روزای بارونی 12
بی
توجه به نگاه متعجب آرتان خودشو به زور به در آسانسور رسوند. آرتان به
سرعت از ماشین پیاده شد و راه افتاد دنبالش همین که ترسا رفت توی آسانسور و
در رو بست آرتان در رو باز کرد و خودشو انداخت توی آسانسور ... اتاقک از
جا کنده شد و آرتان با خشم گفت: - چی گفتی؟!
ترسا سرشو به نگاه کردن به عددهای طبقه ها گرم کرد و گفت:
- هیچی ... نشنیده بگیر ...
دو ... سه ...
-
ترسا! وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن! حرف می زنی کامل بزن! ناراحتی
علتش رو بگو! دِ یه کلمه بگو جرم من چیه که باید این رفتار رو ازت
ببینم؟!! به فکر من نیستی، باشه! چرا به فکر آترین نیستی؟
شش ... هفت ...
- پای اونو وسط نکش ...
- می کشم چون چه بخوای چه نخوای اون وسط ماجراست! آترین قلب زندگی من و توئه! دیگه من و تو مهم نیستیم، مهم اونه! می فهمی اینو؟
نه ... ده ...
- من می فهمم، اما گویا تو نه می فهمی، نه برات مهمه! این تویی که فقط به فکر خودتی!
آرتان با یه دست چونه ترسا رو مشت کرد و گفت:
-
کی گفته من به فکر خودمم؟! من چی کار کردم که اینطور با بی رحمی در موردم
قضاوت می کنی؟ من که همیشه همه فکرم توی بودی و آترین! کی غیر از این رفتار
کردم؟!
سیزده ... چهارده ...
ترسا
داشت شل می شد که همه چیو بگه! اما نه ، نمی تونست، الان هم که می خواست
بگه نمی تونست! لعنتی، دهنش دوخته شده بود!! کاش می تونست دهن باز کنه و
بگه، هر چی رو که داشت روحش رو آزار می داد رو بگه! کاش می تونست! فشار دست
آرتان بیشتر شد و گفت:
- ترسا با توام! چرا حرف نمی زنی؟ روزه سکوت گرفتی؟!! من می دونم تو یه چیزیته! اما چته؟!! خوب چته؟!!
صدای ضبط شده بلند شد:
- طبقه بیستم ...
ترسا
دست آرتان رو هل داد و به سختی خودش رو از آسانسور بیرون کشید، آرتان که
تلاشش رو دید از پشت کشیدش توی بغلش، ترسا دست و پا زد و گفت:
- خودم می تونم!
آرتان
بی توجه به تقلای اون به سمت در رفت، جلوی در کمی پای چپش رو بالا آورد،
به کمک اون ترسا رو نگه داشت و کلید رو از توی جیب سوئی شرتش بیرون کشید.
در رو باز کرد و رفت تو ... ترسا نالید:
- آترین شب می ره خونه بابام، من نمی خواستم بیام اینجا، بچه ام ...
آرتان همینطور که می رفت سمت اتاق خوابشون، پرید وسط حرفش و گفت:
- آتوسا می یارتش همین جا! شما نگران گندی که زدی نباش.
بعد با حرص ادامه داد:
-
ببین چی کار کردی! حالا من باید تا مدت ها نگاه پر از کنایه این و اونو
تحمل کنم! اگه مشکلی تو این خونه به وجود می یاد تو همین خونه است ترسا! کی
می خوای اینو بفهمی؟ بدم می یاد که این و اون پشت سرمون حرف بزنن.
ترسا رو گذاشت رو تخت خوابشون و گفت:
- بار آخرت بود!
ترسا پوزخندی زد و گفت:
- دیر یا زود همه می فهمن این خونه داره خراب می شه ...
هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که صدای فریاد آرتان مو به تنش راست کرد:
-
بس کن دیگه!!! هر چی هیچی نمی گم هی داری بدتر میکنی. تمومش می کنی یا
نه؟! اگه دردی داری بگو چیه تا رفعش کنیم. اگه هم می خوای سکوت کنی، بکن!
دیگه لازم نیست هی حرف چرت بزنی.
ترسا سعی کرد قوی باشه، آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- ببین آرتان! در این مورد بهت اجازه نمی دم زور بگی ... زندگی خودمه!
آرتان شال رو از روی سرش کشید و در حالی که توی مشتش فشارش می داد گفت:
-
زندگی خودته که آتیشش بزنی؟!! آره؟!! اجازه بدم تیشه بزنی به ریشه زندگی
هر دومون؟ تمومش می کنی! این حرف همین لحظه همین جا تموم می شه. دیگه حرف
در این مورد بزنی کوتاه نمی یام جلوت.
اینو
گفت و با خشم در حالی که پاشو روی زمین می کوبید از اتاق خارج شد. ترسا
خودشو انداخت روی بالشش و هق هق از سر گرفت. این چه مصیبتی بود؟! آخه این
چه بدبختی بود که گلوی زندگیشو گرفت و قصد جونشو کرد؟ مگه چه بدی کرده بود؟
کجا ظلم کرده بود؟ کی دل شکسته بود؟ تاوان چیو داشت پس می داد؟ صدای زنگ
اس ام اسش بلند شد ولی توجهی نکرد و توی همون حالت اینقدر اشک ریخت و
خاطراتشو برای پیدا کردن یه دلیل بابت نابودی الان زندگیش زیر و رو کرد که
خوابش برد و دیگه نفهمید که آرتان با چه زجری اون شب رو به صبح رسوند ...
