رمان لیلی و هزار داماد(قسمت اخر)

به در سفيد رنگي که چرک بود نگاهي انداختم و بعدم به کل در و ديوارا. جاي کثيفي بود و فقر از در و ديوارش ميريخت. به همراه مهتاب به يه اتاق تاريک و نمور رفتيم. يه دختر تقريبا شونزده ساله درو برامون باز کرده بود و با چيزي که مهتاب در گوشش گفت ، ما رو به اين اتاق راهنمايي کرد ولي خودش غيبش زد. کفشمو آروم در آوردم و همون دم در با مهتاب نشستيم. تو دلم آشوب بود و داشتم مي لرزيدم. نقطه نقطه ي اونجا برام ترس داشت. هزار جور فکر به سرم ميزد که نمي تونستم از دستشون فرار کنم. چشمامو مي بستم تا شايد اين فکرا از ذهنم بپره ولي بدتر ميشد و توهمايي که به سرم ميزد بدترم ميکرد وقتيم که چشم باز ميکرد ديگه بدتر. با شنيدن صداي زمختي که گفت: به به مهتاب طلا اينوار؟
مهتاب از جاش بلند شد و گفت: انگار آزدي آسي ؟
عين دو تا دوست صميمي همديگه رو بغل کردن و بوسيدن. برام عجيب بود تو دنياي خلفکارا هم رفاقت معني خودشو داشت. آسي و مهتاب نشستن و آسي گفت: همين هفته ي پيش آزاد شدم. گل بگيرن زمونه رو که دست تو جيب هر کيم مي کنيم خاليه!
خودشو مهتاب دنبال اين حرف غش غش خنديدن ولي من حالم بدتر از اين حرفا بود که علت خندشونو بفهمم. مهتاب زود خوشو جمع کرد و گفت: آسي فعلا بي خيال اين حرفا، کار واجبت دارم.
آسي که از همون اولم يه جورايي داشت نگاه ميکرد گفت: هلوي جديده؟ اِي بمونه تو حلق اون مرتيکا.
- آره حامله شده. بايد تا اولاشه بندازيش.
رنگ من پريده بود ، بدترم شد. هر دقيقه که مي گذشت داغونتر ميشدم. آسي بازم چشم تو چشم من دوخت و گفت: کي تا حالا؟
نگرفتم چي ميگه و نگاش مي کردم. مهتاب گفت : منظورش اينه که تقريبا چند وقته حامله اي؟
يه نگاه به مهتاب کردم و يه نگاه به آسي. انگار خاک بر سرم چي ميخواستم بگم که انقد مي ترسيدم آخر سر خيلي آهسته گفتم: نميدونم . اين ماه فقط عادتم عقب افتاده!
آسي پقي زد زير خنده و گفت: غصه نخور، کاري نداره الان فقط يه لخته خونه که انداختنش زيادي کار نداره.
بعدشم رو به مهتاب گفت: الان ميخواي انجامش بدم؟
- آره وقت ندارم بخوام دوباره بيام.
- خب پس ببرش پشت اون پرده آمادش کن تا من برگردم.
مهتاب کمک کرد از جام بلند بشم. صداي بهم خوردن دندونام به قدري بلند بود که مهتاب جا خورد. چونه امو گرفت و گفت: آروم باش، اينجوري که تو ترسيدي سکته مي کني.
واي فضاي پشت پرده ديگه ته مونده ي جراتمم پروند. يه تخت فنري کهنه و زهوار در رفته گوشه ي ديوار بود. يه تشک کثيفم انداخته بودن روي تخت و روي ديوار و پرده هم پر از لکه هاي خون بود. صداي هق هقم بلند شده بود. اصلا نمي تونستم تصور کنم چي در انتظارمه. مهتابم نگران بود ولي به خاطر اينکه کار تموم بشه هي دلگرمي الکي ميداد يا از عاقبتي که در انتظار بچه بود حرف ميزد.
با کمک مهتاب آماده شدم ولي رو تخت نخوابيدم. آسي که اومد متوجه حالم بود بي هيچ حرفي منو سمت تخت هل داد و مجبورم کرد بخوابم.
- مهتاب دستاشو بگير نذار اين پائينم نگاه کنه!
اونم بي حرف اومد کنارم. دستامو گرفته و کمي خم شد جلوم تا نبينم چه خبره. با حس کردن يه چيز سرد که به پام ميخورد دلم خالي ميشد. چيزي طول نکشيد که صداي جيغم رفت هوا. درد تو همه ي وجودم مي پيچيد. مهتاب روسريشو در آرود گذاشت تو دهنم تا شدت دردمو با دندون گرفتن اون خالي کنم.
بگم تو بيست دقيقه اي که کار طول کشيد مردم و زنده شدم کمه. هر دقيقه ي اين بيست دقيقه تمام اعضاي بدنم از درد از هم مي پاشيد. به قدري جيغ زده بودم و گريه کرده بودم که اندازه تمام عمرم بود. گلوم زخم شده بود ولي برام مهم نبود. بالاخره تموم شد و جنين سقط شد. آسي با دستاي خوني رفت بيرون و مهتاب سعي کرد رومو بپوشونه. تمام تنم خيس عرق بود . يه ساعتي بازم با درد گذشت تا مثلا يه کم بهتر بشم و بتونم راه بيفتمو گورمو گم کنم. همراه مهتاب به خونه اش رفتيم. وضعيتم فجيع بود . خونريزي شديد داشتم و مهتاب برام نواراي بزرگ گرفته بود ولي اونا هم جواب نمي داد. تا صبح من گريه ميکردم و مي ناليدم. حالم هر لحظه بدتر ميشد. هر چيم دارو دوا بود مهتاب به خوردم داد ولي فايده نداشت. همين که هوا روشن شد مهتاب گفت: بايد بريم بيمارستاني جايي.
ولي خودشم مي ترسيد احتمال داشت لو بره و گير بيفته. يه فکري کرد و گفت: بيمارستان که نه يه کم ديگه تحمل کن يه دکتره مشتريمه زنگ ميزنم بهش بياد اينجا.
نزديکاي ساعت هشت بود که مهتاب به طرف زنگ زد. خيلي وعده و وعيد داد تا قبول کنه ولي بالاخره راضي شد بياد.
بعد از قطع کردن تماس مهتاب نفس راحتي کشيد و گفت: مرتيکه آشغال برا من وظيفه شناس شده .
بي حال تر ازون بودم که بتونم حرفي بزنمو و فکمو بجنبونم . اينهمه مسکن خورده بودم ولي هيچ اثري نداشت. يه ساعت ديگه هم گذشت که بالاخره آقاي دکتر تشريف آورد. مهتاب سراسيمه اونو به اتاق آرود و خلاصه گفت چي شده. دکتره با ديدنم چيني به ابروش افتاد و رو به مهتاب گفت: کجا بريدش که سقط کنه؟
قبل از اينکه مهتاب جواب بده گفت: حتما يه جاي غير بهداشتي.
مهتاب چيزي نگفت و فقط سر تکون داد. دکتر ملحفه رو زد کنار و از ديدن لخته هاي خون شوکه شد. با داد گفت: احمق اين اصلا زنده ميمونه؟ بموندم حتما يه بلاي جبران نشدني سرش مياد. عقل تو سر تو نيس؟
