رمان افسونگر

دوروثی با تمسخر در حالی که چشمکی به دنیل می زد رو به من گفت:
- هرچند که فکر کنم اینا سایزشون به تو نخوره، باید بگم لباسای سایز کوچیک رو برای تو بیارن!

خوش خیال بدبخت! می خواست با این حرفا منو از چشم دنیل بندازه، دیگه خبر نداشت اگه دنیل بخواد منو به دید بدی نگاه کنه خودم چشماشو در می یارم و نیازی به این بی شرمی ها نیست. فروشنده وارد شد سفارش دوروثی رو گذاشت جلوش گفتم:

- خانوم، به جز اینا لباس دیگه ای ندارین؟

سرش رو تکون داد و گفت:

- چرا مدل های جدید زیاد برامون اومده! من اونایی رو آوردم که می دونستم با سلیقه خانوم و سایزشون هماهنگه!

سعی کردم عین دوروثی با اعتماد به نفس برخورد کنم:

- می شه مدل های دیگه رو ببینم؟ لباس خواب هم می خوام ، ترجیحاً حریر!

- بله حتماً!

اینو و گفت و رفت، تو دلم گفتم لباس خواب حریر می خوای گورتو باهاش بکنی؟! آخه تو که نمی پوشی برای چی زر می زنی؟ در جواب خودم گفتم: برای اینکه روی این بشر کم بشه فکر نکنه فقط خودش حالیشه. هر چی هم که عقب افتاده باشم یه تلویزیون تو اون خونه بود که چهار تا ترفند ازش یاد بگیرم. بدتر از اون فاحشه خونه بغل خونه مون بود! دوروثی پا روی پا انداخت و گفت:

- زیاد هول نشو! هر موقع بخوای می تونی بیای اینجا خرید کنی.

می خواست تحقیرم کنه، نمی دونم دنیل در موردم بهش چی گفته بود! اما هر چی هم که گفته بود بهش اجازه نمی دادم با من بد حرف بزنه. نگاهم به دنیل افتاد که با اخم خواست حرفی به دوروثی بزنه، اما پیش دستی کردم. پوزخندی زدم و گفتم:

- با وجود دنیل حتماً!

فعلاً تنها راه چزوندن این دختر خودخواه و مغرور استفاده از محبتی بود که دنیل نسبت به من داشت. باز لبخند نشست روی لب دنیل و باز اخمای دوروثی در هم تر شد. دختر فروشنده با چند جعبه داخل شد و یکی یکی جلوی من بازشون کرد! خداییش لباس زیراشون محشر بود! همه رنگ های جیغ، مدل ها جلف! دنیل با لبخند یکی از مدل های عروسکی رو برداشت و گفت:

- این قشنگه!

اینا منو چی فرض کرده بودن؟! بچه کوچولو؟ اخمی کردم و بی توجه به سلیقه دنیل و پوزخندای دوروثی، چند مدل خیلی جینگولی برداشتم برای لب ساحل و استخر! البته اینو جلوی دوروثی گفتم، وگرنه خودم خوب می دونستم آدم این حرفا نیستم که برم لب ساحل لخت بشم یا اینکه هوس شنا به سرم بزنه چون اصلاً بلد نبودم. چند مدل هم س.ک.س.ی برداشتم برای خالی نبودن عریضه! چند تا هم معمولی اما ساده و شیک برای پوشیدن مداوم. فکر کنم روی هم رفته بیست دست شد! سه چهار تا هم لباس خواب برداشتم. قیافه دنیل دیدنی شده بود! داشت با تعجب به من و اعتماد به نفسم و انتخابام نگاه می کرد. مطمئن بودم لباسایی که من برداشتم خیلی قشنگ تر از ست های دوروثی جونشه! از چشماش می فهمیدم. متاسفانه یا خوشبختانه تو این مورد تجربه زیاد داشتم و خیلی چیزا رو می تونستم از چشمای مردا بخونم. داشتم هنوز لباسا رو زیر و رو می کردم تا یه موقع چیزی جا نمونه، که دنیل یکی از لباس ها رو که یه ست توری مشکی رنگ بود رو برداشت و رو به دورثی گفت:

- عزیزم این خیلی شیکه! با اون لباس خواب حریر مشکیه دیوونه کننده می شه!

