رمان کلبه های غم پست اول
در دوم اسفند 1346 دختري با چشماني سبز،ابرواني پيوسته،موهاي
قهوه اي،پوستي گندمي با زيبايي خاصي كه هر شخصي را
مجذوب خود مي كرد پا به عرصه گيتي گذارد.چشمان سبزش گوياي
دنياي بدبختيها بود،غم و اندوهي كه در اين چشمان زيبا
نقش بسته بود،هميشه مرا به ياد پروانه اي با بالهاي شكسته مي
انداخت.سوزان مي توانست دختري خوشبخت باشد چرا كه از
زيبايي،انسانيت و مهرباني بي بهره نبود.اما چه بايد كرد كه مادرش
زندگي را به جهنمي تبديل كرد كه هيچ جنگجويي با مبارزش
اينچنين نمي كرد.مادري احمق،ساده لوح كه فريب زيبايي اش را
خورد،به خود مغرور بود چرا كه شايد خداوند كسي را از
زيبايي،همتاي او نيافريده بود.
سه سال پس از دعواهاي مكرر و پي در پي افسانه و فرهاد،دختري
بدبخت تر از سوزان چشم به اين جهان مي گشايد.ساغر زيبا
خواهر غمخوار سوزان.اگر بگويم زيبايي ساغر كمتر از سوزان نبود بلكه از
نظر برخي ها بيشتر هم بود،حقيقت را گفته ام؛نگاه
خمار و معصوم در چشمان آبي او مرا به ياد دختران كولي زيبايي مي
انداخت كه از خانه هاي خود گريزان بودند.لباني كوچك و
قرمز،موهاي مشكي،پوستي مهتابي و قدي بلند همانند جام مي!نمي
توان گفت چرا خداوند به كسي اين همه نعمت زيبايي داده
است شايد دخالت در كار خداوند باشد،اما چه سود از اين همه
طراوت؟فقط به ياد مي آورم با گفتن كلامي به اين دو خواهر
معصوم اشك را از چشمان آنان سرازير كردم.هنگامي كه مي گريستند
در زير چشمانشان هاله اي گسترده مي شد كه زيبايي آنان
را صدچندان مي نمود.نمي توانم بگويم كه خداوند مهربان چه زيبايي اي
به آنان عطا كرده بود.فقط مي توانم اين جمله را بگويم
كه جذاب تر و دلرباتر از اين دو خواهر در اين كره ي خاكي نديده بودم.
(!!!)
پس از جدايي افسانه و فرهاد،مادربزرگ مهربان با دو خواهر زندگي مي
كرد.مادربزرگي فداكار و دوست داشتني! سراپاي
وجودش غم بود اما براي شادي نوه هايش خود را خندان نشان مي داد
تا آنها رنج بي پدري و شرمندگي نداشتن مادر را در فكر
نپرورانند.
-مامان بزرگ،بگو چرا مامان و بابا از هم جدا شدند؟ مگر آنها از اول
عاشق هم نبودند؟مگر با مخالفت شما روبه رو نشدند؟ شما
گفتيد زيبايي اين دختر كار دستت مي دهد. او فقط يك هنرپيشه
است،همين و بس. پس چرا عاقبت كارشان كه اين همه به هم
عشق مي ورزيدند،به جدايي انجاميد؟چرا؟چرا؟
اين صحبتها را در يك شب زمستاني هنگامي كه برف بر روي چراغ سر
در خانه ي سوزان مي باريد از زبان ساغر كوچولو شنيدم.
او مي گريست و با نگاه التماس آميز از مادربزرگ سوال مي كرد:
-زندگي ما چه مي شود؟بر سر من و خواهرم چه خواهد آمد؟ تا كي من
بايد از زبان دوستانم نام مادر را بشنوم اما نتوانم سخني
بگويم و از دوستانم بدون هيچ بهانه اي خداحافظي كنم؟
برف مي باريد.زمين و زمان سفيد بود. درختان سرو حياط سر به زير
انداخته بودند.شايد آنها هم رنج بي مادري را نمي توانستند
تحمل كنند.
مي گريستم.سوزان با نگاهي آرام و ساكت اما مملو از زيبايي به ساغر
آرامش مي داد.مادر بزرگ گريه مي كرد و مي خنديد اما
نمي دانست چه بگويد.فقط با دستان لرزانش عكس فرهاد را كه بر ديوار
سالن پذيرايي گذاشته بودند نوازش مي كرد.فرهادي كه
جز شكنجه در اين دنيا چيزي نديد.با خود گفت:
((كاش عشق اين فرهاد همانند عشق شيرين و فرهاد تا ابد پا بر جا
مي ماند.فرهادم كه فرهاد بود اما شيريني در كار نبود.او
عشقش را با جسمش به گورستان برد و هم اكنون در زير خروارها خاك
آرميده است و افسانه اش در خوشي و شادي در ديار
غربت به سر مي برد بدون آن كه ذره اي به فكر دو دختر كوچك خود باشد.))
