رمان ادریس 26

مهدیده خانم با شکایت گفت:

-ادریس چه کار میکنی نادیا خواب است.

-چه اشکالی دارد من هم خواب بودم.

-پس تلافی میکنی؟

ادریسخندید و گفت:

-چی رو؟

در همان حال که دراز کشیده بودم گفتم:

-ادریس این آهنگ و عوض کن و یک آهنگ شادئتر بگذار.

مهدیده خانم با صدای بلند خندید و گفت:

-ادریس چرا قیافه ات این شکلی شد؟

-آخر خر تا به حال آدم پررو ندیدم.

-من که حرفی نزدم فقط گفتم، یک موسیقی شادتر بگذاری. اگر دوست نداری خوب همین را گوش می کنیم.

مهدیده خانم دوباره خندید و ادریس صدای موسیقی را کم کرد. بلند شدم و در آینه برایش شکلک در آوردم. او کمی چشمش را تنگ کرد و سریع سرش را تکان داد.

ادریس با سرعت رانندگی می کرد و مسیر طولانی را کوتاه و کوتاهتر میکرد. از پنجره بیرون را نگاه می کردم و غرق زیبایی های طبیعت شده بودم.

ادریسبا مهدیده خانم، غافل از حظور من چنان گرم صحبت شده بودند که گاهی صحبت به عروسیمان کشیده می شد و در مورد دایی ستار و بعضی از رفتارهای ناپسند اقوامم صحبت می کردند.

دلم می خواست زمین دهن باز کند و در آن فرو بروم. اگر چیزی از اقوام ادریس دیده بودم به خاطر خوبیهای خود او و خانواده اش نادیده گرفته بودیم.

کمی سینه ام را صاف کردم. آنها که تازه یاد حضور من افتاده بودند ساکت شدند و مهدیده خانم با حالت عصبی شروع به گاز گرفتن انگشتش کرد.

با دلخوری گفتم:

-ادریس من می خواهم بروم پیش مهدیس و با امین بازی کنم.

ادریس پریشان جواب داد:

-ما منظوری نداشتیم نادیا.

-در چه مورد؟ من متوجه منظورت نمی شوم.

-ما فقط داشتیم فرق آدمهارا با هم می گفتیم که چه سلیقه هایی دارند و در شرایط مختلف واکنشهای مختلف نشان می دهند.

-بله مهدیده خانم حرف شما درست است. الان خود من هم سلیقه ام با شما خیلی فرق میکند، اما می خواهم...

مهدیده خانم دلجویانه گفت:

-نادیا تو از ما ناراحتی؟

-نه، چرا همچین فکری میکنید؟ من داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم و متوجه شدم که امین باز گریه میکند و مهدیس را خسته کرده، بری همین می خواهم امین را پیش خودم بیاورم تا مهدیس هم کمی استراحت کند.

ادریس بوق زد و ماشینها کناری توقف کردند. مهدیس با بچه اش به ماشین ما آمد و  مهدیده خانم با ناراحتی به ماشین عمارخان رفت.

مهدیس، امین را بغلم داد و نفسی کشید. امین با صدای بلند گریه می کرد و زمانی که درآغوشم فشردم و کمی تکانش دادم آرام گرفت و خوابید.

-نادیا تو هم بچه داری بلد هستی، دیگر کم کم دارد وقتش می شود که شما هم بچه دار شوید.

 

ادریس شروع به سرفه کرد و نگاهش را از آینه ماشین گرفت و گفت:

-در کار ما دخالت نکن.

- حالا من یه بار آمدم خواهر شوهر بازی در آورم تو حتما باید تو ذوق من بزنی.

امین انگشتش را در دهان فرو برد شروع به مکیدن کرد.

چه حس خوبی بود که بچهای آرام در بغل آدم با اطمینان بخوابد و مادرش رشد کردن و قد کشیدن او را ببیند.

صورتم را به صورت نرم امین کشیدم در خواب لبخندی زد.

مهدیس گفت:

-نادیا من در ویلا روی کمک تو حساب می کنم، خیلی وقت است که نتوانستم راحت گردش کنم.

-من از همین حالادر خدمتم و تا هر وقت که دوست داری امین را نگه می دارم.

-بفرمایید آقا ادریس این هم حس مادرینادیا خانم که به وضوح می شود آن را یافت.

این بار من بودم که خجالت کشیدم و سرخ شدم. ماشینها جاده ای سبز و روستاهای میان راه را پشت سر گذاشتند و به مقصد رسیدیم.