خسته و کوفته با بدنی خسته کوله پشتی راه راه سفید و
نارنجیشو روی شونه اش جا به جا کرد و سعی کرد به چیزای خوب فکر کنم تا کوچه
لعنتی طول و درازشون زودتر تموم بشه. مسیر دانشگاه تا سر کوچه یه طرف این
کوچه طویل هم یه طرف ... ته مونده های انرژیشو هم از ته وجودش می کشید
بیرون و جنازه اش رو تف می کرد توی خونه. داشت به خودش غر می زد که برای چی
اینقدر کیفشو سنگین می کنه که موقع برگشتن پدرش در بیاد! اونم می تونست
مثل اینهمه دانشجوی راحت و ریلکس بره دانشگاه و برگرده، نه نگران جزوه
نوشتن باشه و نه نگران خط کشیدن زیر نکات مهم کتاب ها ... دم امتحان همه رو
یه جا از خر خونای کلاس بپرسه و خودشو راحت کنه! اما هر بار حس وسواس گونه
ای بهش اجازه نمی داد کیف خالی دستش بگیره و بازم صبح به صبح کیفش رو پر
از کتاب و جزوه می کرد و راهی دانشگاه می شد که از خونه شون هم خیلی فاصله
داشت. توی فکرای فرسایشی خودش غرق شده بود! یعنی می خواست به چیزای خوب فکر
کنه، اما مگه این فکرای جدید می ذاشت اون فکر خوبی هم داشته باشه؟!!
بدبختی پشت بدبختی و این بدبختی های آخر از همه بدتر! اینقدر غرق خودش بود
که متوجه نشد یه نفر سایه به سایه اش داره می یاد ... با صدای چندشناک هومن
از جا پرید و بی هوا یه قدم پرید عقب و چرخید سمت هومن:
- به مرجان خانوم کم پیدا!!!
توی چند ثانیه خودشو جمع و جور کرد، کیفشو روی شونه اش بالا پایین کرد و در حالی که خاک های فرضی روی آستین مانتوش رو می تکوند گفت:
- برو رد کارت هومن! میثم ببینتت خونت پای خودته!
هومن یه قدم جلو اومد و با خنده گفت:
- جدی؟!! میثم؟!! منو می کشه؟!! هه! ساده ای خانوم ... ساده! آق داداشت مریدم شده خفن ناک!
مرجان
خوب از سوابق درخشان هومن خبر داشت. ساقی محله بود و نفرین یه عالم مادر
داغدیده و مادرایی که بچه معتادشون افتاده بود گوشه خونه پشت سرش ... از
شانس خرکی مرجان خاطرخواه اون شده بود و هر جور که مرجان باهاش برخورد می
کرد اون بازم از رو نمیرفت و اتفاقا برعکس! روز به روز به روی مبارکش هم
اضافه می شد و سمج تر می افتاد دنبال مرجان ... همین جمله ای که گفت شاخکای
مرجان رو تکون داد، قدمی جلو رفت و رخ به رخ هومن گفت:
- چی؟!! چه گهی خوردی؟!! میثم؟ مرید توی خرچسونه؟
هومن
ابرویی بالا انداخت، زنجیر نقره ای رنگی رو که به شلوار جین گل و گشادش
آویزون کرده بود با یه حرکت جدا کرد، شروع کرد به چرخوندن زنجیرش و گفت:
-
هی هی خانوم خانوما غلاف کن! وقتی چیزی نمی دونی نطق بیجا ممنوع! بله مرید
من شده! مشتری های بدبخت من شدن مشتری های پر و پا قرص آق داداشت ... رگ
میزنه براشون ... هوا موا خالی می کنه تو رگشون ... دیگه بستگی به طرف
داره! خودش مرگشو انتخاب می کنه و آق داداشت اجرا می کنه! خیلی راحت، یارو
میخواد بره اون دنیا! چی بهتر از این که ...
کیف مرجان که توی تخته سینه اش فرو اومد داد کشید:
- هوی چته رم کردی؟!!!
- حرف دهنتو بجو بعد نشخوار کن بعد اگه دیدی قد و اندازه تو تف کن بیرون نفهم عوضی! راجع به میثم یه بار دیگه ...
اینبار نوبت هومن بود که بپر هوس حرف مرجان:
-
شاهدش همین الان هی و حاضر موجوده! برو توی ساختمون خرابه ... طبقه دویوم!
همون گوش موشه ها می بینی آق داداشتو که داره می بره رگ زندگی کاظم ننه
پری رو ... برو با چشم ببین ...
مرجان دیگه
چیزی نشنید، کوله اش حالا براش حکم پر کاه رو داشت، فقط می خواست هر چه
سریع تر خودشو برسونه به ساختمون خرابه ای که آخر کوچه بود و شده بود مکان
برای ساقی ها و معتادا و دائم الخمرها! بعضی وقتام کثافت کاری دختر و
پسرایی که مکان نداشتن ... هر چی بیشتر می دوید انگار مسیر کش می یومد ...
میثم رو می دید ... با یه تیغ ... میثم رو می دید با یه سرنگ ... میثم رو
می دید ... وای نه! میثم نه! نمی ذاشت داداشش به کثافت کاری کشیده بشه ..
داداشش قاتل نبود ... داداشش اگه جون کسی رو می گرفت خودش زودتر بی جون می
شد ... میثمش پاک بود و با احساس ... بی پولی چه کرده بود با داداشش؟
بالاخره رسید، جلوی ساختمون خرابه که رسید یه راست دوید سمت پله هایی که
پله نبودن ... یه سطح شیب دار بود با چند تا پاره آجر وسطاش ... کفشای
اسپرتش کمکش کردن که بدو بدو از روی اجرها بپر بپر بره تا طبقه دوم ...
طبقه ای که میثمش توش نبود ... امیدوار بود که نباشه ... حتی امیدوار بود
هومن عوضی دروغ گفته باشه تا خودش رو برسونه بهش و یه خاکی تو سرش کنه ولی
میثم اینجا نباشه ... از پس خودش بر می یومد ... هومن پخی نبود! رسید طبقه
دوم ... نور کمی اونجا بود و چشماش درست نمی دید ... دیوارهای نیمه ساز
جلوی نور خورشید رو گرفته بودن ... صدایی به گوشش خورد. چشماشو محکم روی هم
فشار داد ... تو دلش غرید:
- ببینین ... بینین الان وقت کوری نیست!!!