ديگر از آن شب زمستاني به بعد روزگارم را در پشت پنجره مي گذرانم.
صبحا با اين عشق از خواب بيدار مي شوم كه قلم در
دست گيرم و ادامه ي داستان زندگي اين دو دختر را بر اين كتابچه ي
خيسم بنگارم و آن گاه از اين خاطرات تلخ و شيرين كتابي
بنويسم.(نوشهر)
2
در يك نمايشگاه اتومبيل كار مي كنم.حدود 40 % از اين نمايشگاه متعلق
به من است. هميشه از زمان نوجواني با خود مي پنداشتم
كه آيا روزي ممكن است سوزان با لبخند مليح پاسخ مثبت به سوال من
بدهد. سوالي كه شايد در ذهن بسياري از جوانان عاشق ما
وجود داشته باشد ولي روزگار مانع از گفتن آن مي شود.از آن زمان كه
شانزده ساله بودم او را مي پرستيدم. وقتي كه شاهد
دعواهاي مكرر پدر و مادر سوزان بودم وضجه هاي سوزان و ساغر بي
گناه را در اين ميان مي شنيدم از خداي مي خواستم باني آن
را به ابديت بكشاند.چرا كه نمي توانستم اشكهاي اين دو خواهر را بر
صورتشان نظاره كنم. زماني كه مجادله ي افسانه و فرهاد به
پايان مي رسيد،بچه ها هم مي خنديدند و مي گفتند:
-هورا،هورا! مامان و بابا با هم آشتي كردند.
اشكهاي سوزان صورتش را همانن مركبي بر صفحه سفيد كاغذ سياه
ميكرد.همانند بلبل كوچك براي خود آواز مي خواند.به سوياستخر حياط
مي رفت و دستان كوچكش را در داخل آب مي كرد و به صورت خود آب
مي پاشيد. ساغر به او مي خنديد ولي با
نگاهي انتظارآميز پنجره اتاق را مي نگريست كه ديگر صداي جنجالي بر
پا نشود.مي خنديد و مي خنديد و از خوشحالي در پوست
خود نمي گنجيد اما چشمان آبي اش كه به رنگ آسمان بود از غم و
غصه لبريز بود.بچه هاي همسايه را مي ديد كه چقدر شاد و
خندان به دنبال هم مي دويدند،با پدر و مادر خود قايم باشك بازي مي
كردند و در شادي و خوشي غوطه مي خوردند ولي او و
روز را به ياد دارم كه سوزان دامن كوتاه سبز رنگي به رنگ » خواهرش
پلكان زندگيشان را در هيجان و دلهره طي مي كردند.آ
چمنهاي جنگل زيباي نوشهر،جايي كه پدر و مادر بزرگ مهربانشان در
آنجا متولد شده بودند،بر تن داشت.اين دامن را افسانه
برايش خريده بود.به جرات مي توانم قسم بخورم كه ديگر زيباتر از او در
اين دنيا نديده بودم.با خوشحالي دنبال گنجشكان
كوچك باغچه مي دويد،براي آنها دانه مي ريخت و برايشان حرف مي
زد.اين صحنه هيچ گاه از خاطرم محو نمي شد كه ساغر را
صدا مي زد و دامن زيباي خود را به او نشان مي داد،با زبان بي زباني از
مادر تشكر مي كرد ولي تنفر شديد اجازه ي اين كار را به او
نمي داد.روزها سپري شد و شبها نيز اينچنين.
ساعت هشت صبح 28 بهمن سال 1363 ماشين پدر سوزان را تعقيب
كردم.مادر زيبايش در صندلي عقب نشسته بود.پدر آرام
آرام اشك مي ريخت و سوزان و ساغر با پاهاي برهنه در كوچه ي سرد
وبرفي با نگاه خود ماشين پدر را دنبال مي كردند،اما چه
سود،به آن نرسيدند.ساغر دستش را بر روي انگشتان پاهايش قرار داد
مثل اين كه پايش يخ كرده بود.هر دو به هم نگاه كردندو
همديگر را بوسيدندو سوزان گفت:
-ما بايد براي هم خواهرهاي خوبي باشيم.
