رمان مزون لباس عروس 6
- دو ساعت دیگه خیلی دیره نمی تونم اینهمه صبر کنم- به خدا تو این دو ساعت اتفاق تازه ای نمی افته. تو برو خونه یه استراحت بکنی رسیدمچونه زدن بی فایده بود،با لحن قانع کننده ای گفتم: باشه پس زودتر بیا. منتظرم. رضایت داد و خدافظی کرد. سی تومن گرفتم جلوی راننده و گفتم: راه بیفت دزدکی کرایه رو پائید و گفت: واسه ما شر درست نکن، من جلوتر نمیرم. دستمو از شدت عصبانیت دو بار کوبیدم رو صندلی و گفتم: تو راننده ای وظیفته مسافر جا به جا کنی،کجاش و اتفاق بعدش به تو مربوط نیس. - من از خیر این مسافر گذشتم،پیاده شو ما رو هم از نون خوردن انداختی،پیاده شواصرارم بی فایده بود،پیاده شدم و در ماشین رو محکم بهم کوبیدم. خواست چیزی بگه که بی خیال شد و رفت.مونده بودم چیکار کنم،اگه تنهایی رفتنم یه مشکل دیگه بود پس چه فایده؟ راه برگشت به خونه رو پیش گرفتم،سر راه به کلانتری هم سر زدم که بازم هیچ! حال بهتر مامان خیالمو از بابت اون راحت می کرد. به خاطر راحت شدن خیال اون هم از بابت خودم به زور دو تا لقمه غذا که پوری درست کرده بود رو خوردم. هر چی به ساعت نگاه می کردم نمی گذشت،چند بار خواستم دوباره راه بیفتم برم ولی پشیمون شدم. کمی از دو ساعت گذشت،دیگه حالم از انتظار کشیدن بهم میخورد. اینبار مصمم به رفتن،از خونه بیرون اومدم. همین که از پیچ کوچه گذشتم بوق یه ماشین بغل گوشم چنان ترسوندم که فوری برگشتم طرفش تا اموات و زندگانشو مستفیض کنم اما یاحا خان زودتر گفت: دو دقیقه دیر شد راه افتادی بری،انگار زبون آدم حالیت نیس... سوار شو حوصله ی توضیح دادن نداشتم اونم گازشو گرفت و راه افتاد. سرم درد میکرد ،چشمامو بستم که حس کردم صندلی عقب رفت ،از جا پریدم که گفت: ببخشید،تا برسیم یه کم آروم بگیر دیگه چشمامو نبستم. به نیم رخش که با اخم عمیقی پوشنده شده بود نگاه میکردم. تو این مدت فهمیده بودم جدی بودن و بد اخلاقیش همیشگی نیست ولی اینکه هنوز از راه نرسیده و اونهمه که از دستم ناراحت بود حالا هم قدم جهنمم می شد،برام عجیب بود. - قیافه ی من عیب و علتی داره که زل زدی بهم؟به رو به روم خیره شدم و گفتم: چرا با منی؟ نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت: چون درست نیس تنها... حرفشو قطع کردم :من دختری نیستم که بگم داغ دیدنم به دل آفتاب و مهتاب مونده پس تنها از پسش برمیام... دلت به حالم سوخت،نه؟ فکش منقبض شد و گفت: الان وقت این حرفا نیس - خواستم بدونی که من نیازی به ترحم هیچکی ندارمسعی کرد سرم داد نکشه و بگه: حرف از دل سوختن و این مزخرفا نزن،باشه دختر؟ ترسیدم،یه ترس شیرین! دیگه حرفی نزدم. زمان گذشت،از جاده ی اصلی خارج شده بودیم و تو یه جاده ی خاکی و پر از گود و گور جلو می رفتیم. سیاهه ی از زاغه نشینی پیدا شد. سرهای چرک و خشکیده با دیدن اون ماشین از بین آشغالا خودی نشون میدادن و محو میشدن. یاحا خان صدام زد و به آرومی گفت: می خوای تو نیای؟ من عکسشو نشون میدم اگه کسی دیده اون رو دیده باشه که می تونم پیداش کنم در رو باز کردم و گفتم: میام... چشمای روشنش رو که دوباره مثل یه دکمه ی تیره شده بود ازم گرفت و گفت: بریم.اولین نفر رو صدا زد تا ازش نشونی بگیریم ولی یه وری نگاهمون کرد و غیب شد. نفر دوم هم بی اینکه جواب بده تو دخمه ش فرو رفت. یاحا خان یقه ی یکیشون رو گرفت،عکس بابا رو نشون داد و گفت: این طرفا ندیدش؟لباس پاره و کثیفش رو بیرون کشید و گفت: نه...باز هم پیش رفتیم. هیچ کسی حرفی نمیزد یه "نه" بدون هیچ توضیح تمام نتیجه ای بود که هر بار تکرار میشد. عقب افتادم،پاهام کم کم یادشون میرفت وظیفه شون چیه. ایستاد تا بهش برسم اونهم برای چندمین بار.دقیقه ها مثل مورچه هایی که به صف راهی لونه شون هستن یکی یکی می گذشت ولی از بابا خبری نبود. آفتاب نمایش غروب رو اجرا میکرد،یاحا خان مستاصل از حرفی که میزد گفت: بهتره بریم،فکر نمی کنم دیگه اینجا رو گشتن فایده داشته باشه.یه دایره به مرکزیت خودم زدم،چیزی آشنا نبود،نگاهی آشنا نبود.پوچ و تو خالی راه افتادم ،چند قدم نرفته صدایی به امید رسیدن کمک گفت: بی انصافا دیشب آب رو ول کردن زیر دنده ی ما ننه مرده ها... زندگی خیلیا رو آب برد یا حتی خودشو... دیدم یکی دست و پا میزد ...بقیه ی حرفشو نشنیدم،به مسیر شسته شده ی آب نگاه کردم و در امتدادش شروع کردم دویدن. زمین خیس خورده پامو می مکید ولی به سختی بیرونش می کشیدم و قدم بعدی رو بر میداشتم. گوشه و کنار پلاسی به چشم میخورد و من خودمو بهش می رسوندم . وقتی میدیم غریبه س ولش میکردم و به سمت بعدی میرفتم. بار آخر خوردم زمین و همین که بلند شدم ،دستام از پشت گرفته شد. یاحا خان سرم داد کشید: کجا راه افتادی داری میری؟ اون احمق یه زِری زد... اصلا معلومه ته این راه آب کجا ختم میشه؟مچم درد گرفت،اشک تو چشمام حلقه بست و ریخت. برای رها شدنم تقلا کردم و گفتم: ولم کن... تو رو خدا بزار برم....روی دستاش بلندم کرد و گفت: هیچی در انتظارت نیس،نمی زارم بریمشتایی که به سینه ش می کوبیدم،جیغایی که سرش می کشیدم،دست و پا زدنهای بی فایده م،همه و همه باعث شد وقتی آروم روی صندلی ماشن قرارم داد از ته دل زار بزنم و بگم: خدایا پس کجاست؟