دوروثی سریع به فروشنده گفت از اون لباس سایزش رو براش بیارن، فروشنده با شرمندگی گفت:

- متاسفم، اون لباس سایز شما رو نداره! و با لباس خوابش هم ست شده، نمی تونم لباسش رو تک بهتون بدم.

بیچاره دوروثی! دلم براش سوخت، اما از رو نرفتم و گفتم:

- سایز من چطور؟

لبخندی زد و گفت:

- سایز شما چنده؟

جالبی اون فروشگاه این بود که اول انتخاب می کردی بعد سایزت رو می پرسیدن! خواستم سایزم رو بگم که دوروثی پیش دستی کرد و سایزی که حدس می زد رو گفت. بیچاره الان باز ضایع می شد! چون سایز من رو دقیقاً دو سایز از خودش کوچیکتر تخمین زده بود در حالی که من یه سایز بزرگ تر بودم. چپ چپی نگاش کردم و سایز اصلی رو گفتم، اگه بگم چشماش چهار تا شد بیراه نگفتم. دنیل هم داشت نگام میکرد، اما اینبار از نگاش چیزی نمی شد بخونم. فروشنده سری تکون داد و گفت:

- بله سایز شما رو داریم.

خوشحال و خندون گفتم:

- پس اینو هم برام بذارین لطفا!

کارد می زدی خون دوروثی در نمی یومد! داشت منفجر می شد. دنیل سعی می کرد با جمله های کوتاه حواسش رو پرت کنه، اما چندان موفق نبود. فروشنده کد لباس های انتخابی منو یادداشت کرد و رفت که سفارش های منو آماده کنه. دوروثی که داشت منفجر می شد گفت:

- خودتو خفه کردی؟! یعنی اینقدر بی لباس مونده بودی؟

پا روی پا انداختم و گفتم:

- دنیل نذاشت از خونه قبلی چیزی با خودم بیارم، اینه که واقعاً بی لباس شدم.

دهنش بسته شد، می دونست اگه یه کلمه دیگه حرف بزنه باز به وسیله دنیل جزش می دم. جالبی کار اینجا بود که دنیل هم هیچی نمی گفت. بدجور رفته بود تو فکر، یه جورایی حس می کردم نگرانه. شاید به خاطر حرفای من، وقتی گفتم لباس س.ک.س.ی نیاز دارم، یا لباس خوابای حریر! نکنه پیش خودش فکری ... به درک! بذار هر فکری می خواد بکنه، بکنه! من که کاری نمی خوام بکنم، فقط خواستم دوست دختر محترمش رو بچزونم که چزوندم. اونقدر که یادش رفت اومده لباس خواب بخره و قصد داشته از سلیقه دنیل استفاده کنه! خود دنیل یاداوری کرد بهش. بیچاره! فروشنده با چند باکس خوشگل که همه سفارش های من توش چیده شده بود اومد تو و گرفتشون سمت ما! همه از جا بلند شدیم و دنیل رفت صندوق که همه رو حساب کنه. دوروثی دیگه منتظر نموند و از مغازه زد بیرون.

منم همراه دنیل رفتیم بیرون، دنیل پرسید:

- دیگه چیزی نیاز نداری؟

- نه ممنون!

- لباس برای دانشگاه؟

- نه کمدم به اندازه کافی پر هست.

- اما حس می کنم پالتو به اندازه کافی نداشته باشی، هوا روز به روز سردتر می شه. نمی خوام سرما بخوری.

دوروثی که از ما جلوتر می رفت با غیظ برگشت و گفت:

- می شه یه کم تند تر راه بیاین؟ من عجله دارم!

دنیل با تعجب گفت:

- مگه جایی کار داری؟

- آره باید برم خونه ...

- خیلی خب عزیزم، پس تو برو!

دوروثی با حیرت گفت:

- چی ؟ من برم؟ پس تو چی؟ مگه با من نمی یای خونه مون؟

- نه، من که بهت گفتم امروز نمی تونم بیام خونه تون چون افسون همراهمه. الان هم می خوام براش چند تا پالتو بخرم. تو برو، بعداً می بینمت ...