بعد
از سی ثانیه بالاخره چشمش به نور کم عادت کرد و دید ... دید ولی کاش کور
مونده بود و نمی دید ... میثم رو دید که سرنگ رو دستش گرفته، میثم رو دید
که توی یه دستش سیگاره و توی اون دستش سرنگش پر از هوا ... هوا که به همه
جون می ده اما رفتنش توی بدن اون کاظم بدبخت ننه پری جونشو می گیره ...
کیفش از روی شونه اش سر خورد ... صدایی که از حنجره اش زد بیرون برای خودش
هم نا آشنا بود چه برسه به میثم و کاظم ننه پری بدبخت ...
- میثم !!!
سرنگ
از دست میثم افتاد و از جا پرید ... توی اون تاریکی ... همون جایی که نوری
نبود ... همون جا که دیوارای نیمه ساز جلوی نور رو گرفته بودن مرجان دید
... رنگ پریده میثم رو دید و دستای لرزونش رو ... دید که با هیجان و نفس
نفس زنون گفت:
- مرجان!
مرجان
رفت به طرفش پاهاش سنگین شده بودن ... دنبال خودش می کشیدشون روی زمین ...
پس هومن ساقی معتاد عوضیآشغال راست می گفت!!! هومن راست می گفت و داداش
میثمش می خواست قاتلباشه حتی شده به شیوه اوتانازی ... فقط اون دکتر نبود
... کاظم پلکاش نیمه بسته بود ... خودش داشت جون می کند پس دیگه این قر و
فرا چی بود که به خودش می ذاشت؟ با داد میثم از جا پرید و نگاه از کاظم ننه
پری بدبخت گرفت:
- تو اینجا چه گهی می خوری؟!!! گمشو برو خونه ... راتو بکش برو تا خلاصت نکردم.
رفت
جلو ...باید میثم رو نجات می داد ... نمی ذاشت داداشش نابود بشه تو این
لجنزاری که با دست خودش درست کرده بود ... جلوش ایستاد و دستای لرزونش رو
برد بالا ... بزرگتر بود ازش ... حق داشت ... پس درنگ نکرد ... دست رو برد
بالا و با تموم قدرت فرود آورد رویگونه سمت چپ میثم ... پوستش سفید بود ...
رد انگشتاش رنگ انداخت رو سفیدی پوستش ... دستشو گذاشت روی صورتش ... قبل
از اینکه بفهمه چی شده و بخواد خروس لاری بشه و بپرسه به مرجان و
چنگولاشوبه رخ بکشه مرجان شونه هاشو گرفت و هولش داد توی دیوار روبرویی ...
لاغر بود ...محکم خورد توی دیوار ...چونه مرجان می لرزید ... امانمی تونست
باعث این بشه که داد نزنه ...پس زد ... داد زد...با همه وجود... با سلول
به سلول بدنش... با همه نفرتش ...با همه عشقش...
- چه غلطی میخوای بکنی؟!!! هـــــــــــآن؟ فقط قاتل نبودیم ...اونم به یمن برکت وجودتو قراره به خونواده مون اضافه بشه ...
داد میثم بلند شد:
-خفه شو! خفه شو وقتی هیچی نمی دونیگه الکی نخور... دهنتو وا نکن ... آخه نکبت نفهم! تو چه می فهمی چه پولی تو این کاره!!
- پول؟!!! تف به اون پول! این کاظم اگه پول داشت که خرج موادش میکرد ...چرا هوس خودکشی به سرش زده؟!!
-
هه! فکرکردی اگه پول نداشت زیر بار میرفتم؟!! مواد دیگه بهش حال نمی ده
... بچلونیش از همه بدنش شیره می زنه بیرون ... مصرفش بالا رفته و نئشگیش
کوتاه ... میخواد بمیره ... منو سننه؟ تو رو سننه؟ خودش جرئت نداره من کمکش
می کنه ... اون شوت می شه اون دنیا و من می شم صاحب هر چی پول داره!
مرجان داشت روانی می شد. دستش رفت بالا ... ولی اینبار نه برای زدن میثم
... برای شرحه شرحه کردن خودش ... کوبید توی صورتش و جیغ زد:
-
نمی خوام ... می خوام از گشنگش بمیریم ... می خوام آواره خیابونا بشیم ..
کارتون خواب بشیم ... ولی نمی خوام تو آدم بکشی ... نمی خوام از این پولا
بیاری تو خونه مون ... می خواد بمیره خودش خودشو بکشه ... نمی خوام....
می
کوبید توی صورتش و جیغ می زد ... خون از دماغش زد بیرون ...محکم تر کوبید
... خون شدت گرفت ... گونه هاش می سوخت ... با ناخن خش انداخت صورتشو ...
میثم با دیدن وضعیت مرجان پرید جلو ... سعی کرد دستاشو بگیره ... گریه اش
گرفته بود ... قلب پاره پاره اش ذره ذره از چشماش می زد بیرون ...
-
باشه مرجان ... باشه ... غلط کردم ... من گه خوردم ... باشه نمی کنم ...
نمی کنم مرجان نزن ... نزن تو رو به علی نزن! قول می دم ... هر چی تو بگی
... مرجان ...
