مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۶۴۵ تا ۷۰۹
تتمّهی قصّهی مُفلِس
گفت قاضی مُفلِسی را وانما گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متّهم باشند چون میگریزند از تو میگریند خون
وز تو میخواهند هم تا وارهند زین غرض باطل گواهی میدهند
جمله اهل محکمه گفتند ما هم بر اِدبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او گفت مولا دست ازین مُفلِس بشو
گفت قاضی کِش بگردانید فاش گِرد شهر این مُفلِس است و بس قلاش [1]
کو بکو او را مُنادیها زنید طبل افلاسش عیان هر جا زنید [2]
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو قرض ندهد هیچ کس او را تَسو [3]
هر که دعوی آردش اینجا به فَن بیش زندانش نخواهم کرد من [4]
پیش من افلاس او ثابت شدست نقد و کالا نیستش چیزی به دست 2/654
آدمی در حَبس دنیا زان بود تا بود کافلاس او ثابت شود
مُفلِسیّ دیو را یزدان ما هم منادی کرد در قرآن ما
کو دغا و مُفلِس است و بدسخن هیچ با او شرکت و سودا مکن [5]
ور کنی، او را بهانه آوری مُفلِس است او صَرفه از وی کی بری؟ [6]
حاضر آوردند چون فتنه فروخت اُشتر کُردی که هیزم میفروخت [7]
کُردِ بیچاره بسی فریاد کرد هم مُوکَّل را به دانگی شاد کرد
اُشترش بُردند از هنگام چاشت تا شب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران صاحب اشتر پیِ اشتر دوان
سو به سو و کو به کو میتاختند تا همه شهرش عیان بشناختند
پیش هر حمّام و هر بازارگَه کرده مردم جمله در شکلش نگه
دَه منادیگر بُلندآوازیان تُرک و کُرد و رومیان و تازیان [8]
مُفلِس است این و ندارد هیچ چیز قرض تا ندهد کس او را یک پشیز
ظاهر و باطن ندارد حبّهای مُفلِسی قلبی دغایی دبّهای [9]
هان و هان با او حریفی کَم کنید چون که گاو آرد گِره محکم کنید [10]
ور بحکم آرید این پژمرده را من نخواهم کرد زندان مرده را
خوش دمست او و گلویش بس فراخ با شِعار نو دِثارِ شاخ شاخ [11]
گر بپوشد بهر مکر آن جامه را عاریه است آن تا فریبد عامه را
حرف حکمت بر زبان ناحکیم حُلّههای عاریت دان ای سلیم [12]
گرچه دزدی حلّهای پوشیده است دست تو چون گیرد آن ببریدهدست؟ [13]
چون شبانه از شتر آمد به زیر کُرد گفتش منزلم دورست و دیر
برنشستی اشترم را از پگاه جو رها کردم کم از اِخراج کاه [14]
گفت تا اکنون چه میکردیم پَس؟ هوش تو کو، نیست اندر خانه کس؟
طبلِ افلاسم به چرخ سابعه رفت و تو نشنیدهای بَد واقعه
گوش تو پر بوده است از طمع خام پس طمع کَر میکند کور ای غلام [15]
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان مُفلِس است و مُفلِس است این قلتبان [16]
تا به شب گفتند و در صاحب شتر بر نَزَد، کو از طمع پُر بود پُر
هست بر سمع و بصر مُهر خدا در حُجُب بس صورت است و بس صدا [17]
آن چه او خواهد رساند آن به چشم از جمال و از کمال و از کَرَشم [18]
و آن چه او خواهد رساند آن به گوش از سماع و از بشارت وز خروش
کَون پُر چاره است هیچت چاره نی تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل از آن وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مَجید از پی هر دَرد دَرمان آفرید [19]
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو بهر دَردِ خویش بی فرمان او
چشم را ای چارهجو در لامکان هین بنه چون چشمِ کُشته سوی جان [20]