دوروثی که دیگه طاقت موندن نداشت، خداحافظی سردی کرد و رفت. نه به بوسه گرم هنگام سلامش، نه به سردی خداحافظیش. دنیل هم زیر لب گفت:

- انگار ناراحت شد!

به من ربطی نداشت، مشکل خودشون بود! من در حدی دوروثی رو جز می دادم که به خودم مربوط می شد به رابطه اون دو نفر کاری نداشتم. همراه دنیل وارد پاساژ دیگه ای شدیم و دنیل به سلیقه خودش چند تا پالتوی کوتاه و بلند و چند جفت چکمه و شال و کلاه برام خرید. وقی از خرید فارغ شدیم به پیشنهاد اون رفتیم جایی ناهار بخوریم. از حق نگذریم روز خوبی رو سپری کرده بودم! ثبت نام توی دانشگاه، خرید لباس های آنچنانی، حرص دادن یه دختر از خود راضی، و خوردن ناهار با مردی که کم کم داشتم باور می کردم می خواد جای پدرم باشه!

نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! بیست و هشت سال زندانی برای فردریک! خودش یه عمر بود، فردریک بیست و سه ساله، تا بیست و هشت سال آینده پنجاه و یک ساله می شد. همه جوونیشو پای خودخواهی و هوسش باخت! دلم خنک شده بود، اما نگرانی من بابت لئونارد بود که فقط دو سال و نیم زندانی براش بریده شده بود، در اصل مدت زندانی فردریک بیست و پنج سال و لئونارد یک سال بود، اما چون پولی برای پرداخت غرامت نداشتند مدت بیشتری باید توی زندان می موندن. دنیل کنجکاوانه به من خیره شده بود تا ببینه خوشحال شدم یا ناراحت، می دونستم که از قیافه ام هیچی نمی تونه بفهمه، چون خودم هم نمی فهمیدم الآن دقیقاً چه مرگمه! صداش بلند شد:
- خب؟

- خب که خب!

- خوشحال نیستی؟ فردریک به سزای عملش رسید.

- چرا ... هستم!

- پس چرا به نظر پکر می یای؟

- شاید هم خونسرد!

- بهت نمی یاد خونسرد باشی.

- لئونارد چی؟

متوجه دلیل ناراحتیم شد و گفت:

- از الآن می خوای تا دو سال و نیم دیگه که لئونارد آزاد می شه نگرانش باشی؟ افسون، فکر کردی من حکم چیو دارم توی زندگیت؟

فقط نگاش کردم، شونه ای بالا انداخت و گفت:

- مثلاً می خوام پدرت باشم! می شه اینقدر نگران نباشی و همه چیز رو بسپری به من؟

- به تو؟ وقتی حتی حاضر نیستی هویتت رو برای من فاش کنی؟

با کلافگی چنگی توی موهاش زد و گفت:

- مطمئن باش من هیولا نیستم! قصدم هم فقط و فقط کمک کردن به توئه!

- می دونم ... البته اگه دوست دخترت بذاره!

خنده اش گرفت و گفت:

- دوروثی کمی حسوده! عادت داره خودش در صدر همه چیز باشه! دختر سِر بودن این بدی ها رو هم داره! بهش عادت می کنی، دختر بدی نیست!

- از نظر تو که همه خوبن!

خندید و گفت:

- تو خیلی بدبینی دختر!

- توام خیلی خوش بینی پسر!

- فکر نمی کنی برای پسر بودن سنی ازم گذشته باشه؟ دیگه بهتره بهم بگی پیرمرد!

نگاهی به سر تا پاش کردم و گفتم:

- روزی که دیدمت با خودم گفتم خیلی سن داشته باشی سی و دو سال داری! به نظرت مرد سی و دو ساله پیره؟

- اعتماد به نفس خوبی بود.

- تعریف نکردم، حقیقت رو گفتم ...

- بگذریم، دانشگاهت چطور بود؟

- برای روز اول خوب بود ... بهترین خوبیش اینه که همه هم سن و سالیم! اما بچه ها هنوز خیلی خشکن! دوست دارم چند تا دوست داشته باشم ...

دنیل با کنجکاوی گفت:

- پسر؟

- اونو که اصلاً حرفشو نزن! مرد جماعت قابل اعتماد نیست.