مرجان هق هق کنون افتاد توی بغل
میثم و دستای میثم دورکمرش حلقه شد ... هر دو زار می زدن ... زار می زدن و
خبر نداشتن از کاظم ننه پری بدبخت که بدون استفاده از هوای مرگ جون داده
... جون داده و دیگه لازم نیست برای ذره ای لذت بیشتر خودشو توی موارد غرق
کنه ... رفت و ننه پری رو عزادار کرد ... میثم خم شد کیف مرجان رو برداشت
... مرجان هنوز توی بغلش می لرزید ... با یه دست مرجان رو گرفت و کشیدش سمت
پله های شیب دار آجری ... در همون حالت گفت:
-
بیکاری دیوونه م کرد آجی ... دیگه نمی کنم کار خلاف ... قسم میخورم ... می
گردم ... بازم دنبال کار می گردم ... بازم دنبال نون حلال می دوم ...
بالاخره گیر می یارم ... می رم شیشه ماشینا رو پاک می کنم ... می رم سنگ
خلا می شورم ... می رم سوفور می شم ... اما دیگه از این کارا نمی کنم ...
فقط تو آروم باش ... آروم باش ...
مرجان کم کم
داشت آروم می شد ... کم کم داشت به آرامش دلخواهش می رسید ... داداش کوچیکش
هنوز پاک بود ... هنوز احساس داشت ... قاتل نشده بود .. با گرفتن جون بقیه
جون احساسشو نگرفته بود ... ذره ای آدمیت تو وجودش بود ... همین براش بس
بود ... وجدانش پوزخند زد:
- آدمیت!
به
ندای وجدان گوش نکرد ... خودش مهم نبود ... مهم داداشش بود ... نباید
اجازه می داد ذره ای از خط راست منحرف بشه ... باید میثمش رو نجات می داد
... هر طور که شده بود ...
ویولت در حالی که دفتر دستک هاشو زیر بغلش جا می داد کلید رو از توی کیفش در آورد و توی قفل در انداخت، صدایی سر جا متوقفش کرد: - استاد ... عذر می خوام ... بیخیال کلید و قفل سر جا کمی چرخید و اشکان رو پشت سرش دید، لبخند محوی زد و گفت: - بفرمایید آقای خسروی؟! اسکان سرشو زیر انداخت، کمی این پا اون پا کرد و گفت: - یه کم خصوصیه استاد، اگه می شه داخل اتاقتون در موردش صحبت کنیم. ویولت
بدون حرف در اتاق رو باز کرد و وارد شد، صحبت کرد اساتید با دانشجوهاشون
داخل اتاقشون طبیعی بود. پس مشکلی نبود که با اشکان داخل اتاق صحبت کنه.
همین که پا به اتاق گذاشت کلید برق رو فشار داد و با دلتنگی به سمت میز
آراد نگاه کرد. هنوز کلاش تموم نشده بود، اما به زودی سر و کله اونم پیدا
می شد. همه اش دو ساعت بود که ندیده بودش اما بازم با دیدن میز خالیش دلش
گرفت، کیفش رو روی میز گذاشت، روی صندلی گردان مخصوصش نشست و به اشکان که
دنبالش اومده بود تو و الان وسط اتاق ایستاده بود خیره شد ... نگاه ویولت
گویای سوالش بود ... یعنی حرف بزن! می شنوم ... اشکان کیف بند دار چرمی
قهوه ای رنگش رو روی شونه جا به جا کرد و درشو یه بار باز و بسته کرد ...
ویولت عاشق تق صدا کردن بسته شدن در کیفای این مدلی بود ... دوباره باز و
بسته کرد ... تق ... من من کرد: - راستش استاد
... می خواستم یه چیزی رو بهتون بگم .. اول خواستم با استاد کیاراد صحبت
کنم، اما خوب نشد. یعنی روم نشد، با شما راحت ترم ... البته ... تق ... - شما هم جذبه تون ماشالله بزنم به تخته خیلی بالاست ... اما اینم چیزی نیست که بشه ازش گذشت ... تق ... - راستش ... ویولت داشت کلافه می شد، برای همینم پرید وسط حرفش و گفت: - اصل مطلب رو بگین آقای خسروی ... تق ... آهی کشید و گفت: - راستش یه شایعاتی دارن در مورد شما و آقای کیاراد در می یارن ... که ... که ... تق .... - که خب ... با هم می رین ... با هم می یان ... می گن آقای کیاراد متاهله ... شما هم فکر کنم باشین ... تق ... - چون خوب حلقه دستتونه ... تق ... - خوب درستش نیست این حرفا پشت سر شما و ایشون باشه ... ممکنه براتون دردسر بشه ... به
اینجا که رسید یه قدم به میز ویولت نزدیک شد، حرف زدن براش راحت تر شده
بود چون اصل قضیه رو گفته بود ... بیخیال کیفش شد و دستشو به بند کیفش
آویزون کرد اون یکی دستشو هم لب میز ویولت گذاشت و گفت: - استاد ... بهتره یه جوری جلوی این شایعه ها رو بگیرین ... واسه خودتون عرض می کنم ... ویولت
نفسشو فوت کرد، منتظر بود اشکان دست از این مسلسل وار حرف زدنش برداره تا
بتونه حرف بزنه اما اشکان تند تند داشت حرف می زد ... آخر هم ویولت خسته
شد و گفت: - آقای خسروی ... اشکان در جا ساکت شد، دستشو توی موهای مشکی پر پشتش فرو کرد و گفت: - جانم استاد ... جانم شنیدن از زبون کسی جز آراد رو دوست نداشت ... نا خودآگاه اخماش در هم شد و گفت: - شایعه ای در کار نیست ... آقای کیاراد همسر من هستن! اشکان
لال شد! دهنش نیمه باز موند و با چشمای گرد شده زل زد توی چشمای گربه ای
ویولت ... تو عقلش هم نمی گنجید که چنین چیزی بشنوه! استاد آوانسیان و
استاد کیاراد؟ یه مسیحی و یه مسلمون دو آتیشه که از مثال هایی که می زد
ایمان قویش چکه می کرد و همه می دونستن چقدر با خداست؟ تناقضی که تو
ازدواجشون وجود داشت اشکان رو مبهوت سر جا خشک کرده بود ... دستی که توی
موهاش بود رو هم گذاشت لب میز و تقریبا روی میز خم شد، سرش پایین بود ...