اين جمله را شنيدم و به دنبال ماشين رفتم.حتما جدايي در ميان
بود.افسانه با هزاران عشوه از ماشين پياده شد.صداي آقاي ملكان
را شنيدم كه مي گفت:
-به خاطر سوزان گذشت كن.او امسال امتحان نهايي دارد،تا به حال براي
او مادري نكرده اي،حداقل چند ماه صبر كن اين بچه
امتحانش را بدهد و آرامش داشته باشد.افسانه اينچنين نكن.عاقبت
خوشي ندارد.من يك پزشك هستم.مي توانم بهترين همسر را
براي خود انتخاب كنم.اما تو چي؟ آه اين دو بچه ي معصوم تو را خواهد
گرفت.من به خاطر اين دو بچه هيچ گاه به زن ديگري
نگاه نكردم و نخواهم كرد،اما تو شرف و آبروي اين دو دختر را در زير پا له مي كني.
اما حرف بي فايده بود.افسانه با چشمهاي آبي اش نگاهي تنفر آميز به
سوي فرهاد كرد و با صداي آرامش گفت:
-نمي توانم هيچ كدامتان را ببينم.از ايران متنفرم.
فرهاد ديگر چيزي نگفت.يعني نمي توانست بگويد.بغض گلويش را گرفته
بود.از نگاه او متوجه شدم كه فقط به بچه هاي معصوم
خود كه از صبح زود از خواب بيدار شده بودند و در كوچه ماشين پدر را
مي نگريستند،فكر مي كرد.صداي بلند او را مي شنيدم كه
از فرط ناراحتي مانند ديوانه ها فرياد مي زد و دست خود را به آسمان
گرفته بود و مي گفت:
-مي توانم بهترين زندگي را براي دو دختر قشنگم فراهم كنم،فقط
خداوند به من عمري دهد،صبري دهد تا بتوانم چهره ي
غمگين اين دو عروسك را به شادي بدل سازم.خداوندا از تو خواهش مي
كنم كمكم كن.
از ماشين پياده شدم و به دنبال افسانه دويدم.اولين كلامي كه بر زبان
آوردم به ياد نمي آورم.ولي در ذهنم صورت گريان سوزان و
ساغر را مجسم نمودم.با افسانه به آرامي سخن گفتم:
-خانم ملكان،سوزان و ساغر دختر هستند.اگر آنها پسر بودند از نظر اين
جامعه مهم نبود.دعواهاي مكرر شما با آقاي ملكان به
آنها اجازه ي دفاع از خودشان را نخواهد داد.آنها زيبا هستند اما چه
فايده؟مردم قدر اين دو را نمي دانند همان طور كه شما قدر
خود را نمي دانيد.زندگي را به هرگونه پيش بگيريد همان طور جلو خواهد
رفت.شما مي توانيد در كنار همسر و دو دخترتان
زندگي شيريني داشته باشيد.چرا چنين مي كنيد؟من كوچكتر از آن
هستم كه بتوانم در زندگي شما دخالت كنم،اما چهره ي
غمگين دو دخترتان فكرم را راحت نمي گذارد.آيا شما مي دانيد هم اكنون
آن دو چه احساسي دارند؟دو دختر هيجده و پانزده
ساله،تنها در خانه مادربزرگ،در صبح زمستاني در انتظار اين كه پدر و
مادر هردو در را باز كنند،نشسته اند.آنها امروز به خاطر شما
مدرسه نرفتند.بچه هاي همسن آنها هميشه در جنب و جوش
هستند،اما سوزان و ساغر چطور؟
بي فايده بود.هر چه مي گفتم با جواب منفي افسانه رو به رو مي
شدم.ديگر خسته شده بودم.تا ساعت دوازده و نيم با افسانه
صحبت كردم.تنها جوابي كه شنيدم اين بود:
-عزيزم!تو بچه تر از آن هستي كه بتواني در زندگي زناشويي يك زن و
شوهر دخالت كني.من به سوزان و ساغر عشق مي ورزم
اما آزادي و وجود خودم را بيشتر دوست دارم.مجيد جان از تو مي خواهم
در نبود من از بچه هايم مواظبت كني.روزي محبتت را
جبران خواهم كرد.
اين حرفها را شنيدم و با وجود اين كه جوانان زيادي در كنار دادگاه جمع
شده بودند،نتوانستم خودم را كنترل كنم.اشك ريختم و
نگاهي كه هر ديوانه اي مي فهميد مملو از فحش و ناسزا بود،به افسانه
انداختم و گفتم:
-تف بر تو كه بويي از انسانيت نبرده اي.