روسریمو که عقب رفته بود درست کرد،دستشو پس زدم و گفتم: تو نمی فهمی چقدر این فکر برام کشنده س که دیگه بابام نیس ... که دیگه بر نمی گرده...دوباره خواستم از زیر دستش فرار کنم،شونه هامو چسبوند به صتدلی و گفت:بشین سر جات،آره نمی فهمم تو چه حسی داری چون هیچ وقت سایه ی پدر بالا سرم نبوده نه پدر نه مادری که مثل تو نازمو بکشه، مثل یه توله پرتم کردن گوشه ی خیابون تا بمیرم. تو چی،می فهمی من چی میگم؟ می دونی چه حسیه وقتی تو سن ده سالگیت در و دیوارای یتیم خونه بهت فشار بیاره و بزنی بیرون؟ می فهمی کارتون خوابی یعنی چی؟ اصلا حال این آدمایی که رو به روت هستن رو درک می کنی؟از تب و تاب افتام،شونه هامو ول کرد و همونطور که به ماشین تکیه داده بود روی زمین نشست. تیکه چوبی که کنار بود برداشت و در حال شکستنش گفت: شش سال از عمرمو تو یه همچین جایی زندگی کردم... اگه به دست و پا زدن تو اون کثافت بشه گفت زندگی...من از شونزده سالگی تازه به دنیا اومدم،از همون موقع بود که فهمیدم یا میتونم بی عرضگی بازی دربیارم و تا آخر عمر تو همون کثافت بمونم یا نه، از زور بازو عقلم استفاده کنم و خودمو نجات بدم. غرق شدم توی کار ،یه وقتا انقدر پشت چرخ جا می موندم که نمی فهمیدم فردا اومده و شروع یه روز دیگه س. سختیا رو دیگه نمی فهمیدم چون پول درآوردن لذت داشت،آشغال نخوردن لذت داشت،لباس تمییز پوشیدن لذت داشت...نمی فهمم چی میگی چون حتی حالا که تو ثروتم غرقم جز چشمای ترسون مستخدمای خونه م موقع برگشتنم به خونه کسی منتظرم نیست،مادری نبوده که موقع دردام باری از شونه هام برداره. پدری نبوده که مرد بودن رو ازش یاد بگیرم...تیکه چوب خرد شده رو انداخت ،جلوم وایساد و گفت: بیا از اینجا بریم...در ناباوری حرفایی که شنیده بودم،در رو آهسته بستم. کمی بعد یاحا خان هم سوار شد . قبل از اینکه راه بیفتیم گفت: از فردا بازم می گردیم.
برو و بیا و هیجان آدمای مزون برام تازگی نداشت. یه ماهی میشد بی اینکه چیزی باعث تغییر روح تلخ و سردم بشم کارمو می کردم و مثل لاک پشت تو لاکم فرو می رفتم.ساعت هنوز چهار نشده بود که کارم تموم شد،یاحا خان دیگه اگه زودتر می رفتم بهم گیر نمیداد یعنی در واقع این یکی از هزار کاری بود که این مدت برای خوشایند من انجام میداد ولی حال من دیگه خوش نمی شد. حتی وقتی صبح با اتاقی رو به رو شدم که با یه دکوراسیون جدید و شیک بهم خوش آمد می گفت ،مثل یه آدم کوکی پشت میز جدیدم نشستم.در اتاق رو بستم،چون از صبح یاحا خان رو ندیده بودم رفتم تو آشپزخونه تا به فتاح بسپرم لا اقل یه تشکر خشک و خالی از طرف من ازش بکنه ولی خودش اونجا بود. با دیدنم لبخندش محو شد. بند کیفمو تو دستم چلوندم و گفتم: سلام،خسته نباشیکاغذای لوله شده رو از رو میز برداشت و گفت: سلام،تو هم خسته نباشیبا ناخنم روی چارچوب در سائیدم و گفتم: بابت دفتر ممنونفتاح که یه کارتن دستش بود گفت: واقعا دست مریزاد آقا،مرده میره تو دفترِ خانم زنده میشه. اینطور نیس دخترم؟یاحا خان چشم به دهنم دوخت. خواستم لاقل دو کلمه که شور و شوقی توش باشه بگم ولی به بی حالت ترین شکل ممکن گفتم: آره قشنگ بود.به سمتم اومد. خودمو کنار کشیدم،کنارم تو در وایساد و گفت: اگه خوشت نیومده میگم تا فردا صبح همه چیز بشه مثل اولشخواست بره ،سر کاغذا رو گرفتم.سر جاش وایساد،دست و پا شکسته گفتم: نه... یعنی... خوبه دوستش دارم،دستت درد نکنهکمی خم شد و زل زد تو چشمام: واقعا؟نگاهش منتظر چی بود؟ نمی فهمیدم. سکوتم رو که دید رفت.فتاح جعبه رو گذاشت رو زمین ،یه صندلی عقب کشید و گفت: یه لحظه بیا بشینشونه هامو بالا انداختم و رفتم نشستم. یه استکان چایی گذاشت جلومو گفت: بهتر از اینم می تونستی ازش تشکر کنیانگشتمو تو چائیم فرو کردم،سوختم. استکان رو از جلوم برداشت و گفت: یاحا خان با اونهمه کاری که این روزا داره دیشب تا دیر وقت وایساد تا کارگرا کار اتاقت رو تموم کنن و برن. حقش این نبوددستمو رو سینه م جمع کردم و گفتم: چه خبره؟ ما که سفارشامون به موقع آماده میشه این شلوغ بازیا برای چیه؟می خواست دوباره برام چایی بریزه که گفتم: میلم به چایی نیس،نریزنشست و گفت: انقد تو غم و غصه غرق شدی که نفهمیدی همه دارن برای شوی لباس پاریس آماده میشن... اون بالا غوغاست پشت دری که نوشته ورود افراد متفرقه ممنوع،داره یه موفقیت دیگه برای مزون رقم میخوره. بارها از جلوش رد شدی ،من اینطرف منتظر بودم یه بارم که شده اون در رو باز کنی یاحا خان و بقیه هم اونطرف . ولی نخیر اصلا تو این باغا نیستی.بلند شدم و با بی حوصلگی گفتم: وقتی نمیدونم پشت اون در چه خبره یعنی منم یه فرد متفرقه م پس ورودم ممنوعه. خسته نباشی،خدافظ.دلم می خواست تا خود خونه پیاده برم فقط و فقط برای اینکه وقتی رسیدم از زور خستگی بیفتم و خوابم ببره. شبام بد می گذشت،بین بی خوابی و خوابایی که هنوز عمیق نشده به یه کابوس سیاه ختم میشد.با دیدن اسم صدف روی صفحه ی گوشیم دلم تنگ اون روزایی شد که برای ناهار و تمرین پیشش میرفتم. - الو سلام...- سلام بی وفا،یه وقت یاد صدفت نکنی مرواید خانوم،خوبی؟- خوبم...- اوه من اینهمه هندونه گذاشتم زیر بغلت همین؟- بی خیال ... چه خبر؟