ویولت داشت تجزیه و تحلیل می کرد ... نزدیکیشون به هم زیاد شده بود ... این
طرز برای صحبت کردن یه استاد خانوم جوون با یه دانشجوی پسر جوون دیگه
مناسب نبود ... بیش از اندازه صمیمی شده بود ... می خواست تذکر بده که
اشکان خودشو جمع و جور کنه اما حال و روز اشکان براش عجیب بود ... چرا
اینقدر جا خورده بود؟!!! *** سامسونت قهوه ایشو برداشت و گفت: - خسته نباشین بچه ها ... صدای
همهمه بلند شد ... همه هجوم بردن سمت در ... داشت توی دلش دعا می کرد کسی
جلو نیاد و نخواد سوالی بپرسه ... خسته بود ... خیلی خسته! نصف روز گالری
بود و نصف روز دانشگاه ... تموم وقتش توی خونه هم مجبور بود مطالعه کنه که
بتونه جواب گوی دانشجوهای زیاده خواه باشه ... دیشب تا صبح داشت روی یه
مقاله کار می کرد که ترجمه اش کنه و به کتابخونه اهدا کنه ... برای همین
خسته بود و می خواست زودتر بره ویولت رو برداره ببره خونه و بخوابه ... هوس
کرده بود تو بغل زنش بخوابه ... سرشو توی موهای بلوطیش فرو کنه و اینقدر
نفسس عمیق بکشه تا بیهوش بشه ... آرامشی که آغوش ویولت براش دات رو هیچ
کجای دیگه روی این کره خاکی نداشت ... با صدایی مجبور شد پوف بکشه و بایسته
: - ببخشید استاد ... برگشت
... دختری کنار راهرو منتظرش ایستاده بود ... دختره رو خوب می شناخت
دانشجوش بود ... ترم اولی ... دانشجوی ویولت هم بود ... مشکل مالی داشت ...
خواست نگاهشو از دختره بگیره و بگه بفرمایید که نگاش رو صورتش میخکوب شد
... جای ناخن ها ... خراشیدگی پوست صورت و کبودی ها ... یاد ویولتش افتاد
... همون روزی که بعد از یه مدت غیبت برگشت دانشگاه ... همون روزی که رامین
کثافت می خواست بهش تجاوز کنه ... باز دستاش مشت شد ... باز یادش افتاد
... این تنهای خاطره ای بود که هر بار با یاداوریش هوس می کرد یکی دو تا
هوار بکشه ... حالا این دختر با قیافه ای که تقریباً شبیه ویولتش بود درست
با همون زخما روبروش بود ... مرجان با دیدن نگاه خیره آراد شرمگین سرشو
انداخت پایین ... آراد به خودش اومد ... گلوشو با سرفه ای صاف کرد، راه
افتاد و در همون حین گفت: - بفرمایید تو راه صحبت می کنیم ... مرجان تند تند کتابی که دستش بود رو ورق زد و گفت: -
استاد ... راستش این مبحثی که جله قبل گفتین یه کم برام صقیل بود ... می
خواستم بیام اتاقتون اگه می شه یه بار دیگه برام توضیحش بدین ... البته اگه
ممکنه ... آخه الان ساعت رفع اشکاله ... اوه
یادش نبود! تو برنامه اش دو ساعت برنامه رفع اشکال داشت و باید توی دفترش
می موند! بدبختی از این بیشتر ... کیفش رو این دست اون دست کرد ... کاش می
شد دختره رو بپیچونه ... از گوشه چشم نگاش کرد ... یعنی چه بلایی سرش اومده
بود؟ نکنه بازم یه رامین دیگه ؟ یه ویولت دیگه؟!! دختر ساده ای بود ... یه
مانتوی ساده مشکی تنش بود و یه شلوار کتون مشکی و یه جفت کفش اسپرت نارنجی
و یه کوله راه راه سفید نارنجی ... چشماش عجیب شبیه چشمای ویولتش بود ...
فقط پوستش سفید بود ... نگاشو دزدید .. چه مرگش شده بود؟!! هیچ زنی توی
قشنگی به پای ویولتش نمی رسید ... هیچ وقت ... هرگز ... اما دلش برای دختر
بیچاره سوخت ... به دفترش اشاره کرد و گفت: - خیلی خب بفرمایید براتون توضیح می دم ... گل
از گل مرجان شکفت ... بی اراده دستش رفت به سمت مقنعه اش و کشیدش جلوتر
... چند تار موی سیاهش زده بود از زیر مقنعه بیرون که با دست فرستادشون تو
... آراد با دیدن شیشه بالای در اتاق و دیدن چراغ روشن وسط اتاق فهمید
ویولت زودتر اومده از کلاس بیرون ... لبخند نشست کنج لبش ... دیدن ویولت می
تونستی ه کم از خستگیشو در کنه ... علاوه بر اون دوست نداشت با دختر
نامحرمی توی اتاق تنها بمونه ... مجبور بود در رو باز بذاره ... اونم ممکن
بود به تیریج قبای دانشجوی ترم اولیش بر بخوره ... در هر صورت اینا مهم
نبود ... مهم این بود که ویولتش توی اتاق بود ... بی صبرانه در اتاق رو باز
کرد ... اما با دیدن منظره روبروش پا سست کرد ... خسروی توی اتاقش بود ...
یکی از ساعی ترین دانشجوهاش ... جفت دستاش روی میز ویولت بود و خم شده بود
روی میز ... نه زیاد ... انگار داشته می افتاده و به میز چنگ زده بود ...