چهره آرامش مرا به ياد سوزان انداخت.سرم را پايين انداختم.او گريست و
با صداي بغض آلودي گفت:
-مجيد!حق داري،اما تو هنوز عاشق نشده اي.من كسي را دوست
داشتم و چهارده سال در انتظارش بودم.دو ماه پيش خواهرم از
ايتاليا برايم پيغامي فرستاد.آن شخص در پالرمو در همسايگي خواهرم
زندگي مي كند.پس سرنوشت من و يا بهتر بگويم قسمت
من اين بود كه با كسي زندگي كنم كه بتوانيم هر دو همديگر را درك
كنيم،ديگر دعوايي نداشته باشيم و فرزندانم در آرامش به
سر برند.
چون به افسانه بي احترامي كرده بودم با شرمندگي گفتم:
-سوزان فرزند شما نيست؟ساغر دختر كوچك شما نيست؟اين دو با
فرزندان ديگر فرق دارند؟
ديگر منتظر جواب نشدم.با ناراحتي به سمت ماشينم رفتم.برف آرام مي
باريد.پيرزني را ديدم كه نمي توانست به آن سوي خيابان
برود.دستش را گرفتم و به آن طرف بردم.با مهرباني گفت:
-دو تا نان شيرمال مي خواهم.
از قنادي روبه روي ميدان ونك،هشت تا نان شيرمال خريدم.سه تا را به
پيرزن دادم.كيف پولش را در آورد كه به من پول نانها را
بدهد.ناگهان چشمم به اتومبيل آقاي ملكان افتاد.سرش را روي فرمان
گذاشته بود.تعجب كردم.از پشت پنجره ماشين نگاهش مي
كردم.ورقه ي طلاق را نگاه مي كرد و اشك مي ريخت.ديگر نتوانستم
خودم را كنترل كنم.با لبخندي به شيشه جلو زدم.با تعجب
سرش را بالا گرفت.براي يك لحظه احساس كردم كه او فكر كرد افسانه
است كه به پنجره مي كوبد،اما من را در كنار خود مي
بيند.شيشه را پايين كشيد.سلامش كردم،با ناراحتي و درماندگي جوابم
را داد.
-پسرم اينجا چه مي كني؟مگر مدرسه نرفتي؟راستي درست تمام
شده.اصلا حواس ندارم.
به خاطر آن كه او را دلداري دهم،ماشينم را رو به روي يك مغازه پارك
كردم و سوار ماشين آقاي ملكان شدم.-در كار شما فضولي نشود،با
خانمتان صحبت كردم ولي بي فايده بود.هر چي گفتم فقط اشك مي
ريخت،اما...
-اما چي؟
-هيچي.
-به من بگو،او عاشق شخص ديگري بود.به همه اين موضوع را گفته.برايم
مهم نيست،فقط سرنوشت دو دخترم برايم اهميت دارد.
-آقاي ملكان همين درست است،چون افسانه خانم شخصي غريبه
بودند.تازه با احساسي غريبه تر نسبت به شما.اين سوزان و
ساغر هستند كه براي شما خواهند ماند.
برف شديدي مي باريد.با آقاي ملكان به خانه رفتم.
-عزيزم از لطف تو بسيار متشكرم.تا به اين سن رسيدم جواني به
مهرباني تو نديده ام.شايد آنان كه در زندگي رنج زيادي را تحمل
مي كنند مانند ماهي آب ديده تر مي شوند.
لبخندي زدم و از او خداحافظي كردم.مي خواستم كليد در را از جيب
كاپشنم در بياورم كه آقاي ملكان صدايم زد:
-مجيد!ناهار با ما باش،بچه ها خوشحال مي شوند.
