اومد کمک
فرشته هم که دیگه ماجرای خورشتش یادش رفته بود، اونم اومد کمک، چراغای حیاط رو روشن کردیم و مشغول شدیم، تاید رو ریختیم و افتادیم به جون فرش، فرشته وایساده بود و فقط نگاه میکرد، پرهام نامردی نکرد و هولش داد، اونم لیز خورد و افتاد روی یاسی
من و پرهامم زدیم زیر خنده
حسابی خیس و کفی شده بودن، یاسی هم که حرصش گرفته بود پاشو گرفت جلوی پای پرهام و اونو انداخت زمین، به خاطر کف روی فرش حفظ تعال سخت شده بود، هنوز حریف من نشده بودن، منم واسشون زبون دراز میکردم و می خندیدم
پرهام هم دستمو کشید و افتادم روش
دخترا منفجر شدن از خنده، فرشته هم شلنگ رو گرفت رومون.... دستمو انداختم به پاچه شلوار یاسی و کشیدمش
افتاد درست بغل دستم روی فرش، از آخی که گفت دلم ریش شد، دلم نمیخواست اذیت بشه... اما پر رو تر از این حرفا بود، بلند شد و هرچی دستش اومد انداخت رو سر و کله من و پرهام
یکی دوساعتی داشتیم بازی میکردیم، وقتی حسابی خسته شدیم فرش رو آب کشیدیم و با پرهام انداختیم لب دیوار و رفتیم تو.«یاسمین34»
لباسام حسابی خیس و کفی شده بودن .. این اب بازی خیلی بهم حال داد.. شلنگو گرفتم به پاهام که کف ها ازش جدا بشن ..خواستم برم بالا که هانی گوشه ی آستینمو گرفت و گفت :
هانی : اجازه بده امشب رو تنها باشن.. تو بیا اینجا..
قلبم اومد توی حلقم.. یعنی من امشب برم پایین ؟!
بهش نگاه کردم.. سرمو تکون دادم و گفتم :
-برم لباسامو عوض کنم..میام..
سریع رفتم بالا.. پیراهن یاسی رنگی که 75 هزار تومن پول به جاش داده بودم رو از تنم در آوردم..آوردمش نزدیک بینیم و بوش کردم.. از بوی تیز تاید حالم بد شد.. سریع انداختمش توی سبدِ رخت چرکا و یه پیراهن دیگه از توی کمد برداشتم.. پوشیدمش.. شلوارمو هم با یه شلوار ورزشی مشکی رنگ عوض کردم..
خودمو توی آیینه نگاه کردم.. خوب بود.. سبدو برداشتم و رفتم توی حموم.. یه آب ریختم روی لباس تا فردا بشورمش..
داشتم از پله ها میرفتم پایین.. فرشته هم داشت میومد بالا.. ایستاد جلوم و گفت :
فرشته : کجا داری میری یاسی ؟!
سرمو بردم جلو و نزدیک گوشش گفتم :
-امشب شبِ شماست..
نگاهش کردمو بهش چشمکی زدم.. خندید و گفت :
فرشته : شب ماست یا شب شما ؟!
گنگ نگاهش کردم و گفتم :
-منظورت چیه ؟
داشت شیطون نگاهم میکرد.. وای خــــدا..تازه منظورشو فهمیدم..
زدم به بازوشو گفتم :
-بی ادب.. برو لباساتو عوض کن..
بازوشو گرفتم و پرتش کردم سمت بالا.. خودمم دوییدم پایین..در زدم.. پرهام درو باز کرد و آروم اومد بیرون.. آروم گفت :
پرهام : شرمنده که امشب مجبور شدید..
حرفشو قطع کردم و گفتم :
-نه..این چه حرفیه.. برید بالا..شب بخیر..
پرهام هم شب بخیر گفت و رفت بالا.. آروم رفتم تو.. هانی هم لباساشو عوض کرده بود و با یه حوله داشت موهاشو خشک میکرد.. تیشرت سفیدش نظرمو جلب کرد.. آرم آدیداس مشکی رنگی گوشه ی پیرهنش بود..مثل من یه شلوار ورزشی مشکی پاش بود..
حوله رو پرت کرد جفتش..تازه نگاهش به من افتاد.. نگاهمون صاف توی چشمای هم بود.. تند تند نفس میزدم..خدایا چم شده ؟!
همزمان با هم به خودمون اومدیم و نگاهمون رو از چشمای هم گرفتیم..هانی ایستاد سرِ پا و گفت :
هانی : خب...خب تو...میتونی بری توی اتاقِ من.. من همینجا روی مبل...