صورتشو نمی دید اما ویولت رو می دید که چطور به اون پسر خیره شده ... در که
باز شد نگاه ویولت و خسروی چرخید سمت آراد و مرجان که پشت سرش ایستاده بود
... نگاه مرجان و اشکان تو هم گره خورد ... اشکان سیخ ایستاد ... چند لحظه
بینشون سکوت بود تا اینکه اشکان سریع گفت: - سلام استاد ... چرخید سمت ویولت و گفت: - ببخشید استاد، وقتتون رو گرفتم ... بعد
هم با سرعت از اتاق بیرون زد ... نزدیک مرجان که رسید چند لحظه پا سست کرد
... خواست سلام کنه ... اما دلیلی نداشت ... تازه با هم کلاس داشتن ... پس
به قدماش سرعت بخشید و به سرعت دور شد ...
آراد رفت تو و رو به ویولت گفت:
- سلام خانوم آوانسیان ... خسته نباشین ...
ویولت لبخندی به روش پاشید و سعی کرد جدی برخورد کنه:
- سلام آقای کیاراد ... شما هم خسته نباشین ...
در جواب سلام مرجان هم سری خم کرد. آراد پشت میزش نشست و رو به مرجان گفت:
- خوب خانوم ...
مرجان سریع گفت:
- سبحانی هستم استاد ... مرجان سبحانی ...
خسته بود و کلافه ، اما نباید اینو تو برخوردش به مرجان نشون می داد... پس گفت:
- بله خانم سبحانی ... مشکلتون چی بود؟
مرجان
کتابش رو باز کرد، یه کم خم شد روی میز آراد و با انگشتای کشیده اش صفحه
مورد نظر رو نشون داد ... آراد تند تند مشغول توضیح شد و ویولت میخ صورت
مرجان شد ... جای زخم های ... کبودی ها ... یعنی چه بلایی سر این دختر
اومده بود؟ دلش کباب شد براش ... از وضعیت بد اقتصادیش تا حدودی خبر داشت
.. با خودش فکر کرد نکنه شوهر داره و شوهرش زدتش؟ شایدم نه ... حلقه دستش
نیست ... خوب شاید باباش کتکش زده ... داشت می مرد بفهمه چه مشکلی واسه
مرجان پیش اومده ... دوست داشت کمکش کنه ... عاشق این بود که وقتی می تونی
به کسی کمک کنه دستشو بگیره ... اینقدر به مرجان نگاه کرد که مرجان معذب شد
... دیگه متوجه حرفای آراد نبود ... به حالتی وسواس گونه به مقنعه اش ور
می رفت ... آراد متوجه شد و نگاهی به ویولت انداخت که محو مرجان شده بود
... خنده اش گرفت ... ویولت فضولش رو خوب می شناخت ... اما جلوی خنده اش رو
گرفت و رو به مرجان گفت:
- خانوم سبحانی ... مثل اینکه حواستون به من نیست ...
مرجان حرکت دستش رو روی مقنعه اش تند تر کرد و گفت:
- نه ... نه استاد حواسم هست ... ببخشید ...
آراد
پوفی کرد و دوباره مشغول توضیح دادن شد ... ویولت که فهمید نگاه خیره اش
دختر جوون رو هول و مضطرب کرده چشم ازش گرفت و مشغول گشت و گذار توی سایت
دانشگاشون توی هالیفاکس شد ... هنوزم از اونجا می تونست به روز ترین مقاله
ها رو پیدا کنه ... با صدای آراد که از مرجان پرسید:
- دیگه مشکلی نیست؟
به خودش اومد ... مرجان کتابش رو بست .. صاف ایستاد و گفت:
- نه استاد ... ممنون ...
همون
موقع خودکار مرجان از دستش افتاد روی زمین ... همزمان با آراد خم شدن که
خودکار رو بردارن ... آراد وقتی دید مرجان زودتر دستش رو برده سمت خودکار
از بیم اینکه دستش باهاش تماسی پیدا کنه سیرع عقب کشید ... همون لحظه در
اتاق باز شد و یکی دیگه از دانشجوهای دختر اومد تو ... چادر سرش بود ...
حجاب سفت و سختش ویولت رو وادار به لبخند زدن کرد ... یادش اومد به حساسیت
های خودش روی دخترای چادری ... دختره یه قدم اومد توی اتاق و رو به آراد
گفت:
- ببخشید استاد ... یه سوالی داشتم ...
آراد
داشت می مرد که هم مرجان و اون دختر رو با هم از اتاق بیرون بندازه، دست
ویولتش رو بگیره و ببرتش خونه ... دوتایی یه دل سیر بخوابن ... اما فعلا
چاره ای نداشت جز اینکه جواب دانشجوها رو بده ... با اخمای درهمش به صندلی
کنارش اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید خواهش می کنم ...
مرجان نگاهی به صندلی کنار آراد کرد و نگاهی به خودش ... ایستاده بود ... خودشو کشید کنار و زیر لبی گفت:
- ممنون استاد ...
خواست بره به سمت در که ویولت صداش کرد:
- خانوم سبحانی ...
چرخید سمت ویولت ... آراد هم زیر چشمی مراقبشون بود ... ویولت به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:
- بیا یه لحظه اینجا ...
مرجان ناچاراً برگشت ... نشست روی صندلی و گفت:
- جانم استاد ... با من امری داشتین؟!
ویولت
زیر چشمی نگاهی به آراد کرد، حواسش پرت سوال دختر چادریه شده بود ... سرشو
به مرجان نزدیک کرد و با اشاره به زخمای صورتش خیلی آروم پرسید:
- مشکلی پیش اومده خانوم سبحانی ...
مرجان
سریع دست کشید روی صورتش ... خجالت می کشید از اینکه کسی بفهمه خودزنی
کرده ... خجالت می کشید که آبروش توی دانشگاه بره ... پس من من کرد:
- نه ... خوب راستش ... چیزی نیست ...