این جهان از بیجهت پیدا شدست که ز بیجایی جهان را جا شدست
بازگرد از هست سوی نیستی طالب ربّی و ربّانیستی
جای دخل است این عدم، از وی مرم جای خرج است این وجود بیش و کم [21]
کارگاه صُنع حق چون نیستیست جز مُعطّل در جهانِ هست کیست؟
یاد ده ما را سخنهای دقیق که ترا رحم آورد آن ای رفیق [22]
هم دعا از تو اجابت هم ز تو ایمنی از تو مَهابت هم ز تو [23]
گر خطا گفتیم اِصلاحش تو کن مُصلحی تو ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی گرچه جوی خون بود نیلش کنی
این چنین میناگریها کار تست این چنین اکسیرها اسرار تُست
آب را و خاک را بر هم زدی ز آب و گل نقشِ تن آدم زدی
نسبتش دادی و جُفت و خال و عَم با هزار اندیشه و شادیّ و غم
باز بعضی را رهایی دادهای زین غم و شادی جدایی دادهای 2/700
بُردهای از خویش و پیوند و سرشت کردهای در چشم او هر خوبْ زشت
هر چه محسوس است او رَد میکند وآن چه ناپیداست مَسند میکند [24]
عشق او پیدا و معشوقش نهان یارْ بیرون، فتنهی او در جهان
این رها کن، عشقهای صورتی نیست بر صورت، نه بَر روی سِتی [25]
آن چه معشوقست صورت نیست آن خواه عشقِ این جهان خواه آن جهان
آن چه بر صورت تو عاشق گشتهای چون برون شد جان، چرایش هِشتهای؟ [26]
صورتش برجاست این سیری ز چیست؟ عاشقا وا جو که معشوق تو کیست؟
آن چه محسوس است اگر معشوقه است عاشق استی هر که او را حسّ هست
چون وفا آن عشق افزون میکند کی وفا صورت دگرگون میکند؟ [27]
[1]- قلاش: قلّاش، کلّاش،
حیلهگر و همچنین لاابالی، بیاعتنا و مردمِ بینام و ننگ. در زیان مولانا بیشتر
به این معنی دوم آمده است. مق:
ما اگر قلّاش و گر دیوانهایم مست
آن ساقی و آن پیمانهایم د
دوم
مکن ناموس و با قلّاش بنشین که پیش عاشقان چه خاص و چه عام دیوان
[2]- مُنادی زدن: منادی
کردن، فریاد کردن، جار زدن
گفت من در ده شنیدم آن که شاه زد منادی بر سر هر شاهراه... د ششم
[3]- تسو: تسوج، وزنی است
معادل وزن چهار جو و یا یک قسمت از بیست و چهار قسمت. همچنین ربع دانگ. در اینجا
مقصود اندک یا هیچ است.
خواجهی فردا و حالی پیش او او نمیبیند ز گنجی جز تسو د دوم
[4]- «به فن» به معنی تردستی چندین بار در مثنوی آمده. اینجا اما، چنان که شهیدی و نیکلسون آوردهاند، به معنی تقلّب و جعل آن مفلِس است.
[5]- دغا: ناراست، دغل (شرح شهیدی). اشاره قرآنی را به چند آیه میتوان بازگرداند. از جمله: [2:168] وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَکمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ [2:169] إِنَّما يَأْمُرُکمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ و همچنین [35:6] إِنَّ الشَّيْطانَ لَکمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا
[6]- ور کنی...: اگر با او (شرکت و سودا) کنی، به او بهانه (و فرصت) دادهای...
صرفه بردن: سود بردن.
مق:
تا نباید دیگران ارزان خرند ز آن جَلَب صرفه ز ما ایشان
بَرند د
سوم
[7]- فتنه فَروختن: بالا
گرفتن فتنه. از افروختن به معنی شعلهور شدن. مق:
دور شو ای پیر، فتنه کم فروز هین
ز رشک احمدی ما را مسوز د
چهارم
[8]- از موارد مطابقت صفت و موصوف. مثالهای دیگر در ادب قدیم هست مانند «پيغامبران گذشتگان». در اصل تاثیر قواعد عربی است در زبان فارسی. اینجا شاید ضرورت قافیه بوده است.