صداي التماس مهتاب ميومد که گفت: تو رو خدا يه کاري بکن براش، نمي دونستم اينجوري ميشه. تو روخدا هر کاري بخواي برات مي کنم.
گريه هاي مهتاب اجازه داد و هوار به دکتر رو نداد. انگاري مجهز اومده بودو سريع يه سرم برام وصل کرد و چند تا آمپول توش تزريق کرد. کم کم دردم ارومتر ميشد و من بعد از اونهمه درد به خواب رفتم.
هنوزم گيج خواب بودم ولي با شنيدن صداي اذون چشمامو باز کردم. با ديدن آفتاب فهميدم اذون ظهره . سر جام نشستم و ناليدم. من الان بايد خونه باشم. دردمم شروع شده بود ولي محلش نذاشتم بايد هر جوري بود خودمو مي رسوندم خونه. لنگون لنگون رفتم سمت لباسام دستام بي حس بود و يه بار مانتوم از دستم افتاد. چندبار دستمو دندن گرفتمو باز و بستش کردم تا يه کم جون پيدا کنه. موفقم شدم و بالاخره مانتومو پوشيدم. شلوارمو پيدا نمي کردم. روسريمو هم سرم کردم و از اتاق اومدم بيرون. راه رفتن برام سخت بود و اين فاصله کوتاه چند ثانيه اي رو تو چند دقيقه طي کردم. با باز شدن در اتاق مهتاب جلوم ظاهر شد.
- اِ دختر چرا بلند شدي از سر جات؟
نگاه زردمو بهش دوختمو گفتم : من ... بايد... برم .... خونه
گفتن همين چند کلمه هم برام سخت بود. مهتاب بازومو گرفت و در حالي که به سمت اتاق هلم ميداد گفت: نگران خونه نباش. مامانت زنگ زد به گوشيت منم گفتم همکارتمو يه کار فوري فوتي پيش اومده کارگرم نبوده اينه که من و تو تا غروب درگير کار هستيم.
- نگفت چرا خودم جواب نميدم؟
- چرا ولي گفتم رفتي تو توي حياط خونه داري کار مي کني دستت بنده بعدا بهشون زنگي ميزني. الانم برو بخواب تا يه چيزي بيارم بخوري يه کم نفست بالا بياد براش زنگ بزن.
چاره اي نبود ، با اين حالم نمي تونستم برم خونه. برگشتم و مثل جنازه افتادم رو تخت.
بعد از خوردن يه مشت قرص و دوا و يه کم کباب مي تونستم بهتر حرف بزنم. به مامان زنگ زدم و بازم مثل هميشه کلي غصه خورد . بيچاره چه ميدونست چه بلايي سر دخترش اومده وگرنه ديگه بالاي کار کردنم غصه نميخورد!!!!
تا غروب بشه مهتاب سنگ تموم گذاشت. صبح ترسو تو چشماش ديده بودم. اگه بلايي سرم ميومد اونم بيچاره ميشد. دکتريم که صبح اومده بود بالاي سرم عصر بازم اومد و بعد از زدن يه آمپول و دادن يه قرص ديگه سريع رفت. يه ساعتي مونده به اذون مهتاب کمک کرد آماده بشم. شلوارمم شسته بود و حالا اتو و زده مرتب داد دستم. گاهي محبتاشو درک نمي کردم يعني بهش نميومد. زنگ زد به آژانس که گفت ده دقيقه اي طول مي کشه. نشسته بوديم جلوي تلوزيون ولي حرف نميزدم من که ناي حرف زدن نداشتم مهتابم خيلي خسته بود. همين موقع گوشيش زنگ خورد با ديدن شماره گفت: ذکي مشتري دائمته.
با سر گفتم کي؟
- امير پاشا!
به تلفنش جواب داد . مهتاب گفت که هما نمي رسه و فعلا وقتش پره ولي از اونطرف اميرپاشا هي اصرار مي کرد که حتما بايد هما بياد. نمي دونم چقد گذشت که ديگه مهتاب کلافه و با داد گفت: ميگم نميشه چرا تو سرت نميره، اينهمه زن خب برو با يکي ديگه!!!
اما بازم فايده نداشت. صداي مهتاب خواست بالا بره که گفتم: گوشيو بده به من!
- چي؟
- گوشيو بده به من.
با تعجب يه نگاه به گوشي کرد و يه نگاه به من و در آخر صداي داد و هوار اميرپاشا باعث شد گوشي رو بده دست من. اون هنوز متوجه نشده بود که من جاي مهتاب پشت خطمو داشت ادامه ميداد: ببين خانم من مشتري دائمت کاري نکن که...
- يه لحظه ساکت ميشي؟!!!
ساکت که چه عرض کنم خفه شد و بعد از کمي مکث گفت: هما خودتي؟
- بله.
- چي ميگه اين زنه؟ چرا نميزاره بياي پيش من؟
- چون نمي تونم!
- چرا اينجوري حرف ميزني ؟ مگه اوضاع چه فرقي کرده؟ هما اذيتت ميکنن؟
جدا چه سوال مسخره اي. با اشاره ي مهتاب به اومدن ماشين گفتم: نه ولي من تا يه مدت نمي تونم کلا جايي برم . خدافظ.
گوشي رو پرت کردم رو مبل و رفتم بيرون. نمي دونستم دفعه ي بعدي از پشت خط بهش ميگم که بره براي هميشه يا رو درو ولي هر جوري بود من ديگه طالب ترحم اميرپاشا نبودم.
در خونه رو که باز کردم خودمو انداختم تو. چند قدمو به بدبختي راه رفتم ولي ديگه نتونستم. سرمو که گيج ميرفت بين دستام گرفتم و همونجا روي زمين نشستم.
- يا خدا چه به سرم اومده... هماي من چته عمرم؟
با شنيدن صداي مامان سعي کردم چشمامو باز کنم. سراسيمه کنارم نشست، پشت سرشم صبا با نگراني داشت نگام ميکرد.
هر جوري بود نبايد ميذاشتم از اين گند و منجلاب با خبر بشن. لبخند کم جوني زدم و گفتم: چيزي نيست فدات بشم، اين چه کاريه آخه؟ برات خوب نيس انقد نگران بشي، يه کم خسته م همين!
کنارم رو زمين نشست. با دستاي سردش گونه مو ناز کرد و با بغض گفت: يه کم خسته؟ ديروز تا حالا اصلا چشم رو هم گذاشتي؟ غذاي درست و حسابي خوردي؟ مادر فداي مظلوميت تو...
بغضش شکست. با چشمام از صبا خواستم بياد مامانو آروم کنه. اونم اومد کنار ما دو تا رو زمين نشست. سر مامانو بالا گرفت و گفت: مامان اين چه کاريه آخه؟ عوض اينکه بلندش کني بياريش تو نشتي اين وسط داري گريه مي کني؟ هم خودتو زجر ميدي هم...اونو...
تا اومدم اميدوار بشم که صبا کاري از پيش مي بره ديدم اي دل غافل اونم زد زير گريه. منم که هم درد داشت داغونم مي کرد همم ديگه طاقت نياوردم و با ديدن اشک اونا گريه رو سر دادم. سه تايي يه حلقه کوچيک دور هم زده بوديم و شونه هامون از شدت گريه مي لرزيد.