سریع حرفشو قطع کردم و گفتم :
-نه.. من همینجا راحتم.. تو برو ...
هانی : از تعارف تیکه پاره کردن اصلا خوشم نمیاد..
خندیدم و گفتم :
-پس شب بخیر..
رفتم سمت اتاقش..خواستم درو باز کنم که گفت :
هانی : یاسمین..
سرِ جام خشک شدم.. چرا وقتی اسممو از زبونش میشنوم اینطوری میشم ؟! مگه اون با بقیه چه فرقی داره ؟ چرا وقتی پرهام صدام میکنه اینطوری نمیشم ؟! ولی نه..پرهام که همش میگه یاسمین خانم..
برگشتم سمتش و گفتم :
-ب..بله ؟
هانی : شب بخیر..
به چشماش نگاه کردم.. چشماش میچرخیدن توی چشمام .. سرمو انداختم پایین و گفتم :
-خوب بخوابین...ش..شب بخیر..
رفتم تو اتاق و درو بستم.. قلبم تند تند میزد..خدایا چم شده ؟ چشمامو محکم بستم و باز کردم..
نگاه خیره موند روی دیوار اتاقش..
یه عکس از خودش زده بود توی اتاق..رفتم جلو و نگاهش کردم.. با دستش یقه ی کتشو گرفته بود و به حالت سه رخ ایستاده بود و به دوربین نگاه مکیرد.. هیچ لبخندی هم روی لبش نبود.. همیشه از این مدل ابروها خوشم میومد .. دوست نداشتم پسر به ابروهاش دست بزنه ... همینطوری پر پشت خوب بود.. ابرو های هانی هم پر پشت بودن و کشیده.. دقیقا همونطوری که همیشه دوست داشتم..
نه مثل بابک که هر هفته باید ابروهاشو اصلاح میکرد..
رنگ چشماش بر خلاف رنگ چشمای من تیره تیره بود..مشکی... از همون اول هم دلم میخواست چشما و موهام مشکی باشن.. همه بچه ها بهم میگفتن " دیوونه ای همه ارزوشونه چشماشون سبز باشه..موهاشون زرد باشه اونوقت تو اینا رو دوست نداری ؟؟ "
ولی خب چکار کنم که به نظرم زیباترین رنگ برای چشم مشکیه ؟!
موهاشوم خیلی زیبا داده بود بالا..
یه لحظه با خودم فکر کردم.. فقط یه لحظه..
خوشبحال زنش.. یه مانکن گیرش میاد...
سرمو تکون دادم ..
دراز کشیدم روی تخت.. بوی ادکلنش کل تختو پر کرده بود..
ولی خدایی خوشبحال زنشه.. نه تنها قیافه و هیکلش خوبه بلکه اخلاقشم خوبه ..خوب که عالیه ..توی این مدتی که باهاشون اینجا دارم زندگی میکنم فهمیدم که توی مرام و مردونگی یکه..
اینقدر فکر کردم که همونطوری بدون پتو خوابم برد..
***
هانی : پرهام یعنی نمیدونی چشه ؟!
پرهام : نچ..
-فرشته کجاست ؟!
پرهام به بالا اشاره کرد و گفت :
پرهام : خوابه..
رو کرد ست هانی و گفت :
پرهام : داداش من هیچی درباره کولر مولر بلد نیستم... خودت برو پشت بوم ببین میتونی کاریش کنی یا نه..
هانی : خیل خب باشه.. یه کاریش میکنم..
پرهام : پس من برم بالا ؟!
هانی : اره داداش ..برو...
پرهام از منم خداحافظی کرد و رفت ..
هانی از توی جعبه ابزارش چند تا وسیله برداشت و گفت :
هانی : با من میای پشتِ بوم ؟!
-برای چی ؟!
هانی : بریم سراغ کولر دیگه..مگه میشه تو این هوا بی کولر سر کرد ؟
-الان بریم ؟!
هانی : آره..
خودش جلو رفت و منم پشت سرش.. از پله ها رفتیم بالا .. با کلیدش قفل درو باز کرد و رفتیم روی پشت بوم.. رفت سراغ کولر و نگاهش کرد..
داشتم اطرافمو نگاه میکردم...
با دیدن منظره رو به روم چشام درشت شدن..
دو تا دختر ل*خ*ت داشتن حموم آفتاب میگرفتن..
سریع به هانی نگاه کردم.. سرشو کرده بود اون تو و حواسش به جایی نبود..
دوباره نگاهشون کردم..
اینا چه طوری تونستن بیان این بالا و اینکارا رو بکنن ؟!
رفتم سمت هانی...جوری ایستادم که جلوی دیدشو بگیرم و نگاهش به اون دخترا نیوفته..