- خاتون چیزی شده؟چرا انقدر بی حالی؟چیزی نگفتم،بغض همیشگی به گلوم چنگ انداخت. صدف که نگران شده بود گفت: تو رو خدا یه حرفی بزن- کجایی؟- داری گریه میکنی؟ من خونه م. میای اینجا؟ پاشو بیاصورتمو بی فایده پاک کردم و گفتم: تا نیم ساعت دیگه اونجام.دلم می خواست حرف بزنم،مامان عادتمو میدونست و همیشه پای ثابت حرفام بود. ولی این مدت به قدری تو خودش بود که حتی اگه می خواست حواسش پرت جای دیگه میشد.پنج دقیقه زودتر رسیدم. سر انگشتم هنوز زنگ خونه رو لمس نکرده بود که در باز شد. با دیدن دو تا پسر کپی هم،یه قدم عقب رفتم. شک کردم اصلا درست اومدم ،به خونه نگاه کردم ولی درست بود. نگاه اون دو تا رو که روی خودم دیدم گفتم: سلام،ببخشید صدف خونه س؟یکیشون به داخل اشاره کرد و گفت: سلام،شما باید دوست صدف باشین... بفرمائین منتظرتونه.صدف برادر نداشت،سه تا خواهر بودن که صدف هم آخریشون بود.حوصله ی کنجکاوی نداشتم با اجازه ای گفتم و وارد خونه شدم. بهش خبر داده بودن که سراسیمه داشت به استقبالم میومد.دو تا دستامو گرفت و گفت: به خدا اگه نمیدونستم داری میای نمی شناختمت،چه بلایی سر خودت آوردی؟چشمامون برق میزد،چشم اون برق شادی داشت و چشم من برق اشک...دوست نداشتم مادرش منو با اون حال ببینه،شیر آب تو حیاط رو باز کردم و قبل از هر حرفی صورتمو شستم.آیینه ای کوچیک از تو کیفم بیرون اوردم تا قیافه مو ببینم،صدف از دستم گرفت و گفت: با اینکه از بس لاغر شدی دلم میخواد خفه ت کنم ولی هنوزم خشگلی.برای بهتر شدن وضعم لبخندی زدم و گفتم: خشگل از نوع خیلی زشتصورتمو بوسید و گفت: قربون خنده هات برم که دلم براش تنگ شدهمادرش مثل همیشه گرم پذیرفتم. وارد اتاق صدف که شدیم اول از همه عکس دو نفره ی یکی از اون دوقلوها با صدف نظرمو جلب کردم. خواستم بپرسم که گفت: امروز زنگ زدم برای مراسم عقدمون دعوت کنم.خوشحالی همه ی آدمها خوشحالم میکرد،صدف که دیگه دوستم بود و جای خودشو داشت:تبریک میگم عزیزم، با اینکه ما دوماد رو تشخیص ندادیملبه ی تختش نشست و بی قرار گفت: اینا باشه برای بعد، از خودت بگو. چی شده؟عکس رو سرجاش گذاشتم و گفتم: نفهمیدم کی رفت،کجا رفت ولی هنوز منتظرم برگردهقضیه ی بابا رو گفتم. تند و بی وقفه حرف زدم.یه وقت چشمامو باز کردم که دیدم صورت صدف از بس گریه کرده مثل لبو سرخ شده. زدم پشت دستمو گفتم: خدا منو بکشه،چته تو؟زانوهاشو ول کرد و منو بغل کرد: چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ من اصلا دوست خوبی نیستمگیسشو مثل قبل کشیدمو گفتم: خره تو خیلی خوبی،باور کن اولین کسی هستی که حس کردم میتونم باهاش راحت باشم و حرف دلمو بزنم.. گریه نکن دیگه وگرنه منم گریه می کنم.صورتشو پاک کردم و گفت: تو بیخود میکنی گریه کنی- پس پاشو برو یه آبی به این صورتت بزن و بیا از خودت بگو عروس خانومچند دقیقه بعد با شربت و میوه برگشت. حالم بهتر بود و دوست داشتم تو شادیش شریک باشم،لپشو کشیدم و گفتم: خب اسمش چیه؟ چجوری اشنا شدین؟- اسمش محمدرضاست.مدتیه باشگاهمو عوض کردم و جای دیگه میرم،نزدیک خونه شونه.منو تو مسیر دید و...- تو هم که یه دسته گل مگه میشه کسی ببیندت و خوشش نیاد- اره لامصب خیلی توپم،این بنده خدا هم سرش گمونم یه جایی خورده.- دلشم بخواد...صدف جای خواهر نداشته م هستی پس بدون خیلی خوشحالم که خوشبخت بشی- میدونم که خواستم اولین نفری که دعوت میکنم تو باشی،قول بده حتما میایغروب وقتی از خونه شون بیرون اومدم قرار فردامو هم با عروس و دوماد برای فردا گذاشتم تا بهترین لباس عروس مزون رو انتخاب کنند.تا به ایستگاه برسم از جلوی چند تا مغازه ی لباس فروشی رد شدم. تو ویترین یکیش یه مانتوی قهوه ای بود که یه لحظه تصور کردم باید به مامان بیاد. وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم سایز مورد نظرمو بیاره. هم رنگش چشممو گرفت و هم طرح های سنتی که لبه ی لباس کار شده بود. خواستم حساب کنم که دیدم برای خودمم ولخرجی کنم بد نیست.وقتی از مغازه بیرون میومدم علاوه بر مانتوی مامان یه مانتوی آبی سیر نخی تابستونه با یه شلوار کتون همرنگش ،یه روسری سفید برای خودم و یه کرم قهوه ای برای مامان هم توی دستم بود. خودم رو باید سریع به ایستگاه میرسوندم چون دیگه ته کیفم پولی باقی نموند. سر بزنگاه رسیدمو خودمو بین جمعیت هل دادم.دوباره از بودن توی شلوغی حس خوبی بهم دست می داد، دلم خواست لحظه هامو به عقب برگردونم و یا حتی بهتر از گذشته...وقتی رسیدم مامان شام رو حاضر کرد و گفت: وقتی خواستی بخوابی چراغ حیاط رو هم خاموش کن... شب بخیرجلوشو گرفتم و گفتم: کجا؟ سر شبه هنوزمانتو رو بیرون آوردم و مثل پرده بین خودم و خودش گرفتم: خوشت میاد؟سرمو بیرون آوردم،دستی به مانتو کشید و گفت: قشنگه مبارکت باشهدکمه هاشو باز کردم و گفتم: مبارک صاحبش باشه،بپوش بینم تو ذهن من انقد خشگل میشی یا نه الکی دلمو خوش کردم.از دستم نگرفت،به سمت رختخوابش رفت و گفت: مانتو لازم ندارم،همینم مونده از فردا همسایه ها بگن چه خوش خوشانمون شده بابات ول کرد رفت.فردا ببر اینو پس بدهمانتو روی زمین افتاد...مامان زیر پتو خزید... من کنار سفره زانوهامو بغل کردم تا به درد خودم بمیرم...