دلمون گرفته بود... از زندگي... از آدما... از روزگار... از همه چيز و همه کس ...اين حق ما نبود... به خدا که اين حق ما از زندگي نبود... مامانم حقش نبود يه شبانه روز از جيگر گوشه اش بي خبر باشه و با هزار ترس و لرز سر به بالين بذاره... صبا حقش نبود با دلي پر از هول و هراس سرشو بکنه تو کتابه و اونجور که بايد از درسش چيزي نفهمه... اين حق من نبود نوزده سالم نشده اندازه يه زن پنجاه ساله هم آغوش مردا باشم و بچه سقط کنم... اي خدا اين رسمش نبود...
صداي نفساي کشدار و ترسناک من اوانا رو به خودشون آورد. نفسم پائين ميرفت ولي به سختي بالا ميومد. ته مونده ي توانم با اين گريه کردن پريده بود و خودمم ترسيده بود. مامان به صورتش زد و گفت : يا مهدي بچه ام.... هما ... چي شد؟ واي صبا...
صبا در حالي که روسريمو باز ميکرد و با همون بادم ميزد به مامان گفت: شلنگو باز کن بيار اينجا، خاک بر سر ما نرسيده از راه نشستيم جلوش آبغوره گرفتن.
مامان تا به شير آب که فاصله ي دوري هم نبود برسه دو بار زمين خورد. شلنگ رو کنار من آورد و کمي آب تو صورتم پاشيد. اولين بار نفسم تو سينه حبس شد و من گفتم ديگه بالا نمياد ولي نه انگار جواب داد و يه کم بهتر شد. صبا با دست ظريفش کمي آب تو دهنم ريخت و گفت: بايد ببريمش بيمارستان. حالش هيچ خوب نيس.
بيمارستان؟؟؟؟ نه ... نه ... نبايد ميزاشتم کارم به اونجا بکشه ، حتما مي فهميدن قضيه از چه قراره. تو دلم گفتم يــا الله و خودمو تکون دادم. بايد بلند ميشدم... بايد يه کاري مي کردم ....سخت بود، زانوهام مي لرزيد ولي اينم يه اجبار بود مثل بقيه ي اجبارها... لبمو گزيدمو يه دفعه بلند شدم. داشتم کله پا ميشدم ولي دستمو گذاشتم رو شونه مامان و خودمو نگه داشتم. با صدايي که تا همين چند لحظه پيش گمش کرده بودم گفتم: من خوبم فقط خسته م. بياين بريم تو ، من بايد بخوابم... فقط خواب.
راه افتادم و قبل از افتادنم صبا از يه طرف زير بازومو گرفت و مامانم از يه طرف ديگه.
صبا- آجي جونم حالت خوب نيس لجبازي نکن بيا بريم پيش يه دکتر باشه؟
مامن- هما به خدا رنگ به روت نيس بيا بريم بيمارستان.
نگاهي به هردوشون انداختم و گفتم: به خدا فقط مال خستگيه، از بس خوابم مياد اينجوري شدم. مامان جونم تو يه سوپ خوشمزه برام درست کني که بيدار بشم بخورم مطمئن باش حالم خوب خوب ميشه. تازه گفتم يه چند روزيم نميام تا حسابي حالم جا بياد. نگران نباشين ديگه.
انقد مفلوک ميزدم که حرفامو باور کنن. صبا زودتر رفت تو برام رخت خواب پهن کرد. مامان مانتومو از تنم بيرون آرود و خوابوندم تو جام. قبل از اينکه بيهوش بشم گفت: يه دقيقه صبر کن تا يه چيزي بيارم بخوري اونوقت بخواب.
باشه ي آرومي گفتم ودراز کشيدم. چند دقيقه بعد با يه بشقاب برنج و خورشت قيمه آورد کنارشم يه ليوان چايي نبات و زنجفيل. اول چايي رو خوردم و بعدش نصفي از غذا رو. هر چي مامان اصرار کردم گفتم نمي خوام و بعدا حسابي سوپ ميخورم. با رفتن اون از صبا خواستم يه ليوان آب برام بياره و دور از چشمش قرصامو گذاشتم تو دهنم و قورت داد. سرمو که گذاشتم رو بالش بيهوش شدم.
چند روز بعدي هم تو استراحت گذشت و هر روز حالم بهتر ميشد. يه هفته فقط بخور و بخواب داشتم و مامان و صبا مثل پروانه دورم مي چرخيدن. ته مونده ي پول اون ماه رو هم داده بودم دست مامن تا هر چي دلش ميخواد بخره و شرمنده نباشه.
خلاصه هر جوري بود روزاي بيماري گذشت و من دوباره بايد ميرفتم سر کارم!
مثل هميشه رفتم خونه مهتاب. تو اين مدتم چند بار بهم زنگ زده بود و يه توصيه هايي هم بهم کرده بود. با ديدنم منو بوسيد!!!
- دختر نصفه عمر کردي منو. بهتري الان؟
بوسه اشو بي جواب نذاشتمو گفتم : آره خوبم، نگران نباش.
- واي که تو اين مدت چي کشيدم. ببين اگه فکر مي کني هنوزم نمي توني بري اصلا مشکلي نيست.
- نه مي تونم برم، بسه ديگه تنبلي.
- باشه.
خواست بره تو آشپزخونه اش که گفت: اِ راستي اين پسره ، اميرپاشا ديوانه کرد منو. مگه چيکار مي کني که اينجور پروپا قرص وايساده تو براش بري؟
با شنيدن اسمش دلم داغ شد. نميدونم چرا ولي هر چي بود از تصميمي که براي هميشه از دست دادنش داشتم غم عالم ميومد تو دلم و مي خواستم گريه کنم. مهتاب که ديد حرف نميزنم گفت: امشب ميتوني بري باهاش؟ گفته حتما هر وقت تونستي بهش خبر بدم!
نفس بلندي کشيدم فکر کنم از سر نا اميدي بود. شايد دلم ميخواست يه کم ديرتر اين اتفاق بيفته! ولي آخرش که چي ؟ بذار آزادش کنم بره پي زندگيش و بره دنبال دختر آرزوهاش.
مهتاب که از سکوت من گيج شده بود گفت: هي هما فهميدي چي گفتم؟
همراه با بالا و پائين کردن سرم گفتم: آره... باشه امشب ميرم با اون.
- خوبه، رفتار اين پسره برام عجيبه، اسم دوست داشتن و اينا رو نميارم که تو کار ما بي معنيه ولي خب به نتيجه ايم نمي رسم. خودت چي فکر مي کني؟
- نميدونم، چيز خاصي نيس اونم مثل بقيه اس ، بهش فکر نکن.
شونه اي بالا انداخت و گفت: آره بيخودي دارم خيالبافي مي کنم. راستي دکتر يه نسخه برات نوشت رفتم گرفتم. برم برات بيارم که ديگه خوب خوب بشي.
اون رفت ومنم رفتم، اون به اتاقش و من تو فکر! اميرپاشا سهم من از زندگي نبود يعني نميخواست باشه يا نمي تونست باشه... من داشتم وابسته مي شدم... تحمل اين ضربه رو ديگه نداشتم ، هيچ وقت به اين چيزا و همچين روابط عاشقانه اي فکر نکرده بودم حالا هم نبايد به افکارم و دلم اجازه ميداد برا خودشون رويا پردازي کنن... رويا بافتن برا من يه کار ممنوع بود... عشق ممنوع... محبت ممنوع...زندگي ممنوع...