-درست شد ؟!
نگام کرد..چشماشو تنگ کرد و گفت :
هانی : اره..حله..
ایستاد سرِ پا.. یه قدم به سمت چپ برداشت..وای الان میبینشون..
منم سریع یه قدم به سمت چپ برداشتم... یه قدم اومد راست..منم دنبالش..
کلافه شد :
هانی : چرا اینطوری میکنی ؟!
با دستم به پشت سرش اشاره کردم و گفتم :
-خب بچرخ از این طرف برو..
هانی : برای چی ؟!
-تاب بخور .. از اینور میریم..
زل زد توی چشمام و گفت :
هانی : عشقم کشیده از این طرف برم..«هانی 34»
-نمیشه بری
-کی گفته؟
-هانی لج نکن
یه لبخند بهش زدم و بعدشم یه نگاه عاقل اندر سفیه کردم و گفتم:
-دلیلش؟
-خب...
دیدم ول کن نیست خواستم برم که دستش رو گذاشت رو سینه ام و هولم داد و گفت: نه ، نرووو
دستش رو گرفتم و کشیدم سمت راستم و گفتم:
-برو جوجه تا نخوردمت
-هانــــی
ول کن نبود، از پشت لباسم رو گرفت و کشید
برگشتم سمتش رو گفتم:
-خب زلیخای عزیز میخوای یوسف رو از راه به در کنیا....
با حرفم خندید و گفت بریم پایین؟
-نه نمیریم، اینجا میمونیم کباب شیم
رفت سمت در پشت بوم و گفت:
-بیا دیگه
در حالی که گردن درازی میکردم ببینم چه خبره گفتم:
-شبا فرشته تورو تو چسب میخوابونه؟
-نه
-بذار از خودش بپرسم
با حرفهای ما فرشته که بیدار شده بود گفت:
-چه خبرتونه؟
یاسی چسبید بهش و یه چیزایی در گوشش گفت، اونم وایی گفت و خندید
-مشکوک میزنید ها
-برو پایین پسره تخس
-دارم براتون
از چند تا پله که رفتم پایین اونا هم خزیدن تو اتاقشون و در رو بستن، آروم اومدم بالا فالگوش وایسادم ببینم چه خبره
صداشون رو قشنگ میومد
-خب یاسی چیا دیدی؟
-وای فرشته نمیدونی که... دخترا لخت لخت بودن
رادارام هشیار شد
-چیکار میکردن؟
-به خودشون کرم میزدن و ولو شده بودن تو آفتاب، حالا این هانی هم گیر داده ببینه چه خبره
-از بس تخسه
صدای خنده یاسی اومد، تازه دوزاریم افتاد چه خبر بوده... سری تکون دادم و رفتم پایین و جلوی باد کولر لم دادم واسه خودم
یه ساعت بعد سر و کله دخترا پیدا شد... پرهامم رسیده بود و بساط نهار رو علم کرده بودن
وسط نهار خوردن رو به پرهام گفتم:
-پرهام انقدر دلم هوای آنتالیا رو کرده
-آنتالیا؟
-آره دیگه برم یه دل سیر حموم آفتاب بگیرم
با این حرفم یاسی سرفه اش گرفت و فرشته هم که ریسه رفته بود از خنده به زور میخواست بهش آب بده
پرهامم بلند گفت:
-نخند بزن پشتش خفه شد
اما فرشته دیگه داشت غش میکرد از خنده، سریع به طرف یاسی خیز برداشتم و یکی زدم پشتش
فکر کنم دردش گرفت چون با اخم نگاهم کرد و گفت: آرومترم میزدی جواب میدادا
منم حرفی نزدم و مشغول ادامه نهارم شدم.«یاسمین34»
به پیشنهاد فرشته قرار شد امروز با هم بریمبیرون خوش بگذرونیم.. اولش قبول نمیکردم..چون اصلا حوصله نداشتم اما وقتی اصرار های فرشته رو دیدم قبول کردم..
مانتوی کوتاه مشکی و شال مشکی و شلوار لی آبی...
موهامم که طبق معمول کج.. کیفم که نداشتم.. گوشیمو گذاشتم توی جیب ماتونم .. رژ لب صورتیِ فرشته رو برداشتم و زدم به لبام.. تموم شد.. همین..مثل همیشه ساده..و ..زیبا...
فرشته رفته بود از اتاق بیرون.. منم رفتم بیرون.. از پله ها رفتم پایین..هانی هم همون موقع اومد بیرون... چه خوشتیپ شده بود.. یه شلوار لی پوشیده بود با یه پیراهن چهارخونه ی آستین سه ربع قرمز و مشکی.. موهاشم خیلی قشنگ داده بود بالا و حسابی بهش میومد..