ویلای سرخ واقعا سرخ بود. ویلا را با آجرهای قرمز ساخته بودند و تمام درها و پنجره را رنگ قرمز زده بودند و تمام حیاط را گلهای سرخ پوشانده بود. کنده های درختانی که وسط حیاط بود را به شکل میز و نیمکت در آورده بودند و روی آنها را رنگ قرمز درخشانی زده بودند. همه جا را بوی گلهای سرخ پر کرده بود. ادریس به آرامی کمی هلم داد گفت:

-سر راه نایست، تا بقیه هم بتوانند داخل بیایند.

کمی آن طرفتر رفتم و همه با خوشحالی وارد حیاط شدند. پیرمردی که در را به رویمان باز کرده بود، در را بست و به سمت خانه کوچکتری رفت، پیرزنی فرتوت از در بیرون آمد و با او احوالپرسی کرد. عمارخان پرسید:

-بچه ها کجایند؟

-در خدمتند آقا، الان می آیند.

-نه کاری ندارم بگذار راحت باشند.

به سمت ساختمان خانه راه افتادیم. با باز شدن در دهانم از تعجب باز ماند ر خلاف تصورم خانه خیلی ساده و معمولی بود و ازتمیزی برق میزد.

عمارخان که متوجه حالم شده بود پرید:

-چیه نادیا جان چرا تعجب کردی؟

-نه کمی غافلگیر شدم.

-خوبه خودت که دیدی آنها یک پیرزن و پیرمرد بیشتر نیستند و نمی توانند کارهای زیادی انجام دهند برای همین ما هم وسایل این خانه را ساده گرفتیم تا آنها هم راحتتر باشند.

-الان پسرش هم اینجا زندگی میکنه؟

عمار خان به ادریس نگاه کرد و گفت:

-مثلا برای کمک به این پیرمرد آمده، اما بیشتر به خاطر این خانه است تا این جا راحت زندگی کند.

برای ما که فرقی نمیکنه چون زیاد به اینجا نمی آییم برای همین وقتی تماس گرفتند تااجازه بگیرند من هم مخالفت نکردم.

ادریس کناری روی زمین نشست و کمی کش و قوس آمد و گفت:

-چند روزی سخت و خوش زندگی میکنیم.

به سختی در حالی که امین در آغوشم خوابیده بودکنار ادریس نشستم و او را روی زمین خواباندم، اما امین شروع به گریه کرد.و مهدیس او را برای شیر دادن بغل کرد.

عصر بود که به پیشنهاد عمارخان برای گردش بیرون رفتیم. هوا سرد بود و گاهی باد می وزید. دستهایم را در بغلم گرفتم. قدم زدن روی شنهایمرطوب روان که با حرکت موجها به این طرف و آن طرف می رفت آن قدر لذت بخش بود که غرق آن همه زیبایی شده بودم. مهدیس و مازیار با شادی کنار هم می دویدند و امین در بغل مهدیده خانم خوابیده بود. ادریس سلانه سلانه به دنبالم می آمدند که مهدیس محکم دستی به پشت ادریس کوبید و با شوخی او را مجبور کرد با آنها بدود. عمارخان کنارم آمد و گفت:

-تا به حال چه کاری کرده؟

-امیدوار کننده نبود.

-درست می شود. مهدیده گفت که در ماشین چه اتفاقی افتاد و تو چه طور ماراحت شدی؟

-من نمیدانم که شما باور میکنید یا نه، اما من اصلا ناراحت نشدم. خواهش میکنم این را به مهدیده خانم هم بگویید. من شاید کمی به حرفهای آنها فکر کرده باشم اما ناراحت نشدم.

-این از خوبی توست، حقیقت اینه که مهدیده هم اصلا قصد توهین به تو نداشته.

-خب من هم که گفتم ناراحت نشدم. من بیشتر از بی توجهی ادریس ناراحت شده ام.

-نادیا من خوب در این مورد فکر کردم، به نظرم تو باید کاری کنی تا ادریس بفهمد که به او احتیاج داری و برای بر طرف کردن مشکلاتت روی او حساب می کنی. تو با آوردن  رقیب برای او مسءله ای درست کرده ای که نمی تواند آن را برای خودش حلاجی کند و الان تو را در ذهنش کنار یکی دیگر می بیند همان طور که تو او را در کنار کسی دیگر می بینی.

-من نمی دانم که چطور باید این کار را کنم.

-هر وقت که موقعیتش فراهم شد خودت می فهمی، من باید کمی هم با ادریس صحبت کنم.

-عمار خان، ادریس بیشتر به این فکر میکند که با من رقابت و لجاجت کند.