ساعت هفت قرار بود بياد دنبالم ولي زودتر سيد. مهتاب خنده اي سر داد و گفت : اين پسره يه چيزيش ميشه، بجنب برو که کاسه کوزه منم ميريزه بهم.
آماده شدم و رفتم پائين. همزمان با باز کردن در خونه صورتش به سمتم چرخيد. هر دو با تعجب بهم نگاه ميکرديم. اين اميرپاشا بود؟؟؟ صورت ريشو، اندام تحليل رفته ، چشماي بي روح، لباي غمگين... با صداش به خودم اومدم.
- هما، چه کردي با خودت، چرا انقد ضعيف و رنگ پريده شدي؟
چند بار پلک زدم تا بتونم چشم ازش بردارم. بايد خودمو کنترل مي کردم و مثل گذشته باهاش حرف نميزدم. قيافه ي سردي به خودم گرفتم و گفتم : چيزي نيس!
از رفتارم بيشتر تعجب کرد و گفت: چيزي شده؟
به ماشين شهرام اشاره کردم و گفتم: ميخواي تا صبح همينجا وايسي؟
با گيجي سرشو تکون داد و گفت: نه... نه ..
درو مثل هميشه برام باز کرد و سوار شدم. وقتي خواست درو ببنده بازم زل زد بهم که با يه سرفه ي الکي حاليش کردم راه بيفته.
من که اصلا دلم نمي خواست حرف بزنم ولي اون گفت: هما ميشه بگي اين مدت چه اتفاقي افتاده؟ چي شده آخه؟ اين قيافه اين رفتار، علتش چيه؟
بدون اينکه نگاش کنم گفتم: مگه برا تو مهمه؟ هر چي بوده گذشته!!!
- يعني چي برا من مهمه؟ تو اين مدت بهت ثابت نشده که برام مهمه؟ تو رو خدا درست جواب بده. هيچ ميدوني چي به من گذشته؟
دلم آشوب بود، دلم برا نگاه نگرانش ضعف مي رفت ولي به خودم نهيب زدم که دلت خوش نباشه همش ترحمه همين و بس.
صورتمو سمت پنجره چرخوندم تا يه وقت نزنم زير گريه و با بي حالي گفتم: چيزي نشده يه کم مريض بودم.
صداش بلند شد و گفت: خب آخه لعنتي، چت بوده؟ مريض که معلومه يه چيزيت بوده، خودتو تو آينه ديدي؟
نمي خواستم بگم چي شده و نبايد امشب پامو تو خونه اش ميزاشتم وگرنه معلوم نبود بتونم حرفمو بزنم يا نه. به سمتش چرخيدمو گفتم: ببين من ديگه نمي خوام بياي دنبالم...
صداي کشيده شدن لاستيکا رو زمين نذاشت ادامه بدم. اميرپاشا ترمز کرده بود و منم محکم به جلو پرت شدم. همين بود که فاصله م تا شيشه زياد بود وگرنه مغزم متلاشي ميشد. کمي کمرم درد گرفت ولي چيز مهمي نبود. برگشتم سرش داد بزنم که اون پيش دستي کرد و با داد گفت: چي مي گي تو؟ چرا داري هي طفره ميري؟ به جاي اين چرت و پرتا جواب منو بده .
انقد بلند داد و هوار ميکرد که دستمو گذاشتم روي گوشام. نتونستم تحمل کنم و گفتم: خفه شو!!!
اين صداي بلند مال من بود؟؟؟؟!!!!
ساکت نشست و با دهن باز نگام کرد. منم شروع کردم بايد تمومش مي کردم.
- تو هم مثل بقيه اي... تو هم مثل همه ي کسايي هستي که براشون مهم نيس هما داره چه جوني ميکني و تموم نميشه زندگيش... تو هم از من بهتر که ديدي من برات مردم... دوستاي جديدتو که ديدي چشمات باز شد که من چقدر کثيفم... گذشت اون روزا که اميرپاشا برا هما درددلشو مي گفت و شرمندش بود... الان تو هم دلت ميخواد از شرم راحت بشي ... پس بــــرو بزار منم به درد خودم بميرم. من نمي خوام سر بار کسي باشم... همون سر بار دنيا بودن برام کافيه... برو پي زندگيت .. پي عشقت... دست از سر هما بردار... من الان آشغالترم شدم... ميگي چي شده که انقد ضعيف شدم؟ خيلي دلت ميخواد بدني؟... بچه انداختم... کجا بودي زجر کشيدن منو ببيني...دردي که يه آشغال ريخته بود تو جونمو کي جز من تحمل کرد که حالا برا من دادو هوار مي کني...
سرمو بين دستام گرفتم و بلند ضجه زدم. اشکام بي هيچ کم و کاستي رو صورتم مي لغزيد. يه دفعه احساس کردم دستي دور شونه ام داره حلقه ميشه. اميرپاشا بود که صورتش غرق اشک بود و سر منو به سينه اش فشار ميداد. خجالت نکشيدم ، اولين آغوشي بود که انقد گرم بود و انقدر خواستني. سرمو تو بغلش فرو کردم و گريه کردم. بوسه هايي که به سرم ميزد و حس ميکردم. ولي يه آن به خودم اومدم و از بغلش اومدم بيرون. نبايد اين دم آخري ميذاشتم شيريني داشتنش اينجور بره زير دندونم. دستش سمتم دراز بود ولي بي توجه به اون صورتمو پاک کردم و در رو باز کردم. پامو که گذاشتم بيرون حس کردم صورتم سوخت. اميرپاشا جلوم وايساده بود و بهم سيلي زد. با صداي محکمي گفت: سوار شو!
بي توجه بهش خواستم از کنارش رد بشم که از جا کنده شدمو پرت شدم تو ماشين. در و قفل کرد و بدو سوار شد و راه افتاد. با سرعت سرسام آوري رانندگي مي کرد . به حدي که من از ترس گريه کردن و سوزش صورتمو فراموش کردم. وقتي ديدم هر لحظه سرعت داره ميره بالاتر جيغ زدم و گفتم: يواش تر برو داري چه غلطي مي کني؟
با چشماي آتيشيش نگام کرد و گفت : ميخوام بميريم، مگه نمي خواي بميري؟ منم ميخوام باهات بميرم.
ولي کم کم از سرعتش کم شد. به يه جاي خارج از شهر راه افتاد. يه جاده بود خلوت و اطرافش پر ازدرخت کاج. ماشين رو نگه داشت . سرشو به صندلي تکيه داد. با ريموت ضبطشو روشن کرد تا يه کم آهنگ گوش بده. ميدونستم نا آرومه و الان حرفي نميزنه. منم ترجيح دادم چشمامو ببندم و به آهنگ گوش بدم.
امشب مي خواي بري بدون من
خيسه چشاي نيمه جون من
حرفام نميشه باورت چه کار کنم خدايا
راحت داري ميري که بشکنم عشقم
بزار نگات کنم يکم
شايد با هم بمونه دستاي ما