دلش تاب نیاورد،اومد کنارم نشست. یه قاشق غذا گرفت جلوی دهنم و گفت: بخور...صورتمو برگردوندم. طرف دیگه م نشستم و باز قاشق رو جلوی دهنم گرفت. دلم سوخت بخوام هی بلند بشه و بشینه به جاش لبامو محکم بهم فشار دادم. دستش خسته شد،قاشق رو تو بشقاب گذاشت و گفت:شدی مثل بچه گیات،اونموقع هم پدر آدمو درمیاوردی تا یه لقمه غذا بخوری.- اونموقع ها حرف حالیم نبود ولی الا ن اگه یه کاری بکنی غذامو میخورم.بلند شد مانتو رو پوشید،جلوم وایساد و گفت: خوبه؟روسری رو هم طرفش گرفتم،با چشم غره ازم گرفت و رو سرش انداخت. وقتی دید هنوزم گرفته نشستم گفت: دیگه چته؟سفره رو جمع کردم و گفتم: دلت شاد نشد...دوباره سفره رو پهن کرد و گفت: من شادم،خوشحالم که تو این دنیای درندشت لاقل خدا دلش به حالم سوخت و تو دختر گل رو بهم داد.لقمه ی اول رو گذاشت دهنم،قاشق رو گرفتم و بقیه رو خودم خوردم.اونشب بازم مثل گذشته سرمو روی بازوش گذاشتم و با حرکت آروم انگشتاش توی موهام به خواب رفتم. باید صبر میکردم تا همه چیز با گذر زمان حل بشه.صبح تیپی رو که شب قبل خریده بودم با یه کفش سفید تکمیل کردم،مامان چهارقل رو مثل همیشه خوند و سمتم فوت کرد. بی صبرانه برای دیدن صدف تو لباس سفید عروس راهی مزون شدم. زودتر از بقیه رسیدم. وسایلمو تو اتاقم گذاشتم ،گذری دم در آشپزخونه به فتاح سلام کردم و به طبقه ی دوم رفتم. بین لباسا چرخ زدم و مدل اونایی که مد نظرم بود رو یادداشت کردم. یه مدل جدید بود که خودمم تازه میدیدمش و عجیب به قامت صدف میخورد. با این حال خاصش نکردم تا هر چی خواستن انتخاب کنند.با نگاه به ساعت و گذشتن یه ساعت ،رفتم پای آسانسور ولی دیدم گیره،راه پله ها رو پیش گرفتم و بدو داشتم میومدم پائین که همچین خوردم تو قد یاحا خان که وسایلی که دستش بود که هیچ خودش و فتاح هم که پشت سرش بود مثل کدو قل خوردن و رفتن پائین. وقتی لای چشمامو باز کردم چهار تا دست و چهار تا پا همچنان چارچنگولی تو هوا بود!یاحاخان از زیر جعبه ها تکونی خورد و گفت:معلومه حواست کجاس؟فتاح دست به کمر و آخ گویان بلند شد و گفت: آقا شمام همچین حواس جمع نبودی جای اینکه جلوی پاتونو نگاه کنین معلوم نیس کجا سیر می کردی- من؟ حواس من به جلوی پام بود دیگه بالا رو که نمی تونم بپام- اتفاقا داشتین بالا رو...یاحا خان با غیض گفت: جای این حرفا این جعبه ها رو از روی دل و روده ی من بردارفتاح چشمی گفت و رو به من:چرا وایسادی بر و بر ما رو نگاه میکنی؟ بیا یه کمکی بده کمرم درد میکنهبه خودم اومدم و چند پله ی باقی مونده رو پائین رفتم.یه جعبه رو به زور بلند کردم و گفتم: چقدر سنگینه،چی توشه؟با دیدن چهره ی از درد به هم کشیده شدی فتاح کارتنی رو که بلند کرده بود از دستش گرفتم و گفتم:شما بشین،یه وقت کمرت آسیب دیده خدایی نکرده بدتر میشه.یاحاخان خودشو خلاص کرد و سرپا شد. دستش انگاری درد گرفته بود ولی به روی خودش نیاورد. در حال تکوندن شلوارش گفت: برو دو تا از بچه ها رو صدا کن بیان کمکبا دیدن صدف و همراهاش که مادرش ،دوقلوها و یه خانمه دیگه که احتمالا مادرشون بود،این پا و اون پا کردم و گفتم: من الان باید برم کار دارم... ببخشیدبا عذاب وجدان شدید به سمت اونا رفتم. به گرمی ازشون استقبال کردم و اینبار چون داماد کنار صدف ایستاده بود تونستم تشخیصش بدم و تبریک بگم.صدف مادرو برادر شوهرش به اسم احمدرضا رو بهم معرفی کرد و با هم به اتاق من رفتیم. خواستم فتاح رو صدا بزنم که یاد وضعش افتادم.از جمع عذر خواهی کردم و خودم به آشپزخونه رفتم. شش تا لیوان رو نامرتب تو سینی چیدم. پارچ شربت گلاب رو از یخچال بیرون اوردم و خیلی شلخته لیوان رو یکی لبریز یکی نصف شربت ریختم. خیلی راضی از خودم سینی رو بلند کردم بیام بیرون که فتاح رسید. چپ چپی به محتوای دستام نگاه کرد و گفت: این چه وضعشه؟ بیا برو به مهمونات برس خودم میارم...یه سینی استیل خیلی شیک از تو کابینت بیرون آورد،شش تا لیوان بلند و خشگل هم مرتب توش چید. توی هر لیوانم یه نی شیشه ای گذاشت. بهم چشم غره رفت و گفت: برو دیگهشرمنده نگاهش کردم و گفتم: ممنونبه اتاقم برگشتم،خواستم کنار صدف بشینم که برادر شوهرش به نشونه ی احترام بلند شد. ابروهامو نذاشتم بالا بپره و گفتم: بفرمائید،راحت باشیندیدم نمی شینه ناچارا منم وایسادم. کنار ویترینی که پر از گلای کریستال بود رفت و گفت: دفتر کارتون خیلی دلنشینه،فکر نکنم هیچ وقت احساس خستگی کنین- همه جای این مزون قشنگه،مدیر خوش فکر داره.حالا می فهمیدم که این یکی از دوماد یه ذره چاق تره ولی در کل هر دو لاغر اندام بودن،با موها و چشمای مشکی و پوستی سبزه.روی هم رفته با اخلاق سرشار از احترامی که حواله ی آدم میکردن هم صحبتای خوبی به شمار می رفتن.احمدرضا برگشت سمتم و با نگاهی که ازم نگرفت گفت: خانما کلا تو اینجور کارا موفقند.وقتی دیدم نشست خدا خواسته نشستم و گفتم: مدیر اینجا که خانم نیسفتاح با سینی شربت که گوشه ی لیوانها یه برش کوچیک پرتغال هم به چشم میخورد و علاوه بر این شربت رو هم کلا با آب پرتغال عوض کرده بود، وارد شد.تو دست دیگه ش هم یه بشقاب پر از شیرینی هایی کوچولو و خوردنی داشت. خواستم بلند بشم و کمکش کنم ولی با حرکت ابروش اشاره کرد بشینم سرجام!