-تو چی؟

-خب من هم از همان اول به این کار عادت کردم و مثل خودش رفتار میکنم و گاهی...

ادریسدر حالی که میدوید به طرفمان برگشت و با خنده به عمارخان گفت:

-پیر شدم، خیلی وقت بود که با این سرعت ندویده بودم. مادر می گوید کمی سریعتر بیایید تا امین را به شما بدهد، دستانش خسته شده. بعد نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت و گفت:

-گمان میکنم می خواهد باران ببارد . 

در همان لحظه گوشی ادریس با آهنگ ملایمی به صدا در آمد و او با لحن مهربان و کشداری گفت:

-الو جانم.

در حالی که سعی میکرد صدایش را پایین بیاورد دستش را جلوی دهانش گرفت و با چند قدم بلند از ما دور شد و بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.

عمار خان هم که مثل من متوجه شده بود ادریس با یک دختر صحبت میکند سرش را تکان داد و گفت:

-انگار قضیه خیلی جدی است.

-شما هنوز هم اصرار دارید که من غرورم را بشکنم آن هم در مقابل پسری که اصلا دوستم ندارد. شما به مهدیس اجازه همچین کاری را می دهید؟

  -نه نمی دهم اما این تنها راهی بود که به ذهنم می رسید، ادریس باید خودش را در کنار تو باور کند. من هنوز هم باور نمی کنم که ادریس با یک دختر صحبت کند.

با صدای بلند ادریس را که کمی جلوتر میرفت در جا میخکوب کرد و گفت:

-ادریس با کی صحبت میکنی؟

-با دوستم، چه طور مگه؟

-هیچی می خواستم ببینم اگه زحمتی برایش نیست سری به بانک بزند و ببیند که به حساب پول ریخته اند یا نه؟

ادریس کمی مکث کرد و گفت:

-صبر کنید.

مدتی بعد دوباره به طرفمان آمد و گفت:

-دوستم می گوید که میتواند این کار را کند فقط شما، شماره حسابتان را بدهید.

-اگر امکان دارد من با خود او صحبت کنم.

-چرا می خواهید این کار را بکنید؟ شما بگویید من تکرار می کنم. 

-اما من می خواهم با خودش صحبت کنتم تا خیالم راحت شود.
ادریس دوباره شروع به صحبت کرد و گوشی را به سمت عمارخان گرفت. عمارخان سر جایش ایستاد و به من گفت:

-تو برو من هم می آیم.

بعد درحالی که جیب لباسش را به دنبال چیزی می گشت به ادریس نگاه کرد، از کنارشان گذشتم و با دنیایی کنجکاوی آنها را تنها گذاشتم.

باد هر لحظه به شدتش افزوده میشد و بیشتر دستهایم را به بغل می فشردم. به دور دست جایی که مهدیس و مازیار دنبال هم میدویدند و می خندیدند چشم دوخته و حس حسادت در وجودم بیدار شد. من باید برای به دست آوردن ادریس تلاش کرده و شانسم را امتحان میکردم. مهدیده خانم با ناراحتی امین را که بیقرار در بغلش گریه می کرد تکان می داد و با صدای بلند مهدیسرا صدا میکرد اما باد صدایش را به سمت دریا می برد و مهدیس و مازیار سرگم بازی بودند. خودم را به مهدیده خانم رساندم و گفتم:

-امین را به من بدهید.

-نه عزیزم تو اذیت می شوی.

-نه مهدیده خانم، بدهید من آن را نگه میدارم.

امین را از بغلش گرفتم و او رامحکم به خودم فشردم.

-مهدیده خانم امین سردش است.

-فکر نمیکنم این همه لباس به تنش دارد.

-اما او بچه است. اگر شما اجازه بدهید منو و امین به ویلای سرخ می رویم و او را آنجا آرام میکنم.

-نادیا جان تو هم آمده ای که تفریح کنی.

-حالا وقت زیاد است، خودم هم سردم شده.

-صبر کن من هم با تو بیاییم.

-نه احتیاجی نیست خودم می روم. عمار خان هم االان پیش شما می آید.

از میان درختان راهی مانبر به سمت خانه زدم و زودتر از آن چه که فکر میکردم به ویلا رسیدم و از در نیمه باز آن وارد حیاط شدم. زن و مرد جوانی در حیاط ایستاده بودند، با حالتی تقریبا عصبی با هم بحث میکردند به محض دیدنم آرام شدند و سلام کردند.

-سلام.