ویولت با همدلی دست مرجان رو گرفت توی دستش و گفت:
-
عزیزم ... به من اعتماد کن ... من دوست دارم قبل از اینکه استاد شماها
باشم، دوستتون باشم ... اگه کمکی از دست من بر می یاد بگو ...
کمک
از دست ویولت بر می یومد ... مرجان اینو خوب می دونست ... چند وقت پیش
شنیده بود که ویولت به آراد گفته بود هنوز کسی رو برای گالری پیدا نکردی و
آراد گفته بود نه ... الان اگه از ویولت درخواست می کرد اون کار رو به
برادرش بدن مطمئنا ویولت نه نمی گفت و چی از این بهتر برای داداشش؟! اما
چطور می گفت؟!!! ویولت که سکوتشو دید فهمید با خودش درگیره ... آهی کشید و
گفت:
- مرجان ... خیالت راحت باشه ... تو هر چی به من بگی توی همین اتاق چال می شه ... من فقط می خوام کمکت کنم ...
نفسش
رو فوت کرد ... باید حرف می زد ... به خاطر میثم ... حالا لازم نبود حتما
دلیل زخمای روی صورتش رو به ویولت بگه! چه دلیلی داشت ویولت بدونه اون با
چه وضعی داداشش رو پیدا کرده؟!! چه دلیل داشت ویولت بفهمه میثم از زور بی
پولی خواسته آدم بکشه؟!!! فقط کافی بود مشکل رو بگه ... لبش رو با زبون تر
کرد ... خشک شده بود و ترک خورده بود ... فشار دست ویولت رو که روی دستش حس
کرد گفت:
- راستش استاد ... مشکل برادرمه؟!!!
ذهن ویولت به بدترین چیزا کشیده شد! خدای من! برادرش کتکش می زنه! چه بی رحم! یعنی برای چی کتکش زده؟ مرجان کار خلافی کرده؟!!!
مرجان باز به حرف اومد و گفت:
-
استاد ... برادرم ... خیلی وقته که دنبال کار میگرده ... اما کاری پیدا نمی
کنه ... راستش ... خوب وضعیت ما رو تقریباً می دونین ... از بعد از جریان
کتاب ... می دونم که فهمیدین از لحاظ اقتصادی قشر ضعیفی هستیم ... صابخونه
مون جوابمون کرده ... با صابخونه درگیر شدم .. این شد وضع و روزم ...
عکس العمل ویولت در برابر دروغ مرجان که البته خیلی بهتر از اصل واقعیت بود نا خوداگاه بود ... دستشو گذاشت روی دهنش و نالید:
- وای خدای من !
بغض گره خورد توی گلوی مرجان ولی اهل گریه و زاری نبود ... آهی کشید و گفت:
- داداشمم باهاش درگیر شد ... اما چه فایده؟!! دعای روز و شبم شده که داداشم یه جا کار پیدا کنه ...
ذهن
ویولت سریع دوید سمت گالری آراد ... چه جایی بهتر از اونجا؟ مرجان رو هم
تا حدودی می شناخت مطمئن بود از این اطمینان ضرر نمی کنه ... سریع دست
مرجان رو گرفت و گفت:
- مرجان جان .. عزیزم غضه نخور ... زندگی پره از این بالا بلندی ها ... سعی کن هیچ وقت خودت رو نبازی ...
مرجان توی دلش پوزخند زد:
-
آره .... پره! اما نه برای شماها ... برای ما بدبخت بیچاره ها! هر روز یه
رنگ بدبختی می ریزه روی سرمون و زندگیمون رو رنگ و وارنگ میکنه ... شما چه
خبر دارین از سر گشنه زمین گذاشتن و بی پولی کشیدن؟!
اما در جواب ویولت فقط به یه لبخند تلخ اکتفا کرد ... ویولت همراه با لبخند اطمینان بخش گفت:
- می دونی که آقای کیاراد همسرمه ...
مرجان تو دلش گفت:
- می دونم....
-
یه گالری فرش داره که چند وقته شاگردش ازش جدا شده ... در به در دنبال یه
آدم امین می گرده ... کی بهتر از داداش تو؟ حتما باهاش صحبت می کنم ... به
داداشت بگو فردا عصر بره به این آدرسی که می نویسم ..
کاغذی
از روی میزش برداشت و تند تند مشغول یادداشت کردن آدرس گالری آراد شد ...
مطمئن بود آراد هم جونش در می ره برای کار خیر کردن و اصلا مخالفت نمی کنه
... حتی مطمئن بود آراد اگه وضعیتشون رو بفهمه حقوق میثم رو دو برابر می
کنه که بتونه زخمی از زندگیشون رو درمون کنه ... آدرس رو نوشتن و کاغذ رو
دراز کرد سمت مرجان ... توی دل مرجان عروسی بود ... بماند که به خاطر
دروغش یه کم هم عذاب وجدان داشت اما اونقدری نبود که جلوی شادیش رو بگیره
... کاغذ رو گرفت و با قدردانی گفت:
- مرسی استاد .. واقعاً ممنونم ... یه عمر مدیونتون شدم ...
ویولت
با لبخند خواست جوابش رو بده که یه دفعه درد شدید و عمیقی توی سرش پیچید
... اونقدر شدید بود که بی اختیار دستش رو گذاشت روی سرش و نالید ... درد
لحظه به لحظه شدید تر می شد ... چشماش داشت تار می شد و حس می کرد اتاق
داره دور سرش می چرخه ... دستش رو گذاشته بود روی سرش و لحظه به لحظه داشت
بی حال تر می شد ... با جیغ مرجان و حس مایع لزجی بالای لبش دستش از روی
سرش کشیده شد سمت لبش ... طعم شوری خون رو توی دهنش حس می کرد ... با جیغ
مرجان آراد از جا پرید و با دیدن ویولت که سرشو چسبیده بود و چشماش داشت به
سفیدی می زد از جا پرید ... فریادش بی اراده بود :
- یا امام حسین!