جلوی هر کس بشقاب و آبمیوه گذاشت و بعد از تعارف شیرینی بیرون رفت. صدف بلند شد دور دفتر چرخی زد و گفت: اون دفعه که من اومدم اینجا فرق داشت،نه؟پامو روی هم گردوندم و گفتم: آره تازه عوض شده یعنی دیروز وقتی اومدم سر کار دیدم کلا همه چی در عرض یه شب عوض شده. - اونم خیلی خشگل بود هر چند این شیک تره- کلا دکوراسیون هر مدت یه بار عوض میشهمادر صدف لیوان خالیشو روی میز گذاشت و گفت: پس دیگه خیاطی نمی کنی؟- با اینکه خیلی دوست دارم ولی نه،فرصتشو دیگه ندارماحمدرضا که هنوز لب به چیزی نزده بود متفکر گفت: حتما آقای مدیر توی این کار موها سفید کرده که انقدر موفق شدهدیگه زیادی داشتن حرف میزدن،از جام بلند شدم و گفتم: نه اتفاقا ایشون خیلی جوون هستن و موفقیت اینجا حاصل زحمات بی وقفه شونه... خب اگه موافقید بریم طبقه ی بالا لباسا رو ببینیم.آخرین نفر بیرون اومدم و توی آشپزخونه سرک کشیدم. با دیدن فتاح که از درد به خودش می پیچید،صدف رو صدا زدم.صدف لبای غرق رژ صورتیشو به لبخندی مزین کرد و گفت: جانم،چیزی شده؟دستمو رو بازوش گذاشتم و گفتم: نه عزیزم،با بقیه برید طبقه ی دوم به بچه ها سپردم ،تا مدلا رو ببینی منم اومدم.- باشه،فقط مطمئنی مشکلی نیست. یه کم هول به نظر میرسیبه طرف بقیه هدایتش کردم و گفتم: همه چیز خوبه برو عروس خانومصبر نکردم تا توضیح صدف برای بقیه رو بشنوم،به آشپزخونه برگشتم. با دیدن بسته ی قرص و لیوان تا نیمه آب گفتم: اگه کمرت ضرب دیده باشه با این خوب نمیشه باید بری دکترسرشو از رو میز برداشت و گفت: اینجا رو چیکار کنم...اگه شب بهتر نشدم میرم بیمارستان- تا شب هزارتا اتفاق ممکنه بیفته،تو برو اینجا با من- تو؟ - آره... مگه من چمه؟- چیزیت نیس فقط گمون نکنم حتی بلد باشی یه چایی هم دم کنی- خب به خوشمزگی چایی شما که نمیشه ولی به خدا بلدمبا همه ی دردی که داشت مهربون به روم خندید و گفت: نمیشه دخترم،تو فقط یه لطفی بکن این قرص رو برای یاحا خان هم ببر نمی تونم تا اون بالا برم- ای بابا میگم باید بری دکتر،یاحا خان هم اگه مشلی براش پیش اومده باید برهدر حالی که سعی داشت بلند بشه با غر غر گفت:کجا بره؟ نخواستم،خودم میبرمبسته ی قرص رو از دستش کشیدم،یه لیوان آب هم برداشتم و گفتم: چرا قاطی میکنی ،دروغ که نمیگمیه بشقاب داد دستمو گفت: اول اونا رو بزار تو این..- دومم نداره،من الان برمیگردمتا به دفتر یاحا خان برسم کلی از دست خودم حرص خوردم و اخرش هم با گفتن" همش که تقصیر من نبود" یه کم دلمو آروم کردم. با دیدنم آستین پیرهنشو پائین کشید. بشقاب رو جلوش گذاشتم و گفتم: تو رو خدا بلند شو با فتاح برید یه درمونگاهی چیزی. با مسکن خوردن که دردتون دوا نمیشهیه دونه قرص انداخت بالا و بی اینکه نگام کنه گفت: به فتاح بگو امروز مرخصه،من حالم خوبهدستش از درد تیر کشید و لب پائینش رو به دندن گرفت. انگشت دو تا دستمو توی هم فرو کردم و گفتم: کاملا معلومه خیلی خوبی.... اگه برای کارات نگرانی من هستمیکی از خیاطا در زد و گفت: آقا آمادشون کردمدر لب تابشو بست و گفت: اومدمبا خوش رویی سمت خانمه برگشتم و گفتم: یاحا خان یادشون رفته ،الان یه جلسه ی مهم دارن. میان ولی نه الانپشت سرم ایستاد و گفت: جلسه کنسل شد،شما برو الان میامخانمه چشمی گفت و رفت. برگشتم ،باهاش سینه به سینه شدم و گفتم: با کی لجبازی میکنی،با جونت؟- تو برو به کارت برس خیلی که عجله داشتیازم گذشت،تند و رگباری گفتم: بابت صبح معذرت میخوام.دوستم برای انتخاب لباس عروسیش اومده اینجا مجبور بودم برم.الانم سپردمشون دست خانم کریمی. فتاح اصلا حالش خوب نیس،می شناسیش که جونش بره کارش رو ول نمی کنه.سرشو یه کم به عقب متمایل کرد و گفت: خوشحالم که بالاخره بعد یه ماه حال یه نفر برات مهم شد. به فتاح میگم بره پیش دکتر،نگرانش نباش خیلی یه دنده بود،قبل از بیرون رفتن جلوش وایسادم و گفتم: حال همه ی کسایی که دوستشون دارم برای من مهمه. حالا اگه برای تو هم مهمه که جز همون آدمایی پس بیا و تو هم برو اگرم نه که...کنار رفتم و بهش نگاه کردم. رنجشی ازش ساطع نمی شد و این یعنی اوضاع زیادم بد نیست. به چونه ی پوشیده در ته ریشش دستی کشید و گفت: دعا کن دستم نشکسته باشه. خیلی دست و پا چلفتی هستینیشم باز شد و گفتم: دست و پای من خرد،شما بیا برودر دفترشو بست و گفت: خدا نکنهپریدم تو آسانسور و مثل شیر دکمه ی 2 رو فشار دادم.یاحا خان هم دکمه ی 1 رو فشار داد و سعی کرد لب و لوچه شو جمع کنه تا خنده ش معلوم نشه. طبقه ی 2 ایست کرد،پیاده شدم و گفتم: آه من دامن گیره،وای به حال کسی که به من بخندهپاشو گذاشت جلوی در و گفت: دستم بس نیس؟ یاد روز اولی که اومده بودی اینجا افتاده بودم. چسبیده بودی ته این اتاقک و...زدم زیر خنده و گفتم:نخیرم ترس من از آسانسور نبود- منم باور کردماومدم چیزی بگم که سر و کله ی احمدرضا پیدا شد و گفت: شما هم اومدین،اینجا واقعا معرکه س هنوزم باور نمیکنم مدیر اینجا یه مرد باشه.یاحا خان هم بیرون اومد و با کنجکاوی احمد رضا رو نگاه کرد. رو به احمدرضا گفتم: معرفی میکنم یاحا خان مدیر اینجا هستن.