گوشیشو گذاشت توی جیبش و مشغول بستن ساعتش شد .. مشغول کلنجار رفتن با ساعتش بود.. رفتم جلو و گفتم :
-بده من ببندمش..
نگام کرد.. بدون هیچ حرفی ساعتشو داد بهم.. از دیدن مارکش کفم برید .. بابا ایول.. ساعتشم همرنگ ساعت خودم بود.. مشکی.. دست چپشو آورد جلو.. ساعتشو گذاشتم روی مچش و بستمش..
دستشو کرد توی جیب شولارش ..منم دوتا دستامو کردم توی جیب مانتوم و از خونه زدیم بیرون.. فرشته و پرهام زودتر سوار ماشین شده بودن.. پرهام پشت فرمون بود و فرشته هم جفتش.. هانی رفت سمت فرشته..منم پشت سرش.. چند تا زد به شیشه و گفت :
هانی : بده پایین اینو..
فرشته نگاهمون کرد.. شیشه رو داد پایین و گفت :
فرشته : سوار شید دیر شد..
هانی : چه زودم رفته جا گرفته.. بیا پایین ببینم..
پرهام سرشو آورد جلو و گفت :
پرهام : جونِ هانی گیر نده.. سوار شید بریم..
-هانی...
نگام کرد..
-ولشون کن بابا زن و شوهرو..
آروم خندید سری تکون داد و گفت :
هانی : چشم..
درو باز کرد و با دستش به داخل ماشین اشاره کرد.. بهش نگاه کردم.. لبخند قشنگی روی لباش جا خوش کرده بود..
آروم نشستم.. نشستم پشت سرِ پرهام..اونم نشست پشت سرِ فرشته و پرهام حرکت کرد..
فرشته : پرهام یه اهنگ بذار حال کنیم دیگه..
پرهام آروم خندید و گفت :
پرهام : چـــشم.. یه اهنی برات بذارم کیف کنی..
فلششو از توی جیبش دراورد و زدش به پخش..
با شنیدن آهنگ همه مون ترکیدیم از خنده ..
کفتر کاکل به سر های های
این خبر از من ببر های های
بگو به یارم نکن آزارم بگو برگرده چشم به راشم من خاطر خواشم من
هر چی من برایش میگفتم همه از دل بود همه از دل بود همه از دل بود
هر چی تو برام میگفتی همه باطل بود همه باطل بود همه باطل بود
کفتر کاکل به سر های های
این خبر از من ببر های های
بگو به یارم که دوستش دارم بگو برگرده چشم به راشم من خاطر خواشم من!
***
جلوی یه مرکز خرید نگه داشت.. چند باری با روشا اومده بودم اینجا.. پیاده شدیم... پرهام رفت تا ماشینو پارک کنه.. خواستیم بریم تو اما هانی نذاشت و گفت که صبر کنیم تا پرهام هم بیاد.. ربع ساعتی همونطور جلوی مرکز خرید ایستاده بودیم تا پرهام پیداشت شد .. فرشته رفت سمتش و گفت :
فرشته : چرا اینقدر لفتش دادی ؟
پرهام : خب خانوم خیابونا شلوغه همین جایی هم که پیدا کردم با بدبختی بود..
رو کرد به سمت هانی و گفت :
پرهام : ما میریم یه جا کار داریم زود برمیگردیم.. شما برید یه گشتی بزنید تو پاساژ..چیزیم دیدین بخرین..
دست فرشته رو گرفت و سریع رفتن توی پاساژ ...
صدای هانی من و به خودم آورد ..
هانی : خب .. اول کجا بریم ؟
-نمیدونم..
هانی : بریم تو .. حالا یه چیزی پیدا میکنیم....
سری تکون دادم و رفتیم تو مرکز خرید ..
******
با خستگی در خونه رو باز کردیم و رفتای تو .. من که سریع وسایلو جلوی در گذاشتم و پرت شدم روی مبل ...ساعت 2 بود.. اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کجا خوابم برد...