- منم ترجیح می دم دوستیت با پسرا در حد سلام و علیک باشه، نمی خوام بابتت نگرانی داشته باشم.

- بهت نمی یاد دیدت اینقدر محدود باشه.

- که چی؟

- که دوستی با پسرا رو غدقن کنی.

- غدقن نکردم! من فقط می گم الآن به صلاح نیست که دوست پسر داشته باشی و وارد روابط احساسی بشی. وگرنه دوست داشتن از هر جنسی حق توئه!

یه تای ابروم رو بالا انداختم و با تمسخر گفتم:

- چشم بابا جون!

اخم بامزه ای کرد و گفت:

- حالا دیگه بابا رو تنها بذار، می خواد استراحت کنه.

از جا بلند شدم و بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم از اتاقش بیرون. فعلاً باید به همین چند سال آرامش دل خوش می کردم. وقتی درسم تموم بشه یه کاری برای خودم دست و پا می کنم و از اینجا می رم. بعضی وقتا می زد به سرم یه کم دنیل رو تیغ بزنم و پولامو جمع کنم برای روز مبادا! اما بعدش وجدان درد می گرفتم! باید انصاف به خرج می دادم، بیچاره دنیل جز مرد بودنش هیچ جرمی مرتکب نشده بود. پس سزاوار نامردی نبود.


===============

دو هفته ای گذشته بود، همه چی آروم بود جز غر غر های دایه مارتا که بعضی وقتا واقعاً هوس می کردم یه دل سیر کتکش بزنم! اما دیگه باهاش کنار اومده بودم، راه می رفتم داد می کشید:
- صاف راه برو! قوز نکن! قدماتو آروم بردار و شمرده! توی یه خطر راه برو ... تلو تلو نخور مگه مستی؟ سینه تو بده جلو!

غذا می خوردم داد می زد:

- گوشتو با چاقو تکه کن، نه با چنگال! دستمال نذاشتی روی لباست! دور دهنت رو آروم پاک کن، تو که مرد نیستی! غذاتو از دور بشقابت جمع کن که نریزه بیرون.

تلویزیون می دیدم داد می زد:

- تکیه بده به پشتی کاناپه، پاهاتو نذار روی کاناپه، پاهاتو از روی میز بردار! پاتو تکون نده، بلند نخند، وسط فیلم صحبت نکن!

خلاصه که به همه چیز من گیر می داد! دو روز دیگه دنبالم راه می افتاد توی دستشویی به نقطه چینمون هم گیر می داد! والا! اوایل سرکش می شدم و به حرفش توجهی نمی کردم، اما کم کم به این نتیجه رسیدم که دایه از رو نمی ره! تا وقتی یه کاری رو نکنی عین مته مخت رو سوراخ می کنه. پس تصمیم گرفتم جلوش همونطوری باشم که اون می خواد تا کمتر با هم کنتاکت پیدا کنیم. همین هم کم کم باعث شد رسم شاهزاده بودن را یاد بگیرم و کم کم تبدیل به یه خانوم با وقار بشم. یه روز که داشتم می رفتم سمت نشیمن وسوسه شدم سری به اتاق بنفش بزنم و به وقتش وسایلم رو به اونجا منتقل کنم. در اتاق رو باز کردم و رفتم تو، دایه نبود، پس می تونستم هیجانم رو تخلیه کنم. دستامو از هم باز کردم چرخی دور خودم زدم و با خوشحالی گفتم:

- رنگ یعنی بنفش!

خودمو پرت کردم روی تخت و لحاف پر قوی بنفش رنگ رو کشیدم توی بغلم. چه لذتی داشت واقعاً! تصمیم گرفتم همون لحظه با دنیل سر این موضوع صحبت کنم و اتاقم رو عوض کنم. رفتم سمت در بین دو اتاق و دستم رو گذاشتم روی دستگیره اما با شنیدم صدای دنیل سر جام میخکوبم شدم:

- بله دایه، این افسون دختر همون افسانه است!

- باورم نمی شه! همون افسانه ای که یک ماه اینجا بود و همه چیز رو به هم ریخته بود!

- اون بیچاره چیزی رو به هم نریخت دایه، مقصر من بودم.