احمدرضا دستشو جلو برد و گفت: سلام،خوش وقتم از آشنائیتونیاحا خان با اون نگاهی که هنوزم داشت تا ته شخصیت بدبخت رو سلاخی میکرد باهاش دست دادو گفت: سلام،خیلی خوش اومدین. تبریک میگم ایشالا خوشبخت بشید.احمدرضا با موزی گری گفت:مرسی ولی من داماد نیستم یعنی نشدم هنوزبرای رفع سو تفاهم گفتم: ایشون برادر نامزد صدف جون هستن.حواسم به دستش بود که از درد یه بار تا و بازش کرد. بهش اشاره کردم : داره دیر میشهسرشو به علامت باشه تکون داد و رو به احمدرضا گفت: ایشالا دومادی شما،فعلا با اجازهاحمدرضا هم دوباره باهاش دست داد و رفت پیش بقیه.یاحا خان طوری که صداش فقط به گوش من برسه گفت: زیاد باهاش هم کلام نشوغیرت بود؟!!! کسی بالای من غیرتی نشده بود بتونم دقیق بفهمم چرا این حرفو زد،متعجب نگاش کردم و گفتم: باشه...- خوبه،من برم درد امونمو بریدهبه افکارم اجازه ی بال بال زدن تو آسمون تخیل رو ندادم و گفتم: بی زحمت فتاح رو از اونطرف بفرست بره خونهدست چپش رو که سالم بود به نشونه ی قبول حرفم روی چشم راستش گذاشت و رفت.وقتی دیدم هر کی یه جور به دید زدن مشغوله رفتم دم در اتاق پرو،چند ضربه زدم و گفتم: بیام تو؟صدف لای در رو باز کرد و منو داخل کشید. با دیدنش تو یه لباس پر از چین و شکن زدم زیر خنده و گفتم: شدی مثل دسته ی چتر،دختر این چیه انتخاب کردیجلوی آینه یه چرخی زد و گفت: خیر سرم اومدم تا تو کمکم کنی،معلوم نیس کجا ول کردی رفتی- یه کار کوچولو داشتم،تو این رو بیرون بیار من چند تا مدل برات پسندیدم میرم بیارم.سعی کرد زیپ لباسش رو باز کنه ولی نتونست. معلوم بود قاطی کرده،دستشو آروم گرفتم و خودم زیپ رو پائین کشیدم. یه صندلی جلو آوردم و گفتم: یه دقیقه بشین آروم بشی،چرا انقدر استرس داری تو؟نشست و با بغض گفت: خیلی سخته،هر روز که به جشن نزدیک میشیم بیشتر پشیمون میشم. میگم کاش همه چی رو بهم بزنمجلوش نشستم و گفتم: من تو این موقعیتا نبودم که بدونم چی میگی یه بارم که یه بنده خدا مستقیما از خودم خواستگاری کرد انقد هول شدم که نفهمیدم چی شد. ولی تو همیشه پشت کارات فکر خوابیده،الانم همینطور بوده مگه نه؟- آره دو ماه از بس فکر کردم همه کلافه شدن ولی خب سخته. انگار میخوام برم یه دنیای دیگه- مهم اینه که تو اون دنیا بهت خوش بگذره و خوشبخت باشی- تو فکر میکنی خوشبخت بشم؟- خوشبخت بشین...آره چرا که نه این شازده ای که ما دیدم چیزی از آقایی کم نداره که خوشختی تو رو تهدید کنهبه لبش لبخند اومد،بلند شدم و گفتم: تو که من اسمشو نگفتم دلت قنج میزنه غلط می کنی وقت من و خودت رو میگیریاونم با یال و کوپالش بلند شد و گفت: کوفت...- بخوره تو سرم!- کوفت!خدا نکنه- کشته تم به مولا،الان میامبا بالاتنه ی لخت جلومو گرفت و گفت: راستی قضیه ی اون خواستگاره چی بوده که به من نگفتیدر حالی که بین انگشتامو با مسخرگی باز گذاشتم دم چشمم رو گرفتم و گفتم: بی حیا... هیچی انقد منگل بازی درآودم که دلم میخواد فراموشش کنم- گمشو،انگار بار اولشه. من این حرفا حالیم نیس بدو برو یه لباس خشگل بردار بیار توضیخات کاملم ارائه بده.- الساعه خانم خشگلهبیرون اومدم و با کمک خانم کریمی و مشورت با آقای داماد و سایر بستگان و البته بی توجه به اینکه کی چی گفت!چند مدلی که مد نظرم بود رو برداشتم و به اتاق برگشتم. صدف لباس اول رو پوشید،دوباره آویزون خودش تو آینه شد و گفت: میگن کار هر بز نیس خرمن کوفتن،خیلی بهتر از اون قبلیا بهم میاد- گمونم سلیقه ی مادرشوهرت بود!- با مامانم،اصل رفتن دست گذاشتن رو همونایی که تو چشم تر بودناونی که از اولم دلم میخواست صدف رو توش ببینم و دادم دستشو گفتم: برای تو که قد بلند و کشیده ای اون مدلا جالب نیس. بدو اینو بپوش ببینمپشت پرده قایم شد و گفت: خب نگفتی؟ طرف کی بود؟ چی شد؟برعکس روی صندلی نشستم و گفتم: نزدیک مزون مینو مغازه داشت،اون اوایل مزاحمم میشد ولی یه روز ابراز علاقه کرد. منم خیلی شیک و مجلسی جفتک پروندم و الفرار. دیگه هم اونورا آفتابی نشدم.به مینو سپردم خودش یه جور دست به سرش کنهصدف پرده رو کنار زد و گفت: اونم به همین راحتی رفت؟دقیقا همونطور بود که تصور میکردم،دورش یه چرخی زدم و گفتم: والا دیگه مینو موند و حوضش یه چندبارم خواست راضیم کنه که نشد یعنی من موقعیت ازدواج ندارم...معرکه شدی دختر.نگاه رضایتمندانه شو از خودش گرفت و گفت: خیلیم موقعیتت خوبه،از اون که گذشت ولی به بعدیا بیشتر فکر کن- اوه همچین میگی بعدیا انگار ملت صف کشیدن ،از این خبرا نیس این دوره زمونه پسرا دنبال چی بهش میگن داف و این حرفان کسی خدا رو شکر از یکی مثل من خوشش نمیاد - گمشو،اون نخاله هاش دنبال همچین دخترایی هستن،خودم برات آستین بالا میزنم به لباس دکلته ش اشاره کردم و گفتم: فعلا که یقه م نداری چه برسه آستین،برم مادرا رو صدا کنم بیان یه دو تا کل بکشن دلمون باز بشه.راضی و شاد به دفترم برگشتیم. موقع خداحافظی همه ازم رسما دعوت کردن و منم قول دادم تو جشن حاضر بشم. صدف موقع رفتن دو تا کارت دعوت گذاشت رو میزم و گفت: یکیش برای خودت و مادرت،سعی کن حتما همراهت بیاد.- اگه بتونم راضیش کنم چشم- اون یکی هم برای یاحا خانه،جلوی چند نفری که معرفی کردم و بی بضاعت بودن واقعا سرفرازم کرد. میخواستم شخصا دعوتش کنم که احمدرضا گفت رفته بیرون- آره،نیستش. من بهش میگم ولی گمون نکنم بتونه بیاد سرش خیلی شلوغه- به هر حال یه دعوت ویژه از طرف منه حتما بهش بگو.