---«هانی 35»با ناله های پرهام چشمم رو باز کردم، از شدت دل درد به خودش میپیچید و ناله میکرداز رو تخت بلند شدم و رفتم سمتمش و تکونش دادم و گفتم:-چی شده پرهام؟صورتش از شدت درد قرمز شده بود-حالم بده، بیدارت کردم داداش؟ شرمنده-فدا سرت، چرا دلت درد میکنه؟-فکر کنم پیراشکی ها بهم نساخته هانی-الان میاممامانم همیشه اینطور وقت ها یه نبات داغ میداد دستم، نمیدونستم نبات داریم یا نهآروم خزیدم تو آشپزخونه و چای ساز رو روشن کردم، کل کابینت ها رو گشتم دریغ از یه نباتکلافه یه لیوان آب جوش ریختم و با یه ذره عرق نعنا و قند عجینش کردم و بردم واسه پرهامبه زحمت از جاش بلند شد و لیوان رو بهش دادم-بریم دکتر؟-نمیخواد، برو بخواب داداش، خسته ایکلافه روی تخت نشستم و بهش خیره شدم، سرمو به دیوار تکیه دادماونم دراز کشید و سعی کرد بخوابهنمیدونم چی شد خوابم بردصبح با تنی کوفته بیدار شدم، انقدری که نا نداشتم از جام بلند شمدستشویی تو حیاط خراب شده بود و مجبور بودیم از دستشویی داخل استفاده کنیمتو راهرو به فرشته برخوردم-سلام پرنسس صبحت بخیر از اینوراو به دستشویی اشاره کردمفرشته خندید و گفت:-مسخره میان اینجا احیانا چیکار؟ نمیان که برقصن میانبا یالله گفتن پرهام حرف فرشته نصفه موند-بچه ها شرمندم من زودتر برم، اورژانسیهیاسی که تازه از دستشویی بیرون اومده بود بیرون خودشو کشید کنار و پرهام پرید تو دستشویی در رو بست و گفت:-برین یه جای دیگه حرف بزنیدیاسی سرش رو تکون داد و گفت:-سلام هانی صبحت بخیر، چایی گذاشتی-من تازه بیدار شدم بذار دست صورتمو بشورم بعد میذارمپرهام باز داد زد:-نمیرین؟ گفتم برین دیگه-تو کارتو بکن چیکار به ما داری؟ زودم رفته دستورم میدهاصلا حواسم به حال خرابش نبود-هانی برو.....هنوز حرفش تموم نشده بود که صداهای گوش خراشی کل راهرو رو برداشتدخترا که منفجر شده بودن از خنده سریع رفتن تو اتاقشونپرهام بدبخت هم یه بند می دمید و ارکستر سمفونی که راه انداخته بود تمومی نداشتمنم داشتم به محتویات پیراشکی ها و آناتومی بدن انسان و وضعیت روده ها فکر میکردمیه چند دقیقه ای بچه برامون نواخت که صداش قطع شدآروم به در زدم و گفتم:-عزیزم میخوای برات سوزن نخ بیارم؟دیگه نفهمیدم چی گفت چون سریع جیم شدم اتاق دخترایاسی داشت سفره پهن میکرد و فرشته هم داشت چایی میریخت-به به چه دخترای خوبیفرشته سرش رو بلند کرد و گفت:-پس پرهام کو؟-تازه کنسرتش تموم شده میادبا حرفم دوباره دخترا خندیدن و چند لحظه بعد سر و کله پرهام که حسابی خجل بود پیدا شداز شدت خجالت سرش رو بلند نمیکرد و فکر کنم اصلا نفهمید چی خوردسریع رفت پایینیاسی گفت:-بنده خدا فکر کنم حالا حالا ها روش نمیشه باهامون حرف بزنهفرشته حرفی نزد و منم گفتم:-ببخشید چرا روش نشه؟ شما دیگه چرا خانوم دکتر؟ میدونید همین گاز معده چقدر تو حیات یه انسان مهمه؟یاسی هاج و واج نگاهم کرد-جدی میگم؟ یکی از فامیلامون عمل کرده بود، دکترش یه بند نگران بود این گاز دفع میکنه یا نه، بدبخت داشت سکته میکرد تا بالاخره خانوم یه گازی داد و اونم خیالش راحت شدیاسی هم مثل پرهام هی رنگ به رنگ شد و فرشته هم ریز ریز می خندید-خانوم دکتر مارو باش... -مگه چمه؟-چیزیت نیست اما دخترجون این چیزا خجالت نداره-حتی جلو همه؟-نه تا اون حد، اون پشت مشت ها، بالاخره یه راهی هستیاسی حسابی خندش گرفته بود از حرفهام، بعد صبحانه میخواستم برم دانشگاهوقتی حاضر شدم یاسی رو صدا کردم و گفتم:-دانشگاه نمیای؟-امروز کلاسم ساعت 12 برگزار میشه-بیا بریم-زوده برو خودم میرم-بیا بریم مهمان بیا سر کلاس ما بشین-آخه-آخه نداره ، رجایی رات میده نگران نباش-الان حاضر میشمپرهام که همچنان حالش بد بود جلوم سبز شد و گفت:-به به باشه از این مهمان رفتن ها باشه، حالا واسه من میخوای نخ سوزن بیاری؟ هان-نیاز نداشتی؟-میزنم لهت میکنما-ریز میبینمت-بچه پررواز دستش در رفتم و بلند داد زدم-یاسی تو ماشینم زود بیا..