به جونه تو ديگه نفس نمونده واسه من
نرو تو هم دلم رو نشکن
دلم جلو چشمات داره ميميره

نگام نکن بزار دلم بمونه روي پاهاش
فقط يه ذره آخه مهربون باش
خدا ببين چه جوري داره ميره

آره تو راست ميگي که بد شدم
آروم ميگي که جون به لب شدم
امشب بمون اگه بري چيزي درست نميشه

ساده نميشه بي خبر بري عشقم
بگو نميشه بگذري از من
بگو کنارمي هميشه

تورو خدا بين چه حاليم نگو که ميري
دلم ميخواد که دستمو بگيري
نرو بدونه تو شکنجه ميشم
پيشم بمون ديگه چيزي نميگم آخريشه
کسي واسم شبيه تو نميشه
بمون الهي من واست بميرم
اميرپاشا بيرون ماشين داشت براي خودش قدم ميزد. ترجيح ميدادم اين درگيريي که با خودش داشت رو نبينم ، به اين فکر نکنم که حرفام حرف دلش بوده و حالا داره فکر مي کنه که چجوري بياد بگه آره دمت گرم هما ول کن برو منم خلاص بشم. دلم که محال بود بي خيال بشه ولي داروهايي که خورده بودم موفق شدن با خواب کردنم بهم اجازه دادن بيشتر از اين فکر نکنم.
چشمامو باز کردم. همه جا تاريک بود. نميدونستم کجام . سر جام نشستم و سعي کردم بفهمم کجام. يادم اومد تو ماشين بودم ولي اينجا لاقل اين تخت هيچ شبيه صندلي ماشين نبود.
از جام بلند شدم و راه افتادم. به احتمال زياد خونه اميرپاشا بودم پس تو همون تاريکي به سمت در رفتم. درست بود. در رو که باز کردم بهتر شد. يکي از لامپاي کوچيک اپن روشن بود و ميشد اطراف رو ديد. بين در و ديوار وايسادم و کلي به خودم فحش دادم که چرا خوابم برده. من امشب نبايد ميومدم اينجا لعنتي!
فکر اينکه اميرپاشا بغلم کرده و آوردتم تو تخت باعث ميشد خون به صورتم بدو. دستمو رو گونه ي داغم گذاشتم و زير لب گفتم: خاک تو سر بي جنبه ت کنم هما، جمع کن حال و هواتو!
در رو آروم بستم ولي آخرش يه صداي کوچيک داد که ترسيدم . ولي خبري نشد و برگشتم سمت تخت. آباژور رو روشن کردم . ديگه خوابم نميومد. بالش رو پشت سرم درست کردم و چمباتمه زدم. نگاهي به ساعت رو ميز کردم ، ساعت از سه گذشته بود. نق نق کردم که : اوه تا صبحم خيلي مونده که...
همين موقع در باز شد. مثل سيخ سر جام نشستم . خودش بود ولي دلم گرفت يه جورايي شده بود همون پسر شل و وارفته ي اوايل. با ديدنم اومد و نزديکم رو تخت نشست. حرفي نميزد و فقط نگام ميکرد. اون آه مي کشيد و منم بيخود مشدم. دماي بدنم به وضوح بالا ميرفت و نمي تونستم چشم ازش بگيرم. نميدونم چشماي خودم از داغي همه چي رو سرخ ميديد يا که نه صورت اونم گل انداخته بود!!! از يه طرف دلم ميخواست تا ابد نگاش کنم و از يه طرفم دلم مي خواست اين وضع تموم بشه........که شد. صداي آلارم گوشيش بلند شد و تموم شد. سرش که زير بود آهنگ رو قطع کنه ديگه بالا نيومد. همونجوري گفت: اگه خوابت نمياد مي خوام باهات حرف بزنم.
مي خواستم با سرم جواب بدم که ديدم سرش زيره و نمي بينه اينه که گفتم: نه، خوابم نمياد.
بلند شد و گفت: پس بيا بيرون...
بي صدا دنبالش رفتم. با ديدن کاناپه ي هميشگي ديدم دلتنگ اين گوشه ي خونه بودم، دلتنگ شباي آرومم . ناخودآگاه رفتم و روش نشستم. امير پاشا هم اومد نشست رو همون. برام عجيب بود اينکه همش فاصله رو رعايت مي کرد چرا هي امشب مياد زير بال من ميشينه؟
ناراحت نبودم بزار اين شب آخري از حضورش کنارم لذت ببرم.
- چايي ميخوري؟
- نه، برام خوب نيس.
منتظر فرصت بود چون فوري پرسيد: هما... کي اين اتفاق افتاد؟
- کدوم؟
با صداي آرومي گفت: همين سقط بچه؟
بي پروا گفتم: همون روز که زنگ زدي به مهتاب و من جوابتو دادم.
- چي؟ پس چرا همون موقع چيزي نگفتي؟
- چه دليل داشت بگم؟ من خودمم اونموقع نمي دونستم چه بلايي قراره سرم بياد تازه ميخواستم برم سلاخ خونه.
- از چند و چونش خبر نداشتي از آخرش که خبر داشتي، عوض اينکه زرتي قطع کني و بري دو کلوم حرف ميزدي.
- چه گيري دادي تو ، مثلا مي خواستي چيکار کني؟
- خب لااقلش اين بود که مي بردمت يه جاي درست که کمتر زجر بکشي.
- هان نکنه وقتم داشتي به من برسي. بس کن تو رو خدا
- برا تو وقت نداشتم؟
آهي کشيدمو گفتم: دقيقا!!!
سرمو به روزنامه ي روي ميز گرم کردم تا ديگه حرف نزنم. ولي خيز برداشت روزنامه رو از زير دستم کشيد و گفت : سر شب تا حالا حرفاي جديد ميزني، ميشه بگي من چه غلطي کردم که بايد جور اين سردي تو رو بکشم؟
پامو رو پام گردوندمو گفتم: من ديگه تو زندگي تو جايي ندارم، يعني از اولم نداشتم تنها بودي يا عذاب وجدان يا هرچي حالا ديگه اثري از هيج کدوم نيس. ماشالا حالا که دوست زياد داري از ممد و محسن گرفته تا ليلا و زهرا و الي آخر، عذاب وجدانم منم خودم دليلي براش نمي بينم چه رسد به تو. مي بيني حقيقت به همين روشنيه پس خواهشا انکارش نکن. امشبم من نبايد ميومدم اينجا ولي خب حالا که شده تا صبح صبر مي کنم و ...
- صبر مي کني وچي؟
تو چشمش زل زدم و گفتم: ميرم ... براي هميشه!
روزنامه رو پرت کرد رو ميز . با کلافه گي موهاشو چنگ زد و گفت: باور نمي کنم...
صداش بغض داشت. چيزي نگفتم من حرفامو زده بودم. اتفاقا سبک شده بودم من اگه تنمو مي فروختم گدايي نمي کردم حالا هم گداي محبت اون نبودم.
از جام بلند شدم و گفتم: من حالم خوب نيس مي خوام بخوام، همين يه شب مهمونتم پس لطفا تحمل کن و برو تو اتاقت.
رفتم سمت دستشويي، بايد ميرفتم اونجا و بغضم مي شکست . شير آبو باز کردم و شکست... هم من ...هم اين بغض ... تموم شد ... من همه چي رو گفتم اون حتي برنگشت بگه اشتباه مي کنم... من حرف دل اونو به زبون خودم گفتم و اون حرفي نزد...
از دستشويي که اومدم بيرون نبود! بهتر... معلوم بود گريه کردم و دلم نمي خواست اميرپاشا چيزي بفهمه. وقتي اميد آدم از دست بره، نوان آدمم ميره. کشون کشون خودمو به کاناپه رسوندم و افتادم روش. خيلي آروم دراز کشيدم. اشکام گوله گوله از همون کنار چشمم ميرفت تو موهام. چند بارم پاکشون کردم ولي وقتي ديدم فايده نداره بي خيالش شدم. تا حالا هزار جور مصيبت کشيده بودم... هزار جور درد ... ولي اين يکي.. خيلي سخت بود.. از دست دادن کسي که دوستش داري ، کسي که جنس دوست داشتنش از نوعي بود که من براي اولين بار تجربه ش ميکردم، خيلي سخت بود... نميدونم عشقاي ديگه چجوري بود و يا اصلا اين حس من اسمش عشق بود يا نه ولي هر چي بود اميرپاشا يکي از بزرگترين آرامشاي من تو زندگي بود...
ميون گريه و ناکامي خوابم برد.