در عرض همین چند ساعت از بس سراغ یاحا خان رو گرفته بودن شدید کنجکاو بودم ببینم چه کاریه که همه انقد بی قرارند. وقتی در سالن رو باز کردم همه ی سرها به امید اینکه یاحا خان برگشته ،به سمتم چرخید.لبمو دادم تو و گفتم: هنوز خبری ازش نیست،کمکی از دست من برمیاد؟یه دختره که انگار از دماغ فیل افتاده بود گفت: از دست شما؟نمی شناختمش یعنی از کارکنای مزون نبود. به جای جوابش به مرضی خانم که خیاط با سابقه ای بود گفتم: نیروی جدیده؟- نه ،خانم محبی به عنوان طراح این مدت کمک یاحا خان هستن.- یعنی چند وقتیه میان و میرن؟دختره با اینکه خشگل بود ولی زیادی هم آرایش داشت. لجش گرفت که به جای خودش دارم با مرضی خانوم حرف میزنم برای همین پشت چشمی نازک کرد و گفت: متعجبم شما چطور همه کاره ی اینجا هستین که هنوز من رو ندیدن و تازه برای اولین باره که میاین اینجا.مرضی خانوم خواست چیزی بگه که دستمو به علامت سکوت بالا بردم و گفتم: من همه کاره ی اینجام؟موهای استخونی رنگش که پیرتر نشونش میداد از تو چشماش زد کنار و گفت: جناب مدیر که اینطور گفتنلبخندی زدم و گفتم: یاحا خان فقط نسبت به من لطف داشتن وگرنه همه کاره ی اینجا خودشون هستن این یک و دوم ،اینجا همه سرشون به کار خودشونه یه نصیحت دوستانه شما هم سرت به کار خودت باشه و سوم اگه لازم بود شما رو ببینم قطعا روز اولی که اومدین اینجا قبل از هر جا باید میومدی دفترم و خودت رو معرفی میکردی پس جای تعجبی نمیمونه که برای اولین بار شما رو زیارت میکنم.دختره که لپای غرق رژگونه ش معلوم بود از حرص سرخ تر شده گفت: به هر حال از آشنایی با شما خوشوقتم.دستاشو که به سمتم دراز شد گرفتم و گفتم: ممنون همچنین،ایشالا این مدت کوتاه!که اینجا هستین با موفقیت بگذره.از انبار صدام زدن واومدم بیرون. عصبی نبودم،فقط دلتنگ بودم. با دیدن لباسایی که بعضی کامل و بعضی نیمه بود،پارچه های تا خورده و منتظر چیده شدن،چرخهای در حال کار و دوکای نخ که کم کم تموم میشدن... به این فکر کردم که من کجای رسیدن به آرزوم ایستادم؟چیزی به اذون ظهر نمونده بود. وضو گرفتم و به نمازخونه رفتم. دو رکعت نماز خوندم تا آروم بشم و جلوی فکرایی که مجالی براشون نداشتم رو گرفتم. سکوت دلچسبی که تو دلم رخنه میکرد با آهنگ گوشیم شکست. یاحا خان بود،جواب دادم: سلام،کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟- سلام دارم میام. گوشیم تو ماشین جا مونده بود.- دستت چی شد،کمر فتاح؟- دست من که تو گچه و وبال گردنم،فتاح هم باید چند روز استراحت کنه.- گچ؟ مگه شکسته؟- نه مو برداشته باید یه مدت تو گچ باشه - چه بد!- واقعا هم چه بد،کلی کار و این دست... تا نیم ساعت دیگه مزونم،فعلاگوشیم رو کنار مهر گردی که یه کمی ازش لب پر شده بود ،برعکس روی زمین گذاشتم. یه وقتا که از خودت ناراضی میشی هر اتفاقی می افته انگشت اشاره تو روی سینه ی خودت فشار میدی و میگی: این مقصره!همیشه بعد از نماز ،میرفتم ناهارمو گرم میکردم و میخوردم ولی هم حال و هوای قاطی خودم و هم نبود فتاح باعث شد مستقیم راهی اتاقم بشم. حدود یه ربع بیست دقیقه ی بعد چرتم داشت عمیق میشد که با اومدن صدای خرد شدن یه چیزی تو آشپزخونه صد متر به هوا پرویدم و تو یه چشم بهم زدن جلوی در آشپزخونه ظاهر شدم.یاحا خان با دستی تا آرنج سفید، بالای سر بشقاب غذای واژگون شده ش ایستاده بود. یه سنی هم چرخ خورد و خورد تا جلوی پام استپ کرد. یکی از کارگرا هم خودشو رسوند و گفت: چی شد؟نزاشتم داخل رو ببینه و گفتم: هیچی،ظرف غذام شکست. شما برو به کارت برس.- کمک نمی خواین؟- نه بابا کمک که نمیخواد،شما برو ممنوندست از سرم که برداشت خزیدم تو و در رو تا نیمه بستم.یاحا خان داشت خرده ها رو جمع میکرد. جارو رو برداشتم و گفتم: بلند شو من جمع می کنماز جاش تکون نخورد،دست به بغل وایسادم و گفتم: الان اون دستتم می بری ،پاشواصلا به روی خودش نیاورد تا آخرش یه شیشه انگشتش رو برید. یه دستمال کاغذی از تو جعبه ی روی میز بیرون کشیدم و رو به روش نشستم. دستمال رو محکم دور انگشتش پیچیدمو گفتم: بلند شو با هم بریم تا کنار جعبه ی اولیهدستش رو کشید و گفت:لازم نکرده،زخم شمشیر که نخورده الان خونش بند میادبی خیال قیافه ی اخمالوش رفتم یه چسب زخم آوردم. نشسته بود و به قطره های خونی که رو میز میریخت چشم غره میرفت.بی اجازه چسبو دور انگشتش پیچیدم و با دستمال خونای رو میز رو پاک کردم. حس میکردم اون هم مثل خودم،من رو مسبب دست شکسته ش میدونه. دستمال خونی رو توی سطل آشغال انداختم و گفتم: به خدا صبح نفهمیدم چجوری بهت خوردم یعنی...من نمیخواستم این بلا سر تو و فتاح بیاد...ببخشیداز جاش بلند شد و گفت: تقصیر خودمونم بود،ناراحت نباشانگشتش رو گرفت بالا و گفت: بابت اینم ممنونابروهامو تو هم کشیدم و گفتم: اینو که دیگه با لجبازی خودت بریدی،به من چه؟خندید و گفت: منظور چسب زخم بود هر چند تو هی گفتی میبری آخرشم...اخمامو باز نکردم و گفتم: خُبه حالا... ناهار خوردی؟