«یاسمین36»صدای هانی رو از پایین شنیدم :هانی : یاسی تو ماشینم زود بیاتند تند لباسامو پوشیدم.. جزوه هامو ریختم توی کیفم و گذاشتمش روی شونه م و از فرشته خداحافظی کردم و دوییدم از خونه بیرون.. هانی توی ماشین نشسته بود .. رفتم طرف ماشین.. درِ جلو رو باز کردم و نشستم توی ماشین.. باد خنکی که بهم خورد حالمو جا آورد ...-آخیش..حرکت کرد .. نگام کرد و گفت :هانی : گرمته ؟-خیلی..هانی : تو که خودت بچه گرمایی باید به اینجور هوا ها عادت داشته باشی.. -عادت دارم..ولی خب...ادامه ندادم حرفم رو.. هانی : ولی خب ؟اروم خندیدم و گفتم :-خب دیگه.. گیر نده..خندید و گفت :هانی : باشه..خواست چیز دیگه ای بگه که تلفنش زنگ خورد .. همونطور که داشت رانندگی میکرد گوشیشو از توی جیب شلوارش دراورد و جواب داد ..هانی : سلام گلم..-...هانی : قربونت خوبم.. تو چکارا میکنی ؟-...هانی : فقط وقتی کار داری زنگ بزنیا.. یه وقت زنگ نزنی حالِ داداشتو بپرسی..-...هانی : فعلا پشت فرمونم.. تا شب اسماشونو برام بفرست..-...هانی : نه عزیزم..سلام برسون.. خدافظ..تلفنشو قطع کرد و گذاشتش بالای داشبورد.. به ساعتش نگاه کرد.. با دیدن ساعت سرعتش بیشتر شد.. ***با هانی رفتم سرِ کلاس... باحال بود.. اگر مینشستم تو خونه باید تا الان چکار میکردم ؟! حوصله م سر میرفت.. عوضش کلی خندیدم.. از کلاس رفتم بیرون.. هانی اومد پشت سرم و گفت :هانی : کلاست کی شروع میشه ؟ -الانا دیگه شروع میشه.. باید برم کلاس..هانی : تا چند کلاس داری ؟-تا دو..هانی : پس منتظرت میمونم .. فعلا..اینو گفت و از پیشم رفت..شونه ای بالا انداختم و رفتم سمتِ کلاس... این دو ساعت آناتومی تنه داشتیم.. با یه مرد چاق و شکم گنده .. از همون اول ترم هم دل خوشی از این یاروئه نداشتم.. رفتم توی کلاس لیدا و سامان و رضا و نگار با هم حرف میزدن و صدای خنده شون کل کلاسو برداشته بود.. رفتم و نشستم ... لیدا حواسش به من نبود.. سامان بلند گفت :--به به .. خانم راد .. تا اینو گفت لیداا به من نگاه کرد..بلند شد و اومد سمتم... نشست کنارم و گفت :لیدا : چه خبرا ؟سری تکون دادم و گفتم :-هیچی.. ***این دو ساعت هم تموم شد .. از کلاس زدم بیرون.. هانی رو پیدا نکردم.. بهش زنگ زدم.. اما جواب نمیداد ..حتما مشکلی براش پیش اومده مجبور شده بره.. کیفمو روی شونه م صاف کردم و رفتم سمتِ درب خروجی دانشگاه.. داشتم میرفتم سمتِ ایستگاه اتوبوس که با صدایی قلبم اومد توی دهنم..--کجا با این عجله ؟!نفس توی سینه م حبس شده بود.. برگشتم سمتش.. نگاهش کردم و گفتم :-تو اینجا چکار میکنی روژمان ؟ سریع برو اینجا خوبیت نداره یکی میبینمون..--اومدم ببرمت خونه مون..با تعجب نگاهش کردم و گفتم :-خونه تون ؟! چرا ؟--برای اینکه مامان نهار درست کرده..نگام افتاد به هانی ... دور تر از ما ایستاده بود و با چند تا از دوستاش صحبت میکرد..-من نمیام.. به مامانت هم بگو ..خواستم برم که مچ دستمو گرفت و گفت :--مامان گفته حتما باید بیای..داد زدم :-واسه من هیچ بایدی وجود نداره..هر تصمیمی دلم بخواد میگیرم.. هر جام دلم بخواد میرم.. تو هم راهتو بکش برو.. دیگه هم نیا اینجا.. نمیدونی یکی ما رو اینجا ببینه چه فکری میکنه ؟هانی با شنیدن صدای بلند من سریع سرشو به اطراف چرخوند...