با ديدن آفتاب پهن شده رو زمين آه از نهادم بلند شد. کمِ کمش ساعت 10 بايد باشه. سرجام نشستم و دنبال گوشيم گشتم تا ببينم ساعت چنده که يادم اومد ديشب تو اتاق اميرپاشا جا مونده. سريع چشممو به سمت ساعت ديواري حرکت دادم. با ديدنش گفتم: اَه اينم که خوابيده!
- ساعت نه و نيمه خانوم!!!
صد متر به هوا پريدم و يه آخ کشدار گفتم. کم خوني شديد گرفته بودم برا همينم قلبم تند تند ميزد. دستمو گذاشتم روش تا آرومتر بشه.
اميرپاشا دست به بغل تو آشپزخونه وايساده بود و با يه لبخند گوشه ي لبش نگام مي کرد. با ديدن قيافه ي ريلکسش اخمام رفت تو هم و از جام بلند شدم.
- اوه چه اخميم مي کنه، اصلا مگه ترس داشت؟
بدون اينکه نگاش کنم گفتم: نخير!
- چه بد اخلاق .
دلم گرفت، چه شارژشده بود که دارم ميرم...
خواستم برم تو اتاقش تا کيفم رو بردارم ولي بهتر ديدم اجازه بگيرم. وسط راه وايسادم و گفتم: ميشه بري کيفمو بياري؟
هنوزم نگاش نمي کردم. مي ترسيدم ، از دست دلم مي ترسيدم!
جوابمو نمي داد و اين عذابم ميداد. بازم گفتم: اشکالي نداره خودم برم بردارم؟
با ديدن پاهايي که تو دمپايي ابري آبي سيري جلوم وايساد ، يه قدم عقب رفتم و همزمان سرمو هم بالا گرفتم.
اميرپاشا يه قدم ديگه برداشت و گفت: فعلا کيفت پيش من ميمونه تا به حرفام گوش بدي، بعدش ديگه خودت مي دوني که دلت بخواد بموني يا... بري!
وجدانا يه حس خوبي افتاد تو دلم ، زير پوستمم يه جريان گرم راه افتاده بود. ولي چيزي بروز ندادم و گفتم: باشه ميشنوم.
لبهاي خوش فرمش به لبخند هميشگي نشست و گفت: من گشنمه، اول يه صبحونه بخوريم تا بعد.
حواسم نبود ساعت خوابيده براي همين باز نگاهي به ساعت کردم و با ديدن عقربه هاي تنبلش اخم ريزي به ابروم دادم و گفتم: ولي من وقت ندارم، بايد زودتر برم.
- يادم باشه يه قوه بگيرم برا اين فکر کنم دفعه ي بعد که نگاش کني و وايساده باشه بزني خردش کني، هما خانوم به خاطر اين مدت که با هم بوديم بزار من حرفامو بزنم!
انقد دلنشين گفت که مگه مي تونستم بگم نه پس گفتم: باشه پس بزار به مامان يه زنگ بزنم بگم ديرتر ميرم .
عاشق سادگي احساسش بودم مثل بچه ها ذوق کرد و گفت : من ميرم تو آشپزخونه تا چايي بريزم اومديا!
همين که راه افتاد گفتم: اِ ... راستي گوشيم تو اتاقته
برگشت چپ چپ نگام کرد و گفت : خب برو برش دار.
واي قندم نزنه بالا با اين قندايي که تو دلم داره آب ميشه. زودي به اتاقش پناه بردم تا لبخندمو رها کنم. درو که بستم نيشم همچين باز شد که کم مونده بود صداي ذوقمم بلند بشه. با اينکه مطمئن نبودم چي قراره بشنوم ولي خيلي دلم خوش بود. با ورجه وورجه رفتم سمت گوشيمو شماره خونه رو گرفتم.
- الو سلام مامان.
- سلام هما، کجايي تو ؟ چرا نيومدي خونه؟
- اِ باز تو نگران شدي؟ يه کم کار داشتم تا ظهر خونه م نگران نباش.
- مي خواست کار زيادتر قبول نکني، خيلي ضعيف شدي به خدا جوني نداري که تا ظهر بخواي سر کار باشي.
- باشه همين امروزه ، من برم فعلا کار نداري؟
- نه دخترم، خدا پشت و پناهت باشه. هما تو رو خدا..
پريدم وسط حرفشو گفتم: مامان جونم بي خيال ديگه حالم خوبه تا ظهرم ميام خونه شايدم زودتر.
- باشه برو خدافظ قربونت برم.
- خدا نکنه، خدافظ.
هميشه اگه يه ذره شادي داشتم فوري به مامان و صبا مي گفتم ولي اين يکي هنوز خودمم نميدنستم الکيه يا واقعي پس بايد صبر ميکردم. کيفمو برداشتم و با کشيدن چند تا نفس عميق از اتاق بيرون اومدم.
با ديدنم لبخندي زد و يه صندلي برام عقب کشيد. تشکري زير لب گفتم و نشستم. يه استکان چايي جلوم گذاشت و روي صندلي رو به روي من نشست. کمي از چائيمو خوردم ولي انقد تو دلم حال و هوا قاطي و پاتي بود که نمي تونستم صبحونه بخورم. خدا رو شکر اميرپاشا هم صحبتشو شروع کرد.
- هما ، چقد ديگه به مهتاب بدهکاري؟
تو ذوقم نخورد! اين روزا نگرانيم بابت اونم کمتر ميشد. حساب سرانگشتيي که هر روز تو سرم ميکردم و يه بار ديگه مرور کردم و گفتم: اگه هر روز برم و اتفاقي نيفته کمتر از يه ماه ديگه.
چشماش برقي زد و سر جاش جا به جا شد. آب دهنشو قورت داد و گفت: مهتاب چجور آدميه؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم: برا چي مي پرسي؟
- ميخوام بدونم ميشه باهاش صحبت کرد يا نه؟ يعني آدم منطقيي هست ؟
- خب بستگي داره در مورد چي بخواي باهاش حرف بزني.
- در مورد تو و بدهيت!
- اينا که بين من و خودش حرفاش زده شده، ديگه حرفي نمونده.
- اول بهم بگو تو دلت ميخواد از اين وضعيت بيرون بياي؟
با اين حرفش دلم ميخواست انگشتمو بندازم پشت حدقه ي چشمشو ، کورش کنم. چي پيش خودش فکر مي کرد؟ معلومه که دلم ميخواد اين وضع نکبت تموم بشه... اون چه ميدونست دارم روز شماري مي کنم که برگردم سر همون کلفتي و کارگري خودم؟
دستامو رو پام مشت کردم که يه وقت در نره بخوره تو فکش. يه گره حسابي به ابروم زدم و گفتم: فکر نکنم هيچکي به اندازه من دلش بخواد از اون جهنم خلاص بشه!
صدام عصبي بود و اونم متوجه شد. کمي خودشو جلو کشيد و گفت: منظوري نداشتم. سوالمو بد پرسيدم اصلا بي خيال برم سراغ اصل مطلب. چند روز پيش يکي از بچه ها داشت در به در دنبال يه پرستار خانم مي گشت براي مراقبت از خواهرش که قطع نخاع شده. قيمت پيشنهاديش بد نيست و منم رفتم ازش پرسيدم که اوضاع از چه قراره. در مورد خونوادشم تحقيقم کردم، آدماي خوب و بي آزاري هستن. حالا اگه مهتاب راضي بشه دست از سرت برداره ميخوام تو رو معرفي کنم. به نظر خودت ميشه با مهتاب حرف زد؟
رفته بودم تو فکر ... يعني ميشد اين زندگي نکبت تموم بشه؟... يعني ميشد شباي آروم منم برسه؟ ...با جون و دل حاضر بودم برم پرستاري کنم ولي مهتاب چي؟... يعني ميشه...
سکوتمو که ديد گفت: به چي فکر مي کني؟
- نمي دونم مهتاب راضي بشه يا نه...
- عصري با هم ميريم باهاش حرف ميزنيم، اگرم قبول نکنه لااقل ما کار خودمونو کردم.
- مي ريم؟!!
- آره ، مي ريم.... هما؟
دستمو گذاشتم زير چونه مو گفتم: هوم...
- مي خوام يه حرفي بهت بزنم ... که... قول بده دادو هوار راه ندازي، باشه؟
- يه جوري مي گي انگار هر وقت با من حرف زدي من توپيدم رو تو!
- نه ولي ، ديشب که برام شمشير رو از رو بسته بودي...
از لحنش خندم گرفت. مثلا ناراحت شد و گفت: کجاش خنده داشت؟
بي هوا گفتم: خودت ميدوني گاهي وقتا چقدر مثل بچه ها حرف ميزني؟ خيلي با مزه ميشه قيافه ت!!!