به ظرف واژگون شده ی غذاش نگاه کرد و گفت: نه- پس بشین ،غذا رو گرم کنم بخور بعد بروخواست به ساعتش نگاه کنه که دید در کار نیست- هنوز وقت داری،اینجورم که ملت تا حالا سراغتو میگرفتن حالا حالاها خونه نمیری. به هر حال میل خودته گرم کنم؟نفسش رو پوفی فرستاد بیرون و بالاخره رضایت داد. ظرف غذامو از یخچال بیرون آوردم و روی گاز گذاشتم. چند تا پارچ آب هم ریختم توی سماور تا برای همه چایی درست کنم! دیدم استکانا از صبح روی هم جمع شده و خیلی بهم ریخته به نظر میرسه، برای همین همه روی تو سینک ریختم .اسکاچ رو غرق مایع ظرفشویی کردم ویا علی. یه بشقاب و قاشق چنگال از کابینت بیرون آوردم وقتی برگشتم طرفش تا سمت گاز برم نگاه خیره شو نمی فهمید کجا ببره. برای رد گم کنی گفت: معلومه کدبانو هستیاداغی گونه مو با یه نفس عمیق تخفیف دادم و گفتم: ابدا،صبح یه شمه شو به فتاح نشون دادم. غذا رو توی بشقاب کشیدم و جلوش گذاشتم. از تو یخچال پارچ آب و سبد نون رو هم بیرون آوردم،یه لیوان هم کنار همه ی اینا گذاشتم و گفتم: اینم سفره ی درویشی ما ...بفرمائیدحس میکردم هیچی مثل چند دقیقه قبل نیست،ترجیح دادم برم بیرون و راحتش بزارم که گفت: خودت ناهار خوردی؟شروع شورش تو دلم باعث شد صدام خیلی آهسته بشه و بگم: نه...میل ندارمبلند شد یه صندلی کنار خودش عقب کشید و گفت: پس افتخار بده ناهار رو با من باشیه بشقاب دیگه هم روی میز گذاشت و نشست. نگاه پر از سوالمو توی صورتش ریختم و گفتم: من زود میرم خونه...حرفمو قطع کرد و گفت: امروز از زود رفتن خونه خبری نیس، کارت که تموم شد باید بیای کمک من و بقیهبرای اینکه یه وقت فکر نکنه تو غذا سمی چیزی ریختم نشستم.توی بشقابی که آورده بود می خواست غذا بکشه که نتونست.از دستش گرفتم و کمی برای خودم غذا کشیدم. برای فرار از چیزای تازه ای که توی سرم چرخ میزد گفتم: راستی دوستم برای عروسیش دعوتت کرده البته من بهش گفتم که وقت نداری و نمیای- کی گفته من وقت ندارم و نمیام؟لقمه مو نجویده غورت دادم و دستپاچه گفتم: خب معلومه دیگه،نمی خواد کسی بگه- من دعوت دوستان دوستانمو رد نمیکنم،فقط چون با کسی آشنا نیستم زحمت همراهیمو تو باید بکشیتیکه نونی که تو دهنم بود ،توی گلوم پرید. چشمام گرد شد و یه لحظه فقط به این فکر کردم که الکی الکی دارم میمیرم!ولی با دو تا مشتی که یاحا خان تو کمرم کوبید به سرفه افتادم . راه تنفسم باز شد. یه لیوان آب داد دستم و گفت: خوبی؟آب رو لاجرعه سر کشیدم تا مخم کار کنه ولی وقتی لیوان خالی رو از دم دهنم دور کردم دیدم بی تاثیر بوده. یاحا خان که هنوز نگران بالای سرم ایستاده بود،خم شد و با برانداز کردن صورتم گفتم: نفس میکشی؟سرمو به سمتش چرخوندم و بی اینکه بفهمم چی میگم گفتم:آره... میکشمچند ضربه به در خورد و و هر دو به خانم حبیبی که انگار چی شده حالا!زل زدیم. یاحا خان قامتش رو صاف کرد و گفت: تموم شد؟دختره با یه لحن طلبکارانه گفت: خیلی وقتهمثل همیشه سرد و جدی شده بود،بی توجه به فیگور خانم حبیبی گفت: شما برو منم دارم میامنگاه گزنده ای بهمون انداخت و گفت: بله،ببخشید مزاحم شدمهمین که رفت از دهنم پرید: این چش بود؟یاحا خان با گچ دستش ور رفت و گفت: می شناسیش؟- امروز تازه دیدمش،گویا یه مدتیه اینجاست،نه؟- آره ولی چون مهمون امروز و فرداست لازم ندونستم بهت بگم.- اونش مهم نیس ولی نمیدونم چرا تو همین دو تا برخودش حس میکنم باهام پدرکشتگی داره- بی خیال،هر آدمی یه جوره.همه که مثل شما گل نیستن!!!خنده م گرفت و گفتم: خوبه همه مثل من نیستن وگرنه کی جمع میکرد این گلستانوبا لبخندی که چهرشو دگرگون میکرد و من اعتراف میکنم که با همون اولین بار دیدنش تو دلم جا خوش کرده بود گفت: بابت ناهار ممنون،خیلی چسبید...قرار رفتن به عروسی رو هم خودت ردیف کن خبرشو بهم بده.تو سلول سلول بدنم یه ولوله به پا شد ،یه چیزی مثل قلقک خوشمزه و خواستنی! چه بلایی داشت سرم میومد؟ میدونستم ولی...- صدف خوشحال میشه که دعوتش رو قبول کردیبا رد و بدل کردن چند تا تعارف معمول رفت. منم میز رو جمع کردم ،بعد از شستن ظرفا چایی رو هم دم کردم. یه سنی بزرگ از استکان پر کردم و یکی از کارگرا رو صدام زدم تا به همه طبق عادت هر روز چایی بده. برای خودمم یه لیوان پر کردم و به اتاقم رفتم. تا پایان کارم سعی کردم با یاحا خان رو به رو نشم نه اینکه دلم نخواد فقط عقلم ردایی به رنگ مخالف احساسم تنش کرده بود.
مطالب مشابه :
رمان مزون لباس عروس 6
حتی وقتی صبح با اتاقی رو به رو شدم که با یه دکوراسیون عروس مزون مزون مینو مغازه
8 اتاق مخفی مشهور جهان + عکس
این خانواده در هلند، صاحب یک مغازه ساعت فروشی بود و مزون عروس تزیینات و دکوراسیون
چگونه در خانه خودمان خوش اندام شویم
اگر خانم هستید، بدون شك عاشق خرید كردن و تماشای ویترین مغازه مزون عروس دکوراسیون
روانشناسی رنگها در انتخاب لباس
طراحی های جالب بر روی مانکن های مزون لباس عروس . رنگ در دکوراسیون عروس است و
رازهای جوان ماندن کشف شد !!
ممكن است در اين ميان مغازه اي را براي خريد پيدا كنيد كه تا به مزون عروس . دکوراسیون و
مدل لباس عروس دانتل ۲۰۱۵ + مدل لباس عروس ۹۴
مدل لباس عروس در این مزونها در آنجا هر مغازه مدل لباس عروس های زیادی دکوراسیون
برچسب :
دکوراسیون مغازه مزون عروس