منو که دید چند لحظه با تعجب نگام کرد.. با چشم و ابرو بهش اشاره میکردم که نیاد ...اما داشت میومد سمتِ ما... «هانی 36»داشتم جلو در با آرمان و رضا و میلاد حرف میزدم که یهو میلاد گفت:-ناکس اومده شبیخون به ما بزنهبا حرفش سرمو چرخوندم و مسیر نگاهشو دنبال کردم، دیدم یه پسره چسبیده به یاسی و ولشم نمیکنه، بدون اینکه توجهی به بقیه بکنم راهمو کشیدم سمت اونا، مونده بودم چی شده که این فنچولک چسبیده به این دخترهیاسی هم مثل چی آفتاب بالانس میزد و داد میکشید، صداش واضح نبود اما صورتش عصبانی به نظر میرسیدرفتم جلو پسره تقریبا چسبیده بود به یاسی و داشت تهدیدش میکرد-نیای به زور میبرمت ، -نمیام تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنیوقتی دستشو گرفت جوش آوردم رفتم جلو و زدم رو شونه پسره و گفتم-مشکلی هست برادر؟-برو پی کارتمحکم کوبیدم رو شونه اش و گفتم:-داداش مشکلی داری؟ -میگم برو رد کارت بچه قرتییاسی رو محکم سمت خودش کشید و منم پسره رو هولش دادمیاسی هینی گفت و منم عصبانی سرش داد زدم-برو اون طرفپسره چسبید و یقه ام رو گرفت و گفت:-تورو سننه بچه قرتییکی زدم تخت سینه اش که رفت عقب و گفتم:-بچه قرتی تویی که هنوز پشت لبت سبز نشده، بعدشم مزاحم ناموس مردم نشو، در ضمن هوس کردی هنوز چمنزارت سبز نشده واست یه هکتار بادمجون بکارم نه؟-بشین بینیم، تو کی هستی؟ این خانوم ناموس منه-ناموس توئه؟ از کی تا حالا-خفه شو حروم...نذاشتم حرفش تموم شه ، دستمو بردم بالا که یهو یاسی داد نزن-نزن استاد، پسرعمومه-پسرعموتپسره باز رفت سمت یاسی ، یاسی با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:-نکن روژمانتازه مغزم راه افتاد، حالا معنی اون آفتاب بالانس هاشو درک میکردمرفتم جلوتر و گفتم:-خانوم راد، این آقا مزاحمتون شدنپسره بدجور چپ چپ نگام میکرد، اما ترجیح میدادم آتو دستش ندم-نه استادبعد رو به پسره کرد و گفت:-ایشون استادم هستن، آقای مهرانفرپسره یه ذره شل شد، انگار دید که بد حرف زده و دخترعموش ممکنه بعدا دچار مشکل بشهاومد جلوتر و دستش رو دراز کرد مثلا دست بده و گفت:-شرمنده،یه دعوای خانوادگیهبدون اینکه محل به دستش بذارم گفتم:-دعوای خانوادگی جاش تو خونه است نه خیابونبعدش راهمو کشیدم سمت بچه هاوقتی از محور دید اونا دور شدم شماره یاسی رو گرفتم-جانم فرشته-چی شده یاسی-جدی میگی، ای بابا.... الان باید یادم بندازی-چی داری میگی-ببین یعنی اصلا زمان نمیده، من انقدر درگیر بودم یادم رفته-خوبی؟-باشه الان میام، برو همون کافی نته منم میامبدون اینکه بفهمم چی داره میگه قطع کرد و منم بی جواب گذاشتآرمان و میلاد و رضا مثل پنگوئن دنبالم راه افتاده بودن-چی شده داداش؟نگاهی به آرمان کردم و گفتم:-نمیدونم -پسره چیزی گفتوقت نشد جوابشون رو بدم، گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم یاسی سریع جواب دادم-چی شد؟-پیچوندمش-چی رو؟ کجایی تو؟-بیا دم رستوران...... بیا اینجا تا بگمسریع از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم پیششتا رسیدم سوار ماشین شد و گفت:-گیر داده بود شب برم خونشون وقتی زنگ زدی گفتم یه پروژه دارم که تحویل ندادم و پیچوندمشنگاهش کردمته نگاهش یه خوشحالی بود، منم حرفی نزدم و رفتم سمت خونه..