مرجان
و دختری که توی اتاق بودن یه قدم پریدن عقب و آراد سریع میر ویولت رو دور
زد و سرشو کشید توی بغلش ... مهم نبود که پیرهن سفیدش با خون ویولت کثیف می
شد ... اون لحظه اصلا به این قضیه فکر نمی کرد ... رنگ مرجان و دختر چادی
هر دو پریده بود و به این منظره خیره شده بودن ... آراد سر ویولت رو چسبید
بین دستاش و با ترس و حشتی که کاملا تو صداش حس می شد گفت:
- ویولت ... ویو ... عزیزم ... چی شدی؟!!! ویولت چته؟!!!
درد داشت آروم می شد ... آروم و آروم تر ... مچ های دست آراد رو چنگ زد ... مرجان دوید سمت آب سرد کن کنار اتاق و گفت:
- من براشون آب می یارم ...
آراد
نمی شنید ... اصلا حواسش نبود اونجا دانشگاهه و باید در مقام یه استاد
جلوی دانشجوها جلوی خودش رو بگیره ... باز سر ویولت رو بغل کرد و گفت:
- عزیز دلم ... حرف بزن ... صدای منو می شنوی ...
ویولت سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... درد رفته بود ... سرشو کشید عقب ... با پشت دست لبشو پاک کرد و گفت:
- خوبم آراد .. نگران نباش ... یه خون دماغ ساده بود...
داد آراد بلند شد:
- خون دماغ ساده!!!! رنگت رنگ گچ شده!!! بلند شو ببینم ... می ریم دکتر ...
مرجان لیوان آب رو گرفت سمت ویولت و با نگرانی گفت:
- استاد ... آب ....
ویولت
لیوان آب رو گرفت و رو به آراد که کنارش زانو زده بود و با خشم و ناراحتی و
نگرانی بهش خیره شده بود لبی گزید و به دانشجوها اشاره کرد ... آراد با
کلافگی از جا بلند شد ... پشت به دانشجو ها و ویولت ایستاد و دستشو توی
موهاش فرو کرد ... ویولت جرعه از آب رو خورد ... دستمالی که دختر چادری به
سمتش دراز کرده بود رو گرفت، بالای لبش کشید و تشکر کرد ... هر دو دانشجو
فهمیدن جو برای بیشتر موندن مساعد نیست ... زیر لبی عذر خواهی کردن و زدن
بیرون از اتاق ... آراد همین که از رفتنشون مطمئن شد هجوم برد سمت ویولت
... سرشو کشید توی بغلش و صورتش رو غرق بوسه کرد ... ویولت خنده اش گرفت و
گفت:
- آراد نکن! یهو یکی می یاد ... بریم خونه؟
آراد خودشو کشید کنار و با خشم گفت:
- خونه؟!!! مگه خوابشو ببینی ... پاشو بریم بیمارستان .... خون دماغ شدن که الکی نیست!
ویولت از جا بلند شد ... خندید و گفت:
-
خوبم هست ... منو نمی شناسی؟!! زرت زرت خون دماغ می شم ... الان هم از
خستگی بود ... تو خودت هم از زور خستگی چشمات خونریزی کرده شدی شبیه
دراکولا! بریم خونه بخوابیم خوب می شم ...
آراد دستشو کشید و گفت:
-
حرف بیخود نزن ... اول بیمارستان ... ویولت به خدا داشتم سکته می کردم
وقتی دیدم چه جوری خون از دماغت می زنه بیرون و نا نداری حتی حرف بزنی ...
ویولت
نخواست حرفی از سر درد وحشتناکش بزنه ... خسته بود خیلی خسته ... اگه می
گفت چه دردی کشیده و حتی اگه می گفت بار اولش نبوده که این درد سراغش اومده
آراد دیگه دست از سرش بر نمی داشت ... فعلا فقط خونه رو می خواست ... پس
با خنده گفت:
- ننر نشو ... می گم چیزیم نیست
... هنگ کرده بودم که حرف نمی زدم! یهو خون زد بیرون ... اما برای من
طبیعیه ... می دونی که چقدر ضعیفم ... قول می دم اگه بازم اینجوری شدم بریم
دکتر خوبه؟!!!
آراد با تردید نگاش کرد ... ویولت از جا بلند شد و مثل بچه ها پا کوبید روی زمین و گفت:
- بریم آراد ... خوابم می یاد !
لبخند نشست روی لب آراد و گفت:
- مطمئنی؟
- مطمئن مطمئن ... بریم که یم خوام باهات در مورد مرجان هم حرف بزنم ...
آراد کتش رو روی پیرهن خونیش پوشید و گفت:
- مرجان؟
- همین خانوم سبحانی ...
- آهان ... داشتی فضولی میکردی؟!
ویولت خندید ... رفت سمت در و گفت:
- ای همچین ... حالا بیا تو راه برات می گم ...
هر دو با لبخند از اتاق خارج شدن ...
مطالب مشابه :
رمان روزای بارونی 2
رمان روزای بارونی homa poresfahani. آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد.
80 روزای بارونی
رمان ♥ - 80 روزای بارونی ترسا کف هر دو دستش رو لب میز آرایشگاه قرار داد و کامل خم شد توی آینه
روزای بارونی 30.31
رمان رمان ♥ - روزای بارونی 30.31 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان روزای بارونی 13
رمان روزای بارونی 13. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود!
روزای بارونی 2
روزای بارونی 2 آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت رمان روزای بارونی
روزای بارونی 12
روزای بارونی 12 هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که صدای فریاد رمان روزای بارونی
روزای بارونی 11
روزای بارونی 11 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از
457. رمان روزای بارونی | قسمت دوم
آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد. رمان روزای بارونی,
برچسب :
رمان کامل روزای بارونی