- یعنی چی؟

- داستانش مفصله، خواستم فعلاً دلیل اینکه افسون رو پیش خودم آوردم رو بدونین. من باعث شدم پدرم نابود بشه و افسانه به دره بدبختی سقوط کنه. فقط به خاطر تفکر بچه گونه ام!

- چی می گی دنیل؟ تو اون موقع یه پسر بچه بودی!

- درسته، فقط یازده سالم بود!

- من حسابی گیج شدم ...

- براتون جریان رو می گم اما خواهشاً هرگز به گوش افسون نرسه، دارم دنبال یه دلیل دیگه برای اون می گردم که قانعش کنه. اون اگه حقیقت رو بفهمه هیچ وقت منو نمی بخشه. همینجوری بیچاره شدم تا اعتمادش رو جلب کردم. یادتونه که اون اوایل چقدر جفتک می انداخت.

- خیالت راحت، کسی چیزی از من نمی شنوه!

- اگه به رازداریتون ایمان نداشتم حرفی نمی زدم، اما حقیقتاً تحمل این راز یک تنه خیلی داره آزارم می ده.

- قول می دم رازدار خوبی باشم ...

- یادتونه که پدر یه اخلاق خیلی خاص داشت! وقتی جرم یک مجرمی ثابت می شد و پدر می فهمید اون مجرم به خاطر فقر به خلاف رو آورده می رفت سراغ خونواده مجرم و بهشون پولی می داد تا بتونن در نبود سرپست خونواده زندگی کنن و حتی اگه در توانش بود برای مادر اون خونواده یه شغل خوب پیدا می کرد که خدایی نکرده به هرزگی کشیده نشه.

- یادمه!

- یه روز که پدر می ره سروقت یکی از خونواده ها توی راه برگشت، با زنی برخورد می کنه که کنار جاده نزدیک فرودگاه افتاده بوده، لباس تنش نبوده و وضعیتش خیلی اسفبار بوده. یه جورایی رو به مرگ ...

- خب؟

- اون زن افسانه بوده، پدر بدون توجه به عواقب کار اون زن رو سوار ماشینش می کنه و می بره بیمارستان. داشته توی تب می سوخته و هذیون می گفته، اما به زبونی که بابا سر در نمی آورده. خلاصه افسانه رو به بیمارستان منتقل می کنه و یه هفته ای طول می کشه تا حال جسمانی اون دختر خوب می شه. از قضا بارها بهش تجاوز شده بود و از لحاظ روحی داغون بود!

- نه!

- بله، این جریان افسانه! از اون طرف اینجا توی خونه آشوب به پا بود. خاطرتون که هست، مادر و پدر می خواستن از هم جدا بشن. هر روز دعوا و جنجال داشتن.

- یعنی به خاطر افسانه؟

- نه ... جریان بر می گرده به قبل از افسانه.

- خب؟

- اونا درگیر طلاق بودن که پدر افسانه رو آورد خونه.

- اینجا رو خوب یادمه، پدرت گفت دختر یکی از دوستاشه و باید یه مدت نگهش داره.

- اوهوم ... و مادر که اصلاً اون لحظه به این چیزا فکر نمی کرد خیلی راحت باور کرد. براش اهمیتی هم نداشت. فقط می خواست هر طور شده دایان رو با خودش ببره ... فکر و ذکرش شده بود همین. اما اینها همه ظاهر امر بود. حقیقت این بود که پدر عاشق افسانه شده بود، با همون نگاه اول. افسانه چشمای وحشی خاکستری داشت و موهای موج دار، درست مثل افسون! و پدر دل به زیبایی شرقی افسانه باخته بود ...


==============
- جرم تو این وسط چیه؟
- همه جرم ها زیر سر منه!

- یعنی چی؟

- من خیلی از جدایی پدر و مادرم ناراحت بودم و با همون شم کارآگاهی که از بچگی داشتم دنبال یه دلیل برای این جدایی می گشتم. فکر می کردم چی باعث به وجود اومدن این سردی شده؟ می خواستم هر طور شده اون مانع رو نابود کنم تا بتونم پدر و مادرم رو با هم داشته باشم ...