دختر که صورت سبزه و با نمکی داشت شروع کرد به احوالپرسی و مرد سر به زیر عقب تر ایستاد.

زن جوان که صدایش کمی می لرزید  گفت:

-من عروس بابا جبار هستم واسمم تکتم است.

-تکتم؟ چه اسم زیبایی.

-ممنون مهدیس خانم.

-نه من مهدیس نیستم، من نادیا عروس عمارخان هستم، همسر ادریس.

از حرف خودم قلبم گرفت و آهی کشیدم. تکتم بائ مهربانی نگاهم کرد و گفت:

-خوشبخت باشید.

-متشکرم،شما هم همین طور.

امین بی قراری می کرد و در بغلم تکان می خورد.با یک عذر خواهی کوتاه از آنها به داخل ویلا رفتم.امین را میان پتوی کوچکش پیچیدم، آن قدر در بغلم فشردمش وبه طرفین تکانش دادم تا خوابش برد. هوا تقریبا تاریک شده بود که بقیه هم آمدند، ادریس خسته خودش را روی زمین انداخت و شروع به خندیدن کرد. ادریس که بلوز سفید پاییزی با شلوار مشکی پوشیده بود و باد موهایشرا به هم ریخته بود خودش را به طرفم کشید کمی چشمهایش را تنگ کرد و به امین که در بغلم خوابیده بود نگاهی انداخت. با حالت جدی گفت:

-مهدیس، نادیا همسر من است، پرستار بچه تو که نیست، برو آن بچه را بگیر نادیا خسته شد.

مهدیس با لحن مسخره ای گفت:

-تو خودت اصلا حواست بود نادیا کجاست؟

-بله من می دانستم نادیا سردش است و به ویلا برگشته، تقریبا چند ساعتی است که او با این بچه ی جیغ جیغوی تو آمده اینجا تا مادر بتواند راحت باشد.

مهدیس با خنده به طرفم آمد و گفت:

-نادیا خودش می خواهد بچه داری را روی امین تمرین کند تا بچه هایتان را خوب بزرگ کند، اصلا تقصیر من است که بچه ام را مجانی در اختیار او می گذارم تا آموزش ببینید.

همه با صدای بلند خندیدند و از خجالت سرم را پایین انداختم.

چشمان ادریس برق شیطنت داشت، دیگر زیر چشمی نگاهم نمی کرد و هر هر بار که به صورتش نگاه می کردم لبخند می زد. اول از این مسله خیلی خوشحال شدم که فرصت بیشتری برای ابراز عشق دارم اما وقتی  این فکر که ممکن است عمارخان به او حرفی زده باشد و او می خواهد از این ماجرا استفاده کند و فکر دیگری برای سرگرم شدنش دارد، دلم لرزید و ناخواسته ابروهایم در هم کشیده شد.

-نادیا؟

-بله عمارخان.

-دخترم حواست کجاست؟ می گویم بلند شو برو ببین اتاقی کهبرایتان در نظر گرفتیم را می پسندی؟

-عمارخان، مگر اتاقها با هم فرق دارد؟

-نه اصلا، ما می خواهیم تو راحت باشی.

-پس هیچ فرقی نمی کند.

ادریس بلند شد و به سمت اتاق رفت. عمارخان اشاره کرد که با او بروم انگار قرار بود من آن جمع را ترک کنم تا آنها بتوانند حرف هایشان را بزنند.

به دنبال ادریس وارد اتاق شدم و او در را پشت سرم بست.چه اتاق زیبا و چشم نوازی بود. پردههای قرمز و روتختی آبی آنچنان چشمگیر بود که دوست نداشتم از آن چشم بردارم. ادریس کنار تخت نشست و در آینه قدی کنار آن نگاهی به خودش انداخت،درحالی که با خودش حرف می زد گفت:

-پسر امروز چه قدر دویدم ، حسابی خسته شدم .

دلم می خواست حرفی بزنم اما ترسیدم ادریس با بی اعتنایی اش ناراحتم کند .

سمت دیگر تخت نشستم وبه دیوارهای اتاق چشم دوختم . 

ادریس پرسید : 

-این جا خوش می گذره؟ 

فکر کردم باز در آینه با خودش حرف می زند و به او جوابی ندادم . 

ادریس متکا را برداشت واز پشت آرام به طرفم پرتاب کرد . 

به او نگاهی انداختم ، گفت : 

-این جا خوش می گذره ؟ 

-چرا که نه ، عمار خان مهمان نواز خوبی است اما به شما که خوش نمی گذرد . 