اصلا چنين فكري نمي كردم و تصور نمي كنم هيچ آرزويي بالاتر از اين را
هم در ذهنم مي پروراندم.خوشحال شدم.با كمال پر
رويي جواب مثبت دادم.او هم خنديد.ماشين را داخل حياط
گذاشت.ناگهان به ياد پيرزن بيچاره افتادم كه منتظر من بود تا كيف
پولش را باز كند و پول نانها را بدهد.او را فراموش كرده بودم.با خوشحالي
همراه آقاي ملكان به راه افتادم.با شنيدن صداي
اتومبيل،سوزان و ساغر روي پله ها دويدند.تا چشمشان به من افتاد به
داخل رفتند.خجالت كشيدم.مي دانستم در اين موقعيت اين
كار درست نبود.با خود فكر كردم اگر به آقاي ملكان بگويم بعد از ظهر به
خانه شان مي آيم اصلا درست نيست.به همين دليل با
شرمندگي وارد خانه شدم.شومينه خاموش بود.فنجان هاي خالي قهوه
بر روي ميز به صورت دايره اي كنار هم چيده شده بود.خانه
سرد بود.افسوس،حيف از اين زندگي لوكس،حيف از اين انسانيت و
زيبايي.بر روي كاناپه هاي هال،كوسن هاي رنگي چيده شده
بود.چون برف مي باريد،سوزان آباژورهاي كنار عسلي ها را روشن كرده
بود.كف زمين از سنگ مرمر سبز پوشيده بود و از تميزي
برق مي زد.تابلوي زيباي افسانه در بالاي شومينه سالن ناهار خوري
آويزان بود.فرش زيباي قرمز رنگي با نقش ماهي بر روي
سنگ مرمر سبز پهن شده بود.صداي آقاي ملكان را شنيدم كه دختران
خود را صدا مي زد:
-سوزان،ساغر!بابا كجا هستيد؟
هيچ كدام جواب ندادند.آرام بر روي كاناپه صورتي هال نشستم و به
عكس سوزان و ساغر كه بر روي تلويزيون قرار داشت نگاه
كردم.آقاي ملكان در اتاقها را باز كرد و وقتي وارد اتاق خود شد در فكر فرو
رفت.با ناراحتي در اتاق را بست.وارد اتاق ساغر شد و
با صداي بلند گفت:
-كوچولوي بابا كجاست؟
ساغر با چشمان معصوم اما مملو از خشم و غرور پدر را نگاه و به آرامي
سلام كرد.عروسك كوچكش را در آغوش گرفت.آقاي
ملكان او را بوسيد و گفت:
-از اين عروسكها چند تا داري؟
-يازده تا.
ساغر عروسكت گريه مي كند.پس
تانكش را دهانش بگذار.
ساغر لبخندي زد و گفت:
-بابا پستانك را شما بخوريد كه چشمانتان از گريه پف كرده است.
آقاي ملكان با صداي بلند خنديد.اشك مانند سيل از چشمانش سرازير
شد و ساغر را در آغوش گرفت و هر دو با هم گريه
كردند.ديگر نتوانستم تحمل كنم.فنجانهاي قهوه را از روي ميز چوبي هال
برداشتم و به آشپزخانه بردم.آشپزخانه تميز بودكاشي
هاي قرمز و سورمه اي جلوه زيبايي به اين فضا داده بود.يخچال فريزر يخ
ساز بسيار بزرگي در سمت راست آشپزخانه قرار
داشت.كابينتها همه چوبي بودند.از پشت پرده ي تور سفيد كه آشپزخانه
را زيباتر كرده بود،دختر هاي همسايه را مي ديدم كه با
هم بازي مي كردند.وقتي فنجانهاي قهوه را داخل ظرفشويي گذاشتم
متوجه سوزان شدم.سارافوني سورمه اي رنگ بر تن
داشت.چقدر زيبا و مهربان بود!تا او را ديدم فنجان از دستم افتاد.تنها
جمله اي كه توانستم بگويم اين بود كه "معذرت مي
خواهم،من فقط خرابكاري بلدم".سوزان لبخند زد و گفت:
-پدرم كجاست؟
-در اتاق ساغر.
ادامه دارد نظر یادتون نره
مطالب مشابه :
رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم)
رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم) رمان پونه (جلد دوم) Cosin27. رمان تاوان بوسه های تو Lady Ava.
رمان در آغوش مهربانی(قسمت اخر)
رمان در آغوش ماکان دوباره به جلد جدي خودش من شد که مجبور شدم براي بار دوم به
رمان در آغوش مهرباني(قسمت بيست و يكم)(قسمت آخر)
بـــاغ رمــــــان - رمان در آغوش مهرباني رمان می گل(جلد دوم) Samira-mis. رمان ناشناس عاشقSamira-mis.
رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم)
رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم) ماکان: روژان حالت
رمان همخونه
رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان در آغوش حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره
رمان کلبه های غم پست اول
رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و رمان در آغوش در دوم اسفند 1346 دختري با چشماني سبز
رمان در امتداد حسرت 9
رمان رمان ♥ - رمان در امتداد رمان در حسرت اغوش رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و
رمان همخونه
رمان در حسرت اغوش من _ جلد دوم عشق افتخار مي كرد او قلب مهرباني داشت و شايد اگر از
پرستار مادرم قسمت2
رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان در آغوش تمام مدتي كه حرف زده بود به صورت زيباش كه مهرباني
رمان پرشان2
رمان در حسرت اغوش رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و نگارجون لبخند مهرباني زد و
برچسب :
جلد دوم رمان در اغوش مهرباني