[9]- دبّه: آنست که کسی
راضی به حقّ و عدالت در معاملهای نباشد، چنانکه در عبارت «دبّه در آوردن» آمده
است. اسم (دبّه) در معنی صفت به کار رفته است. (شرح شهیدی). بیافزاییم که دبّه به
همان معنی امروزی ظرف در بسته چنان که بیشتر برای زیت یا روغن بکار رفته، در دیوان
آمده اما در این شاهد (که باید به تخفیف خواند) گویا به معنی حیلهگر و مکّار است:
گر ریش نجنبانی یک یک بکَنم ریشت ریش کی رهید از من؟ تا تو دبه برهانی دیوان
سروش احتمال داده که این معنی دبّه با شیره مالیدن (بر سر کسی) نسبتی داشته باشد.
[10]- حریفی: معامله، داد و
ستد و در معنی کلی معاشرت
مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن مرا گفتهست لاتسکن تو را همدم نمیدارم دیوان
چون که گاو...: گاو آوردن مثلی بودهاست در خصوص تردستی و چابکی فرد (در دزدی) برگرفته از داستان دزدی که گاوی را به زارعی میفروشد و همان روز آن را میدزدد. (شرح شهیدی)
[11]- شِعار: آنچه در زیر
لباس پوشند، زیرپوش.
دثار: آنچه روی لباس پوشند. جامهی بر تن و آن بالای شعار باشد از
جامهها. (منتهی الارب). جامه که بتن ملصق نباشد مانند چادر و جبه و عبا و آن بر
روی شعارقرار گیرد.
مق با دیوان:
خلعت خیر و لباس از عشق او دارد دلم حسنِ
شمس الدین دثار و عشقِ شمس الدین شعار
مقصود نفاق است به طور کلّی.
تشبیه ظاهراً عکس است از آنجهت که
لباس رویِ قلاشْ نو و لباس زیرینش مندرس است (مگر این که بگوییم در نمایش افلاس خود مکری دارد). این
تشبیه با بیت بعدی هم ناهمخوان است که دزدی حلّهای پوشیده یا ناحکیمی که سخن حکمت
بر زبان دارد. آیا مولانا این دو را در جای هم بکار برده چنان که در این بیتِ
دیوان هم شعار صورت و دثار سیرت است؟
چنین خلعت بُدش در سر که نامش کرد مدّثر شعارش صورت نیّر دثارش سیرت احسن
[12]- سلیم: سادهدل و
نادان. برای شواهد بیشتر رک:
حرف درویشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سلیمی زان فسون د
یکم
[13]- ببریده دست: دزد، از آن جهت که حکم فقهی دزدی قطع ید است. آن که دستش بریده شده، دستت را چگونه میگیرد؟
[14]- اخراج: مخارج، هزینه. شاهدی دیگر در مثنوی و دیوان نیافتم. سعدی در گلستان: «یکی از پادشاهان عابدی را پرسید... اوقات عزیز چگونه میگذرد؟ گفت: همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات. ملک را مضمون اشارت عابد معلوم گشت...».
مصرع در لفظ بسیار نزدیک است به سخن آن خر در قصه پیشین «جو رها کردم، کم از یک مشتِ کاه»
[15]- کر میکند کور: کر میکند
و کور. حدیث است. رک:
در وجود تو شوم من مُنعدم چون
مُحبّم حُبّ یُعمی و یُصم د
یکم
[16]- قلتبان: زن به مزد، گویا در عهد مولانا، دشنامی رایج بوده است. در مثنوی و دیوان بسیار آمده. این قصه کوتاه را هم بیاوریم که مولانا در دو موضع فیه مافیه آورده است: «پادشاهیدلتنگبرلبجوینشستهبود،امراازوهراسانوترسان... مسخرهای داشتعظیممقربّ.مراوراپذیرفتندکهاگرتوشاهرابخندانیتراچنیندهیم،مسخرهقصدپادشاهکردوهر چندکهجهدمیکردپادشاهبرویاونظرنمیکرد کهاوشکلیکندوپادشاهرابخندانددر جوینظرمیکردوسر برنمیداشت.مسخرهگفتپادشاهراکهدرآب (جوی) چهمیبینی؟گفتقلتبانیرامیبینم.مسخرهجوابدادکهایشاهعالمبندهنیزکورنیست!»