- خب؟

- اولین کسی که بهش مشکوک شدم افسانه بود و وقتی یه شب که پدر رفته بود پیشش فال گوش ایستادم چیزایی شنیدم که باعث شد بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب بشم. پدرم داشت به افسانه دلداری می داد که سختی هاش تموم می شه و فقط باید صبر کنه تا از مادرم جدا بشه و بعد با اون ازدواج کنه. پدرم به افسانه قول داد که حتی اگه اون مایل باشه از انگلیس ببرتش بیرون تا یاد خاطرات بدش نیفته.

- خدای من!

- شنیدن همین کافی بود تا ذهن کودکانه من به این نتیجه برسه که دلیل جدایی پدر و مادرم افسانه است! اولین کاری که کردم رفتم و همه چیز رو گذاشتم کف دست مادرم، مادرم خیلی ناراحت شد چون اصلاً فکرش رو هم نمی کرد که به این زودی براش جایگزین انتخاب بشه. اما وقتی دروغای منو شنید خونش به جوش اومد!

- دروغ؟

- اوهوم، من بهش گفت پدرم از خیلی وقت پیش با افسانه رابطه داشته و دلیل مشکلاتشون این بوده که پدرم عاشق زن دیگه ای بوده! گفتم پدر می خواد منو از انگلیس خارج کنه که دیگه نتونم مادرم رو ببینم و بدتر از اون ...

- دیگه چی؟

- بهش گفتم یه بار یواشکی حرفای افسانه رو با تلفن شنیدم که داشته به کسی می گفته بعد از ادواج با پدرم خونه رو صاحب می شه و کم کم همه اموال مجستیک ها رو بالا می کشه ...

- دنی!

- وای دایه هنوز هم که بهش فکر می کنم شرمنده می شم!

- پس جریانات بعدی چی؟ اونا هم زیر سر تو بوده؟

- از ریشه آره! مادر رفت با افسانه صحبت کرد و بهش گفت اگه گورش رو گم نکنه آبروش رو می بره و بلایی سرش می یاره که دیگه نتونه توی این کشور بمونه. آخه افسانه مشکل اقامت داشت، بهش پناهندگی نداده بودن و اگه گیر دولت می افتاد سریع دیپورت می شد. پدر می خواست قبل از اینکه این افتاق بیفته با افسانه ازدواج کنه و اقامت دائمش رو بگیره. مادر هم با همین نقطه ضعف افسانه رو تهدید کرد. اما افسانه محکم سر موضعش ایستاد و کوتاه نیومد. به پدر خیلی اعتماد داشت و می دونست اتفاقی نمی افته! اما اشتباه می کرد و از مکرهای زنانه خبر نداشت ...

- مکر زنانه؟ نکنه جریان جرمی زیر سر مادرته؟

نمی دونم دنیل چیکار کرد که دایه با بهت گفت:

- دنــــی!

- مادر بدترین راه رو انتخاب کرد و پسر باغبون رو با پول تطمیع کرد و شبونه فرستاد توی اتاق افسانه. افسانه که به خاطر مشکلات روحیش آرامبخش مصرف می کرد خوابش خیلی سنگین بود، جرمی رفت توی تخت خوابش خوابید و اونو توی بغلش کشید، همون لحظه مادر این خبرو به گوش پدر رسوند و پدر سراسیمه رفت توی اتاق افسانه و اونو توی بغل جرمی دید ...

- بقیه اش رو خوب یادمه! گریه های افسانه، قسم هاش و التماساش و فریاد های پدرت و فحش های مادرت!

- درسته! افسانه رو شبونه از باغ بیرون انداختن و پدر با این فکر که تو شناخت ادما دچار مشکل شده تا مدت ها دچار نا امیدی و افسردگی شده بود. کسی دیگه نفهمید چه به روز افسانه اومده تا اینکه من کم کم بزرگ شدم و ... دایه یادته من بیست و سه سالگی دچار افسردگی شدید شدم؟

- خوب یادمه!