-چرا چنین فکری می کنی ؟ 

-چون تو باید من را تحمل کنی ، مثل الان که آنها می خواهند حرف های خصوصی بزنند ، تو باید به اجبار این جا کنار من باشی ومن رو سر گرم کنی و... 

-نه ف من همیشه از کنار دوستان بودن خوشحال می شوم واز این که بخواهم کسی را تحمل کنم بیزارم چون اصلاً نمی توانم نقش ادم های بی تفاوت را بازی کنم وحتماً از او فاصله می گیرم .

-این جا چند اتاق خواب دارد؟ 

-متاسفم نادیا چون بجز این اتاق دو اتاق دیگر هم هست که یکی برای مهدیس ومازیار ودیگری برای پدر ومادرم است . من از این اتاق خاطره های خوب زیاد دارم هر وقت که به ویلای سرخ می آمدیم یاسین ومن در این اتاق می خوابیدم ، دختر ها هم در یک اتاق دیگر وتا صبح حرف می زدیم . 

ضربه ای به در خورد و مهدیس با اجازه ی کوتا وارد اتاق شد وگفت : 

- کبوتران محترم بلند شوید که همه گرسنه منتظر شما هستند .

ادریس گفت : 

- تو برو ما هم می اییم . 

مهدیس رفت و در را پشت سرش بست . 

-نادیا تو با خودت لباس گرم بر نداشتی ؟ این وقت سال هوا خیلی سرد است اما طراوت دیگری دارد ، این جا همه فصل هایش زیباست . نگفتی لباس گرم داری یا نه ؟ 

-نه با خودم نیاوردم اما مهم نیست چون سرما این جا طاقت فرسا نیست . 

- من بعد از غذا بیرون می روم ، چند جایی کار دارم .توچیزی احتیاج نداری ؟ 

-نه ، چیزی نمی خواهم . 

مهدیده خانم بلند صدایمان کرد وبا ادریس دور سفره ی گلی قرمز روی زمین نشستیم . ادریس با غذایش بازی می کرد و گاهی یک قاشق در دهانش می گذاشت . 

-چیه ادریس ، از چی ناراحتی که باز غذایت را نمی خوری ؟ 

ادریس به زور خنده ای کرد و گفت : 

-من که دارم می خورم . 

پس تمام آن رفتار های ادریس تظاهر بود . او به دروغ می خندید ، شوخی می کرد وشاید تامی آن کارها را به خاطر مهدیده خانم کرده . ادریس نیمی از غذایش را خورده بود که عذر خواهی کرد و از خانه بیرون رفت . همه در سکوت به هم نگاه کردن وعمار خان پرسید : 

- چند دقیقه پیش در اتاق اتفاقی افتاده ؟ 

-اتفاق ؟ نه .
 ادریس گفت که می خواهد برای انجام کاری بیرون برود . باز همه متعجب نگاهم کردن . ساعتی از نیمه شب گذشته بود اما از ادریس خبری نبود . هممه خسته از مسافرت و راهی که آمده بودن به اتاق هایشان رفتن وخیلی زود چراغ هایشان خامئش شد واین سوال هزاران بار در ذهنم نقش بست که چرا بی تفاوت از نبودن ادریس خوابیدن . 

صدای گریه امین در همه جا پیچیده بود وسکوت نیمه شب را می شکست . برق پذیرایی را خاموش کردم تا آنها راحت تر باشند وصدای گریه امین قطع شد . تا پاسی از شب منتظر ادریس بودم و عمار خان گاهی بیرون می آمد و می پرسید ، ادریس هنوز نیامده و با هر بار جواب منفی ام سرش را تکان میداد ومی رفت . کم کم نگرانش شدم و در فکر تماس گرفتن با او بودم که صدای ماشین پشت در ویلا متوقف شد ، ادریس از ماشین پیاده شد و در بزرگ ویلا را باز کرد وسوار شد وبا ماشین وارد حیاط شد.


مطالب مشابه :


رمان ادریس برای دانلود

دنیای رمان - رمان ادریس برای دانلود - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان ادریس 2

دنیای رمان - رمان ادریس 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 18

رمان برای همه - رمان ادریس 18 - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای و پس




رمان ادریس 26

دنیای رمان - رمان ادریس 26 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 15

دنیای رمان - رمان ادریس 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 8

دنیای رمان - رمان ادریس 8 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس قسمت اخر

رمان برای همه - رمان ادریس قسمت اخر - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای




رمان ادریس 21

دنیای رمان - رمان ادریس 21 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 30

دنیای رمان - رمان ادریس 30 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




برچسب :