[17]- ق [45:23] وَ خَتَمَ عَلی سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلی بَصَرِهِ غِشاوَةً...
[18]- کرشم: کرشمه، اشارت
چشم و ابرو، غمزه
کز کَرِشمِ غمزهای غمّازهای بر دلم بنهاد داغی تازهای د یکم
[19]- حدیث: اِنَّ اللهَ حَیثُ خَلَقَ الدّاءَ خَلَقَ الدّواءَ فتداوو (خداوند آنجا که درد آفرید، دارو آفرید. پس دارو را به کار برید) (احادیث مثنوی)
[20]- مأخوذ است از حدیث نبوی: اِنَّ الرُّوح اِذا قُبِضَ تَبِعَهُ البَصَرُ (چون جان گرفته شود، چشم آن را دنبال میکند). (احادیث مثنوی). اشاره به چشم بیسوی جسد دارد که گویی رفتن جان از بدن را تعقیب کرده است.
[21]- بیش و کم، از آن روی که
کمال و نقصان و تغییر دارد. نزدیک به آن در دیوان:
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا دیوان
[22]- حدیث نبوی: اِنَّ اللهَ رفیقٌ یُحِبُّ الرِّفقَ (شرح شهیدی) و رفیق در در خطاب به خدا در دعاها آمده است: یا رفیق و یا شفیق...
[23]- مهابت: بیم، ترس. در
دیوان دارد (و بیت را دوبار بخوانید که):
چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه ز مهابتِ دل او به مثالِ دل طپیدم دیوان
امّا بیت در متن را مق با:
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن
کرده روا دیوان
[24]- مَسند کردن: مورد
اعتماد قرار دادن، پذیرفتن (شرح شهیدی) و در این بیت دیوان بیشتر به معنی خانه
کردن:
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند شاید ار ناله کنیم استن حنّانه شویم
[25]- این رها کن: این،
ظاهراً اشاره به بحث پیشین (در باب معشوق نهان) دارد. به معنی امروزی: از این
بگذریم. مق با:
این رها کن، عشق آن تشنه دهان تافت اندر سینهی صدر جهان د سوم
این رها کن، صورت افسانه گیر هِل
تو دُردانه تو گندمدانه گیر د
سوم
سِتی: شهیدی آن را مخفف سَیِّدَتی، بانوی من، دانسته است که به صورت صفت به کار رفته است. در اینجا به معنی زیباروست. معنی این که: از این بگذر، حتی عشق به ظاهر هم به واقع بر صورت نیست...
[26]- مق با:
زآن که عشق مردگان پاینده نیست زآن که مُرده سوی ما آینده نیست د
یکم
[27]- تاکیدی دیگر بر وفا که شاید عزیزترین صفتها نزد مولاناست «تو صبر کن، وفا کن..» و آوردهاند که تکیهکلام او «سوگند به وفای مردان» بودهاست.
مطالب مشابه :
مقاله :مثنوی معنوی زادگاه و جایگاه امثال و حکم
در مثنوی این سه دویست و هشتاد و پنج مورد آن در دفتر اوّل و حدود دویست و پنجاه و نه مورد در
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲ تا ۴۰۸
الفاظِ مثنوی نسخه قونیه مورد رجوع استاد فروزانفر در شرح مثنوی شریف نیز «نجستندی» است.
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۴۴ تا ۲۴۶
الفاظِ مثنوی متن، بر روی شماره پانویس مورد نظر دارد و در مثنوی عموماً به معنی
مثنوی معنوی (شعری در مورد عادت و تجربه در کارهای انسان )
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - مثنوی معنوی (شعری در مورد عادت و تجربه در کارهای انسان ) - منتخبی از
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۶۴۵ تا ۷۰۹
برای دسترسی ساده به پانویس و برگشت به متن، بر روی شماره پانویس مورد شاهدی دیگر در مثنوی و
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۰۷ تا ۳۱۹۶
الفاظِ مثنوی روی شماره پانویس مورد نظر کلیک کنید. ابیات پیشین را در «عناوین مطالب وبلاگ
برچسب :
در مورد مثنوی