- دایه نفرین افسانه دامن منو گرفت، دامن مادر رو هم گرفت، چون دایان هیچ وقت به مادر احترام نذاشت و همیشه تحقیرش کرد. اما دامن منو بدتر گرفت ... من هیچ وقت نتونستم عشق رو تجربه کنم ... هیچ وقت! توی بیست و سه سالگی وقتی دیدم دوستام یکی پس از دیگری دارن با دوست دخترهاشون ازدواج می کنن ولی من هیچ کششی نسبت به ازدواج و دوست دختر داشتن ندارم دچار افسردگی شدم. نمی دونستم چرا اینطور شدم، اون موقع بود که یاد افسانه افتادم. دوست داشتم همه چیز رو برای پدر بگم تا افسانه رو پیدا کنه، البته بعید می دونستم توی انگلیس باشه چون اقامت نداشت. اما جرئت نکردم، نمی خواستم بفهمه پسرش چه خیانتی بهش کرده، بعدش هم اگه می فهمید مادرو بیچاره می کرد! پس تصمیم گرفتم خودم دنبالش بگردم، اما هر چی بیشتر گشتم، کمتر به نتیجه رسیدم ... تا اینکه یک سال پیش افسون رو دیدم!

- کجا دیدی افسونو؟

- طبق روند پدر رفته بودم برای کمک به خونواده یکی از مجرمین که دستشو خودم رو کرده بودم، پایین شهر، کنار پیاده رو افسون رو دیدم. همین که دیدمش قیافه اش به نظرم آشنا اومد و یه لحظه افسانه تو ذهنم شکل گرفت. از بعد از بیست و سه سالگی اینقدر عکس افسانه رو نگاه کرده بودم که چهره اش رو از بر بودم. با خودم گفتم محاله اون دختر افسانه باشه! افسانه باید خیلی از اون مسن تر می بود. بی اراده تعقیبش کردم، لنگ می زد و درست نمی تونست راه بره. چهره اش خیلی پکر و گرفته بود. رفت توی یه ساختمان خیلی بد ریخت! از اون به بعد کارم شد تحقیق و سرک کشیدن تو زندگی افسون! همسایه ها چیز زیادی بروز نمی دادن در موردشون، فقط فهمیدم اسمش امیلیه با پدر و برادرش زندگی می کنه و مادرش چند ساله فوت شده! اما در مورد ایرانی بودنش و اسم مادرش کسی چیزی نمی دونست. تصمیم داشتم هر طور شده سر از زندگیش در بیارم. پسس جیمز رو سر راهش قرار دادم.