اونم خدا خواسته از ديدن حال خوب من خنديد و گفت: ديگه چي؟ مثل اينکه من از تو بزرگترما.
- مگه عقل به سنه؟
- به به کم عقلم شديم !
- نه کم عقل اونجوري... اصلا تو ميخواستي يه چيز ديگه بگي، زودتر بگو که بايد برم.
- باشه ولي يکي طلبت.
با انگشت سبابه اش سرشو خاروند و گفت: در مورد آينده ميخوام بگم، ميدوني هما از همون شب لعنتي خودمو موظف کردم که هر کاري از دستم برمياد برات بکنم. هر چند خودم انقد گرفتاري داشتم که کار زياديم نمي تونستم بکنم. .. اگه بگم اين مدت منم هر شب زجر مي کشيدم دروغ نگفتم... راحتي منم تو اين مدت همون شبايي بود که تو خونه من بودي. من هنوزم کاري نمي تونم برات بکنم و خيلي متاسفم ولي...
به حرف زدنش سرعت داد و گفت: با يکي از استادام حرف زدم قراره بهم کمک بکنه تا جريان ارث رو بندازم به دادگاه . هر چند دلم ميخواست خودم اينکارو بکنم ولي بهتره زودتر همه چي مشخص بشه خصوصا اينکه شهرام چند روز پيش داشت يه حرفايي از رفتنش به خارج از کشور ميزد. استادم خيلي اميدواره و مطمئنه همه چي درست ميشه... اما... مي مونه يه چيز...
لحظه اي سکوت کرد . بهم چشم دوخت ، مي خواستم نگاهمو بدزدم ولي نمي تونستم حتي پلک بزنم چه برسه فرار! تو همون حالت گفت: براي هميشه با من ميموني؟؟؟؟؟؟؟
دهنم باز مونده بود و چند بار پلک زدم و گفتم: چي؟!!!
دستاشو به هم گره کرد و گفت: ميدونم الان موقعيتش نيس ولي... خواهش مي کنم هما ، قول ميدم خوشبختت کنم!
من کجا و اون کجا؟ کي راضي ميشد با يه زن ازدواج کنه که قبل از اون تو بغل هزار تا مرد بوده؟ از کجا معلوم دو روز ديگه نگه تو يه آشغالي گم شو از زندگي من بيرون؟ اين آرزوم بود... بي شک منم دوستش داشتم ولي ... حالا که مي تونستم بهش برسم فکر از دست دادنش نمي ذاشت...
- هما چرا گريه مي کني؟ انقد من عذاب آورم برات؟
قامت خميدمو پشت ميز بلند کردم و گفتم: نه... نه... تو عذاب آور نيستي... من...
رو به روم وايساد و گفت : تو چي؟
- خودت ميدوني که من چه کارم ... ميدوني که چقد کثيفم...
نتوستم ادامه بدم. زدم بيرون . کيفمو برداشتم و به سمت در راه افتادم ولي انگار کيفم گير کرد يه جايي برگشتم آزادش کنم که ديدم تو دستاي امير پاشاس. همونجا رو زمين نشستم و شروع کردم زار زدن. دقيقا جايي که يه بار هر دومون نشستيم و گريه کرديم.
من ديگه نمي تونستم خوشبخت باشم... محال بود زندگي ديگه به روي من لبخند بزنه... منو چه به عاشقي... منو چه به آسايش...
مدتي گذشت. بايد بلند ميشدم ميرفتم. از اونم صدايي نميومد. حتما رفته... سرمو بالا گرفتم ... با ديدن چشماي نازش که رو به روم نشسته بود و زل زده بود بهم آهي کشيدم.
چهار زاونو جلوم نشسته بودو حالش خيلي عادي بود.
- تموم شد؟
فکر کردم منظورش اينه که همه چي بين ما تموم شد؟ گفتم: آره تموم شد!!!
- کو؟ هنوز که داري ميباري!
- هان؟!!!!
- ميگم گريه کردنت تموم شد، ميگي آره. ولي تو که هنوز داري گريه مي کني!
مثل خنگا دستمو کشيدم رو صورتمو و گرفتم جلوم. يه دفعه ي دو تايي زديم زير خنده. با مهربوني گفت: پاشويه آبي به صورتت بزن ، من نمي دونم اينهمه اشکو از کجا مياري تو؟
صورتمو با روسريم پاک کردم و گفتم: شستن نمي خواد،
از جام بلند شدم و گفتم: برم ديگه ديرم شد.
همونجوري رو زمين نشسته بود سرشو بالا گرفت و گفت: براي من مهم نيست تو چکاره بودي، خودمم يه آشغال بودم مثل بقيه... هما اين تويي که پاکي...تو که بين اينهمه هرزگي روحت هنوزم معصومه... اين منم که لياقت داشتن تو رو ندارم ولي چه کنم... بدجور دلم گيره!!!
بند کيفمو تو دستم چلوندم و گفتم: ولي...
بلند شد و جلوم وايساد.
ولي بي ولي... با من ازدواج مي کني؟؟؟؟
مهتاب نگاهي به من انداخت و نگاهي به امير پاشا ولي چيزي نمي گفت. خيلي نگران بودم، اگه قبول نمي کرد دق مي کردم. اميرپاشا گفت: شما که ازش سفته دارين، چيز زياديم که از بدهيش نمونده. هما ديگه نميتونه ادامه بده، مي بيني که چه ضعيف شده. يه بار ديگه همچين بلايي سرش بياد زبونم لال اصلا نمي تونه تحمل کنه.
نگاهها و حرفاي اميرپاشا پر از خواهش و التماس بود.
مهتاب کلافه سري تکون داد و گفت: هما ، پاشو بيا اون اتاق کارت دارم.
اون رفت منم بلند شدم برم که اميرپاشا نگران گفت: چيکار ميخواد بکنه؟
خم شدم و دم گوشش گفتم: نگران نباش، الان بر مي گردم.
رفتم تو اتاق . پشتش به من بود با صداي بسته شدن در اتاق به سمتم برگشت. برخلاف انتظارم خنديد و گفت: نگفتم اين شازده الکي نيس که فقط تو رو ميخواد؟
- ولي من خودمم تا امروز صبح نمي دونستم.
- تو هم دوستش داري؟
از سوالش جا خوردم، خجالت مي کشيدم چيزي بگم . چونه مو بالا گرفت و گفت: وقتي تونستي عاشق بشي، يعني اينکه پليد نشدي. يعني پاکي جسمت رفته ولي اصل و ذاتت پاک مونده. مي توني بري ، چيزيم به من بدهکار نيستي، يه سفته مونده که الان بهت ميدمش.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: چرا اينکارو مي کني؟
لبخند تلخي زد و گفت: تو بيشتر از بدهيت برام کارکردي. برو پي زندگيت برو لاقل تو يه نفر از بين اينهمه دختر که بدبخته ، خوشبخت بشي.
- مهتاب...
- هيس... چيزي نگو...
داشت گريه ميکرد،گرفتمش تو بغلم. اونم خودداري نکرد و منو به خودش فشرد.
- هما ... منو يادت نره ... وقتي من بميرم کسي رو ندارم برام دعا کنه... لعن و نفرين خيليا پشت سرمه.. ولي تو ... منو ببخش ... براي منم دعا کن...
چند دقيقه اي تو بغلم گريه کرد وقتي آروم شد آخرين سفته رو بهم داد. بوسيدمش و از اتاق اومدم بيرون. سفته رو تو کيفم گذاشتم و به اميرپاشا گفتم: بريم.
از خونه که اومديم بيرون، حتي برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. دلم مي خواست پرواز کنم و از اونجا دور بشم. غروب بود و نزديک اذون.
- مياي بريم يه جايي؟
اميرپاشا حسابي تو فکر بود . نگام کرد و گفت: چي؟
- ميگم مياي بريم يه جايي؟
- کجا؟
- امامزاده، مي خوام اولين شب رهاييمو اونجا باشم .
- باشه ميريم.
سوار تاکسي که شديم گفت: ميشه بگي مهتاب چي گفت؟
چشمامو آروم باز و بسته کردم و گفتم: گفت برو ، بيشتر از پولش براش کار کردم . سفته آخري رو هم بهم داد تمام.
- جدي؟
- آره...
- چرا؟ آدمايي مثل اونکه اهل اين حرفا نيستن!
نگاهمو به آسمون سرخ دوختمو گفتم: اونم يکي مثل من!