«یاسمین37»از اینکه تونستم روژمان رو بپیچونم خوشحال بودم.دلم نمیخواست جلوی دانشگاه داد و بیداد راه بندازم اما حرفاش واقعا عصبیم میکنه.. دست خودم نیست...وقتی باهام حرف میزنه جوش میارم..تا ایستا جلوم سوار شدم و کمربندمو بستم و گفتم :--گیر داده بود شب برم خونشون وقتی زنگ زدی گفتم یه پروژه دارم که تحویل ندادم وپیچوندمشنگاهش کردم... نگاه اونم توی چشمام بود.. نگاهشو ازم گرفت و بدون هیچ حرفی راه افتاد سمتِ خونه.. دوست داشتم باهاش حرف بزنم .. اما نمیدونستم باید سرِ صحبتِ چی رو باهاش باز کنم.. بیخیال شدم و سرمو تکیه دادم به پشتیِ صندلی و چشمام رو بستم.. ***داشتیم با فرشته و پرهام و هانی یه فیلم سینمایی نگاه میکردیم.. از اول که شروع شد اشکمونو درآورد.. از اولش درباره بدبختی دختره بود.. گوشیم زنگ خورد.. از روی مبل بلند شدم و رفتم سمتش.. بابا بود... یعنی چکارم داره ؟! نکنه روژمان چیزی درباره امروز بهش گفته ؟ ای بمیری الهی روژمان..گوشی رو توی دستم گرفتم .. انگشتمو روی صفحه کشیدم و تماسو جواب دادم..-سلام بابا ..بابا : سلام دخترم.. خوبی ؟!-ممنون ..مرسی.. شما چطورید ؟ مامان خوبه ؟بابا : ما هم خوبیم عزیزم.. چه خبرا ؟ تهران چطوره ؟ خوش میگذره ؟-چه خوش گذشتنی .. ما که همش داریم درس میخونیم اینجا...بابا : نگو .. تو و درس ؟!خندیدم و گفتم :-اِه ؟ بابا ؟بابا هم خندید و گفت :بابا : من که میدونم.. شما بیشتر از اینکه درس بخونید با دوستاتون میرید بیرون.. -ام.. بابا ؟ کاری داشتید ؟بابا : نه.. مگه حتما باید کاری داشته باشم که زنگ بزنم بهت دخترم ؟ یعنی من نمیتونم ربع ساعت با دخترم حرف بزنم ؟خندیدم و گفتم :-دلم واسه تون تنگ شده بابا... بابا : تابستون که میای ..-معلوم نیست.. سعی میکنم بیام..ولی شاید ترم تابستونه گرفتم...بابا : اینقدر از اهواز بدت میاد ؟-وااای بابا ؟ نگید اینطوری .. کی از اهواز بدش میاد ؟ بابا : پس میای پیشمون ؟-سعی میکنم ... بابا : عزیزم میخوای با مامانت حرف بزنی ؟-نه دیگه..چند بار حرف بزنم؟ عصری بهش زنگ زدم..ایشالله فردا دوباره باهاش تماس میگیرم.. سلام برسونید بهش.. بابا : کاری نداری ؟-نه.. به همه سلام برسونید ..بابا : خداحافظ دخترم.. مواظب خودت باش ..-خداحافظ..تماسو قطع کردم.. گوشیمو انداختم توی جیب تونیکم و رفتم طرف فرشته.. -فری من میرم بالا بخوابم.. خواستم برم که پرهام گفت :پرهام : نه.. امشب بالا مالِ من و فرشته س .. شما همینجا بمونید .. دستِ فرشته رو گرفت و بلندش کرد.. فرشته که فقط میخندید .. با اخم به فرشته نگاه کردم.. ابرو برام بالا انداخت .. شب بخیر گفتن و با پرهام رفتن بالا.. نفسمو
مطالب مشابه :
خوابگاه 17
رمــــان ♥ - خوابگاه 17 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان لینک های
رمان خوابگاه قسمت 41
رمــــان ♥ - رمان خوابگاه قسمت 41 دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان
خوابگاه 36
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 36 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
خوابگاه 3و4و5
رمــــان ♥ - خوابگاه 3و4و5 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان برای
خوابگاه.38 37.39
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه.38 37.39 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
خوابگاه 33.34.35
رمــــان ♥ - خوابگاه 33.34.35 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان برای
رمان خاله بازی عاشقانه1
عاشقان رمان برگردیم سر اصل مطلب من اسمم پریاست الان توی راه خوابگاه از دانلود رمان
دانلود رمان اسطوره
دنیای رمان - دانلود رمان اسطوره - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان خوابگاه analia+baran karami.
برچسب :
دانلود رمان خوابگاه