===============


- جیمز کیه؟ اسمش امیلی بوده؟
- جیمز یکی از دوستای وکیل منه! امیلی هم اسمیه که همه افسون رو باهاش می شناختن.
- جیمز چیزی هم فهمید؟
- جیمز رفت توی فروشگاهی که افسون کار می کرد استخدام شد و سعی کرد هر طور شده خودش رو به افسون نزدیک کنه ، چند ماهی طول کشید، چون افسون اصلاً راه به جیمز نمی داد. به شدت مردم گریز بود و حالت تدافعی داشت. اصلاً نمی شد کسی باهاش صمیمی بشه. جیمز می گفت حتی با دخترها هم صمیمی نمی شه. بیچاره جیمز! چقدر از کار و زندگیش زد تا تونست بالاخره یه کم اطلاعات برای من در بیاره. اسمش امیلی نبود، افسون بود و این منو یه قدم به چیزی که می خواستم نزدیک تر کرد. افسون، خیلی شبیه افسانه بود و من تقریباً به این اطمینان رسیدم که افسون دختر افسانه است! خبر بعدی شکنجه شدن دائمی افسون بود. جیمز می گفت که افسون درست نمی تونه راه بره و همیشه دست و صورتش کبوده! اما با دروغ اونا رو توجیه می کنه. داشتم دیوانه می شدم، می خواستم اگه واقعاً افسون دختر افسانه است بفهمم کی داره شکنجه اش می کنه؟ چی از جونش می خوان؟! رفتم سر وقت پدر و برادر عوضیش، تعقیبشون کردم و فهمیدم چه آدمای مزخرفی هستن، خلافکار و الاف و خوش گذرون! هیچ وقت افسون همراهشون نبود. برادرش صبح تا بد از ظهر توی یه کلوب کار می کرد و پدرش هم هر وقت، وقت می کرد یه سر می رفت توی فاحشه خونه سر کوچه شون، شغلش اونجا بود، گویا دختر براشون جور می کرد و صاحب اونجا هم معشوقه اصلی خودش بود.
- خوبه افسون رو پیشکش نکرده!
- قصدش رو داشت، اما خدا رو شکر من زود به داد افسون رسیدم.
- خب؟
- اینا رو که دیدم فقط دنبال یه بهونه بودم که افسون رو بیارم پیش خودم، نمی خواستم حتی یه روی دیگه تو اون خونه باشه. بدبختی اینجا بود که جیمز هم داشت از عذاب کشیدن افسون عذاب می کشید.
- نکنه؟!
- درسته، جیمز دلباخته افسون شده بود و می ترسیدم هر آن اتفاقی بیفته و همه نقشه هام رو نقشه بر آب کنه.
- مثلاً چه اتفاقی؟
- مثلاً بره خونه افسون اینا و بیفته روی سر پدر و برادرش بزنه ناکارشون کنه. در هر صورت این کار رو نکرد، اما یه بار از خود بیخود شد و افسون رو بوسید، همین بوسه باعث شد افسون از اون مارکت اخراج بشه.
- ای بابا!
- سریع شغلی توی یه رستوران توی همون محدوده براش دست و پا کردم که به کارای خلاف کشیده نشه و پدرش از این موقعیت سو استفاده نکنه بخواد ببرتش توی فاحشه خونه! شب اولی که رفت توی اون رستوران بالاخره دلو زدم به دریا و منم رفتم اونجا ...
- که چی بشه؟ باهاش حرف بزنی؟
- نه، دوست داشتم نگاش کنم، شباهتش به مادرش عجیب بود! اگه این شباهت رو نداشت من هیچ وقت نمی تونستم شناساییش کنم.
- دنی! مثل پسرای عاشق پیشه؟ فقط یه گیتار کم داشتی.
دنیل خندید و گفت:
- نه دایه، واقعاً اون رو مثل دختر خودم می دونستم و می خواستم نجاتش بدم. حس می کردم اون دختر مال منه، متعلق به منه! یه حس عجیب! هنوز هم نمی تونم این حس رو درک کنم.
- به خاطر عذاب وجدان و احساس گناهت بوده.
- شاید ... اون شب خوب نگاش کردم و وقتی راهی خونه شد دنبالش رفتم، دیگه حالم دست خودم نبود، می خواستم هر طور شده باهاش حرف بزنم و بگم می خوام کمکش کنم. شاید خودش می تونست راه حلی به من بده! چون مسلماً همینطوری نمی تونستم اونو با خودم ببرم و قانون چنین اجازه ای بهم نمی داد. افسون هجده سالش تموم شده بود و می دونستم اگه خودش بخواد می تونم اونو با خودم ببرم پس رفتم جلو اما ...
- اما چی؟
- برادر روانیش از راه رسید و ما با هم درگیر شدیم. بعد هم افسون چاقو خورد و باقی ماجرا ...
- چه سرنوشت تلخی!
آهی کشید و گفت:
- درسته! خیلی تلخه!
- ار افسانه دیگه چیزی نفهمیدی؟
- چرا، وقتی افسون رو می خواستم منتقل کنم به اینجا، رفتم توی اون خونه ای که توش زندگی می کرد دفتر خاطرات افسانه اون جا بود. همه اش رو خوندم ...

مطالب مشابه :


رمان مخصوص موبایل افسونگر

رمان مخصوص موبایل افسونگر افسون نخواست افسونگر باشد (نسخه پرنیان)




رمان افسونگر

رمان پرنیان رمان افسونگر. همه چیز افسانه، اما متاسفانه از لحاظ اخلاقی نسخه دوم پدرش




دانلود رمان نذار دنیا رو دیوونه کنم

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) رمان زیبای افسونگر. مرجع دانلود فیلم و




رمان بورسیه/قسمت 8

رمان پرنیان سرد. رمان افسونگر. رمان دنیای این روزای




پرنیان سرد 2

رمــــان ♥ - پرنیان این یکی دسته قبلا تایپ شده اما این نسخه ی ویرایش شده است رمان افسونگر




دانلود رمان با من قدم بزن

دنیای رمان های زیبا - دانلود رمان با من قدم بزن رمان افسونگر. رمان یک عشق یک




برچسب :