 

36

بوسه اي رو موهام نشوند و گفت: چه خشگل شدي عروس خانم.
- شما هم جيگر شدين شاه دوماد.
شنلمو رو سرم کشيد و دست در دست هم از آرايشگاه اومديم بيرون. ماشينمون الان يه پرايد ساده سفيد رنگ بود که با گلاي صورتي و ريزي تزئين شده بود. درو برام باز کرد و سوار شدم.
همه چي خيلي ساده بودو جشن ما يه جشن ساده چهار نفره بود . به جاي لباس عروس يه لباس سفيد خريديم که دکلته بود با دامن بلند. با سنگا و گلاي نقره اي تزئين شده بود . موهاي پيچيده شدمم با يه نيم تاج کوچيک نقره اي تزئين شده بود و با لباسم هماهنگ بود. صداي آهنگ رو کم کردم و گفتم: من هميشه مي گفتم لاقل فاميل شوهرم يه ايل هستن و عروسيم شلوغه ولي حالا تو بدتر از من.
بينيمو کشيد و گفت: چه ميشه کرد، اينم قسمت ما بوده ديگه. عوضش خودمون تا مي تونيم بچه به دنيا مياريم که تنها نباشيم.
- چه خوش خيال، مثلا چند تا؟
- 10 تا يه شايدم 12 تا!
- چه پرو تشريف داري شما. رودل نکني آقا؟
- اِ هما ، من دلم ميخواد نوه هامون خاله، عمه، دايي و عمو داشته باشن. خوبه عروسي اونا هم مثل ما خلوت باشه؟
- بسه بسه، زودتر بريم آتليه که دير شد.
از فيلم بردارم خبري نبود ولي به قول اميرپاشا از عکس خودمون اشباع کرديم!
جشن عروسي ساده ي ما خيالي خوش گذشت. بعد از اون زندگي سخت برا من، بعد از اونمه دوندگي که اميرپاشا براي دادگاهش با شهرام داشت و بالاخره موفق شد و نتيجه اشو بعد از عروسي ديدم همه و همه، اين عروسي کوچولو يه جشن بزرگ بود.
رو تخت لم داده بودم و آلبوم رو ورق ميزدم که اميرپاشا اومد تو اتاق.
- خانم خانما پاشو حاضر شو که اين صبا کچل کرد منو.
آلبوم رو بستم و گفتم: امان از تو و امان از صبا و امان از ... نه مامان فقط خوبه وسايل نوزادي رو که ميخره من يه عالمه ذوق مي کنم.
مانتو بارداريمو گرفت سمتمو گفت: خب خدا رو شکر که مامان جون لاقل در امانه. چقدر نق ميزني تو، بعد از اينهمه سال از ما نخواه که بي خيال باشيم. همينه که هست!
- قبول ولي...
لبشو گذاشت رو لبمو نذاشت ادامه بود. از روي تخت بلندم کرد و خودش مانتومو تنم کرد.
- خوبه والا، تا من ميخوام حرف بزنم با يه بوسه خرم کن.
- بدجنس خانوم، دوست دارم، مشکلي داري؟
- نخير خوش جنس آقا.
بقيه لباسمو پوشدم. اميرپاشا کيفمو برداشت و گفت : تا من برم مامانو صدا کنم و ماشينم روشن کنم بيا. حواست باشه ها يواش بيا پائين.
يه خونه دو طبقه خريده بودم. مامان و دکتر صبا پائين زندگي مي کردن منو جناب وکيلم بالا. در خونه رو بستم و يواش اومدم پائين. با ديدن بگو و بخند مامان و اميرپاشا مثل هميشه ذوق کردم. عين مادر و پسر بودن. گاهي وقتا اميرپاشا يه چيزايي رو به من نمي گفت ولي به اون چرا. رابطه ي صبا و اميرپاشا هم عالي بود مثل خواهر و برادر. اين جمع چهار نفره ما هشت سال طول کشيد تا 5 نفره بشه ولي از داشتن هم غرق لذت بوديم. با حرکت کوچولوم تو شکمم سرمو بالا گرفتم و گفتم: خدايا اين دعاي هميشه منه، همه ي دخترايي که تو اون کثافت دست و پا ميزننو نجات بده.
مامان با ديدنم گفت: چرا به جون بچه م غر ميزني دختر؟
- وا، من؟
- آره ديگه باز گير دادي به اين بنده خدا؟
بازوي اميرپاشا رو نيشگون گرفتم و گفتم: اين بنده خدا کاري جز مظلوم نمايي جلو شما نداره؟
اميرپاشا با خنده پا به فرار گذاشت و مامان گفت: نکن دختر، آدم دست رو شوهرش دراز نمي کنه.
- چشم، چرا آماده نيستي؟
- من نميام. ناهار درست مي کنم بياين همين جا؟
- باشه، ولي حسابي غذا رو ترش کنيا.
- خوب نيس برات برو زودتر
- بيا بعد بگين چرا نق ميزني
خدافظي کردمو رفتم سوار شدم. هنوز راه نيفتاده بوديم که گوشيم زنگ زد.
- الو سلام خانم دکتر
- سلام آجي جونم، کجايي پس؟
- داريم ميايم. ببينم مگه تو مشتري نداري دم به دقيقه منو ميکشوني مطب؟


مطالب مشابه :


رمان لیلی و هزار داماد(1)

رمان لیلی و هزار داماد(1) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها دانلود رمان برای




رمان لیلی و هزار داماد(2)

رمان لیلی و هزار داماد(2) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها دانلود رمان برای




رمان لیلی و هزار داماد(قسمت اخر)

رمان لیلی و هزار داماد(قسمت اخر) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین دانلود رمان برای




دانلود رمان هایی که نام انها با l شروع میشود.

لیلی هزار داماد لیلای من دانلود برچسب‌ها: دانلود رمان, دانلود رمانpdf, دانلود




دانلود رمان موبایل

دانلود رمان موبایل - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها رمان لیلی و هزار داماد




دانلود رمان من...تو...او....دیگری!

عاشقان رمان - دانلود رمان من تو او .دیگری! رمان لیلی و هزار داماد رمان قلب های




دانلود رمان بیزار

دانلود رمان بیزار - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها رمان لیلی و هزار داماد




رمان ایرانی و عاشقانه مزاحم | سارا کاربر انجمن نودهشتیا

دانلود رمان برای رمان لیلی و هزار داماد رمان قلب های




دانلود رمان ارامگاه عشق

عاشقان رمان - دانلود رمان ارامگاه عشق رمان لیلی و هزار داماد رمان قلب های




دانلود رمان ما عاشقیم

عاشقان رمان - دانلود رمان ما عاشقیم رمان لیلی و هزار داماد رمان قلب های




برچسب :